26-09-2015، 7:53
خلاصه:
گلاره دختر تنها و افسرده ای است…گذشته ی تاریک و بدی دارد. انقدر سیاه و زشت که سعی دارد فراموشش کند.
بلاخره و همان طور که می خواهد یک اتفاق، زندگیش را عوض می کند و باعث می شود فرشته ی نجات و مرد زندگیش را پیدا کند…
مردی که تنهاست، حتی از گلاره هم تنها تر.. اما با تمام تنهایی هایش می شود نقطه ی شروعِ جاده ی زیبا و سرسبزی در کویر زندگیِ گلاره.
همه چیز خوب نمی ماند و اتفاقاتی برایش می افتد. اتفاقاتی که گلاره را تا سر حد مرگ می ترساند…
ترسِ از دست دادن دوباره ی همه چیزش…
ترس از تکرارِ مکررات…!
برای نجات دادن زندگیش تنها یک کار می کند
قسمت اول
* فصل اول: جاده ای به ناکجا آباد *
صدای بلند موسیقی در فضا پخش می شود و گوشم را از صداهای در هم و برهم و گوش خراش، پر می کند. می گویم گوش خراش چون مثل جوانانی که بین دود می رقصند مست و نشئه نیستم.
دستم را روی پیشانیم می کشم و حس می کنم دارم کم کم سردرد می گیرم. با صدای جیغِ بنفش و دخترانه ای که از حفره های گوشم وارد مغزم می شود و رشته های نازک عصبیم را پیچ و تاب می دهد، گیلاس شراب سفید که از اول مهمانی تا به حال فقط چند جرعه مزه مزه اش کرده ام را روی میز می کوبم.
از فشاری که به پایه ی گیلاس وارد می شود شرابِ بی رنگ موج می خورد.
نگاهم به تکان های ظریف امواجش خیره می ماند و خودم در دنیایی که به سادگی نمی توان دید، گم می شوم…مثل کسانی شدم که روزی به نظرم مضحک می آمدند.
کسانی که که دورو برم می دیدم…یک گوشه می نشستند شرابشان را مزه مزه می کردند و بدون ذره ای توجه به اطرافشان در دنیای دیگری گم می شدند…دنیایی که مثل دنیای حالای من قابل لمس نبود.
دنیایی که در گذشته به جدایی و رفتن غیر قابل باوری ختم می شود…گذشته ای که…گذشته ای که هنوز هم گذشتنش برایم قابل باور نیست.
نه اینکه بخواهم گذشته برگردد. مهیار ارزشش را ندارد. ارزش تکرارِ مکررات را ندارد…ارزشِ…
اون که رفته دیگه رفته…دیگه برگشتن نداره.
اگر هم بازگردد جایی ندارد تا بماند. همه چیز تمام شده.
طوری تمام شد که آسمان و زمین هم جایشان را برای ما عوض کنند، هیچ چیز به جای اولش برنمی گردد.
چشمانم پر می شوند.
خیانت درد دارد…حس کمبود دارد…همیشه از خودت می پرسی…چه کردم؟ کمبودم چه بود؟ چه برایش کم گذاشتم؟!
یادت می رود بخاطر ذات خرابش است که تنها رهایت کرده…فکر این که کمبود داری روح و جسمت را می خورد و نابودت می کند.
صدای زمزمه وار ریحانا در فضا می پیچد:
Find light in the the beautiful sea I choose to be happy
نور رو توی دریای زیبایی پیدا کن من خوشحال بودن رو انتخاب می کنم
You and I, You and I
من و تو، من و تو
We’re like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون بودیم
You’re a shooting star i see A vision of ecstasy
تو یه شهابی، من بُعدی از شوریدگی رو میبینم
When you hold me, i’m alive
وقتی منو بغل می کنی احساس سرزندگی می کنم
We’re like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون بودیم
چقدر حس غریب و آشنایی برایم دارد این آهنگ. صدای آرامش بخشِ موسیقی زیر پوستم می دود و خودم را می بینم که دست دور گردن مردانه اش حلقه کردم و می رقصم.
لب های خندانم با صدای خواننده باز و بسته می شود و زمزمه می کنم:
I knew that we’d become one right away Oh right away
من میدونستم از همون موقعی که دیدمت می دونستم یکی میشیم
At first sight I felt the energy of sun rays
از همون موقعی که انرژی پرتو های خوشید رو حس کردم
I saw the life inside your eyes
من زندگی رو تو چشمای تو دیدم
So shine bright, tonight
پس امشب بدرخش
You and I
من و تو
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون زیبا بودیم
Eye to eye, so alive
چشم تو چشم، خیلی سرزنده
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون زیبا بودیم
Shine Bright like a diamond
مثل یک الماس بدرخش
Shine Bright like a diamond
مثل یک الماس بدرخش
Shining Bright like a diamond
درخشیدن مثل یک الماس
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون زیبا بودیم
چشمانم هنوز به مایی خیرست که متعلق به زمان گذشته است…گذشته ای نه چندان دور و به اندازه ی کافی نزدیک که هنوز بخاطرش غمگین باشم.
جلوی رویم می بینم که سرش لا به لای موهای روی گوشم گم می شود و زمزمه وار در گوشم می گوید:
-عـــــاشقتم!
آه پر دردی می کشم و یادم می آید دخترانی که گوشه ای می نشستند را مسخره می کردم و می گفتم: – خیلی تو فازن…اگر انقدر غمگینن چرا میان مهمونی؟!
نطق می کردم دنیا دو روز است و ارزشش را ندارد برای هیچ کس از دستش بدهی.
پوزخند صدا داری می زنم.
“آدما خیلی قشنگ قشنگ حرف میزنن ولی وای به روزی که پای عمل بیاد وسط…وای به اون روز…”
حالا می بینم کسی که من باشم بین مردم شاد می آید تا فراموش کند گذشته هارا، تا شاد باشد اما تکرار همان مکرراتی که نمی خواهد به یا آورد دیوانه اش می کند…
در خودم جمع می شوم و با بغض خیره می شوم به مردمی که همه چیزم را می دهم تا مثل آنها شاد باشم. حالا بهای این شادی هرچه که می خواهد باشد…!
Palms rise to the universe As we
دست ها به سمت کائنات بالا میرن درست مثل ما
moonshine and molly
نور ماه و مُلی
Feel the warmth we’ll never die
گرمارو حس میکنم ما جاودانه میشیم
We’re like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون بودیم
نگاهم از مایی که در حال محو شدن است کنده می شود و بی طاقت از روی مبل بلند می شوم. چشمم را دور تا دور سالن می چرخانم…دنبال نسیم می گردم ولی پیدایش نمی کنم.
سرم با حرکت چشمم گیج می خورد و زیر لبی به کسی که نمی دانم کیست فحش می دهم.
دختر و پسری در حالی که پسر دستش را دور گردن دختر انداخته و چیزی در گوشش پچ پچ می کند از کنارم می گذرند و با برخورد شانه ی پسرک با شانه ام تلویی می خورم.
مست نیستم حواسم پرت است…مدت هاست که حواسم اینجا نیست…از کی؟
فرصت فکر کردن به گذشته را پیدا نمی کنم چون چشمم به نیسم می خورد. حواسم جمع می شود. دستی به پیشانیم می کوبم و از اینکه تنها ولش کردم پشیمان می شوم.
سرعت زیادی به قدم هام میدم و به طرفش می دوم. پوست لبم را به دندان می گیرم و بالای سرشان می ایستم.
نسیم در حال خودش نیست…دندان قروچه ای می کنم. سرش مدام جلو و عقب می رود و با ریتم آهنگ تکان می خورد.
صدایش می زنم:
-نسیم؟
حواسش نیست.
بیشتر می ترسم…به من قول داده بود. دستم را روی شانه های ظریفش می گذارم و تکانش می دهم. مثل شاخه ی نازک و خشکیده ای، در دست باد سهمگین می لرزد.
رو به پسری که کنارش نشسته می کنم و با صدای لرزانی می پرسم:
-حالش خوبه؟
پسر وضعش از نسیم بهتر و حواسش کم و بیش با من است:
-اون الان حالش از تو خیلی بهتره!
بی قرار چنگی به موهایم می زنم…نباید می آوردمش…چکار کردم؟
دستانم می لرزند، از پسرک می پرسم:
-بالاست؟ (اصطلاحی برای کسایی که توی فاز موادند.)
پسر یک لنگه از ابروهای نازک و برداشته اش را بالا می برد و سرش را کج می کند:
-خیلی بالاست…
می فهمم خودش هم آن بالا بالاهاست. با دیدن پایپ (وسیله ای با انتهای حبابی شکل برای مصرف شیشه) روی میز آب دهانم را ناخودآگاه قورت می دهم:
-با دوستم چکار کردی بی شرف؟
مردمک چشم پسر برای چند ثانیه بالا می رود و پلکش می پرد. دلم می ریزد. چنگ می زنم به دست لرزان نسیم…در حال و هوای خودش است و با ضرب از روی صندلی بلند می شود.
مچ دستش را فشار می دهم. آخش بلند می شود. از تکرار گذشته ها می ترسم.
ای کاش با خودم نمی آوردمش…چرا از او غافل شدم؟ دیوانگی کردم.
از توهم زدن هایش خسته شده ام…دوباره باید تحملش کنم؟ برای بار هزارم می گویم که ای کاش با خودم نمی آوردمش.
پالتو و شالش را با زور تنش می کنم…جیغ می زند و سعی دارد به من بگوید که حالش خوب است.
میدانم الان خوب است و تا فردا و پس فردا هم شاید خوب بماند اما بعدش از قبل هم بیشتر به شیشه نیاز خواهد داشت.
دنبال خودم می کشمش و سرش داد می زنم:
-دختره ی دیوونه…یه ماه و با بدبختی تحمل کردی. این چه کاری بود؟
سعی دارد مچش را از دستم بیرون بکشد:
-به تو چه…به چه حقی توی زندگیم دخالت می کنی؟ س.ل.ی.ط.ه ی عوضی دستم و ول کن شکست!
دستش را محکم تر فشار می دهم:
-ولت کنم که فردا باز بیای بیفتی به پام ترکت بدم؟
شیدا جلوی در ایستاده و به محض دیدن ما به سمتمان می آید:
-چی شده گلاره سرو صدا راه انداختید؟
چشمش روی مچ دست نسیم قفل می شود:
-دستش و ول کن طفلک و.
-تو لازم نکرده دایه ی عزیز تر از مادر شی…صد دفعه گفتم نسیم اینجور جاها نباید بیاد. تو که گفتی جو مهمونی سالمه! تو که گفتی فقط تو بند و بساطشون م.ش.ر.و.ب هست!
شیدا لبش را می گزد و نمی داند جوابم را چطور بدهد…
خدایا آدم هایت را می بینی؟ این هارا تو خلق کردی؟! آدم آشغالی مثل شیدا فقط چون هم پایِ مهمانی رفتن و هزار جور کثافت کاری داشته باشد نسیمِ بدبخت مرا دوباره درگیر می کند. خدایا دنیایت را می بینی؟ بهشتت را به آتش بکش…نه نیازی به بهشت داری و نه جای اضافه در جهنم…پس بهشتت را به آتش بکش.
ارزش اینکه با او دهان به دهان بگذارم را ندارد او هم یکی بدبخت تر از نسیم است. یکی بدبخت تر از منِ بدبخت…
نسیم در حیاط دستش را با زور از دستم بیرون می کشد:
-ولم کن خودم دارم میام دیگه…ج.ن.د.ه… فازم و پروندی!
دستش را رها می کنم و کشیده ی محکمی توی گوشش می زنم:
-واست متاسفم…من خر و بگو انقدر تحملت کردم. برو گم شو هر گهی که میخوای بخور.
انقدر جدی می گویم که می ترسد. توی چشمان قهوه ای رنگش ترس از تنهایی را می بینم. همان اندک رنگ هم از صورت لاغر و استخوانی اش می پرد.
برمی گردم تا بروم…با خودم می گویم دیگر بس است. هرچه کشیدم بس است. خودش نخواست…
دستی دور بازویم چنگ می شود و با گریه به التماس میفتد:
-گلاره؟ نکن دختر! با من اینطوری نباش…تو که میدونی درد من و لعنتی. تو که خودت کشیدی.
می آید و رو به رویم می ایستد. حالت هایش را می شناسم. تعادل رفتاری ندارد، برای همین هم فحش هایش را به دل نمی گیرم.
هنوز دستم را سفت چسبیده:
-گه خوردم گلاره…به خدا بار آخر بود…پسره ی بی شرف تح.ریکم کرد. تو رو خدا گلاره! من بدون تو چیکار کنم؟ به خدا بدون تو می میرم.
دلم به حالش می سوزد و زیر چشمی نگاهش می کنم.
پشت دستش را روی بینی اش می کشد و ادامه می دهد:
-خودت که میدونی تو نباشی صبح فردارو هم نمی بینم.
بازویم را با حرص بیرون می کشم…نمی خواهم ولش کنم اما تا می بینم تنور داغ است نان را می چسبانم:
-دیگه خستم کردی نسیم…این یه ماه از زندگی و هزار جور مکافاتم زدم تا حواسم بهت باشه. از سر شب گیر دادی با من بیای که چی بشه؟ همین و می خواستی؟
چشمانش از مصرف شیشه مثل چند ساعت پیش نیست و توی مردمکش دو دو می زند. لپ هایم را باد می کنم و نفسم را بیرون می فرستم.
به سمت در آهنی می روم:
-تو که مارو به ف.ا.ک دادی با این کارات. زود باش بریم ببینم باید چه خاکی بریزم تو سرم.
