26-02-2021، 22:25
صبح روزی در ماه مارس، بعد از یک روز مسافرت با قطار، جوزپه کورته به شهری رسید که بیمارستان معروفی در آنجا بود. کمی تب داشت، اما با اینحال چمدانش را برداشت و ترجیح داد مسیر بین ایستگاه و بیمارستان را پیاده طی کند. با اینکه بیماری جوزپه کورته جدی نبود، اما به او توصیه کرده بودند به آن بیمارستان معروف برود، چرا که تنها آنجا بیماری او را میتوانستند درمان کنند. جاییکه دارای کادر پزشکی مجرب و دستگاههای پیشرفتهتر و مناسبتری بود.
زمانی که جوزپه کورته آنجا را از دور دید – و آنجا را شناخت چراکه قبلاً عکسش را در یک بروشور تبلیغاتی دیده بود- حس بسیار خوبی پیدا کرد. ساختمان سفید هفت طبقهای که توسط فرو رفتگیهای منظمی شیار شیار شده بود و شکل مبهمی از یک هتل را پیدا کرده بود. سرتاسر آنجا را درختهای بلندی احاطه کرده بودند.
جوزپه کورته پس از یک معاینهی کوتاه پزشکی و به منظور انجام آزمایشات دقیقتر در هفتمین و آخرین طبقه در اتاقی که فضای شادی داشت بستری شد. مبلمان رنگِ روشن و تمیزی داشت. صندلیهای راحتی از جنس چوب بودند و بالشها با روبالشیهای رنگارنگی پوشانده شده بودند. منظرهی اتاق رو به یکی از زیباترین محلههای شهر بود. همه چیز آرام، مهماننوازانه و اطمینان بخش بود.
جوزپه کورته فوراً روی تخت خواب دراز کشید، چراغ بالای تخت را روشن کرد و شروع کرد به مطالعهی کتابی که با خودش آورده بود. کمی بعد پرستاری وارد اتاق شد تا ببیند او به چیزی احتیاج دارد یا نه…
جوزپه کورته به چیزی احتیاج نداشت اما سر صحبت را با پرستار جوان باز کرد و در مورد بیمارستان سوالاتی پرسید و بدین ترتیب متوجه ویژگی عجیب آن بیمارستان شد. بیماران با توجه به وخامت حالشان طبقه به طبقه تقسیم شده بودند. یعنی آخرین طبقه متعلق به کسانی بود که بیماریشان خیلی خفیف بود، طبقهی ششم مربوط میشد به بیمارانی که حالشان وخیم نبود ولی نباید از آنها غافل میشدند. در طبقهی پنجم بیماریهای جدی را درمان میکردند و به همین ترتیب طبقه به طبقه به همین منوال بود. در طبقهی دوم بیمارانی که حالشان بسیار وخیم بود بستری بودند. در طبقهی اول کسانیکه امید به زنده بودنشان وجود نداشت.
این سیستم منحصر به فرد، علاوه بر تسریع خدماترسانی، مانع از این میشد که مریضی با بیماری خفیف به دلیل نزدیکی با کسیکه که در حالت احتضار است آزار ببیند و در هر طبقه فضای یکنواختی را ایجاد کرده بود. از طرف دیگر با این روش، کار معالجه به بهترین روش ممکن انجام میگرفت.
در نتیجه بیماران در هفت طبقه به صورت تصاعدی تقسیم بندی شده بودند.
هر طبقه برای خودش مثل دنیای کوچکی بود. با مقررات و و روشهای مخصوص به خود. با وجودیکه رییس بیمارستان یک روش درمان پایه تعیین کرده بود، اما چون هر طبقه به پزشک متفاوتی واگذار شده بود، تفاوتهای خیلی کم اما مشخصی در روشهای درمان وجود داشت.
زمانیکه پرستار خارج شد جوزپه کورته که احساس میکرد تَباَش قطع شده است به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد، نه برای دیدن منظرهی شهرکه برایش تازگی داشت، بلکه به این امید که از پنجره، بیماران طبقات دیگر را ببیند. ساختمان بیمارستان که دارای فرو رفتگیهای بزرگی بود، امکان مشاهدهی دیگر طبقات را میّسر میکرد. جوزپه کورته بیشتر از همه حواسش به پنجرههای طبقهی اول معطوف بودکه بسیار دور به نظر میرسیدند و تنها از پهلو قابل رویت بودند. ولی نتوانست چیز جالب توجهی ببیند. بیشتر آنها توسط کرکرههای خاکستری رنگِ متحرک محکم چفت شده بودند.
کورته متوجه شد که جلو یکی از پنجرههای کناریِ اتاقش مردی ظاهر شده است. برای مدتی طولانی هر دو نفر با مهربانیِ زیادی به یکدیگر نگاه میکردند اما نمیدانستند چگونه سکوت را بشکنند. بالاخره جوزپه کورته شجاعت یافت و گفت: «شما هم به تازگی اینجا بستری شدید؟” دیگری جواب داد: «آه نه، دو ماهی است که اینجا هستم…» چند لحظه سکوت کرد و بعد بدون اینکه بداند چگونه باید بحث را ادامه دهد افزود: «داشتم به برادرم که آن پایین است نگاه میکردم.»
