28-06-2017، 21:23
(آخرین ویرایش در این ارسال: 28-06-2017، 21:27، توسط PhilosophiasScientiae.)
مرد گفته بود: غذاهایت طعم جوهر می دهند، با دست های جوهری کباب درست می کنی؟
زن خودش دست پخت خودش را دوست نداشت، آشپزی اشتهایش را کور می کرد. اما با خرد کردن گوجهها فکرهایش شروع می کردند به جلز و ولز. فکرهایی که تمام روز توی تابهی دلش داغ شده بود و ناگهان ظرف بزرگی از سیب زمینی تویش خالی می شد. چشم هایش را بست و به جلز ولز تابهی سیاه گوش داد. دستش را به حالت مچاله کردن کاغذها فشرد و سرش را به دیوار گذاشت.
مرد گفته بود: غذاهایت عطر ندارند، بوی غذا را کجا می فرستی؟
ناگهان هوس کرد که نصف شب، از خواب بیدار شود و برای مردی که سرباز صبح زود است غذای سفر بپزد. شاید هم مردِ ماموریتهایِ کاری... اما نه! او هوس پوتین و کلاه کرده است و کمی دلهره و کمی انتظار. دکمهی چراغ هود را زد، سرش را پایین برد و با برداشتنِ در، بوی برنج دم کشیده پاشید توی صورتش. دکمهی دیگری را زد، صدای پرههای هواکش نگذاشت به چیز دیگری فکر کند.
مرد گفته بود: این غذاها، از توی آن دفترچهی سبز میآیند؟
نگاهی به لکهی آبی انتهایِ جیبش کرد: یک خودکار و یک دفترچهی سبز. آهسته آنها را از جیب درآورد و کنار آینه گذاشت، دورترین نقطه به آشپزخانه. به سطل سبز و کوچک کنار میز نگاه کرد؛ چقدر رنگش به دفترچه میآمد. دستش را روی دفترچه گذاشت و آرام به سمت لبهای که نزدیک سطل بود کشیده شد. صدای سررفتن مایعی بر روی گاز آمد. به سمت آشپزخانه دوید. شعله را کم کرد، سوپ کم رنگی که از قابلمه سرازیر شده بود را هم زد تا فرو نشت. بعد هویجها را از کنار اسفناجها برداشت، روی تختهای سفید گذاشت و چند حلقه که برید، چند قطرهی قرمز روی تختهی سفید ریخت. به طرف آینه رفت، با خودکار آبی توی دفترچهی سبز چیزی نوشت، به لکههای خون روی کاغذ نگاه کرد. دفترچه را گذاشت و به دنبال دستمالی برای پیچیدن دور انگشتش رفت.
مرد گفته بود:چقدر طول کشید این غذا!
نوشتههایش را وسواسگونه خط به خط چک میکرد، گاهی کلمه به کلمه. روزهای نادری هم بود که ناگهان همه چیز را درهم میریخت. سیل کلماتی که روی هم میریختند، طعم غریبی پیدا میکرد. توی آشپزی بیشتر از همه پختن فرنی را دوست داشت. این شیر نرم و لغزان که ذره ذره سفت میشد و آنوقت با قاشقی که هم میزد نمیتوانست بیشتر سرعت بگیرد. پف کردن کیک را هم دوست داشت، اما از نزدیک که نمیدید. کیک پشتِ درِ فر، بی سروصدا، پف میکرد و حبابهای کوچکی تویش میترکیدند. وقتی بادامهای خلال شده را روی شیرینیهای کوچک میگذاشت، دستش را توی جیبش برد و خالی برگشت. جیبها افتاده و سبک بودند.
مرد هیچ چیز نگفته بود.
زن خودکار را گذاشت روی میز و به لکههای جوهر روی دستش نگاه میکرد. فکر کرد با لکههای جوهر هم میشود فال گرفت؟ لکهها آبی بودند، روی انگشتانش و کف دستش و بین بلندترین انگشت و آن یکی که برای اشاره بود شکلهای نامتقارنی گرفته بودند. دستانش را به جلو برد، شانههایش را به عقب کشید، صاف و محکم نشست. بعد ایستاد. پیراهنش را مرتب کرد. خودکار توی دستش بود. به جیبهای بزرگش نگاه کرد. جا برای یک قاشق، یک کتاب کوچک خودآموز شیرینی و دسر، یک دستگیره برای ظروف داغ و یک روبان برای بستن موها داشت. دفترچه و خودکار را از روی میز برداشت و دفترچه را گذاشت توی جیب پیراهنش. دست با خودکار آبی به جیب نزدیک شد اما دستی مانعش شد. خودکار توی دستش فشرده شد و موها از جلوی چشمانش کنار رفت. پیشانیاش کیک داغی بود که یک توت فرنگی سرخ رویش گذاشتهاند.
