18-01-2014، 17:24
سه مهمان نا خوانده
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه ، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم ؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند : آیا همسرت در خانه است؟
زن گفت : نه.
آنها گفتند : پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب ، وقتی مرد به خانه آمد ، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت : برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند : ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید : چرا؟
یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد ، گفت : اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت : این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
شوهر خوشحال شد و گفت : چه خوب ! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند !
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود ، گفت : عزیزم ! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد ،
نزدیک آمد و پیشنهاد داد : بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت : بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت : آن که نامش عشق است ، بیاید و مهمان ما شود.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت ، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت : من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می
آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید ، دو تای دیگر بیرون می ماندند ، اما شما عشق را دعوت کردید ، هر کجا او برود ، ما هم با او می رویم.
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه ، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم ؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند : آیا همسرت در خانه است؟
زن گفت : نه.
آنها گفتند : پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب ، وقتی مرد به خانه آمد ، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت : برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند : ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید : چرا؟
یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد ، گفت : اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت : این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
شوهر خوشحال شد و گفت : چه خوب ! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند !
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود ، گفت : عزیزم ! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد ،
نزدیک آمد و پیشنهاد داد : بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت : بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت : آن که نامش عشق است ، بیاید و مهمان ما شود.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت ، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت : من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می
آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید ، دو تای دیگر بیرون می ماندند ، اما شما عشق را دعوت کردید ، هر کجا او برود ، ما هم با او می رویم.