«برادرتون؟»
«بله» آن مرد غریبه توضیح داد: «بیماری واقعاً عجیبی داشتیم و هر دو با هم به اینجا آمدیم، اما حال او وخیمتر شد و فکر کنم الان چهارم باشد.»
«چهارمِ چه چیزی؟»
مرد غریبه توضیح داد: «در طبقهی چهارم» و این دو کلمه را با چنان ترس و تأسفی به زبان آورد که تقریباً جوزپه کورته را وحشتزده کرد. با احتیاط پرسید: «اما آیا در طبقهی چهارم آنقدر حال بیماران وخیم است؟»
دیگری در حالیکه سرش را بهآرامی تکان میداد، جواب داد: «آه خدای من، هنوز از آنها قطع امید نشده است، اما شانس زیادی هم ندارند.»
کورته همانند کسی که به مسئلهی غمانگیزی که به او مربوط نمیشود، اشاره میکند، با شوخ طبعی پرسید: «اما، اگر در طبقهی چهارم حالشان آن قدر وخیم است، پس در طبقهی پنجم چه کسانی بستری میشوند؟»
«آه، در طبقهی اول همه در حال مرگ هستند. آن پایین کاری از دست پزشکان برنمیآید فقط کشیش کار میکند و طیبعتاً…»
جوزپه کورته که منتظر تأیید او بود حرف مرد را قطع کرد و پرسید: «اما تعداد بیماران طبقهی اول کم است. آن پایین تقریباً درِ همهی اتاقها بسته است.»
مردِ غریبه لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست و پاسخ داد: «الان تعدادشان کم است اما امروز صبح خیلی بودند. در جاییکه کرکرهها پایین است، کسی به تازگی مرده، نمیبینید که کرکرهی پنجرههای دیگر طبقات بالاست؟” و در حالیکه به آهستگی از پنجره فاصله میگرفت، افزود: «ببخشید اما هوا دارد سرد میشود، برمیگردم به رختخوابم. با اجازه، با اجازه…»
مرد از لبهی پنجره فاصله گرفت و پنجره را محکم بست. سپس داخل اتاق چراغی روشن شد. جوزپه کورته همچنان بیحرکت جلوی پنجره ایستاده بود و به کرکرههای پایینِ طبقهی اول خیره شده بود.
با حالت ناخوشی، سعی میکرد مراسم تشییع جنازههای مرموز در آن طبقهی اول وحشتناک را تجسم کند. جایی که بیمارانش با مرگ فاصلهای نداشتند و وقتی میدید از آنجا دور است، احساس نگرانیاش رنگ میباخت. در این اثنا، شب کم کم در شهر سایه افکند. یکی یکی هزاران پنجرهی بیمارستان روشن میشدند طوریکه از دور به نظر میرسید ساختمانی است که جشنی در آن برپا شده است. فقط در طبقهی اول، آن پایین در انتهای پرتگاه، دهها و دهها پنجره بسته و تاریک بودند.
جواب آزمایشهای عمومی، خیال جوزپه کورته را راحت کرد. از آنجاییکه اغلب اوقات بدترین حالت را پیشبینی میکرد، خودش را برای یک نتیجهی بد آماده کرده بود. به همین خاطر اگر پزشک به او میگفت که، باید در طبقهی پایینتر بستری شود، غافلگیر نمیشد. با وجود آنکه حال عمومیاش خوب بود، اما تَبش قطع نمیشد، بر خلاف انتظارش، مسئولانِ بیمارستان به او خبرهای روحیهبخش و دلگرمکننده میدادند، به او گفتند که کمی کسالت دارد ولی بسیار خفیف است و احتمالاً تا دو یا سه هفتهی دیگر کاملاً بهبود مییافت.
جوزپه کورته با نگرانی پرسید: «پس در طبقه هفتم میمانم؟»
دکتر در حالی که دوستانه روی شانهی او میزد پاسخ داد: «البته!” و خندهکنان برای رفع هرگونه شک نابهجایی پرسید: «پس فکر کردید کجا باید بروید؟ شاید طبقهی چهارم؟»
کورته جواب داد: «اینگونه بهتر است، اینگونه بهتر است. یک چیزی را میدانید؟ زمانی که بیمار هستید همیشه بدترین حالت را تصور میکنید.» بدین ترتیب جوزپه کورته در اتاقی که از ابتدا به او داده بودند، ماند. در معدود بعد از ظهرهایی که از رختخواب بیرون میآمد، با تعدادی از بیماران بیمارستان آشنا شد. با وسواس زیاد مراحل درمان را دنبال میکرد و تمام سعیاش بر این بود تا هرچه سریعتر درمان شود. اما با اینحال شرایط بیماریاش ثابت مانده بود.
حدوداً ده روز گذشته بود که پرستار طبقهی هفتم نزد جوزپه کورته رفت. خیلی دوستانه از او درخواستی کرد: قرار بود روز بعد خانمی با دو فرزندش در بیمارستان بستری شوند، دو اتاق کناری اتاق او خالی بودند اما اتاق سوم کم بود، آیا آقای کورته موافقت میکرد به اتاق راحتتری برود؟ برای جوزپه کورته مشکلی نبود، این اتاق یا اتاقی دیگر برایش فرقی نداشت، شاید با پرستار جدیدِ مهربانتری آشنا میشد.