سوار ماشینش می کنم اما می دانم امشب با او مصیبت دارم. از همین حالا می دانم امشب و فردا شب و شاید شب بعدش را بخاطرِ مصرف شیشه نخواهد خوابید و روز و شب من را هم مثل خودش سیاه می کند.
رو به روی آپارتمان نگه می دارم، کلید هارا می دهم دستش و می گویم:
-تو برو بالا من برم داروخانه ی شبانه روزی دیازپام بخرم…فکر می کنم تموم شده.
چشمانش می ترسد و با شک و دو دلی می پرسد:
-میخوای برای من قرص خواب بخری؟
چشم غره ی نافرمی به چشمان بیرون زده اش می روم:
-نه پس برای عمم میخوام…با من یکه به دو نمی کنی ها! زود برو بالا.
می دانم دلش نمی خواهد بخوابد و به قول معروف می خواهد آن بالا بالاها بماند ولی من نمی گذارم. خوشی اش که زیر دندانش برود من را می پیچاند و باز دنبال شیشه می رود. برای یک شیشه ای این شب زنده داری ها مزه ی خاصی دارد.
چیزی نمی گوید و به سمت در آپارتمان می رود. آهی می کشم و به پراید قراضه ی نسیم گاز می دهم. چون داروخانه نردیک است، ماشین را داخل پارکینگ پارک می کنم و پیاده و قدم زنان در برف ها راه میفتم. برف ها زیر پایم جیغ می کشند و روی اعصاب خسته ام خط می اندازند.
نسیم فقط برایم دوست است…تنها دوستی که از دوران ه.ر.ز.گ.ی هایم مانده. چرا برایش این کارها را می کنم؟ چون خودم کشیدم…می دانم کسی که شیشه می کشد تحت هیچ شرایطی نمی تواند تنهایی ترک کند.
باید یار و یاوری داشته باشد. کسی که شش دانگ حواسش به او باشد.
من هم چون درکش میکنم عزمم را جزم کرده ام، کمکش کنم و از طرفی وجود نسیم من را از تنهایی درمیاورد.
بی حوصله و اخمو وارد داروخانه می شوم. مردی که پشت پیشخوان ایستاده فک اضافی گیر آورده و راحت قرص خواب به من نمی دهد.
انگار خوشش می آید با یک دختر تنها ساعت دو نصفِ شب لاس بزند. انقدر صبوری می کنم تا بلاخره بسته ی قرص خواب توی دست مشت شده ام قرار می گیرد.
هنوز چند قدم از داروخانه فاصله نگرفته ام و نور سردرش از گوشه ی چشمم برق می زند که حس می کنم صدای جیغ و داد برف ها دو تا شده. انگار یکی مثل من پا به دلشان می گذارد و ناله های دلخراششان را بلند می کند.
دستان لَخت و سرخ شده از سرمایم را توی جیب گشاد و بلند پالتو سُر می دهم و فقط دعا می کنم مرد نباشد…
انگار فکرم زیادی دور از ذهن است. این موقع شب زن در خیابان چه می کند؟ پس دعا می کنم اگر هم مرد است کاری به کارم نداشته باشد.
چیزی برای از دست دادن ندارم و چه بسا اگر که داشتم، حالا دلم بی قرار می شد و به در و دیوار سینه ام می کوبید ولی حوصله ی مزاحم را هم ندارم. دل نگران نسیمم…
سردرگم و سرگردان به راهم ادامه می دهم. صدای جای پاها پر از آرامش، با طمانینه و البته پر صلابت و محکم است.
ناخودآگاه میدانم متعلق به یک مردند…نه فقط جنس مذکر بلکه یک مرد. از کجا میدانم؟ چون مردانه اند، چون…نمی دانم…! فقط حسش می کنم.
سعی می کنم ذهن پخش و پلایم را از زیر قدم های مرد جمع کنم و بدون توجه به او به راهم ادامه دهم.
سرم را بالا می گیرم، چشمم توی سیاهیِ جاده گم می شود. چرا انقدر تاریک است؟ انگار فاز شب ها خاموشند.
ترس به جانم می افتد و می خورتم. یاد داستان هایی که از گوشه و کنار به گوشم رسیده، میفتم. قتل و غارت و ت.ج.ا.و.ز و دزدی.
ناخودآگاه از حرکت می ایستم…توجهم جلب می شود به صدای قدم ها که دیگر شنیده نمی شوند. فقط سکوت محض است…!
بیشتر می ترسم و به جای اینکه به راهم ادامه بدهم تا از صدای قدم هایش تشخیص دهم، هنوز کسی پشتم می آید یا نه سرم را می چرخانم و نگاه بی قرارم را به جاده می دوزم.
فاز شب خاموش است و ندیده می دانم شکستن لامپش کار بچه هاست. زیر فاز شب معلوم نیست و فقط سیاهی می بینم.
یک متر دور تر ار جایی که من مثل میخی در تابوت، توی زمین برفی فرو رفته ام جای رد پایی رویِ سپیدی ها به چشم می خورد. کسی را نمی بینم اما ناخودآگاه حضورش را حس می کنم. خوب که گوش می سپارم صدای نفس های آرام و محکمش را می شنوم.
چشمانم را باریک کرده و دقیق تر نگاه می کنم. بلاخره می بینمش…!
البته سایه ی محو و سیاهی که از شب تیره تر است و فقط وقتی با دقت نگاه می کنم می توانم نقشی از اندامش را از سیاهی تفکیک کنم.
صدای لرزانم با زور از گلویم بیرون می پرد:
-کی اونجاست؟
چند ثانیه نگذشته صدای خش خشی می آید و حس می کنم عقب گرد می کند. تعجب می کنم! انگار بازیش گرفته.
رویم را می گیرم و با قدم های تند و سریع به راهم ادامه می دهم. اصلا حوصله ی دردسر ندارم. این جاده ی کوتاه هم انگار قصد تمام شدن ندارد و جلوی چشمان هراسان من کش می آید.
نفس های تب دارم به نوک بینی ام که مطمئنم از سرما سرخ شده می خورد و آن را به گزگز می اندازد.
نمی دانم از ترس است یا از سرما ولی اشک توی چشمانم حلقه زده. بینی ام را محکم بالا می کشم و هرچقدر گوش می دهم صدائی نمی آید.
خیالم راحت می شود و با آرامش بیشتری قدم هایم را در سپیدی برف ها فشار می دهم و پشت سرم جایشان می گذارم.
یادم می آید مرد روزهای گذشته ی من چقدر دوست داشت، که دوست داشتم محکم و یهویی توی برف ها قدم بزنم…به بالا پایین پریدن هایم می خندید و تا مرا نمی بوسید، خیالش راحت نمی شد.
مرا که نمی دید زودی دلش می گرفت…!
بهم می گفت هر جای دنیا که باشی نگاه من چشم به راهته…من هم باورم شد…بـــاورم…
ترس از یادم می رود و در این سرما دلم به خاطراتش گرم می شود.
همه ی وجودم پر می کشد به گذشته ها…پر می شوم از خالی شدن.
مهیارم چرا؟ ما که با هم دنیا را زیر و رو می کردیم. شده بودیم شب و روزِ دنیای هم!
قطره اشکِ لجوجی مژه هایم را تر می کند و از زیر پلکم سرازیر می شود…
وقتی دلت شکست تنها و بی هدف
شب پرسه می زنی از هر کدوم طرف
روزای خوبت و انکار می کنی
این واقعیت و تکرار میکنی
اطرافیانت و از دست میدی و
افسرده میشی و از دست میری و
دور خودت همش دیوار می کشی
افسوس میخوری
سیگار می کشی
صورت مهیار را بین بارش کرکی شکل، سفید و زیبای برف توی ذهنم رسم می کنم. برایم از هر نقش و طرحی ملموس تر است…آخر روزی قبله گاهم بود. طرح خوش نقش نگاهش زیباترین چیزی بود که می شد بدان خیره شد…به من زندگی تزریق می کرد. روزم را می ساخت…
با مهیار خیالی درد و دل می کنم…ازش گله ها دارم. از خیالش نمی ترسم…از پرپر شدن غرورم نمی ترسم. خالی می شوم. اینطور خالی می کنم دل پر دردم را.
تو که می گفتی به جنگ هر چیزی که سد راهمان شود می روی. می گفتی تمام لحظه های زندگیم که با تو نیست تلف می شود. ازم سیر شدی نه؟ حق داری! گناه من نبود…تقصیر تو هم نیست. زمانه نخواست. با ما سر ناسازگاری گذاشت.
بی من چه می کنی مهیار؟ راضی شدی؟ راحت شدی مرا از زندگیت بیرون کردی؟ خوشبختی؟ آرزو می کنم که باشی…نفرینت نمی کنم. نه بخاطر اینکه بخشنده ام…نه…فقط نفرینت نمی کنم چون طاقت غصه خوردنت را ندارم.
حالا کی شب ها دستش را فرو می کند لای موهای سیاه و قشنگت؟ کی مثل من می تواند آرامت کند؟ امروز برای فرار از مشکلات زندگی می روی در کدام آغوش سنگر می گیری؟ آغوش او هم مثل مال من گرم است؟
-جات خیلی خالیه بی معرفت…
این را زمزمه می کنم و با آه جگر سوزی فکرم را از یاد مهیار می گیرم. هرچند که می دانم باز هم با لجبازی می رود سراغ خاطرات رقصانی که اطرافمند و مرا راحت نمی گذارند.
با دیدن بخار غلیظی که از دهانم خارج و پر پیچ و خم در هوای سرد گم می شود، هوس سیگار به سرم می زند.
یک بند کیف را از روی شانه ام پایین می کشم و سرم را داخلش فرو می برم تا بسته ی سفیدِ سیگار را پیدا کنم. آنقدر ناگهانی هوس سیگار به سرم زده و آنقدر فشارش رویم زیاد است که دستانم می لرزند…از عواقب اعتیاد است. اعصاب ضعیف و وابستگی شدیدم به سیگار بخاطر ترک شیشه است.
مهیار، من بی تو اندوه سرد زمستانم…بی تو می لرزم، می سوزم و می میرم. با تو شبم روشن بود و بی تو روزم تاریک است…
سرم را با شدت تکان می دهم و پر بغض می گویم:
-راحتم بذار…مگه نرفتی؟ برو دیگه لعنتی. چرا هنوز همه جا هستی؟ اَه پس این پاکت لعنتی کجاست؟
همان طور که سرم داخل کیف است، از نبش کوچه می گذرم و به کسی می خورم.
قبل از اینکه بتوانم نگاهش کنم کیفم از دستم روی زمین میفتد.
از گوشه ی چشمم پسرک بیست و چند ساله ای را می بینم. نگاه هیزش جوری سرتا پایم را برانداز می کند که ناخودآگاه برای اطمینان از عریان نبودنم، من هم نگاهی به خودم می اندازم.
نگاهش را می شناسم…ه.ر.ز.ه است. فکرهای بدی توی ذهنش می چرخد. به وضوح در نگاهش می بینم که چه خواب های شرورانه ای برایم دیده.
قفل ذهنم باز می شود، چنگی به کیفم که بین برف ها جا خوش کرده، می زنم و توی سریع ترین حالت ممکن و بدون نگاه دوباره ای به صورت بی حیایش می پیچم.
به این فکر می کنم یک پیاده روی در برف ها ارزش این همه ترسیدن و لرزیدن را داشت؟
نه نداشت…
من زنم باید مراقب خودم باشم…من زنم باید بخاطر زن بودن پا روی خواسته های دلم بگذارم…
من زنم…حالم بد می شود از تکرار این کلمه! خدایا تو که بودی و دیدی، بهم بگو چند بار بهای زن و دختر بودنم را دادم؟ روشنم کن تا با این حقیقت کنار بیایم…با حقیقت مونث بودنم.
شمار درد هایم از دستم در رفته…
صدای انزجار آمیزی حساب و کتاب ذهنم را به هم می ریزد:
-پیس..پیس. هی خوشگله کجا میری تنها تنها؟!
دارد دنبالم می آید؟ پس درست حدس زدم. حدس که نه، از روز هم روشن تر بود به همین راحتی رهایم نمی کند.
می ترسم…کوچه ی تاریک و خلوت که انگار از هر جنبنده ای جز من و پسری که دندان تیز کرده برای تنم خالی است، مرا بیش از پیش می ترساند.
صدای قدم هایش تند می شود:
-مگه با تو نیستم؟ اگه باهام راه نیای رات میارم…حالیته؟
از تند شدن گام هایش بند دلم پاره می شود و می خواهم بدوم اما دستی که به بازویم چنگ می زند به من اجازه ی عملی کردنش را نمی دهد.
مشتی که بازویم درش قرار دارد را می کشد سمت خودش، پاهایم پیچ می خورد و بی اراده سمتش کشیده می شوم. شال سرخم از روی موهایم سُر می خورد.
صدای جیغ ناگهانی ام برای لحظه ای چرت کوچه را پاره می کند و بعد در کف دست عرق کرده ای که روی دهانم قرار می گیرد گم می شود.
راهی جز تقلا کردن برایم نمی ماند. جایی را نمی بینم چون از جنب و جوش زیادی موهایم روی صورتم پخش شده. یک دستش زیر سینه ام قفل شده و دست دیگرش را انقدر روی دهان و بینی ام فشار می دهد تا بیهوشم کند.
در اوج نا امیدی و استیصال دو دستش باز می شود و مرا رها می کند. انقدر ناگهانی رهایم می کند که بی اراده روی زمین پخش می شوم.
