24-04-2019، 5:18
دستی به موهای مشکیم کشیدم و سعی کردم به حرف های لورن گوش بدم.
لورن-خیلی مواظب باش.انسان ها آدم های پیش بینی نشده ای هستن.احساساتت رو کنترل کن و با هیچکس صمیمی نشو.
به چشم های آبیش نگاه کردم و گفتم:ممنونم لورن.ولی کاشکی باهام می اومدی.
لورن-میدونی که بخاطر برایان نمی تونم بیام.
بغلش کردم و گفتم:هیچوقت فراموشت نمی کنم لورن.خیلی دوستت دارم دوست عزیزم.
لورن با خنده از بغلم جدا شد و گفت:یه ملکه سیاهی که بیشتر نداریم.
لبخند محوی زدم و به سمت در رفتم.اگه این در رو باز می کردم دیگه اینجا نبودم.دیگه ملکه نبودم.در و باز کردم.سرم گیج می رفت.روی زمین افتادم و چشم هام بسته شد.
(دو ساعت بعد)
چشم هام و باز کردم.با تعجب به اطرافم نگاه کردم.همه جا رو خاک پوشونده بود.نگاهی به روبروم انداختم.یه چیز عجیب غریب که داخلش آب بود و یه کتاب.بلند شدم و لباسم و محکم تکوندم.کتاب و برداشتم و بازش کردم.
-ملکه ی من این کتاب برای راهنمایی شماست.امیدوارم زندگی خوب و راحتی در زمین و بین انسان ها داشته باشید.
اخمی کردم و بقیش رو خوندم:شما باید یک قانون را رعایت کنید.هیچوقت نباید عاشق انسان ها بشوید.عشق شما را ضعیف می کند.سعی کنید از انسان ها دوری کنید.آن ها آدم های پیچیده و دروغگو هستند.کسانی که فقط و فقط در زندگی خود دروغ می گویند.
ورق زدم:این وسیله ای که شما می بینید بطری آب است.شما می توانید سر آن را باز کنید و آب بنوشید.
همه چیز رو تعریف کرده بود.لباس های سلطنتیم جاشون رو به یک تاپ صورتی و یک شلوار داده بودن.بطری آب رو برداشتم و حرکت کردم.من یه قدرتی که داشتم این بود که همه چیز رو یادم می موند و هیچ چیز از یادم نمی رفت.نگاهی به نقشه ای که لورن بهم داده بود انداختم.
-خب اینطور که نوشته شده من باید برم یه کشوری به اسم ترکیه.
همه چیز رو مطالعه کرده بودم و الان شب شده بود.این بیابون لعنتی تموم نمی شد.اصلا نمی دونستم که از کجا باید برم.تازه یاد رامیک افتادم.سریع رامیک که همون انگشتر صورتی رنگ بود رو فشار دادم.
-سلام لورن.
لورن-یادم رفت قبل از رفتنت بهت بگم.باید بشینی روی زمین و منتظر باشی.ممکنه خدمتکار های پادشاه برایان بیان سراغت.اونا مارن پس هیچ کدومشون رو نکش باشه؟
با بی حوصلگی گفتم:باشه.
لورن-خیلی مواظب باش.تو از این طریق می تونی بری ترکیه اونجا باید یه چیزی پیدا کنی که خیلی مهمه.دیگه نمی تونم بیشتر از این اطلاعات بدم.
ناگهان قطع شد.پوفی کشیدم و روی زمین نشستم.
لورن-خیلی مواظب باش.انسان ها آدم های پیش بینی نشده ای هستن.احساساتت رو کنترل کن و با هیچکس صمیمی نشو.
به چشم های آبیش نگاه کردم و گفتم:ممنونم لورن.ولی کاشکی باهام می اومدی.
لورن-میدونی که بخاطر برایان نمی تونم بیام.
بغلش کردم و گفتم:هیچوقت فراموشت نمی کنم لورن.خیلی دوستت دارم دوست عزیزم.
لورن با خنده از بغلم جدا شد و گفت:یه ملکه سیاهی که بیشتر نداریم.
لبخند محوی زدم و به سمت در رفتم.اگه این در رو باز می کردم دیگه اینجا نبودم.دیگه ملکه نبودم.در و باز کردم.سرم گیج می رفت.روی زمین افتادم و چشم هام بسته شد.
(دو ساعت بعد)
چشم هام و باز کردم.با تعجب به اطرافم نگاه کردم.همه جا رو خاک پوشونده بود.نگاهی به روبروم انداختم.یه چیز عجیب غریب که داخلش آب بود و یه کتاب.بلند شدم و لباسم و محکم تکوندم.کتاب و برداشتم و بازش کردم.
-ملکه ی من این کتاب برای راهنمایی شماست.امیدوارم زندگی خوب و راحتی در زمین و بین انسان ها داشته باشید.
اخمی کردم و بقیش رو خوندم:شما باید یک قانون را رعایت کنید.هیچوقت نباید عاشق انسان ها بشوید.عشق شما را ضعیف می کند.سعی کنید از انسان ها دوری کنید.آن ها آدم های پیچیده و دروغگو هستند.کسانی که فقط و فقط در زندگی خود دروغ می گویند.
ورق زدم:این وسیله ای که شما می بینید بطری آب است.شما می توانید سر آن را باز کنید و آب بنوشید.
همه چیز رو تعریف کرده بود.لباس های سلطنتیم جاشون رو به یک تاپ صورتی و یک شلوار داده بودن.بطری آب رو برداشتم و حرکت کردم.من یه قدرتی که داشتم این بود که همه چیز رو یادم می موند و هیچ چیز از یادم نمی رفت.نگاهی به نقشه ای که لورن بهم داده بود انداختم.
-خب اینطور که نوشته شده من باید برم یه کشوری به اسم ترکیه.
همه چیز رو مطالعه کرده بودم و الان شب شده بود.این بیابون لعنتی تموم نمی شد.اصلا نمی دونستم که از کجا باید برم.تازه یاد رامیک افتادم.سریع رامیک که همون انگشتر صورتی رنگ بود رو فشار دادم.
-سلام لورن.
لورن-یادم رفت قبل از رفتنت بهت بگم.باید بشینی روی زمین و منتظر باشی.ممکنه خدمتکار های پادشاه برایان بیان سراغت.اونا مارن پس هیچ کدومشون رو نکش باشه؟
با بی حوصلگی گفتم:باشه.
لورن-خیلی مواظب باش.تو از این طریق می تونی بری ترکیه اونجا باید یه چیزی پیدا کنی که خیلی مهمه.دیگه نمی تونم بیشتر از این اطلاعات بدم.
ناگهان قطع شد.پوفی کشیدم و روی زمین نشستم.