04-12-2013، 18:03
ایستاده بودم منتظر به امید دستی که پنجره ام را بروی روشنایی باز کند و تو آن را گشودی با سخاوت خورشید و رحمت باران.
دانه ام را از کویر نادانی برون آوردی و در دشت علم رویاندی. من با دستهای تو بارور شدم و رشد کردم تو مرا به انتهای دشت بردی در آنجا اقاقیهایی دیدم که نور می پاشیدند و از دیار شب گذر می کردند.
تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی اینک ما ایستاده ایم. من و تو، تا که باز کنیم پنجره بسته را بر روی طالبان نور. روبرویمان دریچه ای است که بدشت روشنایی گشوده می شود.
[rtl]دانه ام را از کویر نادانی برون آوردی و در دشت علم رویاندی. من با دستهای تو بارور شدم و رشد کردم تو مرا به انتهای دشت بردی در آنجا اقاقیهایی دیدم که نور می پاشیدند و از دیار شب گذر می کردند.
تو یک اقاقی به دستم دادی و راهم را روشن نمودی اینک ما ایستاده ایم. من و تو، تا که باز کنیم پنجره بسته را بر روی طالبان نور. روبرویمان دریچه ای است که بدشت روشنایی گشوده می شود.
[/rtl]
با صدای آرام مادر، که طنین سالهای خستگی است، نام خود را می شنوم. از پله به زیر می آیم و چشمم بر تودۀ اثاث پیچیده ثابت می ماند. اثاث در کارتنهای جداگانه برای حمل آماده هستند. صدا در اتاق خالی می پیچد، همه چیز برای رفتن و نقل مکان آماده است. تا دقایقی دیگر باید از این خانه برویم. خانه ای که خاطرات کودکیم را در خود نهان دارد. با افسوس به این منظره نگاه می کنم و می گویم (کجا رفتند آن روزهای خوب، روزهای سادگی و یکرنگی؟ کجا رفتند آن لبخندهای صمیمی و آن شیطنتهای کودکانه؟ آیا پس از من دختری شبها بر روی این بام بیدار، نشسته ستارهها را شماره خواهد کرد؟ آیا پس از من دختری برای کبوتر پیری که به انتظار دانه هر روز روی آنتن می نشیند دانه خواهد ریخت؟ آیا پس از من کسی برای گربۀ علیل همسایه دلسوزی خواهد کرد؟) اشکی که بر گونه هایم می غلتید، پروای نهان شدن نداشت.
مادر نگاهش را از صورتم گرفت و با حزنی سنگین سرش را به زیر انداخت. آنگاه با چشم به وارسی پرداخت تا مبادا چیزیی را فراموش کرده باشد. سپس با گفتن «حیف شد» اتاق را ترک کرد.
مسافت اتاق تا آشپزخانه را با گامهایم شماره کردم. تا آن وقت نمی دانستم چند قدم است. در آنجا هیچ نبود جز پوستر بی قاب چند میوه بر دیوار. با صدای «یا الله» چند مرد وارد حیاط می شوند و اثاث پیچیده را یکی یکی از در خارج می کنند. مات و متحیر به این کار نگاه می کنم و آرزو می کنم معجزه ای رخ دهد، کار ادامه می یابد و من تنها نگاه می کنم. از خانه بیرون می آیم و سر کوچه به کامیونی برمی خورم که اثاث را در خود جای می دهد. چشمم به پنجرۀ اتاقم می افتد. پنجره ای رو به خیابان؛ نگاهم به جوی می افتد. آب اندکی جاری است. چراغ خیابان هنوز روشن مانده و نورش که روی شاخه های درخت توت می افتد بی رمق است. چه شبها که در زیر این لامپ درس خواندم و به آوای یک قوطی خالی غلتان جوی آب گوش سپردم. پنجره چوبی بی رنگم بسته بود و نردۀ موریانه خورده اش با من وداع می کرد. حس کردم آوای باد در لا به لای شاخه ها سرود (بدرود) می خواند.
شانزده سال خاطره را پای پنجره دفن می کنم و به راهی می روم که نمی دانم کجاست؟ با سنگینی دستی بر شانه ام، آخرین نگاهم را از پنجره می گیرم و به صورت خواهرم مرسده خیره می مانم. او لبخند بر لب دارد و می گوید «می دانم، دل کندن از این خانه مشکل است. من و تو و فریدون توی این خانه به دنیا آمدیم و در اینجا هم بزرگ شدیم، خانۀ جدیدمان هم بد نیست. پنجره آن هم به کوچه باز می شود؛ یک کوچۀ باریک و ساکت. تو از آن پنجره هم میتوانی طلوع و غروب خورشید را نگاه کنی، بیا برویم، فریدون منتظر ماست. اتومبیل خودمان باید جلو کامیون حرکت کند تا راه را نشان بدهد». آخرین کارتن هم توی کامیون گذاشته شد و بارها با طناب محکم بسته شدند. کارگرها سوار شدند اما راننده برای اطمینان یک بار دیگر طنابها را امتحان کرد و بعد سوار شد.
همسایه ها برای بدرقه مان سر کوچه جمع شده بودند. رفتگر پیر محله مان هم چرخ دستی اش را داخل کوچه هل داد و خودش را به ما رساند و پرسید «می روید؟» پدر دستش را در دست گرفت و گفت «بله دیگر وقت رفتن است». پیرمرد از روی تأسف سر تکان داد و گفت «حیف شد دلمان برایتان تنگ می شود». پدر تنها به یک لبخند اکتفا نکرد و گفت «سی سال تمام زحمت ما را کشیدی، کافی نیست؟» علی آقا دستکشش را درآورد و گفت « شما قدیمی ترین خانوادۀ این محل بودید. همۀ ما به شما عادت کرده بودیم». این بار مادر وارد صحبت شد و گفت «برای ما هم دل کندن از این محل دشوار است، اما چارهای نیست، باید رفت».
دستها بود که در هم گره می خوردند و اشکها بود که بر گونه ها جاری می شدند و وداع را سخت تر و حزن انگیزتر می کردند. راننده بوق را به صدا درآورد و اعلان حرکت کرد. سوار شدیم و حرکت کردیم. با تکان دادن دست همسایه ها دور می شدیم. خانه ها شکل تازه تری به خود گرفته بودند و مغازه ها را گویی برای اولین بار بود که می دیدم. شوق دوباره دیدن آنها مرا واداشت تا به پشت سر نگاه کنم. تنها علی آقا مانده بود که آشغالها را در چرخ دستی اش خالی می کرد. همگی تا زمانیکه کاملاً از محله مان دور نشده بودیم، ساکت بودیم.
پشت چراغ قرمز ایستادیم پدر گفت «سی سال چه زود گذشت». مادر نگاهش کرد و هیچ نگفت اما پدر ادامه داد «وقتی پا به این محل گذاشتیم تنها دو تا خانه ساخته شده بود؛ بقیه اش بیابان بود و جالیز». مادر گفت «ما عمر و جوانی مان را برای آباد کردن این محل از دست دادیم». پدر گفت «قسمت اینطور بود که ما سی سال تمام یک جا زندگی کنیم، اما زیاد هم بد نبود ... فراموش کردی که چه صفایی داشتیم؟ شبها وقتی دشتبان می آمد و می گفت- امشب می توانید آب انبارتان را پر کنید- چه کیفی می کردیم» مادر با یادآوری آن زمان آهی کشید و گفت «درست است، مثل این بود که خدا همۀ درهای رحمتش را باز می کرد. خواب از چشممان میپرید و به انتظار آب بیدار می نشستیم. خدا رحمت کند آقای محمودی را، استکان و فانوس می آورد و کنار جوی آب می نشست و هر چند دقیقه یک بار آب را امتحان می کرد. اگر آب صاف بود دریچۀ آب انبار را باز می کرد، اگر گلآلود بود می نشست تا آب صاف شود». پدر گفت «صدای آبی که توی آب انبار می ریخت از هر نوایی خوشتر بود». مرسده گفت «چقدر شما سختی کشیدید». مادر چند بار سر تکان داد و حرف او را تأیید کرد. اما پدر گفت «آن روزها هم برای خودش عالمی داشت. یادم می آید وقتی مهمان برایمان می رسید، دشتبان یک سبد بادمجان و گوجهفرنگی می چید و پیشکش می کرد؛ تنگ غروب هم خیار می رسید. زندگی ساده و بی غل و غشی داشتیم. اما هرچه مردم متمدن تر شدند، زندگی هم دشوارتر شد. با پیشرفت دنیا صفا و یک رنگی هم از میان رفت. حالا تنها خاطرۀ آن روزها به یادگار مانده. ما پیر شدیم و دنیا جوان شد، از همسایه های قدیمی تنها ما مانده بودیم و خانوادۀ محمودی. مادرجون بعد از فوت شوهرش دلش نیامد یادگار او را بفروشد؛ همانجا ماندگار شد و محمود و فریدون با هم بزرگ شدند» مادر گفت «مادرجون تنها یک همسایه نبود،او از خواهر هم به من نزدیک تر بود. یادم می آید وقتی فریدون به دنیا آمد، خواهرم آمد تا از من پرستاری کند، اما چونامکانات نبود، دوام نیاورد. اما همین مادرجون با اینکه محمودش دو ماهه بود، آمد و گفت- غصه نخور خودم پرستاری ات را می کنم تا موقعی که بتوانی بلند شی و کارهایت را خودت انجام بدهی- او صبحها می آمد و نزدیک ظهر می رفت. خیلی در حق من خوبی کرد. تا عمر دارم خوبیهای او را فراموش نمی کنم». پدر خندید و گفت «برای دخترات بگو که چقدر به من غر زدی و بهانه گرفتی!» مادر رنجید و پرسید «من غر زدم؟ من که به خاطر تو تمام فامیلم را ترک کردم. آنها وقتی دیدند تو مرا به چه بیابان برهوتی آورده ای ایراد گرفتند. اما من گفتم هر جا که شوهرم بخواهد من راضی ام و با این حرف پای آنها از خانه مان بریده شد». پدر گفت «شوخی کردم، عصبانی نشو. تو همیشه خوب بوده ای، در این که شکی نیست. آن روزها با درآمد کمی که داشتم مجبور بودم آن خانه را بخرم. چون هر چه بود از مستأجری و خانه به دوشی بهتر بود. بحمدالله با هم ساختیم و زندگی کردیم حالا هم داریم نتیجۀ تحمل مان را می بینیم. خانۀ بزرگی خریده ایم. پسر و دخترمان راهی هندوستان می شوند. دیگر چه می خواهیم؟ من که راضی ام و خدا را شکر می کنم» مادر هم با گفتن (الهی شکرت) سکوت کرد.
مرسده پرسید «نمی شد خانه مان را خراب کنیم و دو مرتبه بسازیم؟» پدر از آینه نگاهی به او انداخت و گفت «من خیال این کار را داشتم. سفر پیش که فریدون آمد و مطلع شد که خانوادۀ دوستش می خواهند بار سفر ببندند و راهی خارج شوند، به دوستش گفت که- اگر خیال فروش خانهشان را دارند ما خریداریم- این بود که تصمیم گرفتیم این خانه را بخریم. پا روی حق نگذاریم خانۀ خوبی هم هست. هم بزرگ است و هم دو طبقه. من توی خواب هم تصور نمی کردم که چنین خانه ای را با این شرایط بتوانم بخرم. محلش اعیان نشین است و جای دنج و آرامی است. تو که آنجا را دیده ای؟» مرسده گفت «بله من دیده ام و باید بگویم خیلی زیباست، اما مینا هنوز آنجا را ندیده». پدر گفت «دیگر راهی نمانده، مینا هم از آنجا خوشش می آید. اتاق رو به کوچه را به تو و مینا دادم که دختر شاعرم بتواند طلوع و غروب خورشید را ببیند. کمی اگر صبر کند می بیند که چه جای خوب و باصفایی است».
اتومبیل وارد خیابان پهنی شد. بدون اراده سرم را از پنجرۀ ماشین بیرون کردم که باعث تعجب پدر شد و پرسید «این چه کاری است؟» گفتم «می خواهم بو کنم ببینم بوی محله مان را می دهد یا نه؟» همه خندیدند و مرسده پرسید «مگر محله بو دارد که می خواهی بفهمی؟» شرمگین سرم را زیر انداختم و سکوت کردم. کمی جلوتر اتومبیل مقابل خانۀ زیبایی ایستاد. فریدون آنجا ایستاده و چشم به راه ما بود، کامیون هم ایستاد. باور نمی کردم که این خانۀ زیبا متعلق به ما باشد. با باز شدن هر دو لنگۀ در توانستم داخل حیاط را ببینم. دو طرف حیاط باغچه بود و سنگفرش حیاط هم از تمیزی برق می زد. روی سر در حیاط دو چراغ پایه کوتاه سفید قرار داشت و کنار پیاده رو جلو خانه هم باغچه بودکه درون آن چند بید مجنون کاشته شده بود. وقتی خوب به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که شبیه این باغچه در سرتاسر پیاده رو وجود دارد. خانه ها لوکس و مدرن بودند. با خود گفتم (حق با پدر است. جای دنج و آرامی است چون در این ساعت روز هم عابری دیده نمی شود). نمیدانستم نام کوچه باید بر آن می گذاشتم یا خیابان؛ چون به قدری وسیع بود که به راحتی دو اتومبیل از کنار هم می گذشتند. از مرسده پرسیدم، او با خوشرویی گفت که خانه مان در یک خیابان فرعی واقع شده. بنای خانه با چهار پلۀ مرمری از کف حیاط جدا می شد که در کنار آخرین پله، از همان مرمر جاگلدانی زیبایی تراشیده بودند که گلهای رز کوتاهی در آن خودنمایی می کرد. وقتی وارد ساختمان شدم بیشتر تعجب کردم. کف سالن با پارکت فرش شده بود و یک دست مبل شیک با میز و صندلی ناهارخوری در آن به چشم می خورد. لوسترهای بلند با اشکهایی بسیار، زیبایی سالن را چند برابر می کرد. در فرصتی که پیش آمد از فریدون پرسیدم « اینها هم مال ماست؟» لبخند زد و گفت «هرچه می بینی مال ماست». خانه ها با هم قابل قیاس نبودند. سالن بزرگ بود و با پله های مارپیچ به طبقۀ دیگر متصل می شد. در سمت چپ سالن، راهرو تقریباً باریکی بود که در طرفین آن دو اتاق رو به روی هم قرار داشت و به آشپزخانۀ بزرگی منتهی می شد. هر اتاق حمام و دستشویی داشت. من محو تماشا بودم که فریدون با عصبانیت گفت «فرصت کافی برای دیدن داری، بیا کمک کن». با مرسده آنچه مربوط به طبقۀ بالا بود بردیم، طبقۀ بالا هم مثل پایین بود؛ با این تفاوت که آشپزخانه به واسطۀ دکور از سالن جدا می شد. اتاق من و مرسده بزرگ بود و یک کمد دیواری همخوان با رنگ اتاق داشت.
پیش از هر کاری به طرف پنجره دویدم و آنرا باز کردم. پنجرۀ ما به کوچۀ باریکی رو به روی پنجرۀ همسایه باز می شد. باد نیمی از پردۀ همسایه را به کوچه آورده بود و گلدانی پر از گل هم از پشت شیشه خودنمایی می کرد. حدس زدم اتاق دختر همسایه باشد. به مرسده گفتم «چه خوب است اگر با دختر این خانه آشنا شویم. چون با رفتن تو و فریدون واقعاً من تنها می مانم». نگاه مرسده روی پنجرۀ همسایه متوقف شد و گفت «اگر حدس تو درست باشد و این اتاق متعلق به دختر همسایه باشد، مطمئنم با نزدیکی این دو پنجره به هم تو به زودی دوست پیدا میکنی. نگران نباش». کارگرها تختخوابهایمان را بالا آوردند و با سلیقۀ مرسده هر کدام در جای خود قرار گرفت.
اندوهی که تا ساعتی پیش در دل داشتم رخت بربست. جاذبۀ محیط و خانۀ جدید روحی تازه در کالبدم دمید. درست مثل تولدی دوباره. همه چیز نو جلوه می کرد حتی اثاث آشنای قدیمی مان، چیدن وسایل را به بعد موکول کردیم و برای کمک به مادر به پایین رفتیم. مادر خواست تا برای کارگران چای درست کنم. پیدا کردن سماور از میان کارتن ها دشوار نبود، زیرا مرسده با سلیقۀ خاصی روی تمام آنها را نوشته بود. هنگامیکه سماور را یافتم به برق زدم و دیگر وسایل را نیز به راحتی دیدم و چای را آماده کردم. با ورود خانوادۀ خاله ام کارها سرعت بیشتری به خود گرفت و مردها، مخصوصاً فریدون با اشتیاقی بیشتر به کار پرداختند.
شیده، دخترخاله ام نامزد و همسر آیندۀ فریدون بود. با ورود او، فریدون خستگی را یه کلی فراموش و با پشتکار بیشتری وسایل را جابهجا کرد. تا پایان تحصیلات فریدون بیش از دو سال باقی نمانده بود. او در دانشگاه دهلی جامعه شناسی می خواند. فریدون پس از گرفتن دیپلم و پایان خدمت سربازی در کنکور شرکت کرد و چون قبول نشد، بخت خود را در هندوستان آزمود و خوشبختانه موفق شد. پیش از رفتن، شیده را نامزد کرد تا پس از تحصیلاتش با هم ازدواج کنند. پدر مایل بود که او شیده را هم با خود ببرد، اما شیده مخالفت می کرد. می گفت- برای فریدون دشوار خواهد بود که هم مسئولیت او را بپذیرد و هم به درس بپردازد. این بود که فریدون تنها عازم شد. چند روز دیگر هم مرسده برای شرکت در کنکور پزشکی با او به هندوستان می رود. تنها من می مانم و دو سال تحصیل، که بعد از اتمام آن من هم به مرسده ملحق می شوم. من از مرسده دو سال کوچکتر هستم اما از نظر قد و اندام درست همطراز او. شباهت فوقالعادۀ ما به یکدیگر همیشه موجب شگفتی دیگران می شود، به طوریکه اگر خال کنار لب من نباشد، تشخیص ما از یکدیگر مشکل است. گاهی من و مرسده برای اینکه دوستانمان را به اشتباه بیاندازیم، او خالی گوشۀ لبش می گذارد و با هم وارد جمع می شویم وجود دو مینا در یک زمان همه را به اشتباه می اندازد و غالباً مرسده، مینا خطاب می شود. عموی بزرگم به علت کهولت بیش از دیگران اشتباه می کند و غالباً مرا هم مرسده خطاب می کند.
از کودکی ما به دوقلوها مشهور شدیم، در صورتیکه چنین نبود. اگر شباهت ظاهر را کنار بگذاریم، فرق من و مرسده کاملاً مشخص می شود. او دختری است مهربان و خونگرم و در برابر مشکلات مقاوم. اما من فکر می کنم که این طور نباشم.
وقتی آخرین جلد کتاب را در کتابخانه جا دادم از شدت خستگی روی تخت افتادم و به مرسده گفتم «من خوابم می آیدو میلی به شام ندارم. به مادر بگو من غذا نمی خورم». مرسده بدون حرف اتاق را ترک کرد و پایین رفت.
[rtl][color][size][font]مادر نگاهش را از صورتم گرفت و با حزنی سنگین سرش را به زیر انداخت. آنگاه با چشم به وارسی پرداخت تا مبادا چیزیی را فراموش کرده باشد. سپس با گفتن «حیف شد» اتاق را ترک کرد.
مسافت اتاق تا آشپزخانه را با گامهایم شماره کردم. تا آن وقت نمی دانستم چند قدم است. در آنجا هیچ نبود جز پوستر بی قاب چند میوه بر دیوار. با صدای «یا الله» چند مرد وارد حیاط می شوند و اثاث پیچیده را یکی یکی از در خارج می کنند. مات و متحیر به این کار نگاه می کنم و آرزو می کنم معجزه ای رخ دهد، کار ادامه می یابد و من تنها نگاه می کنم. از خانه بیرون می آیم و سر کوچه به کامیونی برمی خورم که اثاث را در خود جای می دهد. چشمم به پنجرۀ اتاقم می افتد. پنجره ای رو به خیابان؛ نگاهم به جوی می افتد. آب اندکی جاری است. چراغ خیابان هنوز روشن مانده و نورش که روی شاخه های درخت توت می افتد بی رمق است. چه شبها که در زیر این لامپ درس خواندم و به آوای یک قوطی خالی غلتان جوی آب گوش سپردم. پنجره چوبی بی رنگم بسته بود و نردۀ موریانه خورده اش با من وداع می کرد. حس کردم آوای باد در لا به لای شاخه ها سرود (بدرود) می خواند.
شانزده سال خاطره را پای پنجره دفن می کنم و به راهی می روم که نمی دانم کجاست؟ با سنگینی دستی بر شانه ام، آخرین نگاهم را از پنجره می گیرم و به صورت خواهرم مرسده خیره می مانم. او لبخند بر لب دارد و می گوید «می دانم، دل کندن از این خانه مشکل است. من و تو و فریدون توی این خانه به دنیا آمدیم و در اینجا هم بزرگ شدیم، خانۀ جدیدمان هم بد نیست. پنجره آن هم به کوچه باز می شود؛ یک کوچۀ باریک و ساکت. تو از آن پنجره هم میتوانی طلوع و غروب خورشید را نگاه کنی، بیا برویم، فریدون منتظر ماست. اتومبیل خودمان باید جلو کامیون حرکت کند تا راه را نشان بدهد». آخرین کارتن هم توی کامیون گذاشته شد و بارها با طناب محکم بسته شدند. کارگرها سوار شدند اما راننده برای اطمینان یک بار دیگر طنابها را امتحان کرد و بعد سوار شد.
همسایه ها برای بدرقه مان سر کوچه جمع شده بودند. رفتگر پیر محله مان هم چرخ دستی اش را داخل کوچه هل داد و خودش را به ما رساند و پرسید «می روید؟» پدر دستش را در دست گرفت و گفت «بله دیگر وقت رفتن است». پیرمرد از روی تأسف سر تکان داد و گفت «حیف شد دلمان برایتان تنگ می شود». پدر تنها به یک لبخند اکتفا نکرد و گفت «سی سال تمام زحمت ما را کشیدی، کافی نیست؟» علی آقا دستکشش را درآورد و گفت « شما قدیمی ترین خانوادۀ این محل بودید. همۀ ما به شما عادت کرده بودیم». این بار مادر وارد صحبت شد و گفت «برای ما هم دل کندن از این محل دشوار است، اما چارهای نیست، باید رفت».
دستها بود که در هم گره می خوردند و اشکها بود که بر گونه ها جاری می شدند و وداع را سخت تر و حزن انگیزتر می کردند. راننده بوق را به صدا درآورد و اعلان حرکت کرد. سوار شدیم و حرکت کردیم. با تکان دادن دست همسایه ها دور می شدیم. خانه ها شکل تازه تری به خود گرفته بودند و مغازه ها را گویی برای اولین بار بود که می دیدم. شوق دوباره دیدن آنها مرا واداشت تا به پشت سر نگاه کنم. تنها علی آقا مانده بود که آشغالها را در چرخ دستی اش خالی می کرد. همگی تا زمانیکه کاملاً از محله مان دور نشده بودیم، ساکت بودیم.
