27-09-2013، 10:57
گرومپ..........
-آخخخخخخخخخ...خدا لعنتت کنه کمرم شکست .بمیری بیلی...ناقصم کردی..بلند شو دیگه.
- بسه دیگه غرغرو خانوم. اگه نیای بریم موجود بعدی که روت فرود می یاد مامانمه.
-آخخخخخخخخخ...خدا لعنتت کنه کمرم شکست .بمیری بیلی...ناقصم کردی..بلند شو دیگه.
- بسه دیگه غرغرو خانوم. اگه نیای بریم موجود بعدی که روت فرود می یاد مامانمه.
این رو بیلی درحالی که لباسش رو تند تند می تکوند گفت.
رو نیست که .سنگ آذرین بدست آمده از کوه های آتش فشان موجود تو هیمالیاست. البته شما زیاد آدم حسابش نکنید. همین مونده این مخ فندقی واسه ما اظهار نظر کنه. داشتم می گفتم.
آها راستی خودمو معرفی نکردم:
اینجانب آمیتریس دختر کوچک پادشاه کشور پیرایا هستم. کفتون برید نه؟ فک نمی کردید اینقد آدم مهمی باشم. البته اگه همین الان برم تو شهر اینو به یکی بگم تضمینی نیست که یارو یه راست نبرتم تیمارستان آخه با این وضعی که من اومدم بیش تر شبیه باغبون پیرمون سامَم. خوب بذارید توضیح بدم که قاطی نکنین.
همونطور که گفتم من پرنسس آمیتریس هستم و این شاسکولیم که با اون چشای وزغیش به زل زده من بیلی پسر دایه منه که کلا از بچگی تو کار فرار از نگهبانا و دزدکی از قصر بیرون رفتن بودیم. اونم درحالی که تمام خواهرهام چه تنی و چه ناتنی مجبور بودن همیشه داخل قصر باشن.
طفلکیا مجبور بودن تمام آداب قصر و یه خانوم باوقار بودن و خلاصه از این چرت و پرتا رو یاد بگیرن. البته شاهزاده های پسر هم زیاد حق بیرون رفتن رو نداشتن ولی خوب فکر کنم زندگی اونا با هیجان تر از پرنسس ها باشه. حداقل فنون رزمی رو یاد می گرفتن .
ولی کلا کسل کننده ست که هر روز صبح یه ماموت پیر از خواب بلندت کنه و هی بگه اینجوری کن اینجوری نکن. تو یه پرنسسی تو یه الی یه بلی .
خوب مثلا آخرش که چی؟؟ نمی دونم هدفشون از این آموزشای مسخره چی بود.
شاید تحویل دادن یه دختر لوس و ننر به جای پرنسس یا یه پسر که عین گوریل وحشیه به جای پرنس. چه می دونم والا.
منم وقتی دیدم که نمی تونم اینجور چیزا رو تحمل کنم تصمیم گرفتم که هر روز با بیلی یواشکی از قصر برم بیرون واز دست اون مامان پیله اش یعنی دایه ماریا فرار کنم.
همیشه باهم تو شهر می گشتیم و کلی خوش می گذروندیم.
البته با یادآوری این موضوع که من خودمو شبیه پسرا می کردم.
رو نیست که .سنگ آذرین بدست آمده از کوه های آتش فشان موجود تو هیمالیاست. البته شما زیاد آدم حسابش نکنید. همین مونده این مخ فندقی واسه ما اظهار نظر کنه. داشتم می گفتم.
آها راستی خودمو معرفی نکردم:
اینجانب آمیتریس دختر کوچک پادشاه کشور پیرایا هستم. کفتون برید نه؟ فک نمی کردید اینقد آدم مهمی باشم. البته اگه همین الان برم تو شهر اینو به یکی بگم تضمینی نیست که یارو یه راست نبرتم تیمارستان آخه با این وضعی که من اومدم بیش تر شبیه باغبون پیرمون سامَم. خوب بذارید توضیح بدم که قاطی نکنین.
همونطور که گفتم من پرنسس آمیتریس هستم و این شاسکولیم که با اون چشای وزغیش به زل زده من بیلی پسر دایه منه که کلا از بچگی تو کار فرار از نگهبانا و دزدکی از قصر بیرون رفتن بودیم. اونم درحالی که تمام خواهرهام چه تنی و چه ناتنی مجبور بودن همیشه داخل قصر باشن.
طفلکیا مجبور بودن تمام آداب قصر و یه خانوم باوقار بودن و خلاصه از این چرت و پرتا رو یاد بگیرن. البته شاهزاده های پسر هم زیاد حق بیرون رفتن رو نداشتن ولی خوب فکر کنم زندگی اونا با هیجان تر از پرنسس ها باشه. حداقل فنون رزمی رو یاد می گرفتن .
ولی کلا کسل کننده ست که هر روز صبح یه ماموت پیر از خواب بلندت کنه و هی بگه اینجوری کن اینجوری نکن. تو یه پرنسسی تو یه الی یه بلی .
خوب مثلا آخرش که چی؟؟ نمی دونم هدفشون از این آموزشای مسخره چی بود.
شاید تحویل دادن یه دختر لوس و ننر به جای پرنسس یا یه پسر که عین گوریل وحشیه به جای پرنس. چه می دونم والا.
منم وقتی دیدم که نمی تونم اینجور چیزا رو تحمل کنم تصمیم گرفتم که هر روز با بیلی یواشکی از قصر برم بیرون واز دست اون مامان پیله اش یعنی دایه ماریا فرار کنم.
همیشه باهم تو شهر می گشتیم و کلی خوش می گذروندیم.
البته با یادآوری این موضوع که من خودمو شبیه پسرا می کردم.