سر پرستار، تعظیم کوچکی کرد و گفت: «خیلی از شما ممنونم، اعتراف میکنم که دور از انتظار نبود که شخصی مثل شما این حرکت جوانمردانه را انجام دهد. تا یک ساعت دیگر، اگر از نظر شما مشکلی نیست، اتاقها را جابهجا میکنیم.» در حالیکه انگار به مسئلهی کم اهمیتی اشاره میکرد، به آرامی افزود: «باید به طبقهی پایین بروید.» ناگهان جوزپه کورته به نشانهی اعتراض از روی صندلی برخاست تا چیزی بگوید که پرستار سریعاً گفت: «این وضعیت کاملاً موقتی است. به محض اینکه طی یکی دو روز آینده اتاق خالی شد. میتوانید به طبقه بالا برگردید.»
جوزپه کورته برای اینکه نشان دهد نباید او را احمق فرض کنند، با لبخند گفت: «اعتراف میکنم که اصلاً از یک چنین جابهجاییهایی خوشم نمیآید.»
«اما این جابهجایی هیچ دلیل پزشکی ندارد، دقیقاً منظور شما را میفهمم، این کار فقط یک لطف یزرگ است به خانمی که نمیخواهد جدا از بچههایش باشد..» و در حالیکه میخندید، افزود: «اصلاً نباید دلیل دیگری به ذهنتان خطور کند.» جوزپه کورته گفت: «به نظرم از بدشانسیِ من است.»
بدین ترتیب، کورته به طبقهی ششم رفت با اینکه متقاعد شده بود این جابهجایی هیچ ربطی به بدتر شدن بیماریاش ندارد، اما فکرش نگران بود که بین او و دنیای عادی، دنیای مردمِ سالم، مانعی قرار گرفته است. در طبقهی هفتم، در بدو ورود، هنوز به طریقی با جامعهی مردم در تماس بود و دنبالهی دنیای عادی بیرون محسوب میشد، اما در طبقهی ششم، تازه، وارد ساختار واقعی بیمارستان میشد، طرز فکر پزشکان، پرستاران، و بیماران کمی متفاوت بود. میتوانست قبول کند که تازه در آن طبقه بیماران واقعی که حالشان زیاد هم وخیم نبود، بستری شدهاند. جوزپه کورته پس از گفتوگویی که با دیگر بیماران، پرسنل و دکترها داشت، متوجه شد که در آن بخش، طبقهی هفتم یک شوخی محسوب میشد که مخصوص بیماران آماتوری بود که دچار توهم شده بودند. میشد گفت که تازه از طبقهی ششم، بیماری شروع میشد.
بنابراین، جوزپه کورته متوجه شد برای بازگشت به طبقهی بالا، جایی که مناسب حال او بود، کمی با مشکل روبهرو خواهد شد. حتی اگر تلاشِ کمی هم لازم بود باید برای بازگشت به طبقه هفتم، هر آنچه از دستش بر میآمد انجام میداد. مسلماً اگر او حرفی نمیزد، هیچ کس حتی فکرش را هم نمیکرد او را دوباره به طبقهی بالا که مخصوص «تقریباً سالمها» بود انتقال دهد.
بنابراین جوزپه کورته تصمیم گرفت از حق خودش نگذرد و تسلیم عادت نشود. خیلی تلاش میکرد تا به دیگر بیماران بخش بفهماند که تنها برای چند روز آنجا خواهد بود، و اینکه به خواست خودش و به خاطر لطف به خانمی قبول کرده یک طبقه پایین بیاید و به محض اینکه اتاقی خالی شود به طبقهی بالا برمیگردد. دیگران بدون علاقه به حرفهایش گوش میدادند و بدون اینکه متقاعد شده باشند سرشان را به علامت تأیید تکان میدادند.
دکتر جدید هم با جوزپه کورته همعقیده بود. حتی او هم تأیید کرد که جوزپه کورته میتواند به طبقهی هفتم باز گردد. بیماری او کاملاً خفیف بود و او این کلمه را شمرده شمرده میگفت تا اهمیت آن را نشان دهد اما در حقیقت معتقد بود که شاید در طبقهی ششم جوزپه کورته بهتر درمان میشد.
بیمار با قاطعیت حرف او را قطع کرد و گفت: «لطفاً دوباره شروع نکنید شما به من گفتید که جای من در طبقهی هفتم است و من میخواهم به آنجا باز گردم.»
دکتر در جواب گفت: «هیچکس مخالف این امر نیست، من یک توصیهی ساده و بدون غرض کردم نه از جانب یک دکتر، بلکه از طرف یک دوست قابل اطمینان! بیماریِ شما، باز هم تکرار میکنم، خیلی خفیف است. مبالغه نیست اگر بگویم شما اصلاً بیمار نیستید. اما به نظر من با توجه به وسعتش از دیگر موارد مشابه متمایز است، واضحتر بگویم، شدت بیماری حداقل است، اما وسعت آن قابل توجه است. روند تخریب سلولها (این برای اولین بار بود که جوزپه کورته در آنجا، این جملهی ترسناک «روند تخریب سلولها» را میشنید) کاملاً در مراحل اولیه است شاید هنوز آغاز هم نشده باشد، اما امکان دارد، دارم میگویم امکان دارد، همزمان به قسمتهای وسیعی از بدن آسیب برساند. فقط به همین علت به نظر من، شما در اینجا، طبقهی ششم، بهتر میتوانید تحت درمان باشید، جایی که روشهای درمانیاش مؤثرتر و دقیقتر است.» یک روز جوزپه کورته مطلع شد که پس از جلسهی طولانی رئیس بیمارستان با همکارانش، تصمیم برآن شده تا تغییراتی در نحوهی تقسیم بیماران داده شود.
