30-08-2017، 23:09
از پله ها که بالا می آمد، انگار کن داشت از لا به لای رمان های عاشقانه بیرون می آمد!
درست همان دختری بود که بارها وصفش را در رمان های زمان نوجوانی خوانده بودم.
هرچقدر بالاتر می آمد همه ی دختران سیه چشم رویایی، بیشتر در چهره اش جان میگرفتند.
فقط گویی، قد بلند را میان همان صفحات کتابها جا گذاشته بود و ریز نقش شده بود. با لطافت سلام کرد و درون چشمانم خیره شد!
محو چشمان سیاهش بودم که به نرمی از کنارم رد شد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر ابروهایش خوش فرم است ومرتب. بلافاصله بعد از او، همکلاسیش وارد شد و سلام کرد و گفت:
خانم!
دوست پسر آنیتا تا دم در باهاش بود و من دیدمشون که با هم دست دادند و پسره رفت!
پس اسمش آنیتاست، باشه، برو سرکلاست!
می دانستم آنیتا اسمی است که در اوستا آمده و به معنی دوشیزه زیبا رو و بلند بالاست.
زیبا رویی را به طور کامل داشت ولی بلند بالایی را میان کتاب های عاشقانه دوران نوجوانی من جا گذاشته بود! بعد از کلاسشان دم در ایستادم و صدایش کردم و فامیلی اش را پرسیدم.
با آرامش اول اسمش را گفت، و بعد باز درون چشمانم خیره شد و آرامتر فامیلی اش را زمزمه کرد.
چشمانش انگار جادو داشتند، بالکل فراموش کردم که میخواستم توبیخش کنم که چرا با دوست پسرش تا دم درآمده! فقط پرسیدم ابروهاتو مرتب میکنی؟!
دوستش سریعتر جواب داد و پرید وسطش حرفش که: نه خانم ابروهای خودش همین فرمی هست!
ابروی چپم را بالا انداختم و گفتم: چه جالب! چقدر هم که مرتب و یکدست فرم گرفته اند!
لابد خدا وقتی داشته تو را نقاشی میکرده حواسش بوده که مداد سیاهش از خط بیرون نزند!
چند هفته بعد بود که صبح یک روز تعطیل آنیتا و همان دوستی که بدجور هوادارش بود را به همراه پسری جوان دیدم.
هوا سرد بود و پسر کاپشنش را روی دوش آنیتا انداخته بود و آنیتای ظریف درونش گم شده بود!
آنقدر محو چهره ی آنیتا بود که اصلا متوجه اطرافش نبود.
اول عطیه مرا دید و مضطرب به آنیتا نگاه کرد! بعد چند ثانیه بود که آنیتا هم متوجه حضور من شد!
من فقط نگاهشان کردم و هیچ نگفتم! و آنیتا باز با همان بی تفاوتی نگاه کرد و به ناز و ادا آمدنش ادامه داد.
بعد از آن روز جمعه، هراز چند گاهی از چند نفری می شنیدم که آنیتا را فلان جا با پسری دیده اند!
انگار دوست پسر داشتنش آن هم نه یکی، بلکه لشگری از جمعیت جوان و نوجوان ذکور برای همه عادی بود.
و این تمام ماجرای آنیتا نبود. دو هفته پیش بود که حرف آنیتا پیش آمد.
پرسیدند: آنیتا رو یادت هست؟! آره، همون دختر خوشگل ِ! چه خبر ازش؟! هنوزم درگیر دوست پسر و این حرفهاست؟!
وقتی جواب هایشان را شنیدم، پایان شیرین تمام رمان های دوره نوجوانی ام تلخ شد!
رمان هایی که ته قصه ی همه شان، دخترکان زیبا رو، خوشبخت می شدند و سر به راه.
ولی دخترک زیبا روی جان گرفته ی من، از اسلام برگشته بود و مسیحی شده بود!
چشمانم سیاهی رفت و نشستم روی صندلی وقتی شنیدم که برای دوستانش تعریف کرده که به همراه مادر و برادرش رفته اند و غسل تعمیدشان داده اند و رسما مسیحی شده اند!
نه ی بلندم نتوانست تمام حسم را بیرون بریزد!
به زور پرسیدم: آخه چرا؟! و هیچ کس جوابی برای این سوال نداشت. راستی، آنیتا؟! یکشنبه این هفته که به ملاقات کشیش میروی، پیش او اعتراف میکنی که ابروهایت را همیشه تمیز میکردی؟!