+ نوشته فَرنوش
زن خودش دست پخت خودش را دوست نداشت، آشپزی اشتهایش را کور می کرد. اما با خرد کردن گوجهها فکرهایش شروع می کردند به جلز و ولز. فکرهایی که تمام روز توی تابهی دلش داغ شده بود و ناگهان ظرف بزرگی از سیب زمینی تویش خالی می شد. چشم هایش را بست و به جلز ولز تابهی سیاه گوش داد. دستش را به حالت مچاله کردن کاغذها فشرد و سرش را به دیوار گذاشت.
مرد گفته بود: غذاهایت عطر ندارند، بوی غذا را کجا می فرستی؟
ناگهان هوس کرد که نصف شب، از خواب بیدار شود و برای مردی که سرباز صبح زود است غذای سفر بپزد. شاید هم مردِ ماموریتهایِ کاری... اما نه! او هوس پوتین و کلاه کرده است و کمی دلهره و کمی انتظار. دکمهی چراغ هود را زد، سرش را پایین برد و با برداشتنِ در، بوی برنج دم کشیده پاشید توی صورتش. دکمهی دیگری را زد، صدای پرههای هواکش نگذاشت به چیز دیگری فکر کند.
مرد گفته بود: این غذاها، از توی آن دفترچهی سبز میآیند؟
نگاهی به لکهی آبی انتهایِ جیبش کرد: یک خودکار و یک دفترچهی سبز. آهسته آنها را از جیب درآورد و کنار آینه گذاشت، دورترین نقطه به آشپزخانه. به سطل سبز و کوچک کنار میز نگاه کرد؛ چقدر رنگش به دفترچه میآمد. دستش را روی دفترچه گذاشت و آرام به سمت لبهای که نزدیک سطل بود کشیده شد. صدای سررفتن مایعی بر روی گاز آمد. به سمت آشپزخانه دوید. شعله را کم کرد، سوپ کم رنگی که از قابلمه سرازیر شده بود را هم زد تا فرو نشت. بعد هویجها را از کنار اسفناجها برداشت، روی تختهای سفید گذاشت و چند حلقه که برید، چند قطرهی قرمز روی تختهی سفید ریخت. به طرف آینه رفت، با خودکار آبی توی دفترچهی سبز چیزی نوشت، به لکههای خون روی کاغذ نگاه کرد. دفترچه را گذاشت و به دنبال دستمالی برای پیچیدن دور انگشتش رفت.
مرد گفته بود:چقدر طول کشید این غذا!
نوشتههایش را وسواسگونه خط به خط چک میکرد، گاهی کلمه به کلمه. روزهای نادری هم بود که ناگهان همه چیز را درهم میریخت. سیل کلماتی که روی هم میریختند، طعم غریبی پیدا میکرد. توی آشپزی بیشتر از همه پختن فرنی را دوست داشت. این شیر نرم و لغزان که ذره ذره سفت میشد و آنوقت با قاشقی که هم میزد نمیتوانست بیشتر سرعت بگیرد. پف کردن کیک را هم دوست داشت، اما از نزدیک که نمیدید. کیک پشتِ درِ فر، بی سروصدا، پف میکرد و حبابهای کوچکی تویش میترکیدند. وقتی بادامهای خلال شده را روی شیرینیهای کوچک میگذاشت، دستش را توی جیبش برد و خالی برگشت. جیبها افتاده و سبک بودند.
مرد هیچ چیز نگفته بود.
زن خودکار را گذاشت روی میز و به لکههای جوهر روی دستش نگاه میکرد. فکر کرد با لکههای جوهر هم میشود فال گرفت؟ لکهها آبی بودند، روی انگشتانش و کف دستش و بین بلندترین انگشت و آن یکی که برای اشاره بود شکلهای نامتقارنی گرفته بودند. دستانش را به جلو برد، شانههایش را به عقب کشید، صاف و محکم نشست. بعد ایستاد. پیراهنش را مرتب کرد. خودکار توی دستش بود. به جیبهای بزرگش نگاه کرد. جا برای یک قاشق، یک کتاب کوچک خودآموز شیرینی و دسر، یک دستگیره برای ظروف داغ و یک روبان برای بستن موها داشت. دفترچه و خودکار را از روی میز برداشت و دفترچه را گذاشت توی جیب پیراهنش. دست با خودکار آبی به جیب نزدیک شد اما دستی مانعش شد. خودکار توی دستش فشرده شد و موها از جلوی چشمانش کنار رفت. پیشانیاش کیک داغی بود که یک توت فرنگی سرخ رویش گذاشتهاند.
+ نوشته فَرنوش