26-03-2013، 7:16
ترمه
دخترک پانزده سال بیشتر نداشت.سیاهی چشمانش طوری بود که انگار وقتی صبح می شد،تمامی سیاهی شب جمع شده ودر چشمانش خانه می کرد.و شامگاه که می خوابید دوباره شب از میان مژه هایش بیرون آمده وگسترده می شد.
نامش " تـرمـه " بود.مثل ترمه زیبا بود ولطیف.
انگشتان بلند وکشیده اش در به کارگیری سوزن وپیچ وتاب دادن به طرح هایی که روی پارچه پیاده می کرد آنقدر با مهارت بود که خیلی ها در تشخیص کارهایش با سوزن دوزی ها وترمه دوزی های مادرش"ماه بی بی "به اشتباه می افتادند.
[تصویر: 1305573043_514_52703ec461.jpg]
"ماه بی بی " در خیلی از کارهای دستی ودوختن پیراهن های زیبا بین همه زنها به چیره دستی معروف بود.بعد از اینکه شوهرش"شیر علی عیار" از دنیا رفته بود،گذران زندگی بر آنها سخت شده بود و برای تامین هزینه های زندگی ،بیشتر به کار بافتن "شال های خودرنگ"(گلیم های خودرنگ)می پرداخت.
نخ های تابیده شده از پشم گوسفندان ،روی دار قالی باموهای بز درمی آمیخت واین هنر دستهای "ماه بی بی " بودکه در ظرافت دادن به نقشها،شال ها را بهای بیشتری می بخشید.
گاهی وقت ها هم"حصیر بافی "کار کمکی آنها بود.
۞ ۞ ۞
قراربود "ترمه" را به "جان محمد" بدهند.(شوهر بدهند)در ازای خون بهایی که طایفه ی "ترمه"بایستی به طایفه ی "جان محمد" می داد.به ازای خونی که حتی اتهامش ثابت نشده بود.
قضیه از این قرار بود که چند ماه پیش ،"محمدامیر عیار"که از طایفه "جان محمد"بود در نیزار وبه طرز مشکوکی کشته شده بود .جسد خیس او، صبح ِ پگاه ونزدیک طلوع آفتاب روی "توتن" اش ۱ پیدا شده بود.هرچه پرس وجو کردند و به دنبال نشانه گشتند چیزی پیدا نشد.فقط به این دلیل که افرادی از طایفه ترمه در آن نزدیکی مشغول پهن کردن دام و بریدن "نی" بودند ، متهم شدند.
کار، بالا گرفته بود و خان طایفه ترمه برای اینکه درگیریها شدت پیدا نکندوباعث خونریزی های بیشتر نشود،در جلسه "ریش سفیدی "به درخواست خان ِ طایفه "جان محمد"،تن داد وقرار شد که "ترمه" به عقد یکی از افراد طایفه "جان محمد" در آید.
"جان محمد" را همه می شناختند .آدم روبه راهی نبود.بی قید ولا ابالی .
چند روز قبل از عروسی سر ِتندور(تنور) موقع پختن نان ترمه کلی با مادرش صحبت کرده وگفته بود که دلش به این وصلت رضا نیست.ودوست ندارد که زن ِ"جان محمد" شود.ولی مادر هیچ نداشت که برای قانع کردنش بگوید.
ترمه دلش رضا نبود راضی به این جفا نبود
سنگ صبور این دل کسی به جز خدا نبود....
-----------------------------------------------------------------
از آن طرف "جان محمد" سرمست وخوشحال بود.دیگر "محمد امیر ِعیار"هم نبود که با این وصلت مخالفت کند.می دانست که اگر "محمد امیر" زنده بود به خاطر دوستی که با "شیرعلی" (پدر ترمه) داشت اجازه نمی داد کسی مثل او شوهر "ترمه" شود.
تعداد عیاران کمتر وکمتر می شد و تعدادکسانی که با ظلم ونابرابری مبارزه می کردند نیز کمتر .
-----------------------------------------------------------------
گذشت ... تا روز عروسی فرارسید.
حوالی عصر بود و خانواده و طایفه داماد برای بردن عروس به ده، نزدیک می شدند.صدای دهل وسرنا ، نزدیکتر ونزدیکتر می شد. به در سرای(حیاط خانه) عروس که رسیدند ، صدای هلهله و شادی از میانشان بلند شد.مراسم سرتراشک(اصلاح سر وصورت داماد) بر گزار شد وبعد از آن هم داماد را به حمام بردند. در همین حین رقص "چوبازی " برقرار بود . صدای چکاچک چوبها که در هوا می رقصیدندوبر همدیگر فرود می آمدند، فضا را به تسخیر در آورده بود.
پیش می آمد که چوبی در حین ِ بازی می شکست ولی سریع آنرا عوض می کردند. اما در بازیِ زندگی، که، دلِ شکسته ، قابل تعویض نیست.
داماد از حمام بیرون آمده ومشغول روبوسی با کسانی شد که برای تبریک گفتن جلو می آمدند.اسب عروس، تزئین شده و آماده بود.این آخرین لحظاتی بود که ترمه در خانه پدری اش به سر می برد.بابا نبود تا بیاید وطبق رسم ، ناز دخترش را بخرد وبرای اینکه عروس آماده رفتن به خانه شوهرش شود چیزی (هدیه ای ) به او پیشکش کند.اصلا اگر بابا بود که ماجرا اینطوری رقم نمی خورد.
داماد در کنار عروس قرار گرفت . ترمه سرش را بالا گرفت .سفیدی چشمش دیگر به سرخی میزد. رو به مادرش کرد و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت :
موکه!
مادر!
موکه مه کنجکه تونو !
مادر!این منم دخترک تو!
منه نلی که بره ...
مگذار که مرا ببرند...
سوزونِ دستکه تونو .... منه نلی که بره...
من که مثل سوزنی در دست تو ام(گوش به حرف تو بوده ام)... مگذار که مرا ببرند...
خه دول و سازک می بره منه نلی که بره...
با دهل وسرنا مرا می برند(بااسباب شور وشادی می برند ولی من راضی نیستم) مگذار که مرا ببرند...
و مادر که خیلی سعی داشت تا استوار ومحکم بماند جواب داد:
ننه و جون ننه کنجه کلونه ننه
ای جان مادر! دختر عاقل من !
ننه و جون ننه کار کُن ِ دَر ِ خونه
ای جان مادر! تو باعث آبادی این خانه بوده ای
آلا که می بره تره آتش وجونو ننه
الان که تورا می برند آتش به جانم افتاده!!
آلا که می بره تره اشتو گریونو ننه
الان که تورا می برند ببین که چگونه گریانم!
رو به خواهرش کرد وگفت :
خه جفت جوری می بره منه نلی که بره ....
با یک جفت جارو مرا می برند(برای بیگاری وکارکشیدن می برند)
مگذار که مرا ببرند...
وخواهر جواب داد :
دَدَه و جون دده آلا که می بره ترَه
ای جان خواهر! الان که تورا می برند
از خونه نـِئکِ بابا خونه تو می بره تره
ازخانه نیک پدری به سر خانه وزندگی ات می برند
وباز رو به برادرش کرده و گفت :
از رائه خَمَک می بره منه نلی که بره.....
از راهی که به خمک می رود مرا می برند ، مگذار که مرا ببرند...
وبرادر:
دده و جون دده آلا که می بره تره
ای جان برادر! الان که تورا می برند
دَن سرا مه مستو دده از زیر قرآن گرا بکنی
من بر در سرای خانه با قرآن می ایستم تا تو از زیر آن رد شوی
و مادر باز برای دلداری رو به دختر کرد و گفت:
گریه مکو دخترک نازوک و بلگ چَغَک
گریه نکن دخترکم!ای که مثل برگهای تازه بهاری نازک ولطیفی!
اِمشو که می بره تره نمک مزه بر دلـَک
در این شبی که تورا می برند بر دل زخمدیده ام نمک مزن
سبا موکه تو بیایه رازای دل بُـکنی تو
صبح فردا مادرت به دیدارتو می آید تا سنگ صبور ت باشد
خاکای زیر حجله را از گریه گل بُـکنی تو
می دانم که از گریه زیاد خاکهای زیر حجله را گـِل خواهی کرد
عروس از زیر قرآنی که دست برادرش بود گذشت وبا گامهای نا مطمئن پای در رکاب اسب گذاشت. وخیلی آرام بر زین اسب نشست.در میان این همه آدم، خودش را تنها می دید. تنها در برابر خدای خود.
" خدایا خودم را به تو می سپارم"
ضرب دهل و آوای سرنا از سر گرفته شد و جمعیت به راه افتاد .چندنفر از اقوام داماد با طعنه ها ونیشخند هایی به نزدیکان عروس از اینکه دخترشان را می برند، نیش می زدند.
رفتند ... و رفتند تا از ده دور شدند.
مادر وبقیه با دلهای گران (دلهای گرفته)به درون خانه برگشتند. اسب ترمه آرام و رهوار، ره می سپرد. ترمه ساکت و آرام در افکار خود فرو رفته بود. ناگهان صدای ناله ای بلند شد.اسب ترمه ایستاد.با صدای ناله ، جمعیت نیز ایستاد.
همه دور اسب جمع شدند.ونگاهها همه بطرف "جان محمد"خیره شدکه روی زمین افتاده ودر خود می پیچید. برادر وپدرش به شتاب، بالای سرش حاضر شدند.پدر سرش را بالا گرفت.
