15-06-2020، 11:42
قرار بود این طلسم لعنتی را بشکند. طلسم فیلمهای ویدیو گیمی بد که به یکی از خندهدارترین و عجیبترین حکایتهای سینما تبدیل شده است. همه قبل از اکران فیلم از این میگفتند که به نظر میرسد داریم به آرزویمان میرسیم. بالاخره قبل از مرگمان فیلم خوبی را که براساس یک بازی ویدیویی مشهور ساخته شده باشد به چشم خواهیم دید. برای گیمرها همهچیز خبر از یک لحظهی تاریخی میداد. اما بعد از تمام ضدحالهایی که از فیلمهای اینچنینی در گذشته خورده بودیم، چرا اینطور فکر میکردیم؟ چرا دوباره داشتیم دستیدستی گول میخوردیم؟ خب، برای شروع جاستین کورزل کارگردانی فیلم را برعهده داشت. کسی که دو سال پیش با نسخهی سینمایی جدیدی از نمایشنامهی «مکبث» ویلیام شکسپیر نشان داده بود که یک چیزهایی در خودش دارد. کورزل با بافت بصری آخرالزمانی و خونآلود، خشونت عریان، بازسازی عالی حالوهوای تاریخی و اکشنهای جذاب فیلمش، انرژی تازهای به درون رگهای نمایشنامهی شکسپیر تزریق کرده بود. خب، از آنجایی که مجموعه بازیهای «فرقه اساسین» شامل مقدار زیادی از تمام این خصوصیات میشوند، در نتیجه انتخاب کورزل عالی به نظر میرسید.
این در حالی بود که ستارههایی مثل مایکل فاسبندر و ماریون کوتیار در خط مقدم فیلم حضور داشتند و کسانی مثل جرمی آیرونز، برندن گلیسون و شارلوت رمپلینگ هم آنها را همراهی میکردند. اصولا چنین فیلمهایی در ماه ژانویه و همراه با بقیهی زبالههای هالیوودی روی پرده میروند، اما استودیوی فاکس «فرقه اساسین» را در بحبوحهی پرهرجومرج فصل جوایز ۲۰۱۶ عرضه کرد و انگار از این طریق میخواست نشان بدهد که با فیلم جاهطلبی طرفیم و «فرقه اساسین» قرار است به اولین فیلم ویدیوگیمی تاریخ بدل شود که خود را در حد آثار باپرستیژ این فصل میداند. رقم ۱۵۰ میلیون دلاری بودجهی فیلم هم خیلی خیلی بیشتر از چیزی است که معمولا صرف ساخت چنین فیلمهایی میشود. بزرگترین دلیل هیجانزده بودن طرفداران را هم نمیتوان فراموش کرد؛ مجموعه بازیهای «فرقه اساسین» نه تنها یکی از مشهورترین آثار صنعت بازی هستند، بلکه همیشه یکی از باپتانسیلترین بازیها برای اقتباسهای سینمایی هم محسوب میشدند. از حضور در دورههای مختلف تاریخی گرفته تا خطهای داستانیای که با برخی از مشهورترین افراد حقیقی تاریخ سروکار دارند و شامل اکشنهای تند و سریعی هستند که مخلوطی از مبارزههای تنبهتن مرگبار و پارکوربازیهای نفسگیر میشوند.
ولی متاسفانه تمام این پتانسیلها و فرصتها و امیدها همچون اساسین آیندهداری میماند که برای تکمیل آموزشهایش از بالای برجی به منظور فرود آمدن در گاری کاه به پایین شیرجه میزند، اما آنقدر در محاسباتش اشتباه کرده که به جای گاری، با مغز روی سنگفرش سفت خیابان فرود میآید. «فرقه اساسین» چنین فیلمی است. این فیلم همان اساسین آیندهداری است که رهگذران از دیدن مغز متلاشیشدهاش بالا میآورند و یکی باید پیدا شود تا چنین شکست مفتضحانه و مرگباری را آب و جارو کند. «فرقه اساسین» فیلم بدی است. اما نه به خاطر اینکه فیلمنامهی بیاحساس و بیساختار و دربوداغانی دارد و نه به خاطر اینکه به عنوان یک اکشن بلاکباستری، زیادی جدی و خشک و عصا قورت داده است و نه به خاطر اینکه کارگردانی اکشنهایش ضعیف هستند. «فرقه اساسین» به این دلیل اقتباس بدی است که اصلا «فرقه اساسین» نیست. خون بازیها در رگهای این فیلم جریان ندارد. سازندگان در بازآفرینی ماهیت و عنصری که این بازیها را به چنین پدیدهی پرطرفداری تبدیل کرده شکست خوردهاند. یا بهتر است بگویم سازندگان در «فهمیدن» بازیها شکست خوردهاند و چیز اشتباهی را اقتباس کردهاند.
