[/size]طبقه دهم
بالاخره تصمیم خود را گرفتم،امروز خودم را از پشت بام
طبقه دهم اپارتمان می اندازم! اما من واقعا بدبختم که وقتی هم تصمیم به
خودکشی میگیرم،اسانسور ساختمان خراب میشود!
ولی نباید کار را به تعویق بیندازم تا مبادا پشیمان شوم،پس تصمیم می گیرم از
راه پله های اضطراری که از پشت ساختمان به پشت بام راه دارد،خود را به ان بالا
برسانم،در طبقه اول«لیزا» را دیدم که هنوز هم به عکس شوهرش که چهارماه قبل
با یک دختر فرار کرده،خیره شده است.
در طبقه دوم «پیتر» را که همه او را با اراده می دانند دیدم که دارد اشک می ریزد،
درطبقه سوم «دنی» ثروتمند را می بینم که دارد قرص ضد افسردگی می خورد،
در طبقه چهارم«هانگ»که قرار است بعد از پیدا کردن کار ازدواج کند،صفحات
اگهی ها را ورق می زند.
در طبقه پنجم «رز» دوباره دارد با نامزدش تلفنی دعوا می کند.
«مایکل»در طبقه ششم با زنش جر و بحث می کند که چرا قمارباز است؟
«راشل»هم در طبقه هفتم دارد اشک می ریزد که چگونه به بچه هایش بگوید
پدرشان مرده؟
درطبقه هشتم«مری»به شوهرش التماس می کند که او را طلاق ندهد.
در طبقه نهم «جین» و «ادوارد» هنوز هم بر سر بی احترامی به پدر و مادر همدیگر
دارند ظرفها را بر سرهم می شکنندو...
تا بالاخره به طبقه دهم می رسم؛ لحظه ای با خود فکر میکنم:انگار من از همه
بد بخت تر نیستم؟ وبه جای رفتن به پشت بام،از در بالکن وارد طبقه دهم می شوم
وبه هسرم پیشنهاد اشتی می دهم.
مرد خوشبخت
تزار روسیه دچار بیماری روحی بدی شد،به گونه ای که
هر پزشکی بالای سرش می رفت نمی توانست او را درمان کند تا اینکه پیر
مردی که به ذکاوت مشهور بود بیماری تزار را تشخیص داد و گفت:باید بگردید در
سر تاسر روسیه و یک نفر مه خود را خوشبخت می داند پیدا کنید و پیراهنش را
بیاورید وبرتن تزار کنید ، تا حالش خوب شود.
ماموران تزار شروع به جستجو کردند اماکسی را خوشبخت نمی دیدند
ا
انکه ثروت داشت مریض بود وانکه سالم بود پول نداشت،انکه سالم بود و ثروت
داشت از دست روزگار می نالیدو...
روزها می گذشت و پسر تزار که نگران پدرش بود خودش شروع به جستجو کرد
تا اینکه یک روز وسط بیابان،به کلبه ای رسیدو صدای مردی را شنید که می
گوید خدارا هزار مرتبه شکر هم شکمم سیر است هم مریض نیستم و هم زن و
فرزندان خوب دارم ،خدایا من چقدر خوشبختم!! پسر تزار خوشحال شد و در
حالی که صد ها سکه طلا اماده کرده بود تا به پیرمرد بدهد،وارد کلبه او شد و از
او پرسید تو واقعا خوشبختی؟ و مرد که جواب مثبت داد پسر تزار جلو رفت تا
پیراهنش را از او بگیرد،اما مرد از شدت فقر،پیراهن بر تن نداشت!
بالاخره تصمیم خود را گرفتم،امروز خودم را از پشت بام
طبقه دهم اپارتمان می اندازم! اما من واقعا بدبختم که وقتی هم تصمیم به
خودکشی میگیرم،اسانسور ساختمان خراب میشود!
ولی نباید کار را به تعویق بیندازم تا مبادا پشیمان شوم،پس تصمیم می گیرم از
راه پله های اضطراری که از پشت ساختمان به پشت بام راه دارد،خود را به ان بالا
برسانم،در طبقه اول«لیزا» را دیدم که هنوز هم به عکس شوهرش که چهارماه قبل
با یک دختر فرار کرده،خیره شده است.
در طبقه دوم «پیتر» را که همه او را با اراده می دانند دیدم که دارد اشک می ریزد،
درطبقه سوم «دنی» ثروتمند را می بینم که دارد قرص ضد افسردگی می خورد،
در طبقه چهارم«هانگ»که قرار است بعد از پیدا کردن کار ازدواج کند،صفحات
اگهی ها را ورق می زند.
در طبقه پنجم «رز» دوباره دارد با نامزدش تلفنی دعوا می کند.
«مایکل»در طبقه ششم با زنش جر و بحث می کند که چرا قمارباز است؟
«راشل»هم در طبقه هفتم دارد اشک می ریزد که چگونه به بچه هایش بگوید
پدرشان مرده؟
درطبقه هشتم«مری»به شوهرش التماس می کند که او را طلاق ندهد.
در طبقه نهم «جین» و «ادوارد» هنوز هم بر سر بی احترامی به پدر و مادر همدیگر
دارند ظرفها را بر سرهم می شکنندو...
تا بالاخره به طبقه دهم می رسم؛ لحظه ای با خود فکر میکنم:انگار من از همه
بد بخت تر نیستم؟ وبه جای رفتن به پشت بام،از در بالکن وارد طبقه دهم می شوم
وبه هسرم پیشنهاد اشتی می دهم.
مرد خوشبخت
تزار روسیه دچار بیماری روحی بدی شد،به گونه ای که
هر پزشکی بالای سرش می رفت نمی توانست او را درمان کند تا اینکه پیر
مردی که به ذکاوت مشهور بود بیماری تزار را تشخیص داد و گفت:باید بگردید در
سر تاسر روسیه و یک نفر مه خود را خوشبخت می داند پیدا کنید و پیراهنش را
بیاورید وبرتن تزار کنید ، تا حالش خوب شود.
ماموران تزار شروع به جستجو کردند اماکسی را خوشبخت نمی دیدند
ا
انکه ثروت داشت مریض بود وانکه سالم بود پول نداشت،انکه سالم بود و ثروت
داشت از دست روزگار می نالیدو...
روزها می گذشت و پسر تزار که نگران پدرش بود خودش شروع به جستجو کرد
تا اینکه یک روز وسط بیابان،به کلبه ای رسیدو صدای مردی را شنید که می
گوید خدارا هزار مرتبه شکر هم شکمم سیر است هم مریض نیستم و هم زن و
فرزندان خوب دارم ،خدایا من چقدر خوشبختم!! پسر تزار خوشحال شد و در
حالی که صد ها سکه طلا اماده کرده بود تا به پیرمرد بدهد،وارد کلبه او شد و از
او پرسید تو واقعا خوشبختی؟ و مرد که جواب مثبت داد پسر تزار جلو رفت تا
پیراهنش را از او بگیرد،اما مرد از شدت فقر،پیراهن بر تن نداشت!