نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

یارو ساندویچ‌فروشی داشته، ‌یک روز یک بابایی میاد میگه: ‌قربون یک ککتل بده، ‌فقط بیزحمت توش گوجه نذارید. یارو میگه: آقا امروز گوجه نداریم، میخوای خیارشور نذارم؟!!...




* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو از طبقه صدم یه ساختمون میپره پایین، به طبقه پنجاهم که میرسه میگه: خب الحمدالله تا اینجاش که بخیر گذشت!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو میره لباس فروشی،‌میگه:‌ببخشید شلوار نخی دارید؟ یارو میگه:‌بله. غضنفر میگه: بی‌زحمت دو نخ بدین!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو میخ میره تو پاش، نمیتونه درش بیاره،‌کجش میکنه!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *



یارو کلیدش رو تو ماشین جا میذاره، تا بره کلید ساز بیاره زن و بچش دو ساعت تو ماشین گیر میکنن!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ازیارو میپرسن چندتا بچه داری؟ انگشت کوچیکشو نشون میده، میگه: هفت تا! ملت کف میکنن، میگن: بابا این که فقط یکیه! میگه: آخه دادم mp3 اش کردن!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو میره مسابقه بیست سوالی، رفقاش از پشت‌صحنه بهش میرسونن که: جواب برج ایفله، فقط تو زود نگو که ضایع شه. خلاصه مسابقه شروع میشه، یارومیپرسه: تو جیب جا میگیره؟ میگن: نه.یارو میگه: …ها! پس حتماٌ برج ایفله!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو میره مسابقه بیست سوالی، رفقاش از پشت‌صحنه بهش میرسونن که: جواب خیاره، فقط تو زود نگو که ضایع شه. خلاصه مسابقه شروع میشه، یارو میپرسه: تو جیب جا میگیره؟ میگن: نه. یارو میگه: بابا این عجب خیار گنده‌ایه!


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ماشین یارو رو تو روز روشن، جلو چشماش میدزدن، رفیقاش میدون دنبال ماشینه و داد میزنن: آااای دزد! بگـــیـــرینش! یهو یاروداد میزنه: هیچ خودتونو ناراحت نکنید.. هیچ غلطی نمیتونه بکنه! رفیقاش وامیستن، میپرسن: چرا؟یارو میگه: ایلده من شمارشو برداشتم.!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو میافته تو چاه، فامیلاش سند میذارن درش میارن!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو میره قنادی، میگه: ببخشید کیک هفتاد طبقه دارید؟! یارو میگه: نخیر نداریم. فردا دوباره یارو میاد، میپرسه: شرمنده، کیک هفتاد طبقه دارید؟ باز قناده میگه: نخیر نداریم. خلاصه یک هفته تمام هر روز کار یارو این بوده که بیاد سراغ کیک هفتاد طبقه بگیره و قناده هم هرروز جواب میداده که نداریم. آخر هفته قناده با خودش میگه: این بابا که مشتری پایس… بذار یک کیک هفتاد طبقه براش بپزیم، یک پول خوبی هم شب جمعه‌ای بزنیم به جیب. خلاصه بدبخت قناد تمام پنج شنبه-جمعه رو میذاره یک کیک خوشگل هفتاد طبقه ردیف میکنه. شنبه اول صبح یارو میاد، میپرسه: ببخشید، کیک هفتاد طبقه دارید؟! یارو با لبخند بر لب میگه: بعله که داریم، خوبشم داریم! یارو میگه: قربون دستت، ۵۰۰ گرم از طبقه بیست چهارمش به ما بده!


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو کارت تلفن میخره، عجالتاً اول میده پرسش کنن!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به یارو میگن یه معما بگو،‌میگه: اون چیه که درازه،‌زرده، موزه؟!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو میره خواستگاری، اسم دختره غزال بوده ولی یارو قاط زده بوده، یک بند بهش میگفته آهو خانوم! خلاصه وقتی دختره میاد چایی تعارف کنه، یارو میگه: دست شما درد نکنه آهو خانوم! دختره شاکی میشه، میگه: بابا اسمه من غزاله نه آهویارو میگه: ای بابا فرقی نداره… حیوون حیوونه دیگه!


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو بیهوا میاد تو اتاق، خفه میشه!

غضنفر دنبال دزد میکنه، از دزده جلو میزنه!


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو صبح از در خونه میاد بیرون، میبینه سر کوچه یک پوست موز افتاده، با خودش میگه: ای داد بیداد، باز امروز قراره بخوریم زمین.!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو میره زیر ماشین، رفقاش با دمپایی میزنن درش میارن!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کره فروش{داستان} 30
از یارو میپرسن: ببخشید ساعت چنده؟ میگه: والله تقریباٌ سه و خورده ای. میپرسن: ببخشید، دقیقاٌ چنده؟ میگه: دقیقاٌ هفت و سی و یک دقیقه!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یارو میره پیتزا فروشی، میگه: ببخشید پیتزا بزرگ چنده؟ یارو میگه: ۲۰۰۰ تومن. یارو یکم بالا پایین میکنه، میگه: پیتزا متوسط چنده؟ یارو میگه: ۱۰۰۰ تومن. باز غضنفر یوخده با پولای جیبش ور میره، میگه: پیتزا کوچیک چنده؟ یارو میگه: ۷۰۰ تومن. یارو دست میکنه تو جیبش یک صد تومنی درمیاره، میگه: قربون دستت داداش، یک جعبه اضافه به ما بده!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زنِ یارو دو قلو میزاد،‌یارو میره صورت حساب بیمارستان رو حساب کنه،‌به یارو میگه:‌حاج آقا ارزون حساب کن هردوشو ببرم!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از یارو میپرسن تعطیلات کجا رفتی؟ میگه والا امام رضا طلبید رفتیم شمال!!

بل میخره میگذاردش کلاس تقویتی
برای اینکه شکست نخورید
.
.
.
هیچوقت تلاش نکنید !(((=
(خواجه گشادالدین ایرانی)
پاسخ
آگهی
مرسي موضوع جالبي بودHeart
براي عاشق شدن هيچ هنري لازم نيست
اما براي عشق ورزيدن هيچ هنري كافي نيستHeart
کره فروش{داستان} 30
پاسخ
خیلی قشنگ بود Blush
cof cof
پاسخ
 سپاس شده توسط mohamad432
مرسي موضوع جالبي بودBig GrinBig Grin
کره فروش{داستان} 30

تـــو که می خندی
گوشه های لبت
به بهشت می رساند مرا
و ترانه قلبت دنیا را
به لبخندی آغشته می کند
که یک لحظه به دنیا می آید…
پاسخ
899
ببخشیدBig Grin
(این اکانت ساخته ی زمان کودکی بنده هست و فقط جهت مرور خاطرات امضا و بایو و آواتار عوض نشده پس لطفا قضاوت نکنید♥)




خداوند زمین را آفرید و گفت :
به به چه زیباست سپس مرد را آفرید و گفت : جانمی این دیگه آخرشه
و بعد هم زن را آفرید و با کمی اخم گفت : اشکالی نداره آرایش میکنه 
پاسخ
یکی از دوستان شیوانا دو دختر جوان داشت که از زیبایی بهره چندانی نبرده بودند ، دوست شیوانا روزی دخترانش را نزد او فرستاد و به شیوانا گفت که می ترسد دخترانش به خاطر معمولی بودن تا آخر عمر مجرد بمانند و کسی سراغشان نیاید به همین خاطر از شیوانا خواست تا دخترانش را نصیحتی کند شاید با عمل کردن به نصایح شیوانا دختران بتوانند مرد مناسبی برای زندگی خود پیدا کنند .


شیوانا متوجه شد که با وجودی که چهره هر دو دختر عادی و معمولی است اما یکی از آن ها دندان هایی بسیار تمیز و سفید و مرتب دارد . به همین خاطر تبسمی کرد و خطاب به دختر دیگر گفت : تو هم سعی کن مثل خواهرت مواظب دندان ها و نظافت همین بدنی که داری باشی، نگران نباشید حتما کسی سراغتان می آید .
چند ماه بعد دو خواستگار که هر دو برادر بودند برای دختران پیدا شد و شیوانا برای مراسم عروسی دعوت شد . در طول مراسم دوست شیوانا از او پرسید :آخر دندان های سفید که دلیل تمایل یک شخص برای همسر گزینی نمی شود ؟
شیوانا سری تکان داد و گفت : بیا از خود دامادها بپرسیم !سپس به سراغ دامادها رفتند و دلیل واقعی تمایل آن ها برای ازدواج با این دو دختر را پرسیدند . یکی از آن ها گفت : امثال این دختران در این منطقه زیاد بود ، اما دندان های سفید و تمیز و مرتب آن ها حکایت از نوعی وسواس و حساسیت و جدیت و پافشاری در حفظ چیزی با ارزش و رعایت کردن صدها قاعده برای محافظت از بخشی اساسی از بدن یعنی دندان دارد .
خوب وقتی کسی بتواند در یک بخش زندگی اش تمام قواعد بازی درست را بداند می تواند با آگاهی این قواعد را در بخش های دیگر زندگی اش هم به کار گیرد،دندان های سفید فقط شاهدی بودند بر این که نو عروسان ما قواعد زندگی درست را بلدند . همین برای ما کفایت می کرد .
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط Lordlas ، pink devil ، cute flower ، ZUSE ، benyamin ، FARID.SHOMPET


