30-08-2017، 16:16
باورم نمیشه!
تو. تو سعید! آخه یعنی چی؟ تو که همیشه میگفتی مواظب باشیم که زنده گیر نیفتیم. الان خودت منو زنده تحویل دادی؟!
ببین عزیزم..... خفه شو سعید. خفه شو نمیخوام هیچی بشنوم! تو به من که هیچی، به جنبش هم داری خیانت می کنی.
ببین عزیزم.... میگم خفه شو عوضی. نمیخوام هیچی بشنوم.
ببین من هنوز عاشقتم. میخوام از اون بندهای لعنتی راحت بشیم و آزادانه با هم زندگی کنیم.... ...................... زود باش. دیگه چیزی نمونده. از این کوه که بریم بالا دیگه راحت شدیم.
کسی جرات نزدیک شدن به پشت کوه را نداره. میدونم عزیزم. میدونم. اما من دیگه بریدم.
نمیتونم بیشتر از این بالا بیام. خسته شدم دیگه. اسلحه تو بده به من. اینجوری راحت میتونی بیای بالا. نه نه. مگه دیونه شدی تو! اگر گیر افتادم چی؟! این اسلحه تنها راه نجات منه.
بدون این اسلحه اگه زنده بگیرنم اون موقع چه خاکی باید به سرم بریزم! نگران نباش عزیزم.
من مواظبم.
اسلحتو بده به من. باشه بگیرش. دیگه چکار کنم من.
............. سلام رفیق! سلام سعید جان. چه خبرا؟
خبر خاصی نیست.
این همکلاسیمه. جامعه شناسی میخونه اونم.
گرایشات مارکسیستی داره. میتونه کمکون کنه. باشه یگو بیاد تو. فقط سعید جان من رو حرف تو بهش اعتماد می کنم.
اگه خوب نمیشناسیس بگو در موردش پرس و جو کنیم.. نه لازم نیست رفیق. آدم مطمئنیه... خودم تحقیق کردم.
باشه اگه تو مطمئنی که حرفی نیست. فقط یه چیز: آدمی هست که بتونه تو شرایط سخت دوام بیاره؟ آره بابا. چند بار با هم رفتیم کوه.
اصلا مثل خرگوش این و اون ور میپره! از اون لحاظ نگران نباش. طرف اینکاره س. .................... سعید به خدا تو دیونه ای! من میگم خسته شده، خوابم میاد تو هی میگی دوست داردم!
خوب دوست دارم دیگه. بده مگه؟ نه بد نیست. خیلی هم خوبه.
اما خوب منم خوابم میاد. فردا ساعت 8 کلاس دارم. راستی جمعه میای کوه دیگه؟
تا ببینم چی میشه.
اگه نرم خونه چشم میام. دو سه هفته ای هست که نرفتم. نگرانم میشن!
ناهید بسه دیگه.
تو چقد سوسول شدی! مثلا به خودتم میگی کمونیست! ربطی نداره. من کمونیستم درست. اما احساس دارم.
اونا پدر و مادرمن. باید نگرانشون باشم. باشه عزیزم. بگیر بخواب دیگه. فقط یادت باشه کمتر احساساتی بشی.
شب خوش عزیزم. .........................
آقای سعید محزونی! بفرمایید بشینید لطفا. ممنونم آقا. اونجوری که از آقای قنبری شنیدم شما آدم باسوادی هستی.
البته بهم گفته که جامعه شناسی خوندی و ظاهرا گرایشات کمونیستی هم داری! درسته؟ بله آقا.
من جامعه شناسی خوندم. اما کمونیست بودنم فقط تو ظاهره و گرنه من به این چرندیات هیچ اعتقادی ندارم... باید بگم که....
لازم نیست چیزی بگی.
ما همه چیزو می دونیم. فقط لطف کنید این برگه ها را پر کنید.
چشم.
البته باید بگم که تو قراره به یک گروه مسلحانه کمونیستی نفوذ کنی.
باید کسانی را که گرایشات کمونیستی دارند تو دانشگاه به سمت این گروه هدایت کنی. البته آقای قنبری جزئیات را بهتون یادآور میشه.... باشه آقا... ممنونم. ............ ناهید هدایتی! ناهید هدایتی.......
بله منم.
پاشو وسایلتو جمع کن و زود بیا بیرون. ترس عجیبی سراپای وجودمو فراگرفته. احساس میکنم که روزهای آخر زندگیمه. هم بندیهامو که اینجوری صدا میزدند دیگه کسی ازشون خبر نداشت.
وسایلمو جمع می کنم و با گریه از دوستام خداحافظی میکنم. چشمامو میبندن. فقط میدونم که سوار ماشینی شدم و به سمت جنوب شهر میبرنم. بالاخره ماشین میایسته. چشمامو باز می کنن. مردم زیادی جمع شدن. میدونم قراره تا چند دقیقه دیگه اعدامم کنند. خانم ناهید هدایتی... شما به جرم مبارزه مسلحانه بر ضد نظام شاهنشاهی و عضویت در گروه کمونیستی به اعدام محکوم شده اید.
آیا حرفی برای گفتن دارید؟ نه حرفی ندارم. فقط اگه میشه چندتا شکلات به من بدین.
باشه الان میگم براتون بیارن. شکلاتها را بین کسانی که قراره اعدامم کنن پخش می کنم. طناب دار را از روی سرم پایین میکشن و به گردم میبندن.
یه لحظه احساس خفگی می کنم و بعد.... ............... احساس خفگی شدیدی می کنم.
به زور از رو تخت بلند میشم و هرچی سعید را صدا میکنم، کسی جواب نمیده. نگران میشم.
بوی گاز تمام خونه را گرفته.
سعید... سعید.... سعید....
تو رو خدا جواب بده. تو رو خدا بلند شو سعید....
الو. آقا یه آمبولانس بفرستین خیابان طالقانی، کوچه ...... فقط سریعتر بیاین. شوهرم دچار گازگرفتگی شده و بیهوشه.
سعید پاشو دیگه.
تو رو خدا سعید.........
آمبولانس دیر اومده و دیر رسیدیم بیمارستان. فقط چشمم به در اتاقیه که سعید را بردن تو... آقای دکتر... آقای دکتر حاشون چطوره؟ متاسفم خانم. دیر آوردینش. کاری از دست ما برنمی اومد.
غم آخرتون باشه
تو. تو سعید! آخه یعنی چی؟ تو که همیشه میگفتی مواظب باشیم که زنده گیر نیفتیم. الان خودت منو زنده تحویل دادی؟!
ببین عزیزم..... خفه شو سعید. خفه شو نمیخوام هیچی بشنوم! تو به من که هیچی، به جنبش هم داری خیانت می کنی.
ببین عزیزم.... میگم خفه شو عوضی. نمیخوام هیچی بشنوم.
ببین من هنوز عاشقتم. میخوام از اون بندهای لعنتی راحت بشیم و آزادانه با هم زندگی کنیم.... ...................... زود باش. دیگه چیزی نمونده. از این کوه که بریم بالا دیگه راحت شدیم.
کسی جرات نزدیک شدن به پشت کوه را نداره. میدونم عزیزم. میدونم. اما من دیگه بریدم.
نمیتونم بیشتر از این بالا بیام. خسته شدم دیگه. اسلحه تو بده به من. اینجوری راحت میتونی بیای بالا. نه نه. مگه دیونه شدی تو! اگر گیر افتادم چی؟! این اسلحه تنها راه نجات منه.
بدون این اسلحه اگه زنده بگیرنم اون موقع چه خاکی باید به سرم بریزم! نگران نباش عزیزم.
من مواظبم.
اسلحتو بده به من. باشه بگیرش. دیگه چکار کنم من.
............. سلام رفیق! سلام سعید جان. چه خبرا؟
خبر خاصی نیست.
این همکلاسیمه. جامعه شناسی میخونه اونم.
گرایشات مارکسیستی داره. میتونه کمکون کنه. باشه یگو بیاد تو. فقط سعید جان من رو حرف تو بهش اعتماد می کنم.
اگه خوب نمیشناسیس بگو در موردش پرس و جو کنیم.. نه لازم نیست رفیق. آدم مطمئنیه... خودم تحقیق کردم.
باشه اگه تو مطمئنی که حرفی نیست. فقط یه چیز: آدمی هست که بتونه تو شرایط سخت دوام بیاره؟ آره بابا. چند بار با هم رفتیم کوه.