پشت چراغ قرمز ایستادیم پدر گفت «سی سال چه زود گذشت». مادر نگاهش کرد و هیچ نگفت اما پدر ادامه داد «وقتی پا به این محل گذاشتیم تنها دو تا خانه ساخته شده بود؛ بقیه اش بیابان بود و جالیز». مادر گفت «ما عمر و جوانی مان را برای آباد کردن این محل از دست دادیم». پدر گفت «قسمت اینطور بود که ما سی سال تمام یک جا زندگی کنیم، اما زیاد هم بد نبود ... فراموش کردی که چه صفایی داشتیم؟ شبها وقتی دشتبان می آمد و می گفت- امشب می توانید آب انبارتان را پر کنید- چه کیفی می کردیم» مادر با یادآوری آن زمان آهی کشید و گفت «درست است، مثل این بود که خدا همۀ درهای رحمتش را باز می کرد. خواب از چشممان میپرید و به انتظار آب بیدار می نشستیم. خدا رحمت کند آقای محمودی را، استکان و فانوس می آورد و کنار جوی آب می نشست و هر چند دقیقه یک بار آب را امتحان می کرد. اگر آب صاف بود دریچۀ آب انبار را باز می کرد، اگر گلآلود بود می نشست تا آب صاف شود». پدر گفت «صدای آبی که توی آب انبار می ریخت از هر نوایی خوشتر بود». مرسده گفت «چقدر شما سختی کشیدید». مادر چند بار سر تکان داد و حرف او را تأیید کرد. اما پدر گفت «آن روزها هم برای خودش عالمی داشت. یادم می آید وقتی مهمان برایمان می رسید، دشتبان یک سبد بادمجان و گوجهفرنگی می چید و پیشکش می کرد؛ تنگ غروب هم خیار می رسید. زندگی ساده و بی غل و غشی داشتیم. اما هرچه مردم متمدن تر شدند، زندگی هم دشوارتر شد. با پیشرفت دنیا صفا و یک رنگی هم از میان رفت. حالا تنها خاطرۀ آن روزها به یادگار مانده. ما پیر شدیم و دنیا جوان شد، از همسایه های قدیمی تنها ما مانده بودیم و خانوادۀ محمودی. مادرجون بعد از فوت شوهرش دلش نیامد یادگار او را بفروشد؛ همانجا ماندگار شد و محمود و فریدون با هم بزرگ شدند» مادر گفت «مادرجون تنها یک همسایه نبود،او از خواهر هم به من نزدیک تر بود. یادم می آید وقتی فریدون به دنیا آمد، خواهرم آمد تا از من پرستاری کند، اما چونامکانات نبود، دوام نیاورد. اما همین مادرجون با اینکه محمودش دو ماهه بود، آمد و گفت- غصه نخور خودم پرستاری ات را می کنم تا موقعی که بتوانی بلند شی و کارهایت را خودت انجام بدهی- او صبحها می آمد و نزدیک ظهر می رفت. خیلی در حق من خوبی کرد. تا عمر دارم خوبیهای او را فراموش نمی کنم». پدر خندید و گفت «برای دخترات بگو که چقدر به من غر زدی و بهانه گرفتی!» مادر رنجید و پرسید «من غر زدم؟ من که به خاطر تو تمام فامیلم را ترک کردم. آنها وقتی دیدند تو مرا به چه بیابان برهوتی آورده ای ایراد گرفتند. اما من گفتم هر جا که شوهرم بخواهد من راضی ام و با این حرف پای آنها از خانه مان بریده شد». پدر گفت «شوخی کردم، عصبانی نشو. تو همیشه خوب بوده ای، در این که شکی نیست. آن روزها با درآمد کمی که داشتم مجبور بودم آن خانه را بخرم. چون هر چه بود از مستأجری و خانه به دوشی بهتر بود. بحمدالله با هم ساختیم و زندگی کردیم حالا هم داریم نتیجۀ تحمل مان را می بینیم. خانۀ بزرگی خریده ایم. پسر و دخترمان راهی هندوستان می شوند. دیگر چه می خواهیم؟ من که راضی ام و خدا را شکر می کنم» مادر هم با گفتن (الهی شکرت) سکوت کرد.
مرسده پرسید «نمی شد خانه مان را خراب کنیم و دو مرتبه بسازیم؟» پدر از آینه نگاهی به او انداخت و گفت «من خیال این کار را داشتم. سفر پیش که فریدون آمد و مطلع شد که خانوادۀ دوستش می خواهند بار سفر ببندند و راهی خارج شوند، به دوستش گفت که- اگر خیال فروش خانهشان را دارند ما خریداریم- این بود که تصمیم گرفتیم این خانه را بخریم. پا روی حق نگذاریم خانۀ خوبی هم هست. هم بزرگ است و هم دو طبقه. من توی خواب هم تصور نمی کردم که چنین خانه ای را با این شرایط بتوانم بخرم. محلش اعیان نشین است و جای دنج و آرامی است. تو که آنجا را دیده ای؟» مرسده گفت «بله من دیده ام و باید بگویم خیلی زیباست، اما مینا هنوز آنجا را ندیده». پدر گفت «دیگر راهی نمانده، مینا هم از آنجا خوشش می آید. اتاق رو به کوچه را به تو و مینا دادم که دختر شاعرم بتواند طلوع و غروب خورشید را ببیند. کمی اگر صبر کند می بیند که چه جای خوب و باصفایی است».
اتومبیل وارد خیابان پهنی شد. بدون اراده سرم را از پنجرۀ ماشین بیرون کردم که باعث تعجب پدر شد و پرسید «این چه کاری است؟» گفتم «می خواهم بو کنم ببینم بوی محله مان را می دهد یا نه؟» همه خندیدند و مرسده پرسید «مگر محله بو دارد که می خواهی بفهمی؟» شرمگین سرم را زیر انداختم و سکوت کردم. کمی جلوتر اتومبیل مقابل خانۀ زیبایی ایستاد. فریدون آنجا ایستاده و چشم به راه ما بود، کامیون هم ایستاد. باور نمی کردم که این خانۀ زیبا متعلق به ما باشد. با باز شدن هر دو لنگۀ در توانستم داخل حیاط را ببینم. دو طرف حیاط باغچه بود و سنگفرش حیاط هم از تمیزی برق می زد. روی سر در حیاط دو چراغ پایه کوتاه سفید قرار داشت و کنار پیاده رو جلو خانه هم باغچه بودکه درون آن چند بید مجنون کاشته شده بود. وقتی خوب به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که شبیه این باغچه در سرتاسر پیاده رو وجود دارد. خانه ها لوکس و مدرن بودند. با خود گفتم (حق با پدر است. جای دنج و آرامی است چون در این ساعت روز هم عابری دیده نمی شود). نمیدانستم نام کوچه باید بر آن می گذاشتم یا خیابان؛ چون به قدری وسیع بود که به راحتی دو اتومبیل از کنار هم می گذشتند. از مرسده پرسیدم، او با خوشرویی گفت که خانه مان در یک خیابان فرعی واقع شده. بنای خانه با چهار پلۀ مرمری از کف حیاط جدا می شد که در کنار آخرین پله، از همان مرمر جاگلدانی زیبایی تراشیده بودند که گلهای رز کوتاهی در آن خودنمایی می کرد. وقتی وارد ساختمان شدم بیشتر تعجب کردم. کف سالن با پارکت فرش شده بود و یک دست مبل شیک با میز و صندلی ناهارخوری در آن به چشم می خورد. لوسترهای بلند با اشکهایی بسیار، زیبایی سالن را چند برابر می کرد. در فرصتی که پیش آمد از فریدون پرسیدم « اینها هم مال ماست؟» لبخند زد و گفت «هرچه می بینی مال ماست». خانه ها با هم قابل قیاس نبودند. سالن بزرگ بود و با پله های مارپیچ به طبقۀ دیگر متصل می شد. در سمت چپ سالن، راهرو تقریباً باریکی بود که در طرفین آن دو اتاق رو به روی هم قرار داشت و به آشپزخانۀ بزرگی منتهی می شد. هر اتاق حمام و دستشویی داشت. من محو تماشا بودم که فریدون با عصبانیت گفت «فرصت کافی برای دیدن داری، بیا کمک کن». با مرسده آنچه مربوط به طبقۀ بالا بود بردیم، طبقۀ بالا هم مثل پایین بود؛ با این تفاوت که آشپزخانه به واسطۀ دکور از سالن جدا می شد. اتاق من و مرسده بزرگ بود و یک کمد دیواری همخوان با رنگ اتاق داشت.
پیش از هر کاری به طرف پنجره دویدم و آنرا باز کردم. پنجرۀ ما به کوچۀ باریکی رو به روی پنجرۀ همسایه باز می شد. باد نیمی از پردۀ همسایه را به کوچه آورده بود و گلدانی پر از گل هم از پشت شیشه خودنمایی می کرد. حدس زدم اتاق دختر همسایه باشد. به مرسده گفتم «چه خوب است اگر با دختر این خانه آشنا شویم. چون با رفتن تو و فریدون واقعاً من تنها می مانم». نگاه مرسده روی پنجرۀ همسایه متوقف شد و گفت «اگر حدس تو درست باشد و این اتاق متعلق به دختر همسایه باشد، مطمئنم با نزدیکی این دو پنجره به هم تو به زودی دوست پیدا میکنی. نگران نباش». کارگرها تختخوابهایمان را بالا آوردند و با سلیقۀ مرسده هر کدام در جای خود قرار گرفت.
اندوهی که تا ساعتی پیش در دل داشتم رخت بربست. جاذبۀ محیط و خانۀ جدید روحی تازه در کالبدم دمید. درست مثل تولدی دوباره. همه چیز نو جلوه می کرد حتی اثاث آشنای قدیمی مان، چیدن وسایل را به بعد موکول کردیم و برای کمک به مادر به پایین رفتیم. مادر خواست تا برای کارگران چای درست کنم. پیدا کردن سماور از میان کارتن ها دشوار نبود، زیرا مرسده با سلیقۀ خاصی روی تمام آنها را نوشته بود. هنگامیکه سماور را یافتم به برق زدم و دیگر وسایل را نیز به راحتی دیدم و چای را آماده کردم. با ورود خانوادۀ خاله ام کارها سرعت بیشتری به خود گرفت و مردها، مخصوصاً فریدون با اشتیاقی بیشتر به کار پرداختند.
شیده، دخترخاله ام نامزد و همسر آیندۀ فریدون بود. با ورود او، فریدون خستگی را یه کلی فراموش و با پشتکار بیشتری وسایل را جابهجا کرد. تا پایان تحصیلات فریدون بیش از دو سال باقی نمانده بود. او در دانشگاه دهلی جامعه شناسی می خواند. فریدون پس از گرفتن دیپلم و پایان خدمت سربازی در کنکور شرکت کرد و چون قبول نشد، بخت خود را در هندوستان آزمود و خوشبختانه موفق شد. پیش از رفتن، شیده را نامزد کرد تا پس از تحصیلاتش با هم ازدواج کنند. پدر مایل بود که او شیده را هم با خود ببرد، اما شیده مخالفت می کرد. می گفت- برای فریدون دشوار خواهد بود که هم مسئولیت او را بپذیرد و هم به درس بپردازد. این بود که فریدون تنها عازم شد. چند روز دیگر هم مرسده برای شرکت در کنکور پزشکی با او به هندوستان می رود. تنها من می مانم و دو سال تحصیل، که بعد از اتمام آن من هم به مرسده ملحق می شوم. من از مرسده دو سال کوچکتر هستم اما از نظر قد و اندام درست همطراز او. شباهت فوقالعادۀ ما به یکدیگر همیشه موجب شگفتی دیگران می شود، به طوریکه اگر خال کنار لب من نباشد، تشخیص ما از یکدیگر مشکل است. گاهی من و مرسده برای اینکه دوستانمان را به اشتباه بیاندازیم، او خالی گوشۀ لبش می گذارد و با هم وارد جمع می شویم وجود دو مینا در یک زمان همه را به اشتباه می اندازد و غالباً مرسده، مینا خطاب می شود. عموی بزرگم به علت کهولت بیش از دیگران اشتباه می کند و غالباً مرا هم مرسده خطاب می کند.
از کودکی ما به دوقلوها مشهور شدیم، در صورتیکه چنین نبود. اگر شباهت ظاهر را کنار بگذاریم، فرق من و مرسده کاملاً مشخص می شود. او دختری است مهربان و خونگرم و در برابر مشکلات مقاوم. اما من فکر می کنم که این طور نباشم.
وقتی آخرین جلد کتاب را در کتابخانه جا دادم از شدت خستگی روی تخت افتادم و به مرسده گفتم «من خوابم می آیدو میلی به شام ندارم. به مادر بگو من غذا نمی خورم». مرسده بدون حرف اتاق را ترک کرد و پایین رفت.
[/font][/size][/color][/rtl]
تمام اسباب خانه جاگیر شد و پرده های نو، سالن را تزیین کرد. خانۀ دلنشین و باشکوهی شد و زندگی در مسیر عادی خود قرار گرفت. مانده بود پردۀ اتاق مرسده که پیشنهاد کرد به جای پرده از لوردراپه ای به رنگ پاییز استفاده کنیم. پدر قبول کرد و فردای آن شب اتاقمان با لوردراپه تکمیل شد.
نشستم و به منظرۀ پاییز لوردراپه نگاه کردم و با صدای بلند گفتم: «باید پنجره را بست و چفتها را محکم کرد تا پاییز یاد عشق را به یغما نبرد». مرسده گفت «خانم شاعره اما من از پنجرۀ رو به رویی بیم دارم و می ترسم خودت را به یغما ببرد». گفتم: «لحظه را دریاب و عشق را در مثنوی تجربه کن! رو به روی من دیوار است و دیوار». بلند شد و گفت «با این حال باید پنجره را محکم ببندم، مبادا عشق از پنجرۀ رو به رو وارد شود». عصبانی شدم و گفتم «آن گاه باید تنهایی را با آینه تقسیم کنم. اجازه نده گل رنگ پریدۀ من مضحکۀ باغچه شود». گفت «لوس نشو! باید تورا از هجوم طوفان مصون نگه دارم». گفتم «تو که بروی من به چه دلخوش باشم؟» کتابی درآورد و به دستم داد و گفت «با این».
خندیدیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. گفتم «از شوخی گذشته از رفتنت غمگینم». گفت «تا چشم هم بگذاری زمان مثل باد می گذرد؛ من که برای همیشه نمی روم، عید و تابستان در کنار هم هستیم». گفتم «ای کاش مرا هم با خودتان می بردید». گفت «تو که نظر پدر را می دانی، تا دیپلم نگیری اجازه نداری کشور را ترک کنی». افسرده گفتم «کو تا من دیپلم بگیرم، امسال تازه پنجم را شروع می کنم. عمر نوح می خواهد تا این دو سال تمام شود». با تمسخر گفت «مگه هر چند سال می خواهی یک کلاس را بخوانی؟» نگاهم به پنجرۀ رو به رو افتاد، گلهای گلدان عوض شده بود و من هنوز ساکن اتاق را ندیده بودم گفتم «چقدر کنجکاو شده ام که بدانم چه کسی توی آن اتاق زندگی می کند». گفت «فرض کن دانستی؛ چه تأثیری به حالت دارد؟» گفتم: «هیچ، فقط کنجکاو شده ام». کرکره را کاملاً عقب کشید. او هم چشم به پنجره دوخت و گفت «فراموش نکن که خانۀ همسایۀ ماست و ما به زودی با آنها رابطه برقرار می کنیم. کاری نکن که پشیمانی داشته باشد. شاید آنها هم مثل خانوادۀ مادرجون مهربان و خونگرم باشند، که امیدوارم باشند. چون با رفتن ما، مادر خیلی تنها می شود؛ تو هم که با باز شدن مدرسه سرت به درس و کتاب گرم می شود». پرسیدم «منظورت از پشیمانی چه بود؟» نگاهی عمیق به من انداخت و گفت «منظورم این است که ساکن این اتاق اگر به جای یک دختر یک مرد جوان بود، نباید نزدیکی این دو پنجره حادثه ساز باشد. حالا منظورم را درک کردی؟ توی این محل تو تازه واردی و بی شک مورد توجه همسایه ها قرار می گیری، مثل گذشته باید با رفتار متین و موقر شخصیّتت را حفظ کنی و احترام دیگران را جلب کنی». گفتم «منظورت را درک کردم». نفس عمیقی کشید و گفت «من نمی دانم که در آنجا دوستان جدید پیدا می کنم یا نه؟» گفتم: «فریدون ظرف دو سالی که هندوستان بوده دوستانی پیدا کرده، تو هم با آنها آشنا می شوی و کم کم برای خودت دوست پیدا می کنی، غصه نخور». گفت «دلم می خواهد هر روز نامه ای از تو داشته باشم، بیا قرار بگذاریم هر روز برای هم نامه بنویسیم، چطور است؟» گفتم «دلم می خواهد قبول کنم اما می ترسم درسهایم نگذارند». کمی به فکر فرو رفت و گفت «بسیار خوب به جای هر روز، در هفته دو تا نامه می نویسیم. این چطور است؟» گفتم «خوب است قبول می کنم». گفت «یادت نرود همه چیز را باید مو به مو بنویسی». گفتم «باشد هر چه که به خاطرم بماند برایت می نویسم». چشمکی زد و گفت «پنجرۀ رو به رو را هم فراموش نکن». گفتم «طوری صحبت می کنی که می دانی چه کسی در آن اتاق زندگی می کند». کرکره را کشید و گفت «حدسهایی زده ام اما مطمئن نیستم». با صدای مادر که ما را برای شام صدا می کرد، هر دو از پله ها سرازیر شدیم.
صبح من دیرتر از مرسده از رختخواب خارج شدم. کنار پنجره ایستادم و نسیم خنکی را که می وزید با نفسی عمیق به جان خریدم. چشم را بستم و بار دیگر نفس عمیق کشیدم. در آن صبح دلاویز، آرزویی کردم، آرزویی کوچک که ذهن من در آن لحظه می توانست داشته باشد. این آرزو که وقتی چشم باز می کنم صاحب آن اتاق را ببینم. از فکر این آرزو لبخندی بر لبهایم آمد. وقتی چشم گشودم دو چشم سیاه درشت را متوجه خود دیدم. مرد نسبتاً جوانی نگاهش را به من دوخته بود. در یک لحظه، نگاهمان به هم گره خورد و من با شرم از پنجره دور شدم. شوقی عظیم در خود حس کردم. مانند کاشفین به خود مباهات کردم. به آرزویم رسیده بودم و راز اتاق همسایه را کشف کرده بودم. با عجله پایین دویدم. سر میز صبحانه، مرسده متوجه شد و پرسید «چی شده؟ چرا اینقدر خوشحالی؟ صورتت گل انداخته». هیچ نگفتم، ولی بعد به طوریکه دیگران متوجه نشوند، چشمکی زدم. منظورم را نفهمید و با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت. وقتی هر دو تنها شدیم گفتم «بالاخره کشف کردم که چه کسی در آن اتاق زندگی می کند». پرسید «خوب چه کسی است؟» گفتم «یک مرد نسبتاً جوان». نگاهی از روی تعجب به من کرد و پرسید «از کجا فهمیدی؟» گفتم «کنار پنجره آمده بود و به من نگاه می کرد». گفت «که اینطور، حالا خیالت راحت شد؟» نفس عمیقی کشیدم و گفتم « آره، حالا دیگر کنجکاوی ام تمام شد». دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت «در ضمن تأسف مرا هم بپذیر». پرسیدم «چرا تأسف؟» » خوب چون تو فکر می کردی که دختری در آنجا زندگی می کند و می خواستی که با او طرح دوستی بریزی. حالا تیرت به سنگ خورد و باید به فکر دوست دیگری باشی». با شوخی گفتم «معلوم هم نیست» از تعجب چشمانش گرد شد و پرسید «یعنی می خواهی با او دوست بشوی؟» خندیدم و گفتم «تو مرا اینطور شناخته ای؟» حالا او بود که نفس عمیقی کشید و گفت «خیالم را راهت کردی برای یک لحظه گمان کردم که نکند به سرت بزند و بخواهی دل پسر همسایه را تصاحب کنی».
در آن لحظه مطمئن بودم که چنین نخواهم کرد. وقتی برای بستن چمدان های مرسده پا به اتاق گذاشتم، پرده اتاق همسایه کاملاً کشیده شده بود و فقط گاه گاهی باد پرده را کنار می زد. مرسده نگاهی به پنجره انداخت و پرسید «او چه شکلی است؟» سعی کردم صورتش را به یاد آورم. تجسم صورت او مشکل بود. در یک لحظه گذرا نتوانسته بودم به خوبی او را ببینم، گفتم «روی هم رفته قشنگ نیست». پرسید «سلام هم کردی؟» گفتم «نه، لزومی نداشت». با سر گفته ام را تصدیق کرد. تا زمانی که من و مرسده در اتاق بودیم کسی پشت پنجره نیامد. من کنجکاوتر از مرسده بودم. نمی دانم چرا دلم می خواست یک بار دیگر او را ببینم. شاید می خواستم این بار دقیق تر به صورتش نگاه کنم و ببینم که حدسم در مورد زشت بودن او صحیح است. مرسده که متوجه کنجکاوی ام شده بود، گفت «مینا بچگی را کنار بگذار و به پنجره نزدیک نشو. حرفهایم را فراموش کردی؟» گفتم «مطمئن باش که تکرار نخواهم کرد، اما هر چه بگویی کنجکاوترم می کنی». لبخندی زد و با هم به جمع آوری لباسها پرداختیم.
نزدیک غروب بود. من داشتم باغچه را آبیاری می کردم. هنگامی که باغچه مقابل خانه را آب می دادم، اتومبیلی از مقابلم گذشت و در کنار در بزرگی ایستاد. من او را دیدم که از اتومبیل خارج شد. هنگامی که آن را قفل می کرد نگاهم کرد. با عجله خود را به داخل حیاط کشیدم و از نگاه او دور شدم. این بار هم نتوانستم به خوبی سیمایش را ببینم. شیر آب را بسته، به اتاقم رفتم. نور چراغ او از پشت کرکره هم مشخص بود. هوای اتاق گرم و دم کرده بود. با خودم گفتم (پنجره را باز می کنم اما کرکره را عقب نمی کشم). با این قصد پنجره را باز کردم، هیچ کس پشت پنجره نبود با خودم گفتم (یعنی هیچ کس توی اتاق نیست؟) بعد با فکر خود به ستیز پرداختم که (چرا باید این موضوع برایم مهم باشد. مگر به مرسده قول ندادم که به این پنجره نزدیک نشوم. باید مواظب باشم، از عفت تا بدنامی بیش از یک قدم فاصله نیست. مراقب باش تا به این پرتگاه سقوط نکنی). از اندیشه بدنامی و بدنام شدن بر خود لرزیدم و با عجله اتاق را ترک کردم.
مادر و مرسده برای خرید از خانه خارج شده بودند و تا وقتی که آنها بازگشتند خود را به کارهای خانه مشغول کردم. با ورود آنها جانی تازه گرفتم و با خوشحالی بسته های خریداری شده را باز کردم مرسده برای تعویض لباس بالا رفت وقتی پایین آمد خشمی آشکار در صورتش دیده می شد. کنارم نشست و پرسید «چرا پنجره را باز کردی؟ مگر قول ندادی به آن نزدیک نشوی؟» گفتم «قول دادم و به آن هم پایبندم! اگر دقت کرده باشی پنجره باز شده اما کرکره عقب نرفته. پنجره را باز کردم تا هوای اتاق خنک شود و باور کن هیچ کس را هم ندیدم». لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت «دیدم اما می خواستم مطمئن شوم». لبخند جای خشم نشست. گفتم «اگر نگرانی، می توانم اتاق فریدون را برای خودمان درست کنم؟» کمی فکر کرد و گفت «نه لازم نیست. همین قدر که تو اراده کنی و به آن نزدیک نشوی کافی است». در کلامش تردید وجود داشت. نگران آن بود که مبادا من نتوانم بر کنجکاویم فائق آیم و بخواهم به آن پنجره نزدیک شوم. با خنده گفتم: «مرسده پنجره های ما در مصداق شعر اخوان ثالث است». نگاهم کرد و پرسید «کدام شعر؟» گفتم :«آن که می گوید:
ما چون دو دریچه، رو به روی هم،
آگاه ز هر بگومگوی هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
مرسده هم خندید و ادامه داد:
اکنون دل من شکسته و خسته است،
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.