نگاهم به مردی که مچ دست پسرک را محکم چسبیده می افتد. دستم به سمت گلویم می رود و از تنگیِ نفس سرفه های خش دار می زنم.
دنیا برای چند لحظه جلوی چشمم سیاه می شود. گلویم خشک شده و نفسم می سوزد. کوبش بلند قلبم را می شنوم.
مرد دست پسرک را آنقدر محکم فشار می دهد که مچش می لرزد…صورتش از درد جمع شده و حتی نمی تواند تکان بخورد.
صدای بم و محکم مرد امر می کند:
-از خانوم عذرخواهی کن…
چشم های من از پسر بیشتر بیرون می زند…! می خواهم بگویم نیازی به عذرخواهی نیست. فقط بگذارید زودتر بروم…اما نه صدایی برای گله دارم نه نایی برای فرار.
فقط تنها کاری که می کنم گرداندن نگاهم بین چهره ی پر درد پسرک و صورت محکم و جدیِ مرد است.
پسر با تمام دردی که می کشد خیرگی می کند:
-تو رو سننه! دست و ول کن عوضی.
مرد نگاه سیاهش را برای لحظه ای و خیلی گذرا از روی صورت وحشت زده ی من میگذراند و با لگد، توی زانوی پسرک می کوبد. پسر فریاد دردناکی می کشد و جلویم روی زمین زانو می زند…
انقدر پر شتاب مقابلم روی زانوهایش می افتد که بی اراده خودم را تا جایی که ممکن است، عقب می کشم.
نمی دانم دیگر چرا زبانم قفل شده؟!
بیشتر از قبل می ترسم. ای کاش تمامش کند…ای کاش…
مصیبتی در این نزدیکی هاست…بویش را حس می کنم. من اینجا زندگی می کنم. کمی آبرو دارم که با خون جگر جمعش کردم.
مرد با همان آرامشی که سایه اش، روی صورتِ مردانه اش خیمه زده تکرار می کند:
-از خانوم عذرخواهی کن…حرفم و سه بار تکرار نمی کنم. مطمئن نیستم دفعه ی بعد زندت بذارم تا اجازه ی عذرخواهی داشته باشی.
بلوف می زند…! می خواهد او را بکشد؟! محال است. کی برای چنین چیز کوچکی آدم می کشد؟!
مرد دست پسر را پشتش نگه داشته…دستش را بیشتر می پیچاند و صدای آخش را بلند می کند:
-زود باش…
نگاهم در چشم های انتقام جوی پسرک قفل شده و بلاخره موتور فکم به کار می افتد:
-آقا بذار بره…
دوباره نگاه سریعی به من می اندازد و دست پسر را بیشتر می پیچاند. صدای فریاد بی طاقتِ پسرک توی سکوتِ شب طنین انداز می شود و نامفهوم می گوید:
-آی…آی…خوب…خوب…ببخشید.
مرد با صدای بلندی می گوید:
-نشنیدم…بگو تا دستت و نشکوندم!
انقدر فشار روی پسرک زیاد است که فریاد می زند:
-غلط کردم..گه خوردم.
دستش که رها می شود، مثل فشنگ از جایش می پرد، همانطور که دستش را چسبیده و ناله می کند فحش رکیکی می دهد و در تاریکی کم کم محو می شود.
با خودم فکر می کنم این همان آدمی است که من از ترسش می لرزیدم؟ برای بار یک هزارم عاجزانه از خدا می پرسم که چرا مرا مرد نیافرید؟!
ندیده می دانم رنگ به رویم نمانده. مرد این بار چشمای سیاه و پرصلابتش را رویم زوم می کند و خیره می ماند.
لبخندش آرامش بخش است ولی وقتی به سمت من می آید، خودم را عقب می کشم. چون می بیند مرا ترسانده همان جا می ایستد و کف دست هایش را بالا می برد:
-نترس. کاری باهات ندارم…فقط می خوام کمکت کنم.
آب دهانم را پر صدا قورت می دهم و فقط نگاهش می کنم. نمی دانم در نگاهم چه می بیند که دوباره جلوتر می آید و دستش را سمتم می گیرد. نگاهم از چشمانش روی کف دستش که دانه های ریز و درشت برف رویش می نشینند و از حرارت آن آب می شوند، سُر می خورد.
ترس را پس می زنم و بیش از این بدان اجازه ی حکم رانی نمی دهم. دستم را در دستِ منتظرش می گذارم، دست هایمان که به هم می پیوندند، کمکم می کند از بین برف ها بلند شوم و روی پای خودم بایستم. دستش را سریع از دستم بیرون می کشد. خم می شود و کیفم را از بین برف ها بر می دارد و به طرفم می گیرد.
لباسم را از برف می تکانم، کیفم را می گیرم و می گویم:
-خیلی ممنون…کمک بزرگی بهم کردید.
نگاهش می کنم:
-واقعا میگم…ازتون ممنونم.
فقط سرش را تکان می دهد و همانطور جدی و اخمو می گوید:
-بهتره تنها نرید خطرناکه. چند لحظه صبر کنید میرم ماشینم و بیارم…توی کوچه پارکه.
چند تا پسر با شوخی و خنده از برابر ما می گذرند…هول می شوم و با دستم پالتوی خاکستری اش را می چسبم.
من با این مرد غریبه کجا باید بروم؟ من که اصلا نمی شناسمش…تازه ممکن است یکی از همسایه ها اتفاقی ما را ببیند آن وقت آماج تهمت ها و حرف های خاله زنکیشان می شوم و زندگیم زهرتر از این می شود، مردم همیشه منتظرند تا بهانه ای برای گرم کردن بازار غیبتشان به آن ها داده شود.
برمی گردد و با چشم های گرد شده از تعجب به دست متصل به پالتویش نگاه می کند:
-مشکلی پیش اومده؟
تک سرفه ای می زنم و دستم را پایین می اندازم، با من و من می گویم:
-لازم نیست زحمت بکشید خودم میرم خونه نزدیکه…بازم ممنون.
سرش را کمی کج می کند و دستان پر رگش در جیب پالتویش فرو می روند:
-هرجور مایلید. مراقب باشید…
لبخند کج و کوله ای می زنم و سریع رو می گیرم. بخاطر اتفاق چند دقیقه قبل هنوز کم و بیش می ترسم.
به هر حال تجربه ثابت کرده آدم هایی که با قیافه های دوستانه و به بهانه ی کمک دستشان را برای بلند کردنت سمتت دراز می کنند، بیشتر زمینت می زنند.
برای همین نمی توانم به این مرد غریبه اعتماد کنم. چند تا کوچه ی دیگر تا خانه مانده ولی آنقدر هم مسیر کم نیست تا بتوانم با اطمینان و بدون هیچ ترسی آن را طی کنم. مخصوصا با اتفاقی که برایم افتاد…
برای بار صدم به خودم و خواست دلم، که می خواست با یاد گذشته ها توی برف راه بروم، فحش می دهم و به مرد غریبه که دور می شود نگاهی می اندازم…
شاید هم واقعا قصدش فقط کمک بود…
ساده نباش دختر تو که دیگر خیلی خوب می دانی، آدم ها محض رضای خدا خوبی نمی کنند.
سری تکان می دهم و همراه با آهی چشم می دوزم به جاده ای که انگار قصد تمام شدن ندارد.
برای اولین بار است انقدر مدت زمان طولانی ای را بدون یاد مهیار سر می کنم…نیم ساعت…زیاد است. برای من خیلی زیاد است…
نوری که از گوشه ی چشمم می بینم، باعث می شود صورتم را به سمت خیابان برگردانم.
چشمانم گشاد می شوند و چند لحظه نگاهم به ماشین نوک مدادی رنگ خیره می ماند…می ترسم. چرا افتاده دنبالم؟ می خواهد مرا بدزدد؟
هرچه بیشتر می روم جلو بیشتر می فهمم اشتباه می کردم. مردی که ناجیم شده بود با ماشین دنبالم می آید.
اشاره نمی زند…چیزی نمی گوید…حتی صورتش هم جدی است و انگار دارد مسیر خودش را می رود. تحت تاثیر قرار می گیرم.
دستم را فرو می کنم توی جیبم و با خیال راحت تری، در فکر گذشته قوطه ور می شوم.
گفتی که با منی تا آخر دنیا. من و تو هستیم و روزهای زیبا. گفتی که عشق تو مثل بقیه نیست. گفتی…اما چرا؟!
گفتی که زندگی مال ما عاشق هاست. دنیا توی دست ما دوتاست. من که خوندم همه ی حرفاتو…ببین کاراتو…!
ببین کارهات رو مهیار…ببین چه کردی با من!
نور چراغِ ماشین را هنوز می بینم. هرچقدر من غوطه می خورم در فکر و یاد مهیار و مورچه وار می روم، اون هم با دل پردردم راه می آید.
شک ندارم برای مراقبت از دختری تنها، توی این ساعت از شب خودش را به زحمت انداخته. اگر نه که چرا گازش را نمی گیرد و نمی رود؟! یا اینکه اگر نیت شومی دارد چرا عملی اش نمی کند؟!
چقدر حواسم پخش و پلاست. گاهی قایم می شود بین برگه هایی از دفتر خاطرات گذشته هایم و گاهی زیر تایرهای مشکی رنگ ماشین، له و لورده می شود.
فکر کردن به مهیار شیرین تر است…مهیار معرفت نداشت، حتی نه به اندازه ی این غریبه ولی فکر کردن به او آرامم می کند.
صورت زیبا و دوست داشتنیِ مهیار توی بخار خارج شده از دهانم، نقش می بندد.
یه روزی برای داشتن من چشمات رو روی همه چیز بستی. گفتم این رابطه آسون نیست.
پرسیدم هستی؟! گفتی هستی!
همه ی راه رو با تو اومدم. هرچیز که خواستی، من همون بودم. من که می خواستم پیر بشم با تو. حالا ببین کاراتو!
تن به تن رفتیم بی فکر برگشتن…
از تو کی نزدیک تر بوده با من؟! حالا این همه فاصله تا تو. خودت ببین کاراتو!
خدا خنده ی روی لبم را نبین. زینتی است…تو که می دانی چه می کشم! می گویند فراموشش کن ولی سخت است…نه سخت نیست.
مرگ است…!
مهیار بدجوری مرا به خودش وابسته کرد.
نامرد…!
گاهی شرایط مقدر می کند چطور پیش برویم…باید با شرایط کنار بیایم.
راهی نیست، مهیار باید به گور خاطرات بپیوندد. دم در خانه می ایستم. همان لحظه فکری به سرم می زند…!
چرا که نه؟! چه چیزی بیشتر از دوستی با مرد دیگری کمکم می کند تا مهیار را فراموش کنم؟ بر می گردم سمت ماشینِ CLS و می بینم که مرد بنز سوار، توقف کرده و منتظر است من داخل بروم.
بنزش جلوی چشمم برق می زند و گوشه ی لبم را به دندان می گزم. از خیر پیدا کردن کلید می گذرم و با نقشه ای که توی سرم چرخ می خورد به طرفش می روم.
نگاهش با من نیست و به فرمان خیره مانده.گوشه ی چشمی می بیند می روم سمتش، برای همین سرش را بالا می گیرد.
جلوی در کمک راننده می ایستم و نگاه از چشمانش نمی گیرم…سعی دارم تحت تاثیرش قرار دهم.
اشاره می زنم شیشه را پایین بده. سریع و بی معطلی شیشه ی ماشین را پایین می کشد.
لبخندی به شیرینی عسل روی لبم می نشانم:
-امشب من و تحت تاثیر قرار دادید…بخاطر همه چیز ممنون. واقعا اگه میخواستم تنها برگردم می ترسیدم.
شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
-پس بهتره این موقع شب توی خونه بمونید…نیومده هم باید می دونستید گرگای زیادی دندون تیز کردن برای یه خانوم تنها…
کمی مکث می کند و با همان صورت سخت و سنگی از بین لب های صورتیش می گوید:
-و البته خیلی جوون.
از حرفش لبخندم عمق بیشتری پیدا می کند و دستم را جلو می برم:
-گلاره هستم…خوشبختم.
گرمای دستش توی این هوای برفی و سرد داغم می کند.
فشار خفیفی به دستم می آورد و کوتاه می گوید:
-یزدان…
چقدر سرسخت و سرد! من می توانم رامش کنم…می دانم که می توانم…!
نگاهی به اتاقک گرم و کوچک ماشین می اندازم و می گویم:
-قلم همراهتون هست؟
تعجب می کند و ابروهایش با حالت بامزه ای بالا می روند:
-بله…چند لحظه…
داشبورد را باز می کند و رو به من می پرسد:
-کاغذم بدم خدمتتون؟
سرم را بالا می اندازم:
-نه فقط یه خودکار کافیه.
خودکار را با همان حالت متعجب سمتم می گیرد. خودکار را از بین انگشتان کشیده و استخوانی اش بیرون می کشم. دست آزادش را توی دستم می گیرم. با خودکار شماره ام را کف دستش می نویسم.
کنار شماره دو تا چشم و یک لب خندان می کشم و خودکار را دوباره داخل دستش می گذارم.
از حالت تعجب زده خارج می شود و چشمانش…فقط چشمانش برق گیج کننده ای می زند.
چیزی نمی پرسد، من هم توضیحی نمی دهم. همه چیز از روز هم روشن تر است و نیازی به توضیح ندارد.
از حالت خمیده خارج می شوم و درحالی که برمی گردم تا بروم، می گویم:
-شب بخیر…بازم ممنون.
زیر لبی خداحافظی می کند و وقتی کمی دور می شوم می گوید:
-می بینمت…
آرام می گوید ولی نه آنقدرکه نشنوم. لبخند پیروزمندانه ای روی لبم می نشیند، کلید به قفلِ در می اندازم و داخل می روم…آخرین لحظه که نگاه می کنم، ماشینش هنوز همانجا پارک است.
در را می بندم و به آن تکیه می دهم. باورم نمی شود که می خواهم مهیار را فراموش کنم…حتی روزی که ولم کرد و دنبال زندگیِ خودش رفت هم قسم خوردم هرگز فراموشش نکنم.
مهیار کاش بهم دلم را پس بدهی آن وقت همانطور که ازم خواستی، خوشبخت زندگی می کنم. همانطور که گفتی، فراموشت می کنم.
این بغض لعنتی از عشق تو توی گلویم مانده. نه می شکند و نه پایین می رود. همینطوری توی گلویم لانه کرده و خفه ام می کند…!
سرمای در که به آن چسبیده ام مرا به خودم می آورد…گوشی ام را از داخل کیفم بیرون می کشم. تصمیم خودم را گرفته ام…باید بگذارم برود. هرچقدر بیشتر سعی کنم یادش را زنده نگه دارم بیشتر عذاب می کشم.
از همان روزهای اول هم می دانستم دلش با من نمی ماند. من لایقش نبودم…نگاهم که می افتد به والپیپر موبایلم اشک در چشمم حلقه می زند.
یادم می آید این عکس را مهیار انداخت. موهای من ژولیده و به هم ریخته روی بالشت و توی صورتم پخش شده، خودم سرم را فرو کردم در بازوی مهیار و چشمانم بسته است. خوابِ خوابم…مهیار هم چشمانش خواب آلوده اند و معلوم است همان دم که بیدار شده و مرا که بامزه خوابیده ام دیده، عکس را انداخته.
عکس حالتِ خیلی رویایی و زیبایی دارد. یادم است وقتی عکس را دیدم روی سر مهیار آوار شدم و می خواستم پاکش کنم ولی از همان روز به خاطر مهیار انداختمش پس زمینه ی موبایلم و تا به حال عوضش نکردم، حتی یکم هم از نگاه کردن به عکس سیر نمی شوم.
سیر که نمی شوم هیچ بلکه تشنه ترم می کند، پس باید نابودش کنم…باید!
فکر فراموش کردن مهیار دیوانه ام می کند و بی اراده گوشی را سمت دیوار پرت می کنم و جیغ می کشم.
صورتم را فشار می دهم توی کف دستانم و روی زانوهایم می نشینم. خدایا من اقرار می کنم به دیوانگی…من دیوانه شده ام. آره…آره…من دیوانه ام.
دنیا گوش بده که من دیوانه شدم…دو تا عاشق که می بینم سریع چشمانم را می بندم. هرچه که می خواهم بگویم گلویم پر از بغض می شود. اگه دیوانه نیستم، چرا نصف روزم به یاد آوری او و خاطراتش می گذرد؟
می خوام دیوونه باشم تا به این دنیا بفهمونم، میون این همه عاقل فقط من گیج و دیوونم!
تو این روزای دلتنگی دارم هر لحظه میبارم، آخه دیوونگی چارست واسه دردی که من دارم.
بغضم می شکند اما اشکی نمی ریزم و فقط می شکنمش تا آن را دور بیندازم.
آره مهیار خودم اجازه دادم و راضی بودم باهام بازی کنی! خودم گذاشتم، مهیار برگرد تا بازم بهت این اجازه را بدهم. بیا باز هم بازیم بده…فقط برگرد مردِ من!
بی جان از روی زانوهایم بلند می شوم. لخ لخ کنان به سمت جنازه ی موبایلم که مثل روح خسته ی من متلاشی شده می روم. تکه هایش را دونه دونه و با حوصله سر جایش می چینم و روشنش می کنم تا کار ناتمامم را تمام کنم…پاک کردن عکسم با مهیار که انگار از جان دادن هم سخت تر است!
خیره به عکس وارد آسانسور می شوم. تا وقتی به طبقه ی سوم برسم چشم از صفحه بر نمی دارم.
دستم روی دکمه ی Delete متوقف می شود. لبم را می گزم و فکر می کنم پاک کردن عکسش زیاد هم واجب نیست.
فقط عکس بک گراند را با یکی از عکس های خودم عوض می کنم و از آسانسور بیرون می آیم. حوصله ی پیدا کردن کلید یدک را ندارم و از طرفی مطمئنم نسیم نخوابیده.
دستم را روی زنگ می گذارم و تک زنگی می زنم…منتظر می شوم. زنگ را ممتد می زنم…منتظر می شوم. مشت به در می کوبم و این بار دیگر منتظر نمی شوم.
نگران و عصبی کلید یدک را پیدا می کنم و به قفل در می اندازم . از دیدن آپارتمان خالی چنگی به موهایم می زنم و چشمانم را از حرص می بندم.
باز من و پیچوند…دختره ی آشغالِ عملی اگه دیگه تو خونم راهت دادم!
عصبانی می شوم و در را محکم پشتم می بندم. تا دیده می خواهم با زور بخوابانمش و نشئگیش را زهرش کنم پیچید و رفت. خدایا این هم از زندگیِ من…چرا نمی میرم؟
کیفم را پرت می کنم روی مبل، دکمه های مانتویم را با حرص باز می کنم و همان لحظه که درش می آورم خودم را می اندازم روی تخت. حوصله ندارم تاپ سفید و شلوار لیِ آبی روشنم را با لباس خانه عوض کنم.
فعلا یزدان خان را بچسب که بچه حسابی پول دارد…هر چه نباشد خوب می شود او را طیغید. نمی دانم این افکار پلیدانه از کجا نشئت می گیرد. فقط می دانم از این وضع خسته شده ام. پس گور بابای زندگی و دل من و مهیار و نسیم…حتی بی خیال وجدانم…فقط به یزدان می چسبم که برای خودش جواهری است…!
***
پنج سال قبل
نگاهم به دود ها خیره مانده. دود سنگینی دورم است…سرم را بالا می برم و احساس می کنم ستاره ها روی سرم می بارند. ستاره ای نیست. بالای سرم سقف سپید رنگ است. دلم می خواهد تمام زندگیم را با این پایپ و دانه های سپید رنگ بگذرانم.
لب پایینم را به دندانم می گیرم و با ریتم تند آهنگ تلو تلو می خورم. فاز آهنگ دارد گمم می کند در حسِ بی حسیِ نشئگی. هجوم آمفتامین را به تک تک سلول های عصبیم حس می کنم.
پایپ را که می گیرم دستم و می خواهم پُک بعدی را بزنم، نسیم روی دستم می زند.
برمی گردم و شاکی نگاهش می کنم:
-چیه؟
-می خوای سنگ کوب کنی؟
پایپ را از دستم می گیرد و می اندازد روی میز. صدای تق کردن پایپِ شیشه ای روی میز اعصابم را بیش از اندازه خط خطی می کند.
از روی مبل بلند می شوم و تشر می زنم:
-واسه من ادای بچه مثبتارو درنیار…الکلیِ بدبخت.
نسیم سرش را با حالت تاسف تکان می دهد و او نیز از روی مبل بلند می شود، پایپ را برمی دارد و روی سینه ام می کوبد:
-بیا انقدر بکش تا جون بدی. عمرا دست به جنازت نمی زنم. یه روز میرسه چوبش و میخوری و به حرفام میرسی گلاره…اشکال نداره…فقط صبر کن.
نشئه ام و نمی توانم تعادلم را حفظ کنم…پایپ از دستم روی زمین گرانیتی میفتد و می شکند. چند نفر بر می گردند نگاهمان می کنند. نگاه خصمانه ای به صورت لوندش میندازم و بدون توجه رویم را ازش می گیرم. صدای تیک تیک شکستن تکه های پایپ زیر پاشنه های بلند کفشم، بلند می شود و عجیب است که از بین این همه صدا انقدر اذیتم می کند.
از بین آدم ها که رد می شوم، قیافه هایشان را مثل هیولا می بینم…انگار همه دارند به من می خندند. دستی به پیشانیم می کشم و می بینم در دارد از من دور می شود.
یعنی من معتاد شدم؟ نسیم چه می گفت؟ من معتاد نیستم…معتاد نمی شوم. شیشه که مرفین ندارد، پس اعتیاد نمی آورد…
به اینجا که می رسم توجیح می شوم. همیشه همینطور است…هیچ چیزی مثل این جمله که شیشه اعتیاد نمی آورد نمی تواند آرامم کند. چیزی که اصلا حقیقت ندارد!
-بی خیالِ دنیا…زندگی دو روزه.
داغم نمی فهمم، ثانیه ها می گذرند و من هر روز درگیرتر می شوم.
-لعنتی! کاش اون کام آخرم می گرفتم.
چند قدم به در مانده که به سرم می زند برگردم و کارم را تمام کنم ولی یادم میفتد پایپم شکست.
ثبات فکری ندارم و همه چیز توی ذهنم قاطی پاطی شده. می روم داخل ایوان می ایستم و چشم می دوزم به ستاره ها…
باد خنک به پوست لُختم می خورد و حالم و هوایم را دگرگون می کند.
از دیدن ستاره ها که انگار جدی جدی دارند روی سرم می بارند، چشمانم را چند بار محکم می بندم و باز می کنم…ناخودآگاه می ترسم و رویم را برمی گردانم تا داخل بروم، اما محکم به کسی می خورم و نوشیدنی توی دستش روی تنیک صورتی رنگم می ریزد.
نگاهم از روی لکه ی لباسم که تیره شده بالا می آید و می افتد توی چشم های نقره ای رنگش…
صورتم از حرص جمع می شود و می دانم سرخ شده ام.
با دستم لباس خیس را از تنم جدا می کنم و می گویم:
-حواست کجاست ببین با لباسم چیکار کردی؟
ابروهای خوش فرم و مشکی رنگش بالا می روند:
-ببخشید؟! تقصیر خودت بود که یهویی برگشتی.
دست هایم را زیر سینه ام جمع می کنم و عصبی می گویم:
-جالب شد…نوشیدنیتو روی لباسم چپه کردی بعد مقصرم من شدم؟!
-مثل اینکه توپت خیلی پره…خیلی خب متاسفم. اتفاقه دیگه، پیش میاد.
بادم یهویی خالی می شود و سرم گیج می رود. انگار متوجه حال بدم می شود.
یک قدم می آید جلوتر و گیلاسش را روی نرده ها می گذارد:
-حالت خوبه؟
خوب نیستم…اصلا خوب نیستم. دیگر در بیداری هم کابوس می بینم. روی زانوهایم می نشینم…نمی خواهم ستاره ها را ببینم. نمی خواهم ببینم که چطور با آن رنگ طلایی و براقشان روی سرم آوار می شوند.
دستی روی بازوی لختم قرار می گیرد و از جا می پرم. برای بار اول است که شیشه کشیدن انقدر حالم را دگرگون می کند.
با آن حال بدم فکر می کنم که چرا اینطور می لرزم! بخاطر و.ی.س.ک.ی است…نباید رویش شیشه می زدم. شانس آوردم نسیم نگذاشت زیاد بکشم وگرنه اُوردُز می کردم.
دستِ روی بازویم تکان می خورد. انگار دنیا از حرکت ایستاده بود و با این تکان خوردن ها باز به چرخش در آمده.
صدایش عجیب به دل می نشیند…کم دیده ام پسری صدای به این آرامش بخشی داشته باشد:
-هی! حالت بده؟
دنیا جلوی چشمم چرخ می خورد و زیر و رو می شود.
-حالم خوب نیست.
انگار منتظر اشاره ی من است، چون سریع کنارم خم می شود. از کمرم می گیرد و روی پایم بلندم می کند. یک دستش را می پیچد دور کمرم و دست مرا می اندازد دورِ گردن خودش.
بی حال کنارش کشیده می شوم. به محض اینکه از تراس خارج می شویم، نسیم با شنیدن صدای ناله های من به طرفمان می دود.
از بین ابرهایی که دیدم را تار کرده، درست نمی بینمش ولی صدایش به گوشم می رسد:
-ای وای مهیار! چه بلایی سرش اومده؟
مردی که مهیار نامیده شده، کمر مرا که دارم از بین دست هایش سُر می خورم سفت تر می چسبد:
-میشناسیش نسیم؟
می توانم تا حد زیادی تخمین بزنم صدای نسیم نگران است:
-آره دوستمه…میگم چش شده؟
-نمیدونم. توی تراس دیدمش یهویی حالش بد شد.
صدای «هــی» کشیدن نسیم را می شنوم. کم کم صورتش جلوی چشمم شفاف تر می شود و می توانم بهتر ببینمش.
نگاهش برّنده و شاکی است:
-یه لحظه صبر کن برم مانتو و شالش و بیارم.
چشمانش را که از من می گیرد نفسی تازه می کنم. تا وقتی نسیم برگردد نگاهی به دور و برم می اندازم. هیچ کس توی حال خودش نیست و توجهی به ما ندارند.
نسیم مانتو و شالم را به زور تنم می کند و رو به مهیار می گوید:
-مهیار میتونی ببریش خونش؟ اگه این لطف و در حقم بکنی مدیونت میشم. من و حسام به اندازه ی کافی بینمون شکراب هست. حالا بخوام اینجا ولش کنم برم بدتر لج میکنه…باور کن…
مهیار بین حرف نسیم می پرد:
-خیلی خب انقدر توضیح نده. آدرسش و بهم بده…یکی هم طلبم.
-واقعا ممنون مهیار.
