17-06-2018، 12:22
با سلام لطفا اگه کسی تخصصی داره کمک و راهنمایی کنه . ممنون
احتراما اینجانب متولد 8 فروردین 1372 مرد از شهر همدان . از دوران کودکی که به خاطر دارم همیشه در خانه تنها بودم تا پدر و مادرم از سر کار بیایند . و همیشه با سایه ای روی دیوار بازی میکردم و این به صورت یک عادت شده بود . ولی فقط روی یک دیوار خاص میتوانستم با او بازی کنم که البته جزییات زیادی به خاطر ندارم چون حدود 3 سال داشتم .
پس از ان در سن حدود 6 سالگی صبح که از خواب بیدار میشدم و تنها بودم همیشه سایه ای را در اشپزخانه میدیدم که مدام مسیر ثابتی را به صورت رفت برگشت در اشپزخانه طی میکند و به محض اینکه از تخت بیرون میامدم ناپدید میشد تا صبح روز بعد.
بعد از ان تا سن 19 سالگی اتفاقی نیفتاد تا اینکه در شهر گرگان دانشجو شدم . و خانه ای اجاره کردم . خانه دوبلکس بود و از طریق پله دو طبقه به هم مرتبط میشد. پله ها از یک طرف باز بودند بجز قسمت کوچکی که بین دو دیوار قرار داشت و محفوظ بود از همه طرف. در هر فصلی از سال هنگام عبور از اون ناحیه گرمایی احساس میشد . تا اینکه بعد چند هفته برای اولین بار اتفاقات شروع شد.
اولین روز بین گرگ و میش صبح داشتم به پنجره نگاه میکردم و نام دوستم که کنارم خوابیده بود را گفتم که احساس کردم صدایم تکرار شد دوباره صدا کردم و دوباره تکرار شد که ناگهان دیدم دوستم چرخید و بالای سر من امد ولی با این تفاوت که چشم های ذاغ و دهانش بزرگ تر شده بود . چشمانم را بستم و بسم الله گفتم و نام خدا را بردم و دوباره باز کردم دیدم دوستم بدون هیچ تغییری سرجایش خواب خواب است.
بعد از ان همیشه قبل از طلوع افتاب بیدار میشدم و تا طلوع صبر میکردم بعد میخوابیدم.تا اینکه یک روز دو نفر از دوستانم به خانه من امدند.یکی از انها در همان مکان راه پله نشسته بود و کمرش را به یک دیوار و پایش را به دیوار جلویی زده بود و اهنگ گوش میداد .که ناگهان به سرعت پایین امد و در کنار ما نشست و رنگش پریده بود.هرچی سوال پرسیدم چیزی نگفت . چند دقیقه بعد که تنها شدیم گفت که دیده که نوری که جلوش بوده شروع کرده به بازی کردن و بعد توی گوشش صدایی اومده که گفته اگه نری پایین میندازمتا .به این صدا بی توجه بوده تا اینکه دوباره میگه اگه نری پایین میندازمتا . و ناگهان در ذهنش در یک چشم به هم زدن مثل یک فیلم میبیند که از پله ها پایین میفتد و دستش اسیب میبیند ما او را به بیمارستان میبریم و درمانش میکنیم و همه این ها در کسری از ثانیه از جلوش چشمش میگذرد و سریع پایین می اید . البته باید گفت که هیچ کدام از این دو نفر هیچ اطلاعی از اتفاقاتی که برای من در ان خانه افتاده بود نداشتند.
روزی در طبقه پایین خوابیده بودم ، وقتی بیدار شدم گرگ و میش عصر بود و ناگهان به یاد اوردم که باید به دوستم زنگ میزدم و در ذهنم نام او را اوردم که ناگهان مثل همان شب اول صدایی اسم اورا تکرار کرد که صدا دقیقا از همان نقطه در راه پله بود . وقتی سرم را چرخاندم دیدم که یک هاله نوری تقریبا سفید یا طلایی خیلی خیلی روشن ایستاده که چشمان به شدت ذاغ و دهانی بزرگ و خندان دارد.در کمتر از یک چشم بهم زدن از راه پله ها به روبرویم رسید و ناگهان تمام بدنم به شدت منقبض شد جوری که نفسم تنگ شد و چیزی به ذهنم نمیرسید جز اینکه خواهش کنم مرا ول کند و ناگهان ازاد شدم . بعد از ان دیگر در گرگ و میش صبح و عصر نمی خوابیدم .
