01-04-2014، 20:46
مترسک را دار زدند ، به جرم دوستی با پرنده...!
که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای فروخته باشد،
راست میگفتی که اینجا " قحطی عاطفه " هاست...
طناب دار رو انداختن دور گردنش , داشت میخندیدبهش گفتن : چرا داری میخندی ؟
گفت : از اینجا چشمم به مامانم افتاد , داره گریه میکنه
یاد بچگی هام افتادم...
یاد حرف مامانم که همیشه بهم میگفت:
هر وقت تو میخندی ، غم و غصه هامو فراموش میکنم
الانم دارم میخندم تا مامانم بخنده , ولی اون هنوز داره گریه میکنه...
*ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩﻋﻘﺪﺵ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﺍ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﻢ
جنازه پسرشونُ که آوردند
چیزی جزء دو سه کیلو استخون نبود
پدر سرشو بالا گرفت و گفت :
حاج خانم غصه نخوری ها !!!
دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادِش ...
این پسره که تو تصویر میبینید 15 سال سن داره عاشق یه دختره هم سنه خودش میشه و مدام دختره محلی بش نمیذاره تا اینکه پسره پری روز میره تو مدرسه دختره و سه تا گنجشگو به تیرک دروازه مدرسه دخترانه با بند اعدام میکنه(مدرسه بدون سرایدار)و فقط دختره میدونه کاره کی بوده..
بعد مدرسه پسره میاد سره راه دختره میگه فردا نوبته منه که برم جای گنجشکا فکراتو بکن که دختره بازم محلی بش نمیذاره و دیروز که دره مدرسه رو باز میکنن تا پسره خودشو به تیرک مدرسه اویزون کرده..
اینم تصویری که امروز از صحنه گرفتن/اینجا شهری هست بنام سوق واقع در استان یاسوج...