23-11-2013، 16:10
سلام دوستان من به نظرات شما خیلی احتیاج دارم اگر حال و حوصله نداشتین سپاس بدین اصلا به هر دوتا اینا احتیاج دارم.
لطفا
موضوع اینه که توی مدرسمون یه مسابقه داستان نویسی گذاشتن منم توش شرکت کردم برای همین الان میخوام داستانمو اینجا بذارم که ببینم نظرات شما چیه؟
خوب داستانو میخوام شروع کنم.
روزی بود روزگاره بود. یک زنو شوهری بودن کا یک سگ نگهبان داشتن. اسم سگ سلطان بود.سگ دیگر پیر شده بود.
شوهر میگفت:این سگ دیگر پیر شده و نمیتونه کاری واسه ما بکنه پس باید بکشیمش.
زن میگفت:چرا بکشیمش همین فردا یک گوشت بهش میدهیم و بعد میگزاریم برود پی کارش
سگ صدای آن هارا شنید و رفت پیش دوستش که ازش کمک بخواهد.
دوست سگ گرگ بود.
این زن و شوهر یک بچه کوچک هم داشتند بنابر این گرگ گفت
فردا میآیم که بچه شان را ببرم بعد سر راه ولش میکنم تو هم زود بچه را بگیر و پیش مادرو پدرشان ببر که فکر کنند تو آن را نجات دادی.
نقشه به خوبی پیش فت و زن و شوهر فکر کردنند که سگ را ول نکنند و بیشتر به او غذا بدهند.
روزی گرگ به پیش سگ رفت و گفت این روزا گرفتن گوسفند خیلی سخت است میشود بگذاری شب به اینجا بیایم و یک گوسفند بردارم.
سگ با اعصبانیت گفت هیچ وقت نمیگذارم که این کارا بکنی.
گرگ از روی خشمش شب به آن جا آمد با دوستانش که سگ را گیج کنند تا گرگ یک گوسفند بردارد اما سگ با پارس های بلند زن و شوهر را بیدارکرد و از این به بعد زن و شوهر بیشتر به سگ میرسیدند.
نویسنده:غزل
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوب بود لطفا اون دکمه سمت چیو بزن که بدونم خوبه بعد برو پایین تر نظرتو بنویس اون دکمه پایینیشو بزن♥
لطفا از مدیرا میخوام این موضوع رو نبندن لطفا
لطفا
موضوع اینه که توی مدرسمون یه مسابقه داستان نویسی گذاشتن منم توش شرکت کردم برای همین الان میخوام داستانمو اینجا بذارم که ببینم نظرات شما چیه؟
خوب داستانو میخوام شروع کنم.
روزی بود روزگاره بود. یک زنو شوهری بودن کا یک سگ نگهبان داشتن. اسم سگ سلطان بود.سگ دیگر پیر شده بود.
شوهر میگفت:این سگ دیگر پیر شده و نمیتونه کاری واسه ما بکنه پس باید بکشیمش.
زن میگفت:چرا بکشیمش همین فردا یک گوشت بهش میدهیم و بعد میگزاریم برود پی کارش
سگ صدای آن هارا شنید و رفت پیش دوستش که ازش کمک بخواهد.
دوست سگ گرگ بود.
این زن و شوهر یک بچه کوچک هم داشتند بنابر این گرگ گفت
فردا میآیم که بچه شان را ببرم بعد سر راه ولش میکنم تو هم زود بچه را بگیر و پیش مادرو پدرشان ببر که فکر کنند تو آن را نجات دادی.
نقشه به خوبی پیش فت و زن و شوهر فکر کردنند که سگ را ول نکنند و بیشتر به او غذا بدهند.
روزی گرگ به پیش سگ رفت و گفت این روزا گرفتن گوسفند خیلی سخت است میشود بگذاری شب به اینجا بیایم و یک گوسفند بردارم.
سگ با اعصبانیت گفت هیچ وقت نمیگذارم که این کارا بکنی.
گرگ از روی خشمش شب به آن جا آمد با دوستانش که سگ را گیج کنند تا گرگ یک گوسفند بردارد اما سگ با پارس های بلند زن و شوهر را بیدارکرد و از این به بعد زن و شوهر بیشتر به سگ میرسیدند.
نویسنده:غزل
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوب بود لطفا اون دکمه سمت چیو بزن که بدونم خوبه بعد برو پایین تر نظرتو بنویس اون دکمه پایینیشو بزن♥
لطفا از مدیرا میخوام این موضوع رو نبندن لطفا