زنان حق رأی نداشتند. ماجرا به دهه دوم قرن بیستم برمیگشت؛ آغاز نخستین جنبش زنان. زمانی که بهتدریج حق رأی زنان در کشور آمریکا و بعضی کشورهای اروپایی دیگر ازجمله انگلستان به رسمیت شناخته شد.
دستاورد دیگر برای این جنبش، حق مالکیت بود که البته ساده به دست نیامد؛ به تخفیف و تمسخر رسید و حتی توهین، آنقدر که منتقدان در صف راهپیمایی اعتراضآمیز زنان، آب دهان به چهره آنها انداختند و دست به چوب و چماق بردند. عدهای هم دستگیر شدند.
با این حال نتایج این جنبش، مقدمات خیزش دوم را در دهه شصت قرن بیستم فراهم میکرد؛ زمانی که آمریکا در ورطه مشکلات اقتصادی دست و پا میزد. نابرابریهای مالی غوغا میکرد و فعالان جنبش دست روی یکی از مهمترین خواستههایشان گذاشتند؛ تعدیل و تناسب دستمزد همپای مردان.
لازمه رسیدن به این تغییر البته صرفا تصحیح و ویرایش چند خط قانون نبود؛ زیرورو کردن باورهایی بود که سالها مبتنی بر حقوق کمتر زنان در تمام عرصههای زندگی شکل گرفته بود. بعد از آن نظریهپردازان و فعالان این عرصه بارها از جنبش سوم سخن گفته و فرضیاتی مطرح کردهاند.
گاهی حتی در رویکردهایی تقلیلگرایانه، بدون در نظر گرفتن تفاوتهای فیزیولوژیک، تعادل را در مساوات دیدهاند. گاهی هم از بازگشت مفهوم دیرین مادرانگی به کالبد زن امروز سخن گفتهاند. بهموازات آن عدهای هم از زن در مقام راوی دفاع کردهاند؛ روایت زندگی نه اینکه فقط با زن بهعنوان یک سخنگو مواجه باشیم، بلکه جهان را از چشم زنان روایت کنیم و در مسیر این روایت، ساختار ذهنی راوی را جستوجو کنیم.
از این منظر، زندگیکننده دیگر ابزار زندگی نیست، بلکه زندگی خود را از طریق او بازتعریف میکند. راوی شروع به روایت میکند و به جهت انباشت روایت سالیان، ناگزیر خود را در مقام قربانی روایت میکند. شاید البته برای رسیدن به جایگاه کنشگر، چارهای هم غیراز این نباشد.
کاراکتر منفعل با روایت اجبار و انفعال خود شاید قرار است به فاعلیت برسد؛ بهخصوص زمانی که از آنچه در زندگی بر او گذشته فاصله میگیرد و تلاش میکند زندگی را در دست بگیرد. این نوع روایتها تازه در ایران ترجمه میشوند و اقبال هم یافتهاند؛ زنی که پدرش سالها او را از تمام مظاهر مدنیت دور نگه میدارد، زنی که در خاطرات وحشتناک کودکی از آزار دستهجمعی جنسی سخن میگوید و زنی که در مواجهه با سرطان، کمکم مرگ را به خود نزدیک میبیند.
از سه سرگذشتنامه به نامهای «دختر تحصیلکرده» و «گرسنگی» حرف میزنیم و همینطور کتاب «هر اتفاقی دلیلی دارد و دروغهای دیگری که دوست داشتهام». سه کتابی کهسال گذشته به فارسی ترجمه شدهاند و اقبال خوبی هم بین کتابهایی از این دست یافتهاند. بخوانید.
دختر تحصیلکرده
نویسنده: تارا وستُوِر
ترجمه: هوشمند دهقان
انتشارات: نیلوفر
چرا مطرود شدم؟
«تارا» در بیمارستان به دنیا نمیآید؛ بدون پزشک، بدون تجهیزات مدرن بهداشتی و به دور از هرگونه مظاهر تکنولوژی در خانه متولد میشود. پدرش تا ٩سالگی حتی برای او شناسنامه نمیگیرد و تارا تا هفدهسالگی رنگ درس و تحصیل هم نمیبیند. کنار مادرش درس میخواند و زندگی را فقط از دریچه خانه و خانواده میبیند.
این سرگذشت دختری متعلق به قرون وسطی نیست، بلکه تمام آنچه گفتیم در اواخر قرن بیستم، در مهد جهان تکنولوژی، یعنی آمریکا شگل میگیرد. چون والدین تارا هر دو جزو فرقهای هستند که بشر را به آخرالزمان نزدیک میبینند؛ برای همین از آموزش دولتی، مسائل پزشکی، مراقبتهای امنیتی و هرگونه مدنیتی گریختهاند.
اگر فیلم «کاپیتان فنتستیک» را دیده باشید، این بار زندگی اعضای خانواده را نه در قالب یک فیلم بلکه در روایتی واقعی میخوانید. خانواده تارا بساط زندگی شهری را جمع کرده و به خارج از شهر رفتهاند. آنها کنار کوه بزرگ شده و در مقابل هجمه زندگی مدرن، علیه تمام جنبههای آن ایستادهاند. با این حال چگونه پدری حق دارد برای فرزندان خود اینطور تصمیم بگیرد؟ آن هم کودکی که از جهان پیرامون هنوز چیزی نمیداند.
برای همین تارا تازه در آستانه هفدهسالگی، این بدویت بالاجبار را که ذهن بیمار پدر بر او تحمیل کرده رها میکند و از آن بیغوله بیرون میرود.
بعدها هم کتابی مینویسد با عنوان «دختر تحصیلکرده» در شرح آنچه بر او رفته؛ کتابی که توجه منتقدان نیویورکتایمز، نویسندگان آمازون و چهرههای سرشناسی نظیر بیل گیتس را هم به خود جلب میکند تا بیشتر درباره آن بنویسند و بگویند.
کتاب «دختر تحصیلکرده» نوشته تارا وستُوِر با ترجمه هوشمند دهقان از سوی انتشارات نیلوفر چاپ شده است. آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است:
«پدر روی کاناپه خردلیرنگمان نشسته بود و یک مجلد بزرگ از کتاب مقدس روی پایش قرار داشت. مادر کنارش نشسته بود. بقیه ما روی فرش کرک قهوهای پخش و پلا نشسته بودیم. پدرم مرد تنومندی نبود، ولی میتوانست اتاقی را تحت فرمان خویش درآورد، با جذبه بود و ابهت یک غیبگو را داشت.
دستهایش ضخیم و چغر بود؛ دستهای مردی که در تمام عمرش سخت کار کرده است... من فقط هفتسال دارم. با این حال میدانم آنچه بیش از هر چیز دیگری خانواده مرا متفاوت میکند این است که ما بچهها به مدرسه نمیرویم! پدر نگران است که مبادا دولت مجبورمان کند تا به مدرسه برویم، ولی درواقع خطری در کار نیست، چون ما در آمار دولت نیستیم.
از هفت فرزند پدر و مادرم، چهار نفر شناسنامه ندارند. ما همگی در خانه زاده شدهایم و هرگز رنگ دکتر یا پرستاری را به چشم ندیدهایم.
برای همین هیچ سابقه پزشکی نیز از ما وجود ندارد. در مدرسه نیز از ما ردّی دیده نمیشود، زیرا هیچگاه پا به کلاس درس نگذاشتهایم. موقعی که ٩ساله بشوم، شناسنامه تأخیرداری برایم صادر خواهد شد، ولی در این لحظه، مطابق قوانین ایالت آیداهو و حکومت فدرال، وجود خارجی ندارم!»
«گرسنگی» (سرگذشت بدن من)
نویسنده: رکسانه گی
ترجمه: نیوشا صدر
انتشارات: چترنگ
چرا چاق شدم؟
نویسنده ٢٦٢ کیلوگرم وزن دارد. درواقع به نوعی چاقی مفرط گرفتار شده که صدها بیماری و مصیبت برایش به همراه آورده. با اینحال، او چقدر در این چاقی نقش داشته؟ بررسی شرایط رکسانه گی به همین سادگی نیست، چون فقط از عوامل وراثتی تأثیر نگرفته و از سر رفاه و بیدردی هم نیست که مدام میل به خوردن دارد.
رکسانه سرگذشتی وحشتناک داشته که در کتاب «گرسنگی» (سرگذشت بدن من) تلاش میکند آن را شرح بدهد؛ سرگذشتی که صحبتکردن درباره آن برای هر زنی دشوار است. ممکن است عدهای گمان کنند تابوی اعتراف در کشوری که رکسانه گی در آن زندگی میکند، شکسته است.
با اینحال، با خواندن کتاب «گرسنگی» متوجه خواهید شد واقعیت اصلا اینطور نیست. او حالا استاد دانشگاه و منتقد ادبی یکی از دانشگاههای آمریکاست، اما با وجود پیشینه آکادمیک و مطالعاتی، خود هم سخت دست به قلم شده، چون قرار است ماجرایی را در کودکی خود فاش کند که کل زندگیاش را تحتتأثیر قرار داده. ١٢ سال بیشتر نداشته؛ روزی که یکی از پسران هممحلی او را به کلبهای خارج از شهر دعوت میکند.
رکسانه گی در آن زمان شیفته این نوجوان بود؛ نوعی شوریدگی دخترانه که در سنین بلوغ ممکن است سراغ هر کسی بیاید. با اینحال، این شیفتگی به قیمت از دست دادن امنیت روانی او در تمام سالهای بعد از این تمام میشود. پسرک او را به کلبهای خارج از شهر میکشاند و رکسانه گی با دردناکترین توصیفات ممکن، صحنههایی را روایت میکند که در چنگ چندین نوجوان گرفتار شده.
داد و فریاد فایدهای ندارد و نویسنده بعد از یادآوری این خاطرات از خود میپرسد چرا با اینکه صرفا قربانی تجاوزی گروهی بوده، تا سالها احساس گناه میکرده؟ این همان نقطهای است که بسیاری از مشاوران خانواده هم امروز درباره آن صحبت میکنند؛ لزوم آموزش به کودکان در زمینه مسائل جنسی. اینکه چطور باید از خود مراقبت کنند، والدینشان را از آزارهای احتمالی باخبر کنند و از این طریق، دستدرازیهای احتمالی منحرفان را از جان و تن خود کوتاه کنند.
رکسانه گی متولد سال ١٩٧٤ و اصالتا اهل کشور هاییتی است. بعد از اتفاق هولناکی که از سر میگذراند، بدنش واکنشی غیرطبیعی نشان میدهد. به این شکل که ماجرای تجاوز را به دلیل نداشتن آموزشهای لازم، از خانواده و قانون پنهان میکند و تا سالها در درون میریزد.
این سرکوب روانی هم بهتدریج خود را در میل به خوردن غذا نشان میدهد؛ آنقدر که در سالهای نوجوانی کمکم خودش را نگاه میکند که دیگر هیولاوار میل به انواع غذا دارد و وزنش را نگاه میکند که سال به سال بالاتر میرود.
او در جای جای کتاب به موضوع چاقی در آمریکا و جهان هم میپردازد و گاهی برمیگردد و دوباره گذشته را در روایت اتفاقی که پشت سر گذشته، بازخوانی میکند. کتاب «گرسنگی» (سرگذشت بدن من) نوشته رکسانه گی با ترجمه نیوشا صدر را انتشارات چترنگ چاپ کرده است. بخشی از این کتاب را در ادامه میخوانید:
«وحشتزده بودم. من این راز را بر دوش میکشیدم و در ضمیرم میدانستم که باید راز باقی بماند. نمیتوانستم شرم و تحقیر آن را با کسی در میان بگذارم. من چندشآور بودم. کمتر از انسان بودم. من دیگر دختر خوبی نبودم و به جهنم واصل میشدم. دوازدهساله بودم و ناگهان دیگر کودک نبودم.
دیگر احساس رهایی، خوشبختی یا امنیت نمیکردم. بیشتر و بیشتر منزوی شدم. تنها لطف الهی این بود که همیشه به دلیل شغل پدرم درحال نقل مکان بودیم و تابستان بعد از تجاوز، به ایالت جدیدی منتقل شدیم که میتوانستم دوباره نامم را پس بگیرم و هیچکس نمیدانست من همان دختر میان جنگلم. همچنان دوستی نداشتم و تلاشی نمیکردم که دوستی دست و پا کنم، چون چطور ممکن بود در چیزی با هم اشتراک داشته باشیم؟»
هر اتفاق دلیلی دارد...