درجهی بیماری هر کس-اینگونه میتوان گفت– از نصف کم میشد، در هر طبقه بیماران بر اساس شدت بیماریشان به دو دسته تقسیم میشدند (این تقسیمبندی توسط پزشکان مربوطه انجام میشد و کاملاً محرمانه بود) کسی که در دستهی پایینتر قرار میگرفت، رسماً به یک طبقه پایینتر منتقل میشد. برای مثال، آن دسته از بیماران طبقهی ششم که بیماریشان پیشرفتهتر بود باید به طبقهی پنجم منتقل میشدند و آنهایی که در طبقهی هفتم بیماریشان جدیتر بود باید به طبقهی ششم میرفتند. این خبر باعث خوشحالی جوزپه کورته شد، چراکه در چارچوب پیچیدهی نقل و انتقالات، بازگشت او به طبقهی هفتم آسانتر میشد.
زمانی که با پرستار در مورد امیدواریاش صحبت کرد، به سختی غافلگیر شد. متوجه شد که منتقل خواهد شد اما نه به طبقهی هفتم، بلکه به طبقه پایینتر. به دلایلی که پرستار از آن بیاطلاع بود، در میان بیماران طبقهی ششم، او در ردهی کسانی که وضعیت «وخیمتری» داشتند قرار گرفته بود و به همین علت باید به طبقهی پنجم منتقل میشد.
پس از خارج شدن از شوک اولیه، جوزپه کورته به شدت عصبانی شد، فریاد میزد که آنها او را فریب میدهند، که دیگر نمیخواست یک کلمه دیگر در مورد جابهجایی به طبقهی پایینتر بشنود، که به خانه برمیگردد، که حق باید به حقدار برسد و اینکه رئیس بیمارستان نباید اینطور بیشرمانه تشخیص دکترها را نادیده بگیرد.
در حالیکه او همچنان فریاد میزد، دکتر از راه رسید تا او را آرام کند. از کورته خواست اگر نمیخواهد تبش بالا برود، خونسردی خودش را حفظ کند، برایش توضیح داد که یک سوءتفاهم جزئی پیش آمده است. یک بارِ دیگر تأکید کرد که جای اصلی جوزپه کورته در طبقهی هفتم است، اما در ادامه افزود که وضعیت او کمی متفاوت بود. در حقیقت با توجه به علایم بیماری، از طرفی میتوان گفت، بیماری او درجهی ششم محسوب میشد. اما خود دکتر هم نمیتوانست توضیح بدهد چگونه کورته در ردهی پایینتر طبقهی ششم قرار گرفته است. احتمالاً منشی بخش اداری، که اتفاقاً همان روز تماس گرفته بود، تا در مورد وضعیت دقیق جوزپه کورته سؤال کند، هنگام نوشتن اشتباه کرده است و یا شاید هم مدیریت، عمداً تشخیص دکتر را کمی «بدتر» جلوه داده است تا او تحت درمان یک دکتر ماهرتر و صبورتر قرار بگیرد.
دکتر در ادامه گفت: «در رابطه با درمان، جوزپه کورته نباید افسوس بخورد.» پزشک طبقهی پایین مطمئناً با تجربهتر بود. و حداقل به عقیدهی مدیریت، مهارت پزشکان در طبقهی پایینتر بیشتر بود. اتاق راحت و شیکی بود. منظرهی بسیار خوبی داشت، فقط از طبقهی سوم به پایین درختهای محوطه جلوِ دید را میگرفتند.
جوزپه کورته، در حالی که دچار تبی شده بود که عصرها به سراغش میآمد، با خستگی زیاد به نظریات دقیق دکتر گوش میداد و گوش میداد. بالاخره متوجه شد که به شدت ضعف کرده است و توان ندارد بیشتر از این نسبت به جابهجایی ناعادلانه عکسالعمل نشان دهد. و بدون هیچ اعتراض دیگری اجازه داد تا او را به طبقهی پایینتر ببرند.
تنها دلخوشی کمرنگ جوزپه کورته در طبقهی پنجم این بود که دکترها، پرستارها و بیماران همگی متفقالقول بودند که بیماریِ او نسبت به بقیه وخامت کمتری دارد. در آن طبقه میتوانست خودش را خوششانسترین فرد قلمداد کند. اما از طرف دیگر فکر اینکه دو مانع در مقابل او و دنیای مردم عادی قرار گرفته است، آزارش میداد.
