08-12-2011، 4:50
موضوع محو شدن جنازه ها از درون گور مبحثی است که بارها تکرار شده است و اینک به نکته ای اشاره خواهیم داشت که در سال ۱۹۳۶ میلادی، در ((اسپانیا)) روی داده است .
((فدریکو گارسیا لورکا)) _ شاعر و نویسنده ی پر آوازه ی اسپانیولی _ از آن معدود انسانهائی بود که در نوشته های خود به چگونگی مرگش نیز اشاره داشته بود . مثلاً در شعر ((تن حاضر)) که در سال ۱۹۳۵ _ یکسال قبل از مرگ _ سروده شده است، می گوید:
گور من کجاست؟ کفن را که می چروکاند؟ دروغ است، هر چه می گوید!
وی شاعری با احساس بود که در ۱۵ اوت ۱۹۳۶ _ در اوج نا آرامی ها و نابسامانی های اسپانیا _ توسط ((فالانژیسم))های تندرو دستگیر و به زندان منتقل گردید . ((فدریکو)) انسانی خونگرم و مخالف با تمامی سیاست بازیهای آن عصر بود . او حتی در جلسات انجمن شهر نیز شرکت نمی جست و بیشتر وقتهای خود را صرف اجرای نمایشنامه و یا نوشتن آن می کرد . تنها دلایلی که از بازداشت و اعدام او در دسترس می باشد، این است که فردی خود خاه و کج اندیش بنام ((آلونسو)) _ یکی از اعضای جنبش فالانژ _ بصورت خود سرانه و از روی کینه ای شخصی اقدام به توقیف او نمود و بدون هیچ محاکمه ای نیز وی را بقتل رساند . بعد ها یکی از هم سلولی های ((لورکا)) _ شخصی بنام ((مورلالینچ)) _ از طریق مطبوعات اعلام کرد که ((فدریکو)) یک روز قبل از مرگ به او گفته بود:
من از مرگ وحشت دارم، نه از عواقبش، بل از این حالت خوفناک که با خودم وداع می کنم… احساس مهیب اینکه در عزیمت و رفتنم!
همچنین او اعلام کرد که ((لورکا)) از ۵۴ ساعت قبل موضوع و چگونگی اعدام خویش را می دانست و سایر زندانیان از این پیشگوئی او در شگفت مانده بودند .
در سحرگاهان ۲۰ اوت ۱۹۳۶، دو نفر از نگهبانان فالانژ _ بهمراهی ((آلونسو)) _ ((لورکا)) را زندان ((ویزنار)) خارج نمودند و جهت کشتن به بیابانهای ((کولونیا)) انتقال دادند . طبق تعریف یکی از نگهبانانی که در حمل ((لورکا)) شرکت داشت و بعداً هم از طرف مردم به محاکمه کشیده شد، در طول را ((فدریکو)) مرتباً می پرسیده است که حداقل جرم وی را قبل از مرگش به او بگویند . ((آلونسو)) در آخرین دقایق به او گفته بود که بنا به داشتن اعتقادات ضد فالانژ و طرفداری از ((ناسیونالیسم))ها حکم اعدام او صادر شده است … ان نگهبان می گفت:
_ او بقدری شجاعانه بر خورد می کرد که ما در کشتن او به تردید افتاده بودیم . ((آلونسو)) که متوجه تأثیر گفته های او در ما شد، فوراً ((لورکا)) را بر روی تپه ای برد و ما صدای شلیک دو تیر پی در پی را شنیدیم … او فریاد زد(به هیچ چیز دیگر ایمان ندارم، جز خدا و مادرم…!))
آن سه دژخیم لورکا را در گوری بی نام و نشان دفن نمودند و برای رفع هرگونه شکی، اتومبیل سواری خود را بر روی قبر او نگاه داشته و پس از باز کردن هر چهار چرخ ماشین _ زمانیکه بدنه ی اتومبیل کاملاً بر روی گور ((فدریکو)) قرار گرفت _ آنرا آتش زدند.
مادر ((لورکا)) می گفت:
_ نزدیکی های صبح روز بیستم اوت، ناگهان از خواب بیدار شدم . حس عجیبی داشتم. فکر می کردم که کودکی از سینه ام شیر می خورد . این نحوه ی شیر خوردن را کاملاً می شناختمف تنها ((فدریکو))ی کوچولو چنین می توانست سینه هایم را بمکد …
صدایش در گوشم زنگ می زد(مادر، دوستت دارم!)). اشک گونه هایم را خیس و نمناک بود . با هزاران تقلا مجدداً خوابیدم .
موقعیکه بیدار شدم، بستر خود را از ((گریه)) و ((شیر)) خیس و نمناک یافتم…
پس از محاکمه ی ((آلونسو)) و همدوستانش، مردم بسوی بیابانهای ((کولونیا)) هجوم برده و اتومبیل به حریق کشیده شده را پیدا کردند . به هر زحمتی که بود، آنرا جابجا کرده و قبر ((لورکا)) را شکافتند … غیر از دو گلوله شلیک شده و مقداری خون گرم چیز دیگری درون گور وجود نداشت . خون بقدری چسبناک و گرم بود که گوئی چند دقیقه ای از ریختن آن نمی گذشت و هنوز هم بوی باروت از گلوله به مشام می رسید .
موقعی که مردم بهت زده پی با این معجزه بردند، بسراغ مادر ((فدریکو)) رفتند و موضوع را به او گفتند . مادر داغ دیده، با چهره ای اندوهگین و چشمانی گریان به مردم جواب داد:
مدتهاست که از این موضوع خبر دارم… خود ((فدریکو)) آمد و تمامی حقایق را بمن گفت… او الان در جای راحتی زندگی می کند . بهتر است که تا به ابد نیز همانجا بماند…
((فدریکو گارسیا لورکا)) _ شاعر و نویسنده ی پر آوازه ی اسپانیولی _ از آن معدود انسانهائی بود که در نوشته های خود به چگونگی مرگش نیز اشاره داشته بود . مثلاً در شعر ((تن حاضر)) که در سال ۱۹۳۵ _ یکسال قبل از مرگ _ سروده شده است، می گوید:
گور من کجاست؟ کفن را که می چروکاند؟ دروغ است، هر چه می گوید!
وی شاعری با احساس بود که در ۱۵ اوت ۱۹۳۶ _ در اوج نا آرامی ها و نابسامانی های اسپانیا _ توسط ((فالانژیسم))های تندرو دستگیر و به زندان منتقل گردید . ((فدریکو)) انسانی خونگرم و مخالف با تمامی سیاست بازیهای آن عصر بود . او حتی در جلسات انجمن شهر نیز شرکت نمی جست و بیشتر وقتهای خود را صرف اجرای نمایشنامه و یا نوشتن آن می کرد . تنها دلایلی که از بازداشت و اعدام او در دسترس می باشد، این است که فردی خود خاه و کج اندیش بنام ((آلونسو)) _ یکی از اعضای جنبش فالانژ _ بصورت خود سرانه و از روی کینه ای شخصی اقدام به توقیف او نمود و بدون هیچ محاکمه ای نیز وی را بقتل رساند . بعد ها یکی از هم سلولی های ((لورکا)) _ شخصی بنام ((مورلالینچ)) _ از طریق مطبوعات اعلام کرد که ((فدریکو)) یک روز قبل از مرگ به او گفته بود:
من از مرگ وحشت دارم، نه از عواقبش، بل از این حالت خوفناک که با خودم وداع می کنم… احساس مهیب اینکه در عزیمت و رفتنم!
همچنین او اعلام کرد که ((لورکا)) از ۵۴ ساعت قبل موضوع و چگونگی اعدام خویش را می دانست و سایر زندانیان از این پیشگوئی او در شگفت مانده بودند .
در سحرگاهان ۲۰ اوت ۱۹۳۶، دو نفر از نگهبانان فالانژ _ بهمراهی ((آلونسو)) _ ((لورکا)) را زندان ((ویزنار)) خارج نمودند و جهت کشتن به بیابانهای ((کولونیا)) انتقال دادند . طبق تعریف یکی از نگهبانانی که در حمل ((لورکا)) شرکت داشت و بعداً هم از طرف مردم به محاکمه کشیده شد، در طول را ((فدریکو)) مرتباً می پرسیده است که حداقل جرم وی را قبل از مرگش به او بگویند . ((آلونسو)) در آخرین دقایق به او گفته بود که بنا به داشتن اعتقادات ضد فالانژ و طرفداری از ((ناسیونالیسم))ها حکم اعدام او صادر شده است … ان نگهبان می گفت:
_ او بقدری شجاعانه بر خورد می کرد که ما در کشتن او به تردید افتاده بودیم . ((آلونسو)) که متوجه تأثیر گفته های او در ما شد، فوراً ((لورکا)) را بر روی تپه ای برد و ما صدای شلیک دو تیر پی در پی را شنیدیم … او فریاد زد(به هیچ چیز دیگر ایمان ندارم، جز خدا و مادرم…!))
آن سه دژخیم لورکا را در گوری بی نام و نشان دفن نمودند و برای رفع هرگونه شکی، اتومبیل سواری خود را بر روی قبر او نگاه داشته و پس از باز کردن هر چهار چرخ ماشین _ زمانیکه بدنه ی اتومبیل کاملاً بر روی گور ((فدریکو)) قرار گرفت _ آنرا آتش زدند.
مادر ((لورکا)) می گفت:
_ نزدیکی های صبح روز بیستم اوت، ناگهان از خواب بیدار شدم . حس عجیبی داشتم. فکر می کردم که کودکی از سینه ام شیر می خورد . این نحوه ی شیر خوردن را کاملاً می شناختمف تنها ((فدریکو))ی کوچولو چنین می توانست سینه هایم را بمکد …
صدایش در گوشم زنگ می زد(مادر، دوستت دارم!)). اشک گونه هایم را خیس و نمناک بود . با هزاران تقلا مجدداً خوابیدم .
موقعیکه بیدار شدم، بستر خود را از ((گریه)) و ((شیر)) خیس و نمناک یافتم…
پس از محاکمه ی ((آلونسو)) و همدوستانش، مردم بسوی بیابانهای ((کولونیا)) هجوم برده و اتومبیل به حریق کشیده شده را پیدا کردند . به هر زحمتی که بود، آنرا جابجا کرده و قبر ((لورکا)) را شکافتند … غیر از دو گلوله شلیک شده و مقداری خون گرم چیز دیگری درون گور وجود نداشت . خون بقدری چسبناک و گرم بود که گوئی چند دقیقه ای از ریختن آن نمی گذشت و هنوز هم بوی باروت از گلوله به مشام می رسید .
موقعی که مردم بهت زده پی با این معجزه بردند، بسراغ مادر ((فدریکو)) رفتند و موضوع را به او گفتند . مادر داغ دیده، با چهره ای اندوهگین و چشمانی گریان به مردم جواب داد:
مدتهاست که از این موضوع خبر دارم… خود ((فدریکو)) آمد و تمامی حقایق را بمن گفت… او الان در جای راحتی زندگی می کند . بهتر است که تا به ابد نیز همانجا بماند…