16-08-2013، 11:10
دو نخاله
صبح من و علی وارد دانشگاه شدیمو خودمونوروی چمن های محوطه دانشگاه ولو کردیم.مجله ای رو داشتم ورق می زدم که چشمم به چند خوک افتاد گفتم:علی خوکها هم با نمکنا علی نگاهی به مجله انداخت و گفت:خاک تو سرت اینا گرازن،گراز ندیده.داشتم باتعجب گرازها رو تماشا می کردم که علی آروم با نوک پاش به باسنم ضربه زد و گفت:سارینا خانوم تشریف آوردند با تویوتای شاسی بلندشون. نیم نگاهی انداختم و گفتم:بی خیالی طی کن دادا ولی علی انگار یه جای دیگه ای بود ،غرق فکر. دستمو جلوی چشمای علی حرکت دادم و گفتم:کجایی دادا؟علی گفت:باید ادبش کنم. با تعجب پرسیدم:سارینارو؟علی نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت:نه پس تو رو میگم نخاله.علی ادامه داد می خوام این دختر از خود راضی رو وسکه یه پولش بکنم و آروم زیر لبش زمزمه کرد:دخترک مغرور.راست می گفت سارینا تو دانشگاه به هیچ پسری رو نمی داد و یه جورایی مغرور بود.گفتم چه جوری؟وعلی نقشه ای رو که کشیده بود گفت.نقشه خوبی بود.ولی من نگران حراست بودم با اون سابقه ای هم که داشتیم اگه می فهمیدن کارمون زار بود. ولی علی با لبخند گفت:پارتی داریم دادا.پارتی اونم کلفتِ کلفت.بی خیالیش همیشه بهم قوت قلب میداد.علی گفت:هستی گفتم:تا تهش.فقط یه قوطی رنگ قرمز می خواست.علی لفتش نداد رفت سراغ سارینا. بهش گفتم:گوشی رو باز بزاز تا منم بشنوم.
علی نرسیده گفت:سلام سارینا خانوم
--سلام امری بود؟
-شما کی می خواید منو ببنید.
–متوجه نمی شم.
-اره شما پولدارا همتون مثل همین.
-شما چی می خوایین آقا؟
-من عاشقتونم..........داشتم از خنده روده بر میشدم.
-چی عاشق من؟
-بله خود شما
-ولی من سه ماه بیشتر نیست انتقالیمو گرفتم اینجا آقای محترم من قراره برم لندن همه خانواده ام اونجان فکر منو از سرتون بیرون کنید
-به ولای علی قسم اگه بهم جواب مثبت ندین وسط همین دانشگاه خودمو آتیش میزنم.
–آقا لطفا...علی حرفشو قطع کرد و گفت:این شماره منِ اگه تا هفته آینده بهم جواب ندین یه بلای سر خودم میارم
-نه شما این کار و نمی کنید.
-حالا میبینن می کنم یا نه.وقتی علی اومد پیشم یهو هر دو زدیم زیر خنده.علی گفت:راس راسی باورش شد:با خنده گفتم: پس می خواستی باور نکنه با اون فیلم در حد اسکارت.
تو منزل دانشجویی دراز کشیده بودم و به چشمه جدیدی که می خواستیم رو کنیم فکر می کردم.علی خوابیده بود نگاهی بهش انداختم یه دوست واقعی بود.از خدا تشکر کردم که اونو در مسیر زندگیم قرار داد.ناخوداگاه رفتم به سالها قبل.سال اول دبیرستان.تازه از محیط راهنمائی خارج شده بودم. در دبیرستان احساس غربت می کردم.نیومده دو تا قلدر بهم گیر دادند.من که تو راهنمائی واسه خودم امپراطوریی داشتم و مدرسه رو به جهنم تبدیل کرده بودم نتونستم جلوی خودمو بگیرم.هر چی باشه بچه پا خط بودم.با هر دوشون درگیر شدم.داشتم حسابی کتک می خوردم که یه نفر به دادم رسید و با هم حسابشونو رسیدیم.بعد دعوا ازش تشکر کردم.ناجیم دستشو دراز کرد و گفت:اسم من علیِ من هم دستشو گرفتم و گفتم:امیرم .و اینطوری دوستی ما آغاز شد.4 سال در یه کلاس و در یه تخت بودیم.علی از منم پا خطر بود زرنگ و زبل و شیطون.ما در دوران دبیرستان آتیشی نموند که نسوزونیم.همه از دستمون عاصی بودند.لقب ما دو تا شده بود دو نخاله.