اواخر فصل بهار بود. هوا گرمتر شده بود. اما جوزپه کورته مثل روزهای اولیه علاقهای نداشت جلوی پنجره برود. اگر چه احمقانه به نظر میرسید که او چنین ترسی داشته باشد اما با دیدن پنجرههای طبقهی اول، که اکثراً همیشه بسته بودند و در واقع به او نزدیکتر شده بودند، یک لرزش عجیبی در وجودش احساسی میکرد.
بیماریاش تغییری نکرده بود. پس از سه روز اقامت در طبقهی پنجم روی پای راستش نوعی اِگزِما (حساسیت پوستی) نمایان شد که در روزهای بعد دکتر به او گفت که یک نوع عفونت است که هیچ ارتباطی با بیماری اصلیاش ندارد و حساسیتی است که ممکن است برای سالمترین آدم جهان هم پیش بیاید. برای از بین بردن سریع آن باید از اشعهی گاما استفاده میشد.
جوزپه کورته پرسید: «همینجا میتوانند مرا با اشعهی گاما درمان کنند؟»
دکتر با خشنودی گفت: «حتماً، بیمارستان ما بسیار مجهز است. فقط یک مشکل وجود دارد…»
کورته با دلهرهی مبهمی پرسید: «چه مشکلی؟»
دکتر حرفش را تصحیح کرد: «به اصطلاح مشکل وجود دارد. منظورم این بود که دستگاه اشعه تنها در طبقهی چهارم قرار دارد و من به شما توصیه نمیکنم روزی سه بار این راه را بروید و برگردید.»
«پس هیچی؟»
«بنابراین به صلاح شماست تا وقتی حساسیت از بین نرفته است، لطف کنید به طبقهی چهارم بروید.»
جوزپه کورته با عصبانیت فریاد زد «بس کنید، به اندازه کافی پایین آمدهام. اگر بمیرم هم به طبقهی چهارم نمیروم.»
دکتر برای اینکه او را عصبی نکند، با ملایمت گفت: «هر طور دوست دارید، اما به عنوان پزشک معالج، قدغن میکنم که روزی سه بار به طبقهی پایین بروید.»
بدتر از همه اگزما به جای اینکه بهتر شود، کم کم داشت پخش میشد. جوزپه کورته نمیتوانست استراحت کند و مرتب روی تخت از این ور به آن ور میشد. با عصبانیت سه روز را به همین منوال گذراند تا اینکه بالاخره تسلیم شد. بی اختیار از دکتر خواست تا او را با اشعه درمان کند و به طبقهی پایین منتقل شود.
آن پایین، کورته بدون اینکه خوشحالیاش را ابراز کند، متوجه شد که یک استثناست. دیگر بیماران بخش حالشان بسیار وخیم بود و حتی یک دقیقه هم قادر نبودند تختشان را ترک کنند، اما او در میان تشویق و تعجب پرستاران از این نعمت برخوردار بود که میتوانست با پای خودش مسیر بین اتاق تا سالن اشعهدرمانی را طی کند.
با اصرار، شرایط ویژهاش را برای پزشک جدید شرح داد. بیماری که در حقیقت حق داشت در طبقهی هفتم باشد در طبقهی چهارم بود، قصد داشت به محض از بین رفتن حساسیت، به طبقهی بالا برگردد. به هیچ عنوان بهانهی جدیدی را قبول نمیکرد او که قانوناً باید در طبقهی هفتم میبود.
پزشک در حالیکه داشت لباس او را تنش میکرد، خندهکنان و با تعجب گفت: «طبقهی هفتم، طبقهی هفتم. شما بیماران همیشه مبالغه میکنید. من اولین نفری هستم که به شما میگویم باید از وضعیتتان راضی باشید: آنطور که من در گزارش پزشکیتان میبینم، وضعتان بدتر نشده است. مرا به خاطر رک بودنم ببخشید، اما صحبت کردن از طبقهی هفتم یک چیز دیگر است. قبول دارم که شما از آن موردهایی هستید که وضعیتتان نگران کننده نیست، اما باز هم یک بیمار محسوب میشوید.»
جوزپه با صورت برافروختهای گفت: «حالا که چی. که چی، شما مرا در کدام طبقه میگذاشتید؟»
«آه خدای من، گفتنش آسان نیست، من فقط شما را یک معاینه جزئی کردم. برای اینکه تصمیم بگیرم باید یک هفته تحت درمانِ من باشید.»
کورته با اصرار گفت: «بسیار خوب. اما کم و بیش چه نظری دارید؟»
دکتر برای اینکه او را آرام کند، یک لحظه وانمود کرد که در حال فکر کردن است و بعد در حالی که سرش را به علامت تصدیق تکان میداد، به آرامیگفت: «آه خدای من، برای رضایت شما میتوانم شما را در طبقهی ششم قرار بدهیم.» و برای اینکه خودش را متقاعد کند، افزود: «بله، بله طبقهی ششم مناسب است.»
دکتر فکر میکرد با این حرف توانسته است بیمار را قانع کند، اما حالتی از ترس در چهرهی جوزپه کورته نمایان شد، بیمار متوجه شد که پزشکهای طبقات دیگر او را فریب دادهاند. اکنون، این پزشک جدید که به وضوح ماهرتر و صادقتر بود به –آشکارا- در باطن، او را نه به طبقهی هفتم، بلکه طبقهی پنجم و یا حتی پنجمِ زیرین میفرستاد! آن شب تبش به طور قابل ملاحظهای افزایش یافت.
اقامت در طبقهی چهارم آرامترین دورانی بود که جوزپه کورته پس از ورودش به بیمارستان طی کرده بود.
دکتر، انسان، بسیار مهربان، با ملاحظه و خونگرم بود. اغلب اوقات، ساعتها با او در مورد موضوعات مختلف صحبت میکرد. جوزپه کورته با خوشحالی در بحث شرکت میکرد و سعی میکرد در مورد موضوعاتی صحبت کند که به زندگی او به عنوان وکیل و عضوی از جامعه مربوط میشد. سعی میکرد خودش را قانع کند که هنوز هم به جامعهی انسانهای سالم تعلق دارد، هنوز به دنیای تجارت وابسته است و اینکه واقعاً به مسائل اجتماعی علاقهمند است. سعی میکرد اما موفق نمیشد. همیشه بحث به بیماری کشیده میشد.
برای جوزپه کورته امید به بهبودی تبدیل به یک عقدهی روحی شده بود، متأسفانه اشعهی گاما فقط جلوِ پیشرفت حساسیت پوستی را گرفته بود و برای از بین بردن آن کافی نبود. جوزپه کورته هر روز ساعتها با دکتر در موردش صحبت میکرد و با این حرفها بدون اینکه موفق شود سعی میکرد خود را قوی نشان دهد.
یک روز پرسید: «آقای دکتر لطفاً به من بگویید تخریب سلولی من تا چه مرحلهای پیش رفته است؟»
دکتر با سرزنش به شوخی گفت: «آه، چه حرفهای زشتی میزنید. از کجا این حرف را یاد گرفتید؟ گفتنش اصلاً خوب نیست، اصلاً خوب نیست، به خصوص برای یک بیمار! دیگر هیچوقت نمیخواهم حرفی در این مورد از شما بشنوم.»
جوزپه کورته با اعتراض گفت: «باشد اما جواب من را ندادید.»
دکتر، مهربان جواب داد: «آه، همین الان جوابتان را میدهم؛ روند تخریب سلولی، برای تکرار توصیف وحشتناک شما، در مرحلهی اولیه است، کاملاً در مراحل اولیه است. اما باید بگویم که مقاوم است.»
«مقاوم یعنی اینکه مزمن است؟»
«حرف در دهان من نگذارید. فقط منظورم این بود که مقاوم است.»
«اما آقای دکتر، به من بگویید چه زمانی میتوانم امید به بهبودی داشته باشم؟»
«کی؟ پیشبینی در چنین مواردی بسیار سخت است.» پس از لحظهای تفکر افزود: «اما گوش کنید، از آنجایی که شما برای درمان بسیار بیتاب هستید، میدانید…. اگر عصبانی نشوید، چه پیشنهادی به شما میدهم؟»
«بگویید دکتر…»
«بسیار خوب. موضوع را خیلی واضح برایتان باز میکنم. اگر من، در حد بسیار خفیف دچار چنین بیماری شده بودم و در این بیمارستان بستری میشدم، که بدون شک بهترین است. از همان روز اول به خواست خودم به یکی از طبقات پایینی منتقل میشدم، متوجه منظورم میشوید؟ درخواست میکردم که مرا مستقیم به…»
جوزپه کورته با لبخندی زورکی گفت: «طبقهی اول؟»
دکتر با طعنه جواب داد: «آه نه! طبقهی اول نه! این طبقه نه اما طبقهی سوم و یا حتی طبقهی دوم. در طبقات پایینتر روش درمان بسیار بهتر است، تضمین میکنم که تجهیزات کاملتر و قویتر هستند، پرسنل ماهرتری دارند. آیا میدانید روح این بیمارستان چه کسی است؟»
«پروفسور داتی؟»
«درست است، پروفسور داتی. او مبدع روش درمانی است که اینجا اجرا میشود، او طراح تمام قسمتهای این بیمارستان است و میتوان گفت او، رئیس است و در طبقات اول و دوم فعالیت میکند و قدرت مدیریتش از آنجا صادر میشود. اما به شما قول میدهم، که تأثیر مدیریت او تا طبقهی سوم بیشتر نیست. از آن طبقه به بالا، دستوراتش به درستی اجرا نمیشود، اعتباری ندارند و تحریف میشوند. قلب بیمارستان در طبقات پایین است و برای برخورداری از درمان بهتر لازم است پایین باشید.»
جوزپه کورته با صدای لرزانی گفت: «اما بالاخره شما به من توصیه میکنید…»
دکتر خیلی خونسرد ادامه داد: «باید چیز دیگری را هم مد نظرداشته باشید. این مسئله را هم مد نظر داشته باشید که در موارد خاصی مثل مورد شما، باید حساسیت پوستی هم درمان شود. به نظر من مشکل مهمی نیست، اما آزاردهنده است که ممکن است بعدها باعث افسردگیِ روحی شما شود، و شما میدانید که در معالجهی بیمار، چهقدر آرامش روحی اهمیت دارد. اشعه درمانیای که برای شما انجام دادم، نیمه موفق بود، دلیلش میتواند تصادفی باشد و یا اینکه اشعهها به اندازهی کافی قوی نبودهاند. بنابراین، در طبقهی سوم دستگاههای اشعه درمانی قویتر هستند و احتمال درمان اِگزمای شما در آنجا بیشتر خواهد شد. میبینید؟ زمانی که معالجهی شما انجام شود، سختترین قدم برداشته خواهد شد، هنگامی که جلو میروید، عقب نشینی سخت میشود. زمانی که حالتان واقعاً بهتر شد، هیچ چیز مانعتان نمیشود که اینجا پیشِ ما بیایید یا به طبقات بالاتر بروید و با توجه به حقی که دارید، به طبقهی پنجم، ششم و یا حتی میتوانم بگویم به طبقهی هفتم بازگردید.»
«اما به نظر شما با این کار زودتر درمان میشوم؟»
«شکی وجود ندارد، قبلاً به شما گفتم که اگر جای شما بودم چه کار میکردم.»
دکتر هر روز در مورد این مسائل با جوزپه کورته صحبت میکرد. بالاخره زمانی رسید که بیمار، خسته از تحمل اِگزما و علیرغم میل درونیاش برای پایین نرفتن، تصمیم گرفت به توصیهی دکتر گوش کند و به طبقهی پایینتر برود.
به محض ورودش به طبقهی سوم متوجه شد که در بخش «یک شادیِ خاصی حکمفرماست.» با اینکه در آن پایین بیمارانی که وضعشان وخیم بود، درمان میشدند، هم پزشکان و هم پرستارها روحیهی شادی داشتند. در کمال تعجب متوجه شد که این شادی روز به روز بیشتر میشود. پس از کمی خوش و بش با پرستار با کنجکاوی علت شادی بقیه را جویا شد.
پرستار جواب داد: «آه. خبر ندارید؟ تا سه روز دیگر به تعطیلات میرویم.»
«یعنی چه که به تعطیلات میروید؟»
«بله. تا پانزده روز طبقهی سوم تعطیل میشود و پرسنل به تعطیلات میروند. این تعطیلات در همهی طبقات نوبتی است.»
«و بیماران؟ با آنها چه کار میکنید؟»
«از آنجایی که تعدادشان کم است، دو طبقه را یکی میکنیم.»
«چگونه؟ بیماران طبقهی سوم و چهارم را یکی میکنید؟» پرستار حرفش را تصحیح کرد: «نه، نه. طبقهی سوم و دوم. کسانی که اینجا هستند باید به طبقهی دوم بروند.»
جوزپه کورته که مثل یک مرده رنگ به صورت نداشت، گفت: «بروند طبقهی دوم؟ یعنی با این وضعیت، من باید به طبقهی دوم بروم؟»
«دقیقاً. چه ایرادی دارد؟ زمانی که بعد از پانزده روز از تعطیلات برگردیم، شما به این اتاق برمیگردید. دلیلی ندارد بترسید.» اما جوزپه کورته که حس غریزیِ عجیبی به او اخطار میداد، دچار ترس وصفناپذیری شد. اما از آنجایی که نمیتوانست جلوِ پرسنل را بگیرد تا به تعطیلات نروند و متقاعد شده بود که در درمان جدید با اشعههای قویتر به نفعاَش است، جرئت نکرد به جابهجایی جدید رسماً اعتراض کند. بدون اینکه به شوخیهای پرستاران توجه کند، در خواست کرد روی در اتاق جدیدش نوشتهای با این مضمون «جوزپه کورته، بیمار طبقهی سوم، موقتی» نصب شود. همچین اتفاقی در بیمارستان بیسابقه بود. اما با توجه به حالت عصبیای که کورته داشت، پزشکان میدانستند که حتی یک مخالفت کوچک ممکن است تأثیر بسیار بدی روی او بگذارد، به همین خاطر اعتراضی نکردند. تنها باید پانزده روز صبر میکرد، نه یک روز بیشتر و نه یک روز کمتر.
جوزپه کورته ساعتها بیحرکت روی تخت میماند و با حرص زیاد روزها را شمارش میکرد و به مبلمان خیره میشد که مانند دیگر طبقات، زیاد شیک نبودند و رنگ روشنی نداشتند، اما بزرگتر بودند، هر از چند گاهی گوشش را تیز میکرد، چراکه فکر میکرد از طبقهی پایین، طبقهی رو به موتها، طبقهی «محکومین»، صداهای مبهمِ نفسنفسهای جان کندن را میشنود.
طبیعتاً این مسائل در تضعیف روحیهی او نقش داشتند. این آرامش کم کم باعث پیشروی بیماری شده بود، تَبش بالا میرفت و ضعف جسمانیاش بیشتر شده بود. از پنجرهها – دیگر تابستان شده بود و تقریباً همیشه باز بودند- دیگر نمیشد سقف و یا حتی خودِ خانههای شهر را دید و فقط دیوار سبزی از درختان که بیمارستان را احاطه کرده بودند، قابل رؤیت بود. پس از گذشت هفت روز، بعد از ظهر، نزدیک ساعت دو، ناگهان سرپرستار و سه پرستار دیگر با یک ویلچر وارد اتاق شدند. سر پرستار با لحن شوخ و مهربانی گفت: «برای جا به جایی آماده هستید؟»
جوزپه کورته با صدای بیحالی پرسید: «کدام جابهجایی؟ این دیگر چه شوخی است؟ مگر تا هفت روز دیگر پرسنل طبقهی سوم باز نمیگردند؟» سرپرستار در حالی که متوجه منظور او نشده بود پرسید: «کدام طبقهی سوم؟ به من دستور دادهاند شما را به طبقهی اول ببرم؛ اینجا را نگاه کنید.» و برگهی رسمیای را به او نشان داد که در آن دستور انتقال به طبقهی پایینتر داده شده بود و شخصی که آن را امضا کرده بود، کسی نبود جز پروفسور داتی.