نه مهر فسون، نه ماه جادوگر،
نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد.
و ادامه داد: «خواهر عزیز همسایۀ رو به رویی عادت می کند به اینکه ببیند هر روز این پنجره بسته است. سلام و پرسش و خنده هم ندارد».
گفتم «از تو سخت گیرتر آدم پیدا می شود؟» چنان نگاهم کرد که ترسیدم برسرم فریاد بکشد. گفت «این سخت گیری نیست، این هشدار است. اگر مطمئن بشوم حرفهایم را شوخی تلقی می کنی، مجبورم حکایت پنجره را به مادر بگویم». «هیچ می دانی وقتی عصبانی می شوی، خوشگلتر می شوی؟ مسافر عزیزم، خواهر خوبم، چرا نمی خواهی قبول کنی که مینا به قولش وفادار می ماند. اگر چیزی می گویم تنها برای این است که شوخی کرده باشم. اخمهایت را باز کن و عصبانی نشو. حالا بگو بدانم امشب برای خداحافظی از دوستان و فامیل می روی؟» بی اختیار نگاهی به ساعتش انداخت و گفت «فردا شب، دیشب پدر پرسید- اگر دلم می خواهد برایم مهمانی بدهد- من قبول نکردم. گفتم یکی دو هفتۀ دیگر مدرسه ها باز می شوند و شما باید به فکر مینا باشید. مخارج این مهمانی راهم برای مینا کنار بگذارید». گفتم «تو همیشه به فکر من هستی، ممنونم».
از کلامم شاد شد و گفت «من تنها تو را دارم، باید که به فکر تو باشم. دلم می خواهد وقتی ترکت می کنم خیالم راحت و آسوده باشد». گفتم «از جانب من آسوده باش،کاری نمی کنم که باعث سرافکندگی خانواده شود». دستم را گرفت و گفت «می دانم خواهر پرغرور و متکبر من غرورش را مقابل یک مرد نخواهد شکست و خودش را اسیر وسوسه های شیطان نمی کند. تو همیشه با رفتارت ثابت کرده ای که دیواری هستی سخت و محکم که عبور از آن آسان نیست. دلم می خواهد همینطور باشی و مثل سالهای گذشته فقط به درس و مدرسه فکر کنی. فراموش نکن که فقط دو سال مانده و مثل همیشه باید شاگرد ممتاز باشی و با معدلی خوب دیپلم بگیری. من نمی خواهم بگویم که در طی این چند سال کمکت کردم. اما اگر به مشکلی برخوردی می توانی از شیده کمک بگیری. او در عین این که دخترخالۀ ماست زن برادر ما هم هست. می دانیم که دختری با محبت است و از کمک به تو دریغ ندارد». در مقابلش تعظیم کردم و دست بر چشم گذاشتم و گفتم «اطاعت می شود، هر چه شما بفرمایید». بلند خندید و گفت «بگذار از قطعۀ خودت استفاده کنم و بگویم:
روزی،
ساعتی،
می خواستم بگویم که «دوستت دارم»
اما اینک فریاد می زنم:
مینا! خواهرم!
دوستت دارم ...
دستش را گرفتم و او را روی صندلی نشاندم و گفتم «پس این قطعۀ آخر را هم به خاطر بسپار:
روزی،
ساعتی،
می خواستم بگویم: عاشقت هستم
اما ای امید جان! در آن لحظه ذهن من از فواره ها بالاتر،
از زندگی پربارتر،
و از امید سرشار بود.
حس می کردم که از نگاهم رازم را خوانده باشی.
اما اینک، بدون تو تنهایی را با تمام ابعادش حس می کنم.
و قطره قطرۀ عشقم را
با تمام وجودم
در یک کلمه می گنجانم و می گویم:
«مرسده! خواهرم! بدون تو خودم را تنها و بی کس میبینم.
هرگاه رو به روی آینه می ایستی، در رخسار خود مینا را جستجو کن، و او را از یاد مبر».
[rtl][color][size][font]نشستم و به منظرۀ پاییز لوردراپه نگاه کردم و با صدای بلند گفتم: «باید پنجره را بست و چفتها را محکم کرد تا پاییز یاد عشق را به یغما نبرد». مرسده گفت «خانم شاعره اما من از پنجرۀ رو به رویی بیم دارم و می ترسم خودت را به یغما ببرد». گفتم: «لحظه را دریاب و عشق را در مثنوی تجربه کن! رو به روی من دیوار است و دیوار». بلند شد و گفت «با این حال باید پنجره را محکم ببندم، مبادا عشق از پنجرۀ رو به رو وارد شود». عصبانی شدم و گفتم «آن گاه باید تنهایی را با آینه تقسیم کنم. اجازه نده گل رنگ پریدۀ من مضحکۀ باغچه شود». گفت «لوس نشو! باید تورا از هجوم طوفان مصون نگه دارم». گفتم «تو که بروی من به چه دلخوش باشم؟» کتابی درآورد و به دستم داد و گفت «با این».
خندیدیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. گفتم «از شوخی گذشته از رفتنت غمگینم». گفت «تا چشم هم بگذاری زمان مثل باد می گذرد؛ من که برای همیشه نمی روم، عید و تابستان در کنار هم هستیم». گفتم «ای کاش مرا هم با خودتان می بردید». گفت «تو که نظر پدر را می دانی، تا دیپلم نگیری اجازه نداری کشور را ترک کنی». افسرده گفتم «کو تا من دیپلم بگیرم، امسال تازه پنجم را شروع می کنم. عمر نوح می خواهد تا این دو سال تمام شود». با تمسخر گفت «مگه هر چند سال می خواهی یک کلاس را بخوانی؟» نگاهم به پنجرۀ رو به رو افتاد، گلهای گلدان عوض شده بود و من هنوز ساکن اتاق را ندیده بودم گفتم «چقدر کنجکاو شده ام که بدانم چه کسی توی آن اتاق زندگی می کند». گفت «فرض کن دانستی؛ چه تأثیری به حالت دارد؟» گفتم: «هیچ، فقط کنجکاو شده ام». کرکره را کاملاً عقب کشید. او هم چشم به پنجره دوخت و گفت «فراموش نکن که خانۀ همسایۀ ماست و ما به زودی با آنها رابطه برقرار می کنیم. کاری نکن که پشیمانی داشته باشد. شاید آنها هم مثل خانوادۀ مادرجون مهربان و خونگرم باشند، که امیدوارم باشند. چون با رفتن ما، مادر خیلی تنها می شود؛ تو هم که با باز شدن مدرسه سرت به درس و کتاب گرم می شود». پرسیدم «منظورت از پشیمانی چه بود؟» نگاهی عمیق به من انداخت و گفت «منظورم این است که ساکن این اتاق اگر به جای یک دختر یک مرد جوان بود، نباید نزدیکی این دو پنجره حادثه ساز باشد. حالا منظورم را درک کردی؟ توی این محل تو تازه واردی و بی شک مورد توجه همسایه ها قرار می گیری، مثل گذشته باید با رفتار متین و موقر شخصیّتت را حفظ کنی و احترام دیگران را جلب کنی». گفتم «منظورت را درک کردم». نفس عمیقی کشید و گفت «من نمی دانم که در آنجا دوستان جدید پیدا می کنم یا نه؟» گفتم: «فریدون ظرف دو سالی که هندوستان بوده دوستانی پیدا کرده، تو هم با آنها آشنا می شوی و کم کم برای خودت دوست پیدا می کنی، غصه نخور». گفت «دلم می خواهد هر روز نامه ای از تو داشته باشم، بیا قرار بگذاریم هر روز برای هم نامه بنویسیم، چطور است؟» گفتم «دلم می خواهد قبول کنم اما می ترسم درسهایم نگذارند». کمی به فکر فرو رفت و گفت «بسیار خوب به جای هر روز، در هفته دو تا نامه می نویسیم. این چطور است؟» گفتم «خوب است قبول می کنم». گفت «یادت نرود همه چیز را باید مو به مو بنویسی». گفتم «باشد هر چه که به خاطرم بماند برایت می نویسم». چشمکی زد و گفت «پنجرۀ رو به رو را هم فراموش نکن». گفتم «طوری صحبت می کنی که می دانی چه کسی در آن اتاق زندگی می کند». کرکره را کشید و گفت «حدسهایی زده ام اما مطمئن نیستم». با صدای مادر که ما را برای شام صدا می کرد، هر دو از پله ها سرازیر شدیم.
صبح من دیرتر از مرسده از رختخواب خارج شدم. کنار پنجره ایستادم و نسیم خنکی را که می وزید با نفسی عمیق به جان خریدم. چشم را بستم و بار دیگر نفس عمیق کشیدم. در آن صبح دلاویز، آرزویی کردم، آرزویی کوچک که ذهن من در آن لحظه می توانست داشته باشد. این آرزو که وقتی چشم باز می کنم صاحب آن اتاق را ببینم. از فکر این آرزو لبخندی بر لبهایم آمد. وقتی چشم گشودم دو چشم سیاه درشت را متوجه خود دیدم. مرد نسبتاً جوانی نگاهش را به من دوخته بود. در یک لحظه، نگاهمان به هم گره خورد و من با شرم از پنجره دور شدم. شوقی عظیم در خود حس کردم. مانند کاشفین به خود مباهات کردم. به آرزویم رسیده بودم و راز اتاق همسایه را کشف کرده بودم. با عجله پایین دویدم. سر میز صبحانه، مرسده متوجه شد و پرسید «چی شده؟ چرا اینقدر خوشحالی؟ صورتت گل انداخته». هیچ نگفتم، ولی بعد به طوریکه دیگران متوجه نشوند، چشمکی زدم. منظورم را نفهمید و با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت. وقتی هر دو تنها شدیم گفتم «بالاخره کشف کردم که چه کسی در آن اتاق زندگی می کند». پرسید «خوب چه کسی است؟» گفتم «یک مرد نسبتاً جوان». نگاهی از روی تعجب به من کرد و پرسید «از کجا فهمیدی؟» گفتم «کنار پنجره آمده بود و به من نگاه می کرد». گفت «که اینطور، حالا خیالت راحت شد؟» نفس عمیقی کشیدم و گفتم « آره، حالا دیگر کنجکاوی ام تمام شد». دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت «در ضمن تأسف مرا هم بپذیر». پرسیدم «چرا تأسف؟» » خوب چون تو فکر می کردی که دختری در آنجا زندگی می کند و می خواستی که با او طرح دوستی بریزی. حالا تیرت به سنگ خورد و باید به فکر دوست دیگری باشی». با شوخی گفتم «معلوم هم نیست» از تعجب چشمانش گرد شد و پرسید «یعنی می خواهی با او دوست بشوی؟» خندیدم و گفتم «تو مرا اینطور شناخته ای؟» حالا او بود که نفس عمیقی کشید و گفت «خیالم را راهت کردی برای یک لحظه گمان کردم که نکند به سرت بزند و بخواهی دل پسر همسایه را تصاحب کنی».
در آن لحظه مطمئن بودم که چنین نخواهم کرد. وقتی برای بستن چمدان های مرسده پا به اتاق گذاشتم، پرده اتاق همسایه کاملاً کشیده شده بود و فقط گاه گاهی باد پرده را کنار می زد. مرسده نگاهی به پنجره انداخت و پرسید «او چه شکلی است؟» سعی کردم صورتش را به یاد آورم. تجسم صورت او مشکل بود. در یک لحظه گذرا نتوانسته بودم به خوبی او را ببینم، گفتم «روی هم رفته قشنگ نیست». پرسید «سلام هم کردی؟» گفتم «نه، لزومی نداشت». با سر گفته ام را تصدیق کرد. تا زمانی که من و مرسده در اتاق بودیم کسی پشت پنجره نیامد. من کنجکاوتر از مرسده بودم. نمی دانم چرا دلم می خواست یک بار دیگر او را ببینم. شاید می خواستم این بار دقیق تر به صورتش نگاه کنم و ببینم که حدسم در مورد زشت بودن او صحیح است. مرسده که متوجه کنجکاوی ام شده بود، گفت «مینا بچگی را کنار بگذار و به پنجره نزدیک نشو. حرفهایم را فراموش کردی؟» گفتم «مطمئن باش که تکرار نخواهم کرد، اما هر چه بگویی کنجکاوترم می کنی». لبخندی زد و با هم به جمع آوری لباسها پرداختیم.
نزدیک غروب بود. من داشتم باغچه را آبیاری می کردم. هنگامی که باغچه مقابل خانه را آب می دادم، اتومبیلی از مقابلم گذشت و در کنار در بزرگی ایستاد. من او را دیدم که از اتومبیل خارج شد. هنگامی که آن را قفل می کرد نگاهم کرد. با عجله خود را به داخل حیاط کشیدم و از نگاه او دور شدم. این بار هم نتوانستم به خوبی سیمایش را ببینم. شیر آب را بسته، به اتاقم رفتم. نور چراغ او از پشت کرکره هم مشخص بود. هوای اتاق گرم و دم کرده بود. با خودم گفتم (پنجره را باز می کنم اما کرکره را عقب نمی کشم). با این قصد پنجره را باز کردم، هیچ کس پشت پنجره نبود با خودم گفتم (یعنی هیچ کس توی اتاق نیست؟) بعد با فکر خود به ستیز پرداختم که (چرا باید این موضوع برایم مهم باشد. مگر به مرسده قول ندادم که به این پنجره نزدیک نشوم. باید مواظب باشم، از عفت تا بدنامی بیش از یک قدم فاصله نیست. مراقب باش تا به این پرتگاه سقوط نکنی). از اندیشه بدنامی و بدنام شدن بر خود لرزیدم و با عجله اتاق را ترک کردم.
مادر و مرسده برای خرید از خانه خارج شده بودند و تا وقتی که آنها بازگشتند خود را به کارهای خانه مشغول کردم. با ورود آنها جانی تازه گرفتم و با خوشحالی بسته های خریداری شده را باز کردم مرسده برای تعویض لباس بالا رفت وقتی پایین آمد خشمی آشکار در صورتش دیده می شد. کنارم نشست و پرسید «چرا پنجره را باز کردی؟ مگر قول ندادی به آن نزدیک نشوی؟» گفتم «قول دادم و به آن هم پایبندم! اگر دقت کرده باشی پنجره باز شده اما کرکره عقب نرفته. پنجره را باز کردم تا هوای اتاق خنک شود و باور کن هیچ کس را هم ندیدم». لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت «دیدم اما می خواستم مطمئن شوم». لبخند جای خشم نشست. گفتم «اگر نگرانی، می توانم اتاق فریدون را برای خودمان درست کنم؟» کمی فکر کرد و گفت «نه لازم نیست. همین قدر که تو اراده کنی و به آن نزدیک نشوی کافی است». در کلامش تردید وجود داشت. نگران آن بود که مبادا من نتوانم بر کنجکاویم فائق آیم و بخواهم به آن پنجره نزدیک شوم. با خنده گفتم: «مرسده پنجره های ما در مصداق شعر اخوان ثالث است». نگاهم کرد و پرسید «کدام شعر؟» گفتم :«آن که می گوید:
ما چون دو دریچه، رو به روی هم،
آگاه ز هر بگومگوی هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
مرسده هم خندید و ادامه داد:
اکنون دل من شکسته و خسته است،
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.
نه مهر فسون، نه ماه جادوگر،
نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد.
و ادامه داد: «خواهر عزیز همسایۀ رو به رویی عادت می کند به اینکه ببیند هر روز این پنجره بسته است. سلام و پرسش و خنده هم ندارد».
گفتم «از تو سخت گیرتر آدم پیدا می شود؟» چنان نگاهم کرد که ترسیدم برسرم فریاد بکشد. گفت «این سخت گیری نیست، این هشدار است. اگر مطمئن بشوم حرفهایم را شوخی تلقی می کنی، مجبورم حکایت پنجره را به مادر بگویم». «هیچ می دانی وقتی عصبانی می شوی، خوشگلتر می شوی؟ مسافر عزیزم، خواهر خوبم، چرا نمی خواهی قبول کنی که مینا به قولش وفادار می ماند. اگر چیزی می گویم تنها برای این است که شوخی کرده باشم. اخمهایت را باز کن و عصبانی نشو. حالا بگو بدانم امشب برای خداحافظی از دوستان و فامیل می روی؟» بی اختیار نگاهی به ساعتش انداخت و گفت «فردا شب، دیشب پدر پرسید- اگر دلم می خواهد برایم مهمانی بدهد- من قبول نکردم. گفتم یکی دو هفتۀ دیگر مدرسه ها باز می شوند و شما باید به فکر مینا باشید. مخارج این مهمانی راهم برای مینا کنار بگذارید». گفتم «تو همیشه به فکر من هستی، ممنونم».
از کلامم شاد شد و گفت «من تنها تو را دارم، باید که به فکر تو باشم. دلم می خواهد وقتی ترکت می کنم خیالم راحت و آسوده باشد». گفتم «از جانب من آسوده باش،کاری نمی کنم که باعث سرافکندگی خانواده شود». دستم را گرفت و گفت «می دانم خواهر پرغرور و متکبر من غرورش را مقابل یک مرد نخواهد شکست و خودش را اسیر وسوسه های شیطان نمی کند. تو همیشه با رفتارت ثابت کرده ای که دیواری هستی سخت و محکم که عبور از آن آسان نیست. دلم می خواهد همینطور باشی و مثل سالهای گذشته فقط به درس و مدرسه فکر کنی. فراموش نکن که فقط دو سال مانده و مثل همیشه باید شاگرد ممتاز باشی و با معدلی خوب دیپلم بگیری. من نمی خواهم بگویم که در طی این چند سال کمکت کردم. اما اگر به مشکلی برخوردی می توانی از شیده کمک بگیری. او در عین این که دخترخالۀ ماست زن برادر ما هم هست. می دانیم که دختری با محبت است و از کمک به تو دریغ ندارد». در مقابلش تعظیم کردم و دست بر چشم گذاشتم و گفتم «اطاعت می شود، هر چه شما بفرمایید». بلند خندید و گفت «بگذار از قطعۀ خودت استفاده کنم و بگویم:
روزی،
ساعتی،
می خواستم بگویم که «دوستت دارم»
اما اینک فریاد می زنم:
مینا! خواهرم!
دوستت دارم ...
دستش را گرفتم و او را روی صندلی نشاندم و گفتم «پس این قطعۀ آخر را هم به خاطر بسپار:
روزی،
ساعتی،
می خواستم بگویم: عاشقت هستم
اما ای امید جان! در آن لحظه ذهن من از فواره ها بالاتر،
از زندگی پربارتر،
و از امید سرشار بود.
حس می کردم که از نگاهم رازم را خوانده باشی.
اما اینک، بدون تو تنهایی را با تمام ابعادش حس می کنم.
و قطره قطرۀ عشقم را
با تمام وجودم
در یک کلمه می گنجانم و می گویم:
«مرسده! خواهرم! بدون تو خودم را تنها و بی کس میبینم.
هرگاه رو به روی آینه می ایستی، در رخسار خود مینا را جستجو کن، و او را از یاد مبر».
[/font][/size][/color][/rtl]
شب است و من تنها در اتاقم کتاب می خوانم. رو به رویم پنجره ای بسته و خاموش است. بی اختیار می نویسم:
در کوچه های سرد و تاریک شهر من
هزاران صدای خوش زنده،
با هزاران گام خسته و برهنه می گذرد.
در کوچه های سرد و خالی شهر من،
صداست که منتظر است.
خاطره ها به خواب رفته اند
و من هنوز منتظر، پشت پنجرۀ بسته
به انتظار نشسته ام.
نمی دانم چرا به این پنجره دل بسته ام. دلبستگی ای که مرا وا می دارد دزدانه نگاه کنم و سپس با خود به ستیز برمی خیزم. فکر می کنم میان من و پنجره رابطه ای دوستان به وجود آمده است. پاییز را بر شیشۀ اتاق او می بینم؛ چرا که هرگز نه لبخندی، نه نشانی از بهار و دوستی در چشم ساکن آن اتاق ندیدم. اگر مهری هست، تنها میان دو پنجره ای است که به روی هم گشوده شده اند.
با صدای زنگ، میزم را ترک می کنم. در آن ساعت به انتظار هیچ کس نبودیم. وقتی از پله ها پایین می آیم، مادر و پدر برای استقبال میهمان یا میهمانها به حیاط رفته اند. مرسده گفت «همسایه ها برای آشنایی آمده اند. من حوصله رویارویی با آنها را ندارم. لطفاً اگر ممکن است تو از آنها پذیرایی کن». مرسده منتظر پاسخ من نماند و به اتاقش بازگشت. من دستی به سر روی خود کشیدم و به استقبال رفتم. اول خانم و آقای قدسی وارد شدند و پشت سرشان خانم و آقای رزاقی و به دنبال آنان خانوادۀ آقای داوری. در ضمن معارفه مشخص شد که خانم و آقای قدسی همان همسایه ای هستند که پنجرهشان روبه اتاق ما باز می شود. هر دو فرهنگی بازنشسته بودند و آقای قدسی پس از بازنشستگی در یک شرکت خصوصی کار می کرد. خانم و آقای رزاقی همسایه رو به رویی، و خانم و آقای داوری همسایۀ دست چپ. برخورد گرم و صمیمانه همسایگان، به ما اطمینان داد که در خرید خانه اشتباه نکرده ایم. آنها تا ساعت 12 نشسته و با هم گفت و گو کردیم. هر کدام از خودشان صحبت کردند و از فرزندانشان اسم بردند. ما فهمیدیم که آقای قدسی دو پسر و یک دختر دارد که یکی از پسرانش وکیل و دیگری دبیر است و دخترش سال گذشته ازدواج کرده و به خانه بخت رفته است.
آقای داوری دکتر داروساز بود و مسئولیت داروخانه ای را به عهده داشت. آنها پسری داشتند که در دبستان تحصیل می کرد. خانم و آقای رزاقی هم هر دو کار می کردند. آقای رزاقی تاجر فرش و خانمش کارمند وزارت بهداری بود. آنها نیز صاحب دو فرزند بودند که هر دو دبستانی بودند. پدر ما نیز از فرزندانش گفت و در آخر به من اشاره کرد و ادامه داد «دخترم امسال باید به دبیرستان این محل برود. اما متأسفانه هنوز ثبت نام نکرده است و ما شناختی روی دبیرستانی که او باید ثبت نام کند نداریم». آقای قدسی تبسمی کرد و گفت: «دبیرستان زیاد دور نیست و خوشبختانه دبیرستان خوبی هم هست، پسرم کاوه در حدود 4 سال است که آنجا تدریس می کند. هم در دبیرستان پسرانه و هم دخترانه. اگر بخواهید می توانیم ترتیب ثبت نام دختر خانمتان را بدهیم». مادر تشکر کرد وگفت «ممنونیم خودمان می رویم اگر به اشکالی برخوردیم مزاحمتان می شویم». خانم قدسی گفت «چه مزاحمتی، خیلی هم خوشحال می شویم اگر بتوانیم قدمی برداریم، پس همسایگی برای چیست؟»
نگاه من و مرسده به هم افتاد و او لبخند کمرنگی به رویم زد و نگاهش را از من گرفت.
وقتی مهمانها رفتند، پدر با رضایت سرشار از همسایگان و مهربانی آنها به بستر رفت. من نیز به اتاقم بازگشتم. مرسده به شوخی گفت «تمام حرفهایتان را شنیدم، مثل اینکه اجتناب از پنجره بی فایده است». پرسیدم «چرا؟» خندید و گفت «مگر نشنیدی پسر آقای قدسی دبیر است و در همان دبیرستانی تدریس می کند که تو هم باید ثبت نام کنی. اگر آشنایی از طریق پنجرۀ بسته به تأخیر بیفتد، خواه ناخواه تو و او با هم آشنا می شوید». خندیدم و گفتم «حالا که اینطور است اجازه می دهی کرکره را عقب بکشم و از این زندان رها شوم؟» بلند شد و خودش کرکره را عقب کشید و گفت «فکر می کنم مانعی نداشته باشد. چرا که انسان باید در هر شرایطی با نفسش مبارزه کند، چه پنجره باز باشد چه بسته».
از روی تخت می توانستم گوشه ای از آسمان را ببینم. قسمتی از آسمان صاف بود و ستاره ها چشمک می زدند. گفتم «مرسده خیلی دلم می خواهد بروم روی پشت بام و از آنجا به آسمان نگاه کنم، می خواهم ببینم آیا آسمان این محل هم مثل آسمان خانه قدیمی مان زیباست؟» نوای موسیقی آرامی از اتاق همسایه به گوش می رسید، دلم می خواست می توانستم به وضوح آن را بشنوم، لب تخت نشستم و گوش دادم. مرسده پرسید «چرا نشستی؟» گفتم «هیس! گوش کن چه نوای زیبایی است؛ تا حالا چنین نوایی نشنیدم». رادیو جیبی را از روی میز برداشت و شروع کرد موجش را چرخاندن. اما نوا از رادیو نبود. گفتم «خودت را خسته نکن، فکر نمی کنم از رادیو باشد». آنرا بست و رادیو را جای اولش گذاشت و گفت «من که خوابیدم». بلند شدم تا نزدیک پنجره رفتم. گفتم «خیلی دلم می خواهد یک بار دیگر این آوا را بشنوم». یک نفر شعر می خواند و موزیک ملایمی او را همراهی می کرد مرسده گفت «شاید برنامه مشاعره باشد». گفتم «اولاً که امشب شنبه نیست و برنامۀ مشاعره مال شنبه است و بعد هم این صدای مهدی سهیلی نیست». جوابم را نداد. فهمیدم که به خواب رفته است. صدا قطع شد؛ من هم به بستر رفتم چشم بر هم گذاشتم که مجدداً همان صدا و همان آوا به گوشم رسید. با خود گفتم (این نوار است اما ای کاش بلندتر می کرد و من هم می شنیدم). با این خیال که گوش به آوای شعر داده بودم به خواب رفتم.
صبح زود هر دو بیدار شدیم. آن روز، آخرین روز اقامت مرسده و فریدون بود. کارهای نصفه- نیمه باید به اتمام می رسید. در حرکات مانوعی شتاب وجود داشت و تنها فرد خونسرد جمع ما فریدون بود که به این نوع مسافرتها عادت داشت. فریدون زیرکانه کارهای ما را زیر نظر داشت و گاهی هم به حرکات عجولانۀ ما می خندید. ما برای آنها مهمانی نگرفتیم، اما اقوام نزدیکمان برای خداحافظی آمدند و مهمانی خوبی برپا شد بعد دسته جمعی فریدون و مرسده را تا فرودگاه بدرقه کردیم من و مادر به هم نگاه می کردیم و اشکهایمان را از یکدیگر پنهان می کردیم حالا می توانم احساس او را از دوری فرزندانش حس کنم. آن دو فرزندان ارشد پدر و مادر بودند و بالطبع محبتی خاص میان آنها حاکم بود. به یاد می آورم که مادر چگونه با مرسده به صحبت می نشست و راز دل می گفت. این دو حرف هم را خوب می فهمیدند، اینک که از هم دور می شوند. درد تنهایی و بی همزبانی را در صورت آنها می بینم. سخت است فراق فرزند. در این لحظه نمی دانم برای تنها ماندن خود گریه می کنم یا برای تنهایی و دور ماندن مادرم از فرزندانش؟ وقتی من و مرسده برای وداع یکدیگر را در آغوش کشیدیم، آهسته در گوشم زمزمه کرد «خواهش می کنم مراقب مادر و پدر باش». به چشمان اشک آلودش نگاه کردم؛ با آنکه نمی دانستم چگونه می توانم از آنها مراقبت کنم، قول دادم.
وقتی هواپیما پرواز کرد، احساس تنهایی و تهی شدن کردم. به خانه که رسیدیم و من بدون مرسده پا به اتاقم گذاشتم، سخت گریه کردم و با خود گفتم:
سخت است فراق عزیز و تنها ماندن
سخت است برجای ماندن و راکد زندگی کردن،
همچون چشمۀ خشکیدۀ مقروض،
بی او زندگی را در جام لحظه ها تهی می کنم
و صورتم از تلخی آن در خود می تکد.
بی او زندگی را در فریاد بی صدا تجربه می کنم.
روحم، آواز رفتن بر لب دارد
و فریادم
در فضای خالی از صدا می ماند.
به اطرافم نگاه می کنم چقدر جای او خالی است. روی صندلی کنار تختش، یک بلوز بر جای مانده است. آن را برمی دارم و به سینه می فشارم و یاد گفتۀ پدر می افتم (طبیعت انسان چنین است که تا وقتی در کنار هم هستند قدر نمی دانند اما از فراق یکدیگر گریان می شوند). فکر می کنم درد و رنجی سخت تر از دوری نیست. از خود می پرسم (آیا می توانی تحمل کنی؟) برابر آینه ایستاده ام و صورت خود را نگاه می کنم و به مینای درون آینه جواب می دهم (بله تحمل می کنم چون قول داده ام که مراقب پدر و مادر باشم). من باید اندوهم را نهان کنم. آنها نباید غم را در صورتم بخوانند. از امروز باید مونس و همدم مادرم باشم. درست مثل مرسده.
از اتاقم خارج می شوم و پایین می روم. کنار مادر می نشینم. او اندوه درونش را با آهی بلند از سینه خارج می کند. یک لیوان آب برایش می ریزم و به دستش می دهم. نگاهی از روی حق شناسی به رویم می اندازد و می گوید «خانه چه ساکت شد. انگار دیگر زندگی وجود ندارد». هر دو ساکت هستیم، مادر ساکت است و خاموش. هیچ صدایی جز چکۀ آب از شیر به گوش نمی رسد. پدر انگاری که خواب است. اما خوب می دانم که او هم به جای خالی فرزندانش فکر می کند به ظرفهای نشسته ای که در گوشه و کنار به چشم می خورد نگاه می کنم. تا چند ساعت پیش در این خانه چه غوغایی بود. اما حالا سرد و خاموش است. مادر هم لیوان بر دست، به فکر فرو رفته است. چه می توانم بگویم وقتی که خودم غمگینم؟ بلند شدم ظرفها را جمع کردم و به نظافت سالن پرداختم. مادر با صدایی که گویی از اعماق چاه می آمد گفت «برو استراحت کن فردا خودم تمیزشان می کنم». نمی توانم به او بگویم که (اتاقم بدون مرسده دیگر لطف و صفایی ندارد). نمی توانم بگویم که (جای خالی او را نمی توانم تحمل کنم). با لبخند زورکی به کار مشغول می شوم. مادر که مرا سرگرم کار دید برای کمک بلند شد. گفتم «شما بروید استراحت کنید من تمامش می کنم». اما او که همیشه برای یاری آماده است حرفم را نمی شنود و به کار مشغول می شود. ساعت یک نیمه شب را اعلان نمود. هر دو از خستگی یارای ایستادن نداشتیم. پدر با لباس خواب به آشپزخانه آمد و در حالی که در یخچال را باز می کرد پرسید «شما امشب خیال خوابیدن ندارید؟ می دانید ساعت چند است؟» به صورتش نگاه کردم اثری از خواب ندیدم. چشمانش گویی هیچگاه حضور خواب را حس نکرده بودند. گفتم «شما هم که نخوابیده بودید». خمیازه ای کشید و گفت «مگر سروصدای شما می گذارد کسی بخوابد؟» می دانستم دلیل بی خوابی اش سروصدای ما نبود اما چیزی نگفتم. وقتی شب بخیرگفتم پدر هم لوستر سالن را خاموش کرد و گفت «خوب بخوابی». بر دلم نشست. اگر چه هر شب این جمله تکرار می شد اما امشب آهنگی محزون در آن موج می زد. روی پله ایستادم و او را که به طرف اتاق خواب می رفت نگاه کردم و گفتم «شما هم خوب بخوابید پدر».
از پله ها بالا رفتم و چراغ اتاقم را روشن کردم. اتاق چون سکوت شب خاموش بود. بر شانه های سرد پنجره حجم سنگین شب نشسته بود. صدای مرغ شب از دور می آمد. دیگر هیچ صدایی نبود. تنها سکوت بود که می غلتید در اتاقم. اتاقم به وسعت یک اندوه بود. از خستگی به خواب رفتم.
صبح با نوازش مادر دیده از خواب گشودم. مادر گفت «بلند شو آماده شو برای ثبت نام برویم». کارهایمان را در سکوت انجام دادیم و در طول راه نیز حضور یکدیگر را حس نکردیم. هر دو خاموش راه می رفتیم. نگاهم را به اطراف دوختم تا آنجا را خوب یاد بگیرم. دیدن کیف های آویخته مدرسه بر پشت ویترین ها یادآور باز شدن مدارس بود. نوشت افزارها را با سلیقه پشت ویترین چیده بودند. از کنار فروشگاهی گذشتیم و مادر برگشت و نگاهی به اونیفورمها انداخت. بعد بدون سؤال از آن گذشت. می خواستم بپرسم (برایم می خرید؟) اما دلم نیامد خلوت او را برهم بزنم همگامش بودم اما گویی یکدیگر را نمی شناختیم. دلم می خواست در آن لحظه می فهمیدم که به چه فکر می کند. آیا هنوز هم در فکر فریدون و مرسده است یا اینکه فکر ثبت نام و مدرسه من است؟ حضور مردم که پشت ویترین مغازه ها ایستاده بودند و به اجناس چشم دوخته بودند مرا واداشت تا به مدرسه فکر کنم. به اینکه آنجا چه شکلی است و آیا مثل دبیرستان قبلی ام دوستش خواهم داشت؟ به یاد گفته مرسده افتادم که (ما هر دو غریبیم اما تو زودتر از من دوست پیدا خواهی کرد). این یاد باعث دل گرمی ام شد و با خودم گفتم (امسال هم دوستان خوبی پیدا خواهم کرد و سعی می کنم در این دبیرستان هم شاگردی ممتاز باشم). سه، چهار راه را پشت سر گذاشته بودیم. در خیابان فرعی وسیعی، ساختمانی با آجرهای قرمز پیش رویمان نمایان شد. چند لحظه مقابل در ایستادیم، نگاهی به تابلو انداختیم و سپس داخل شدیم.
پیش رو حیاط بزرگی بود که وسط آن یک تور والیبال به چشم می خورد. در حاشیۀ حیاط باغچۀ باریکی بود که تا انتهای آن ادامه داشت. کلاسهای رو به آفتاب چشم به راه شاگردان بودند. پیرمردی روی صندلی، کنار در نشسته بود، سلام و علیککردیم، برای پیرمرد آشنا نبودیم، فهمید که تازه وارد هستیم. مادر سراغ دفتر را گرفت. پیرمرد بلند شد و جلوتر از ما به راه افتاد و ما را به کریدور بزرگ و طویلی هدایت نمود. کلاسها همه بزرگ بودند و به ردیف کنار هم قرار داشتند. انتهای کریدور به راهرو کوچکی پیچیدیم. پیرمردی مقابل دری ایستاد و چند ضربه به آن زد و سپس در را گشود. وارد دفتر شدیم.
چند خانم پشت میزهای جداگانه ای نشسته بودند. دفتر، هم بزرگ بود و هم شلوغ. مادر خودش را به یکی از میزها نزدیک کرد و با گفتن (ببخشید) توجه خانم پشت میز را جلب نمود. آن خانم اول نگاهی به مادر و بعد به من انداخت و پرسید «فرمایشی داشتید؟» مادر بعد از سلام و علیک جریان نقل مکان را تعریف کرد و اظهار امیدواری که من در آنجا ثبت نام کنم. آن خانم بار دیگر نگاهش را به من دوخت و پرسید «سال چندم هستید؟» گفتم «می روم پنجم»، پرونده ام را ورق زد و کارنامه هایم را نگاه کرد. بعد با لبخندی حاکی از رضایت گفت «پروندۀ شما درخشان است، امیدوارم در این دبیرستان هم شاگرد موفقی باشید». از لحن ایشان دانستیم که مشکلی نداریم و من را ثبت نام می کنند. پرونده را بست و به طرفم گرفت و گفت «ببرید آن میز»، و با انگشت به میز دیگری اشاره کرد. آن خانم هم پرونده ام را برانداز کرد و لبخندی از رضایت بر لب آورد و ضمن ثبت نامم در دفتر گفت «این دبیرستان دارای ضوابط خاصی است که امیدوارم شما هم مثل دیگر شاگردان این مدرسه به آن عمل کنید». آنگاه یک فرم درآورد و گفت « لطفاً این تعهدنامه را پر کنید». من و مادر نشستیم و تعهد نامه را خواندیم و پر کردیم. در تعهدنامه ذکر شده بود که (نباید عملی خلاف ضوابط مدرسه انجام بگیرد و اگر دانش آموزی از قوانین مدرسه عدول کند، مدیریت مدرسه حق اخراج او را خواهد داشت). من به عنوان دانش آموز و مادرم به عنوان ولی، زیر آن را امضا کردیم و به خانم دادیم. خانم دفتردار به امضای من و مادر نگریست و گفت «شما را روز اول مهر ماه خواهیم دید. در ضمن می توانید از فروشگاه نزدیک دبیرستان اونیفورم تهیه کنید؛ اما در قد اونیفورم تغییری ندهید».
از آنجا که خارج شدیم به فروشگاهی که آدرس داده بود رفتیم و اونیفورم و کلاسور خریداری کردیم و با اتوبوس به خانه برگشتیم تا مسیر اتوبوس را هم یاد بگیرم. در اتوبوس نشسته بودم و فکر می کردم. به یاد قطعه ای افتادم که در سال ششم دبستان برای مدرسه و شاگردان نوشته بودم:
گلستان گلهایش را می شناسد،
گلهایی که در مهر ماه می رویند.
در کنار اقاقی ها، شب بوها،
در کرانۀ نیلگون صبح،
بر رخسار خاک پیر دبستان.
گلهای چشم براه باران می ایند
بر لب گلبرگ گل صرفی به کار معلم!
باغنچه ویران فکر را آباد کن.
وقتی غنچه ها شادمانه رسیدند
باران رحمتت را ببار
با آنکه قطعۀ کاملی نبود، اما یادم می آمد که چقدر با تشویق معلمم رو به رو شدم و از من خواسته بود تا بار دیگر آنرا برای بچه ها بخوانم.
یادش بخیر
معلم خوبی بود...
فصل چهارم :
با صدای گشودن پنجره، سر بلند می کنم. می بینم پنجرۀ رو به رو باز می شود. سایۀ مردی که پرده ها را می کشد، مرا مسخره می کند. چگونه است که بدون آنکه دیده ببیند، دل در قفس سینه به تپش در می آید؟ باید که سدی ببندم برابر دل، تا به قول مرسده (نسیم یاد عشق را به یغما نبرد).
برمی خیزم و از اتاق خارج می شوم؛ چرا که ممکن است دو چشم سیاه پشت پنجره به انتظار ایستاده باشد. تنهایی آزارم می دهد به طوریکه دوست دارم اشیا به سخن درآیند و با من گفت و گو کنند. برای پر کردن تنهایی باز به اتاق برمی گردم تا کتابی بردارم و مطالعه کنم. آوای شعر مرا در اتاق میخکوب می کند. می نشینم و گوش می دهم در همان حال مطالعه می کنم. این بار صدای گوینده را به وضوح می شنوم. شعر او طنین یک تنهایی است. او هم از تنهایی و فراغ می نالد. درست مثل من. صدای تیک تیک تلفن مرا به خود آورد. گوشی را برداشتم، مادر بود، گفت «من آمده ام اگر کاری نداری بیا پایین». گفتم «الان می آیم». گوشی را گذاشتم و آخرین شعر تنهایی را هم شنیدم و بعد پایین رفتم.
مادر سبزی خریده بود و می خواست به مناسبت رفتن فریدون و مرسده آش بپزد. معنا و مفهوم این کار را نمی دانستم، نمی دانستم که چرا باید برای مسافر آش پشت پا پخت. وقتی از مادر پرسیدم، گفت که این یک رسم است، برای اینکه مسافر صحیح و سالم به مقصد برسد و به قول معروف رشتۀ کار دستش بیاید. مادر متوجه شد که من خیلی تنها هستم و این تنهایی کسلم کرده. همان طور که مشغول پاک کردن سبزی بود گفت «روزهای تنهایی تو هم چند روز دیگر تمام می شود و مدرسه ها باز می شوند. خوب است انسان هدفی را دنبال کند و برای رسیدن به آن تلاش کند». نگاهش کردم اما او سرش را زیر انداخته بود و گویی با خود سخن می گفت. ادامه داد «بی برنامه بودن و اسیر تنهایی شدن عذاب آور است. روح و جسم آدم خمود می شود و می پوسد. انسان بی هدف، همچون برگ پاییزی که اسیر دست طوفان شده باشد، به هر سو می افتد و بالاخره زیر پا له می شود و از بین می رود. باید هدف داشت، تحرک داشت و تلاش کرد تو هم باید حرکت کنی و اجازه ندهی که روحیه ات دست خوش ناامیدی و یأس شود. اگر می خواهی موفق باشی باید خوب درس بخوانی و از مشکلات نهراسی». گفتم: «می دانم». لبخندی زد و گفت « تا چشم روی هم بگذاری عید می رسد و مرسده برمی گردد. تو باید نشان بدهی که مثل او موفق شده ای. من مطمئنم که از دبیرستان جدیدت خوشت خواهد آمد. مدیر و ناظم خوبی داری و امیدوارم دبیرهایت هم خوب باشند». هیچ نگفتم. و با او به پاک کردن سبزی پرداختم.
کارمان تمام شده بود که خانم قدسی به دیدنمان آمد و با مادر به گفت و گو نشست. من هم به اتاقم رفتم. نشستم و مطالعه را از سر گرفتم. صدای ضبط قطع شده بود و به جای آن صدای مردی می آمد که درس می داد. سایه اش از پنجره پیدا بود، طنین صدایش را می شنیدم و به کلماتی که برای آموختن به کار می برد گوش می دادم. گاهی سکوت می کرد و به پرسشی پاسخ می گفت، صدای زنانه ای نیز می آمد، دلم می خواست جای او بودم و من هم درس می خواندم. امتحانات شهریور ماه نزدیک بود، حوصله ام سر رفت و بار دیگر پایین آمدم. شکوه خانم پرسید «حوصله ات سر رفته؟» گفتم «بله»، بعد پرسیدم «پسرتان تدریس خصوصی می کنند؟» گفت «بله، تابستان هم راحت نیست. او شاگرد خصوصی می گیرد. شما تجدید شده اید؟» مادر خندید و به جای من جواب داد «نه، مینا شاگرد اول است. بحمدالله بچه هایم درسخوان و زرنگ هستند». شکوه خانم هم الحمدالله گفت و پرسید: «شما ضبط ندارید؟» مادر گفت «نه» شکوه خانم لبخند زد و گفت «چیز خوبی است برای اینکه مینا خانم تنها نباشد بهتر است یک ضبط بخرید». مادر گفت «چند روز دیگر مدرسه ها باز می شود و مینا وقت گوش کردن به نوار نخواهد داشت». شکوه خانم گفت «بله حق با شماست. من هم علاقه ای ندارم اما کاوه و کامران گوش می کنند. آنها هم تنها هستند و با موسیقی گوش کردن، خودشان را سرگرم می کنند». دلم می خواست شکوه خانم ضبطشان را می آورد و من هم چند تایی آهنگ گوش می کردم، اما چون اشاره ای نکرد من هم سکوت کردم.
مقدمات آش فراهم شد. شکوه خانم هم در این کار کمک کرد. از او خوشم آمد. زنی فهمیده و تحصیل کرده که به خوبی از روحیات جوانان آگاه است. وقتی سؤالی می کند و من جواب می دهم با دقت گوش می دهد و بعد اظهار عقیده می نماید. غالباً همان جوابی را می شنوم که فکر می کنم باید بگوید. نقطه نظرهای مشترکی داریم و این اشتراک موجب محبت فی مابین شده. نگاهش گرم و مهربان است و همیشه لبخندی بر لب دارد. بلند قد است و بسیار آراسته. از آن تیپ هایی که با یک بار دیدن می شد حدس زد که فهمیده و تحصیل کرده است و برای کار در جامعه تربیت شده است. او سالهای جوانی اش را وقف تعلیم و تربیت فرزندان این آب و خاک کرده و از گذشته اش راضی و خوشنود است به او گفتم «من هم دلم می خواهد دبیر شوم، آن هم دبیر ادبیات». خندید و گفت «پس چرا رشته طبیعی را انتخاب کردی؟» گفتم «به هر دو رشته علاقه دارم و می خواهم برای کنکور اگر شد در این رشته شرکت کنم». گفت «باید کتابهای این رشته را هم مطالعه کنی، فکر می کنم بتوانی این کار را بکنی. اما فراموش نکن که خواستن توانستن است؛ من از کاوه می خواهم که توی این کار کمکت کند. او دبیر ادبیات است و لیسانس ریاضی هم دارد. به همین دلیل هر دو رشته را درس می دهد. فکر می کنم او بتواند تو را راهنمایی کند». تشکر کردم. شکوه خانم با خوش رویی ادامه داد «تو هم مثل دخترم عزیز هستی، اگر بتوانم کاری برایت انجام بدهم خوشحال می شوم، دلم می خواهد کتایون با تو آشنا شود و با هم دوست باشید. دختر من هم مثل تو تنهاست. فکر می کنم شما برای هم دوستان خوبی باشید».
مادر به این آشنایی تمایل نشان داد و شکوه خانم گفت «وقتی کتی آمد او را می آورم تا با هم آشنا بشوید».
شب که شد، آقای قدسی آمد و با پدر به گفت و گو نشست. من در اتاقم ماندم و سرگرم مطالعه شدم. چراغ اتاق همسایه روشن بود و صدای گفت و گوی دو مرد به گوش می رسید. حدس زدم که دو برادر با هم خلوت کرده اند. جای مرسده خالی، اگر بود من هم با او خلوت می کردم و از این تنهایی نجات پیدا می کردم.