حوصله ندارم به بقیه ی حرف هایشان گوش بدهم. سرم با بی حالی می افتد روی شانه ی مردانه اش، دنیا جلوی چشمم سیاه می شود و دیگر هیچ چیز نمی فهمم…
درست و حسابی نمی توانم چشمانم را باز کنم و از گوشه ی چشمم نوری می بینم. تابش نور خورشید از پشت پلکم اذیتم می کند ولی نمی توانم چشمانم را به درستی بگشایم. کمی طول می کشد تا چشمم با نور آشتی کند و بلاخره پلک هایم به نرمی از هم باز می شوند.
با دیدن مردی که کنارم روی تخت خوابیده از آن حالت رخوت زدگی خارج می شوم. از زیر پتو نگاه می کنم تا مطمئن شوم لباس تنم است. لباس را به تنم می بینم ولی آرام نمی گیرم. بالا تنه ی سپیدِ مرد لخت است و نمی توانم نادیده اش بگیرم.
چند بار محکم به بازویش می کوبم و تا می بینم پلک هایش وحشت زده از هم باز شد، با لحن بدی می پرسم:
-تو توی تخت من چیکار می کنی؟
نگاهش را به چشمانم می دوزد…لپ هایش را باد می کند و نفسش را پر صدا فوت می کند بیرون. دوباره چشمانش را می بندد و سرش را فرو می برد توی بالشت سفید و تپلش.
-دختر جون خوب یه نگاه بنداز ببین کی تو تخت کی خوابیده.
با نگاهی به دور و برم دهانم باز میماند و فکر می کنم، من اگر اتاق به این بزرگی و مجللی داشتم دیگر گلاره ای که الان بودم نمی شدم.
حسی توی وجودم فریاد می کشد…نگذار بخوابد…نگذار بخوابد.
به سمتش هجوم می برم و می کوبم توی بازویش:
-آشغال! چیکار کردی؟ تو کی هستی؟ فکر کردی همینطوری میتونی مثل لاشخور ازم استفاده کنی؟
چنان عصبی و پر حرص از جایش می پرد که ناخودآگاه می چسبم به تاج تخت. از چشمانش آتش می بارد و تمام تنم را می سوزاند…خاکستر می شوم و جلز و ولز کنان خاموش…!
مچ دستانم را می گیرد و بیشتر فشارم می دهد توی تاج چوبیِ تخت. کمرم از برخورد با کنده کاری هایش درد می گیرد و ناله می کنم.
اهمیتی نمی دهد و سرش را می آورد جلو. نفس های عصبی و داغش طوری توی صورتم می خورد که سرم را کج می کنم.
چشمان نقره ای رنگش پر می شود از رگه های تیره ی تمسخر:
-انقدر بدبخت نیستم بخوام با یه دختر مردنی که از نشئگیِ زیاد درحال سکته زدنه بخوابم.
حرصم می گیرد و با بی پروایی نگاهم را می اندازم توی چشم های خوش رنگش که مثلش را در عمرم ندیده ام. گور بابای چشمان بی نظیر و قد بلندش…مردشور پولش را ببرند. الان فقط می خواهم حالش را بگیرم.
دندان هایم را روی هم می سابم:
-جناب نامحترم، خوابیدن با من لیاقت میخواد که تو یکی نداری.
چشم هایش می رود سمت یقه ی باز لباسم و فرو می رود بین خط سینه ام. احساس می کنم نگاهش چکه می کند توی تنم و خوابم می کند.
گوشه ی لب کوچک و گوشتیش به سمت بالا متمایل می شود و گونه ی سخت و مردانه اش را چال می کند.
باز و بسته شدن لبانش، نگاه من که خوابیده در چال گونه اش را سوق می دهد طرف لب هایش:
-بذار ببینیم لیاقتش و دارم یا نه!
می ترسم و آب دهانم را با صدا قورت می دهم. دارم تمام تلاشم را به کار می گیرم نفهمد ترسیده ام. چیزی برای از دست دادن ندارم اما با هم خوابگی با این پسرک بی شرم، چیزی گیرم نمی آید.
ادعایی ندارم…من که نمی گویم در مسیر خوبی هستم. من یک دختر خرابم…یک ه.ر.ز.ه ی عوضی که خیلی زندگی هارا به آتش کشیده. آری من برای جور کردن پول موادم خودم را می فروشم. نه فقط به مردان بی شرف و کسانی که خودشان تنشان می خارد…نه. حتی برای مردانی که خانواده و زن و بچه دارند هم عشوه می آیم. خامشان می کنم…گولشان می زنم. از آب خوردن هم راحت تر است…مرد ها در مشتمند. لااقل تا روزی که این صورت جوان و بدن صاف و قشنگ را دارم کارم راحت است.
فقط کافیست بدانم طرف آنقدر پول دارد که یک گوشه اش را سمتم کج کند و پول لباس هایم، موادم و گاهی نون شبم را بدهد.
زندگیشان از هم می پاچد؟! به جهنم! دوتا چشم جلو دارم، دو تا هم پشتِ سرم و چهار چشمی حواسم به خودم و زندگی ام است. حواسم به زندگیم است چون اگر قافل شوم می دانم یک عالمه لاشخور سراغ لاشه ی متعفنم را می گیرند. باید بکشم چون اگر نکشم کشته می شوم…
حکم دست بالایی ها بود و من هم مدام کت می شدم تا به اینجا رسیدم. خودشان برایم بر زدند، دست مزخرف را دادند دستم و زورم کردند با آن ببرم.
فکر کنم باخته ام…فکر نمی کنم مطمئنم باخته ام. روحم را فروختم به شیطان…انگار خریدارش بوده چون هیچ وقت نمی توانم آن را پس بگیرم.
چه دارم بگویم وقتی خودم خوب می دانم برخلاف جریان و غریضه ام پیش می روم؟
داغی و خیسیِ ل.ب.انش را روی ل.بم حس می کنم و بی اراده یک قطره از دردهایم، اشک می شود و روی گونه اش چکه می کند.
خیسی گونه اش هشیارش می کند…ل.بش را برمی دارد ولی نمِ روی ل.بم هنوز اذیتم می کند. مچ دستانم را که سفت چسبانده به تاج تخت، رها می کند و توی چشم هایم خیره می شود.
صورتش را عقب می کشد و زیر لبی زمزمه می کند:
-متاسفم…فقط دیشب خیلی اذیتم کردی و باعث شدی صبحم رو بد شروع کنم. کنترلم و از دست دادم.
با سر انگشت قطره اشک را از روی گونه ام کنار می زنم. مچ دستم درد می کند و می دانم تا شب کبود می شود.
بیا ای مرد غریبه که از چپ پا شدن صبح هایت، بزرگ ترین دغدغه ی زندگی ات است…بیا این جسمم مال تو، ولی چه کنم با روحم؟ بیا کمکم تا با هم برایش لالایی بخوانیم و خوابش کنیم.
-چند سالته؟ به نظر بچه سال می رسی.
این ها را نامفهوم و از بین خمیازه ی کش داری که، سعی در دفع کردنش دارد می پرسد.
مچ دستم را می مالم و یقه ی باز لباسم را بالا می کشم:
-نوزده…
آره خوب بچه سالم ولی تو نگاه به این عدد و رقم ها نکن…فقط خداست که خوب می داند، پشت این نوزده سال سن چند قرن گذشته.
-حیف نیست؟ حیفی که بخوای خودت و با مواد داغون کنی.
زندگی نابودم کرده و مواد می سازتم…کجای کاری جوان؟
در جوابش شانه ای بالا می اندازم و می گویم:
-خب دیگه…آدمایی مثل من باید حیف شن تا شازده هایی مثل تو قدر زندگیشون و بدونن.
پتوی سپید و نرم را از روی پاهایم کنار می زنم. تنیک کوتاهم انقدر بالا رفته که لباس زیر آبی رنگم معلوم است. بدون هیچ عجله ای و سرسری کمی پایین می کشمش.
پاهای کشیده و خوش تراشم با این تنیک کوتاه، از همیشه بیشتر توی چشم می زند. قدم بلند نیست ولی پاهای خیلی کشیده و لاغری دارم.
یادم می آید که عرفان عاشق پاهای صاف و زیبایم بود. راستی بالا تنه ی ظریفم را هم دوست داشت، به اضافه ی ل.بهای سرخم. البته چیزهای دیگری هم داشتم که مورد علاقه اش بود اما از یاد آوریشان حتی توی فکرم هم مشمئز می شوم.
از روحم هیچ چیز نمی دانست…مرا نمی شناخت. این همه چیز برای جولان دادن داشت، چه نیازی بود به شناخت خودم؟
لبه ی تخت می نشینم و می پرسم:
-لباسای من کجاست؟
قبل از اینکه جوابم را بدهد چشمم به لباس هایم که روی مبل سرمه ای رنگ افتاده می خورد. تا می روم سمتشان، او هم از تخت بیرون می آید.
-ناهار میگیرم همینجا بمون.
مانتو به دست برمی گردم سمتش و با لحنی که تعجب در آن موج می زند می پرسم:
-دیشب اذیتت کردم و باعث شدم صبحت و بد شروع کنی، اونوقت میخوای ناهار پیشت بمونم؟
شانه ای بالا می اندازد:
-از تنهایی ناهار خوردن که بهتره…دوست نسیمم هستی خوب نیست سر ظهر بدون ناهار خوردن بری.
فکر می کنم…بروم یا بمانم؟ بروم خانه که چه شود؟ نمی دانم اصلا چیزی توی یخچال دارم برای خوردن یا نه! بی خیال رفتن می شوم و مانتویم را می اندازم روی مبل.
مشکوک نگاهش می کنم و می گویم:
-باشه میمونم ولی بعد از ناهار حتما باید برم.
لبخند غلیظی می زند که نگاه مرا گرفتار می کند در چال روی گونه اش و جواب می دهد:
-در مورد بعد از ناهار بعد از ناهار حرف میزنیم.
شیطان می شوم چون دلش می خواهد شیطنت کند:
-نه دیگه بعد از ناهار من میرم…
بی خیالی قابل ملاحظه ای لم می دهد در طوسیِ روشن و شفاف نگاهش:
-حالا شما ناهارت و بخور…سنگین میشی من قول میدم هوس خواب به سرت بزنه. تختم که هست و منم که در خدمتم.
می خواهم بگویم نه خوشتیپ شما نرخت را بگو، من در خدمتت هستم ولی نمی گویم. ناخودآگاه می دانم با ف*ا*ح*ش*ه ها میانه ی خوبی ندارد. از کجا می دانم؟ خودم هم نمی دانم فقط حسش می کنم. با شخصیت تر از آن به نظر می رسد که بخواهد بابت رابطه با زنی پول بدهد. ولی اینکه چرا برایم مهم است او در موردم چه فکری می کند را می دانم. تجملات و زرق و برقش چشمم را گرفته…نه نه…کورم کرده.
دست هایش را فرو می کند توی جیب شلوارک سیاه، کوتاه و گشادش و وقتی مطمئن می شود جوابی برای طعنه ی معنی دارش ندارم می گوید:
-بهتره یه آبی به سرو صورتت بزنی.
با انگشتش دری را نشانه می گیرد:
-سرویس اونجاست…من اول یه دوش می گیرم بعد غذا می خوریم. هوم؟
مثل گربه ی در کمینی زل می زنم به بالا تنه ی سپید و ستبرش. حسی توی تنم بیدار می شود و بی اراده می خواهم انگشتم را روی سینه ی پهنش بکشم…می خواهم گذر پیچ و خم های عضلانیِ تنش را زیر انگشتم حس کنم. می خواهم دستم را روی خورشید در حال غروب تنش بکشم…می خواهم…
-هی؟! شنیدی چی گفتم؟
حس و حالم را خراب می کند و مرا از دید زدنش محروم…! من از کی این همه هیز شدم؟ خوب می دانم برای مصرف شیشه است. مصرف آن کوفتی همیشه باعث می شود احساساتی شوم.
آب دهانم را قورت می دهم، چشم از بالا تنه اش می گیرم و سعی می کنم حواسم را پرت کنم به چیز دیگری. این بار پیله می کنم به بوی خنک و مدهوش کننده ی عطرش.
نمی گذارم زیاد در خلصه بمانم و جواب می دهم:
-شنیدم. می خوای دوش بگیری؟
تیز است چون سریع پیام حرفم را می گیرد و توضیح می دهد:
-من توی حموم اتاق بغلی دوش می گیرم.
سرم را تکان می دهم:
-باشه.
می خواهم پی حرفش بروم اما توی جایم فرو می روم و با من و من می پرسم:
-دیشب چیکار کردم؟ خیلی اذیت شدی؟
-من تا حالا با آدمی که داره از مصرف زیاد جون میده سر و کار نداشتم…یه جورایی تجربه ی جدیدی شد.
تمسخر، توی رگ و ریشه ی شوخیِ بی نمکش پنهان شده. چون شوخی می کند نمی توانم جواب دندان شکنی بدهم. چانه اش را با کف دستش می گیرد و سرش را چند بار به چپ و راست خم می کند، صدای تق تق شکستن مهره های گردنش به گوشم می رسد.
چون می بیند منتظرم توضیح می دهد:
-تا اونجایی که نسیم عز و جز کرد ببرمت و که یادته؟ کلید نداشتی و نسیمم جواب زنگام و نمی داد. یهو بیدار شدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن و جیغ زدن. منم گفتم اگه بمیری بیفتی رو دستم واسم بد تموم میشه واسه همین بردمت بیمارستان…اونجا کلی جواب پس دادم که چه نسبتی باهات دارم…
سریع می پرسم:
-خوب چی گفتی؟
-گفتم از تو خیابون پیدات کردم.
توجهی به خشم نگاهم و دهنم که باز مانده نمی کند:
-پس توقع داشتی چی بگم؟ من حوصله ی دردسر ندارم. می خواستم توی بیمارستان ولت کنم ولی چون نسیم دستم سپرده بودت نتونستم. مجبور شدم کلی پیاده شم واسه رشوه دادن. خلاصه ساعت سه بود که آوردمت اینجا…
سعی می کنم توهین هایش را نادیده بگیرم، عادت کرده ام به توهین هایی که علنی و غیر علنی بهم می شود.
نگاهش با بی خیالی پایین تا بالایم را برانداز می کند و وقتی برمی گردم تا داخل سرویس بروم، گودی کمرم و برآمدگیِ ب.اسنم از تیرِ نگاه خیره اش می سوزد. لبخند ناخوانده ای روی لبم می نشیند، بدون توجه به او که هنوز سر جایش ایستاده و احتمالا برای خالی نبودن عریضه دستش را زیر چانه اش زده و تماشایم می کند، در را با صدای نسبتا بلندی پشتم می بندم.
می خواهم اگر واقعا انقدر محوم شده که از جایش جم نمی خورد، حالش گرفته شود.
از دیدن خودم توی آینه وحشت می کنم و جیغ کوتاهی می کشم. موهایم ژولیده و در هم بر هم دورم را گرفته، خط چشم و ریمل زیر چشمم ریخته و یک چشم دیگر برایم کشیده. رژ لب قرمزم بر اثر کامی که همین چند دقیقه پیش مهیار از آن گرفت دور لبم پخش شده. کرم پودر روی صورتم ماسیده و گونه هایم سرخِ سرخند.
از لپ گلی بودن خودم متنفرم…ناخودآگاه یک حس دهاتی بودن بهم دست می دهد. صابون سفید را بر می دارم، صورتم را با هزار ضرب و زور و سابیدن از هر گونه آرایشی پاک می کنم.
اصولا عادت ندارم پیش کسی آن هم یک پسر مایه دار و خوش قیافه ساده بگردم ولی راه دیگری نیست. در شگفت می مانم که چطور می توانست با آن قیافه ی داغون من حتی نگاهم کند، چه برسد به…!
مشت پرآبم را به صورتم می پاشم و توی آینه خیره می شوم به دختری که با زور می شناسمش.
زیر چشم های خاکی رنگ و خمارم هنوز هاله ای از سیاهی، دیده می شود. گوشه های موهایم از خیس شدن کمی فر خورده و دارد ماهیت اصلی اش را رو می کند…با پاک شدن مداد ابرو، ابروهای کم پشت و نازکِ قهوه ای روشنم که با چشمانم فاصله دارد و صورتم را باز نشان می دهد، بیرون آمده. صورت گرد و گندمی روشن، لب های گوشتی و بینیِ خوش تراش. از خیره ماندن به صورتم، حال بدی بهم دست می دهد.
این کار مرا به یاد خودم می اندازد…
آهی می کشم، حوله به دست و درحال خشک کردن صورتِ خیسم از سرویس خارج می شوم. فضای اتاق را سرسری برانداز می کنم. ستش سرمه ای-قهوه ای سوخته است.
-چه سلیقه ی مزخرفی…
حوله را می گذارم روی میز توالت و عروسک Crazy Frog را برمی دارم و با لبخند بی اراده ای نگاهش می کنم.
قورباغه ی آبی رنگ با آن چشمای سبز و گنده اش، واقعا هم خنده دار است. عروسک توی دستم می ماند و خیره می شوم به عکس های ردیف شده روی میز آرایش…چقدر فامیل و دوست و آشنا. تازه درک می کنم ماهیت کلمه ی تنهایی را…چرا من انقدر تنهام؟ البته من تنها نیستم من با دانه های سپید و دود همدم شده ام…
حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینه سوزه…اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه. تنهایی شاید یه راهه راهیِ تا بی نهایت. قصه ی همیشه تکرار هجرت و هجرت و هجرت…
اما تو این راه که همرام جز هجوم خار و خس نیست، کسی شاید باشه شاید…کسی که دستاش قفس نیست.
با شنیدن صدایی از فکر تنها بودنم بیرون می آیم و از اتاق خارج می شوم. مهیار توی سالن ایستاده و گوشی اش را با فاصله از گوشش نگه داشته.
صدای جیغ و ویغ هایی که از آن سمت خط می آید، گوش مرا خراش می دهد و احتمالا قرار است مهیار را کر کند.
دکوراسیون خانه اش تجملی و گران به نظر می رسد ولی اصلا سلیقه ی خوبی توی چیدنش به کار نبرده اند.
بخاطر کشیدن شیشه بعد از نوشیدن و.ی.س.کی هنوز حالم بد است. بدنم ریز می لرزد و اعصابم خط خطی است. مهیار شلوارک کوتاهش را، با یه شلوار جینِ سپید و بلوز آستین کوتاهِ یشمی که مارکِLacoste و تمساح معروفش روی سینه اش چشمک می زند عوض کرده.
صدای بلند مهیار مو به تنم سیخ می کند:
-افسون دارم بهت میگم بعدا با هم حرف می زنیم.
دختری که افسون نامیده شده این بار به قدری بلند جیغ می کشد که صدایش به گوش من هم می رسد و می بینم که مهیار گوشی را تا حد زیادی از گوشش دور می کند:
-من و می پیچونی مهیار؟ منو؟ افسونت و؟ دور از چشمم دختر می بری خونت و فکر کردی به گوشم نمی رسه؟
مهیار نگاه گذرایی به من می اندازد و گوشی را جلوی دهانش می گیرد:
-آخه دختر کجا بود؟ چرا چرت میگی؟
نگاهی به خودم می اندازم تا از حضورم مطمئن شوم…دختر کجا بود؟! انقدر طلبکارانه حرف می زند که بی اراده به وجودم شک می کنم. این پسرها خوب بلدند چطور طرفشان را خام کنند!
صدای مهیار سر رشته ی افکارم را گم می کند:
-الان میای؟
-…
-من کی این حرف و زدم؟ منتظرتم.
-…
-باشه عزیزم می بینمت.
مهیار موبایلش را روی کابینت می اندازد و لبخند می زند:
-گرفتی موضوع چی بود دیگه؟ از دست این دوستای افسون. فقط منتظرن آدم دست از پا خطا کنه برن بذارن کف دستش. البته سوء تفاهم پیش اومده…
کلمه ی سوء تفاهم می شود یک علامت سوال قرمز رنگ توی ذهنم. سوء تفاهم؟ یادش نیست اگر بهش رو می دادم الان توی تخت خوابش مشغول بودیم…
پوزخند می زنم و بر می گردم سمت اتاق:
-مثل اینکه افسون خانوم داره واسه مچ گیری میاد…من بهتره برم.
وارد اتاق می شوم و فکر می کنم حیف شد از دستم پرید. برایم مهم نیست دوست دختر دارد ولی نمی توانم از راه به درش کنم. نسیم رابط بین من و اوست و نمی خواهم برایش بد شود.
شلوار را از روی تنیکم می پوشم و دامن کوتاهش را می گذارم توی شلوار. دکمه های مانتویم را با حوصله می بندم و شالم را روی سرم مرتب می کنم.
کیف را که می گیرم دستم مهیار داخل اتاق می آید . انقدر می فهمد که علنا بیرونم نکند…فقط انقدر خیره می ماند به من تا خودم از رو بروم.
دستانش را زیر سینه اش جمع کرده و به لولای در تکیه زده.
از کنارش که می گذرم از بازویم می گیرد و مرا عقب می کشد:
-اسمت و بهم نمی گی؟
یک لنگه ابرویم بالا می رود و نگاهش می کنم:
-یعنی میخوای بگی خودت نمی دونی؟
گوشه ی لبش به خنده باز می شود…می جنگم با نگاهم تا نفهمد چقدر از چال روی گونه اش خوشم می آید.
جوابم را با نوعی بی خیالی، که انگار در ذاتش است می دهد:
-می دونستم که نمی پرسیدم!
این را می گوید و منتظر چشم به ل.بم می دوزد. شانه هایم را بالا می اندازم و بدون اینکه جواب درستی به او بدهم بیرون می روم. به در ورودی آپارتمانش که می رسم و بازش می کنم، دنبالم می آید و در را با زور و فشار دستش دوباره می بندد.
دندان هایم را روی هم می سابم و برای خونسرد ماندن از این همه سماجت، نفسم را پر صدا پخش می کنم توی صورتش:
-دیگه چیه؟ میخوای افسون جونت سر برسه؟ من حوصله ی دردسر ندارم.
یک دستش به در است و دیگری توی جیب شلوارش:
-دیشب کم دردسرم ندادی. این به اون در!
چشمانم را محکم روی هم فشار می دهم:
-حرفت چیه؟
دستی که به در بند شده را بر می دارد و پشت گردنش می کشد:
-بعدا باز ببینیم همدیگرو؟
از حرفش غافلگیر نمی شوم چون مردها را خوب می شناسم. اگر می گذاشت راحت بروم باید تعجب می کردم. شیطان می خندم و لبم را به دندان می گیرم. از سر راهم کنارش می زنم، در را باز می کنم و انگشت های پایم را که بهشان لاک قرمز رنگ زده ام، فرو می کنم توی کفش های مشکی و مخملیِ پاشنه ده سانتیم.
با همان لبخند شیطنت آمیز رویم را از او می گیرم و می گویم:
-راجع به بعدا، بعدا صحبت می کنیم…
از اینکه حرف خودش را به خودش تحویل داده ام چشم غره ای نثارم می کند و دستانش را زیر سینه اش به هم گره می زند. پوزخندی تحویل خشم انباشته شده توی نقره ی نگاهش می دهم و می روم سمت آسانسور…
فقط صبر کن آقا مهیار…برای من یکی که نمی توانی زرنگ بازی دربیاوری!
دارم می دوم…کجایش را نمی دانم، فقط حس می کنم کسی دنبالم است و من هم فقط می دوم. آدم ها از کنارم می گذرند ولی انگار من و کسی که دنبالم می دود را نمی بینند.
می خواهم جیغ بکشم، صدا از گلوم بیرون نمی آید. هرچه بیشتر سعی می کنم بیشتر توی سکوت فرو می روم.
ناگهان مانعی زیر پایم سبز می شود و روی زمین میفتم. از زمین خوردن هیچ دردی را حس نمی کنم. دستی مرا می گیرد و رویم را بر می گرداند. او را سیاه می بینم. انگار که سایه است!
چاقوی توی دستش را بالا می برد و توی سینه ام فرو می کند…جیغ می کشم و این بار صدای جیغم گوشم را کر می کند و در فضای اتاق طنین انداز می شود.
چشمانم را باز می کنم و به گریه میفتم…خواب بود. همش یک کابوس بود و تمام شد.
تاریک است…تاریکِ تاریک. از کابوس ترسناکی که دیده ام هنوز دست و پایم می لرزد. نفس هایم تب کرده اند، عرق از کنار شقیقه هایم می غلتد و می رود خودش را لا به لای موهایم قایم می کند. از سُر خوردن قطره های عرق پوست سرم خارش می گیرد.
روی تخت می نشینم و دستم را بین موهام فرو می کنم. قطره های درشت عرق تبدیل به نمی روی پوستم می شوند و موهایم به کناره های صورتم می چسبد. چند تا نفس عمیق می کشم اما هر نفس سخت تر از نفس بعدی بیرون می آید. گلویم خشک شده و می سوزد.
گوشه ی پتو را توی مشتم می گیرم و موبایلم را از بالای سرم بر می دارم. صدای باد و باران که به شیشه مشت می کوبند و تیک تیک های رگباریش که انگار هر لحظه صفحه ی آهنیِ کانال کولر را می شکند تمرکزم را به هم می زند.
پتو رو از رویم کنار می زنم. باد سردی به بدن خیس از عرقم می خورد و لرزم می گیرد. نور گوشی را می اندازم جلوی پایم و برای برطرف کردن عطشم، راه آشپزخانه را در پیش می گیرم. وارد هال کوچیک خانه ام می شوم.
بویی به مشامم می خورد. داخل اتاق خواب هم حسش می کردم ولی اینجا شدتش خیلی بیشتر شده. بوی عطر مردانه است. از آن بوهای تلخ و تند که دماغم را می سوزاند.
با فکر اینکه این بو از کجا می آید، داخل آشپزخانه می روم. من که عطری با این رایحه ندارم! اصلا مردانه است.
بطری آب را برمی دارم و همانطور سر می کشم.
صدای تق تق می آید…از باران نیست چون ممتد و بلند تره، ولی از پشت دریچه ی کولر است. بطری را روی میز کنار گوشی می گذارم و از آشپزخانه خارج می شوم.
توی هال چشم می چرخانم. زیر دریچه ی کولر و کنار میز یک توده ی سیاه می بینم. از ترس نفسم بالا نمی اید. توده بلند می شود و من تازه میفهمم یک مرد است…همان مردی که عطر تند و تلخ زده. رایحه ی تندش زیاد و زیادتر می شود و به طرفم می آید.
مرد سیاه پوش جلوی چشمم روی زمین می نشیند و تبدیل به گربه ای با چشمای طلایی رنگ می شد…ناخودآگاه می دانم این حیوان گربه نیست بلکه جن است. گربه هیس می کشد و با همان نگاه عجیب و غریبش به سمتم هجوم می آورد.