جوزپه کورته ترس و عصبانیت بیش از اندازهی خودش را با فریادهای خشمناکی نشان داد که در تمام بخش شنیده میشد. پرستارها ملتمسانه گفتند: «آرام باشید، خواهش میکنم آرام باشید؛ اینجا بیمارانی هستند که حالشان خوب نیست.» اما باید به روش دیگری او را آرام میکردند. بالاخره رئیس بخش که دکتری بسیار مهربان و مؤدب بود از راه رسید، علت را جویا شد، به برگه نگاه کرد و به توضیحات کورته گوش داد، بعد با عصبانیت نزد سر پرستار رفت و گفت که اشتباهی رخ داده است، او همچین دستوری نداده بود، چند وقتی بود که بینظمیِ غیر قابل تحملی در بخش به وجود آمده بود و اودر جریان مسائل قرار نمیگرفت… بالاخره بعد از تمام شدن صحبت او با زیر دستش، نزد بیمار رفت و با لحنی مهربان، عمیقاً از او عذر خواهی کرد. «اما متاسفانه» دکتر ادامه داد: «متأسفانه پروفسور داتی یک ساعت پیش برای یک تعطیلات کوتاهمدت رفتند و تا دو روز دیگر باز نمیگردند. بسیار متأسفم اما نمیتوانیم از دستوراتش سرپیچی کنیم. به شما قول میدهم ایشان اولین نفری خواهند بود که بابت این مسئله ابراز ناراحتی میکنند، نمیفهمم چگونه یک چنین اشتباهی رخ داده است!»
حالا دیگر لرزش ترسناکی وجود جوزپه کورته را در بر گرفته بود. دیگر توانایی کنترل خودش را کاملاً از دست داده بود، مانند کودکی ترس بر او غلبه کرده بود. طنین صدای هقهق گریهاش بهآرامی و نامیدانه در اتاق به گوش میرسید. بدین ترتیب، به خاطر آن اشتباه لعنتی به ایستگاه آخر رسید. در بخش رو به موتها، پزشکانِ سختگیرتر با توجه به وضعیت بیماری بر این عقیده بودند که او حق دارد به طبقهی ششم و یا حتی طبقهی هفتم منتقل شود. آنقدر شرایط مضحکی شده بود که در بعضی مواقع جوزپه کورته دلش میخواست بیاختیار از ته دل بخندد، در حالی که در شهر دمای هوای بعدازظهر تابستان بهآرامی بالا میرفت، روی تخت دراز کشید و از پنجره به سرسبزیِ درختان نگاه میکرد و به این میاندیشید که به دنیایی غیرواقعی پیوسته است که ساخته شده بود از دیوارهای عجیب و غریب با حاشیههای ضدعفونیشدهی راهروهای سردِ مرگآور و هیبتهای سفیدپوشِ انسانهای بیروح. حتی به نظرش میرسید درختهایی که داشت از پنجره میدید، واقعی نیستند و زمانی که دید برگ آنها اصلاً حرکت نمیکند، کاملاً متقاعد شد.
این مسئله چنان جوزپه کورته را مضطرب کرد که با زنگ پرستار را صدا کرد و از او خواست عینک نزدیکبیناَش را به او بدهد که هر وقت در تخت بود از آن استفاده نمیکرد. فقط آن موقع بود که کمی آرام شد. با کمک عینکش مطمئن شد که برگ درختان واقعی هستند، برگ درختان هر از چند گاهی با وزش باد کمی تکان میخوردند.
زمانی که پرستار رفت، یک ربعی را کاملاً در سکوت گذراند، اگرچه به خاطر یک اشتباهِ رسمی این اتفاق افتاده بود اما وزنِ بیرحم شش طبقه، شش دیوار ترسناک را بر روی دوشش احساس میکرد. بعد از چند سال، بله باید به چندین سال فکر میکرد، چند سال باید میگذشت تا او بتواند دوباره به لب آن پرتگاه برسد؟
اما چرا ناگهان اتاق آنقدر تاریک شد؟ هنوز اوایل بعدازظهر بود. جوزپه کورته که احساس میکرد از شدت ضعف فلج شده است، با جان کندن به ساعتی که روی پاتختی بود نگاه کرد. ساعت سه و نیم بود. سرش را به طرف دیگر برگرداند و دید به دنبال یک دستور مرموز، کرکرهها بهآرامی پایین میآیند و جلوِ نور را میگیرند.
هفت طبقه / دینو بوتزاتی، ترجمۀ مونا فراهانی