نویسنده: کیت باولر
ترجمه: حسین طیبی
انتشارات: میلکان
چرا سرطان گرفتم؟
«مدام این فکر بیرحمانه در ذهنم میآید: دارم آماده مرگ میشوم و دیگران همه در اینستاگراماند! میدانم زندگی برای همه سختی دارد، ولی گاهی احساس میکنم تنها کسی که در جهان دارد میمیرد منم. «همه داریم آرومآروم غرق میشیم؛ ولی یه روز وقتی همه تماشا میکنن، من نفسم تموم میشه. میرم زیر آب.»
حتی توضیح دادنش هم به من بیشتر و بیشتر احساس سراسیمگی میدهد. «روزی میآد که من نمیتونم نفس بعدیام رو بکشم و غرق میشم.» میتوانم این صحنه را بسیار واضح تجسم کنم.
مردم جوری درباره بهشت حرف میزنند که انگار پردهای میان آسمان و زمین باز خواهد شد و من از میانش گذر خواهم کرد. وعده بهشت برای من اینگونه است: روزی یک جفت ریه جدید میگیرم و به دوردست شنا میکنم، اما اول غرق میشوم!»
با خواندن این جملات شاید گمان کنید با روایت تلخ تدریجی یک مرگ مواجهاید، اما کتاب «هر اتفاقی دلیلی دارد...» نوشته کیت باولر که با ترجمه حسین طیبی انتشارات میلکان آن را چاپ کرده، فقط گزنده نیست. شوخطبعانه هم هست و طنزی دارد که گاهی حتی خواننده را به خنده میاندازد.
این کتاب زندگی واقعی زنی است به نام کیت باولر، استاد دانشگاه الهیات دانشگاه دوک انگلستان. سی و چندسال هم بیشتر ندارد، اما سرنوشت او را به سمت دست و پنجه نرم کردن با سرطان پیش برده است؛ سرطان ریه.
درحالیکه همه چیز تا قبل از شروع بیماری، عادی و حتی جذاب بوده؛ کیت با فرد مورد علاقهاش توبان ازدواج کرده، زندگی شیرینی داشته، درس میخوانده و به بچه و آینده فکر میکرده. منتها بچه زمانی به دنیا میآید که کیت دیگر آن زن سابق نیست؛ حالا میداند که سرطان دارد.
اما کیت باولر شبیه بعضی مبتلایان دیگر هم نیست. خیلی امیدوارانه صحبت نمیکند و کتابش را تبدیل به توصیهنامهای برای مبارزه با سرطان نمیکند. اتفاقا برعکس؛ جلسههای انگیزشی و زندگی صورتی و از این قبیل اصطلاحات را بهشدت نقد و حتی مسخره میکند؛ موضوعاتی که گاهی به خرافات هم درآمیخته و جالب است بدانید در جامعه آمریکایی بهشدت رسوخ کرده است.
در لحظاتی از خواندن این کتاب حتی ممکن است با خودتان فکر کنید چرا شهروند آمریکایی هم تا این حد در خرافه فرورفته؟ کیت باولر این باورها را به ریشخند میگیرد و تمام اینها را در اینستاگرامش مینویسد. همین حالا هم اگر سری به صفحه او بزنید، کامنتها را خواهید دید.
در فیسبوک هم فعال است و زندگی و احساساتش را در قالب نوشتهها و عکسها به اشتراک میگذارد. با کامنتهایی هم که از نظر خودش احمقانه هستند بهتندی برخورد میکند و حتی بعضی از کاربران را بلاک میکند. کتاب خاطرات او و درگیریاش در مواجهه با سرطان، یکی از پرفروشترین آثار سال بوده، چون بیماری را از دریچه یک بیمار دیده است.
به این معنی که شاید برای او دیگر مهم نیست عوامل وراثتی چه بوده، عوامل زیستی در بیماریاش چه نقشی داشته، علتهای متافیزیکی چقدر با عقل و منطق جور درآمده یا درنیامده؛ او یک بیمار است که کمتر کسی متوجه وضعیتش میشود. از نصیحت کردن این و آن هم خسته است.
برای همین در فرآیند تدافع روانی، همه را به باد تمسخر گرفته. گاهی هم با عجز و درماندگی از خوانندگانش میخواهد کاش به جای توصیه، پیشنهاد و نصیحت، گوش دادن را یاد بگیرند؛ گوش دادن به درد دلهای یک بیمار؛ حتی اگر با طنزی گزنده و تند همراه باشد.