کره فروش{داستان} 30

آخرین زمستان سرد عمر حکیم توس فردوسی ،
مردی از دور دست ها ، پس از گذشت از برف و بوران شدید ، خود را به خانه حکیم می رساند
می گوید ای خردمند به من بگو چطور آتشی در وجود توست که سروده هایت مرا از فرسنگها دور تر در چنین حالتی به سوی تو کشانید .
فردوسی با روی گشاده و پر مهر می گوید : "عشق"
و مرد جوان بار دیگر پرسید : که این عشق چیست ؟
و حکیم گفت :
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست

همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک

درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست

سی سال گذشت ، بار دیگر آن مرد آمد و اینبار با فرزند خویش ،
به
دیار حکیم توس ، بر مزار حکیم نشست و از ته دل ناله ایی بر آورد و به
فرزند گفت آن روزی که میهمان خانه این خردمند بودم فهمیدم آن خانه همچون
پیکانی بر ابرها سوار است و من باید پیاده شوم فردوسی نمرد او پیش تاخت و
ما در این روزگار محدود اسیر و محکوم بر فناییم . امروز همین مزار هم
دلگرمی و نوای عشق او را در بر دارد . ارد بزرگ می گوید : ویرانه کاخ های
برآزندگان هم ، هزاران گهواره امید بر بستر خویش دارد .
گفته می شود بعد ها فرزند آن مرد به تعداد سالهای عمر حکیم توس شاهنامه را باز نویسی کرد . و در پایان همه آن ها به رنگ سرخ نوشت : "عشق"
درس تیرداد پادشاه ایران

کره فروش{داستان} 30


پس
از آنکه سپاهیان تیرداد پادشاه ایران ، ارتش یونان را به عقب راند و
سلوکوس فرمانروای آنها را به بند کشید در شهر صددروازه ( دامغان امروزی )
بخاطر این پیروزی ارزشمند جشن و پای کوبی بزرگی برپا شد . در میان بزم اشک
دوم دید گروهی تن پوش رزم آوران شکست خورده یونانی را بر تن نموده و مردم
را می خندانند . پادشاه ایران دستور داد آنها را گرفته و در بند بیندازند .
آن شب فرمانروای ایران به مردم گفت : فرزندان ما جانانه جنگیدند و در راه
ایران کشته شدند جنگجویان یونانی هم مسخره نبودند و اگر می توانستند یک
ایرانی را هم زنده نمی گذاردند آنها به خاطر کشورشان کشته شدند و ما پیروز .
خندیدن بر سپاه در هم شکسته آنها در خوی ما نیست .
ارد بزرگ متفکر فرهیخته کشورمان می گوید : فرومایگان پس از پیروزی ، همآورد شکست خورده خویش را به ریشخند می گیرند .
پس
از سه روز به فرمان پادشاه ایران گروهی که در بزم دستگیر شده بودند آزاد
گشتند . و این رسم نیک برای آیندگان سرزمین پاک ایران باقی ماند .
:494:
برای اینکه شکست نخورید
.
.
.
هیچوقت تلاش نکنید !(((=
(خواجه گشادالدین ایرانی)
پاسخ
 سپاس شده توسط Lordlas
شما بجای ذاستانه کوتاه داستانه بلند مینویسین Big Grin
اگر اتش می دانست که سر انجام خاکستر است 

 هرگز با اینهمه غرور زبانه نمی کشید 



پاسخ
 سپاس شده توسط aalcapoo
Exclamation 
(12-06-2012، 9:52)fl91 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
شما بجای ذاستانه کوتاه داستانه بلند مینویسین Big Grin

چی بگم خوبه جگر
برای اینکه شکست نخورید
.
.
.
هیچوقت تلاش نکنید !(((=
(خواجه گشادالدین ایرانی)
پاسخ
Star 
روزي مرد ثروتمند در اتومبيل جديد وگرانقيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.پسرك گريان با تلاش فراوان بلاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو جايي كه برادر فلجش از صندلي چرخدار روي زمين افتاده بود جلب كند.پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند هرچه منتظر ايستادم واز رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد برادر بزرگم از صندلي چرخدار به زمين افتاده ومن زور كافي براي بلند كردنش نداشتم براي متوقف كردن شما ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم."
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت...برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند سوار ماشين شدو به راه افتاد............
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران براي جلب توجه شما ناچار شوند به طرفتان پاره آجر پرتاب كنند.خدا در روح ما زمزمه مي كندوبا قلب ما حرف مي زنداما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرت كند.اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه.....................Idea:cool:

*********************************
p329انسان خوبی باش اما وقتت را برای اثباتش به دیگران تلف نکن(چارلی چاپلین)...aquarium
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان