17-04-2014، 14:23
{بآ یآد خُــدآیی کِ قَسَمـ بَر قَلَمــ خوُرده اَستـــ}
اوج گرمای تابستون بود و آخر ماه رَمضون ،ولی زمین سفید پوش شده بود..خیابونا شلوغِـ شلوغ بود...صدای هایده و مَهستی و اِبی و بعضی وقتا هم اِصفهانی و اِفتخاری از ماشینایی که با سُرعت ،مثه یه باد از کنارش میگُذشتن بُلندبود و هر از گاهی ماشینی، لیوان یا ظرف پلاستیکی ای رو به سفیدی خیابون اضافه میکرد....سر خیابون شَربت میدادن و اون شب نوبت اون بود که بُزرگراه اصلی شهر رو جارو بکشه...عیدِفطر بود و همه جا شیرینی و شربت میدادن....خَم شده بود توی جوب که با صدای بچه ای سرشو بالا گرفت....
_سلام عمو...خسته نباشی....بفرما کیک....
به طرف پسربچّه برگشت....تو یه دستش جارو بود و دست دیگه َش هم لیوانای جمع شده...پسرک ،همسنــِ ناصر ِ خودش بود..یه لبخند پهن بهش زد ..خم شد و جاروشو گذاشت بغل جوب و لیوانا رو ریخت تو پاکت زباله...
_دستت درد نکنه باباجون....قبول باشه...
کیکیو برداشت و به مسیری که پسرک برمیگشت نگاه کرد....نایلونی رو که به درخت آویزون کرده بود رو باز کرد و کیکو گذاشت کنار ظرف خورشت قیمه ای که سر شب بهش داده بودن و نصفشم ریخته بود تو نایلون....بازم خم شد و بی توجه به کَمَر دردش دونه دونه برفا رو از زمین پاک کرد....ظرف پلاستیکی خالی ای رو که برداشت دوباره بی اراده نگاش کشیده شد به پُرس چلو خورشتی که تو نایلون بود و بعدم نگاش ثابت موند رو دستاش...اَشکی که تو چشاش حلقه زده بود رو با نوک همون انگشت کثیفش گرفت....مردی که ظرف رو به دستش داده بود هنوز دستاش باهاش اِصابت نکرده ،ظرف رو بین زمین و هوا ول کرده بود...آهی کشید و به کارش ادامه داد......کم کم رسیده بود جلوی اِمام زاده...داشت زمینا رو گز میکرد و لیوانا رو جمع ،که به خودش اومدو دید جلوی ورودی حرمه....دو دل بود...کفشاشو در آورد و خواست بذاره توی نایلون و همراش ببره تو که گوشه ی لبش کش اومد و پوزخندی به اَفکار خودش زد...کفشا رو همون جا گذاشت کنار جاروش و رفت تو...سرش پایین بود....سربه زیربودن انگار لازمه ی پوشیدن اون لباس نارنجی شده بود....صدای نازگل تو سرش پیچید:
{آقا جون چرا بابای فاطمه کُتش مشکیه و مال تو نارنجیه؟؟منم نارنجی دوست ندارم... تازه دوستامم به رنگ لباست میخندن....آقا جون تو هم مشکی بپوش..باشه؟؟}
سَرشو بالا گرفت و به ضریح نگاه کرد....تموم ذهنش پراز حرف بود و نگاهش به ضریح گویای درداش...دو روز دیگه اول مِهر بود و ناصر باید میرفت کلاس دوم...
{آقا جون اول مهر تو برنامه ی درسیمون ورزش داریم...کفش ورزشی باید بخرما...}
دیگه رسیده بود نزدیک ضریح....خواست دستاشو بگیره به ضریح که ناخودآگاه یاد اون ظرف خورشت اُفتاد...دستاشو از نزدیکی زری عقب کشید و نگاشون کرد....پشتشو کرد به ضریح تا راهِ اومده رو برگرده ولی..ناخودآگاه برگشت و به صدای بلند هق هق مردونه سر داد و دستاشو چنان چسبوند به ضریح که انگار میخواست از جا بـِکَنَدش....سرش رو که از روی ضریح برداشت آروم تر شده بود....
2ساعت بعد هم خیابونا خلوت تر و نایلون غذای مَرد ُپر تر....
*****
کُت مشکی کهنه َشو از تو نایلون کشید بیرون و مثل هر شب تَنِش کرد...آهسته کلیدو تو در چرخوند و رفت تو حیاط.....ناصر بازم رو تخت کنار حوض خواب رفته بود و کیفش تو بغلش بود...از دو روز پیش که اون کیفو از کنارآشغال های دَم یه خونه برداشته بود و آورده بود برای پسرش ،دو دقیقه هم از خودش جداش نمیکرد....حالا هم که انگار شده بود بالشت ناصر....آهسته روی تخت نشست و دستشو فرو کرد تو موهای پسرش....یاد ظرف خورشت اُفتاد...!!بازم بی اِراده به انگشتاش که لای موهای پسرک فرو رفته بود نگاه کرد....چشاشو بست و نفسشو بیرون داد....
_ناصر بابا پاشو...شام آوردم....پاشو بابا.... گشنه نخواب...
ناصر لای چشاشو باز کرد و قبل از هر چیزی نگاش رفت سمت نایلون توی دستای مرد....همون جور که نگاش به نایلون بود گفت:
_سلام آقاجون...اومدی؟؟؟چقدر دیر....نازگل خواب رفته که....
_باباجون امشب عید بود و کارم بیشتر...باید به کارمندای شهرداری سرویس میدادم...پاشو بابا....پاشو همسایه ها بیدار میشن...
و نگاش کشیده شد به چراغای خاموش اتاقای اطراف حیاط.....!به همسایه های خواب....به آدم های تنها!
نگاه ناصر هنوزم به نایلون بود....دست ناصرو گرفت و رفتن تو.....
سفره رو پهن کرد و غذاها رو گذاشت روش...رفت طرف اتاق و کت مشکی رو در آورد که صدای داد و فریاد بچه ها کشوندش تو هال.....
_چه خبرتونه؟؟مردم خوابن.....
_آقا جون من قیمه دوس دارم ولی ناصر میخواد بُخورش....من عدس پلو نمیخوام...
نگاه مستأصلشو دوخت به چهره ی عصبی پسرک و چشمای اَشکی دختر..... بغضـِ تو گلوش رو صاف کرد و گفت:
_ناصر بابا تو بزرگتری ها...تو عدس پلو بخور....
نگاه رنجیده ی ناصر رفت سمت نازگل....
_خب نازگل بیا هر کدوم نصف نصف بخوریم....خب؟؟
_نه....من گوشت میخوام....عدس پلو مال خودت....
ناصر روشو از نازگل گرفت و عدس پلو رو کشید جلوش و پکر شروع کرد به خوردن ....و همونطور دلخور و سر به زیر گفت:
_بابا شما نمیخورید؟؟؟
_نه بابا...من شام خوردم.....سیرم...نوش جون....اون کیک رو هم بعد از شام نصف کنین بخورینش....
دست کرد تو نایلون و کفشایی که صُبح از تو زباله ها پیدا کرده بود رو بازم برانداز کرد... طوریشون نبود...جز یکی دو تا خش ساده..!
_ناصر بابا برات کفشم گرفتم...حالا باز گیر بده چرا دیر اومدم خونه .....
قاشق غذا از تو دست ناصر ول شد تو ظرف و با عجله بلند شد و خواست بره طرف کفشا که پاش خورد زیرظرف و غذاش ریخت کف موکت....یهو برگشت و به غذاش نگاه کرد و نگاه تلخشو پاشید به برنجا....نشست رو زمین و با قاشق از روش برداشت و برگردوند تو ظرف... نگاه مَرد بین بغضی که تو گلوی پسرش بالا و پایین می رفت و عدس های روی زمین حرکت میکرد....
پسر نگاشو دوخت به مرد و با دیدن کفشا دوباره قاشق رو ول کرد تو سفره و با ذوق پرید و اَز دَستای مَرد کشیدشون و نشست و کَرد پاش...
_آقا جون اَنگشت شَستم اَذیّت میشه...تنگه...باید بزرگترشو میخریدی برام...
_دیگه پس نمیشه بدمش باباجون....جلوشو روزنامه خیس میکنم میذارم تا فردا جا باز میکنه.....
دوباره حواس ناصر رفت پی کفشا و برق شادی تو صورتش عرضــِ اندام کرد...
نگاه مرد افتاد به نازگل که داشت با قاشق خودش از خورشاش میریخت تو بشقاب برادرش....{دیگه نمیشد اونجا موند و مردانگی رو زیر سوال نبرد...!}
اَزجاش پاشد..صداش میلرزید.....آخرین پدرآنه هآش بلند شد....:
_بچه ها سفره رو جمع کنین برین بخوابین...سر وصدا نکنینا....من خسته ام ..صبح باید برم اِداره....پتو بکشین رو خودتون سرما نخورین...ناصر تو هم توی حیاط نخوابیا...ببین چقدر گفتم؟
پاشد و رفت طرف در اُتاق...قبل از اینکه بره تو ،برگشت و نگاشو دوخت به بچه ها...یه دست ناصر به کفشا بود و یه دستش به قاشق و داشت با اصرار غذایی که نازگل براش ریخته بود رو برمی گردوند تو ظرف خواهرش ....{بچه ها سیر شدن امشب؟؟}
نگاه تلخش افتاد به قاب عکس زنش رو طاقچه....
رفت تو اُتاق...درو پشت سرش بست....بالشش رو انداخت رو زمین و سرشو فرو برد توش....بالشش شد مثل صدا خفه کُن یه اَسلَحه..... مثل هر شب بَعد از پدرآنه هآش، هِــق هِـــقش شکست....
******یــآعَلــــــی*****