خانمی قصد ورود به فروشگاه داشت کمی مکث کرد نگاهی به پسرک که محو تماشا
بود انداخت وبعد به فروشگاه رفت چند دقیقه بعددرحالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون امد.....
اهای اقا پسر؟
پسرک برگشت و به طرف ان خانم رفت.چشمانش برق می زدوقتی ان خانم کفش ها رابه او داد پسرک با چشم های خوشحال وباصدای لرزان پرسید:
شما خدا هستید ؟
نه پسرم یکی از بندگان خدا هستم!
اها میدانستم با خدا نسبتی دارید
سپاس فراموش نشه نظر بدید
نظرا کو
بود انداخت وبعد به فروشگاه رفت چند دقیقه بعددرحالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون امد.....
اهای اقا پسر؟
پسرک برگشت و به طرف ان خانم رفت.چشمانش برق می زدوقتی ان خانم کفش ها رابه او داد پسرک با چشم های خوشحال وباصدای لرزان پرسید:
شما خدا هستید ؟
نه پسرم یکی از بندگان خدا هستم!
اها میدانستم با خدا نسبتی دارید
سپاس فراموش نشه نظر بدید
نظرا کو