یه روز علی دستمو گرفت و برد به حیاط پشتی مدرسه، بهم گفت:من برادر ندارم گفتم:میدونم. منم ندارم! تو چشام نگاه کرد و گفت:می خوام تو داداشم باشی.با حالت جدی گفتم:هستم مگه شک داری؟یه تیغ از جیبش در آورود وبا اون وسط دستشو برید،خون زد بیرون تیغو به من داد و گفت:تو هم ببر.بی هیچ سوال و معطلی بریدم.دستشو به طرفم دراز کرد با دست خونیم دست خونینش و گرفتم.علی با لبخند گفت:حالا شدیم برادر خونی.بعد از اون موقع ما از برادرم به هم نزدیکتر شدیم. مخلوطی میان دوست و برادر.دو نخاله شده بود امپراطور دبیرستان. کسی جرات نداشت به ما چیزی بگه. حتی کلاس بالائیام از ما حساب می بردند.شیطنتهای ما که از نظر بقیه بی تربیتی و سرتقی بود همچنان ادامه داشت.کار به جایی رسیده بود که بعضی از معلما ما رو به کلاس راه نمی دادند.گفته بودند یا جای ما تو کلاسه یا اون دو نخاله.ولی بعد فهمیدیم که مدیر به معلما گفته: نمرات قبولی بهشون بدید تا از شرشون خلاص بشیم.
آخرین بار که واسه گرفتن کارنامه به مدرسه رفتیم آهی کشیدم وگفتم: دادا حیف که تموم شد دلم برای کارامون تنگ میشه.علی با لبخند گفت:چی چی دلم تنگ میشه.تازه شروع شده هنوز دانشگاه مونده دانشگاه از دبیرستانم بیشتر بهمون خوش می گذره.به هم قول دادیم که در دانشگاه قبول بشیم. در انتخاب رشته یه شهر یه رشته رو انتخاب کردیم و از بخت خوش قبول شدیم.روزهای اول دانشگاه تکراری گذشت ولی ما اولین شیرین کاری رو در اولین امتحان پایان ترم رو کردیم علی یک ترقه فیتله ای بزرگ رو انداخت وسط سالن امتحان با ترکیدنش بلبشویی به پا شد. پسرا از جا پریدند و دخترا جیغ کشیدند.حراست مدتها دنبال عاملش بود.ولی زرنگتر از اینها بودیم که دم به تله بدیم.ما کار کشته بودیم.کاراهامون آغاز شد هر استادی با ما بد تا می کرد ماشینش خط خطی میشد.لقبهای برای استادا درست کرده بودیم که سالها رو اسمشون می موند.کاریکاتورهای استادا و کادر دانشگاهو در دانشگاه پخش کردیم .ولی تو این یکی آنتنی که نشناختیمش کار ما رو به حراست کشوند ما به گردن نگرفتیم ولی حراست به ما شک کرده بود.از حراست به کمک دوست پدرعلی قِسِر در رفتیم.ولی بهمون هشدار داد که اگه کاری کنیم بی شک تبعیدمون می کنن.
علی از خواب بیدار شد و در حالی که چشماهاشو می مالید گفت: این چراغو خاموش کن چرا نمردی هنوز؟
- داشتم فکر می کردم
-به چی
-هیچی چیز مهمی نبود.
-این تن بمیره بگو.
-به نخاله گریامون.
علی لبخندی زد و گفت: همش یه طرف این یکی یه طرف.این یکی دیگه می ترکونه هم دانشگاه و هم غرور سارینا شاسی بلندو.به طرف علی چرخیدم وگفتم: علی نه که بترسما نه ولی خدائیش ریسکه ها اگه بفهمن کار ماست...... علی با خنده حرفم و برید و گفت: خوب بفهمن چی میشه.دادا دانشگاه آزاده. چی؟ آزاد!یعنی هر غلطی بکنی آزاده. پارتی هم که باز یادت رفته، اونم نباشه فوقش تبعیدمون می کنن عجب شیر.پرسیدم چه پدر کشتگی با این دختره داری . علی با خنده گفت عقده ایم از دخترای پولدار و مغرور خوشم نمیاد ولی می دونستم که پای چیز مهمتری در میونه.دستامو بلند کردم گفتم خدایا به امید تو.
یه هفته گذشت سارینا زنگ نزد وما با یه قوطی رنگ قرمز رفتیم دانشگاه.علی وارد دستشوئی مخصوص استادا که نزدیک دفتر اساتید بود شد و بهم گفت: تا رنگ و دیدی کولی بازی در میاری.علی وارد دستشوئی شد مدتی بعد رنگ از زیر در زد بیرون. فریاد زدم یا خدا خون ، اینجا پر خونه ،از زیر در داره خون میاد! همه دانشجوها و استادها جمع شدند .سارینا هم اومد.رئیس چند تنه به در زد در باز شد وقتی دیدم علی خودشو ولو کرده رو زمین به زور جلوی خندمو گرفتم.بعد رو کردم به سارینا وفریاد زدم عوضی پولدار همش تقصیر توئه کثافت.سارینا همینطور اشک می ریخت ومنم بهش بد بیراه می گفتم.رئیس با عصبانیت گفت: الان وقت این حرفا نیست بیائین بیاریمش بیرون.با فریاد یکی که می گفت: چی شد زنگ زدید به آمبولانس؟صورتمو برگردوندم طرف علی خون مثل فواره داشت از دستش میزد بیرون.علی واقعا رگشو زده بود.فریاد زدم و دویدم طرفش با گریه گفتم:چیکار کردی دیونه ، لعنتی پاشو ، تو رو جون دادا پاشو داشتم سکته می کردم.علی رو به بیمارستان رسوندیم.بهش خون تزریق کردند.دکتر گفت:زنده موندنش یک معجزه بوده.
بعد اون اتفاق علی از دانشگاه انصراف داد.هیچوقت علت کارشو بهم نگفت.من خیلی دلم می خواست بدونم چرا؟ چند بارم سر حرف و باز کردم ولی علی طفره رفت منم ظاهرا بی خیالش شدم ولی خیلی کنجکاو بودم علتش رو بدونم با اینکه حدسهای زده بودم. بدون علی نتونستم دانشگاه رو ادامه بدم ولش کردم.علی تصمیم داشت پیش دائیش در پاریس بره. شب قبل رفتنش من و چند تا از دیگر دوستاش پیشش بودیم بعد رفتن مهمونا رفتم اتاق علی دراز بکشم می خواستم امشب و پیشش بمونم.تو اتاق چشمم افتاد به دفتر خاطرات علی زود دفتر و برداشتم و ورق زدم تا رسیدم به روزی که رگشو زده بود.فقط یه جمله نوشته بود:مرگ زیبا نیست.اونشب تا خود صبح بیدار بودیم و حرف زدیم.بلاخره دل به دریا زدم و گفتم: علی باید بگی چرا؟چرا اینکارو کردی؟تو واقعا تو اون مدت کوتاه عاشق سارینا شده بودی؟علی باز لبخند زد و چیزی نگفت. ولی برای من مثل روز روشن بود که فقط قدرت عشقه که آدم و به همچین کاری وادار می کنه.
از شیشه هواپیما نگاهی به بیرون انداختم چراغهای روشن شهر پاریس رو میشد دید.به پاریس اومده بودم تا دوماد شدن داداشم رو ببینم.خوشحال بودم و برای دیدنش لحظه شماری می کردم دو سال بود که ندیده بودمش.تو فرودگاه یکی از پشت به شونه ام زد و گفت:اینجا چیکار می کنی نخاله.برگشتم علی بود.تو چشاش نگاه کردم و گفتم:اومدم تو عروسیت برقصم.همدیگرو در بغل گرفتیم و گریه کردیم تازه متوجه نامزدش شدم.در حالی که اشکامو پاک می کردم برگشتم تا به نامزدش هم سلام کنم که خشکم زد.سارینا بود.
علی گفت: تو سفر تفریحی که به ونیز داشته اتفاقی سارینا رو دیده و نهایتا با هم نامزد کردن.ولی من مطمئن بودم که اتفاقی نبوده.هنگام رفتن علی به پاریس احتمال میدادم که به خاطر ساریناست که داره میره.ولی الان دیگه مطمئن بودم که برای بدست آوردن عشقش به اروپا آمده بود و به هدفشم رسیده بود. برای من جای سوال نبود که چگونه ، چون اون یک نخاله بود و نخاله ها نابغه اند.