فردا از صبح خانه مان شلوغ شد. با ورود خاله و شیده و همسایه ها خانه از سکوت در آمد. من و شیده به آنها نگاه می کردیم و گاهی هم برایشان چای می ریختیم تا خستگیشان را برطرف کرده باشیم. شکوه خانم ساعتی بیش نمانده و رفته بود. ظهر، مادر کاسه آشی کشید و گفت «ببر خانۀ شکوه خانم». دلم می خواست صورت خودم را می دیدم و آراسته به در خانۀ آنها می رفتم اما مادر سینی را به دستم داد و گفت «مواظب باش نریزی، باید زنگ در سمت راستی را بزنی». از شیده پرسیدم «مرتب هستم؟» نگاهی به سرتاپایم انداخت و موهای روی پیشانیم را عقب زد و گفت «آره برو» برخلاف آنکه فکر می کردم کوچه بن بست است، دیدم چنین نیست. کنجکاو شدم ببینم به کجا منتهی می شود اما با وجود سینی ای که در دستم بود منصرف شدم و جلو در خانۀ شکوه خانم ایستادم. لحظه ای درنگ کردم و بعد زنگ را فشار دادم. صدای آمرانۀ مردی آمد که «بله؟» با دست پاچگی گفتم «باز کنید». شاسی اف اف را زدند و در باز شد اما کسی نیامد. مجدداً زنگ زدم. باز هم همان صدا را شنیدم که گفت «بله» گفتم «لطف کنید بیایید دم در» بعد از چند لحظه او را که دوان دوان از پله ها سرازیر می شد دیدم. با دیدن من و سینی که در دستم بود لبخندی زد و گفت «می بخشید که منتظرتان گذاشتم، فکر کردم مادرم است». گفتم «اشکالی ندارد». و بعد سینی را تعارفش کردم کاسۀ آش را برداشت و نگاهی به من انداخت که موجب خجالتم شد. سرم را به زیر انداختم. تشکر کرد و گفت «لطفاً صبر کنید». آماده رفتن بودم اما صبر کردم. او با یک شاخه گل برگشت و گفت «لطفاً از مادرتان تشکر کنید». خواستم حرکت کنم که گفت «راستی فراموش کردم به شما خیر مقدم بگویم. خانۀ جدیدتان مبارک باشد». گفتم «متشکر». پرسید «شما همان خانمی هستید که امسال به دبیرستان ما می آید؟» گفتم «بله». گفت «امیدوارم دبیرستان ما مورد توجه شما قرار بگیرد». باز هم تشکر کردم و او با گفتن «سلام برسانید» خداحافظی کرد و در را بست. خانه که آمدم به خاله ام گفتم «همسایۀ با نزاکتی داریم» نگاهی به گل انداخت و گفت «همین طور است». گفتم «فکر نمی کردم که مردها هم این کارها را بلد باشند، با آنکه مرد به ظاهر خشک و خشنی است، با این کارش ثابت کرد که پشت این قیافه عبوس روحیه ای لطیف و رمانتیک دارد».
برای رساندن آش به همسایه ها، شیده هم به کمکم آمد و کار زودتر انجام گرفت. هنگامی که آخرین ظرف را می دادم، خانم قدسی را دیدیم که خرید کرده بود و به خانه باز می گشت. به ما که رسید (خسته نباشید) گفت و خطاب به من گفت «انشاءالله یک روز هم آش پشت پای شما را خواهیم خورد. آن روز خودم آشها را توزیع می کنم». تشکر کردم و با هم به طرف خانه حرکت کردیم. مقابل خانه مان به کاوه برخوردیم و این بار خانم قدسی به طور رسمی من و شیده را به کاوه معرفی نمود و با شوخی گفت «مینا خانم امسال شاگردت می شود، مراقبش باش». او نگاهم کرد و گفت «باعث افتخار من است، اما فکر نمی کنم مینا خانم احتیاج به مراقبت داشته باشند». شیده هم به شوخی گفت «منظور مادرتان این است که در دادن نمره به مینا مراقب باشید تا تجدید نشود» او لبش را به دندان گزید و گفت «این را نفرمایید. اینطور که مادرم از مینا خانم تعریف کردند ایشان احتیاج به پارتی بازی ندارند».
شکوه خانم هم حرفش را تأیید کرد و سپس از کاوه پرسید «کجا می روی؟» گفت: «جای دوری نمی روم. می روم چیزی بخرم و زود برمی گردم». بعد از ما خداحافظی کرد و با گفتن (موفق باشید) رفت. وقتی قدری از ما دور شد جرأت کردم و به جهتی که او می رفت نگاه کردم. موزون و آرام گام برمی داشت.
شیده از خانم قدسی پرسید «پسرانتان هر دو مجرد هستند؟» او سری به علامت تصدیق تکان داد و با نفس کوتاهی گفت «کامران و کاوه هر دو مجرد هستند، اما هیچ کدامشان خیال ازدواج ندارند. در صورتی که وقت ازدواج هر دو رسیده». شیده باز هم پرسید «کامران خان بزرگتر هستند یا آقای کاوه؟» شکوه خانم خندید و گفت « کامران بزرگتر است، اما کاوه از نظر اندام درشت تر است. همیشه این طور به نظر می رسد که کاوه بزرگتر باشد». خانم قدسی را به خانه دعوت کردیم اما قبول نکرد و گفت «ممکن است عصری سری به شما بزنم». داخل خانه که شدیم، گفتم «مرد پرجذبه ای به نظر می آید و انسان را می ترساند». گفت «اما من برخلاف تو او را مرد جذابی دیدم. او از آن تیپ مردانی است که جذابیت و برازندگی را با هم دارند و جذبه اش مانع از این می شود که دختران خودشان را برای او لوس کنند. این برای شغلی که دارد خیلی مفید است». گفتم «اما بیچاره شاگردها که مجبورند هر روز این هیبت را تحمل کنند». چشم غره ای به من کرد و گفت «تو از دبیری خوشت می آید که دخترها از سروکولش بالا بروند و او را مضحکه کنند؟» از استدلالش رنجیدم و با خود فکر کردم که چرا چنین فکری می کند. اگر دبیری خوشرو و مهربان باشد آیا مورد تمسخر قرار می گیرد؟ به یاد آوردم که دبیرهای سال گذشته، هم مهربان بودند و هم خوشرو و هیچ کدامشان هم مورد مضحکه قرار نگرفته بودند. بحث در این مورد را بی ثمر دیدم و سکوت کردم. با خود گفتم (هر کس سلیقۀ خاص خود را دارد و من نباید عقیده ام را به او تحمیل کنم).
شاخه گل اهدایی را با یک شاخه گل رز دیگر که از باغچه چیدم در گلدان گذاشتم و به اتاقم بردم و پشت پنجره گذاشتم. از پشت دیوار صدای گفت و گو آمد. خم شدم و دو مرد جوان را دیدم. یکی از آن دو دیگری را به نام خواند. از شنیدن نام کامران کنجکاو شدم که بدانم کدام یک کامران است. هردو لاغر اندام بودند و من دنبال مردی می گشتم که درشت اندام باشد. اما هیچ کدام این خصوصیت را نداشتند. یکی کلیدی درآورد و در خانه را باز کرد. از پشت کرکره صورت او را دیدم. او شبیه مادرش بود و درست مثل او باریک اندام و قد بلند. با خود گفتم (کامران را هم دیدم تنها مانده است کتایون) شیده وارد اتاقم شد و گفت «غذا سرد شد». گفتم «آمدم». و با هم پایین رفتیم. وقتی مهمانها به استراحت پرداختند من و شیده به اتاق برگشتیم. شیده لب تختم نشست و گفت «من نمی توانم بعد از غذا استراحت کنم و خوابم نمی برد. شبها هم به سختی می خوابم». اسم خواب مرا به خمیازه انداخت و گفتم «من هم به خواب نیمروزی عادت ندارم، وقتی هم خیلی خسته باشم خوابم نمی برد. اگر خواب جزو غرایز ما نبود، هیچ دوست نداشتم بخوابم، می دانی شبها وقتی همه به خواب می روند دنیا چقدر تماشایی می شود؟ سکوت است و سکون. انسان در حالتی خاص قرار می گیرد. یک نوع خلسه یا حالتی ربانی، نمی دانم، اما روح و جسم سبک می شود و شکل اشیاء تغییر می کند و اگر به من نخندی می گویم که می شود با روح اشیاء رابطه برقرار کرد. شبها می نشینم و به آسمان نگاه می کنم. می روم به عالمی که جز زیبایی نیست. خودم را به خدا نزدیک می بینم و حس می کنم که او هم تنها به من نگاه می کند و تنها به حرفهای من گوش می دهد. با او حرف می زنم و جواب می شنوم». شیده خندید و پرسید «چطور جواب می شنوی؟» گفتم: «با افول یک ستاره یا وزیدن یک نسیم، فکر می کنم که این پاسخ اوست که سالها چشم براه آن بوده ام. وقتی از خستگی چشم هم می گذارم، با اکراه به خواب می روم. من دنیای شب را بیش از روز دوست دارم». شیده گفت «من هم شب را دوست دارم، ولی به این احساس که تو به آن رسیده ای نرسیده ام. تو فکر می کنی در این ساعت که من و تو با هم گفتگو می کنیم مرسده چه می کند؟» خواستم حالات و روحیات مرسده را مجسم کنم. چشمم را بستم و گفتم «او در این لحظه به ما فکر می کند. مسلماً می داند که برایش آش پخته ایم. پیش خودش مجسم می کند که من و تو با هم آشها را تقسیم کرده ایم و دلش یک کاسه آش هوس می کند». بلند خندید و گفت «راستی فکر می کنی در این لحظه این فکر را می کند؟» با شیطنت گفتم «نه تنها مرسده بلکه فریدون هم دارد به ما فکر می کند. او هم دلش می خواهد که یک کاسه آش از دست محبوبش بگیرد و نوش جان کند». صورتش سرخ شد و گفت «بس کن من مثل تو فکر نمی کنم. آنها الآن با دوستانشان توی یک رستوران مجلل نشسته اند و یک غذای تند هندی را نوش جان می کنند و به تنها کسانی هم که فکر نمی کنند من و تو هستیم». گفتم «با اینکه عاشق نیستم، اما فکر می کنم که عشق تو را حسود کرده. تو دلت می خواهد الآن کنار آنها بودی و به جای گفت و گو با من با کسی که دوستش داری صحبت می کردی». آه بلندی کشید و خواست گفته ام را رد کند که پیش دستی کردم و گفتم «دیدی درست گفتم. من هم اگر به جای تو بودم چنین احساسی داشتم. اما دخترخالۀ عزیز! فکرهای خوب و شیرین فقط مخصوص رؤیاست و در حقیقت تو الآن کنار من نشسته ای و به صحبتهای دخترخاله ای گوش می کنی که نه دوستش داری و نه طالب مصاحبتش هستی». چینی بر پیشانیش آمد و با دلخوری گفت «این طور صحبت نکن! من همۀ شما را دوست دارم. اگر خواهان هم صحبتی با تو نبودم الآن اینجا نبودم. ما هر دو تنهاییم و به قول خودت هر کدام از ما با رؤیای خودمان زندگی می کنیم. اما من یقین دارم که رؤیایم به حقیقت می پیوندد و با کسی که دوستش دارم زندگی خواهم کرد»، گفتم: «خوش به حالت اما این رؤیا نیست، ادامۀ واقعیت است. تو و فریدون به هم رسیده اید و بالاخره با هم ازدواج می کنید. اگر من به تو بگویم که در رؤیاهایم به دنبال کسی می گردم که با من به کرۀ ماه سفر کند و در آنجا خانه ای بسازد چه خواهی گفت؟» گفت «فکر می کنم که تو دختری خیالاتی هستی و آرزویت محال است». خندیدم و گفتم «بله این یک رؤیاست و از حقیقت دور است. ولی شاید روزی این رؤیا به حقیقت بپیوندد و مردم در کرۀ ماه زندگی کنند و خانه ای مثل همین خانه برای خودشان بنا کنند». شیده بلند شد و کرکره را عقب کشید و گفت «وقتی کرکره بسته باشد، اتاقت تاریک می شود و آدم خیال می کند که شب شده». می خواستم دلیل بسته بودن کرکره را بگویم اما پشیمان شدم و سکوت کردم. شیده به بیرون خم شد و ادامه داد «چقدر این خانه با خانۀ قبلی فرق دارد؛ آنجا توی این ساعت روز نمی توانستی دقیقه ای استراحت کنی، سروصدای بچه ها و توپ فوتبالی که به پنجره می کوبیدند امکان استراحت را از انسان سلب می کرد، اما اینجا نه سروصدایی هست و نه توپ فوتبالی. حتی عابر هم از این کوچه عبور نمی کند». من هم کنارش ایستادم و به کوچه خالی نگاه کردم و گفتم «شعر کوچۀ فریدون مشیری را شنیده ای که می گوید:
بی تو مهتاب باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم؟» ......
خندید و گفت «به عقیده تو این کوچۀ عاشقان است؟» گفتم «نمی دانم چون به عشق برنخورده ام. اما احساس بخصوصی نسبت به این کوچه و این پنجره دارم. فکر می کنم جایی یا زمانی قبلاً اینها را دیده ام». گفت «خانۀ قبلی اتان هم که پنجره داشت». گفتم «آره اما منظور من این کوچه و این پنجره است. احساس می کنم قبلاً هم در این اتاق زندگی کرده ام و با این پنجره رابطه داشته ام». شیده گفت «من هم گاهی به چنین احساسی برمی خورم. جایی می روم که برای اولین بار است اما یک نوع آشنایی به محل به من دست می دهد و گمان می کنم که قبلاً آن را دیده ام و در آن زندگی کرده ام». گفتم « شاید ما تولد دوباره ای داشته ایم». چشمانش را تنگ کرد و پرسید «منظورت چیست؟». گفتم «شاید قرنها پیش من و تو به دنیا آمده باشیم و بعد از مرگ روحمان سرگردان بوده و حالا در این قرن در این جسم حلول کرده، چه می دانی، من که دلم می خواهد پس از مرگم دوباره به دنیا برگردم، با همین شکل و همین هیبت». خندید و گفت «دلت نمی خواهد در شخصیتی دیگر ظاهر بشوی؟ مثلاً ملکۀ انگلیس باشی». گفتم «نه من همینطوری دوست دارم». خواستم با او شوخی کنم و کمی بترسانمش. گفتم «شیده مجسم کن که یک شب وقتی تو توی این اتاق تنها نشسته ای و هیچ کس هم در خانه نیست، من با لباس خواب سفید در حالی که موهایم روی شانه ام ریخته و شمعی در دست دارم از پله ها بالا بیایم و تو را صدا کنم، آن وقت چه می کنی؟» لبخندی زد و گفت «هیچ، یک صندلی تعارف می کنم تا بنشینی». پرسیدم «تو از روح نمی ترسی؟» گفت «چرا باید بترسم؟ چون تو را با همین قیافه که الآن هستی خواهم دید» خندیدم و گفتم «اما معمولاً مردم از روح می ترسند و از آن فرار می کنند». گفت «روح حقیقت ندارد و بیشتر از یک توهم نیست». گفتم «قول می دهم پس از مرگم ظاهر بشوم و تو حقیقت روح را قبول کنی، من می خواهم رابطه ام را با تو حفظ کنم. تو هم حاضری این رابطه را حفظ کنی؟» قاطعانه گفت «نه، چون خیال مردن ندارم. حرفهای تو نگرانم می کند و احساس ترس می کنم». خندیدم و گفتم «اما تو که چند لحظه پیش گفتی از مردن و روح نمی ترسی، دیدی تو هم مثل دیگران هستی؟» گفت «بله اشتباه کردم. من هم از روح می ترسم». گفتم » متأسفانه من را بگو که می خواستم با تو رابطه داشته باشم». گفت «زمان زنده بودنت این رابطه را حفظ کن، بقیه اش پیشکشت». گفتم «دخترخالۀ عزیز تو مرا مأیوس کردی. نه، باید با یک نفر دیگر رابطه برقرار کنم». با تعجب گفت «تو چرا همه اش به این مسائل علاقه نشان می دهی؟ حیف نیست انسان زندگی و خوبیهای آن را فراموش کند و به مرگ فکر کند؟ تو هنوز اول جوانیت است و باید برای زندگی برنامه ریزی کنی و رابطی برای ادامۀ این زندگی پیدا کنی. دنیا خیلی زیبا است. از مرگ فاصله بگیر و به این دنیا فکر کن. این به نفع تو است». گفتم «خیال مردن ندارم و من هم مثل تو دنیا و زندگی را دوست دارم. اما مرگ واقعیت است، انکار ناپذیر است». گفت «می دانم که سرانجام هر عمری به مرگ ختم می شود، اما نمی خواهم به آن فکر کنم» گفتم «اتفاقاً بهتر است که انسان از مرگ غافل نشود. اگر در خلال رؤیاهایمان به واقعیت مرگ هم فکر کنیم، کمتر دست خوش غرور و عشق به دنیا می شویم. وقتی بدانیم که مرگی هم هست، از حرص و آز و طمع دست برمی داریم و یک زندگی ساده را دنبال می کنیم». شیده در حالی که اتاقم را ترک می کرد گفت «حق با شماست خانم صوفی!»
[rtl][color][size][font]در کوچه های سرد و تاریک شهر من
هزاران صدای خوش زنده،
با هزاران گام خسته و برهنه می گذرد.
در کوچه های سرد و خالی شهر من،
صداست که منتظر است.
خاطره ها به خواب رفته اند
و من هنوز منتظر، پشت پنجرۀ بسته
به انتظار نشسته ام.
نمی دانم چرا به این پنجره دل بسته ام. دلبستگی ای که مرا وا می دارد دزدانه نگاه کنم و سپس با خود به ستیز برمی خیزم. فکر می کنم میان من و پنجره رابطه ای دوستان به وجود آمده است. پاییز را بر شیشۀ اتاق او می بینم؛ چرا که هرگز نه لبخندی، نه نشانی از بهار و دوستی در چشم ساکن آن اتاق ندیدم. اگر مهری هست، تنها میان دو پنجره ای است که به روی هم گشوده شده اند.
با صدای زنگ، میزم را ترک می کنم. در آن ساعت به انتظار هیچ کس نبودیم. وقتی از پله ها پایین می آیم، مادر و پدر برای استقبال میهمان یا میهمانها به حیاط رفته اند. مرسده گفت «همسایه ها برای آشنایی آمده اند. من حوصله رویارویی با آنها را ندارم. لطفاً اگر ممکن است تو از آنها پذیرایی کن». مرسده منتظر پاسخ من نماند و به اتاقش بازگشت. من دستی به سر روی خود کشیدم و به استقبال رفتم. اول خانم و آقای قدسی وارد شدند و پشت سرشان خانم و آقای رزاقی و به دنبال آنان خانوادۀ آقای داوری. در ضمن معارفه مشخص شد که خانم و آقای قدسی همان همسایه ای هستند که پنجرهشان روبه اتاق ما باز می شود. هر دو فرهنگی بازنشسته بودند و آقای قدسی پس از بازنشستگی در یک شرکت خصوصی کار می کرد. خانم و آقای رزاقی همسایه رو به رویی، و خانم و آقای داوری همسایۀ دست چپ. برخورد گرم و صمیمانه همسایگان، به ما اطمینان داد که در خرید خانه اشتباه نکرده ایم. آنها تا ساعت 12 نشسته و با هم گفت و گو کردیم. هر کدام از خودشان صحبت کردند و از فرزندانشان اسم بردند. ما فهمیدیم که آقای قدسی دو پسر و یک دختر دارد که یکی از پسرانش وکیل و دیگری دبیر است و دخترش سال گذشته ازدواج کرده و به خانه بخت رفته است.
آقای داوری دکتر داروساز بود و مسئولیت داروخانه ای را به عهده داشت. آنها پسری داشتند که در دبستان تحصیل می کرد. خانم و آقای رزاقی هم هر دو کار می کردند. آقای رزاقی تاجر فرش و خانمش کارمند وزارت بهداری بود. آنها نیز صاحب دو فرزند بودند که هر دو دبستانی بودند. پدر ما نیز از فرزندانش گفت و در آخر به من اشاره کرد و ادامه داد «دخترم امسال باید به دبیرستان این محل برود. اما متأسفانه هنوز ثبت نام نکرده است و ما شناختی روی دبیرستانی که او باید ثبت نام کند نداریم». آقای قدسی تبسمی کرد و گفت: «دبیرستان زیاد دور نیست و خوشبختانه دبیرستان خوبی هم هست، پسرم کاوه در حدود 4 سال است که آنجا تدریس می کند. هم در دبیرستان پسرانه و هم دخترانه. اگر بخواهید می توانیم ترتیب ثبت نام دختر خانمتان را بدهیم». مادر تشکر کرد وگفت «ممنونیم خودمان می رویم اگر به اشکالی برخوردیم مزاحمتان می شویم». خانم قدسی گفت «چه مزاحمتی، خیلی هم خوشحال می شویم اگر بتوانیم قدمی برداریم، پس همسایگی برای چیست؟»
نگاه من و مرسده به هم افتاد و او لبخند کمرنگی به رویم زد و نگاهش را از من گرفت.
وقتی مهمانها رفتند، پدر با رضایت سرشار از همسایگان و مهربانی آنها به بستر رفت. من نیز به اتاقم بازگشتم. مرسده به شوخی گفت «تمام حرفهایتان را شنیدم، مثل اینکه اجتناب از پنجره بی فایده است». پرسیدم «چرا؟» خندید و گفت «مگر نشنیدی پسر آقای قدسی دبیر است و در همان دبیرستانی تدریس می کند که تو هم باید ثبت نام کنی. اگر آشنایی از طریق پنجرۀ بسته به تأخیر بیفتد، خواه ناخواه تو و او با هم آشنا می شوید». خندیدم و گفتم «حالا که اینطور است اجازه می دهی کرکره را عقب بکشم و از این زندان رها شوم؟» بلند شد و خودش کرکره را عقب کشید و گفت «فکر می کنم مانعی نداشته باشد. چرا که انسان باید در هر شرایطی با نفسش مبارزه کند، چه پنجره باز باشد چه بسته».
از روی تخت می توانستم گوشه ای از آسمان را ببینم. قسمتی از آسمان صاف بود و ستاره ها چشمک می زدند. گفتم «مرسده خیلی دلم می خواهد بروم روی پشت بام و از آنجا به آسمان نگاه کنم، می خواهم ببینم آیا آسمان این محل هم مثل آسمان خانه قدیمی مان زیباست؟» نوای موسیقی آرامی از اتاق همسایه به گوش می رسید، دلم می خواست می توانستم به وضوح آن را بشنوم، لب تخت نشستم و گوش دادم. مرسده پرسید «چرا نشستی؟» گفتم «هیس! گوش کن چه نوای زیبایی است؛ تا حالا چنین نوایی نشنیدم». رادیو جیبی را از روی میز برداشت و شروع کرد موجش را چرخاندن. اما نوا از رادیو نبود. گفتم «خودت را خسته نکن، فکر نمی کنم از رادیو باشد». آنرا بست و رادیو را جای اولش گذاشت و گفت «من که خوابیدم». بلند شدم تا نزدیک پنجره رفتم. گفتم «خیلی دلم می خواهد یک بار دیگر این آوا را بشنوم». یک نفر شعر می خواند و موزیک ملایمی او را همراهی می کرد مرسده گفت «شاید برنامه مشاعره باشد». گفتم «اولاً که امشب شنبه نیست و برنامۀ مشاعره مال شنبه است و بعد هم این صدای مهدی سهیلی نیست». جوابم را نداد. فهمیدم که به خواب رفته است. صدا قطع شد؛ من هم به بستر رفتم چشم بر هم گذاشتم که مجدداً همان صدا و همان آوا به گوشم رسید. با خود گفتم (این نوار است اما ای کاش بلندتر می کرد و من هم می شنیدم). با این خیال که گوش به آوای شعر داده بودم به خواب رفتم.
