به نام خدا
دو برادر فقیر و ثروتمند
در روزگاران گذشته دوبرادر در روستایی زندگی میکردند.برادر بزرگتر ثروتمند ولی بسیار خسیس و مال پرست بود و اصلا به کسی کمک نمیکرد.برادر کوچک تر فقیر بود ولی با این وجود قلب مهربانی داشت و تا آن جا که میتوانست به دیگران کمک میکرد.یک
روز برادر کوچکتر به سراغ برادر بزرگتر رفت و از او پول قرض خواست.برادر بزرگتر به او گفت:((تو چرا مثل من دنبال ثروت نیستی که حالا کاسه ی گدایی ات را پیش من آوردی؟ مگر من پولم را از سر راه پیدا کردم که در اختیار تو قرار بدهم!))برادر کوچک تر گفت:((من که نمیخواهم پولت را به من ببخشی!من آن را به عنوان قرض از تو میخواهم و در اولین فرصت که بتوانم آن را به تو بر خواهم گرداند.))برادر بزرگتر گفت:((چرا باید من پول زبان بسته را به تو قرض بدهم؟اصلا مشکل تو به من چه ربطی دارد؟می خواستی تو هم مثل من آینده نگر بودی و فکر امروز را می کردی.یادت می آید وقتی به تو می گفتم که اینقدر پول هایت را به این و آن نبخش می گفتی که ما باید به دیگران کمک کنیم.حالا برو و از همان هایی که به آن ها کمک کرده ای کمک بخواه!...))خلاصه برادر بزرگتر به کوچکتر هیچ کمکی نکرد و حتّی با عصبانیت او را از خانه اش بیرون انداخت.برادر کوچک تر که هیچ سر پناهی نداشت
به غاری رفت تا شب را در آن جا بگذراند.او در غار نشسته بود که صدای چند حیوان را شنید.آن ها داشتند به دهانه ی غار نزدیک می شدند.بنا بر این او پشت تخته سنگی درون غار پنهان شد.سه حیوان وارد غار شدند.یک خرس و یک گرگ و یک روباه.برادر کوچک تر از ترس صدایش در نمی آمد.خرس رو به گرگ و روباه کرد و گفت:((بوی آدمیزاد می آید.نه؟))آن دو بویی کشیدند و گفتند:((نه.مثل این که خیلی گرسنه ات است و خیالاتی شده ای.))این سه حیوان با هم قرار گذاشته بودند که هر شب رازی از رازها را برای هم دیگر آشکار کنند و اگر شبی یکی از آن ها رازی برای گفتن نداشت توسط آن دوی دیگر خورده میشد.اول روباه شروع کرد و گفت:((هیچ می دانید که دختر پادشاه مریضی لاعلاجی گرفته و هیچ یک از طبیبان نتوانسته اند او را درمان کنند.پادشاه گفته است که اگر کسی بتواند او را معالجه کند.دخترش را به همسری او در خواهد آورد.من دوای آن را می دانم اما حیف که آدمیزاد نیستم.در این روستا چوپانی زندگی می کند که یک سگ سیاه دارد.هر کس این سگ سیاه را بکشد و قلب او را به دختر پادشاه بدهد او شفا پیدا کرده و با او عروسی خواهد کرد.نوبت گرگ رسید.او گفت:((هیچ می دانید که در تپه ی نزدیک ده یک درخت خشکیده وجود دارد و در زیر آن صندوق چه ای دفن شده است که داخل آن یک کتاب جادو قرار دارد.هر کس این کتاب را بخواند می تواند همه ی جادو ها را یاد بگیرد.حیف ما گرگ ها سواد نداریم و گرنه...))خرس هم گفت:((هیچ می دانید در زیر تخته سنگی که در دامنه ی این کوه است چه قدر سکه ی طلا وجود دارد؟اگر من آدمیزاد بودم آن طلا ها را می فروختم و همه ی آن را عسل می خریدم تا همیشه بخورم.ولی حیف که ما خرس ها نمی توانیم این کار را بکنیم.طلای خشک و خالی هم که خوردنی نیست.برادر کوچکتر تمام طول شب را بدون این که صدایی از او بلند شود در غار گذراند.فردای آن روز که آن سه از غار بیرون رفتند او هم اَز آن جا بیرون آمد و به یک یک آن راز ها عمل کرد... و با دختر پادشاه ازدواج کرد و و صاحب مقام و ثروت بسیار زیادی شد.برادر بزرگتر به دیدنش رفت و از او راز آن همه ثروت را پرسید.برادر کوچک تر از روی صداقتش همه ی ماجرا را برای او تعریف کرد.برادر بزرگتر هم که طمع زیادی داشت به غار رفت تا راز های جدیدی از حیوانات بشنود.وقتی آن حیوانات وارد غار شدند دوباه خرس گفت:(( بوی آدمیزاد می آید.آن دفعه هم گفتم ولی شما گوش نکردید.دیدید که آخرش هم چه شد؟فردای آن شب هم دختر پادشاه شفا پیدا کرد هم آن کتاب جادو و هم آن طلا های زیر تخت سنگ بیرون آورده شد.من مطمئنّم که آن شب کسی داخل غار بود و به حرف های ما گوش میداد.))بعد آن ها شروع به گشتن غار کردند و وقتی چشمشان به برادر بزرگتر افتاد به او حمله کردند و او را خوردند تا دیگر رازشان آشکار نشود!
پایان
دو برادر فقیر و ثروتمند
در روزگاران گذشته دوبرادر در روستایی زندگی میکردند.برادر بزرگتر ثروتمند ولی بسیار خسیس و مال پرست بود و اصلا به کسی کمک نمیکرد.برادر کوچک تر فقیر بود ولی با این وجود قلب مهربانی داشت و تا آن جا که میتوانست به دیگران کمک میکرد.یک
روز برادر کوچکتر به سراغ برادر بزرگتر رفت و از او پول قرض خواست.برادر بزرگتر به او گفت:((تو چرا مثل من دنبال ثروت نیستی که حالا کاسه ی گدایی ات را پیش من آوردی؟ مگر من پولم را از سر راه پیدا کردم که در اختیار تو قرار بدهم!))برادر کوچک تر گفت:((من که نمیخواهم پولت را به من ببخشی!من آن را به عنوان قرض از تو میخواهم و در اولین فرصت که بتوانم آن را به تو بر خواهم گرداند.))برادر بزرگتر گفت:((چرا باید من پول زبان بسته را به تو قرض بدهم؟اصلا مشکل تو به من چه ربطی دارد؟می خواستی تو هم مثل من آینده نگر بودی و فکر امروز را می کردی.یادت می آید وقتی به تو می گفتم که اینقدر پول هایت را به این و آن نبخش می گفتی که ما باید به دیگران کمک کنیم.حالا برو و از همان هایی که به آن ها کمک کرده ای کمک بخواه!...))خلاصه برادر بزرگتر به کوچکتر هیچ کمکی نکرد و حتّی با عصبانیت او را از خانه اش بیرون انداخت.برادر کوچک تر که هیچ سر پناهی نداشت
به غاری رفت تا شب را در آن جا بگذراند.او در غار نشسته بود که صدای چند حیوان را شنید.آن ها داشتند به دهانه ی غار نزدیک می شدند.بنا بر این او پشت تخته سنگی درون غار پنهان شد.سه حیوان وارد غار شدند.یک خرس و یک گرگ و یک روباه.برادر کوچک تر از ترس صدایش در نمی آمد.خرس رو به گرگ و روباه کرد و گفت:((بوی آدمیزاد می آید.نه؟))آن دو بویی کشیدند و گفتند:((نه.مثل این که خیلی گرسنه ات است و خیالاتی شده ای.))این سه حیوان با هم قرار گذاشته بودند که هر شب رازی از رازها را برای هم دیگر آشکار کنند و اگر شبی یکی از آن ها رازی برای گفتن نداشت توسط آن دوی دیگر خورده میشد.اول روباه شروع کرد و گفت:((هیچ می دانید که دختر پادشاه مریضی لاعلاجی گرفته و هیچ یک از طبیبان نتوانسته اند او را درمان کنند.پادشاه گفته است که اگر کسی بتواند او را معالجه کند.دخترش را به همسری او در خواهد آورد.من دوای آن را می دانم اما حیف که آدمیزاد نیستم.در این روستا چوپانی زندگی می کند که یک سگ سیاه دارد.هر کس این سگ سیاه را بکشد و قلب او را به دختر پادشاه بدهد او شفا پیدا کرده و با او عروسی خواهد کرد.نوبت گرگ رسید.او گفت:((هیچ می دانید که در تپه ی نزدیک ده یک درخت خشکیده وجود دارد و در زیر آن صندوق چه ای دفن شده است که داخل آن یک کتاب جادو قرار دارد.هر کس این کتاب را بخواند می تواند همه ی جادو ها را یاد بگیرد.حیف ما گرگ ها سواد نداریم و گرنه...))خرس هم گفت:((هیچ می دانید در زیر تخته سنگی که در دامنه ی این کوه است چه قدر سکه ی طلا وجود دارد؟اگر من آدمیزاد بودم آن طلا ها را می فروختم و همه ی آن را عسل می خریدم تا همیشه بخورم.ولی حیف که ما خرس ها نمی توانیم این کار را بکنیم.طلای خشک و خالی هم که خوردنی نیست.برادر کوچکتر تمام طول شب را بدون این که صدایی از او بلند شود در غار گذراند.فردای آن روز که آن سه از غار بیرون رفتند او هم اَز آن جا بیرون آمد و به یک یک آن راز ها عمل کرد... و با دختر پادشاه ازدواج کرد و و صاحب مقام و ثروت بسیار زیادی شد.برادر بزرگتر به دیدنش رفت و از او راز آن همه ثروت را پرسید.برادر کوچک تر از روی صداقتش همه ی ماجرا را برای او تعریف کرد.برادر بزرگتر هم که طمع زیادی داشت به غار رفت تا راز های جدیدی از حیوانات بشنود.وقتی آن حیوانات وارد غار شدند دوباه خرس گفت:(( بوی آدمیزاد می آید.آن دفعه هم گفتم ولی شما گوش نکردید.دیدید که آخرش هم چه شد؟فردای آن شب هم دختر پادشاه شفا پیدا کرد هم آن کتاب جادو و هم آن طلا های زیر تخت سنگ بیرون آورده شد.من مطمئنّم که آن شب کسی داخل غار بود و به حرف های ما گوش میداد.))بعد آن ها شروع به گشتن غار کردند و وقتی چشمشان به برادر بزرگتر افتاد به او حمله کردند و او را خوردند تا دیگر رازشان آشکار نشود!
پایان