یک بار دیگر و این بار با جیغ بلندتری از خواب می پرم. حالتم دقیقا مثل بار اولی است که از خواب پریدم. همه چیز همان طور است…صدای تیک تیک قطرات باران. گوشیِ بالای سرم و حتی قطره هایی که راه پیشانی تا موهایم را در پیش گرفتنه اند.
خدا را شکر می کنم که فقط خواب بود. روی تخت می نشینم.
چشمانم را می بندم، خمیازه ی کشداری می کشم…از آن هایی که اشک را به چشمم می آورد. دست هایم را پشت گردنم می گذارم و آن را می مالم. از ثابت ماندن زیاد خواب رفته.
نگاه به صفحه ی گوشی می اندازم…ساعت چهارِ صبح است. انگار ساعت ها هم مثل من خواب آلوده و کند شدند. از وقتی که خوابیدم فقط یک ساعت گذشته!
با اینکه می دانم فقط خواب بود ولی همه چیز انقدر طبیعی بوده که جرات نمی کنم برای رفع عطشم، سراغی از آبِ خنک بگیرم. دوباره سر جایم می خوابم و سرم را توی بالشت فشار می دهم.
رایحه ی آشنایی مشامم را پر می کند…خودش است! همان بوی تلخ و تند…دقیقا مثل همانی است که در خوابم بود!
نمی خواهم اسیر این وحشت منحوس شوم…نمی خواهم بترسم ولی ناگزیرم به پر و بال دادن به ترس خفته در وجودم.
خدایا فقط خواب بود…بگو که خواب بود!
نگاهم رو با تشویش و اضطراب می فرستم در جستجوی زوایای تاریکِ اتاق…فشار ترس لحظه به لحظه بالاتر می رود تا جایی که مجبورم می کند از زیر پتو بیرون بیایم و هول و دستپاچه برق را روشن کنم.
خوب چشم می چرخانم و وقتی از تنها بودنم مطمئن می شوم، چشمانم را برای آرام شدن روی هم می گذارم…آسوده نمی شوم چون با چشم های بسته انگار قوه ی بویائیم قوی تر می شود و بوی عطر تا عمق وجودم را می سوزاند.
چشمانم راسریع باز می کنم و به طرف در اتاق هجوم می برم، آن را می بندم و بعد سه قفلش می کنم…انقدر این اتفاق عجییب و غیر منتظره است که ناخودآگاه می ترسم.
برای چه ترسیدم؟ از چه ترسیدم؟ با وجود این که نمی توانم این عطر غریب را نادیده بگیرم اما دلیلی هم برای ترسیدن نیست. من توی آپارتمان و طبقه ی چهارم زندگی می کنم و امنیتم به اندازه ی کافی بالاست.
با این افکار ترس را از خودم دور می کنم…خواب با چشمم قهر کرده، برای همین راه تراس کوچک و دو در دو را در پیش می گیرم. با باز شدن در باد سردی به سمتم هجوم می آورد و یخ میزنم. اما انگار تن لرزان از ترسم را هم آرام می کند. دانه های باران که باد آنها را با شدت و شلاق وار روی تنم می کوبد ترسم را می شورد و با خود می برد.
بارش نجیبانه ی برف جایش را به ریزش آرامش بخشِ باران داده و این نشانی بر بالا رفتن درجه حرارت هواست. آخر بهار نزدیک است…
آمدیم و بهار هم از راه رسید. من برای امید به زندگی چیزی فراتر از فرارسیدن فصل زیبایی ها نیازمندم…چیزی که من می خواهم برگشتنِ مهیار است که شدنی نیست، پس باید تا عمر دارم این جسم خسته و پر گلایه را با خودم بکشم و دم نزنم.
نگاه می کنم به آسمان ابری و بنفش که نقشِ رنگ پریده ی ستاره هایِ طلایی، تزئینش کرده…
آسمون سنگی شده
خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه
ماگ پر از قهوه را توی مشتم می فشارم:
-بهت میگم فقط یه خواب نبود مریم. خواب نبود…بوی عطر و قشنگ حس می کردم.
فنجانِ داخل دستش را روی میز شیشه ای می کوبد و می گوید:
-هی میگه خواب نبود! اگه خواب نبود پس جنه پاشده اومده خونت؟
گرمای بدنه ی ماگ دستم را داغ می کند اما دم نمی زنم…فکرم جای دیگری است.
دستم می سوزد و ناخودآگاه ماگ را روی کابینت سُر می دهم:
-میدونم مسخرم می کنی ولی من فکر می کنم یه چیزی بیشتر از خواب بود. من حسش می کردم مریم!
-چی و حس می کردی؟ جنَ رو؟
شاکی نگاهش می کنم:
-من کی این و گفتم؟ حالا تو هی مسخره کن…من میگم اون شب یکی اومده بود توی خونم.
مریم که انگار قانع شده مشکوک نگاهم می کند:
-آخه کی؟ کسی که کلید خونت و نداره. بدون کلیدم نمیشه اصلا بیان تو و تو نفهمی! یعنی میگی دزد بوده؟
قاطعانه جواب می دهم:
-نه بابا دزد بود که یه چیزی برمی داشت…نسیم کلیدم و داشت. مطمئن نیستم ولی فکر کنم کسی ازش دزدیده کلید خونم و.
-این یکی خیلی دور از ذهنه…از کجا فهمیدن کلید مال خونه ی توئه؟
تکیه ام را از کابینت می گیرم و از آشپزخونه خارج می شوم…چشمم به جایی که آن توده ی سیاه را دیدم خشک می شود.
جواب سوال مریم را با تاخیر می دهم:
-نمی دونم شاید نسیم لو داده…هرچی هم بهش زنگ می زنم جوابم و نمیده.
انگشت شستم را توی دهانم می کنم و ناخونش را می جوم:
-راستش من از عرفان می ترسم…نکنه کار اون باشه؟!
-چی می گی دختر؟ عرفان که الان چند ساله کاری به کارت نداره!
-آره خوب، ولی تو که بار آخر ندیدیش! توی تمام این چند سال منتظر بودم نیشش و بزنه. قسم خورده نذاره آب خوش از گلوم پایین بره.
شانه ای بالا میندازد:
-چی بگم؟ اگه انقدر موضوع جدیه چرا قفلای خونت و عوض نمی کنی؟
شست خیسم را روی شلوارم می کشم:
-اتفاقا توی فکرشم…در اسرع وقت اینکار رو می کنم.
مریم ناگهانی کف دستانش را به هم می کوبد و باعث می شود من که توی فکرم از جام بپرم.
با هیجان می پرسد:
-راستی یزدان بهت زنگ نزد؟
آهی می کشم:
-دلت خوشه ها دختر! فکر کنم خونه و جای زندگی و دیده ترسیده.
انسان های کره ی زمین فقط شامل دو دسته ی زیبا و پول دار می شوند. بقیه از نظر فنی دیگر انسان نیستند. چنین نظریه ای اصلا درست به نظر نمی رسد ولی روی هوا این حرف را نمی زنم، دیده ام که می گویم!
از همان شب تا به حال هر جا که هستم، نگاهم به صفحه ی گوشیم خیره مانده ولی دریغ از یک تک زنگ. حیف شد…!
-زنگ میزنه!
سرم را بالا می اندازم:
-نمی زنه مریم…میگما، کاش اون شب اونقدر ساده نبودم و یکم آرایش داشتم اون طوری شاید چشمش می گرفت!
-اگه بخواد واسه این چیزا باهات دوست شه همون نشه بهتره.
پوزخند می زنم:
-شعار نده مریم…داری کی و گول میزنی؟ یکم چشمات و باز کن. یه چیز میدونم که میگم دیگه. توی این دوره زمونه یا باید پول داشته باشی یا بر و رو. وگرنه جزو آدمیزاد حساب نمیشی.
بلاخره حرف دلم را می زنم و آرام می گیرم. موضوع خواب و بوی عطر مردانه بین کل یادم می رود.
مریم از روی مبل بلند می شود و سرش را با تاسف تکان می دهد:
-واست متاسفم…میدونی چیه؟ تو چون تنها چیزی که می بینی این چیزاست نظرت اینه، اتفاقا دلیل اینکه مردایی که توی زندگیت میان اکثرا خر پول و جذابن هم همینه ولی باور کن همه ی آدما هم اینطوری نیستن. دنبال درستاش برو…
مریم دلخور می رود ولی من هنوز در فکر حرف هایش هستم! یعنی راست می گفت؟ یعنی همه ی این بدبختی هایی که به سرم می آید تقصیر خودم است؟
خودم را به ماگ قهوه که قهوه ی داخلش یخ کرده می رسانم و توی ظرف شویی می گذارمش.
مریم دوست دوران دانشگاهم است. خانواده ی درست و حسابی دارد، پول دارد… نه زیاد پولدار اما انقدر دارند که چشمش دنبال دست دیگران نباشد. نفسش از جای گرم بلند می شود!
من همان آدمم که روزی می خواستم آن بالا بالاها بروم…انقدر بالا که بتوانم خورشید را با دستم بگیرم.
مریم خانوم من هم یک روزی آرزو داشتم انقدر خوب باشم تا بتوانم بنشینم و برای دیگران حرف های قشنگ بزنم ولی نشد. نه اینکه نخواستم! به خدا نشد…نگذاشتند!
من هم نمی خواستم تنم زخمیِ دستِ مردان نامرد زمانه شود ولی نباید دم بزنم چون می گویند خودش می خواست. نباید مرثیه گوی خاک تنم باشم…نبـــاید!
مثلا مجله ی جلوی رویم را ورق می زنم ولی حواسم به صفحه ی خاموشِ موبایلم است. حتی حواسم به سیگاری که توی دستم می سوزد هم نیست. می سوزد و تنها دود غلیظی در هوا و خاکستری که داخل جا سیگاری تکانده می شود از آن باقی می ماند.
نمی دانم چرا حس می کنم چیزی این وسط درست نیست! وقتی شماره ام را برایش نوشتم به نظرم خوشش آمده بود ولی اگر تا یک هفته بعد زنگ نزده یعنی این دوستی را نمی خواهد.
با ویبره ی گوشی و متعاقب آن لرزیدن شیشه ی میز هول می شوم، بی اراده دستم را مشت می کنم و آتش سیگار کف دستم را می سوزاند. مشتم را شتاب زده باز می کنم و سیگار نیمه خاموش روی نقش گلِ روی قالی میفتد. با اینکه زود خاموشش می کنم ولی گل را می سوزاند، بدون اینکه خاکسترش را جمع کنم سریع موبایلم را برمی دارم.
با دیدن اسم مریم روی صفحه نمایش، مرغ نگاهم را به سوی کف دست سوخته ام می فرستم که عجیب می سوزد و حرصم می گیرد.
دایره ی سبز رنگ را در جهت مخالف می کشم و در حالی که گوشی را به طرف گوشم می برم، با لحن بی حوصله ای می گویم:
-سلام مریم…چیکار داری؟
-اوووه! ببین چه توپش پره! یزدان هنوز زنگ نزده نه؟
کف دستم را فوت می کنم تا سوزشش را کم کنم و جواب می دهم:
-خواستم صد سال زنگ نزنه…مردا همشون مثل همن. همون بهتر زنگ نزد اونم یکی مثل مهیاره دیگه. اصلا مگه مرد درست و حسابی هم داریم؟! واقعا نمیدونم چی فکر می کردم که شمارم و…
صدای بلند مریم کلامم را قیچی می کند:
-یه دقه ساکت باش دختر. مثل تراکتور در حال کار حرف می زنی! ببینم گفتی یزدان CLS نوک مدادی داشت؟
از اینکه وسط غر زدن های من این چنین سوال بی ربطی می پرسد تعجب می کنم و یک کلام می گویم:
-آره!
-گفتی چه شکلی بود؟ یزدان و میگم!
چهره ی کم رنگ شده ی یزدان را در ذهنم تجسم می کنم و جواب می دهم:
-خوب یادم نیست. چشم و ابرو مشکی بود…یادمه ابروهاش خشتی و پر بود و خیلی به چشماش نزدیک. اوووم…صورت استخونی و فکر می کنم لبای درشتی داشت…آهان راستی سبزه هم بود…
مریم که انگار یکی دنبالش است و عجله دارد بی قرار و کلافه می گوید:
-خب حالا کافیه. فکر کردم گفتی خوب یادت نیست! الان دم خونت وایساده!!
سوزش کف دستم یادم می رود…اول درک نمی کنم مریم چه می گوید و گوشی را از این گوش به آن گوشم هدایت می کنم:
-چی؟!
-همون که شنیدی. یزدان الان دم خونته…من داشتم میومدم پیشت دیدمش و حدس زدم خودش باشه.
از روی مبل بلند می شوم و به سمت پنجره هجوم می برم:
-شاید داری اشتباه می کنی!
-نه مطمئنم. مگه چند تا آدم پیدا میشن توی این حوالی بنز داشته باشن و دقیقا خصوصیاتشون مثل همون یزدان مد نظر تو باشه؟
حرفش منطقی است ولی برای اطمینان گوشه ی پرده را کنار میزنم. بنزش انقدر توی این منطقه تک است که ناخودآگاه از بین آن همه ماشین می شناسمش. آن دست خیابان و توی پیچ کوچه پارک کرده. می توانم نیم رخش را که بخاطره فاصله ی زیاد ریز شده ببینم.
مطمئن می شوم خودش است و انگشت به دهن می مانم. اینجا چکار دارد؟!
-الو؟ الو؟ گلاره؟!
از فکر خارج می شوم و کلافه می گویم:
-هـــان!