اصلا مثل خرگوش این و اون ور میپره! از اون لحاظ نگران نباش. طرف اینکاره س. .................... سعید به خدا تو دیونه ای! من میگم خسته شده، خوابم میاد تو هی میگی دوست داردم!
خوب دوست دارم دیگه. بده مگه؟ نه بد نیست. خیلی هم خوبه.
اما خوب منم خوابم میاد. فردا ساعت 8 کلاس دارم. راستی جمعه میای کوه دیگه؟
تا ببینم چی میشه.
اگه نرم خونه چشم میام. دو سه هفته ای هست که نرفتم. نگرانم میشن!
ناهید بسه دیگه.
تو چقد سوسول شدی! مثلا به خودتم میگی کمونیست! ربطی نداره. من کمونیستم درست. اما احساس دارم.
اونا پدر و مادرمن. باید نگرانشون باشم. باشه عزیزم. بگیر بخواب دیگه. فقط یادت باشه کمتر احساساتی بشی.
شب خوش عزیزم. .........................
آقای سعید محزونی! بفرمایید بشینید لطفا. ممنونم آقا. اونجوری که از آقای قنبری شنیدم شما آدم باسوادی هستی.
البته بهم گفته که جامعه شناسی خوندی و ظاهرا گرایشات کمونیستی هم داری! درسته؟ بله آقا.
من جامعه شناسی خوندم. اما کمونیست بودنم فقط تو ظاهره و گرنه من به این چرندیات هیچ اعتقادی ندارم... باید بگم که....
لازم نیست چیزی بگی.
ما همه چیزو می دونیم. فقط لطف کنید این برگه ها را پر کنید.
چشم.
البته باید بگم که تو قراره به یک گروه مسلحانه کمونیستی نفوذ کنی.
باید کسانی را که گرایشات کمونیستی دارند تو دانشگاه به سمت این گروه هدایت کنی. البته آقای قنبری جزئیات را بهتون یادآور میشه.... باشه آقا... ممنونم. ............ ناهید هدایتی! ناهید هدایتی.......
بله منم.
پاشو وسایلتو جمع کن و زود بیا بیرون. ترس عجیبی سراپای وجودمو فراگرفته. احساس میکنم که روزهای آخر زندگیمه. هم بندیهامو که اینجوری صدا میزدند دیگه کسی ازشون خبر نداشت.
وسایلمو جمع می کنم و با گریه از دوستام خداحافظی میکنم. چشمامو میبندن. فقط میدونم که سوار ماشینی شدم و به سمت جنوب شهر میبرنم. بالاخره ماشین میایسته. چشمامو باز می کنن. مردم زیادی جمع شدن. میدونم قراره تا چند دقیقه دیگه اعدامم کنند. خانم ناهید هدایتی... شما به جرم مبارزه مسلحانه بر ضد نظام شاهنشاهی و عضویت در گروه کمونیستی به اعدام محکوم شده اید.
آیا حرفی برای گفتن دارید؟ نه حرفی ندارم. فقط اگه میشه چندتا شکلات به من بدین.
باشه الان میگم براتون بیارن. شکلاتها را بین کسانی که قراره اعدامم کنن پخش می کنم. طناب دار را از روی سرم پایین میکشن و به گردم میبندن.
یه لحظه احساس خفگی می کنم و بعد.... ............... احساس خفگی شدیدی می کنم.
به زور از رو تخت بلند میشم و هرچی سعید را صدا میکنم، کسی جواب نمیده. نگران میشم.
بوی گاز تمام خونه را گرفته.
سعید... سعید.... سعید....
تو رو خدا جواب بده. تو رو خدا بلند شو سعید....
الو. آقا یه آمبولانس بفرستین خیابان طالقانی، کوچه ...... فقط سریعتر بیاین. شوهرم دچار گازگرفتگی شده و بیهوشه.
سعید پاشو دیگه.
تو رو خدا سعید.........
آمبولانس دیر اومده و دیر رسیدیم بیمارستان. فقط چشمم به در اتاقیه که سعید را بردن تو... آقای دکتر... آقای دکتر حاشون چطوره؟ متاسفم خانم. دیر آوردینش. کاری از دست ما برنمی اومد.
غم آخرتون باشه