امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گدای نابینا

#1
Tongue 
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!! SadSadSadSadSad
:29dz: حتما حتما حتما نظر بدین
پاسخ
 سپاس شده توسط Tina.t.t ، ^Aytin^
آگهی
#2
قدیمیهDodgy
من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم!!
عاری از عاطفه ها تهی از موج و سراب
دورتر از رفقا… خالی از هرچه فراق!!
من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من دلم تنگ خودم گشته و بس…!
پاسخ
#3
شنیدیم قبلا
چی بگم اول تو بگو
پاسخ
#4
تو ایران عمرا جواب بده
پاسخ
#5
ممنونم قشنگ بودSmileTongue
Don't love 2 much
Don't trust 2 much
Don't believe 2 much
Because 2 much can hurt u so much
پاسخ
#6
میدونی اینو تاحالا چند بار گزاشتن؟Dodgy
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان