14-01-2014، 9:10
گذشتن از کسی که دوسش داشتم
منو به این درک رسوند که بعضیا
بخشی از سرگذشتم هستن؛نه سرنوشتم
|
<×♣بُغــ~ــضِ قَلـَ♥ــم نــُ×ــسخه ِ ✘ ωــہ × 3 ✘ ♣ ×> |
||||||||||||||||||||||||||
14-01-2014، 9:10
گذشتن از کسی که دوسش داشتم
منو به این درک رسوند که بعضیا
بخشی از سرگذشتم هستن؛نه سرنوشتم
14-01-2014، 11:33
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی..........
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم.......... باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه.......... ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان.......... که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند.......... تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان.......... این توانم که بیایم سر کویت به گدایی عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت.......... همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا.......... در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم.......... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن.......... تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان.......... پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد.......... که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی خلق گویند برو دل به هوای دگری ده.......... نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
14-01-2014، 16:28
فـصــــلـ امـتــــــحـانـاتـــ ...
مــــ×ــــن جـز مـــرور رنگــ چــــ×ــــشـــمــانتــ ... و خـطــ کشــــــیــدن زیــر دلـــ×ـــــتنگــیـ هــایمـ ... هــیــچــ درســـیــ نـدارمــ....
14-01-2014، 19:02
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﺎ ﻣـــﻌــﻤـــﻮﻟﯿــــﺎ ﮐﻪ ﻧﻪ "
ﺁﺭﺯﻭﯼ " ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻧﻪ " ﺁﻭﯾــــــﺰﻭﻥ " ﮐﺴﯽ.
14-01-2014، 19:06
قصه ی تلخیست رفتن کسی که همه ی دنیا تو براش ساختی اما
یه روزی برمیگرده که تو مدتهاست رفتی ..
14-01-2014، 22:49
دهقــــان ِ فــــــداکار ؛
تو در روزگاری بزرگ شدی که مردی برهنه شد ! تا زنان و کودکان زنده بمانند امّا من در روزگاری نفس میکشم که زنی برهنه میشود ! تا کودکش از گرسنگی نمیرد ...
14-01-2014، 23:58
درخت انار عاشق شد،گل داد،سرخ سرخ.
گلها انار شد،داغ داغ.هر اناری هزارتا دانه داشت. دانه ها عاشق بودند،دانه ها توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود .دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید... خدا گفت: "راز رسیدن فقط همین بود. کافی است انار دلت ترک بخورد."
15-01-2014، 9:37
دست بر شانه هایم میزنی تا “تنهایی” ام را بتکانی! به چه می اندیشی ؟ تکاندن برف از روی شانه آدم برفی ؟!
15-01-2014، 13:16
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-01-2014، 13:17، توسط First Star.)
حرف میزنی اما تلخ
محبت می کنی ولی سرد چه اجباری است دوست داشتن من!
15-01-2014، 13:47
به دوست داشتَنت مشغولم …
همانند سربازی که سالهاست ؛ در مقرّی متروکه ، بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد…!
| ||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|