امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه(1)

#1
در جمعه بازار عشق ؛آخرین کالایی بودم که به حراج گذاشته شدم، دلم لک زده بود برای مشتری همدلی که اندکی با من خلوت کند ,دستانش را در دستانم وبر روی تارهای نحیف بی قرارم بکشد تا باهم، راز دوست داشتن را فریاد کنیم ......آن زمان هنوز بال دلم نشکسته بود –رنگ وبوی عشق همه وجودم را تسخیر کرده بود-مستانه وعاشقانه می سرودم و بی پروا وازه"عاشق شیدا"را با تارهای گیتارم نجوا می کردم.....
نهال آرزویم سر بر آورده بود ؛با آب دیدگان وخون دلم این نهال را آبیاری می کردم ,در جشن تولد این نهال در و دیوار وسقف خانه را آذین بسته بودم ,به شوقش اشک می ریختم وبا همه وجودم اورا بر پهنا ی سینه ام می فشردم ؛شاید راز شکستن نهالم همین بود!!!!!
همه جا ساکت و وحشت زده بود ,نه صدایی از گیتارم به گوش می رسید و نه نهالی در برم بود تا به امید سایه اش دمی آرام گیرم ....جرم بزرگ من دوست داشتن بود ...نمی دانستم به این گناه نا بخشودنی ,باید سالها زندانی در و دیوار تن رنجور خود باشم . منتظر ماندم تا در محکمه عشق, قاضی دشمن آزادی و دوست داشتن ،حکم شکسته شدن دوباره ام را به من هدیه کند!هرچه از پاکی , صداقت و انسانیت برایش بخش و صدا کشی می کردم ,تلاشم بیهوده بود,چون با این واژه ها قهر بود وبیگانه ... مشق درس مکتب او واژه های غریبی بود که –جدایی,حسرت ,غم و آوارگی –را به خوبی معنا می کرد ...راستی در شهری که کسی صدایت را نشنود وبا زبان دلت بیگانه باشند....حتی با زبان اشاره هم می توان با کسی حرف زد؟!!!
من محصول یک راز فاش شده پنهانم ,که کسی نمی خواهد به درون این راز پی ببرد...آدمهای اطرافم همه میدانند و اذعان دارند که حق با توست و انسانیت هم همین را فریاد می کند !!ولی نمی دانم که چه حقی است که با پا گذاشتن روی دل خود باید از آن گذشت؟؟!!!اما میدانم روزی ؛نهال آرزویم دست در دست حق تباه شده ام مرا پیدا خواهد کرد...و خوب میدانم شاید آن موقع خیلی دیر شده باشد ....ولی به یاد یوسف بی گناهم عمق این چاه را به امید کاروانی دیگر,به انتظار خواهم نشست!!!!!!
از باغ میبرند چراغانی ات کنند تا کاخ جشنهای زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تورا ابر های تار با این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف!به این رها شدن از چاه دل مبند/ این بار میبرند که زندانی ات کنند
ای گل گمان نکن به شب جشن میروی/شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست/ گاهی بها نه ایست که قربانیت کنند!!!
داستان کوتاه(1) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2 ، سپهر A ، maria-masiha
آگهی
#2
مرسي زيبا بود
Heart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان