03-09-2013، 13:19
نقل قول: شبی از شدت دردی تب آلود
فتادم در میان بستر خویش
به هر آهی که از دل می کشیدم
به آتش می کشیدم پیکر خویش
از این پهلو به آن پهلو در آتش
شبی را تا سحر آشفته بودم
امیدم عمر من آن شب نبودی
میان اشک و آتش خفته بودم
نگاه ساکتم آرام می سوخت
سرشک از دیده ام آرام میریخت
اجل جان مرا آرام می برد
که زهر مرگ من در جام میریخت
همه اندیشه ام این بود ای وای
مبادا درد بر من غالب آید
مبادا مرگ بر من سلطه ورزد
مبادا جان شیرین بر لب آید
در آن افسردگی ، با کام تلخم
مرا با جان شیرین گفتگو بود
لبم خاموش اما از ته دل
دما دم مرگ خویشم آرزو بود
من آن شب تا سحر از درد بی تاب
کسی از حال من جویا نمی شد
نگاهم سوی در می بود اما
در امید رویم وا نمی شد
نه تابی در دل بیتاب من بود
نه دستم قوتی بهر دعائی
نه شوری در سر شو ی من
نه پائی تا برم راهی به جائی
نگار نازنین عمرم عزیزم
من آن شب تا سحر تنها نبودم
من و اشک و تب و رنج و غم و درد
ولی با این همه بیگانه بودم