این همان اتفاقی است که در رابطه با «وارکرفت»، یکی دیگر از بدترین فیلمهای ویدیو گیمی سال گذشته صدق میکرد. یکی از دلایلی که «فرقه اساسین» به بازیهای جذابی تبدیل شدهاند، جنبهی فانبودن آنهاست. بازیها خودشان را جدی نمیگیرند و حتی در تاریکترین لحظات بازی، از بازی کردن لذت میبرید و خوش میگذرانید. بازیها شاید اسطورهشناسی و تاریخ جدی و پیچیدهای داشته باشند، اما همیشه بهترین لحظات بازی زمانهایی بوده است که با بقیه روی پشتبامهای شهرهای تاریخی پارکوربازی میکنید، در کوچهپسکوچهها با ماموران پادشاهی تعقیب و گریز میکنید و برای مخفی ماندن از دست آنها لای راهبهها قایم میشوید. خلاصه چگونه میتوان بازیای را که دربارهی زندگی کردنِ خاطرات نیاکانتان است و در آن میتوانید از ۲۰۰ متری روی یک تپه کاه بپرید و زنده بمانید جدی گرفت. بازیهای «فرقه اساسین» یک سری اکشن دربارهی یک سری آدمکشِ اخمو است که خیلی دوست دارند کلاه سوییشرتشان را روی صورتشان بکشند. بازیهایی که در آن لئوناردو داوینچی اختراعات عجیبش را به واقعیت تبدیل کرده و جورج واشنگتن بَدمن ماجرا از آب درمیآید!
مشکل فیلم این است که روی عناصر بدی از دنیای بازیهای «فرقه اساسین» تمرکز کرده است. همان عناصری که همیشه در بازیها یا مورد توجه قرار نمیگیرند یا سر از نکات منفی بازی درمیآورند. یکی از بدترین لحظات بازیها همیشه فصلهای افتتاحیهشان بوده است. جایی که در زمان حال به سر میبریم و باید در قالب آدم نچسبی به اسم دزموند در شرکتی مرموز بچرخیم و دربارهی کارکرد دستگاه انیموس و اهداف شرکت آبسترگو اطلاعات کسب کنیم. ماجراهای زمان حال همیشه ملالآورترین بخش بازیها بوده است و امکان ندارد یک بازی منتشر شود و منتقدان برای صدمینبار به یوبیسافت حمله نکنند که چرا بیخیال این بخش نمیشود و یکراست ما را به درون اصل ماجرا پرت نمیکند. مسئله این است که ایدهی وجود داشتن تکنولوژیای که از طریق آن میتوانید به خاطرات نیاکانتان دسترسی پیدا کنید و جای عتیقههای ارزشمندی را که سرنوشت دنیا به آنها وابسته است پیدا کنید، هیجانانگیز است. اما بازیها هیچوقت در اجرای درستِ این ایده موفق نبودهاند. در رابطه با بازیها خبر خوب این است که همیشه فقط حدود ۱۰ درصد از داستان به زمان حال میپردازد و در نتیجه چرتوپرتهای علمی-تخیلی بازیها ضربهی منفی بزرگی به تجربهی کلی بازی نمیزنند.
این در حالی بود که ستارههایی مثل مایکل فاسبندر و ماریون کوتیار در خط مقدم فیلم حضور داشتند و کسانی مثل جرمی آیرونز، برندن گلیسون و شارلوت رمپلینگ هم آنها را همراهی میکردند. اصولا چنین فیلمهایی در ماه ژانویه و همراه با بقیهی زبالههای هالیوودی روی پرده میروند، اما استودیوی فاکس «فرقه اساسین» را در بحبوحهی پرهرجومرج فصل جوایز ۲۰۱۶ عرضه کرد و انگار از این طریق میخواست نشان بدهد که با فیلم جاهطلبی طرفیم و «فرقه اساسین» قرار است به اولین فیلم ویدیوگیمی تاریخ بدل شود که خود را در حد آثار باپرستیژ این فصل میداند. رقم ۱۵۰ میلیون دلاری بودجهی فیلم هم خیلی خیلی بیشتر از چیزی است که معمولا صرف ساخت چنین فیلمهایی میشود. بزرگترین دلیل هیجانزده بودن طرفداران را هم نمیتوان فراموش کرد؛ مجموعه بازیهای «فرقه اساسین» نه تنها یکی از مشهورترین آثار صنعت بازی هستند، بلکه همیشه یکی از باپتانسیلترین بازیها برای اقتباسهای سینمایی هم محسوب میشدند. از حضور در دورههای مختلف تاریخی گرفته تا خطهای داستانیای که با برخی از مشهورترین افراد حقیقی تاریخ سروکار دارند و شامل اکشنهای تند و سریعی هستند که مخلوطی از مبارزههای تنبهتن مرگبار و پارکوربازیهای نفسگیر میشوند.
ولی متاسفانه تمام این پتانسیلها و فرصتها و امیدها همچون اساسین آیندهداری میماند که برای تکمیل آموزشهایش از بالای برجی به منظور فرود آمدن در گاری کاه به پایین شیرجه میزند، اما آنقدر در محاسباتش اشتباه کرده که به جای گاری، با مغز روی سنگفرش سفت خیابان فرود میآید. «فرقه اساسین» چنین فیلمی است. این فیلم همان اساسین آیندهداری است که رهگذران از دیدن مغز متلاشیشدهاش بالا میآورند و یکی باید پیدا شود تا چنین شکست مفتضحانه و مرگباری را آب و جارو کند. «فرقه اساسین» فیلم بدی است. اما نه به خاطر اینکه فیلمنامهی بیاحساس و بیساختار و دربوداغانی دارد و نه به خاطر اینکه به عنوان یک اکشن بلاکباستری، زیادی جدی و خشک و عصا قورت داده است و نه به خاطر اینکه کارگردانی اکشنهایش ضعیف هستند. «فرقه اساسین» به این دلیل اقتباس بدی است که اصلا «فرقه اساسین» نیست. خون بازیها در رگهای این فیلم جریان ندارد. سازندگان در بازآفرینی ماهیت و عنصری که این بازیها را به چنین پدیدهی پرطرفداری تبدیل کرده شکست خوردهاند. یا بهتر است بگویم سازندگان در «فهمیدن» بازیها شکست خوردهاند و چیز اشتباهی را اقتباس کردهاند.
این همان اتفاقی است که در رابطه با «وارکرفت»، یکی دیگر از بدترین فیلمهای ویدیو گیمی سال گذشته صدق میکرد. یکی از دلایلی که «فرقه اساسین» به بازیهای جذابی تبدیل شدهاند، جنبهی فانبودن آنهاست. بازیها خودشان را جدی نمیگیرند و حتی در تاریکترین لحظات بازی، از بازی کردن لذت میبرید و خوش میگذرانید. بازیها شاید اسطورهشناسی و تاریخ جدی و پیچیدهای داشته باشند، اما همیشه بهترین لحظات بازی زمانهایی بوده است که با بقیه روی پشتبامهای شهرهای تاریخی پارکوربازی میکنید، در کوچهپسکوچهها با ماموران پادشاهی تعقیب و گریز میکنید و برای مخفی ماندن از دست آنها لای راهبهها قایم میشوید. خلاصه چگونه میتوان بازیای را که دربارهی زندگی کردنِ خاطرات نیاکانتان است و در آن میتوانید از ۲۰۰ متری روی یک تپه کاه بپرید و زنده بمانید جدی گرفت. بازیهای «فرقه اساسین» یک سری اکشن دربارهی یک سری آدمکشِ اخمو است که خیلی دوست دارند کلاه سوییشرتشان را روی صورتشان بکشند. بازیهایی که در آن لئوناردو داوینچی اختراعات عجیبش را به واقعیت تبدیل کرده و جورج واشنگتن بَدمن ماجرا از آب درمیآید!
مشکل فیلم این است که روی عناصر بدی از دنیای بازیهای «فرقه اساسین» تمرکز کرده است. همان عناصری که همیشه در بازیها یا مورد توجه قرار نمیگیرند یا سر از نکات منفی بازی درمیآورند. یکی از بدترین لحظات بازیها همیشه فصلهای افتتاحیهشان بوده است. جایی که در زمان حال به سر میبریم و باید در قالب آدم نچسبی به اسم دزموند در شرکتی مرموز بچرخیم و دربارهی کارکرد دستگاه انیموس و اهداف شرکت آبسترگو اطلاعات کسب کنیم. ماجراهای زمان حال همیشه ملالآورترین بخش بازیها بوده است و امکان ندارد یک بازی منتشر شود و منتقدان برای صدمینبار به یوبیسافت حمله نکنند که چرا بیخیال این بخش نمیشود و یکراست ما را به درون اصل ماجرا پرت نمیکند. مسئله این است که ایدهی وجود داشتن تکنولوژیای که از طریق آن میتوانید به خاطرات نیاکانتان دسترسی پیدا کنید و جای عتیقههای ارزشمندی را که سرنوشت دنیا به آنها وابسته است پیدا کنید، هیجانانگیز است. اما بازیها هیچوقت در اجرای درستِ این ایده موفق نبودهاند. در رابطه با بازیها خبر خوب این است که همیشه فقط حدود ۱۰ درصد از داستان به زمان حال میپردازد و در نتیجه چرتوپرتهای علمی-تخیلی بازیها ضربهی منفی بزرگی به تجربهی کلی بازی نمیزنند.