28-02-2021، 8:25
مهدی نوری، ویراستار نشر ماهی، در این مقاله کتاب «دلتنگیهای نقاشی خیابان چهل و هشتم» را بررسی کرده است. این کتاب با ترجمهای تازه و با نام «نُه داستان» در نشر ماهی منتشر میشود. او در این نقد کوشیده به نقدهایی پاسخ بدهد که معطوف به ترجمههای مجدد در نشر ماهی بوده است.
«اول به آقای کاظم انصاری که سالها پیش (1344) این اثر را به فارسی برگرداندهاند درود میفرستم. اینکه به خود اجازه دادم و به ترجمۀ دیگری پرداختم به هیچ روی نشان انکار ارزش بیچونوچرای ترجمۀ ایشان نیست، بلکه سبب این است که معتقدم زبان، چنانکه دیگر جنبههای زندگیمان، بهویژه در این عصر دستخوش تحولی سریع است و برخورد اهل کتاب با ترجمه نیز از این تحول برکنار نمانده است و شاهکارهای بزرگ جهان ادب بهتر است دستکم هر ده (یا نهایتاً پانزده) سال یک بار از نو ترجمه شوند. البته ترجمۀ حاضر نیز آخرین ترجمه نخواهد بود…»
اینها سطور آغازین مقدمۀ سروش حبیبی بود بر ترجمهاش از «جنگ و صلح» تولستوی. چنانچه پیداست، جناب حبیبی با احترام فراوان از مرحوم انصاری یاد میکند و علت ترجمۀ مجدد «جنگ و صلح» را بیش از هر چیز تحول زبان فارسی میداند. حبیبی آثار بسیار دیگری را هم بازترجمه کرده است، از جمله «ابله»، «شیاطین»، «آنا کارنینا»، «موشها و آدمها»، «قمارباز» و غیره. در مقدمۀ یکی دو کتاب به ترجمۀ قبلی اشاره کرده و از کنار باقیشان به سکوت گذشته است. انصافاً هم نباید انتظار داشت فیالمثل آقای حبیبی در مقدمۀ «قمارباز» بنویسد ترجمۀ جلال آلاحمد بسیار مغلوط بود و باید ترجمۀ تازهای از این کتاب عرضه میشد. وقتی مترجم چیرهدستی چون سروش حبیبی به سراغ ترجمۀ مجدد کتابی میرود، معمولاً کسی نمیپرسد به چه علت چنین تصمیمی گرفته است. یا مثلاً دو سال پیش که ترجمۀ عبدالله کوثری از «ریچارد سوم» شکسپیر انتشار یافت، همه خوشحال شدند و کسی نگفت چرا آقای کوثری به سراغ ترجمۀ نمایشنامهای رفته که دستکم سه ترجمه از آن موجود بوده است.
اما اینها استثنا هستند و درواقع ترجمۀ چندبارۀ آثار ادبی بدل به معضلی در نشر ایران شده است. از هر کتابی دستکم دو ترجمه به بازار میآید و هر روز هم شاهد ترجمههای تازهای از آثار کلاسیک ادبیات هستیم. ناشری ظرف یک ماه مجموعۀ کامل آثار بل را منتشر میکند، آن هم با مترجمی که پیشتر حتی نامش را هم نشنیدهایم. فلان آقا ادعا میکند که سروش حبیبی روسی بلد نیست و آثار ادبیات روسیه را از فرانسوی ترجمه میکند، اما بعد معلوم میشود خود حضرتشان چند مترجم را استخدام کرده و مشغول سریدوزی هستند (غمانگیز اینکه هنوز کتابفروشیها این مجموعۀ سریدوزی شده را سفارش میدهند و مردم بیاطلاع هم میخرند و ناشران هم قراردادهای تازه با این بزرگوار میبندند.)
خب، در چنین فضایی اگر شخصی یا ناشری به این نتیجه برسد که ترجمۀ موجود از فلان اثر ادبی حق مطلب را ادا نمیکند و آن کتاب باید دوباره ترجمه شود، تکلیفش چیست؟ خواننده از کجا باید بفهمد که این کتاب هم از جنس آن سریدوزیها و مجموعهسازیها نیست؟ راه متمدنانهاش این است که مترجم در مقدمۀ کتاب بنویسد ترجمۀ قبلی را بررسی کردم و به این نتیجه رسیدم که کتاب نیاز به ترجمۀ دوباره دارد. بعد هم که کتاب منتشر شد، منتقد یا متخصصی ترجمهها را کنار هم بگذارد و آنها را بهدقت بررسی کند تا معلوم شود ادعای آن مترجم در مقدمهاش درست بوده یا نه. آن وقت خوانندگان هم تحقیق میکنند و در نهایت تصمیم میگیرند که کدام ترجمه را بخرند. اما فضای فرهنگی کشور آنقدر مسموم شده و دشمنیها و رقابتها آنقدر زیاد شده است که این راه متمدنانه هر روز بسته و بستهتر میشود.
یک راه غیرمتمدنانه هم وجود دارد. اینکه شما ابتدا نقدی بر ترجمۀ قبلی بنویسید و فهرستی از انواع و اقسام مشکلاتش را بیاورید و بعد ترجمۀ تازه را راهی بازار کنید. بنده در اینجا تصمیم گرفتهام این راه دوم را بروم. به زودی ترجمۀ تازهای از شاهکار سلینجر، «نُه داستان»، منتشر خواهد شد. این کتاب قبلاً با ترجمۀ احمد گلشیری، تحت عنوان «دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم»، انتشار یافته و بارها تجدید چاپ شده است. ظرف یک سال گذشته، این سومین کتابی است که من ویرایش میکنم و آقای گلشیری هم پیشتر ترجمهاش کردهاند. در مقدمۀ کتاب «بیوهها»، مترجم کتاب نوشت که پس از بررسی ترجمۀ آقای گلشیری به این نتیجه رسیده که کتاب نیاز به ترجمۀ دوباره دارد. انصافاً هم ترجمۀ آقای گلشیری ترجمۀ خوبی نبود و جدا از خطاهای فراوان، حدود هشت صفحه حذف بیمورد داشت. با این همه، بخشی از خوانندگان از توضیح مترجم در مقدمه قانع نشدند و به بازترجمۀ آن کتاب اعتراض کردند. چون یقین دارم که با انتشار کتاب «نُه داستان»، انتقادات بسیاری مطرح خواهد شد، این بار تصمیم گرفتهام راه دوم را برگزینم و ابتدا نقدی بر ترجمۀ قبلی بنویسم. این نقد صرفاً به قصد آن است که روشن کنیم وقتی از خطا در ترجمه صحبت میکنیم، منظور چیست. صرفاً به قصد آن است که خواننده ببیند چطور یک خطا میتواند داستان را به مسیر اشتباه بیندازد. مواردی که در ادامه میآید به چهار بخش تقسیم شده است. بخش اول به خطاهای ترجمه میپردازد و بخش دوم به گرد کردنها. مقصر هر دو بخش بیش از همه مترجم است. اما بخش سوم و بخش چهارم، یعنی اشکالات انشایی و خطاهای چشمی، مواردی است که وجود ویراستار میتوانست تا حدودی از وخامتشان کم کند.
ابتدا موارد را میآوریم و در پایان چند نکتهای هم اضافه میکنیم:
«من و بابی که هماتاق بودیم روابطی مثل سگ و گدا با هم داشتیم.» (ص. 185، سطر 7)
“As roommates, Bobby and I were neither more nor less compatible than would be say, an exceptionally live-and-let-live Harvard senior, and an exceptionally unpleasant Cambridge newsboy.”
ترجمۀ پیشنهادی: «بابی و من، در دورانی که با هم هماتاق بودیم، درست همانقدر با یکدیگر سازگاری داشتیم که مثلاً یک دانشجوی سال آخر فوقالعاده آسانگیر هارواردی میتواند با یک پسرک روزنامهفروش فوقالعاده بیتربیت کمبریجی کنار بیاید.»
(این مورد حقیقتاً بیاحترامی به خواننده بود و مهندسی معکوس روش مرحوم ذبیحالله منصوری.)
«… آزاد است با مرد دلخواهش به هر جای این دنیا که میخواهد برود.»
(در متن اصلی آمده با مرد دلخواهش، مردی از جنس پیر آبلار، به هر جای این دنیا… خوانندۀ گرامی توجه داشته باشد که در این داستان شخصیت اصلی به راهبهای دل باخته و برای او نامه مینویسد. راهبه در یک صومعه و در محیطی سخت مذهبی زندگی میکند و نقاش عاشق مدام برای او از شخصیتهای چالشبرانگیز نزد مسیحیان ارتدکس مینویسد، کسانی چون مارتین لوتر، فرانچسکوی قدیس و پیر آبلار. درواقع احتمالاً اشاره به همین شخصیتهاست که سبب میشود مسئولان صومعه قید آموزش راهبهشان در این آموزشگاه نقاشی مکاتبهای را بزنند.)
پ) مشکلات انشایی:
از اغلاط فراوان ترجمه که بگذریم، آنچه بیش از هر چیز خواندن این داستانها را دشوار میکند نثر پردستانداز مترجم است و سجاوندی بسیار بد کتاب. البته فرض بر آن است که باید مترجمی توانمند کتابی را ترجمه کند و ویراستاری توانمند هم خطاهای مترجم را رفع کند و هم نثر کتاب را پاکیزهتر، اما در اوضاع آشفتۀ فعلی هر دو اینها گوهرهایی کمیابند. اما خواننده میتواند بهحق انتظار داشته باشد که ناشر دستکم کتاب را به دست ویراستاری آشنا به زبان مادری بدهد تا دستی به سر و روی آن بکشد. سطربهسطر این کتاب نشان میدهد که این متن رنگ ویراستار را به خود ندیده است. در ادامه نمونههایی از نثر کتاب میآید:
«توی مغازۀ سلمونی؛ داره موهاشو خرمایی رنگ میکنه. یا توی اتاقش؛ برای بچه گداها عروسک درست میکنه.» (ص. 30، سطر 4 از پایین)
(استفاده از علائم سجاوندی که درخشان است. منظور از بچه گداها هم بچههای فقیر است.)
«خیر، خیر، این کار از من برنمیاومد.» (ص. 32، سطر 5)
(مترجم محترم اصطلاحاً دیالوگها را شکسته است، اما گاهی این قرار را فراموش میکند، مثل این «خیر» به جای «نه».)
«آب گیسوان بور سیبل را خیس کرد اما در جیغش یک دنیا شادی خوانده شد.» (ص. 36، سطرهای 13 و 14)
«گوشت سینۀ گوساله و همهچیز!» (ص. 39، سطر پایانی)
(منظور از همهچیز باقی چیزهاست.)
« راستی این روزها چطور میتونی باهاش سر کنی؟» (ص. 42، سطر 10)
(منظور این است که این روزها رابطهتان چطور است.)
ت) خطاهای بهاصطلاح چشمی:
در پایان بد نیست چند نمونه از خطاهایی را بیاوریم که ویراستار فرضی با کمی دقت میتوانست آنها را برطرف کند:
«هشتادوهفت» به جای «هفتادوهشت» (ص. 35، سطرهای 4 و 5 از پایین)
«طبقۀ همکف» به جای «نیمطبقۀ زیر همکف» (ص. 37، سطر 8 از پایین)
«ساعت پنجوربع» به جای «یکربع به پنج» (ص. 51، سطر1)
«غزلهای “سوی دلربا” یا “بگذار تو را دلبر صدا کنم”» (ص. 202، سطر 7)
(اینها ترانههایی معروفند که با یک جستوجوی ساده در اینترنت میتوان پیدایشان کرد.)
مخلص کلام اینکه حفظ حرمت پیشکسوتان ضروری است، اما بنده در طول تمام سالهایی که به کار ویرایش اشتغال داشتهام، فقط یک خط قرمز برای خودم متصور بودهام: حفظ حقوق خواننده، همین و بس. در این شرایط وخیم اقتصادی که علاقهمندان به مطالعه به سختی از پس هزینۀ خرید کتاب برمیآیند، آیا انصاف است این زبالهها را به جای کتاب تحویلشان بدهیم؟ بهتر است تا اوضاع از این وخیمتر نشده، به خودمان بیاییم و کمی خجالت بکشیم. ناشران محترم، گول این هزار نسخه کتابی را که میفروشید نخورید. ممکن است خوانندههای گذری از کتابی خوششان بیاید و آن را بخرند، اما ضامن بقای این صنعت چیزی نیست جز تربیت نسلی از خوانندگان حرفهای کتاب. خوانندۀ حرفهای امروز به مؤلف و مترجم حرفهای فردا تبدیل میشود و چرخ این صنعت میچرخد. جز این، تولید زباله است و بس.
منبع : کاغذ
«اول به آقای کاظم انصاری که سالها پیش (1344) این اثر را به فارسی برگرداندهاند درود میفرستم. اینکه به خود اجازه دادم و به ترجمۀ دیگری پرداختم به هیچ روی نشان انکار ارزش بیچونوچرای ترجمۀ ایشان نیست، بلکه سبب این است که معتقدم زبان، چنانکه دیگر جنبههای زندگیمان، بهویژه در این عصر دستخوش تحولی سریع است و برخورد اهل کتاب با ترجمه نیز از این تحول برکنار نمانده است و شاهکارهای بزرگ جهان ادب بهتر است دستکم هر ده (یا نهایتاً پانزده) سال یک بار از نو ترجمه شوند. البته ترجمۀ حاضر نیز آخرین ترجمه نخواهد بود…»
اینها سطور آغازین مقدمۀ سروش حبیبی بود بر ترجمهاش از «جنگ و صلح» تولستوی. چنانچه پیداست، جناب حبیبی با احترام فراوان از مرحوم انصاری یاد میکند و علت ترجمۀ مجدد «جنگ و صلح» را بیش از هر چیز تحول زبان فارسی میداند. حبیبی آثار بسیار دیگری را هم بازترجمه کرده است، از جمله «ابله»، «شیاطین»، «آنا کارنینا»، «موشها و آدمها»، «قمارباز» و غیره. در مقدمۀ یکی دو کتاب به ترجمۀ قبلی اشاره کرده و از کنار باقیشان به سکوت گذشته است. انصافاً هم نباید انتظار داشت فیالمثل آقای حبیبی در مقدمۀ «قمارباز» بنویسد ترجمۀ جلال آلاحمد بسیار مغلوط بود و باید ترجمۀ تازهای از این کتاب عرضه میشد. وقتی مترجم چیرهدستی چون سروش حبیبی به سراغ ترجمۀ مجدد کتابی میرود، معمولاً کسی نمیپرسد به چه علت چنین تصمیمی گرفته است. یا مثلاً دو سال پیش که ترجمۀ عبدالله کوثری از «ریچارد سوم» شکسپیر انتشار یافت، همه خوشحال شدند و کسی نگفت چرا آقای کوثری به سراغ ترجمۀ نمایشنامهای رفته که دستکم سه ترجمه از آن موجود بوده است.
اما اینها استثنا هستند و درواقع ترجمۀ چندبارۀ آثار ادبی بدل به معضلی در نشر ایران شده است. از هر کتابی دستکم دو ترجمه به بازار میآید و هر روز هم شاهد ترجمههای تازهای از آثار کلاسیک ادبیات هستیم. ناشری ظرف یک ماه مجموعۀ کامل آثار بل را منتشر میکند، آن هم با مترجمی که پیشتر حتی نامش را هم نشنیدهایم. فلان آقا ادعا میکند که سروش حبیبی روسی بلد نیست و آثار ادبیات روسیه را از فرانسوی ترجمه میکند، اما بعد معلوم میشود خود حضرتشان چند مترجم را استخدام کرده و مشغول سریدوزی هستند (غمانگیز اینکه هنوز کتابفروشیها این مجموعۀ سریدوزی شده را سفارش میدهند و مردم بیاطلاع هم میخرند و ناشران هم قراردادهای تازه با این بزرگوار میبندند.)
خب، در چنین فضایی اگر شخصی یا ناشری به این نتیجه برسد که ترجمۀ موجود از فلان اثر ادبی حق مطلب را ادا نمیکند و آن کتاب باید دوباره ترجمه شود، تکلیفش چیست؟ خواننده از کجا باید بفهمد که این کتاب هم از جنس آن سریدوزیها و مجموعهسازیها نیست؟ راه متمدنانهاش این است که مترجم در مقدمۀ کتاب بنویسد ترجمۀ قبلی را بررسی کردم و به این نتیجه رسیدم که کتاب نیاز به ترجمۀ دوباره دارد. بعد هم که کتاب منتشر شد، منتقد یا متخصصی ترجمهها را کنار هم بگذارد و آنها را بهدقت بررسی کند تا معلوم شود ادعای آن مترجم در مقدمهاش درست بوده یا نه. آن وقت خوانندگان هم تحقیق میکنند و در نهایت تصمیم میگیرند که کدام ترجمه را بخرند. اما فضای فرهنگی کشور آنقدر مسموم شده و دشمنیها و رقابتها آنقدر زیاد شده است که این راه متمدنانه هر روز بسته و بستهتر میشود.
یک راه غیرمتمدنانه هم وجود دارد. اینکه شما ابتدا نقدی بر ترجمۀ قبلی بنویسید و فهرستی از انواع و اقسام مشکلاتش را بیاورید و بعد ترجمۀ تازه را راهی بازار کنید. بنده در اینجا تصمیم گرفتهام این راه دوم را بروم. به زودی ترجمۀ تازهای از شاهکار سلینجر، «نُه داستان»، منتشر خواهد شد. این کتاب قبلاً با ترجمۀ احمد گلشیری، تحت عنوان «دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم»، انتشار یافته و بارها تجدید چاپ شده است. ظرف یک سال گذشته، این سومین کتابی است که من ویرایش میکنم و آقای گلشیری هم پیشتر ترجمهاش کردهاند. در مقدمۀ کتاب «بیوهها»، مترجم کتاب نوشت که پس از بررسی ترجمۀ آقای گلشیری به این نتیجه رسیده که کتاب نیاز به ترجمۀ دوباره دارد. انصافاً هم ترجمۀ آقای گلشیری ترجمۀ خوبی نبود و جدا از خطاهای فراوان، حدود هشت صفحه حذف بیمورد داشت. با این همه، بخشی از خوانندگان از توضیح مترجم در مقدمه قانع نشدند و به بازترجمۀ آن کتاب اعتراض کردند. چون یقین دارم که با انتشار کتاب «نُه داستان»، انتقادات بسیاری مطرح خواهد شد، این بار تصمیم گرفتهام راه دوم را برگزینم و ابتدا نقدی بر ترجمۀ قبلی بنویسم. این نقد صرفاً به قصد آن است که روشن کنیم وقتی از خطا در ترجمه صحبت میکنیم، منظور چیست. صرفاً به قصد آن است که خواننده ببیند چطور یک خطا میتواند داستان را به مسیر اشتباه بیندازد. مواردی که در ادامه میآید به چهار بخش تقسیم شده است. بخش اول به خطاهای ترجمه میپردازد و بخش دوم به گرد کردنها. مقصر هر دو بخش بیش از همه مترجم است. اما بخش سوم و بخش چهارم، یعنی اشکالات انشایی و خطاهای چشمی، مواردی است که وجود ویراستار میتوانست تا حدودی از وخامتشان کم کند.
ابتدا موارد را میآوریم و در پایان چند نکتهای هم اضافه میکنیم:
«من و بابی که هماتاق بودیم روابطی مثل سگ و گدا با هم داشتیم.» (ص. 185، سطر 7)
“As roommates, Bobby and I were neither more nor less compatible than would be say, an exceptionally live-and-let-live Harvard senior, and an exceptionally unpleasant Cambridge newsboy.”
ترجمۀ پیشنهادی: «بابی و من، در دورانی که با هم هماتاق بودیم، درست همانقدر با یکدیگر سازگاری داشتیم که مثلاً یک دانشجوی سال آخر فوقالعاده آسانگیر هارواردی میتواند با یک پسرک روزنامهفروش فوقالعاده بیتربیت کمبریجی کنار بیاید.»
(این مورد حقیقتاً بیاحترامی به خواننده بود و مهندسی معکوس روش مرحوم ذبیحالله منصوری.)
«… آزاد است با مرد دلخواهش به هر جای این دنیا که میخواهد برود.»
(در متن اصلی آمده با مرد دلخواهش، مردی از جنس پیر آبلار، به هر جای این دنیا… خوانندۀ گرامی توجه داشته باشد که در این داستان شخصیت اصلی به راهبهای دل باخته و برای او نامه مینویسد. راهبه در یک صومعه و در محیطی سخت مذهبی زندگی میکند و نقاش عاشق مدام برای او از شخصیتهای چالشبرانگیز نزد مسیحیان ارتدکس مینویسد، کسانی چون مارتین لوتر، فرانچسکوی قدیس و پیر آبلار. درواقع احتمالاً اشاره به همین شخصیتهاست که سبب میشود مسئولان صومعه قید آموزش راهبهشان در این آموزشگاه نقاشی مکاتبهای را بزنند.)
