19-08-2013، 19:48
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-08-2013، 20:08، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.)
در جمعه بازار عشق ؛آخرین کالایی بودم که به حراج گذاشته شدم، دلم لک زده بود برای مشتری همدلی که اندکی با من خلوت کند ,دستانش را در دستانم وبر روی تارهای نحیف بی قرارم بکشد تا باهم، راز دوست داشتن را فریاد کنیم ......آن زمان هنوز بال دلم نشکسته بود –رنگ وبوی عشق همه وجودم را تسخیر کرده بود-مستانه وعاشقانه می سرودم و بی پروا وازه"عاشق شیدا"را با تارهای گیتارم نجوا می کردم.....
نهال آرزویم سر بر آورده بود ؛با آب دیدگان وخون دلم این نهال را آبیاری می کردم ,در جشن تولد این نهال در و دیوار وسقف خانه را آذین بسته بودم ,به شوقش اشک می ریختم وبا همه وجودم اورا بر پهنا ی سینه ام می فشردم ؛شاید راز شکستن نهالم همین بود!!!!!
همه جا ساکت و وحشت زده بود ,نه صدایی از گیتارم به گوش می رسید و نه نهالی در برم بود تا به امید سایه اش دمی آرام گیرم ....جرم بزرگ من دوست داشتن بود ...نمی دانستم به این گناه نا بخشودنی ,باید سالها زندانی در و دیوار تن رنجور خود باشم . منتظر ماندم تا در محکمه عشق, قاضی دشمن آزادی و دوست داشتن ،حکم شکسته شدن دوباره ام را به من هدیه کند!هرچه از پاکی , صداقت و انسانیت برایش بخش و صدا کشی می کردم ,تلاشم بیهوده بود,چون با این واژه ها قهر بود وبیگانه ... مشق درس مکتب او واژه های غریبی بود که –جدایی,حسرت ,غم و آوارگی –را به خوبی معنا می کرد ...راستی در شهری که کسی صدایت را نشنود وبا زبان دلت بیگانه باشند....حتی با زبان اشاره هم می توان با کسی حرف زد؟!!!
من محصول یک راز فاش شده پنهانم ,که کسی نمی خواهد به درون این راز پی ببرد...آدمهای اطرافم همه میدانند و اذعان دارند که حق با توست و انسانیت هم همین را فریاد می کند !!ولی نمی دانم که چه حقی است که با پا گذاشتن روی دل خود باید از آن گذشت؟؟!!!اما میدانم روزی ؛نهال آرزویم دست در دست حق تباه شده ام مرا پیدا خواهد کرد...و خوب میدانم شاید آن موقع خیلی دیر شده باشد ....ولی به یاد یوسف بی گناهم عمق این چاه را به امید کاروانی دیگر,به انتظار خواهم نشست!!!!!!
از باغ میبرند چراغانی ات کنند تا کاخ جشنهای زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تورا ابر های تار با این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف!به این رها شدن از چاه دل مبند/ این بار میبرند که زندانی ات کنند
ای گل گمان نکن به شب جشن میروی/شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/ گاهی بها نه ایست که قربانیت کنند!!!
نهال آرزویم سر بر آورده بود ؛با آب دیدگان وخون دلم این نهال را آبیاری می کردم ,در جشن تولد این نهال در و دیوار وسقف خانه را آذین بسته بودم ,به شوقش اشک می ریختم وبا همه وجودم اورا بر پهنا ی سینه ام می فشردم ؛شاید راز شکستن نهالم همین بود!!!!!
همه جا ساکت و وحشت زده بود ,نه صدایی از گیتارم به گوش می رسید و نه نهالی در برم بود تا به امید سایه اش دمی آرام گیرم ....جرم بزرگ من دوست داشتن بود ...نمی دانستم به این گناه نا بخشودنی ,باید سالها زندانی در و دیوار تن رنجور خود باشم . منتظر ماندم تا در محکمه عشق, قاضی دشمن آزادی و دوست داشتن ،حکم شکسته شدن دوباره ام را به من هدیه کند!هرچه از پاکی , صداقت و انسانیت برایش بخش و صدا کشی می کردم ,تلاشم بیهوده بود,چون با این واژه ها قهر بود وبیگانه ... مشق درس مکتب او واژه های غریبی بود که –جدایی,حسرت ,غم و آوارگی –را به خوبی معنا می کرد ...راستی در شهری که کسی صدایت را نشنود وبا زبان دلت بیگانه باشند....حتی با زبان اشاره هم می توان با کسی حرف زد؟!!!
من محصول یک راز فاش شده پنهانم ,که کسی نمی خواهد به درون این راز پی ببرد...آدمهای اطرافم همه میدانند و اذعان دارند که حق با توست و انسانیت هم همین را فریاد می کند !!ولی نمی دانم که چه حقی است که با پا گذاشتن روی دل خود باید از آن گذشت؟؟!!!اما میدانم روزی ؛نهال آرزویم دست در دست حق تباه شده ام مرا پیدا خواهد کرد...و خوب میدانم شاید آن موقع خیلی دیر شده باشد ....ولی به یاد یوسف بی گناهم عمق این چاه را به امید کاروانی دیگر,به انتظار خواهم نشست!!!!!!
از باغ میبرند چراغانی ات کنند تا کاخ جشنهای زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تورا ابر های تار با این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف!به این رها شدن از چاه دل مبند/ این بار میبرند که زندانی ات کنند
ای گل گمان نکن به شب جشن میروی/شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/ گاهی بها نه ایست که قربانیت کنند!!!