درست همان دختری بود که بارها وصفش را در رمان های زمان نوجوانی خوانده بودم.
هرچقدر بالاتر می آمد همه ی دختران سیه چشم رویایی، بیشتر در چهره اش جان میگرفتند.
فقط گویی، قد بلند را میان همان صفحات کتابها جا گذاشته بود و ریز نقش شده بود. با لطافت سلام کرد و درون چشمانم خیره شد!
محو چشمان سیاهش بودم که به نرمی از کنارم رد شد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر ابروهایش خوش فرم است ومرتب. بلافاصله بعد از او، همکلاسیش وارد شد و سلام کرد و گفت:
خانم!
دوست پسر آنیتا تا دم در باهاش بود و من دیدمشون که با هم دست دادند و پسره رفت!
پس اسمش آنیتاست، باشه، برو سرکلاست!
می دانستم آنیتا اسمی است که در اوستا آمده و به معنی دوشیزه زیبا رو و بلند بالاست.
زیبا رویی را به طور کامل داشت ولی بلند بالایی را میان کتاب های عاشقانه دوران نوجوانی من جا گذاشته بود! بعد از کلاسشان دم در ایستادم و صدایش کردم و فامیلی اش را پرسیدم.
با آرامش اول اسمش را گفت، و بعد باز درون چشمانم خیره شد و آرامتر فامیلی اش را زمزمه کرد.
چشمانش انگار جادو داشتند، بالکل فراموش کردم که میخواستم توبیخش کنم که چرا با دوست پسرش تا دم درآمده! فقط پرسیدم ابروهاتو مرتب میکنی؟!
دوستش سریعتر جواب داد و پرید وسطش حرفش که: نه خانم ابروهای خودش همین فرمی هست!
ابروی چپم را بالا انداختم و گفتم: چه جالب! چقدر هم که مرتب و یکدست فرم گرفته اند!
لابد خدا وقتی داشته تو را نقاشی میکرده حواسش بوده که مداد سیاهش از خط بیرون نزند!
چند هفته بعد بود که صبح یک روز تعطیل آنیتا و همان دوستی که بدجور هوادارش بود را به همراه پسری جوان دیدم.
هوا سرد بود و پسر کاپشنش را روی دوش آنیتا انداخته بود و آنیتای ظریف درونش گم شده بود!
آنقدر محو چهره ی آنیتا بود که اصلا متوجه اطرافش نبود.
اول عطیه مرا دید و مضطرب به آنیتا نگاه کرد! بعد چند ثانیه بود که آنیتا هم متوجه حضور من شد!
من فقط نگاهشان کردم و هیچ نگفتم! و آنیتا باز با همان بی تفاوتی نگاه کرد و به ناز و ادا آمدنش ادامه داد.
بعد از آن روز جمعه، هراز چند گاهی از چند نفری می شنیدم که آنیتا را فلان جا با پسری دیده اند!
انگار دوست پسر داشتنش آن هم نه یکی، بلکه لشگری از جمعیت جوان و نوجوان ذکور برای همه عادی بود.
و این تمام ماجرای آنیتا نبود. دو هفته پیش بود که حرف آنیتا پیش آمد.
پرسیدند: آنیتا رو یادت هست؟! آره، همون دختر خوشگل ِ! چه خبر ازش؟! هنوزم درگیر دوست پسر و این حرفهاست؟!
وقتی جواب هایشان را شنیدم، پایان شیرین تمام رمان های دوره نوجوانی ام تلخ شد!
رمان هایی که ته قصه ی همه شان، دخترکان زیبا رو، خوشبخت می شدند و سر به راه.
ولی دخترک زیبا روی جان گرفته ی من، از اسلام برگشته بود و مسیحی شده بود!
چشمانم سیاهی رفت و نشستم روی صندلی وقتی شنیدم که برای دوستانش تعریف کرده که به همراه مادر و برادرش رفته اند و غسل تعمیدشان داده اند و رسما مسیحی شده اند!
نه ی بلندم نتوانست تمام حسم را بیرون بریزد!
به زور پرسیدم: آخه چرا؟! و هیچ کس جوابی برای این سوال نداشت. راستی، آنیتا؟! یکشنبه این هفته که به ملاقات کشیش میروی، پیش او اعتراف میکنی که ابروهایت را همیشه تمیز میکردی؟!