مدتی برق خانه قطع بود و از شمع استفاده میکردم . دیگر به حضورش عادت کرده بودم و نمیترسیدم ، هرگاه که احساس میکردم نزدیک من است شعله های شمع و سایه شعله شروع به بازی کردن میکرد و میفهمیدم که حضور دارد و از او خواهش میکردم تا اذیتم نکند و در ذهنم با من ارتباط برقرار میکرد.
خرگوشی داشتم که در هرجایی جز خانه ارام قدم برمیداشتی و میچرخید ولی درخانه همیشه میدوید و از روی چیزی میپرید که من نمیدیدم .
دیگر برایم عادی شده بود قبول کرده بودم که کسی جز من در این خانه زندگی میکند . روزی که خانه را تخلیه کردم قبل از اینکه بیرون بیایم وسط خانه ایستادم و صدایش کردم و گفتم من دارم میروم خدانگهدار که ناگهان تمام وسایلی که به دیوار تکیه داده بودم افتادن.
بعد از ان در خواب چیزی هایی میدیدم که به بیداری بسیار شبیه بودند . افرادی که مرده بودند و با من رابطه احساسی داشتند را در خواب میدیدم و با ان ها سخن میگفتم و میدانستم که انها مرده هستند و البته انها نیز به من درباره جایی که هستند میگفتند .
حالا چند ماهی است که باز هنگام گرگ و میش صبح چیزهای عجیبی میبینم یا اینکه مبینم سایه ای به سمت میاد و تا میخوام بلند شم بدنم به شدت منقبض میشود . هنگام گرگ میش وقتی که افتاب تقریبا طلوع کرده میبینم که چیزهایی از در روبرویم با عجله بیرون می ایند و به سمت حیاط غیب می شوند .
با توجه به اینکه در هیچ جای خانه عنکبوتی نیست بین نیمه شب تا طلوع افتاب رختخوابم پر از عنکبوت میشود جوری که نمیتوانم بخوابم .
پیش سیدی رفتم و گفت که همزاد دارم . خواستم موضوع را با شما مطرح کنم شاید نظری یا راهنمایی برایم داشته باشید.
با سپاس فراوان
26/3/97
احتراما اینجانب متولد 8 فروردین 1372 مرد از شهر همدان . از دوران کودکی که به خاطر دارم همیشه در خانه تنها بودم تا پدر و مادرم از سر کار بیایند . و همیشه با سایه ای روی دیوار بازی میکردم و این به صورت یک عادت شده بود . ولی فقط روی یک دیوار خاص میتوانستم با او بازی کنم که البته جزییات زیادی به خاطر ندارم چون حدود 3 سال داشتم .
پس از ان در سن حدود 6 سالگی صبح که از خواب بیدار میشدم و تنها بودم همیشه سایه ای را در اشپزخانه میدیدم که مدام مسیر ثابتی را به صورت رفت برگشت در اشپزخانه طی میکند و به محض اینکه از تخت بیرون میامدم ناپدید میشد تا صبح روز بعد.
بعد از ان تا سن 19 سالگی اتفاقی نیفتاد تا اینکه در شهر گرگان دانشجو شدم . و خانه ای اجاره کردم . خانه دوبلکس بود و از طریق پله دو طبقه به هم مرتبط میشد. پله ها از یک طرف باز بودند بجز قسمت کوچکی که بین دو دیوار قرار داشت و محفوظ بود از همه طرف. در هر فصلی از سال هنگام عبور از اون ناحیه گرمایی احساس میشد . تا اینکه بعد چند هفته برای اولین بار اتفاقات شروع شد.
اولین روز بین گرگ و میش صبح داشتم به پنجره نگاه میکردم و نام دوستم که کنارم خوابیده بود را گفتم که احساس کردم صدایم تکرار شد دوباره صدا کردم و دوباره تکرار شد که ناگهان دیدم دوستم چرخید و بالای سر من امد ولی با این تفاوت که چشم های ذاغ و دهانش بزرگ تر شده بود . چشمانم را بستم و بسم الله گفتم و نام خدا را بردم و دوباره باز کردم دیدم دوستم بدون هیچ تغییری سرجایش خواب خواب است.
بعد از ان همیشه قبل از طلوع افتاب بیدار میشدم و تا طلوع صبر میکردم بعد میخوابیدم.تا اینکه یک روز دو نفر از دوستانم به خانه من امدند.یکی از انها در همان مکان راه پله نشسته بود و کمرش را به یک دیوار و پایش را به دیوار جلویی زده بود و اهنگ گوش میداد .که ناگهان به سرعت پایین امد و در کنار ما نشست و رنگش پریده بود.هرچی سوال پرسیدم چیزی نگفت . چند دقیقه بعد که تنها شدیم گفت که دیده که نوری که جلوش بوده شروع کرده به بازی کردن و بعد توی گوشش صدایی اومده که گفته اگه نری پایین میندازمتا .به این صدا بی توجه بوده تا اینکه دوباره میگه اگه نری پایین میندازمتا . و ناگهان در ذهنش در یک چشم به هم زدن مثل یک فیلم میبیند که از پله ها پایین میفتد و دستش اسیب میبیند ما او را به بیمارستان میبریم و درمانش میکنیم و همه این ها در کسری از ثانیه از جلوش چشمش میگذرد و سریع پایین می اید . البته باید گفت که هیچ کدام از این دو نفر هیچ اطلاعی از اتفاقاتی که برای من در ان خانه افتاده بود نداشتند.
روزی در طبقه پایین خوابیده بودم ، وقتی بیدار شدم گرگ و میش عصر بود و ناگهان به یاد اوردم که باید به دوستم زنگ میزدم و در ذهنم نام او را اوردم که ناگهان مثل همان شب اول صدایی اسم اورا تکرار کرد که صدا دقیقا از همان نقطه در راه پله بود . وقتی سرم را چرخاندم دیدم که یک هاله نوری تقریبا سفید یا طلایی خیلی خیلی روشن ایستاده که چشمان به شدت ذاغ و دهانی بزرگ و خندان دارد.در کمتر از یک چشم بهم زدن از راه پله ها به روبرویم رسید و ناگهان تمام بدنم به شدت منقبض شد جوری که نفسم تنگ شد و چیزی به ذهنم نمیرسید جز اینکه خواهش کنم مرا ول کند و ناگهان ازاد شدم . بعد از ان دیگر در گرگ و میش صبح و عصر نمی خوابیدم .
مدتی برق خانه قطع بود و از شمع استفاده میکردم . دیگر به حضورش عادت کرده بودم و نمیترسیدم ، هرگاه که احساس میکردم نزدیک من است شعله های شمع و سایه شعله شروع به بازی کردن میکرد و میفهمیدم که حضور دارد و از او خواهش میکردم تا اذیتم نکند و در ذهنم با من ارتباط برقرار میکرد.
خرگوشی داشتم که در هرجایی جز خانه ارام قدم برمیداشتی و میچرخید ولی درخانه همیشه میدوید و از روی چیزی میپرید که من نمیدیدم .
دیگر برایم عادی شده بود قبول کرده بودم که کسی جز من در این خانه زندگی میکند . روزی که خانه را تخلیه کردم قبل از اینکه بیرون بیایم وسط خانه ایستادم و صدایش کردم و گفتم من دارم میروم خدانگهدار که ناگهان تمام وسایلی که به دیوار تکیه داده بودم افتادن.
بعد از ان در خواب چیزی هایی میدیدم که به بیداری بسیار شبیه بودند . افرادی که مرده بودند و با من رابطه احساسی داشتند را در خواب میدیدم و با ان ها سخن میگفتم و میدانستم که انها مرده هستند و البته انها نیز به من درباره جایی که هستند میگفتند .
حالا چند ماهی است که باز هنگام گرگ و میش صبح چیزهای عجیبی میبینم یا اینکه مبینم سایه ای به سمت میاد و تا میخوام بلند شم بدنم به شدت منقبض میشود . هنگام گرگ میش وقتی که افتاب تقریبا طلوع کرده میبینم که چیزهایی از در روبرویم با عجله بیرون می ایند و به سمت حیاط غیب می شوند .
با توجه به اینکه در هیچ جای خانه عنکبوتی نیست بین نیمه شب تا طلوع افتاب رختخوابم پر از عنکبوت میشود جوری که نمیتوانم بخوابم .
پیش سیدی رفتم و گفت که همزاد دارم . خواستم موضوع را با شما مطرح کنم شاید نظری یا راهنمایی برایم داشته باشید.
با سپاس فراوان
26/3/97