یک فنجان درد دل برای تو آورده م
بنوش
تا از دهان نیافتاده
آب در هاون کوبیدن این است که من شعر بنویسم و تو فال قهوه بگیری
وقتی آخر همه شعر های من تو می آیی
و ته همه فنجان های تو من می روم
امشب دلم تو را می خواهد
نشسته روبروی صندلی مقابلم
در سکوت سرد این کافه
تا تو مرا در آغوش کشی....
هوا سرد شده
نه
نه!
هوای من سرد شده
حتی گرفتن فنجان قهوه هم دردی را دوا نمی کند
گرمای وجودت را می خواهم
چرا صندلی رو به روی من خالی است؟!
در ته فنجان قهوه م کفش های توست
فقط نمی دانم میایی یا می روی؟!
کام اول و عمیق از سیگار
طعم قهوه تلخ گوشه دنج کافه
بوی برف نو که می بارید
و دست هایی که روی پیانو می رقصید
فرصت عاشقی کردن بود
جای تو
خالی بود اما....
گاهی اوقات دلم تنگ طعم تلخ اشک هایم می شود
و آرام می بارم و می نوشم
گویی قهوه ای تلخ از جنس حقیقت می نوشم...
چه کسی می گوید قهوه تلخ است؟
قهوه در برابر روزگار تلخم
شیرین ترین نوشیدنی عالم حساب می شود...
قهوه فقط یادآور است
یادآور لحظات شیرین با تو بودن
قهوه شیرین است
خیلی شیرین....
کافه چی بر روی میزها شعر می نویسد
اینجا طعم دلتنگی ها از قهوه هم تلخ تر است....
قهوه چی زیاد قهوه م را شیرین نکن
طعم روزگارم کم از تلخی قهوه نیست....
من سرد
هوا سرد
برف سرد
زمستان سرد
تو با من سرد
همه چیز سرد
ولی فنجان قهوه م گرم
این تضاد برای یک لحظه مرا به آرامش می برد...
بعد از یک فنجان قهوه و دو پک سیگار
به هوایی سرد برمی گردم
در پی رویا هایم
در پی تو...
بلاخره پیدا کردم!
کافه ی خیالم رو
میز یک نفره
با دو تا قهوه ی تلخ
و اون یکی که همیشه دست نخورده باقی می مونه!
یادته برات تعریف کردم!
روبروی پنجره ی مشرف به درخت بیده مجنون
با اون گنجیشکایی که جیک جیک کنان روی شاخه ها نشستن و بازم حسرت میخورن که اون قهوه یهنوز دست نخورده است...
و من که مثل هر روز دستم زیر چانه ام از پنجره خیره به جاده منتظرت هستم...
احتیاجی به مستی نیست
یک فنجان قهوه هم دیوانه ام می کند
وقتی میزبانم چشمان تو باشد …
یک استکان چای از میان دستانت و یک جرعه غزل از میان چشمانت
دلم آرام ِ نگاهت را می خواهد و شهد شیرین کلامت
خسته ام
دوباره باورم میکنی؟
عصرانه ای به طعم همین واژه های تلخ
من تو ، غروب ، کافه و لبخندهای تلخ
تف می کنی تو شعر مرا روی میز و بعد
می ریزد از دهان تو این قطره های تلخ
گارسون کمی شکر و تو لبخند می زنی
حالم به هم می خورد از طنزهای تلخ
گفتم هوا چه گرم و سر حرف باز شد
گفتی هزار لعنت بر این هوای تلخ
عادت کرده ام به طعم قهوه
به آد مهای پشت پنجره کافه
دست هایی که می روند
آدم هایی که نمی مانند
به تو
که روبرویم نشسته ای
قهوه ات را به هم می زنی
می نوشی
می روی
یکی به آدم های پشت پنجره ی کافه اضافه می شود…
حالا فهمیده ام که چرا قهوه و کیک را با هم می خورم
قهوه می نوشم برای زندگی تلخم و همراهش کیک برای شیرینی لحظاتی که با تو بودم
اما باز تلخی قهوه بر شیرینی کیک پیروز می شود
لحظات با تو بودن کوتاه بود… خیلی کوتاه…
ولی زندگی تلخم خیلی بلند است … خیلی…
لعنت بر قهوه تلخ سرد شده ام
تو
پاییز
قهوه
سیگار
اکنون کنارم هست
پاییز
قهوه
سیگار
اما تو…
روی صندلی همیشگی می نشینم و سفارش میدم : دو فنجون قهوه
هنوز هم با این که نیستی ولی برات سفارش میدم…
خودت نیستی خیالت که هست…
دسته ی کاغذ بر میز در نخستین نگاه ِ آفتاب
کتابی مبهم و سیگاری خاکسترشده کنار ِ فنجان ِ چای از یاد رفته
بحثی ممنوع در ذهن
احمد شاملو
کام اول و عمیق از سیگار
طعم قهوه تلخ گوشه دنج کافه
-
کافه را گرد دلتنگی گرفته
صندلی های خالی
فنجان هایی از تنهایی لبریز
نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری سیگار می کشیدم
نبودنت دود می شد و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه
بعد تکیه می دادم به صندلی چشم هایم را می بستم
و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از یادم بروی
نامرد اگر بودم نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم
مرد نیستم اما نامرد هم نیستم
زنم و نبودنت پیرهنم شده است
کاش بعضیا
اگه ول می کنن می رن
اگه تنهات می ذارن
نگن که دلیلشون واسه انجام بعضی کارا چی بوده
بذارن همونطور فک کنیم اون کارا رو از روی دوست داشتن
یا اینکه دوست داشتن کاری واسمون انجام بدن انجام دادن
بذارن یه باور خوب خوب ازشون داشته باشیم
یه باور به شیرینیه اولین قهوه
نه به تلخیه آخرین قهوه