- چی شده پسرم ؟ چی شده؟
وسرآسیمه دست وپاها وبدن پسرش را وارسی می کرد .فریادهای جان محمد که دو دستش را به شکم چسبانده بود بلندتر وبلندتر می شد.
پدر با سر به آبادی اشاره کرد وگفت :
-اینجا چیزی خوردی؟
و جان محمد با همان حالت نزار جواب داد :نه ! هیچی !...
وچشمانش در چشمان پدر خیره شد...پدر مات ومبهوت شده وناباورانه به صحنه ای که جلوی چشمانش شکل گرفته بود،نگاه می کرد.
جان محمد آرام گرفت ودیگر هیچ نگفت.پدر ، برادر ، مادر وخواهرهایش ، ناله کنان به بقیه می گفتند:
-برگردید!!
-سریع!
-زود باشید، حکیم را خبر کنید!
ولی دیگر دیر شده بود واز دست هیچ کس کاری بر نمی آمد... جان محمد مرده بود.
چقدر ناگهانی و باورنکردنی!
خانواده داماد وخویشان او به ترمه لقب "عروس شوم " داده وترمه را به خانواده اش برگرداندند.اما خیلی های دیگر بعد از این شوک، به خود آمده و می گفتند: این آه دل دخترک بود که جانمحمد بدنام را ناکار کرد.
این ماجرا دهان به دهان بین مردم همه آبادیها گشت و آوازه ترمه – دخترکی که بانیروی قلب خود و توکل به خدا بر نامرادیها فائق آمده بود - تا شهرهای دورتر نیز رفت .
---------------------------------------------------------------
دوسال از این ماجرا گذشت...
یک روز که "ماه بی بی"به خانه آمد ترمه را صدا زد .دخترش را در گوشه ای نشاند وبا اوشروع به صحبت کرد....
وقتی مادر، اسم "حبیب" را برای ترمه آورد،نه تنها چشمهای ترمه ،شادی وشعف رانشان می دادبلکه لبهای اونیز به خنده وا شد.حبیب را می شناخت .بارها او را دیده بود که تیشه بر دوش برای آبیاری زمین سوی صحرا روانه می شود.
ازفردا ترمه با شور وشوق – ودقت زیاد- مشغول آماده کردن سور وسات عروسی بود: مثل لـُنگِ گلدوزی شده ی سرتراشک ،که پر از طرح بود و دوختن آن چند هفته طول کشید.
مراسم عروسی به پا شد.آتش بزرگی درمیانه میدان افروخته شد .ضربات دُهـُل چی همه رابه یک رقص حماسی فرامی خواند .حلقه "چوبازی" تشکیل شد و همآهنگ با ضربات دُهـُل ،شروع به چرخیدن کرد.ضربات چوبها که برهمدیگر فرود می آمدند،آتش را مست می کرد و زبانه های آن همنوا با این شادمانی می رقصیدند.
وقت رفتن عروس ازخانه پدری فرارسیده بود.برادر عروس با قرآنی در دست نزدخواهرش آمد و طبق رسم، هدیه ای(یک النگو) به او پیشکش کرد تا ناز ِ عروس خانم رابرای رفتن بخرد.با برخاستن ترمه صدای کـَل کشیدن وهلهله زنها بلند شد و (داره) دایره ها یشان را برسر دستها گرفتند تا مراسم "پابرداری "با خواندن ترانه زیبای "نوگل عروس جان جان" آغاز شود:
"نوگل أروس جان جان ، پؤ که خا وَردا پؤ که خا وَردا گـُلـَـک مَنگـَلی بستو "
ای نوگل عروس گامهایت را بردار وبرای برداشتن هر گام از ما هدیه ای بگیر! ....
---------------------------------------------------------------
به این ترتیب ترمه به خانه بخت حقیقی اش رفت وآنطور که شایسته اش بود زندگی دیگری را آغاز کرد.
دست خدا به زندگیش شکل و بَر و رنگ داد
شوهر همدل و شوخ باچندتا بچهءشَنگ داد
"موکه مه کنجکه تونو" بــه نــام او نـنـگ داد
از آن به بعد کم کم رسم شد که در عروسیها ترانهء "موکه مه کنجکه تونو" را به یاد دل پاک وباایمان دخترک بخوانند. وخانواده ها در ازدواج دخترانشان هیچ اجباری قایل نشوند هرچند که به ظاهر مصلحتی در این کار باشد....
***** ***** ***** ***** *****
زمان می گذرد...بادها می وزند...و ابرها را کنار می زنند تا ماه از پشت ابر بیرون بیاید.
چند وقتی بود که کنسول جدید انگلیس به سیستان آمده بود و جلسه ای ترتیب داده بود تا با مقامات محلی وخوانین در مورد مسایل مختلف صحبت کند.او فارسی را به خوبی وبا کمی لهجه انگلیسی صحبت می کرد
- کنسول قبلی ما آدم خوبی نبود. ما خبر داریم که او در اینجا به وظایفش به خوبی عمل نکرده ومشکلاتی برای شما ایجاد کرده است.مثل خرید گندم به مقدار زیاد که این باعث شد تا قیمت گندم در این منطقه بالا برود.ویا اینکه سعی داشته تا بین طوایف اختلاف وتفرقه بیاندازد.مثلا در دفترچه خاطراتش از همدستی با آقای "جان محمد" در قتل آقای "محمد امیر "نوشته است. ما اصلا این کارها را قبول نداریم و آنها را محکوم می کنیم. وبنابراین قراراست تا دادگاهی از طرف دولت انگلستان او را محاکمه کند.ما قصد داریم با همکاری شما اینجا را آبادتر کنیم.وباهم مبادلات تجاری داشته باشیم....
......و خدا می داند که در سرش چه می گذشت.
اینگونه بودکه راز خیانت "جان محمد" آشکار شد.او به خاطر بدطینتی وحسادتی که به "محمدامیر"داشت با همدستی یک بیگانه دست به این جنایت زده بود و البته تغاصش را هم پس داد.
سالهای زیادی گذشت. سیستان بارها وبارها با خشکسالی وکم آبی هیرمند روبرو شد.حتی حکمیت ومیانجیگری انگلیسیها ! نیز نتوانست افغانستان را مجاب کند تا سهم آب از هیرمند به سیستان وارد شود.سکنه سیستان روز بروز کمتر شده واجباراَ به شهرهای دیگر مهاجرت کردند.
روح سالم و کاری اما دردمند سیستانی، تلاش و همت را برگزید تا زندگی همچنان ادامه داشته باشد.
هامونِ پرآب خاطره شد. پدران برای فرزندان ونوه هایشان خاطره تعریف می کردند:
- از گاوسواری هایشان ، از شکار پرندگان دریایی ،از ماهی های سویدک(سفیدک)وسیه پشت (سیاه پشت) دریاچه واز گندم دروی هرساله که روزی شان را تامین می کرد.
***** ***** ***** ***** *****
دنیای بچگی من پر از خاطراتی است که با "بی بی ترمه " شکل می گیرد.هر چقدر هم که دور وبرش به جست وخیز وبازی می پرداختیم وشلوغ می کردیم ،حوصله اش سر نمی رفت.گاهی وقتها دورش حلقه می زدیم و او داره اش (دایره اش) را بر می داشت و ترانه می خواند و ما نیز با سَرچَک زدن (کف زدن) در همراهی با صدای داره اش به شادی می پرداختیم.
یادش بخیر چند سال پیش یک روز همراه پسرخاله ام "رضا" به دیدن بی بی رفته بودم .بعد از سلام واحوالپرسی، بی بی از من سوالاتی می کرد از قبیل اینکه چرا زن نمی گیری واز اینجور سوالها....رضا که بین من وبی بی قرار گرفته بود، شیطنطش گل کرده و به جای من به بی بی پاسخ می گفت. بی بی که سوی چشمهایش کم شده بود دستش را آرام بالا آوردو دست پلا- دست پلا- (کورمال کورمال) روی صورت و سر وگردن رضا را لمس کرد وناگهان یک پس گردنی محکم نثار رضا کرد. که من و رضا از خنده ترکیدیم.واینطوری نشان داد که هر چند سوی چشمهایش کم شده ولی هوش وحواسش بجاست.
***** ***** ***** ***** *****
پنج شنبه گذشته سالگرد درگذشت "بی بی ترمه " بود."بی بی ِمهربان مشما(من وشما)" و "مادر ِ فداکار" و زن سختکوش زندگی . و باز از ذهنم این کلام "بی بی " می گذرد :
"مشمه رَه مَـئـسَر نمشو از بَـد و نـِئک ِ روزگار
کار ِزمونه نممونه، أمیشه یک شکل و قطار
مارا گریزی از بدی ونیکی روزگار نیست وزمانه همیشه دارای یک شکل ثابت از خوبیها وبدیها نیست
وَ تاریکُـن ِ مشکلات ،اَفتو ِ ر ِه خا، خودتو باش
هر دَم ولحظـَه ِی فقط ، فقط خدا ر َ بندَه باش "
درتاریکیهای مشکلات، تو خودت، روشنگر وآفتابِ راه ِ خود باش وهمواره ،فقط وفقط بنده خدا باش
پایان
ویرایش دوم- اردیبهشت 90
منبع : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
تالار گفتمان سیستانیان
دخترک پانزده سال بیشتر نداشت.سیاهی چشمانش طوری بود که انگار وقتی صبح می شد،تمامی سیاهی شب جمع شده ودر چشمانش خانه می کرد.و شامگاه که می خوابید دوباره شب از میان مژه هایش بیرون آمده وگسترده می شد.
نامش " تـرمـه " بود.مثل ترمه زیبا بود ولطیف.
انگشتان بلند وکشیده اش در به کارگیری سوزن وپیچ وتاب دادن به طرح هایی که روی پارچه پیاده می کرد آنقدر با مهارت بود که خیلی ها در تشخیص کارهایش با سوزن دوزی ها وترمه دوزی های مادرش"ماه بی بی "به اشتباه می افتادند.
[تصویر: 1305573043_514_52703ec461.jpg]
"ماه بی بی " در خیلی از کارهای دستی ودوختن پیراهن های زیبا بین همه زنها به چیره دستی معروف بود.بعد از اینکه شوهرش"شیر علی عیار" از دنیا رفته بود،گذران زندگی بر آنها سخت شده بود و برای تامین هزینه های زندگی ،بیشتر به کار بافتن "شال های خودرنگ"(گلیم های خودرنگ)می پرداخت.
نخ های تابیده شده از پشم گوسفندان ،روی دار قالی باموهای بز درمی آمیخت واین هنر دستهای "ماه بی بی " بودکه در ظرافت دادن به نقشها،شال ها را بهای بیشتری می بخشید.
گاهی وقت ها هم"حصیر بافی "کار کمکی آنها بود.
۞ ۞ ۞
قراربود "ترمه" را به "جان محمد" بدهند.(شوهر بدهند)در ازای خون بهایی که طایفه ی "ترمه"بایستی به طایفه ی "جان محمد" می داد.به ازای خونی که حتی اتهامش ثابت نشده بود.
قضیه از این قرار بود که چند ماه پیش ،"محمدامیر عیار"که از طایفه "جان محمد"بود در نیزار وبه طرز مشکوکی کشته شده بود .جسد خیس او، صبح ِ پگاه ونزدیک طلوع آفتاب روی "توتن" اش ۱ پیدا شده بود.هرچه پرس وجو کردند و به دنبال نشانه گشتند چیزی پیدا نشد.فقط به این دلیل که افرادی از طایفه ترمه در آن نزدیکی مشغول پهن کردن دام و بریدن "نی" بودند ، متهم شدند.
کار، بالا گرفته بود و خان طایفه ترمه برای اینکه درگیریها شدت پیدا نکندوباعث خونریزی های بیشتر نشود،در جلسه "ریش سفیدی "به درخواست خان ِ طایفه "جان محمد"،تن داد وقرار شد که "ترمه" به عقد یکی از افراد طایفه "جان محمد" در آید.
"جان محمد" را همه می شناختند .آدم روبه راهی نبود.بی قید ولا ابالی .
چند روز قبل از عروسی سر ِتندور(تنور) موقع پختن نان ترمه کلی با مادرش صحبت کرده وگفته بود که دلش به این وصلت رضا نیست.ودوست ندارد که زن ِ"جان محمد" شود.ولی مادر هیچ نداشت که برای قانع کردنش بگوید.
ترمه دلش رضا نبود راضی به این جفا نبود
سنگ صبور این دل کسی به جز خدا نبود....
-----------------------------------------------------------------
از آن طرف "جان محمد" سرمست وخوشحال بود.دیگر "محمد امیر ِعیار"هم نبود که با این وصلت مخالفت کند.می دانست که اگر "محمد امیر" زنده بود به خاطر دوستی که با "شیرعلی" (پدر ترمه) داشت اجازه نمی داد کسی مثل او شوهر "ترمه" شود.
تعداد عیاران کمتر وکمتر می شد و تعدادکسانی که با ظلم ونابرابری مبارزه می کردند نیز کمتر .
-----------------------------------------------------------------
گذشت ... تا روز عروسی فرارسید.
حوالی عصر بود و خانواده و طایفه داماد برای بردن عروس به ده، نزدیک می شدند.صدای دهل وسرنا ، نزدیکتر ونزدیکتر می شد. به در سرای(حیاط خانه) عروس که رسیدند ، صدای هلهله و شادی از میانشان بلند شد.مراسم سرتراشک(اصلاح سر وصورت داماد) بر گزار شد وبعد از آن هم داماد را به حمام بردند. در همین حین رقص "چوبازی " برقرار بود . صدای چکاچک چوبها که در هوا می رقصیدندوبر همدیگر فرود می آمدند، فضا را به تسخیر در آورده بود.
پیش می آمد که چوبی در حین ِ بازی می شکست ولی سریع آنرا عوض می کردند. اما در بازیِ زندگی، که، دلِ شکسته ، قابل تعویض نیست.
داماد از حمام بیرون آمده ومشغول روبوسی با کسانی شد که برای تبریک گفتن جلو می آمدند.اسب عروس، تزئین شده و آماده بود.این آخرین لحظاتی بود که ترمه در خانه پدری اش به سر می برد.بابا نبود تا بیاید وطبق رسم ، ناز دخترش را بخرد وبرای اینکه عروس آماده رفتن به خانه شوهرش شود چیزی (هدیه ای ) به او پیشکش کند.اصلا اگر بابا بود که ماجرا اینطوری رقم نمی خورد.
داماد در کنار عروس قرار گرفت . ترمه سرش را بالا گرفت .سفیدی چشمش دیگر به سرخی میزد. رو به مادرش کرد و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت :
موکه!
مادر!
موکه مه کنجکه تونو !
مادر!این منم دخترک تو!
منه نلی که بره ...
مگذار که مرا ببرند...
سوزونِ دستکه تونو .... منه نلی که بره...
من که مثل سوزنی در دست تو ام(گوش به حرف تو بوده ام)... مگذار که مرا ببرند...
خه دول و سازک می بره منه نلی که بره...
با دهل وسرنا مرا می برند(بااسباب شور وشادی می برند ولی من راضی نیستم) مگذار که مرا ببرند...
و مادر که خیلی سعی داشت تا استوار ومحکم بماند جواب داد:
ننه و جون ننه کنجه کلونه ننه
ای جان مادر! دختر عاقل من !
ننه و جون ننه کار کُن ِ دَر ِ خونه
ای جان مادر! تو باعث آبادی این خانه بوده ای
آلا که می بره تره آتش وجونو ننه
الان که تورا می برند آتش به جانم افتاده!!
آلا که می بره تره اشتو گریونو ننه
الان که تورا می برند ببین که چگونه گریانم!
رو به خواهرش کرد وگفت :
خه جفت جوری می بره منه نلی که بره ....
با یک جفت جارو مرا می برند(برای بیگاری وکارکشیدن می برند)
مگذار که مرا ببرند...
وخواهر جواب داد :
دَدَه و جون دده آلا که می بره ترَه
ای جان خواهر! الان که تورا می برند
از خونه نـِئکِ بابا خونه تو می بره تره
ازخانه نیک پدری به سر خانه وزندگی ات می برند
وباز رو به برادرش کرده و گفت :
از رائه خَمَک می بره منه نلی که بره.....
از راهی که به خمک می رود مرا می برند ، مگذار که مرا ببرند...
وبرادر:
دده و جون دده آلا که می بره تره
ای جان برادر! الان که تورا می برند
دَن سرا مه مستو دده از زیر قرآن گرا بکنی
من بر در سرای خانه با قرآن می ایستم تا تو از زیر آن رد شوی
و مادر باز برای دلداری رو به دختر کرد و گفت:
گریه مکو دخترک نازوک و بلگ چَغَک
گریه نکن دخترکم!ای که مثل برگهای تازه بهاری نازک ولطیفی!
اِمشو که می بره تره نمک مزه بر دلـَک
در این شبی که تورا می برند بر دل زخمدیده ام نمک مزن
سبا موکه تو بیایه رازای دل بُـکنی تو
صبح فردا مادرت به دیدارتو می آید تا سنگ صبور ت باشد
خاکای زیر حجله را از گریه گل بُـکنی تو
می دانم که از گریه زیاد خاکهای زیر حجله را گـِل خواهی کرد
عروس از زیر قرآنی که دست برادرش بود گذشت وبا گامهای نا مطمئن پای در رکاب اسب گذاشت. وخیلی آرام بر زین اسب نشست.در میان این همه آدم، خودش را تنها می دید. تنها در برابر خدای خود.
" خدایا خودم را به تو می سپارم"
ضرب دهل و آوای سرنا از سر گرفته شد و جمعیت به راه افتاد .چندنفر از اقوام داماد با طعنه ها ونیشخند هایی به نزدیکان عروس از اینکه دخترشان را می برند، نیش می زدند.
رفتند ... و رفتند تا از ده دور شدند.
مادر وبقیه با دلهای گران (دلهای گرفته)به درون خانه برگشتند. اسب ترمه آرام و رهوار، ره می سپرد. ترمه ساکت و آرام در افکار خود فرو رفته بود. ناگهان صدای ناله ای بلند شد.اسب ترمه ایستاد.با صدای ناله ، جمعیت نیز ایستاد.
همه دور اسب جمع شدند.ونگاهها همه بطرف "جان محمد"خیره شدکه روی زمین افتاده ودر خود می پیچید. برادر وپدرش به شتاب، بالای سرش حاضر شدند.پدر سرش را بالا گرفت.
