امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان اوفقط متاسف شد... (بیاین ببیند بعضی که نه اکثر مردا بی معرفتند)

#1
بر اساس سر گذشت :حوری


تنها دلیلی که باعث شده بود من تا 28 سالگی شوهر نکنم این بود که میخواستم همسر آینده ام یک آدم باشخصیت باشد!وگرنه با داشتن پدر و مادری میلیاردر تنها چیزی که برام اهمیت نداشت این بود که خواستگارانم پولدار باشند یا معمولی.آری من اصلا به پول اهمیت نمیدادم.شاید به این خاطر که پدرم از بچگی نگذاشته بودما آرزوی چیزی را داشته باشیم و همیشه بهترین ها را برایمان میخرید! موضوع مادرم که امری جدا بود او خیلی دلش می خواست ما مقابل بچه های فامیل کم نیاوریم واگر قرار بود ده ها میلیون تومان هن خرج کند که ما از همه شیک تر و باکلاس تر باشیم حتما این کار را میکرد. به طور مثال در همین تابستان قبل که قرار بود عروسی دختر خاله ام برگزار شود به درخواست مادر و خون به جیگر شدن پدر مامور خرید شرکت پدرمان همراه مدیر واحد کامپیوتر شرکت راهی فرانسه شدند و هشت شبانه روز تمام بوتیک های خیابان شانزلیزه پاریس را زیر پا گذاشتند تا برای من و سه خواهر و برادرم فقط لباس های مارکدار بخرند! آن هم به این شکل که شب به شب مهندس فرامرزی لباس هایی را که به سایز ما و با سفارش مادرمان خریده بود به هتل میبرد تا مهندس رجبی مسوول کامپیوتر شرکت آنها را از طریق دوربین لپ تاپی که با خودش آورده بود برای ما ایمیل کند و ما 4 نفر نیز بعد از این که به طریق اینترنتی لباسهارو پرو میکردیم! آنهارو okکرده و دستور خرید میدادیم.
موضوع خرید اینترنتی ما چنان در فامیل صدا کرد که به قول مادرم:دیگر هیچ کس یارای مقابله با مارا نداشت. جالب این بود که بعد از این همه خرید دو شب مانده به عروسی دخنر خاله ام مراسم به هم خورد!
همان طور که گفتم نیت من از به تاخیر افتادن ازدواجم پیدا کردن شوهری با شخصیت و برگذاری یک عروسی شیک بود! چرا که معمولا 90% عروس ها داماد های فامیل ما فقط پولدار بودند. عروسیشان بسیار پر هزینه بود اما رنگ کفش داماد بنفش و رنگ پیراهنش زرد بود! یا عروس ها گران ترین سرویس طلا را میخریدند اما درشب عروسی چنان آرایشی میکردند که آدم یاد عروس های قرن 17 دربار فرانسه می افتاد! آری من که میدیدم شوهر خواهرم سر میز شام در شب عروسی اش با دست غذل میخورد یا زن داداشم در مراسم پاتختی کیلویی طلا خریده بود با خودم قرار گذاشتم یا ازدواج نمیکنم یا یک آدم با کلاس را پیدا میکنم. به همین دلیل خواستگاران زیادی را رد کردم تا سر انجام وثقوق از راه رسید.
وسوق را از ظریق بهناز یافتم یکی از همکلاسی های دوران دانشگاهم که تا قبل از ازدواجش خیلی همدیگر را میدیدیم اما بعدا ناخودآگاه همدیگر را کم تر میدیدیم تا وقتی که در جشن تولد یک سالگی دخترش شرکت کردم و آنجا بود که با همکار شوهر بهناز آشنا شدم.فرزاد شوهر بهناز قبلا به من گفته بود که یکی از دوستانش از خوانواده های شازده های قاجار است که این ویژگی اش برای من اهمیتی نداشت اما آن شب وقتی رفتار وثوق را دیدم دلم غنج رفت و باخودم گفتم او هان گمشده ی من است. وثوق دو ویژگی داشت که مرا مشتاق خود ساخت ابتدا شجره نامه اش بود که به فلان الممالک و چی چی الدوله و... بهمان السلطنه برمیگشت و من با خودم میگفتم لا اقل که اسالط دارد ویژگی دومش نیز آداب و رسوم اجتمایی بود که هرگز کسی را به پای وثوق ندیده بودم هنگام غذا خوردن چنان موزون از کارد و چنگال و قاشق استفاده میکرد که گوی این سه وسیله غذاخوردن در دستانش میرقصند یا مثلا هنگام حرف زدن میدانست دست هایش را چگونه حرکت بدهد که با کلامش هماهنگ باشد نوع لباس پوشیدنش محشر بود او حتی رنگ بند کفش هایش را با رنگ دگمه های جلیقه اش ست میکرد! خب مگر من بهتر از او میتوانستم پیدا کنم مخصوصا هر چه از آشنایی ما بیش تر میگذشت مرا بیشتر عاشق خود میکرد پس حق داشتم تدارک جشن ازدواج را ببینم و... تا شبی که حادثه رخ داد...
آن شب قرار بود به یکی از رستوران های شیک حاشیه های تهران برویم اما درحالی که وثوق پشت ماشین 700 میلیونی من نشته بود مسیر را اشتباه رفت و سر از بیابان درآوردیم و... که ناگهان با دو زور گیر مواجه شدیم وقتی موتورشان را جلوی ماشین ما نگه داشتند و گفتند اگر جانتان را دوست دارید ماشین و پولتان را بگذارید و بروید من که ورزشکار رشته ی جودو ی بانوان بودم به آرامی به وثوق گفتم تو فقط این قفل و زنجیر فرمان را بردار و مراقب من باش. من میدونم از پس آن ها چگونه بر بیایم این حرفم را ان زور گیر ها هم شنیدند و پوز خندی زدند و... ام آنچه بیش تر از پوز خند آن ها جگرم را سوزاند واکنش وثوق بود که ناگهان زد زیر گریه و درحالی که طلا ها و پولهایش را دو دستی تقدیم آن ها کرد گریه کنان گفت: لباس هایم رو هم بهتون میدم فقط با من کاری نداشته باشید و درحالی که آن ها از خنده ریسه میرفتند وثوق که فقط پیژامه اش را نگه داشته بود گریه کنان از من دور شد و موقعی که من فریاد زدم من رو با این لاش خورها تنها نزار... در کمال بی رحمی پاسخ داد متاسفم حوری جان... واقعا متاسفم... حالا من مانده بودم ودو گرگی که نگاهشان حالی ام کرد که چه اندیشه ی پلیدی در سر دارند! لذا رو به آسمان گفتم خدایا فقط مواظب شرافتم باش. بعد هم با این که میدانستم از پس آنها به سادگی برنمی آیم از ماشین پیاده شدم و ضربه ی اول را زدم و چند مشت توی صورتم نشست که ناگهان غرش یک موتور سیکلت فرشته ای هم چون نگهبان به دادم رسید دو مرد که پدر و پسر بودند از موتور پیاده شدند آن مردی که 60 سالش بود در حالی که چوبی را در دست تکان میداد گفت فکر کردین مملکت بی صاحابه؟! خیلی وقت بود که دنبال شما دوتا میگشتیم.آبجی تو برو داخل ماشینت و به110 زنگ بزن... آن شب مرد جوانی را دیدم که کروات نداشت زیر ابرو برنداشته بود طلا نداشت به موهایش ژل نزده بودو... اما در کنار پدرش مانند دوشیر از ناموس یک دختر دفاع کردند.
با مادرم به ملاقات مازیار رفتیم که 4 جای بدنش چاقو و 17 بخیه خورده بود تا آن زور گیر ها به من و پدرش آسیبی نرسانند آقای عبدی پدر مازیار که دوتا از انگشتانش شکسته بود رو به من کرد و گفت:ببخشید دخترم... اگر ناراحت نمیشی فقط میخواستم بدانم اون آقا پسر که پابرهنه و با پیژامه فرار کرد که بود؟
به جای من مادرم که همه چیز را از زبانم شنیده بود پاسخ داد شما فکر کن گربه ای که روی لبش سیبیل سبز شده بود.
در آن لحظه من محو نگاه نجیب مازیار بودم.کارمند یکی از بانک ها که با پول کارگری پدرش فوق لیسانس گرفته بودو... اما به جای شجره نامه و به جای قشنگ غذا خوردن پر از شرافت بود.
خدارا شکر میکنم که اگر عشق وثوق غیر از رنگ و ریا چیزی نبود اما درعوض امروز در کنار مازیار خانه ای پراز خوشبختی داریم!!!!!!!!!!!




















اینم از داستان امیدوارم که خوشتون اومده باشه تا یادم نرفته بگم که داستان واقعی بود. اما به من هیچچچچچچچچچچچچچچچ ربطی نداشت از یه کتاب کپی کرده بودم.
بی انصاف نباشید اون سپاس رو بزنید تا خستگیم در بره
لطفاSmileHeart[/b]
:


بعد از تو

هر که عاشقم شد
دلش به حالم سوخت
دستانم را گرفت
و باهم
به دنبال تو گشتیم













پاسخ
 سپاس شده توسط روناک 7 ، یاسی@_@ ، سایه2 ، zolale qasemi ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_
آگهی
#2
تاثیر گزار بود متحول شدم بازم بزار فقط بهم خبرHeart بده
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪♫ ¥MËLØÐ ♪♫
#3
دستت درد نکنهBig GrinHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪♫ ¥MËLØÐ ♪♫
#4
(23-10-2013، 17:24)jasamin نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
تاثیر گزار بود متحول شدم بازم بزار فقط بهم خبرHeart بده

چشم خبر میدم.

ممنون از نظراتتونSmilenkynkynkynkynkynkynkynkynkyHeart


بعد از تو

هر که عاشقم شد
دلش به حالم سوخت
دستانم را گرفت
و باهم
به دنبال تو گشتیم













پاسخ
#5
نمیدونم چی بگم
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪♫ ¥MËLØÐ ♪♫
#6
(20-11-2013، 20:33)مدینه نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نمیدونم چی بگم

عجب سرعتی داشتی تو خوندنش ExclamationExclamationExclamationExclamation:229::229:


بعد از تو

هر که عاشقم شد
دلش به حالم سوخت
دستانم را گرفت
و باهم
به دنبال تو گشتیم













پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان