امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عشق جواد و الهام

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان عشق جواد و الهام 1
خيلي خوشحال بودم و چون فاصله مشهد تا کرمان زياد بود کار در کارخانه رو رها کردم
و براي تحصيل به کرمان رفتم . زندگي خوابگاهي خيلي جالب بود و دوستان بسيار شاد و خوبي پيدا کردم .ا

ولش کمي سخت مي گذشت و به کرمان عادت نداشتم

و بسيار دلگير بود ولي کم کم که دوستانم بيشتر مي شد تحمل اونجا راحت تر مي شد واسم.


امتحانات ترم يک مي خواست شروع بشه که من دوهفته تا شروع امتحانات وقت داشتم

واسه همين بليط اتوبوس گرفتم که برم مشهد. يادم هست بليط گير نميومد

واسه همين از يه دوستم که اشناي اونجا بود يه بليط واسم جور کرد و بالاخره راهي مشهد شدم.

من رديف دوم اتوبوس بودم و کنار من هم در اونطرف ، چهار تا دختر

در دو رديف بودند که خانوادشون واسه خداحافظي اونها رو ترک کردند و رفتند .

اون زمان وقت دعاي عرفه بود و اين دخترها عازم مشهد واسه دعا بودند. از همون اول که سوار شدند

من از يکيشون خيلي خوشم اومد بسيار زيبا ، چهره معصوم و تو دل برو اي داشت

با خودم گفتم خدايا چي ميشد اين دختر کنار من بود و ميتونستم باهاش حرف بزنم

ولي متاسفانه در کنار من يه دختر ديگه اي بود. تا اينکه اتوبوس راه افتاد و نزديک 2 ساعت رفت

تا رسيد به راور و اونجا واسه شام نگه داشت. منم که طبق معمول پياده شدم و وضو گرفتم

و رفتم واسه نماز و مدام به ياد يک دختر همکلاسيم ميفتادم که بهم گفته بود من منتظرتم

و خلاصه منو خيلي دوست داشت و ابراز علاقه شديدي ميکرد ولي من اصلا ازش خوشم نميومد

که اسم اين دختر سارا بود. خلاصه من نماز رو خوندم و سوار اتوبوس شدم

ولي يک اتفاق جالب افتاد و اون دختري که من ازش خوشم اومده بود و رديف عقب بود

اومد جلو و کنار من ( در اون سمت ) نشست .

نميدونين چقدر خوشحال بودم با هزار زحمت سر صحبت رو باهاش باز کردم .

فهميدم اسمش الهام هست و 26 سالشه، دانشجوي ليسانس رفسنجان و در ضمن مربي کاراته هم هست .

من اون موقع 27 سالم بود.

فقط اينقدر يادم هست که از تمام دنيا حرف زديم

( البته 90 درصد من حرف مي زدم و اون بيشتر گوش مي کرد) وقتي به خودمون اومديم ديديم

تمام اتوبوس خواب هستند و ساعت دو صبح شده و من اصلا متوجه زمان نبودم .

يه حس عجيب و شادي بخشي باهام بود من اونشب رو ابرا بودم،

فول انرژي اصلا قابل وصف نيست. خلاصه من بهش شماره دادم و خوابيديم .

صبح که پا شدم ديدم به تربت حيدريه رسيديم و زمين پر برف. اتوبوس به خاطر برف اهسته تر حرکت مي کرد

و ما ديرتر رسيديم مشهد. حدود ظهر رسيديم و بعد از خداحافظي رفتيم خونه هامون.

اونم با دوستاش رفتند خونه يکي از آشناهاشون.

من با الهام در تماس بودم و يک بار هم تو مشهد با هم قدم زديم ولي هوا برفي و بسيار سرد بود.

بعد از يک هفته اونها به کرمان برگشتند

در صورتيکه من شبانه روز درس مي خوندم تا امتحاناتمو پاس کنم و معدلم خوب باشه.

بعد از امتحاناتم رابطه منو الهام زيادتر شد طوريکه بعد از سه ماه وابستگي بسيار شديدي بين ما ايجاد شد .

من اول فقط به ديد يک رابطه ساده و دوستانه بين خودمون نگاه مي کردم

ولي ديگه يک رابطه ساده نبود و وابستگي اون به من منو آزار مي داد .

خيلي دختر خوبي بود مهربون ، بسيار زيبا ، ورزشکار و بامعرفت و هر چي از خوبيش بگم کم گفتم.

من چون قصد ازدواج نداشتم ديگه ديدم ادامه اين رابطه اصلا به صلاحمون نيست

و اون واقعا شکست عاطفي شديدي مي خوره. بنابراين بهش گفتم

رابطمون رو قطع کنيم آخه تو کرماني هستي و من مشهدي و نميشه ازدواج کنيم.

ولي اون همش مي گفت من تو رو از خدا مي خوام و خلاصه رابطمون رو تمومش کرديم .

بعد دو هفته زجراور ، اون بهم زنگ زد و گفت نميتونه تمومش کنه و دوباره رابطه ما سرگرفت .

نميدونم کلا چند بار قطع و وصل شد رابطمون ولي اينقدر يادم هست که به حد مرگ رسيديم

و مدام با احساساتم مقابله مي کردم .ميگفتم نه سعيد الان وقتش نيست تو بايد درس بخوني

دکترا قبول بشي عشق و عاشقي چرت و پرت و هزار حرف عقلاني ديگه .

ولي نشد که نشد آخر بعد از کش و قوس هاي زياد تونستم با خودم کنار بيام .

اولش بهش نگفتم تعقيبش کردم خونشونو ياد گرفتم

هر چي به من از خودش و خانوادش و اقوام و همسايه هاشگفته بود راست راست راست بود.

بسيار دختر خوب با خانواده با اصل و نسب ، کرماني اصيل ، خلاصه هر چي بيشتر جلو ميرفتم

که يک بهانه اي داشته باشم تا ازدواج نکنم نميشد انگار خدا زده بود به خال و مي دونست

چه کسي به ذات من مياد.اره دوستان تحقيقات محلي از الهام و خانوادش کاملا مثبت و خوب بود

طوريکه من ترسيدم اگه اونا بيان تحقيق واسه من تو مشهد ، من کم بيارم و آبروريزي کنم.

هيچ وقت يادم نميره روزي که بهش گفتم مي خوام واسه ازدواج باهات حرف بزنم .

اون بازم مشهد رفته بود ولي اين بار با مادر و دوستش. اصلا خوشحال نشد بهم گفت باور نمي کنم .

من هر چه بيشتر مي گفتم اون اصلا باور نمي کرد تا اينکه گفت بذار از دعاي عرفه برگرديم

بعد با هات حرف مي زنم و ببينم چي ميگي. من سه جلسه باهاش در مورد ازدواج حرف زدم


با اينکه کاملا اخلاقش رو مي شناختم

ولي بازم انواع تستهاي روانشناسي و سوالات غير مستقيم که ميشه شخصيت شناسي کرد

رو ازش پرسيدم. واقعا جالب بود تمام حرفاش احساساتش همش راست بود و اصلا دروغ نمي گفت .

تا اينکه به گريه افتاد و گفت بابا من دوستت دارم اين کارها رو تموم کن.

من خيلي خوشحال بودم چون منم واقعا دوستش داشتم ولي اصلا شرايطم واسه ازدواج مناسب نبود

چون کار نداشتم . بعد از اينکه باهم سنگامون وا کنديم

بهش گفتم يک مهلت چند ماهه بده تا با خانوادم صحبت کنم و يک شغل هم پيدا کنم .

چند تا استخدامي شرکت کردم و يکيشونو قبول شدم

که تو استان کرمان بود ولي دعوت به کارم رو چند ماه بعد انجام دادند .

مشکلات من تازه شروع شده بود هر چه من به خانوادم مي گفتم بياين بريم خواستگاري اونا مي گفتند

نه نميشه . اينهمه دختر تو فاميلمون چرا بري از کرمان زن بگيري مخصوصا پدرم مخالف بزرگي بود.

پدرم گفت من نميام کرمان تو بايد دختر فلاني که اتفاقا بد شانسي من ، پزشکي هم ميخوند رو بگيري.

من هر چي ميگفتم من از اون بدم مياد مي گفتن اونو نمي خواي

بيا دخترخالتو بگير اين که هم باخداست و هم ورزشکار ، اشنا و هزار خوبي ديگه .

من واقعا دوران سختي رو گذروندم و سه روز از خونه فراري بودم و بالاخره خواهر بزرگم وساطت کرد

و گفت شما برين خواستگاري اگه بد بود قبول نکنين .

پدرم گفت من فقط يک بار ميام کرمان و ديگه تا مرگم پامو اونجا نميذارم هر غلطي ميخواي بکني بکن.

ولي من عاشق و داغ داغ داغ گفتم باشه .

در بهار سال 86 اتفاق عجيبي افتاد .

پدرو مادر الهام اومدن مشهد زيارت و الهام از کرمان بهم زنگ زد و گفت اونها اونجا هستند.

من يک فکري به سرم زد و پدر و مادرمو راضي کردمو رفتيم به هتلي که اونها اونجا بودند.

يه دسته گل گرفتم و با هماهنگي دختر بزرگشون که به اونها خبر داده بود رفتيم هتل .

باباي منم نه لباس مرتبي همينجوري اومد هتل .

ولي کار خدا اتفاق جالبي افتاد و ستاره خانواده الهام ، پدر و مادرمو گرفت

و اصلا ديگه اونها رو ول نکردند. بسيار شيفته شخصيت پدر و مادر الهام شده بودند.

واقعا انسانهاي شريفي بودند. بعد از اون شب من به کرمان رفتم .

اتفاق جالب اين بود که پدرم با پدر الهام رفيق شدند و دنبال اونها رفته بود

و به خونمون دعوتشون کرد و تا لحظه اخر که مشهد بودند با اونها حرم ، بازارو جاهاي ديگه رفتند .

من خيلي خوشحال بودم . بالاخره اواخر تابستان 86

خانوادمون اومدند کرمان و با خونه زندگيشون اشنا شدند .

من و الهام که حرفامونو زده بوديم و مراسم به خوبي پيش رفت . طبق رسم کرمان ،

اونها زود عقد رسمي نمي کنند و چند ماهي بايد دختر و پسر صيغه محرميت بخونند

و ببينند که اخلاقاشون به هم ميخوره و اشنايي کامل دو خانواده به هم پيدا کنند.

مهر ماه دعوت به کار من اومد و من رسما شاغل شدم

و خدا رو شکر واسه هزينه هام هم ديگه مشکلي نداشتم . من به پدر الهام گفتم

که من يک سال از شما وقت مي خوام تا بتونم مراسم بگيرم و درسم هم تموم بشه .

خدا رو شکر کمتر از يک سال من تونستم به قولي که داده بودم عمل کنم

و مراسم عقد رسمي رو تابستان سال بعد 87 انجام داديم و بلافاصله بعد از يک ماه عروسي گرفتيم .

واقعا پدر خانمم ( خدا رحمتش کنه ) سنگ تمام گذاشت و اصلا به من سخت نگرفت .

اگه حمايت اون و از همه مهمتر خانمم نبود من نميتونستم به مشکلات غلبه کنم .

بعد از عروسيمون دو سال از درس خانمم مونده بود که با اتمام درسش ديگه ما تونستيم با هم زندگي کنيم.

چند تا از دوستاي هم خوابگاهي هاي من ،

مثل من شدند ولي فقط من قسمت شد ازدواج کنم . به اونها يا دختر ندادند يعني به راه دور دختر ندادند

يا شرط و شروط سنگين جلوي پاشون گذاشتن يا گفتند

حق طلاق رو به دختر بديد يا گفتند بايد حتما کرمان زندگي کنين

و خلاصه هزارحرف مفت ولي واقعا خانواده خانم من ، هيچ کدام از اين مسائل رو مطرح نکردن

و به عشق و دوست داشتن ما احترام گذاشتن و حرفهامونو باور کردند .

الان از ازدواجمون پنج سال مي گذره و خدا يک دختر ناز بهمون داده

و من تو کارم خيلي پيشرفت کردم و تونستيم يک زندگي مرفه و آرام واسه خانوادم فراهم کنم .

دوستان اگه يکي رو دوست دارين به نظر من ارزشش رو داره که به خاطرش سختي بکشين

ولي در عين حال به خانوادتون احترام بذارين و موضوعات رو با هم قاطي نکنين

و بي احترامي نه به پدر و مادر خودتون و نه به خانواده همسرتون بکنين .

من اين رو فهميدم که انسان تلاشگر بالاخره موفق ميشه آره سختي داره ولي اينده از آن شماست.
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان