12-09-2013، 2:56
فرشته بیکار
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست وبه کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین میرسند،باز می کنند وآنها را داخل جعبه می گذارند.مرد از فرشته ای پرسید شما چه کار می کنید؟فرشته درحالی که داشت نامه یی را باز می کرد،گفت اینجا بخش دریافت است وما دعاها وتقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.مرد کمی جلوتر رفت.باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.مرد پرسیدشماها چه کار می کنید؟یکی از فرشتگان با عجله گفت اینجا بخش ارسال است،ما الطاف ورحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.مرد کمی جلوتر رفت ویک فرشته را دید که بیکار نشسته است.با تعجب از فرشته پرسید شما چرا بیکارید؟فرشته جواب داد اینجا بخش تصدیق جواب است.مردمی که دعاهایشان مستجاب شده،باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.مرد از فرشته پرسید مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟فرشته پاسخ دادبسیار ساده، فقط کافیست بگویند
خدایا شکر
..........................
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو. لطیف ترین کلمه "لبخند" است...آن را حفظ کن. حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر. ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن. سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده . اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن. بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی" است... مراقب آن باش. دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن. زیباترین کلمه "راستی"است... با آن روراست باش ...
.......................................
بيسکويت
زني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.
او برروي يک صندلي دستهدار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
در کنار او يک بسته بيسکويت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند.
وقتي که او نخستين بيسکويت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد»
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکويت برميداشت، آن مرد هم همين کار را ميکرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نميخواست واکنش نشان دهد.
وقتي که تنها يک بيسکويت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بيادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرين بيسکويت را نصف کرد و نصفش را خورد.
اين ديگر خيلي پررويي ميخواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودي اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه ي بيسکويتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... يادش رفته بود که بيسکويتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بيسکويتهايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...
....................................................
خدا
تنها روزنۀ امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود . . .
تنها کسیست که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد . . .
با پای شکسته هم می توان سراغش رفت . . .
با چشمانی نابینا هم می توان او را دید . . .
تنها خریدار دلهای شکسته است . . .
تنها کسیست که وقتی همه رفتند ، می ماند . . .
وقتی همه پشت کردند ، آغوش می گشاید . . .
وقتی همه تنهایت گذاشتند ، محرمت می شود . . .
و تنها سلطانیست که وجودش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه . . .
.......................................................
خداوندا
از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدار
حال که بزرگ شده ام
و
کسی را دوست می دارم
می گویند:
فراموشش کن
..........................................