07-08-2017، 15:35
در بسیاری از فیلم ها و کتابها دیده اید که یک نفر که از فرد دیگری متنفر است عاشقش شده و یا برعکس. این تناقض چگونه ممکن است و چطور می شود که عشق و نفرت همزمان به وجود بیایند؟
شاید این نوعی تناقض باشد، چطور یک نفر می تواند هم کسی را دوست داشته باشد و هم از او متنفر باشد؟ برای بحث در مورد این موضوع باید بین ثبات منطقی و سازگاری روانی تمایز قائل شویم. تنفر از کسی که دوستش دارید می تواند یک تجربه باثبات باشد اما درمورد سازگاری روانی مشکلاتی ایجاد می کند.عشق و نفرت
عشق و تنفر معمولاً کاملاً متضاد همدیگر قلمداد می شوند؛ در این مورد، نمی توان بدون درگیر شدن در تناقض منطقی درمورد تنفر از کسی که دوست داریم صحبت کنیم. دو بحث کلی در این زمینه ایجاد می شود. اول اینکه عشق مقیاس بسیار وسیعتری نسبت به تنفر دارد زیرا به ویژگی های بسیار بیشتری از آن چیز اشاره می کند. درنتیجه، در تنفر آن چیز اصولاً عامل بدی است اما در عشق آن چیز هم خوب و هم جذاب است. دوم اینکه، هر احساس انواع مختلفی دارد (و انواع عشق بسیار بیشتر از نفرت هستند) و هر نوع نمی تواند متضاد دقیق انواع مختلف احساس دیگر باشند.
عشق و نفرت تجربیاتی متضاد نیستند، بلکه تجربیاتی متفاوت اند:در بعضی جنبه ها شبیه به هم و از بعضی جنبه ها با هم تفاوت دارند. بنابراین وقتی کسی رابطه خود را رابطه ای عشقی-نفرتی می نامد، ممکن است به ویژگی های مختلف هرکدام از این تجربیات اشاره داشته باشند.
مرز بین عشق و نفرت
چگونه عشق و نفرت همزمان پیش می آید
سختی که درنتیجه احساس کردن عشق و نفرت نسبت به فردمقابل ایجاد می شود، نه فقط در یک زمان خاص بلکه در طول زمان، مثل سختی برخورد با یک ناهنجاری احساسی شدید است. بااینکه داشتن احساسات مختلط لزوماً سردرگم کننده نیست، اما داشتن احساسات مختلفی که هر دو شدید باشند مثل عشق و نفرت نسبت به یک نفر خاص، از نظر روانشناختی ناسازگار است.
آدمها زمانی رابطه خود را یک رابطه عشقی-نفرتی معرفی می کنند که موقعیتشان طوری باشد که تمرکز توجه شان تحت شرایط مختلف تغییر کند و درنتیجه آن گرایشات احساسی شان. وقتی عاشق توجه اش را روی عقل طرف مقابلش متمرکز می کند، شدیداً دوستش می دارد اما وقتی به احساس حقارتی که برای او می آورد فکر می کند، نسبت به او احساس تنفر می کند. اینطور می شود که بعضی می گویند، «ازت متنفرم، بعد عاشقت می شوم، بعد متنفر می شوم و باز بیشتر عاشقت می شوم.» -- سلین دیون (CELINE DION) یا «گاهی عاشقتم، گاهی ازت متنفرم، اما وقتی ازت متنفرم، بخاطر اینه که عاشقتم.» -- نات کینگ کول (NAT KING COLE)
چنین مواردی را می توان با تکیه بر این واقعیت که تجربیات احساسی پویا هستند و موقعیت های بیرونی و شخصی مختلف احساس ما نسبت به یک فر خاص را تغییر می دهند، توجیه کرد.
عشق می تواند بستری مناسب برای بروز تنفر باشد. وقتی شدت و صمیمیت عشق، بیش ازاندازه می شود، ممکن است تنفر ایجاد شود. در چنین موقعیت هایی که همه درها و راه ها بسته می شوند، تنفر کانالی ارتباطی می شود و برای حفظ نزدیکی قوی رابطه که هم وصال و هم جدایی در آن غیرممکن است، عمل می کند. به جمله مردی که به قتل همسرش متهم بود در کتاب «به نام عشق» دقت کنید:«همیشه بخاطر اینکه از زنی متنفر هستید، او را نمی کشید یا احساس حسادت نمی کنید یا سرش داد نمی کشید. نه. چون دوستش دارید. این عشق است.» بدون تردید، عشق می تواند بی اندازه خطرناک باشد و آدمها وحشتناک ترین جنایت ها را به است عشق (و مذهب) انجام داده اند.
توضیح اینکه عشق و نفرت می توانند به صورت همزمان وجود داشته باشند، کمی سخت است؛ اینجا باید بفهمیم چطور دو گرایش متفاوت می تواند در آن واحد نسبت به یک نفر خاص وجود داشته باشد. زنی ممکن است بگوید که عاشقانه همسرش را دوست دارد اما بخاطر عدم صداقت همسرش از او متنفر است. اینطور می شود که می تواند بگوید، «هم عاشقتم و هم ازت متنفرم.» در چنین نوع گرایشی ارزیابی های شدید مثبت و منفی نسبت به جنبه های مختلف یک فرد ایجاد می شود. همچنین ممکن است بخاطر اینکه نمی توانیم خودمان را از اسارت عشقی که به کسی داریم رها کنیم، از او متنفر شویم.
جالب است که میل ما به انحصارطلبی که در عشق وجود دارد، در تنفر وجود ندارد. برعکس، در تنفر می خواهیم در گرایش منفی خودمان نسبت به یک نفر با بقیه شریک شویم. طبیعی به نظر می رسد که بخواهیم این نفرت را با بقیه سهیم شویم اما قسمت مثبت گرایش را فقط در انحصار خودمان نگه داریم. در احساسات مثبت، وقتی شاد هستیم، بااینکه تمایل بیشتری به توجه کردن به دیگران داریم اما منبع حس شادی مان را مخفی نگه می داریم.
به طور خلاصه:متنفر بودن از کسی که دوستش داریم از دیدگاه منطقی ممکن است زیرا لزوماً تناقضی ندارد. اما این پدیده نوعی ناهنجاری شدید احساسی است که درمقابل تعداد موارد شبیه را کاهش می دهد.
شاید این نوعی تناقض باشد، چطور یک نفر می تواند هم کسی را دوست داشته باشد و هم از او متنفر باشد؟ برای بحث در مورد این موضوع باید بین ثبات منطقی و سازگاری روانی تمایز قائل شویم. تنفر از کسی که دوستش دارید می تواند یک تجربه باثبات باشد اما درمورد سازگاری روانی مشکلاتی ایجاد می کند.عشق و نفرت
عشق و تنفر معمولاً کاملاً متضاد همدیگر قلمداد می شوند؛ در این مورد، نمی توان بدون درگیر شدن در تناقض منطقی درمورد تنفر از کسی که دوست داریم صحبت کنیم. دو بحث کلی در این زمینه ایجاد می شود. اول اینکه عشق مقیاس بسیار وسیعتری نسبت به تنفر دارد زیرا به ویژگی های بسیار بیشتری از آن چیز اشاره می کند. درنتیجه، در تنفر آن چیز اصولاً عامل بدی است اما در عشق آن چیز هم خوب و هم جذاب است. دوم اینکه، هر احساس انواع مختلفی دارد (و انواع عشق بسیار بیشتر از نفرت هستند) و هر نوع نمی تواند متضاد دقیق انواع مختلف احساس دیگر باشند.
عشق و نفرت تجربیاتی متضاد نیستند، بلکه تجربیاتی متفاوت اند:در بعضی جنبه ها شبیه به هم و از بعضی جنبه ها با هم تفاوت دارند. بنابراین وقتی کسی رابطه خود را رابطه ای عشقی-نفرتی می نامد، ممکن است به ویژگی های مختلف هرکدام از این تجربیات اشاره داشته باشند.
مرز بین عشق و نفرت
چگونه عشق و نفرت همزمان پیش می آید
سختی که درنتیجه احساس کردن عشق و نفرت نسبت به فردمقابل ایجاد می شود، نه فقط در یک زمان خاص بلکه در طول زمان، مثل سختی برخورد با یک ناهنجاری احساسی شدید است. بااینکه داشتن احساسات مختلط لزوماً سردرگم کننده نیست، اما داشتن احساسات مختلفی که هر دو شدید باشند مثل عشق و نفرت نسبت به یک نفر خاص، از نظر روانشناختی ناسازگار است.
آدمها زمانی رابطه خود را یک رابطه عشقی-نفرتی معرفی می کنند که موقعیتشان طوری باشد که تمرکز توجه شان تحت شرایط مختلف تغییر کند و درنتیجه آن گرایشات احساسی شان. وقتی عاشق توجه اش را روی عقل طرف مقابلش متمرکز می کند، شدیداً دوستش می دارد اما وقتی به احساس حقارتی که برای او می آورد فکر می کند، نسبت به او احساس تنفر می کند. اینطور می شود که بعضی می گویند، «ازت متنفرم، بعد عاشقت می شوم، بعد متنفر می شوم و باز بیشتر عاشقت می شوم.» -- سلین دیون (CELINE DION) یا «گاهی عاشقتم، گاهی ازت متنفرم، اما وقتی ازت متنفرم، بخاطر اینه که عاشقتم.» -- نات کینگ کول (NAT KING COLE)
چنین مواردی را می توان با تکیه بر این واقعیت که تجربیات احساسی پویا هستند و موقعیت های بیرونی و شخصی مختلف احساس ما نسبت به یک فر خاص را تغییر می دهند، توجیه کرد.
عشق می تواند بستری مناسب برای بروز تنفر باشد. وقتی شدت و صمیمیت عشق، بیش ازاندازه می شود، ممکن است تنفر ایجاد شود. در چنین موقعیت هایی که همه درها و راه ها بسته می شوند، تنفر کانالی ارتباطی می شود و برای حفظ نزدیکی قوی رابطه که هم وصال و هم جدایی در آن غیرممکن است، عمل می کند. به جمله مردی که به قتل همسرش متهم بود در کتاب «به نام عشق» دقت کنید:«همیشه بخاطر اینکه از زنی متنفر هستید، او را نمی کشید یا احساس حسادت نمی کنید یا سرش داد نمی کشید. نه. چون دوستش دارید. این عشق است.» بدون تردید، عشق می تواند بی اندازه خطرناک باشد و آدمها وحشتناک ترین جنایت ها را به است عشق (و مذهب) انجام داده اند.
توضیح اینکه عشق و نفرت می توانند به صورت همزمان وجود داشته باشند، کمی سخت است؛ اینجا باید بفهمیم چطور دو گرایش متفاوت می تواند در آن واحد نسبت به یک نفر خاص وجود داشته باشد. زنی ممکن است بگوید که عاشقانه همسرش را دوست دارد اما بخاطر عدم صداقت همسرش از او متنفر است. اینطور می شود که می تواند بگوید، «هم عاشقتم و هم ازت متنفرم.» در چنین نوع گرایشی ارزیابی های شدید مثبت و منفی نسبت به جنبه های مختلف یک فرد ایجاد می شود. همچنین ممکن است بخاطر اینکه نمی توانیم خودمان را از اسارت عشقی که به کسی داریم رها کنیم، از او متنفر شویم.
جالب است که میل ما به انحصارطلبی که در عشق وجود دارد، در تنفر وجود ندارد. برعکس، در تنفر می خواهیم در گرایش منفی خودمان نسبت به یک نفر با بقیه شریک شویم. طبیعی به نظر می رسد که بخواهیم این نفرت را با بقیه سهیم شویم اما قسمت مثبت گرایش را فقط در انحصار خودمان نگه داریم. در احساسات مثبت، وقتی شاد هستیم، بااینکه تمایل بیشتری به توجه کردن به دیگران داریم اما منبع حس شادی مان را مخفی نگه می داریم.
به طور خلاصه:متنفر بودن از کسی که دوستش داریم از دیدگاه منطقی ممکن است زیرا لزوماً تناقضی ندارد. اما این پدیده نوعی ناهنجاری شدید احساسی است که درمقابل تعداد موارد شبیه را کاهش می دهد.