صبح زود هر دو بیدار شدیم. آن روز، آخرین روز اقامت مرسده و فریدون بود. کارهای نصفه- نیمه باید به اتمام می رسید. در حرکات مانوعی شتاب وجود داشت و تنها فرد خونسرد جمع ما فریدون بود که به این نوع مسافرتها عادت داشت. فریدون زیرکانه کارهای ما را زیر نظر داشت و گاهی هم به حرکات عجولانۀ ما می خندید. ما برای آنها مهمانی نگرفتیم، اما اقوام نزدیکمان برای خداحافظی آمدند و مهمانی خوبی برپا شد بعد دسته جمعی فریدون و مرسده را تا فرودگاه بدرقه کردیم من و مادر به هم نگاه می کردیم و اشکهایمان را از یکدیگر پنهان می کردیم حالا می توانم احساس او را از دوری فرزندانش حس کنم. آن دو فرزندان ارشد پدر و مادر بودند و بالطبع محبتی خاص میان آنها حاکم بود. به یاد می آورم که مادر چگونه با مرسده به صحبت می نشست و راز دل می گفت. این دو حرف هم را خوب می فهمیدند، اینک که از هم دور می شوند. درد تنهایی و بی همزبانی را در صورت آنها می بینم. سخت است فراق فرزند. در این لحظه نمی دانم برای تنها ماندن خود گریه می کنم یا برای تنهایی و دور ماندن مادرم از فرزندانش؟ وقتی من و مرسده برای وداع یکدیگر را در آغوش کشیدیم، آهسته در گوشم زمزمه کرد «خواهش می کنم مراقب مادر و پدر باش». به چشمان اشک آلودش نگاه کردم؛ با آنکه نمی دانستم چگونه می توانم از آنها مراقبت کنم، قول دادم.
وقتی هواپیما پرواز کرد، احساس تنهایی و تهی شدن کردم. به خانه که رسیدیم و من بدون مرسده پا به اتاقم گذاشتم، سخت گریه کردم و با خود گفتم:
سخت است فراق عزیز و تنها ماندن
سخت است برجای ماندن و راکد زندگی کردن،
همچون چشمۀ خشکیدۀ مقروض،
بی او زندگی را در جام لحظه ها تهی می کنم
و صورتم از تلخی آن در خود می تکد.
بی او زندگی را در فریاد بی صدا تجربه می کنم.
روحم، آواز رفتن بر لب دارد
و فریادم
در فضای خالی از صدا می ماند.
به اطرافم نگاه می کنم چقدر جای او خالی است. روی صندلی کنار تختش، یک بلوز بر جای مانده است. آن را برمی دارم و به سینه می فشارم و یاد گفتۀ پدر می افتم (طبیعت انسان چنین است که تا وقتی در کنار هم هستند قدر نمی دانند اما از فراق یکدیگر گریان می شوند). فکر می کنم درد و رنجی سخت تر از دوری نیست. از خود می پرسم (آیا می توانی تحمل کنی؟) برابر آینه ایستاده ام و صورت خود را نگاه می کنم و به مینای درون آینه جواب می دهم (بله تحمل می کنم چون قول داده ام که مراقب پدر و مادر باشم). من باید اندوهم را نهان کنم. آنها نباید غم را در صورتم بخوانند. از امروز باید مونس و همدم مادرم باشم. درست مثل مرسده.
از اتاقم خارج می شوم و پایین می روم. کنار مادر می نشینم. او اندوه درونش را با آهی بلند از سینه خارج می کند. یک لیوان آب برایش می ریزم و به دستش می دهم. نگاهی از روی حق شناسی به رویم می اندازد و می گوید «خانه چه ساکت شد. انگار دیگر زندگی وجود ندارد». هر دو ساکت هستیم، مادر ساکت است و خاموش. هیچ صدایی جز چکۀ آب از شیر به گوش نمی رسد. پدر انگاری که خواب است. اما خوب می دانم که او هم به جای خالی فرزندانش فکر می کند به ظرفهای نشسته ای که در گوشه و کنار به چشم می خورد نگاه می کنم. تا چند ساعت پیش در این خانه چه غوغایی بود. اما حالا سرد و خاموش است. مادر هم لیوان بر دست، به فکر فرو رفته است. چه می توانم بگویم وقتی که خودم غمگینم؟ بلند شدم ظرفها را جمع کردم و به نظافت سالن پرداختم. مادر با صدایی که گویی از اعماق چاه می آمد گفت «برو استراحت کن فردا خودم تمیزشان می کنم». نمی توانم به او بگویم که (اتاقم بدون مرسده دیگر لطف و صفایی ندارد). نمی توانم بگویم که (جای خالی او را نمی توانم تحمل کنم). با لبخند زورکی به کار مشغول می شوم. مادر که مرا سرگرم کار دید برای کمک بلند شد. گفتم «شما بروید استراحت کنید من تمامش می کنم». اما او که همیشه برای یاری آماده است حرفم را نمی شنود و به کار مشغول می شود. ساعت یک نیمه شب را اعلان نمود. هر دو از خستگی یارای ایستادن نداشتیم. پدر با لباس خواب به آشپزخانه آمد و در حالی که در یخچال را باز می کرد پرسید «شما امشب خیال خوابیدن ندارید؟ می دانید ساعت چند است؟» به صورتش نگاه کردم اثری از خواب ندیدم. چشمانش گویی هیچگاه حضور خواب را حس نکرده بودند. گفتم «شما هم که نخوابیده بودید». خمیازه ای کشید و گفت «مگر سروصدای شما می گذارد کسی بخوابد؟» می دانستم دلیل بی خوابی اش سروصدای ما نبود اما چیزی نگفتم. وقتی شب بخیرگفتم پدر هم لوستر سالن را خاموش کرد و گفت «خوب بخوابی». بر دلم نشست. اگر چه هر شب این جمله تکرار می شد اما امشب آهنگی محزون در آن موج می زد. روی پله ایستادم و او را که به طرف اتاق خواب می رفت نگاه کردم و گفتم «شما هم خوب بخوابید پدر».
از پله ها بالا رفتم و چراغ اتاقم را روشن کردم. اتاق چون سکوت شب خاموش بود. بر شانه های سرد پنجره حجم سنگین شب نشسته بود. صدای مرغ شب از دور می آمد. دیگر هیچ صدایی نبود. تنها سکوت بود که می غلتید در اتاقم. اتاقم به وسعت یک اندوه بود. از خستگی به خواب رفتم.
صبح با نوازش مادر دیده از خواب گشودم. مادر گفت «بلند شو آماده شو برای ثبت نام برویم». کارهایمان را در سکوت انجام دادیم و در طول راه نیز حضور یکدیگر را حس نکردیم. هر دو خاموش راه می رفتیم. نگاهم را به اطراف دوختم تا آنجا را خوب یاد بگیرم. دیدن کیف های آویخته مدرسه بر پشت ویترین ها یادآور باز شدن مدارس بود. نوشت افزارها را با سلیقه پشت ویترین چیده بودند. از کنار فروشگاهی گذشتیم و مادر برگشت و نگاهی به اونیفورمها انداخت. بعد بدون سؤال از آن گذشت. می خواستم بپرسم (برایم می خرید؟) اما دلم نیامد خلوت او را برهم بزنم همگامش بودم اما گویی یکدیگر را نمی شناختیم. دلم می خواست در آن لحظه می فهمیدم که به چه فکر می کند. آیا هنوز هم در فکر فریدون و مرسده است یا اینکه فکر ثبت نام و مدرسه من است؟ حضور مردم که پشت ویترین مغازه ها ایستاده بودند و به اجناس چشم دوخته بودند مرا واداشت تا به مدرسه فکر کنم. به اینکه آنجا چه شکلی است و آیا مثل دبیرستان قبلی ام دوستش خواهم داشت؟ به یاد گفته مرسده افتادم که (ما هر دو غریبیم اما تو زودتر از من دوست پیدا خواهی کرد). این یاد باعث دل گرمی ام شد و با خودم گفتم (امسال هم دوستان خوبی پیدا خواهم کرد و سعی می کنم در این دبیرستان هم شاگردی ممتاز باشم). سه، چهار راه را پشت سر گذاشته بودیم. در خیابان فرعی وسیعی، ساختمانی با آجرهای قرمز پیش رویمان نمایان شد. چند لحظه مقابل در ایستادیم، نگاهی به تابلو انداختیم و سپس داخل شدیم.
پیش رو حیاط بزرگی بود که وسط آن یک تور والیبال به چشم می خورد. در حاشیۀ حیاط باغچۀ باریکی بود که تا انتهای آن ادامه داشت. کلاسهای رو به آفتاب چشم به راه شاگردان بودند. پیرمردی روی صندلی، کنار در نشسته بود، سلام و علیککردیم، برای پیرمرد آشنا نبودیم، فهمید که تازه وارد هستیم. مادر سراغ دفتر را گرفت. پیرمرد بلند شد و جلوتر از ما به راه افتاد و ما را به کریدور بزرگ و طویلی هدایت نمود. کلاسها همه بزرگ بودند و به ردیف کنار هم قرار داشتند. انتهای کریدور به راهرو کوچکی پیچیدیم. پیرمردی مقابل دری ایستاد و چند ضربه به آن زد و سپس در را گشود. وارد دفتر شدیم.
چند خانم پشت میزهای جداگانه ای نشسته بودند. دفتر، هم بزرگ بود و هم شلوغ. مادر خودش را به یکی از میزها نزدیک کرد و با گفتن (ببخشید) توجه خانم پشت میز را جلب نمود. آن خانم اول نگاهی به مادر و بعد به من انداخت و پرسید «فرمایشی داشتید؟» مادر بعد از سلام و علیک جریان نقل مکان را تعریف کرد و اظهار امیدواری که من در آنجا ثبت نام کنم. آن خانم بار دیگر نگاهش را به من دوخت و پرسید «سال چندم هستید؟» گفتم «می روم پنجم»، پرونده ام را ورق زد و کارنامه هایم را نگاه کرد. بعد با لبخندی حاکی از رضایت گفت «پروندۀ شما درخشان است، امیدوارم در این دبیرستان هم شاگرد موفقی باشید». از لحن ایشان دانستیم که مشکلی نداریم و من را ثبت نام می کنند. پرونده را بست و به طرفم گرفت و گفت «ببرید آن میز»، و با انگشت به میز دیگری اشاره کرد. آن خانم هم پرونده ام را برانداز کرد و لبخندی از رضایت بر لب آورد و ضمن ثبت نامم در دفتر گفت «این دبیرستان دارای ضوابط خاصی است که امیدوارم شما هم مثل دیگر شاگردان این مدرسه به آن عمل کنید». آنگاه یک فرم درآورد و گفت « لطفاً این تعهدنامه را پر کنید». من و مادر نشستیم و تعهد نامه را خواندیم و پر کردیم. در تعهدنامه ذکر شده بود که (نباید عملی خلاف ضوابط مدرسه انجام بگیرد و اگر دانش آموزی از قوانین مدرسه عدول کند، مدیریت مدرسه حق اخراج او را خواهد داشت). من به عنوان دانش آموز و مادرم به عنوان ولی، زیر آن را امضا کردیم و به خانم دادیم. خانم دفتردار به امضای من و مادر نگریست و گفت «شما را روز اول مهر ماه خواهیم دید. در ضمن می توانید از فروشگاه نزدیک دبیرستان اونیفورم تهیه کنید؛ اما در قد اونیفورم تغییری ندهید».
از آنجا که خارج شدیم به فروشگاهی که آدرس داده بود رفتیم و اونیفورم و کلاسور خریداری کردیم و با اتوبوس به خانه برگشتیم تا مسیر اتوبوس را هم یاد بگیرم. در اتوبوس نشسته بودم و فکر می کردم. به یاد قطعه ای افتادم که در سال ششم دبستان برای مدرسه و شاگردان نوشته بودم:
گلستان گلهایش را می شناسد،
گلهایی که در مهر ماه می رویند.
در کنار اقاقی ها، شب بوها،
در کرانۀ نیلگون صبح،
بر رخسار خاک پیر دبستان.
گلهای چشم براه باران می ایند
بر لب گلبرگ گل صرفی به کار معلم!
باغنچه ویران فکر را آباد کن.
وقتی غنچه ها شادمانه رسیدند
باران رحمتت را ببار
با آنکه قطعۀ کاملی نبود، اما یادم می آمد که چقدر با تشویق معلمم رو به رو شدم و از من خواسته بود تا بار دیگر آنرا برای بچه ها بخوانم.
یادش بخیر
معلم خوبی بود...
فصل چهارم :
با صدای گشودن پنجره، سر بلند می کنم. می بینم پنجرۀ رو به رو باز می شود. سایۀ مردی که پرده ها را می کشد، مرا مسخره می کند. چگونه است که بدون آنکه دیده ببیند، دل در قفس سینه به تپش در می آید؟ باید که سدی ببندم برابر دل، تا به قول مرسده (نسیم یاد عشق را به یغما نبرد).
برمی خیزم و از اتاق خارج می شوم؛ چرا که ممکن است دو چشم سیاه پشت پنجره به انتظار ایستاده باشد. تنهایی آزارم می دهد به طوریکه دوست دارم اشیا به سخن درآیند و با من گفت و گو کنند. برای پر کردن تنهایی باز به اتاق برمی گردم تا کتابی بردارم و مطالعه کنم. آوای شعر مرا در اتاق میخکوب می کند. می نشینم و گوش می دهم در همان حال مطالعه می کنم. این بار صدای گوینده را به وضوح می شنوم. شعر او طنین یک تنهایی است. او هم از تنهایی و فراغ می نالد. درست مثل من. صدای تیک تیک تلفن مرا به خود آورد. گوشی را برداشتم، مادر بود، گفت «من آمده ام اگر کاری نداری بیا پایین». گفتم «الان می آیم». گوشی را گذاشتم و آخرین شعر تنهایی را هم شنیدم و بعد پایین رفتم.
مادر سبزی خریده بود و می خواست به مناسبت رفتن فریدون و مرسده آش بپزد. معنا و مفهوم این کار را نمی دانستم، نمی دانستم که چرا باید برای مسافر آش پشت پا پخت. وقتی از مادر پرسیدم، گفت که این یک رسم است، برای اینکه مسافر صحیح و سالم به مقصد برسد و به قول معروف رشتۀ کار دستش بیاید. مادر متوجه شد که من خیلی تنها هستم و این تنهایی کسلم کرده. همان طور که مشغول پاک کردن سبزی بود گفت «روزهای تنهایی تو هم چند روز دیگر تمام می شود و مدرسه ها باز می شوند. خوب است انسان هدفی را دنبال کند و برای رسیدن به آن تلاش کند». نگاهش کردم اما او سرش را زیر انداخته بود و گویی با خود سخن می گفت. ادامه داد «بی برنامه بودن و اسیر تنهایی شدن عذاب آور است. روح و جسم آدم خمود می شود و می پوسد. انسان بی هدف، همچون برگ پاییزی که اسیر دست طوفان شده باشد، به هر سو می افتد و بالاخره زیر پا له می شود و از بین می رود. باید هدف داشت، تحرک داشت و تلاش کرد تو هم باید حرکت کنی و اجازه ندهی که روحیه ات دست خوش ناامیدی و یأس شود. اگر می خواهی موفق باشی باید خوب درس بخوانی و از مشکلات نهراسی». گفتم: «می دانم». لبخندی زد و گفت « تا چشم روی هم بگذاری عید می رسد و مرسده برمی گردد. تو باید نشان بدهی که مثل او موفق شده ای. من مطمئنم که از دبیرستان جدیدت خوشت خواهد آمد. مدیر و ناظم خوبی داری و امیدوارم دبیرهایت هم خوب باشند». هیچ نگفتم. و با او به پاک کردن سبزی پرداختم.
کارمان تمام شده بود که خانم قدسی به دیدنمان آمد و با مادر به گفت و گو نشست. من هم به اتاقم رفتم. نشستم و مطالعه را از سر گرفتم. صدای ضبط قطع شده بود و به جای آن صدای مردی می آمد که درس می داد. سایه اش از پنجره پیدا بود، طنین صدایش را می شنیدم و به کلماتی که برای آموختن به کار می برد گوش می دادم. گاهی سکوت می کرد و به پرسشی پاسخ می گفت، صدای زنانه ای نیز می آمد، دلم می خواست جای او بودم و من هم درس می خواندم. امتحانات شهریور ماه نزدیک بود، حوصله ام سر رفت و بار دیگر پایین آمدم. شکوه خانم پرسید «حوصله ات سر رفته؟» گفتم «بله»، بعد پرسیدم «پسرتان تدریس خصوصی می کنند؟» گفت «بله، تابستان هم راحت نیست. او شاگرد خصوصی می گیرد. شما تجدید شده اید؟» مادر خندید و به جای من جواب داد «نه، مینا شاگرد اول است. بحمدالله بچه هایم درسخوان و زرنگ هستند». شکوه خانم هم الحمدالله گفت و پرسید: «شما ضبط ندارید؟» مادر گفت «نه» شکوه خانم لبخند زد و گفت «چیز خوبی است برای اینکه مینا خانم تنها نباشد بهتر است یک ضبط بخرید». مادر گفت «چند روز دیگر مدرسه ها باز می شود و مینا وقت گوش کردن به نوار نخواهد داشت». شکوه خانم گفت «بله حق با شماست. من هم علاقه ای ندارم اما کاوه و کامران گوش می کنند. آنها هم تنها هستند و با موسیقی گوش کردن، خودشان را سرگرم می کنند». دلم می خواست شکوه خانم ضبطشان را می آورد و من هم چند تایی آهنگ گوش می کردم، اما چون اشاره ای نکرد من هم سکوت کردم.
مقدمات آش فراهم شد. شکوه خانم هم در این کار کمک کرد. از او خوشم آمد. زنی فهمیده و تحصیل کرده که به خوبی از روحیات جوانان آگاه است. وقتی سؤالی می کند و من جواب می دهم با دقت گوش می دهد و بعد اظهار عقیده می نماید. غالباً همان جوابی را می شنوم که فکر می کنم باید بگوید. نقطه نظرهای مشترکی داریم و این اشتراک موجب محبت فی مابین شده. نگاهش گرم و مهربان است و همیشه لبخندی بر لب دارد. بلند قد است و بسیار آراسته. از آن تیپ هایی که با یک بار دیدن می شد حدس زد که فهمیده و تحصیل کرده است و برای کار در جامعه تربیت شده است. او سالهای جوانی اش را وقف تعلیم و تربیت فرزندان این آب و خاک کرده و از گذشته اش راضی و خوشنود است به او گفتم «من هم دلم می خواهد دبیر شوم، آن هم دبیر ادبیات». خندید و گفت «پس چرا رشته طبیعی را انتخاب کردی؟» گفتم «به هر دو رشته علاقه دارم و می خواهم برای کنکور اگر شد در این رشته شرکت کنم». گفت «باید کتابهای این رشته را هم مطالعه کنی، فکر می کنم بتوانی این کار را بکنی. اما فراموش نکن که خواستن توانستن است؛ من از کاوه می خواهم که توی این کار کمکت کند. او دبیر ادبیات است و لیسانس ریاضی هم دارد. به همین دلیل هر دو رشته را درس می دهد. فکر می کنم او بتواند تو را راهنمایی کند». تشکر کردم. شکوه خانم با خوش رویی ادامه داد «تو هم مثل دخترم عزیز هستی، اگر بتوانم کاری برایت انجام بدهم خوشحال می شوم، دلم می خواهد کتایون با تو آشنا شود و با هم دوست باشید. دختر من هم مثل تو تنهاست. فکر می کنم شما برای هم دوستان خوبی باشید».
مادر به این آشنایی تمایل نشان داد و شکوه خانم گفت «وقتی کتی آمد او را می آورم تا با هم آشنا بشوید».
شب که شد، آقای قدسی آمد و با پدر به گفت و گو نشست. من در اتاقم ماندم و سرگرم مطالعه شدم. چراغ اتاق همسایه روشن بود و صدای گفت و گوی دو مرد به گوش می رسید. حدس زدم که دو برادر با هم خلوت کرده اند. جای مرسده خالی، اگر بود من هم با او خلوت می کردم و از این تنهایی نجات پیدا می کردم.
فردا از صبح خانه مان شلوغ شد. با ورود خاله و شیده و همسایه ها خانه از سکوت در آمد. من و شیده به آنها نگاه می کردیم و گاهی هم برایشان چای می ریختیم تا خستگیشان را برطرف کرده باشیم. شکوه خانم ساعتی بیش نمانده و رفته بود. ظهر، مادر کاسه آشی کشید و گفت «ببر خانۀ شکوه خانم». دلم می خواست صورت خودم را می دیدم و آراسته به در خانۀ آنها می رفتم اما مادر سینی را به دستم داد و گفت «مواظب باش نریزی، باید زنگ در سمت راستی را بزنی». از شیده پرسیدم «مرتب هستم؟» نگاهی به سرتاپایم انداخت و موهای روی پیشانیم را عقب زد و گفت «آره برو» برخلاف آنکه فکر می کردم کوچه بن بست است، دیدم چنین نیست. کنجکاو شدم ببینم به کجا منتهی می شود اما با وجود سینی ای که در دستم بود منصرف شدم و جلو در خانۀ شکوه خانم ایستادم. لحظه ای درنگ کردم و بعد زنگ را فشار دادم. صدای آمرانۀ مردی آمد که «بله؟» با دست پاچگی گفتم «باز کنید». شاسی اف اف را زدند و در باز شد اما کسی نیامد. مجدداً زنگ زدم. باز هم همان صدا را شنیدم که گفت «بله» گفتم «لطف کنید بیایید دم در» بعد از چند لحظه او را که دوان دوان از پله ها سرازیر می شد دیدم. با دیدن من و سینی که در دستم بود لبخندی زد و گفت «می بخشید که منتظرتان گذاشتم، فکر کردم مادرم است». گفتم «اشکالی ندارد». و بعد سینی را تعارفش کردم کاسۀ آش را برداشت و نگاهی به من انداخت که موجب خجالتم شد. سرم را به زیر انداختم. تشکر کرد و گفت «لطفاً صبر کنید». آماده رفتن بودم اما صبر کردم. او با یک شاخه گل برگشت و گفت «لطفاً از مادرتان تشکر کنید». خواستم حرکت کنم که گفت «راستی فراموش کردم به شما خیر مقدم بگویم. خانۀ جدیدتان مبارک باشد». گفتم «متشکر». پرسید «شما همان خانمی هستید که امسال به دبیرستان ما می آید؟» گفتم «بله». گفت «امیدوارم دبیرستان ما مورد توجه شما قرار بگیرد». باز هم تشکر کردم و او با گفتن «سلام برسانید» خداحافظی کرد و در را بست. خانه که آمدم به خاله ام گفتم «همسایۀ با نزاکتی داریم» نگاهی به گل انداخت و گفت «همین طور است». گفتم «فکر نمی کردم که مردها هم این کارها را بلد باشند، با آنکه مرد به ظاهر خشک و خشنی است، با این کارش ثابت کرد که پشت این قیافه عبوس روحیه ای لطیف و رمانتیک دارد».
برای رساندن آش به همسایه ها، شیده هم به کمکم آمد و کار زودتر انجام گرفت. هنگامی که آخرین ظرف را می دادم، خانم قدسی را دیدیم که خرید کرده بود و به خانه باز می گشت. به ما که رسید (خسته نباشید) گفت و خطاب به من گفت «انشاءالله یک روز هم آش پشت پای شما را خواهیم خورد. آن روز خودم آشها را توزیع می کنم». تشکر کردم و با هم به طرف خانه حرکت کردیم. مقابل خانه مان به کاوه برخوردیم و این بار خانم قدسی به طور رسمی من و شیده را به کاوه معرفی نمود و با شوخی گفت «مینا خانم امسال شاگردت می شود، مراقبش باش». او نگاهم کرد و گفت «باعث افتخار من است، اما فکر نمی کنم مینا خانم احتیاج به مراقبت داشته باشند». شیده هم به شوخی گفت «منظور مادرتان این است که در دادن نمره به مینا مراقب باشید تا تجدید نشود» او لبش را به دندان گزید و گفت «این را نفرمایید. اینطور که مادرم از مینا خانم تعریف کردند ایشان احتیاج به پارتی بازی ندارند».
شکوه خانم هم حرفش را تأیید کرد و سپس از کاوه پرسید «کجا می روی؟» گفت: «جای دوری نمی روم. می روم چیزی بخرم و زود برمی گردم». بعد از ما خداحافظی کرد و با گفتن (موفق باشید) رفت. وقتی قدری از ما دور شد جرأت کردم و به جهتی که او می رفت نگاه کردم. موزون و آرام گام برمی داشت.
شیده از خانم قدسی پرسید «پسرانتان هر دو مجرد هستند؟» او سری به علامت تصدیق تکان داد و با نفس کوتاهی گفت «کامران و کاوه هر دو مجرد هستند، اما هیچ کدامشان خیال ازدواج ندارند. در صورتی که وقت ازدواج هر دو رسیده». شیده باز هم پرسید «کامران خان بزرگتر هستند یا آقای کاوه؟» شکوه خانم خندید و گفت « کامران بزرگتر است، اما کاوه از نظر اندام درشت تر است. همیشه این طور به نظر می رسد که کاوه بزرگتر باشد». خانم قدسی را به خانه دعوت کردیم اما قبول نکرد و گفت «ممکن است عصری سری به شما بزنم». داخل خانه که شدیم، گفتم «مرد پرجذبه ای به نظر می آید و انسان را می ترساند». گفت «اما من برخلاف تو او را مرد جذابی دیدم. او از آن تیپ مردانی است که جذابیت و برازندگی را با هم دارند و جذبه اش مانع از این می شود که دختران خودشان را برای او لوس کنند. این برای شغلی که دارد خیلی مفید است». گفتم «اما بیچاره شاگردها که مجبورند هر روز این هیبت را تحمل کنند». چشم غره ای به من کرد و گفت «تو از دبیری خوشت می آید که دخترها از سروکولش بالا بروند و او را مضحکه کنند؟» از استدلالش رنجیدم و با خود فکر کردم که چرا چنین فکری می کند. اگر دبیری خوشرو و مهربان باشد آیا مورد تمسخر قرار می گیرد؟ به یاد آوردم که دبیرهای سال گذشته، هم مهربان بودند و هم خوشرو و هیچ کدامشان هم مورد مضحکه قرار نگرفته بودند. بحث در این مورد را بی ثمر دیدم و سکوت کردم. با خود گفتم (هر کس سلیقۀ خاص خود را دارد و من نباید عقیده ام را به او تحمیل کنم).
شاخه گل اهدایی را با یک شاخه گل رز دیگر که از باغچه چیدم در گلدان گذاشتم و به اتاقم بردم و پشت پنجره گذاشتم. از پشت دیوار صدای گفت و گو آمد. خم شدم و دو مرد جوان را دیدم. یکی از آن دو دیگری را به نام خواند. از شنیدن نام کامران کنجکاو شدم که بدانم کدام یک کامران است. هردو لاغر اندام بودند و من دنبال مردی می گشتم که درشت اندام باشد. اما هیچ کدام این خصوصیت را نداشتند. یکی کلیدی درآورد و در خانه را باز کرد. از پشت کرکره صورت او را دیدم. او شبیه مادرش بود و درست مثل او باریک اندام و قد بلند. با خود گفتم (کامران را هم دیدم تنها مانده است کتایون) شیده وارد اتاقم شد و گفت «غذا سرد شد». گفتم «آمدم». و با هم پایین رفتیم. وقتی مهمانها به استراحت پرداختند من و شیده به اتاق برگشتیم. شیده لب تختم نشست و گفت «من نمی توانم بعد از غذا استراحت کنم و خوابم نمی برد. شبها هم به سختی می خوابم». اسم خواب مرا به خمیازه انداخت و گفتم «من هم به خواب نیمروزی عادت ندارم، وقتی هم خیلی خسته باشم خوابم نمی برد. اگر خواب جزو غرایز ما نبود، هیچ دوست نداشتم بخوابم، می دانی شبها وقتی همه به خواب می روند دنیا چقدر تماشایی می شود؟ سکوت است و سکون. انسان در حالتی خاص قرار می گیرد. یک نوع خلسه یا حالتی ربانی، نمی دانم، اما روح و جسم سبک می شود و شکل اشیاء تغییر می کند و اگر به من نخندی می گویم که می شود با روح اشیاء رابطه برقرار کرد. شبها می نشینم و به آسمان نگاه می کنم. می روم به عالمی که جز زیبایی نیست. خودم را به خدا نزدیک می بینم و حس می کنم که او هم تنها به من نگاه می کند و تنها به حرفهای من گوش می دهد. با او حرف می زنم و جواب می شنوم». شیده خندید و پرسید «چطور جواب می شنوی؟» گفتم: «با افول یک ستاره یا وزیدن یک نسیم، فکر می کنم که این پاسخ اوست که سالها چشم براه آن بوده ام. وقتی از خستگی چشم هم می گذارم، با اکراه به خواب می روم. من دنیای شب را بیش از روز دوست دارم». شیده گفت «من هم شب را دوست دارم، ولی به این احساس که تو به آن رسیده ای نرسیده ام. تو فکر می کنی در این ساعت که من و تو با هم گفتگو می کنیم مرسده چه می کند؟» خواستم حالات و روحیات مرسده را مجسم کنم. چشمم را بستم و گفتم «او در این لحظه به ما فکر می کند. مسلماً می داند که برایش آش پخته ایم. پیش خودش مجسم می کند که من و تو با هم آشها را تقسیم کرده ایم و دلش یک کاسه آش هوس می کند». بلند خندید و گفت «راستی فکر می کنی در این لحظه این فکر را می کند؟» با شیطنت گفتم «نه تنها مرسده بلکه فریدون هم دارد به ما فکر می کند. او هم دلش می خواهد که یک کاسه آش از دست محبوبش بگیرد و نوش جان کند». صورتش سرخ شد و گفت «بس کن من مثل تو فکر نمی کنم. آنها الآن با دوستانشان توی یک رستوران مجلل نشسته اند و یک غذای تند هندی را نوش جان می کنند و به تنها کسانی هم که فکر نمی کنند من و تو هستیم». گفتم «با اینکه عاشق نیستم، اما فکر می کنم که عشق تو را حسود کرده. تو دلت می خواهد الآن کنار آنها بودی و به جای گفت و گو با من با کسی که دوستش داری صحبت می کردی». آه بلندی کشید و خواست گفته ام را رد کند که پیش دستی کردم و گفتم «دیدی درست گفتم. من هم اگر به جای تو بودم چنین احساسی داشتم. اما دخترخالۀ عزیز! فکرهای خوب و شیرین فقط مخصوص رؤیاست و در حقیقت تو الآن کنار من نشسته ای و به صحبتهای دخترخاله ای گوش می کنی که نه دوستش داری و نه طالب مصاحبتش هستی». چینی بر پیشانیش آمد و با دلخوری گفت «این طور صحبت نکن! من همۀ شما را دوست دارم. اگر خواهان هم صحبتی با تو نبودم الآن اینجا نبودم. ما هر دو تنهاییم و به قول خودت هر کدام از ما با رؤیای خودمان زندگی می کنیم. اما من یقین دارم که رؤیایم به حقیقت می پیوندد و با کسی که دوستش دارم زندگی خواهم کرد»، گفتم: «خوش به حالت اما این رؤیا نیست، ادامۀ واقعیت است. تو و فریدون به هم رسیده اید و بالاخره با هم ازدواج می کنید. اگر من به تو بگویم که در رؤیاهایم به دنبال کسی می گردم که با من به کرۀ ماه سفر کند و در آنجا خانه ای بسازد چه خواهی گفت؟» گفت «فکر می کنم که تو دختری خیالاتی هستی و آرزویت محال است». خندیدم و گفتم «بله این یک رؤیاست و از حقیقت دور است. ولی شاید روزی این رؤیا به حقیقت بپیوندد و مردم در کرۀ ماه زندگی کنند و خانه ای مثل همین خانه برای خودشان بنا کنند». شیده بلند شد و کرکره را عقب کشید و گفت «وقتی کرکره بسته باشد، اتاقت تاریک می شود و آدم خیال می کند که شب شده». می خواستم دلیل بسته بودن کرکره را بگویم اما پشیمان شدم و سکوت کردم. شیده به بیرون خم شد و ادامه داد «چقدر این خانه با خانۀ قبلی فرق دارد؛ آنجا توی این ساعت روز نمی توانستی دقیقه ای استراحت کنی، سروصدای بچه ها و توپ فوتبالی که به پنجره می کوبیدند امکان استراحت را از انسان سلب می کرد، اما اینجا نه سروصدایی هست و نه توپ فوتبالی. حتی عابر هم از این کوچه عبور نمی کند». من هم کنارش ایستادم و به کوچه خالی نگاه کردم و گفتم «شعر کوچۀ فریدون مشیری را شنیده ای که می گوید:
بی تو مهتاب باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم؟» ......
خندید و گفت «به عقیده تو این کوچۀ عاشقان است؟» گفتم «نمی دانم چون به عشق برنخورده ام. اما احساس بخصوصی نسبت به این کوچه و این پنجره دارم. فکر می کنم جایی یا زمانی قبلاً اینها را دیده ام». گفت «خانۀ قبلی اتان هم که پنجره داشت». گفتم «آره اما منظور من این کوچه و این پنجره است. احساس می کنم قبلاً هم در این اتاق زندگی کرده ام و با این پنجره رابطه داشته ام». شیده گفت «من هم گاهی به چنین احساسی برمی خورم. جایی می روم که برای اولین بار است اما یک نوع آشنایی به محل به من دست می دهد و گمان می کنم که قبلاً آن را دیده ام و در آن زندگی کرده ام». گفتم « شاید ما تولد دوباره ای داشته ایم». چشمانش را تنگ کرد و پرسید «منظورت چیست؟». گفتم «شاید قرنها پیش من و تو به دنیا آمده باشیم و بعد از مرگ روحمان سرگردان بوده و حالا در این قرن در این جسم حلول کرده، چه می دانی، من که دلم می خواهد پس از مرگم دوباره به دنیا برگردم، با همین شکل و همین هیبت». خندید و گفت «دلت نمی خواهد در شخصیتی دیگر ظاهر بشوی؟ مثلاً ملکۀ انگلیس باشی». گفتم «نه من همینطوری دوست دارم». خواستم با او شوخی کنم و کمی بترسانمش. گفتم «شیده مجسم کن که یک شب وقتی تو توی این اتاق تنها نشسته ای و هیچ کس هم در خانه نیست، من با لباس خواب سفید در حالی که موهایم روی شانه ام ریخته و شمعی در دست دارم از پله ها بالا بیایم و تو را صدا کنم، آن وقت چه می کنی؟» لبخندی زد و گفت «هیچ، یک صندلی تعارف می کنم تا بنشینی». پرسیدم «تو از روح نمی ترسی؟» گفت «چرا باید بترسم؟ چون تو را با همین قیافه که الآن هستی خواهم دید» خندیدم و گفتم «اما معمولاً مردم از روح می ترسند و از آن فرار می کنند». گفت «روح حقیقت ندارد و بیشتر از یک توهم نیست». گفتم «قول می دهم پس از مرگم ظاهر بشوم و تو حقیقت روح را قبول کنی، من می خواهم رابطه ام را با تو حفظ کنم. تو هم حاضری این رابطه را حفظ کنی؟» قاطعانه گفت «نه، چون خیال مردن ندارم. حرفهای تو نگرانم می کند و احساس ترس می کنم». خندیدم و گفتم «اما تو که چند لحظه پیش گفتی از مردن و روح نمی ترسی، دیدی تو هم مثل دیگران هستی؟» گفت «بله اشتباه کردم. من هم از روح می ترسم». گفتم » متأسفانه من را بگو که می خواستم با تو رابطه داشته باشم». گفت «زمان زنده بودنت این رابطه را حفظ کن، بقیه اش پیشکشت». گفتم «دخترخالۀ عزیز تو مرا مأیوس کردی. نه، باید با یک نفر دیگر رابطه برقرار کنم». با تعجب گفت «تو چرا همه اش به این مسائل علاقه نشان می دهی؟ حیف نیست انسان زندگی و خوبیهای آن را فراموش کند و به مرگ فکر کند؟ تو هنوز اول جوانیت است و باید برای زندگی برنامه ریزی کنی و رابطی برای ادامۀ این زندگی پیدا کنی. دنیا خیلی زیبا است. از مرگ فاصله بگیر و به این دنیا فکر کن. این به نفع تو است». گفتم «خیال مردن ندارم و من هم مثل تو دنیا و زندگی را دوست دارم. اما مرگ واقعیت است، انکار ناپذیر است». گفت «می دانم که سرانجام هر عمری به مرگ ختم می شود، اما نمی خواهم به آن فکر کنم» گفتم «اتفاقاً بهتر است که انسان از مرگ غافل نشود. اگر در خلال رؤیاهایمان به واقعیت مرگ هم فکر کنیم، کمتر دست خوش غرور و عشق به دنیا می شویم. وقتی بدانیم که مرگی هم هست، از حرص و آز و طمع دست برمی داریم و یک زندگی ساده را دنبال می کنیم». شیده در حالی که اتاقم را ترک می کرد گفت «حق با شماست خانم صوفی!»
[/font][/size][/color][/rtl]
بالاخره انتظار به سرآمد و مهرماه رسید. جلوی آینه اونیفورم را امتحان کردم و خودم را برای رفتن به مدرسه آماده نمودم. دلشوره داشتم چون هیچ کس را نمی شناختم. با عجله صبحانه خوردم. پدر هم لباس پوشید و با هم از خانه خارج شدیم. پدر قبلاً اتومبیل را به کوچه آورده بود. وقتی سوار شدیم گفت «اگر هر روز صبح زود بلند شویم می توانم تو را به مدرسه برسانم».
پایین تر دو دختر از داخل کوچه ای خارج شدند که اونیفورمی هم رنگ من داشتند. پدر شیشه را پایین کشید و از آنها پرسید «شما هم به دبیرستان نور می روید؟» آنها پاسخ مثبت دادند. پدر گفت «سوار شوید شما را می رسانیم، دختر من هم همان دبیرستان می رود». از این که پدرم برایم دوست پیدا کرده بود خجالت کشیدم. اما آنها با خوش رویی دعوت ما را پذیرفتند و سوار شدند. ما با هم آشنا شدیم. اتفاقاً نام یکی از آنها شکوه بود. هر دوی آنها یک سال از من بزرگتر بودند و هر دو هم از شاگردان قدیمی آن دبیرستان بودند. نزدیک دبیرستان پیاده شدیم. آنها پیشنهاد کردند تا دبیرستان را نشانم بدهند. دو بنای نو و قدیمی به وسیلۀ یک بالکن کوچک به هم مربوط می شد. هر دو ساختمان سه طبقه و در طبقۀ سوم آن سالن اجتماعات و کتابخانه بود که در آن قفل بود، سالن ورزش در ساختمان قدیمی قرار داشت که به انواع وسایل ورزشی مجهز بود.
رأس ساعت 8 صدای زنگ در تمام مدرسه پیچید. به حیاط رفتیم. همه رو به روی پنجرۀ دفتر گرد آمده بودند. از حیاط می شد کاملاً دفتر را دید. خانم مدیر میکروفن را تنظیم کرد و بعد از گفتن خوش آمد، به نقاطی اشاره کرد و صف کلاسها مشخص شد. آنگاه خانم ناظم پشت میکروفن قرار گرفت و از روی لیست اسامی دانش آموزان را خواند و کلاسها را مشخص نمود. من نیز کلاسم را یافتم و وارد آن شدم. اتاقی بزرگ و روشن بود. به آخر کلاس رفتم و روی نیمکت آخر نشستم. شاگردان دیگر نیز میزهای دیگر را اشغال کردند. اکثر آنها با هم دوست و هم کلاس بودند و با هم صحبت می کردند. چیزی که در اولین برخورد توجه ام را جلب کرد، این بود که اکثر آنها برخلاف مقررات، هم در قد اونیفورم تغییر داده بودند و هم شکل ظاهرشان شبیه شاگردان مدرسه نبود. موهای آرایش شده و ناخن های مانیکور کرده مرا به تعجب وا داشت. دختری که در کنارم نشسته بود ساکت بود و همچون من به تماشای دیگران نشسته بود. حدس زدم که او هم تازه وارد باشد. به طرفش برگشتم و پرسیدم «شما هم جدید هستید؟» نگاهم کرد و گفت «بله» دستم را دراز کردم و گفتم «من مینا افشار هستم و تازه به این مدرسه آمده ام». دستم را به گرمی فشرد و در حالیکه لبخندی گرم لبهایش را از هم می گشود گفت «من هم مریم یگانه هستم. امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم». کلاس را همهمه فرا گرفته بود، دخترانی که پس از سه ماه یکدیگر را دیده بودند، آنقدر گفتنی داشتند که حتی متوجه ورود خانم مدیر نشدند.
یکی از بچه ها برپا داد و همه به احترام ایستادیم. خانم مدیر نگاهی به ما انداخت و گفت «بنشینید». آنگاه صبر کرد تا کلاس آرام شد. سپس پرسید «در این کلاس شاگرد جدید هست؟» مریم و من بلند شدیم. اسمهای ما را پرسید و بعد از معدل سال گذشته ما سؤال کرد گفتم «نوزده» با گفتن معدل، هم شاگردی ها به طرف من برگشتند و نگاه کنجکاوشان را به صورتم دوختند. خانم مدیر گفت «بیا اینجا بایست». بلند شدم و آنجا که گفته بود ایستادم. تمام چشمها متوجه من بود احساس خجالت کردم. بدنم از درون می لرزید. سعی می کردم خویشتن داری کنم. برای همین هم نگاهم را به مریم دوختم. خانم مدیر گفت «از امروز افشار مبصر شما است. اگر شاگردان باهوشی باشید می توانید از استعداد او استفاده کنید، تا در درسها کمکتان کند. من از صورت افشار می خوانم که دختری است که با کمال میل شما را یاری خواهد کرد. قدرش را بدانید و ساعتهای گرامیتان را بیهوده هدر ندهید. آنگاه رو به من کرد و افزود «با اینکه جدید هستی و شاگردان را نمی شناسی، اما اطمینان دارم که از عهده کارهای این کلاس برخواهی آمد. بعد از رفتن من، لیستی از اسامی شاگردان تهیه کن تا آن را با لیست دفتر کنترل کنم . فکر نمی کنم دیگر جابه جایی انجام بگیرد». و با گفتن (موفق باشید) کلاس را ترک کرد.
من هم طبق دستور عمل کردم و اسامی شاگردان را نوشتم و به دفتر بردم. وقتی از کلاس خارج شدم دو مرتبه صدای همهمه بلند شد. داخل دفتر اکثر دبیرها نشسته بودند و من ناگهان متوجه آقای قدسی شدم. او هم نگاهش به نگاه من گره خورد. لبخند کمرنگی بر لب آورد و بلافاصله نگاه خود را به کاغذی که در دست داشت انداخت. خانم مدیر لیست اسامی را از دستم گرفت و دفتر حضور و غیابی به من داد و گفت «اسم شاگردان را طبق حروف الفبا یادداشت کن. هر روز هم خودت مسئول بردن و آوردن دفتر هستی. در نگاهداری آن کوشش کن.
دفتر را گرفتم و خارج شدم. خوشحال بودم، برای اینکه هنوز نرسیده مبصر شده ام. به کلاس که بازگشتم هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند. یکی مشغول آرایش موی بغل دستی اش بود و یکی روی تخته سیاه نقاشی می کرد و دو نفر دیگر هم دم پنجره ایستاده بودند و با هم گفت و گو می کردند. با کمی عصبانیت گفتم «اینجا چه خبر است، لطفاً ساکت باشید». یکی از ته کلاس گفت «چه بد اخلاق». رنجیدم. دلم نمی خواست اینگونه در موردم فکر کنند. ولی برای برقراری نظم کمی خشونت لازم بود. روی صندلی نشستم و شاگردان را زیر نظر گرفتم. آنگاه گفتم «بچه ها من بداخلاق و کج خلق نیستم. دلم می خواهد همه با هم دوست باشیم و با صمیمیت در کنار هم درس بخوانیم. اما برای برقراری این صمیمیت لازم است که شما هم نظم کلاس را رعایت کنید و آرامش کلاس را به هم نزنید. بیایید از روز اول با هم عهد ببندیم که کلاس نمونه ای داشته باشیم. وقتی کلاس آرام باشد من هم سعی می کنم کمکتان کنم. کلاس مکان مقدسی است و با آرایشگاه فرق دارد. اگر قرار باشد وقتمان را صرف این جور کارها بکنیم، مطمئن باشید که از درس عقب می مانیم. در جواب آن خانمی هم که مرا بداخلاق معرفی کرد، باید بگویم که من خیلی هم خوش اخلاق هستم و این را ثابت خواهم کرد. حالا به عنوان پیشنهاد می خواهم بگویم: اگر مایل باشید با هم مشاعره کنیم، چطور است؟»
صدای بچه ها بلند شد. عده ای موافق و عده ای مخالف بودند. دستم را به علامت سکوت بالا بردم و گفتم «اجباری در میان نیست. هرکس مایل باشد می تواند شرکت کند». آنگاه بچه ها را به دو گروه تقسیم کردم و مشاعره شروع شد. یکی از بچه ها با خواندن (توانا بود هر که دانا بود) شروع کرد و گروه بعد جواب دادند. تا زنگ به صدا درآمد، هم شعر خواندیم و هم تفریح کردیم. صدای زنگ که آمد، بچه ها با گفتن «ای وای». خوشحالم کردند. فهمیدم که از آن ساعت لذت برده اند.
ساعت دوم دبیر ریاضی به کلاس آمد. او برای همشاگردیهایم چهره ای آشنا بود. اما برای من و مریم نه، او هم سال موفقی را برایمان آرزو کرد و اضافه کرد که سال دشواری را باید بگذرانیم و نصیحتمان کرد که بیشتر وقتمان را صرف درس و کتاب کنیم. او با من و یگانه هم آشنا شد و وقتی دانست که من در دبیرستان قبلی شاگرد ممتاز بوده ام، برایم آرزوی موفقیت کرد. چهرۀ مهربان و لحن ملایمش بر دل نشست. فهمیدم که او از دبیرانی است که شاگردان دوستش دارند و مایلند که هم او دبیر ریاضیشان باقی بماند. مقدمتاً برای یادآوری، چند نمونه از درسهای سال گذشته را روی تخته نوشت و خودش آنها را حل کرد. این یادآوری مارا در فضای جدی کلاس و درس قرار داد و ساعات فراغت را فراموش کردیم. ساعت بعد هم دبیر ادبیات سر کلاسمان آمد. او هم با کلام شیرین خود آینده ای روشن در پیش چشممان مجسم ساخت؛ آینده ای که تنها با تلاش و کوشش حاصل می شد و در آن همه چیز رنگ و جلوه ای زیبا به خود می گرفت. او گفت «شما مادران آیندۀ این سرزمین خواهید بود. شما نسبت به نسلهای آینده تعهد دارید. سعی و کوشش شما در فرا گرفتن درس باعث می شود که با دید بهتری دنیا را بشناسید و زندگی بهتری برای فرزندانتان فراهم سازید». کلمۀ (مادر) و (مادر شدن) سرخی شرم را بر گونه های ما آورد و اکثراً سر به زیر انداختیم و با خجالت گوش به نصایح او سپردیم. زمان مدرسه که به پایان رسید، متوجه شدم که روز پر باری را گذرانده ام. هم دوست پیدا کرده بودم و هم به عنوان مبصر کلاس انتخاب شده بودم و دیگر برای اولیای مدرسه چهره ای ناآشنا نبودم.
یک هفته گذشت و من با تمام دبیرها آشنا شدم. آقای قدسی با ما درس نداشت. آنطور که از دیگران شنیدم، آقای قدسی دبیری است جدی و سخت گیر و آنها چندان دل خوشی از او ندارند. فکر کردم شاید سال آخر با او درس داشته باشم. تصمیم گرفتم که اگر به مشکلی برخوردم از او راهنمایی بخواهم.
دفتر حضور و غیاب را برداشم و به طرف کلاس راه افتادم. در کریدور به آقای قدسی برخوردم، سلام و صبح بخیر گفتم. گویی اصلاً مرا نمی شناسد، با سردی سلامم را پاسخ گفت و وارد دفتر شد. می خواهم مثل دیگران باور کنم که او در سینه قلبی ندارد.
شب، هنگامی که به بستر رفتم به او فکر می کردم. تازه چشمم هم رفته بود که دیدم دختری زیبا، که کمی شبیه خودم بود، پای تختم ایستاده و با لبخندی معصوم مرا می نگرد. خواستم از جا برخیزم، اما توان نداشتم. او یک نگاه به من می کرد و نگاهی هم به پنجرۀ آقای قدسی. چند بار مژه برهم زدم، دیدم در دشتی پر از گلهای اقاقی، کنار جوی آبی ایستاده ام و نسیم فرح بخشی هم می وزد. آقای قدسی، قدم زنان از فاصله ای نه چندان دور به من نزدیک می شد و کتابی را که در دستش بود، به طرفم گرفت و بعد با لبخند از من دور شد. آن دختر که شاهد و ناظر چنین صحنه ای بود به رویم لبخند زد و سپس برایم دست تکان داد و ناپدید شد. می توانم بگویم که از پنجره بیرون رفت. وقتی او ناپدید شد قوایم را به دست آوردم. از روی تخت بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم. کوچه تاریک بود و هیچ کس در آن دیده نمی شد. نگاهم به آسمان افتاد صاف و بی لک بود و ستارگان می درخشیدند. پنجره را بستم و بار دیگر به رختخواب پناه بردم. با خودم گفتم که خواب دیده ام و آنچه اتفاق افتاده در رؤیا بوده، و با این فکر به خواب رفتم. اما خوابی پر از کابوس. خواب دیدم که لباس سپیدی بر تن دارم و موهایم روی شانه ام ریخته است و شمعی در دست دارم و از پله ها بالا می آیم. بالای پله ها چند آدم ایستاده بود که صورتشان را نمی دیدم. آنها مرا تا اتاقم همراهی کردند. در میان اتاق تابوتی بود سیاه رنگ، که من بدون ترس و با آرامش در آن دراز کشیدم و آن انسانهای بی سر، تابوت مرا روی دست بلند کردند و از پنجره خارج شدند. هراسان چشم گشودم، سپیده زده بود. با خود گفتم:
باید همچون باد گذشت
و چون ستاره مرد.
باید فریاد کرد و خالی شد.
انتهای راه است
باید به انتها رسید
یکسر خالی شد و چون هوا تکید.
باید مرگ را شناخت
و آن را چون ترانه خواند.
هنگام صرف صبحانه، مادر چرسید «چرا رنگت پریده؟» نخواستم با تعریف خوابم نگرانش کنم. چیزی نگفتم. چون بار دیگر پرسید گفتم «چیزی نیست، شاید سرما خورده باشم». بلند شد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت «چقدر سرد است. بهتر است لباس بیشتری بپوشی. می خواهی امروز استراحت کنی و به مدرسه نروی؟» گفتم «نه، می روم حالم خوب است نگران نباشید». مادر تا کنار در بدرقه ام کرد و سفارش کرد تا مواظب خودم باشم.
وارد خیابان که شدم،آقای قدسی از کنارم گذشت و بدون مکث رد شد. ایستگاه اتوبوس خلوت بود. تصمیم گرفتم که راه را با اتوبوس طی کنم و چنین هم کردم. فکر خواب و رؤیایی که دیده بودم، آرامم نمی گذاشت و نمی توانستم آن را فراموش کنم. حتی هیاهوی بچه ها هم مرا جذب نکرد. مریم دستم را گرفت و پرسید «با یک پیراشکی چطوری؟» گفتم «میل ندارم اما با تو تا بوفه می آیم». کنار بوفه ایستادم و مریم به جای پیراشکی یک چیپس خرید و تعارفم کرد. میلی به خوردن نداشتم رد کردم. جایی ایستاده بودم که می توانستم دبیرها را ببینم. آقای قدسی مشغول نوشیدن چای بود. به خاطرم رسید که او را در خواب با همین کت و شلوار دیده ام. مریم پرسید «چرا توی فکر هستی؟ اتفاقی افتاده؟» نگاهش کردم و گفتم «نه». گفت «اما صورتت چیز دیگری می گوید. با مادرت مشاجره کردی؟» که خنده ام گرفت و گفتم «نه، ما هیچ وقت با هم دعوا نمی کنیم». گفت «خوش به حالت». کنجکاو شدم و پرسیدم «مگر تو و مادرت با هم دعوا می کنید؟» لبخندی زد و گفت «بگو کی دعوا نمی کنیم؟ من و مادرم مثل کارد و پنیر هستیم؛ هیچ وقت حرف یکدیگر را درک نکردیم. او زن سخت گیری است و بی اندازه شکاک. اگر زود بروم خانه، شک می کند که حتماً اتفاقی افتاده که زود آمده ام و اگر کمی دیر کنم باز هم شک می کند که چه اتفاقی افتاده که من دیر کرده ام». گفتم «این که بد نیست، خوب تمام مادرها نگران فرزندانشان می شوند». گفت «می دانم اما نگرانی مادر من عادی نیست. طوری سؤال و جواب می کند مثل این که می خواهد اعترافی از گناهکار بگیرد. گاهی مجبور می شوم برای این که سؤال و جواب را کوتاه کنم به او دروغ بگویم. خودم از این کار ناراحتم، اما چاره ای ندارم. نمی دانی چقدر بد است مادر به دخترش اطمینان نداشته باشد. من به خاطر این اخلاق مادرم منزوی شده ام و هیچ دوستی ندارم. نه جرأت دارم به خانۀ دوستی بروم و نه دوستی جرأت دارد به خانۀ ما بیاید». پرسیدم «شما چند تا خواهر و برادر هستید؟» گفت «دو خواهر و سه برادر. گاهی آرزو می کنم که ای کاش خدا مرا هم پسر می افرید و از این اخلاق مادر راحت می شدم». با صدای زنگ سخنانمان ناتمام ماند و هر دو به کلاس رفتیم
[rtl][color][size][font]پایین تر دو دختر از داخل کوچه ای خارج شدند که اونیفورمی هم رنگ من داشتند. پدر شیشه را پایین کشید و از آنها پرسید «شما هم به دبیرستان نور می روید؟» آنها پاسخ مثبت دادند. پدر گفت «سوار شوید شما را می رسانیم، دختر من هم همان دبیرستان می رود». از این که پدرم برایم دوست پیدا کرده بود خجالت کشیدم. اما آنها با خوش رویی دعوت ما را پذیرفتند و سوار شدند. ما با هم آشنا شدیم. اتفاقاً نام یکی از آنها شکوه بود. هر دوی آنها یک سال از من بزرگتر بودند و هر دو هم از شاگردان قدیمی آن دبیرستان بودند. نزدیک دبیرستان پیاده شدیم. آنها پیشنهاد کردند تا دبیرستان را نشانم بدهند. دو بنای نو و قدیمی به وسیلۀ یک بالکن کوچک به هم مربوط می شد. هر دو ساختمان سه طبقه و در طبقۀ سوم آن سالن اجتماعات و کتابخانه بود که در آن قفل بود، سالن ورزش در ساختمان قدیمی قرار داشت که به انواع وسایل ورزشی مجهز بود.
رأس ساعت 8 صدای زنگ در تمام مدرسه پیچید. به حیاط رفتیم. همه رو به روی پنجرۀ دفتر گرد آمده بودند. از حیاط می شد کاملاً دفتر را دید. خانم مدیر میکروفن را تنظیم کرد و بعد از گفتن خوش آمد، به نقاطی اشاره کرد و صف کلاسها مشخص شد. آنگاه خانم ناظم پشت میکروفن قرار گرفت و از روی لیست اسامی دانش آموزان را خواند و کلاسها را مشخص نمود. من نیز کلاسم را یافتم و وارد آن شدم. اتاقی بزرگ و روشن بود. به آخر کلاس رفتم و روی نیمکت آخر نشستم. شاگردان دیگر نیز میزهای دیگر را اشغال کردند. اکثر آنها با هم دوست و هم کلاس بودند و با هم صحبت می کردند. چیزی که در اولین برخورد توجه ام را جلب کرد، این بود که اکثر آنها برخلاف مقررات، هم در قد اونیفورم تغییر داده بودند و هم شکل ظاهرشان شبیه شاگردان مدرسه نبود. موهای آرایش شده و ناخن های مانیکور کرده مرا به تعجب وا داشت. دختری که در کنارم نشسته بود ساکت بود و همچون من به تماشای دیگران نشسته بود. حدس زدم که او هم تازه وارد باشد. به طرفش برگشتم و پرسیدم «شما هم جدید هستید؟» نگاهم کرد و گفت «بله» دستم را دراز کردم و گفتم «من مینا افشار هستم و تازه به این مدرسه آمده ام». دستم را به گرمی فشرد و در حالیکه لبخندی گرم لبهایش را از هم می گشود گفت «من هم مریم یگانه هستم. امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم». کلاس را همهمه فرا گرفته بود، دخترانی که پس از سه ماه یکدیگر را دیده بودند، آنقدر گفتنی داشتند که حتی متوجه ورود خانم مدیر نشدند.
یکی از بچه ها برپا داد و همه به احترام ایستادیم. خانم مدیر نگاهی به ما انداخت و گفت «بنشینید». آنگاه صبر کرد تا کلاس آرام شد. سپس پرسید «در این کلاس شاگرد جدید هست؟» مریم و من بلند شدیم. اسمهای ما را پرسید و بعد از معدل سال گذشته ما سؤال کرد گفتم «نوزده» با گفتن معدل، هم شاگردی ها به طرف من برگشتند و نگاه کنجکاوشان را به صورتم دوختند. خانم مدیر گفت «بیا اینجا بایست». بلند شدم و آنجا که گفته بود ایستادم. تمام چشمها متوجه من بود احساس خجالت کردم. بدنم از درون می لرزید. سعی می کردم خویشتن داری کنم. برای همین هم نگاهم را به مریم دوختم. خانم مدیر گفت «از امروز افشار مبصر شما است. اگر شاگردان باهوشی باشید می توانید از استعداد او استفاده کنید، تا در درسها کمکتان کند. من از صورت افشار می خوانم که دختری است که با کمال میل شما را یاری خواهد کرد. قدرش را بدانید و ساعتهای گرامیتان را بیهوده هدر ندهید. آنگاه رو به من کرد و افزود «با اینکه جدید هستی و شاگردان را نمی شناسی، اما اطمینان دارم که از عهده کارهای این کلاس برخواهی آمد. بعد از رفتن من، لیستی از اسامی شاگردان تهیه کن تا آن را با لیست دفتر کنترل کنم . فکر نمی کنم دیگر جابه جایی انجام بگیرد». و با گفتن (موفق باشید) کلاس را ترک کرد.
من هم طبق دستور عمل کردم و اسامی شاگردان را نوشتم و به دفتر بردم. وقتی از کلاس خارج شدم دو مرتبه صدای همهمه بلند شد. داخل دفتر اکثر دبیرها نشسته بودند و من ناگهان متوجه آقای قدسی شدم. او هم نگاهش به نگاه من گره خورد. لبخند کمرنگی بر لب آورد و بلافاصله نگاه خود را به کاغذی که در دست داشت انداخت. خانم مدیر لیست اسامی را از دستم گرفت و دفتر حضور و غیابی به من داد و گفت «اسم شاگردان را طبق حروف الفبا یادداشت کن. هر روز هم خودت مسئول بردن و آوردن دفتر هستی. در نگاهداری آن کوشش کن.
دفتر را گرفتم و خارج شدم. خوشحال بودم، برای اینکه هنوز نرسیده مبصر شده ام. به کلاس که بازگشتم هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند. یکی مشغول آرایش موی بغل دستی اش بود و یکی روی تخته سیاه نقاشی می کرد و دو نفر دیگر هم دم پنجره ایستاده بودند و با هم گفت و گو می کردند. با کمی عصبانیت گفتم «اینجا چه خبر است، لطفاً ساکت باشید». یکی از ته کلاس گفت «چه بد اخلاق». رنجیدم. دلم نمی خواست اینگونه در موردم فکر کنند. ولی برای برقراری نظم کمی خشونت لازم بود. روی صندلی نشستم و شاگردان را زیر نظر گرفتم. آنگاه گفتم «بچه ها من بداخلاق و کج خلق نیستم. دلم می خواهد همه با هم دوست باشیم و با صمیمیت در کنار هم درس بخوانیم. اما برای برقراری این صمیمیت لازم است که شما هم نظم کلاس را رعایت کنید و آرامش کلاس را به هم نزنید. بیایید از روز اول با هم عهد ببندیم که کلاس نمونه ای داشته باشیم. وقتی کلاس آرام باشد من هم سعی می کنم کمکتان کنم. کلاس مکان مقدسی است و با آرایشگاه فرق دارد. اگر قرار باشد وقتمان را صرف این جور کارها بکنیم، مطمئن باشید که از درس عقب می مانیم. در جواب آن خانمی هم که مرا بداخلاق معرفی کرد، باید بگویم که من خیلی هم خوش اخلاق هستم و این را ثابت خواهم کرد. حالا به عنوان پیشنهاد می خواهم بگویم: اگر مایل باشید با هم مشاعره کنیم، چطور است؟»
صدای بچه ها بلند شد. عده ای موافق و عده ای مخالف بودند. دستم را به علامت سکوت بالا بردم و گفتم «اجباری در میان نیست. هرکس مایل باشد می تواند شرکت کند». آنگاه بچه ها را به دو گروه تقسیم کردم و مشاعره شروع شد. یکی از بچه ها با خواندن (توانا بود هر که دانا بود) شروع کرد و گروه بعد جواب دادند. تا زنگ به صدا درآمد، هم شعر خواندیم و هم تفریح کردیم. صدای زنگ که آمد، بچه ها با گفتن «ای وای». خوشحالم کردند. فهمیدم که از آن ساعت لذت برده اند.
ساعت دوم دبیر ریاضی به کلاس آمد. او برای همشاگردیهایم چهره ای آشنا بود. اما برای من و مریم نه، او هم سال موفقی را برایمان آرزو کرد و اضافه کرد که سال دشواری را باید بگذرانیم و نصیحتمان کرد که بیشتر وقتمان را صرف درس و کتاب کنیم. او با من و یگانه هم آشنا شد و وقتی دانست که من در دبیرستان قبلی شاگرد ممتاز بوده ام، برایم آرزوی موفقیت کرد. چهرۀ مهربان و لحن ملایمش بر دل نشست. فهمیدم که او از دبیرانی است که شاگردان دوستش دارند و مایلند که هم او دبیر ریاضیشان باقی بماند. مقدمتاً برای یادآوری، چند نمونه از درسهای سال گذشته را روی تخته نوشت و خودش آنها را حل کرد. این یادآوری مارا در فضای جدی کلاس و درس قرار داد و ساعات فراغت را فراموش کردیم. ساعت بعد هم دبیر ادبیات سر کلاسمان آمد. او هم با کلام شیرین خود آینده ای روشن در پیش چشممان مجسم ساخت؛ آینده ای که تنها با تلاش و کوشش حاصل می شد و در آن همه چیز رنگ و جلوه ای زیبا به خود می گرفت. او گفت «شما مادران آیندۀ این سرزمین خواهید بود. شما نسبت به نسلهای آینده تعهد دارید. سعی و کوشش شما در فرا گرفتن درس باعث می شود که با دید بهتری دنیا را بشناسید و زندگی بهتری برای فرزندانتان فراهم سازید». کلمۀ (مادر) و (مادر شدن) سرخی شرم را بر گونه های ما آورد و اکثراً سر به زیر انداختیم و با خجالت گوش به نصایح او سپردیم. زمان مدرسه که به پایان رسید، متوجه شدم که روز پر باری را گذرانده ام. هم دوست پیدا کرده بودم و هم به عنوان مبصر کلاس انتخاب شده بودم و دیگر برای اولیای مدرسه چهره ای ناآشنا نبودم.
یک هفته گذشت و من با تمام دبیرها آشنا شدم. آقای قدسی با ما درس نداشت. آنطور که از دیگران شنیدم، آقای قدسی دبیری است جدی و سخت گیر و آنها چندان دل خوشی از او ندارند. فکر کردم شاید سال آخر با او درس داشته باشم. تصمیم گرفتم که اگر به مشکلی برخوردم از او راهنمایی بخواهم.
دفتر حضور و غیاب را برداشم و به طرف کلاس راه افتادم. در کریدور به آقای قدسی برخوردم، سلام و صبح بخیر گفتم. گویی اصلاً مرا نمی شناسد، با سردی سلامم را پاسخ گفت و وارد دفتر شد. می خواهم مثل دیگران باور کنم که او در سینه قلبی ندارد.
شب، هنگامی که به بستر رفتم به او فکر می کردم. تازه چشمم هم رفته بود که دیدم دختری زیبا، که کمی شبیه خودم بود، پای تختم ایستاده و با لبخندی معصوم مرا می نگرد. خواستم از جا برخیزم، اما توان نداشتم. او یک نگاه به من می کرد و نگاهی هم به پنجرۀ آقای قدسی. چند بار مژه برهم زدم، دیدم در دشتی پر از گلهای اقاقی، کنار جوی آبی ایستاده ام و نسیم فرح بخشی هم می وزد. آقای قدسی، قدم زنان از فاصله ای نه چندان دور به من نزدیک می شد و کتابی را که در دستش بود، به طرفم گرفت و بعد با لبخند از من دور شد. آن دختر که شاهد و ناظر چنین صحنه ای بود به رویم لبخند زد و سپس برایم دست تکان داد و ناپدید شد. می توانم بگویم که از پنجره بیرون رفت. وقتی او ناپدید شد قوایم را به دست آوردم. از روی تخت بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم. کوچه تاریک بود و هیچ کس در آن دیده نمی شد. نگاهم به آسمان افتاد صاف و بی لک بود و ستارگان می درخشیدند. پنجره را بستم و بار دیگر به رختخواب پناه بردم. با خودم گفتم که خواب دیده ام و آنچه اتفاق افتاده در رؤیا بوده، و با این فکر به خواب رفتم. اما خوابی پر از کابوس. خواب دیدم که لباس سپیدی بر تن دارم و موهایم روی شانه ام ریخته است و شمعی در دست دارم و از پله ها بالا می آیم. بالای پله ها چند آدم ایستاده بود که صورتشان را نمی دیدم. آنها مرا تا اتاقم همراهی کردند. در میان اتاق تابوتی بود سیاه رنگ، که من بدون ترس و با آرامش در آن دراز کشیدم و آن انسانهای بی سر، تابوت مرا روی دست بلند کردند و از پنجره خارج شدند. هراسان چشم گشودم، سپیده زده بود. با خود گفتم:
باید همچون باد گذشت
و چون ستاره مرد.
باید فریاد کرد و خالی شد.
انتهای راه است
باید به انتها رسید
یکسر خالی شد و چون هوا تکید.
باید مرگ را شناخت
و آن را چون ترانه خواند.
هنگام صرف صبحانه، مادر چرسید «چرا رنگت پریده؟» نخواستم با تعریف خوابم نگرانش کنم. چیزی نگفتم. چون بار دیگر پرسید گفتم «چیزی نیست، شاید سرما خورده باشم». بلند شد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت «چقدر سرد است. بهتر است لباس بیشتری بپوشی. می خواهی امروز استراحت کنی و به مدرسه نروی؟» گفتم «نه، می روم حالم خوب است نگران نباشید». مادر تا کنار در بدرقه ام کرد و سفارش کرد تا مواظب خودم باشم.
وارد خیابان که شدم،آقای قدسی از کنارم گذشت و بدون مکث رد شد. ایستگاه اتوبوس خلوت بود. تصمیم گرفتم که راه را با اتوبوس طی کنم و چنین هم کردم. فکر خواب و رؤیایی که دیده بودم، آرامم نمی گذاشت و نمی توانستم آن را فراموش کنم. حتی هیاهوی بچه ها هم مرا جذب نکرد. مریم دستم را گرفت و پرسید «با یک پیراشکی چطوری؟» گفتم «میل ندارم اما با تو تا بوفه می آیم». کنار بوفه ایستادم و مریم به جای پیراشکی یک چیپس خرید و تعارفم کرد. میلی به خوردن نداشتم رد کردم. جایی ایستاده بودم که می توانستم دبیرها را ببینم. آقای قدسی مشغول نوشیدن چای بود. به خاطرم رسید که او را در خواب با همین کت و شلوار دیده ام. مریم پرسید «چرا توی فکر هستی؟ اتفاقی افتاده؟» نگاهش کردم و گفتم «نه». گفت «اما صورتت چیز دیگری می گوید. با مادرت مشاجره کردی؟» که خنده ام گرفت و گفتم «نه، ما هیچ وقت با هم دعوا نمی کنیم». گفت «خوش به حالت». کنجکاو شدم و پرسیدم «مگر تو و مادرت با هم دعوا می کنید؟» لبخندی زد و گفت «بگو کی دعوا نمی کنیم؟ من و مادرم مثل کارد و پنیر هستیم؛ هیچ وقت حرف یکدیگر را درک نکردیم. او زن سخت گیری است و بی اندازه شکاک. اگر زود بروم خانه، شک می کند که حتماً اتفاقی افتاده که زود آمده ام و اگر کمی دیر کنم باز هم شک می کند که چه اتفاقی افتاده که من دیر کرده ام». گفتم «این که بد نیست، خوب تمام مادرها نگران فرزندانشان می شوند». گفت «می دانم اما نگرانی مادر من عادی نیست. طوری سؤال و جواب می کند مثل این که می خواهد اعترافی از گناهکار بگیرد. گاهی مجبور می شوم برای این که سؤال و جواب را کوتاه کنم به او دروغ بگویم. خودم از این کار ناراحتم، اما چاره ای ندارم. نمی دانی چقدر بد است مادر به دخترش اطمینان نداشته باشد. من به خاطر این اخلاق مادرم منزوی شده ام و هیچ دوستی ندارم. نه جرأت دارم به خانۀ دوستی بروم و نه دوستی جرأت دارد به خانۀ ما بیاید». پرسیدم «شما چند تا خواهر و برادر هستید؟» گفت «دو خواهر و سه برادر. گاهی آرزو می کنم که ای کاش خدا مرا هم پسر می افرید و از این اخلاق مادر راحت می شدم». با صدای زنگ سخنانمان ناتمام ماند و هر دو به کلاس رفتیم
موضوعات مرتبط: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان پنجره [/font][/size][/color][/rtl]