امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان اموزنده

#1
[/size]طبقه دهم

بالاخره تصمیم خود را گرفتم،امروز خودم را از پشت بام

طبقه دهم اپارتمان می اندازم! اما من واقعا بدبختم که وقتی هم تصمیم به

خودکشی میگیرم،اسانسور ساختمان خراب میشود!

ولی نباید کار را به تعویق بیندازم تا مبادا پشیمان شوم،پس تصمیم می گیرم از

راه پله های اضطراری که از پشت ساختمان به پشت بام راه دارد،خود را به ان بالا

برسانم،در طبقه اول«لیزا» را دیدم که هنوز هم به عکس شوهرش که چهارماه قبل

با یک دختر فرار کرده،خیره شده است.

در طبقه دوم «پیتر» را که همه او را با اراده می دانند دیدم که دارد اشک می ریزد،

درطبقه سوم «دنی» ثروتمند را می بینم که دارد قرص ضد افسردگی می خورد،

در طبقه چهارم«هانگ»که قرار است بعد از پیدا کردن کار ازدواج کند،صفحات

اگهی ها را ورق می زند.

در طبقه پنجم «رز» دوباره دارد با نامزدش تلفنی دعوا می کند.

«مایکل»در طبقه ششم با زنش جر و بحث می کند که چرا قمارباز است؟

«راشل»هم در طبقه هفتم دارد اشک می ریزد که چگونه به بچه هایش بگوید

پدرشان مرده؟

درطبقه هشتم«مری»به شوهرش التماس می کند که او را طلاق ندهد.

در طبقه نهم «جین» و «ادوارد» هنوز هم بر سر بی احترامی به پدر و مادر همدیگر

دارند ظرفها را بر سرهم می شکنندو...

تا بالاخره به طبقه دهم می رسم؛ لحظه ای با خود فکر میکنم:انگار من از همه

بد بخت تر نیستم؟ وبه جای رفتن به پشت بام،از در بالکن وارد طبقه دهم می شوم

وبه هسرم پیشنهاد اشتی می دهم.
Blush

Big GrinBig Grin

مرد خوشبخت

تزار روسیه دچار بیماری روحی بدی شد،به گونه ای که

هر پزشکی بالای سرش می رفت نمی توانست او را درمان کند تا اینکه پیر

مردی که به ذکاوت مشهور بود بیماری تزار را تشخیص داد و گفت:باید بگردید در

سر تاسر روسیه و یک نفر مه خود را خوشبخت می داند پیدا کنید و پیراهنش را

بیاورید وبرتن تزار کنید ، تا حالش خوب شود.


ماموران تزار شروع به جستجو کردند اماکسی را خوشبخت نمی دیدند
ا
انکه ثروت داشت مریض بود وانکه سالم بود پول نداشت،انکه سالم بود و ثروت

داشت از دست روزگار می نالیدو...

روزها می گذشت و پسر تزار که نگران پدرش بود خودش شروع به جستجو کرد

تا اینکه یک روز وسط بیابان،به کلبه ای رسیدو صدای مردی را شنید که می

گوید خدارا هزار مرتبه شکر هم شکمم سیر است هم مریض نیستم و هم زن و

فرزندان خوب دارم ،خدایا من چقدر خوشبختم!! پسر تزار خوشحال شد و در

حالی که صد ها سکه طلا اماده کرده بود تا به پیرمرد بدهد،وارد کلبه او شد و از

او پرسید تو واقعا خوشبختی؟ و مرد که جواب مثبت داد پسر تزار جلو رفت تا

پیراهنش را از او بگیرد،اما مرد از شدت فقر،پیراهن بر تن نداشت!
??☜ ﺁﺳِﻤﻮﻥْ ﺁﺑﻴِـــــﮧْ
?? ﺟﺎٓﯼِِ ↜ ﺍُﻭْﻥْ ↝ ْ ﺧﺎٓﻟﻴِـــــﮧْ??
?? ﮐِﻪ ﺑﺎٓﺷـــــِﮧ ﻭُ ﺑِﺒﻴﻨـــــﮧ ??
ﺍﻳﻨْﻘَﺪْ ☜ ﺣﺎٓﻟِﻤـﻮﻥ ☞ ْ ﻋﺎٓﻟﻴِــــ
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی@_@ ، mobina bieber ، ESSE BLACK ، ارتمیس فاول ، rana m ، محمد2000
آگهی
#2
عالی بودن می شه منبع این داستانا رو هم بنویسی
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2
#3
(06-01-2014، 15:45)jasamin نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عالی بودن می شه منبع این داستانا رو هم بنویسی

یادم نیست از کجا بود
ولی موضوعای بعدیو مینویسم
??☜ ﺁﺳِﻤﻮﻥْ ﺁﺑﻴِـــــﮧْ
?? ﺟﺎٓﯼِِ ↜ ﺍُﻭْﻥْ ↝ ْ ﺧﺎٓﻟﻴِـــــﮧْ??
?? ﮐِﻪ ﺑﺎٓﺷـــــِﮧ ﻭُ ﺑِﺒﻴﻨـــــﮧ ??
ﺍﻳﻨْﻘَﺪْ ☜ ﺣﺎٓﻟِﻤـﻮﻥ ☞ ْ ﻋﺎٓﻟﻴِــــ
پاسخ
#4
هههههههههـ:p
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2
#5
بهشت و دوزخ


یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:
"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"**
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛
و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!** **
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.
به نظرقحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود
و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند.
اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..**
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!"** **
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.
آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!**
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند.
مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"** **
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد!
می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"** **



[size=large]شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!
??☜ ﺁﺳِﻤﻮﻥْ ﺁﺑﻴِـــــﮧْ
?? ﺟﺎٓﯼِِ ↜ ﺍُﻭْﻥْ ↝ ْ ﺧﺎٓﻟﻴِـــــﮧْ??
?? ﮐِﻪ ﺑﺎٓﺷـــــِﮧ ﻭُ ﺑِﺒﻴﻨـــــﮧ ??
ﺍﻳﻨْﻘَﺪْ ☜ ﺣﺎٓﻟِﻤـﻮﻥ ☞ ْ ﻋﺎٓﻟﻴِــــ
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان