16-05-2021، 13:48
معرفی کتاب ترانه فراموشی
کتاب ترانه فراموشی داستانی زیبا، عاشقانه و اجتماعی نوشته بنیتا مشیری است. این داستان درباره دختری است که بعد از چند ماه بیهوشی و در کما بودن، حالا به زندگی بازگشته است. اما زندگی که هیچچیز از آن به یاد نمیآورد...
درباره کتاب ترانه فراموشی
ترانه فراموشی داستانی زیبا از بنیتا مشیری است. این داستان درباره دختری است که چند ماه در کما بوده و حالا به زندگی بازگشته است. اما بدون حافظه. بدون اینکه به یاد بیاورد چه کسی بوده، در کلبهای لب دریا از خواب طولانیاش بلند میشود. زنی فرانسوی به او میگوید که او زنی ایرانی است که مدتی در کما بوده. دختر تعجب میکند که چرا در خانه زنی فرانسوی از خواب برخاسته است.
او ترانهای را میشنود. ترانهای که رهایش نمیکند. گویی کلید حل مشکلاتش هم در همین ترانه است. با این ترانه میتواند کمکم به راز خودش پی ببرد. ترانهای که تنها یادگار او از دوران گذشته زندگیاش است.
کتاب ترانه فراموشی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
ترانه فراموشی برای تمام دوستداران رمانهای ایرانی، اثری جذاب و لذت بخش است.
بخشی از کتاب ترانه فراموشی
عرق سردی روی پیشانیام نشسته بود، نفسنفس میزدم، موهای نمدارم دورم ریخته بودند و یخ کرده بودم. از چیزی که در خواب دیدم یخ کرده بودم. یک جفت چشم آبی، موی بلند مشکی. یک دختر بود! دختری که از ته دل میخندید، انگار میخواست به من بفهماند واقعاً خوشحال است! بلند شدم و رفتم کنار پنجره. آسمان بازهم داشت به حالم گریه میکرد. نگاهی به ماه انداختم، یاد لوکاس افتادم. ناگهان همه وجودم شد پاهایم! بیاختیار راه افتادم و جمله لوکاس را برای خودم تکرار کردم: «طبقه بالا که پر از آینهس!»
از اتاق رفتم بیرون و سعی کردم با کمترین سروصدا پلهها را بالا بروم. اولینبار بود که به طبقه بالا میرفتم. دکوری شبیه به پایین داشت؛ مهم نبود! من برای دیدن دکور نیامده بودم. اولین در را باز کردم و با دیدن لوکاس روی تخت فوری در را بستم. درِ بعدی را آرامتر باز کردم! درست بود، چراغ را روشن کردم و آرام رفتم داخل و در را بستم. وقتش بود! میدانستم وقتش است، ولی جرئت نمیکردم سرم را ببرم بالا. خدایا کمکم کن بگذار این طلسم بشکند! وقتی صدایش میزدم کمکم میکرد؛ مطمئن بودم.
دقایقی طولانی با خودم کلنجار رفتم و سرانجام بیاختیار سرم را کمی بالا بردم. زیرچشمی آینه را نگاه کردم! موهایم آمده بودند جلوی صورتم و چیزی معلوم نبود. موهای نمور از عرقم را زدم پشت گوشم و آب دهانم را قورت دادم و چشمهایم را بستم و سرم را کامل گرفتم بالا!
از دیدن خودم وحشت کرده بودم! باورم نمیشد آن دختر داخل خوابم خودم باشم! آن صورت گرد، ابروهای پر و نیمهصاف سیاه که معلوم بود تابهحال به آنها دست نزدهام، چشمهای کشیده و تقریباً ریز آبی، بینی خیلی معمولی، لبهای کوچک که انگار با هزاران رژلب نقاشی شده بودند! نه! من خیلی برای خودم غریبه بودم. موهای مشکیام که از شب هم سیاهتر بودند با روشنی چشمهایم تضاد عجیبوغریب و جالبی داشتند! دستم را بالا بردم و آرام خودم را لمس کردم، شاید اشتباه میکردم! شاید من هنوز خواب بودم! ولی نه! تکتک اجزای صورتم را لمس کردم تا شاید بالاخره یکی را حس نکنم و بفهمم خوابم، ولی نه، خواب نبودم!
یعنی آن دختری که در خوابم بلندبلند میخندید من بودم؟ آن چشمهای آبی که همرنگ دریا بودند چشمهای من بودند؟ یعنی من آنقدر شاد بودم؟ خدایا پس من اینجا چه میکنم؟
نمیدانم چقدر گذشته بود، ولی از نگاهکردن به خودم سیر نمیشدم! دلم نمیخواست از آینه جدا بشوم. نمیدانم چرا تا به امروز اینطور وسوسه نشده بودم که خودم را ببینم. شاید هم اگر هرگز این خواب را نمیدیدم، پاهایم تا طبقهٔ بالا یاریام نمیکردند!
در که باز شد، ترسیدم و قدمی عقب رفتم. لوکاس با آن چشمهای پفکرده و مست از خواب داخل آمد؛ مرا که دید یک قدم رفت عقب و دستش را کشید به چشمهایش و به خودش گفت: «هنوز خوابم. آه!»
آرام گفتم: «ببخشید. خواب نیستی.»
وقتی باورش شد بیدار شده است بلند گفت: «چی؟! تو اینجا چیکار میکنی؟»
خودم را نباختم و گفتم: «خودت اینجا چیکار میکنی؟»
ــ صبح شده! منم بیدار شدم و اومدم دستشویی! تا جایی که میدونم این دستشویی مال منه!
با تعجب گفتم: «صبح شده؟!»
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: «ساعت هفتونیمه.» وقتی دید چیزی نمیگویم آرامتر از قبل گفت: «معلومه اینجا چیکار میکنی؟» از کنارش گذشتم و رفتم بیرون. روی پلهها بودم که دنبالم آمد و گفت: «هی با توأم!»
وقتی رسیدم پایین برگشتم سمتش و آرام گفتم: «تو خودت گفتی بالا پر از آینهس.»
ــ این وقت صبح آخه؟
ــ صبح؟ نه، صبح نبود، شب بود.
از شدت پادرد نشستم روی کاناپه و سرم را گرفتم میان دستهایم. نشست کنارم. هیچوقت جلوتر نمیآمد. از همان فاصله گفت: «هی هی! آخه چی شده؟»
در آن لحظه واقعاً دوست داشتم با کسی حرف بزنم، مهم نبود به او اعتماد نداشتم. احساس میکردم اشک در چشمهایم جمع شده است. احساس میکردم میخواهم گریه کنم.
اولین قطره اشک را که روی صورتم حس کردم فهمیدم احساسم درست بوده است، ولی فقط همان یک قطره نبود! تا به خودم آمدم دیدم صورتم خیس از اشک شده. لوکاس که انگار متوجه شده بود، بلند شد و جلوی پاهایم زانو زد و گفت: «چی شده؟ با توأم. باهام حرف بزن.»
مچ دستم را آرام از روی آستین لباسم گرفت و مجبورم کرد سرم را بگیرم بالا. وقتی اشکم را دید گفت: «آخه گریه برای چیه؟»
بیاختیار همانطور با بغض گفتم: «خوابیده بودم، ولی یه خواب بد دیدم؛ یعنی یه خواب خوب!»
گریهام که شدت گرفت گفت: «خب خب، بعدش؟»
ــ یه دختر با موی مشکی و چشمای آبی بلندبلند میخندید. از خواب پریدم! صورتم و بدنم عرق کرده بودن. بلند شدم وایسادم، نمیدونستم اون دختره کیه. یهو یاد حرف تو افتادم. اومدم طبقه بالا که خودم رو ببینم. نمیدونم چرا، ولی وسوسه شده بودم که خودم رو ببینم. میخواستم ببینم اون دختره واقعاً منم یا نه.
کتاب ترانه فراموشی داستانی زیبا، عاشقانه و اجتماعی نوشته بنیتا مشیری است. این داستان درباره دختری است که بعد از چند ماه بیهوشی و در کما بودن، حالا به زندگی بازگشته است. اما زندگی که هیچچیز از آن به یاد نمیآورد...
درباره کتاب ترانه فراموشی
ترانه فراموشی داستانی زیبا از بنیتا مشیری است. این داستان درباره دختری است که چند ماه در کما بوده و حالا به زندگی بازگشته است. اما بدون حافظه. بدون اینکه به یاد بیاورد چه کسی بوده، در کلبهای لب دریا از خواب طولانیاش بلند میشود. زنی فرانسوی به او میگوید که او زنی ایرانی است که مدتی در کما بوده. دختر تعجب میکند که چرا در خانه زنی فرانسوی از خواب برخاسته است.
او ترانهای را میشنود. ترانهای که رهایش نمیکند. گویی کلید حل مشکلاتش هم در همین ترانه است. با این ترانه میتواند کمکم به راز خودش پی ببرد. ترانهای که تنها یادگار او از دوران گذشته زندگیاش است.
کتاب ترانه فراموشی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
ترانه فراموشی برای تمام دوستداران رمانهای ایرانی، اثری جذاب و لذت بخش است.
بخشی از کتاب ترانه فراموشی
عرق سردی روی پیشانیام نشسته بود، نفسنفس میزدم، موهای نمدارم دورم ریخته بودند و یخ کرده بودم. از چیزی که در خواب دیدم یخ کرده بودم. یک جفت چشم آبی، موی بلند مشکی. یک دختر بود! دختری که از ته دل میخندید، انگار میخواست به من بفهماند واقعاً خوشحال است! بلند شدم و رفتم کنار پنجره. آسمان بازهم داشت به حالم گریه میکرد. نگاهی به ماه انداختم، یاد لوکاس افتادم. ناگهان همه وجودم شد پاهایم! بیاختیار راه افتادم و جمله لوکاس را برای خودم تکرار کردم: «طبقه بالا که پر از آینهس!»
از اتاق رفتم بیرون و سعی کردم با کمترین سروصدا پلهها را بالا بروم. اولینبار بود که به طبقه بالا میرفتم. دکوری شبیه به پایین داشت؛ مهم نبود! من برای دیدن دکور نیامده بودم. اولین در را باز کردم و با دیدن لوکاس روی تخت فوری در را بستم. درِ بعدی را آرامتر باز کردم! درست بود، چراغ را روشن کردم و آرام رفتم داخل و در را بستم. وقتش بود! میدانستم وقتش است، ولی جرئت نمیکردم سرم را ببرم بالا. خدایا کمکم کن بگذار این طلسم بشکند! وقتی صدایش میزدم کمکم میکرد؛ مطمئن بودم.
دقایقی طولانی با خودم کلنجار رفتم و سرانجام بیاختیار سرم را کمی بالا بردم. زیرچشمی آینه را نگاه کردم! موهایم آمده بودند جلوی صورتم و چیزی معلوم نبود. موهای نمور از عرقم را زدم پشت گوشم و آب دهانم را قورت دادم و چشمهایم را بستم و سرم را کامل گرفتم بالا!
از دیدن خودم وحشت کرده بودم! باورم نمیشد آن دختر داخل خوابم خودم باشم! آن صورت گرد، ابروهای پر و نیمهصاف سیاه که معلوم بود تابهحال به آنها دست نزدهام، چشمهای کشیده و تقریباً ریز آبی، بینی خیلی معمولی، لبهای کوچک که انگار با هزاران رژلب نقاشی شده بودند! نه! من خیلی برای خودم غریبه بودم. موهای مشکیام که از شب هم سیاهتر بودند با روشنی چشمهایم تضاد عجیبوغریب و جالبی داشتند! دستم را بالا بردم و آرام خودم را لمس کردم، شاید اشتباه میکردم! شاید من هنوز خواب بودم! ولی نه! تکتک اجزای صورتم را لمس کردم تا شاید بالاخره یکی را حس نکنم و بفهمم خوابم، ولی نه، خواب نبودم!
یعنی آن دختری که در خوابم بلندبلند میخندید من بودم؟ آن چشمهای آبی که همرنگ دریا بودند چشمهای من بودند؟ یعنی من آنقدر شاد بودم؟ خدایا پس من اینجا چه میکنم؟
نمیدانم چقدر گذشته بود، ولی از نگاهکردن به خودم سیر نمیشدم! دلم نمیخواست از آینه جدا بشوم. نمیدانم چرا تا به امروز اینطور وسوسه نشده بودم که خودم را ببینم. شاید هم اگر هرگز این خواب را نمیدیدم، پاهایم تا طبقهٔ بالا یاریام نمیکردند!
در که باز شد، ترسیدم و قدمی عقب رفتم. لوکاس با آن چشمهای پفکرده و مست از خواب داخل آمد؛ مرا که دید یک قدم رفت عقب و دستش را کشید به چشمهایش و به خودش گفت: «هنوز خوابم. آه!»
آرام گفتم: «ببخشید. خواب نیستی.»
وقتی باورش شد بیدار شده است بلند گفت: «چی؟! تو اینجا چیکار میکنی؟»
خودم را نباختم و گفتم: «خودت اینجا چیکار میکنی؟»
ــ صبح شده! منم بیدار شدم و اومدم دستشویی! تا جایی که میدونم این دستشویی مال منه!
با تعجب گفتم: «صبح شده؟!»
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: «ساعت هفتونیمه.» وقتی دید چیزی نمیگویم آرامتر از قبل گفت: «معلومه اینجا چیکار میکنی؟» از کنارش گذشتم و رفتم بیرون. روی پلهها بودم که دنبالم آمد و گفت: «هی با توأم!»
وقتی رسیدم پایین برگشتم سمتش و آرام گفتم: «تو خودت گفتی بالا پر از آینهس.»
ــ این وقت صبح آخه؟
ــ صبح؟ نه، صبح نبود، شب بود.
از شدت پادرد نشستم روی کاناپه و سرم را گرفتم میان دستهایم. نشست کنارم. هیچوقت جلوتر نمیآمد. از همان فاصله گفت: «هی هی! آخه چی شده؟»
در آن لحظه واقعاً دوست داشتم با کسی حرف بزنم، مهم نبود به او اعتماد نداشتم. احساس میکردم اشک در چشمهایم جمع شده است. احساس میکردم میخواهم گریه کنم.
اولین قطره اشک را که روی صورتم حس کردم فهمیدم احساسم درست بوده است، ولی فقط همان یک قطره نبود! تا به خودم آمدم دیدم صورتم خیس از اشک شده. لوکاس که انگار متوجه شده بود، بلند شد و جلوی پاهایم زانو زد و گفت: «چی شده؟ با توأم. باهام حرف بزن.»
مچ دستم را آرام از روی آستین لباسم گرفت و مجبورم کرد سرم را بگیرم بالا. وقتی اشکم را دید گفت: «آخه گریه برای چیه؟»
بیاختیار همانطور با بغض گفتم: «خوابیده بودم، ولی یه خواب بد دیدم؛ یعنی یه خواب خوب!»
گریهام که شدت گرفت گفت: «خب خب، بعدش؟»
ــ یه دختر با موی مشکی و چشمای آبی بلندبلند میخندید. از خواب پریدم! صورتم و بدنم عرق کرده بودن. بلند شدم وایسادم، نمیدونستم اون دختره کیه. یهو یاد حرف تو افتادم. اومدم طبقه بالا که خودم رو ببینم. نمیدونم چرا، ولی وسوسه شده بودم که خودم رو ببینم. میخواستم ببینم اون دختره واقعاً منم یا نه.