پ) مشکلات انشایی:
از اغلاط فراوان ترجمه که بگذریم، آنچه بیش از هر چیز خواندن این داستانها را دشوار میکند نثر پردستانداز مترجم است و سجاوندی بسیار بد کتاب. البته فرض بر آن است که باید مترجمی توانمند کتابی را ترجمه کند و ویراستاری توانمند هم خطاهای مترجم را رفع کند و هم نثر کتاب را پاکیزهتر، اما در اوضاع آشفتۀ فعلی هر دو اینها گوهرهایی کمیابند. اما خواننده میتواند بهحق انتظار داشته باشد که ناشر دستکم کتاب را به دست ویراستاری آشنا به زبان مادری بدهد تا دستی به سر و روی آن بکشد. سطربهسطر این کتاب نشان میدهد که این متن رنگ ویراستار را به خود ندیده است. در ادامه نمونههایی از نثر کتاب میآید:
«توی مغازۀ سلمونی؛ داره موهاشو خرمایی رنگ میکنه. یا توی اتاقش؛ برای بچه گداها عروسک درست میکنه.» (ص. 30، سطر 4 از پایین)
(استفاده از علائم سجاوندی که درخشان است. منظور از بچه گداها هم بچههای فقیر است.)
«خیر، خیر، این کار از من برنمیاومد.» (ص. 32، سطر 5)
(مترجم محترم اصطلاحاً دیالوگها را شکسته است، اما گاهی این قرار را فراموش میکند، مثل این «خیر» به جای «نه».)
«آب گیسوان بور سیبل را خیس کرد اما در جیغش یک دنیا شادی خوانده شد.» (ص. 36، سطرهای 13 و 14)
«گوشت سینۀ گوساله و همهچیز!» (ص. 39، سطر پایانی)
(منظور از همهچیز باقی چیزهاست.)
« راستی این روزها چطور میتونی باهاش سر کنی؟» (ص. 42، سطر 10)
(منظور این است که این روزها رابطهتان چطور است.)
ت) خطاهای بهاصطلاح چشمی:
در پایان بد نیست چند نمونه از خطاهایی را بیاوریم که ویراستار فرضی با کمی دقت میتوانست آنها را برطرف کند:
«هشتادوهفت» به جای «هفتادوهشت» (ص. 35، سطرهای 4 و 5 از پایین)
«طبقۀ همکف» به جای «نیمطبقۀ زیر همکف» (ص. 37، سطر 8 از پایین)
«ساعت پنجوربع» به جای «یکربع به پنج» (ص. 51، سطر1)
«غزلهای “سوی دلربا” یا “بگذار تو را دلبر صدا کنم”» (ص. 202، سطر 7)
(اینها ترانههایی معروفند که با یک جستوجوی ساده در اینترنت میتوان پیدایشان کرد.)
مخلص کلام اینکه حفظ حرمت پیشکسوتان ضروری است، اما بنده در طول تمام سالهایی که به کار ویرایش اشتغال داشتهام، فقط یک خط قرمز برای خودم متصور بودهام: حفظ حقوق خواننده، همین و بس. در این شرایط وخیم اقتصادی که علاقهمندان به مطالعه به سختی از پس هزینۀ خرید کتاب برمیآیند، آیا انصاف است این زبالهها را به جای کتاب تحویلشان بدهیم؟ بهتر است تا اوضاع از این وخیمتر نشده، به خودمان بیاییم و کمی خجالت بکشیم. ناشران محترم، گول این هزار نسخه کتابی را که میفروشید نخورید. ممکن است خوانندههای گذری از کتابی خوششان بیاید و آن را بخرند، اما ضامن بقای این صنعت چیزی نیست جز تربیت نسلی از خوانندگان حرفهای کتاب. خوانندۀ حرفهای امروز به مؤلف و مترجم حرفهای فردا تبدیل میشود و چرخ این صنعت میچرخد. جز این، تولید زباله است و بس.
منبع : کاغذ