- چی شده پسرم ؟ چی شده؟
وسرآسیمه دست وپاها وبدن پسرش را وارسی می کرد .فریادهای جان محمد که دو دستش را به شکم چسبانده بود بلندتر وبلندتر می شد.
پدر با سر به آبادی اشاره کرد وگفت :
-اینجا چیزی خوردی؟
و جان محمد با همان حالت نزار جواب داد :نه ! هیچی !...
وچشمانش در چشمان پدر خیره شد...پدر مات ومبهوت شده وناباورانه به صحنه ای که جلوی چشمانش شکل گرفته بود،نگاه می کرد.
جان محمد آرام گرفت ودیگر هیچ نگفت.پدر ، برادر ، مادر وخواهرهایش ، ناله کنان به بقیه می گفتند:
-برگردید!!
-سریع!
-زود باشید، حکیم را خبر کنید!
ولی دیگر دیر شده بود واز دست هیچ کس کاری بر نمی آمد... جان محمد مرده بود.
چقدر ناگهانی و باورنکردنی!
خانواده داماد وخویشان او به ترمه لقب "عروس شوم " داده وترمه را به خانواده اش برگرداندند.اما خیلی های دیگر بعد از این شوک، به خود آمده و می گفتند: این آه دل دخترک بود که جانمحمد بدنام را ناکار کرد.
این ماجرا دهان به دهان بین مردم همه آبادیها گشت و آوازه ترمه – دخترکی که بانیروی قلب خود و توکل به خدا بر نامرادیها فائق آمده بود - تا شهرهای دورتر نیز رفت .
---------------------------------------------------------------
دوسال از این ماجرا گذشت...
یک روز که "ماه بی بی"به خانه آمد ترمه را صدا زد .دخترش را در گوشه ای نشاند وبا اوشروع به صحبت کرد....
وقتی مادر، اسم "حبیب" را برای ترمه آورد،نه تنها چشمهای ترمه ،شادی وشعف رانشان می دادبلکه لبهای اونیز به خنده وا شد.حبیب را می شناخت .بارها او را دیده بود که تیشه بر دوش برای آبیاری زمین سوی صحرا روانه می شود.
ازفردا ترمه با شور وشوق – ودقت زیاد- مشغول آماده کردن سور وسات عروسی بود: مثل لـُنگِ گلدوزی شده ی سرتراشک ،که پر از طرح بود و دوختن آن چند هفته طول کشید.
مراسم عروسی به پا شد.آتش بزرگی درمیانه میدان افروخته شد .ضربات دُهـُل چی همه رابه یک رقص حماسی فرامی خواند .حلقه "چوبازی" تشکیل شد و همآهنگ با ضربات دُهـُل ،شروع به چرخیدن کرد.ضربات چوبها که برهمدیگر فرود می آمدند،آتش را مست می کرد و زبانه های آن همنوا با این شادمانی می رقصیدند.
وقت رفتن عروس ازخانه پدری فرارسیده بود.برادر عروس با قرآنی در دست نزدخواهرش آمد و طبق رسم، هدیه ای(یک النگو) به او پیشکش کرد تا ناز ِ عروس خانم رابرای رفتن بخرد.با برخاستن ترمه صدای کـَل کشیدن وهلهله زنها بلند شد و (داره) دایره ها یشان را برسر دستها گرفتند تا مراسم "پابرداری "با خواندن ترانه زیبای "نوگل عروس جان جان" آغاز شود:
"نوگل أروس جان جان ، پؤ که خا وَردا پؤ که خا وَردا گـُلـَـک مَنگـَلی بستو "
ای نوگل عروس گامهایت را بردار وبرای برداشتن هر گام از ما هدیه ای بگیر! ....
---------------------------------------------------------------
به این ترتیب ترمه به خانه بخت حقیقی اش رفت وآنطور که شایسته اش بود زندگی دیگری را آغاز کرد.
دست خدا به زندگیش شکل و بَر و رنگ داد
شوهر همدل و شوخ باچندتا بچهءشَنگ داد
"موکه مه کنجکه تونو" بــه نــام او نـنـگ داد
از آن به بعد کم کم رسم شد که در عروسیها ترانهء "موکه مه کنجکه تونو" را به یاد دل پاک وباایمان دخترک بخوانند. وخانواده ها در ازدواج دخترانشان هیچ اجباری قایل نشوند هرچند که به ظاهر مصلحتی در این کار باشد....
***** ***** ***** ***** *****
زمان می گذرد...بادها می وزند...و ابرها را کنار می زنند تا ماه از پشت ابر بیرون بیاید.
چند وقتی بود که کنسول جدید انگلیس به سیستان آمده بود و جلسه ای ترتیب داده بود تا با مقامات محلی وخوانین در مورد مسایل مختلف صحبت کند.او فارسی را به خوبی وبا کمی لهجه انگلیسی صحبت می کرد
- کنسول قبلی ما آدم خوبی نبود. ما خبر داریم که او در اینجا به وظایفش به خوبی عمل نکرده ومشکلاتی برای شما ایجاد کرده است.مثل خرید گندم به مقدار زیاد که این باعث شد تا قیمت گندم در این منطقه بالا برود.ویا اینکه سعی داشته تا بین طوایف اختلاف وتفرقه بیاندازد.مثلا در دفترچه خاطراتش از همدستی با آقای "جان محمد" در قتل آقای "محمد امیر "نوشته است. ما اصلا این کارها را قبول نداریم و آنها را محکوم می کنیم. وبنابراین قراراست تا دادگاهی از طرف دولت انگلستان او را محاکمه کند.ما قصد داریم با همکاری شما اینجا را آبادتر کنیم.وباهم مبادلات تجاری داشته باشیم....
......و خدا می داند که در سرش چه می گذشت.
اینگونه بودکه راز خیانت "جان محمد" آشکار شد.او به خاطر بدطینتی وحسادتی که به "محمدامیر"داشت با همدستی یک بیگانه دست به این جنایت زده بود و البته تغاصش را هم پس داد.
سالهای زیادی گذشت. سیستان بارها وبارها با خشکسالی وکم آبی هیرمند روبرو شد.حتی حکمیت ومیانجیگری انگلیسیها ! نیز نتوانست افغانستان را مجاب کند تا سهم آب از هیرمند به سیستان وارد شود.سکنه سیستان روز بروز کمتر شده واجباراَ به شهرهای دیگر مهاجرت کردند.
روح سالم و کاری اما دردمند سیستانی، تلاش و همت را برگزید تا زندگی همچنان ادامه داشته باشد.
هامونِ پرآب خاطره شد. پدران برای فرزندان ونوه هایشان خاطره تعریف می کردند:
- از گاوسواری هایشان ، از شکار پرندگان دریایی ،از ماهی های سویدک(سفیدک)وسیه پشت (سیاه پشت) دریاچه واز گندم دروی هرساله که روزی شان را تامین می کرد.
***** ***** ***** ***** *****
دنیای بچگی من پر از خاطراتی است که با "بی بی ترمه " شکل می گیرد.هر چقدر هم که دور وبرش به جست وخیز وبازی می پرداختیم وشلوغ می کردیم ،حوصله اش سر نمی رفت.گاهی وقتها دورش حلقه می زدیم و او داره اش (دایره اش) را بر می داشت و ترانه می خواند و ما نیز با سَرچَک زدن (کف زدن) در همراهی با صدای داره اش به شادی می پرداختیم.
یادش بخیر چند سال پیش یک روز همراه پسرخاله ام "رضا" به دیدن بی بی رفته بودم .بعد از سلام واحوالپرسی، بی بی از من سوالاتی می کرد از قبیل اینکه چرا زن نمی گیری واز اینجور سوالها....رضا که بین من وبی بی قرار گرفته بود، شیطنطش گل کرده و به جای من به بی بی پاسخ می گفت. بی بی که سوی چشمهایش کم شده بود دستش را آرام بالا آوردو دست پلا- دست پلا- (کورمال کورمال) روی صورت و سر وگردن رضا را لمس کرد وناگهان یک پس گردنی محکم نثار رضا کرد. که من و رضا از خنده ترکیدیم.واینطوری نشان داد که هر چند سوی چشمهایش کم شده ولی هوش وحواسش بجاست.
***** ***** ***** ***** *****
پنج شنبه گذشته سالگرد درگذشت "بی بی ترمه " بود."بی بی ِمهربان مشما(من وشما)" و "مادر ِ فداکار" و زن سختکوش زندگی . و باز از ذهنم این کلام "بی بی " می گذرد :
"مشمه رَه مَـئـسَر نمشو از بَـد و نـِئک ِ روزگار
کار ِزمونه نممونه، أمیشه یک شکل و قطار
مارا گریزی از بدی ونیکی روزگار نیست وزمانه همیشه دارای یک شکل ثابت از خوبیها وبدیها نیست
وَ تاریکُـن ِ مشکلات ،اَفتو ِ ر ِه خا، خودتو باش
هر دَم ولحظـَه ِی فقط ، فقط خدا ر َ بندَه باش "
درتاریکیهای مشکلات، تو خودت، روشنگر وآفتابِ راه ِ خود باش وهمواره ،فقط وفقط بنده خدا باش
پایان
ویرایش دوم- اردیبهشت 90
منبع : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
تالار گفتمان سیستانیان