من و من می کند:
-چیزه…من بیام بالا یا برم؟
-کجا بری؟ وایسا الان میام پایین!
-چرا میای پایین؟ میگم دم دره!
نگاهم روی ماشینش زوم کرده:
-شنیدم چی گفتی! حالا که اون اقدام نمی کنه خودم اینکار رو می کنم.
-دیوونه ای؟ یادمه گفتی رابطتت با مهیار واسه ی اینکه خیلی بهش رو دادی بهم خورد. اگه پاشی بیای پایین فکر می کنه خیلی هولی و اینم میشه مثل مهیار!
پرده را ول می کنم و برای آماده شدن به سمت اتاقم می روم:
-نگران نباش حواسم هست…تا ده دقیقه ی دیگه پایینم.
توجهی به گلاره صدا زدن هایش نمی کنم و تلفن را قطع می کنم. توی سریع ترین حالت ممکن خط چشم خوش حالتی پشت پلکم می کشم. ریمل غلیظی به مژه های کوتاه اما فرم می زنم. رژ قرمز را از توی کیف بیرون می آورم و لبم را سرخ می کنم.
حساب خاصی روی این رژ قرمز باز کرده ام…!
پالتوی مشکی، کوتاه و تنگم را تنم می کنم. موهای بلند و قهوه ایِ روشنم را از بالا می بندم و شالم را هول هولکی روی سرم می اندازم. فرقم را با ته شانه کج باز می کنم و تاب دار گوشه ی چشمم می ریزمشان .
می ترسم یزدان از دستم برود. حالا که دوباره پیدایش کرده ام محال است ولش کنم…محــال!
در را پشتم می بندم، زیپ چکمه های چرمی و ساق بلندم را بالا می کشم و گوشی به دست داخل آسانسور می روم .
دارم می آیم یزدان خان…جدای از ماشین و زرق و برقت که چشمم را حسابی گرفته باید تو یکی را از رو ببرم. گلاره به تو شماره می دهد و تو زنگ نمی زنی؟!
مهیار یادم می رود، خودم و تمام دنیایم را فراموش می کنم و فقط یک کلمه در سرم چرخ می خورد. یزدان…!
به محض اینکه آسانسور در پارکینگ می ایستد، پارکینگ را اعلام می کند و درِ آن باز می شود، دستی به پالتوی اهدائیِ مهیار می کشم، موهایم را در آینه مرتب می کنم و راضی از ظاهرم از آسانسور بیرون می آیم.
از در حیاط خارج می شوم، ذهنِ کوچه ی آشنایمان پر شده از تنِ سپید و نجیب زمستان.
چه خاطره ها که من از این کوچه ی بی انتها دارم…چه خاطره ها!
ای کاش می شد خاطره هایی که از یادآوریشان دردم می آید را در کیسه ی زباله بریزم و دم در بگذارم تا به عنوان زباله های بازیافت نشدنی برده شوند و هرگز هم برنگردند…!
می شود یعنی؟ نه! نمی شود…
شاخه ی خشکِ پیچکِ تنها، از سر در حیاط پایین ریخته و برای چند ثانیه نگاهم را درگیر زیبایی اش می کند.
ای که بی تو خودم وتک و تنها می بینم، بیا و ببین که گلاره ات دارد برای فراموش کردنت چه ها که نمی کند…کارهایی که فراتر از حد توانش است…
اما اگر این ها دستی شود تا برای فراموش کردن تو و خاطراتت به من یاری دهد، شک نکن صفت و محکم به آن می چسبم…!
رفتی مهیار و…
از رفتن تو گفتم…
ستاره در به در شد،
شبنم به گریه افتاد،
پروانه شعله ور شد!
ولی باز هم رفتی…
پس همان بهتر که بروی!
چشمهای منتظرم خیره می شود به پیچ جاده و با دیدن ماشین نوک مدادی که برقش نگاه مرا هم براق می کند، لبخندی روی لبم بسط می نشیند.
هر چه چشم می چرخانم تا مریم را پیدا کنم نمی بینمش…انگاری رفته است.
شانه ای بالا می اندازم…همان بهتر که رفت. اینطوری بهتر شد. فقط منم و یزدان!
به سمت پیچ کوچه می روم. می دانم که تا به حال حتما مرا دیده ولی وانمود می کنم من هنوز، او را ندیده ام.
این یکی را خوب بلدم…نقش بازی کردن!
از کنار ماشینش می گذرم. چند قدمی هم دور می شوم و ناگهانی چند قدم را عقب گرد می کنم.
سرم را سمت او که نگاهش با من است می گردانم. صورتم را کمی کج می کنم تا بهتر ببینمش و لبخندِ آشنایی، بر لبم می نشانم.
لبخندم را که می بیند بوقی می زند و بلافاصله از ماشینش بیرون می آید. یک دستش را روی سقف می گذارد و با دست دیگرش در را نیمه باز نگه می دارد.
در سلام دادن پیش قدم می شوم. کمی هم حالت تعجب زدگی از دیدنش را، در لحنم مخلوط می کنم:
-سلــام!
سری تکان می دهد و اگر اشتباه نکنم زیر لبی، سلامی هم می کند ولی انقدر آرام می گوید که ترجیح می دهم همان «سلام» فرضش کنم.
کت سه دکمه ی بلندِ مشکی رنگ پوشیده. موهای سیاهش را مردانه بالا زده و هیچ اثری از براقیِ ژل و روغن نیست.
ته ریش هم دارد…البته خیلی کم!
ساده و خیلی مردانه!
از آن دسته آدم های سرمایی است که تحمل سرما را به هیچ عنوان ندارند چون خیلی زود، یقه ی کتش را به سمت صورتش بر می گرداند و ژست سرمازدگی می گیرد.
حق را به او می دهم…
هوا عجیب سوز دارد و استخوان هایم را می سوزاند…شک ندارم صورتم سرخ شده.
انقدر سرخ که ندیده می دانم از زیر لایه ی کرم پودر هم توی چشم می زند.
وقتی سکوت ممتدش را می بینم، دست هایم را در آغوش می کشم و با لبخندی زینتی انتهای سکوتش را می گیرم و ان را می شکنم:
-خوشحال شدم دوباره دیدمتون، اگه کاری ندارید من دیگه برم.
می خواهم راهم را بکشم و بروم اما صدایش مانعم می شود:
-گلاره خانوم…
با آن صدای بم و کلفتش چه لطیف نامم را صدا می زند! لبخندی می زنم و باز بر می گردم سمتش.
می دانستم…می دانستم نمی گذارد به همین سادگی ها بروم.
منتظر و طلبکار نگاهش می کنم تا حرفش را بزند.
با چشمش به ماشین اشاره می کند و می گوید:
-میشه بشینید تو ماشین؟! اینطوری راحت ترید.
منتظرم در ادامه ی حرفش بگوید سردش است اما نمی گوید، نسبتش می دهد به راحتیِ من…
جوری ژست گرفته که بچه ها هم می فهمند از سرما کلافه شده.
بدون تعارف دوباره داخل ماشین سنگر می گیرد. در سمت کمک راننده را برایم باز می کند و دست هایش را در آغوش می کشد.
نگفتم سرمایی است؟!
معطلش نمی کنم و ناز کردن را می گذارم برای یک فرصت مناسب تر. کنارش می نشینم و در را کمی محکم می بندم…
به محض نشستن روی صندلی های چرم و راحت قهوه ای سوخته، هجوم باد گرمِ بخاری صورت و دست هایم را به گزگز می اندازد. گرمای اتاقک ماشینش لذت بخش است.
مدل ماشینش بالاست و هزار جور دم و دستگاه دارد ولی سعی می کنم برای حفظ ظاهر هم که شده مانع از باز ماندن دهانم شوم!
به طرفش می چرخم و کیفم را در آغوش می گیرم:
-خب؟!
-چی خب؟
-کارتون و بگید باید برم!
این ها روش جلب کردن توجه مردان است…حتی اگر قصد رفتن هم نداری، مدام بگو که باید بروی!
کمی منگ نگاهم می کند و سریع می گوید:
-آهان…
سمت صندلی من خم می شود و داشبورد را باز می کند. کلیپس صورتی رنگم را که دستش می بینم ناخودآگاه ابروهایم بالا می روند.
گل سر من دست او چه می کند؟!
برای مدت زمان کوتاهی تنها صدایی که به گوش می رسد ترانه ی نفس هایمان است…!
انگار که تعجب را از نگاهم خوانده باشد، بدون این که چیزی بپرسم توضیح می دهد:
-خوب راستش اون شب گل سرتون از موهاتون افتاد و من برش داشتم تا بهتون بدم، ولی انقدر توی خودتون بودید که نخواستم خلوتتون و بهم بزنم.
مکثی می کند، پلکی می زند و ادامه می دهد:
-موقع داخل رفتن هم انقدر حواسم پرت شد باز فراموش کردم…برای همین اومدم اینجا.
نمی دانم به چشمم می آید یا واقعا لبخند می زند اما انقدر لبخندش محو است که به راحتی می توان نادیده اش گرفت.
-نمی دونستم طبقه ی چندمید و فکر کردم اگر از همسایه ها بپرسم ممکنه براتون بد بشه…می دونید که؟! یه مرد جوون، یه دختر جوون! مردم ایران و که می شناسید؟
ضربه ای به فرمان ماشین می زند:
-به هر حال انگار شانس باهام یار بود و خودتون اومدید پایین!
نقش بازی کردن را کنار می گذارم…دهانم باز می ماند، واقعا تحت تاثیر قرار می گیرم…
این همه زحمت تنها برای پس دادن یک گل سر؟؟؟!
آب دهانم را قورت می دهم و با لحن بهت زده ای می گویم:
-لازم نبود خودتون و انقدر توی زحمت بندازید. واقعا می گم…یه گل سر ارزشش و نداشت!
برف پاک کن را به کار می اندازد و صفحه ی سپید رو به رویمان می شود همان کوچه ی، تن سپیدِ آشنا:
-به هر حال امانت بود.
-خوب شما که شمارم و داشتید می تونستید یه تماس بگیرید لااقل معطل نشید.
-راستش همون شب رفتم خونه دوش گرفتم و شمارتون پاک شد…بعدم منم تازه رسیده بودم و معطلی نداشت.
دروغ می گوید…مگر می شود تازه رسیده باشد و همان لحظه مریم او را ببیند!؟ احتمالش انقدر کم است که مطمئنم دروغ می گوید.
گل سر را از دستش می گیرم:
-به هرحال خیلی ممنون.
سری از روی تواضع پایین می اندازد:
-خواهش می کنم! وظیفه بود.
سرم را تکان می دهم:
-نه…اصلا وظیفه نبود. آدمای زیادی نیستن که همچین کاری کنن!
دستم سمت دستگیره می رود…
مرد خوبی است…
نمی خواهم بازیش بدهم…
حیف است! گناه است که حتی بخواهد با من هم صحبت شود.
قلب دو رویم را بر می دارم می برم سر وقت کسی که لایقش باشد. این یکی حربه ی زنانه نیست، واقعا می خواهم بروم.
-بازم ممنون…من دیگه برم!
در بین بسته ماندن و باز شدن است که می پرسد:
-جایی می رفتید؟
لبم را می گزم…چاره ای جز دروغ گفتن ندارم:
-آره، داشتم می رفتم دوستم و ببینم!
-اگه اجازه بدید من می رسونمتون.
می خواهم بروم…پشیمان شدم.
بگذار بروم!
-زحمت نمی دم، به اندازه ی کافی شرمندم کردید.
بدون اجازه ی من پایش را روی گاز می فشارد:
-زحمتی نیست…توی این سرما می خواید پیاده برید؟ خوب من می برمتون دیگه.
-پیاده نمی رفتم که، تاکسی بود.
-بر فرضم اگر تاکسی رو به ماشین من ترجیح بدید، بازم باید تو این سرما تا سر خیابون می رفتید تا سوار تاکسی شید.
لبخند می زنم و بی خیال رفتن می شوم…خودش اینطور می خواهد:
-من عادت دارم. تازه انقدرام سرد نیستا!
پر کنایه می گوید:
-بــــله! کاملا مشخصه اصلا سردتون نیست.
متوجه منظورش می شوم.
آینه ی بالای سرم را پایین می زنم و به صورت سرخم نگاهی می کنم و خنده کنان می گویم:
-من زود سرخ می شم وگرنه زیاد سردم نیست.
-شما که راست می گید!
-یعنی دارید می گید دروغ میگم؟
-بنده کی چنین جسارتی کردم؟ آدرس دوستتون و اگه بگید من بدونم کدوم سمتی برم ممنون میشم.
آدرس را به او می دهم و از این همه ادب و نزاکتی که در تک تک کلمه هایش به کار می گیرد در شگفت می مانم. راست گفتند حفظ ادب شخصیت آدم ها را بالا می برد.
از نظر من یزدان مرد متشخص و مودبی است…در یک جلسه دیدن نمی شود قضاوت کرد، من مردانی را دیده ام و می شناسم که در ظاهر عالی بودند و برای مدتی هم عالی ماندند ولی آن رویشان را که نشان دادند حالم از هرچه مرد بود به هم خورد.
به هر حال در همین یک جلسه شیوه ی سخن گفتنش عجیب به دلم نشسته…
متانتش…غرورش! و صد البته صلابتی که در عمق سیاهِ نگاهش بیدار نشسته!
همینطور الکی دلم هوای مهیار به سرش می زند.
مهیارِ من…
نه…نه! مهیار دیگر مال من نیست. حالا باید بگویم مهیارِ او…مهیارِ او با این مرد زمین تا آسمان فرق داشت.
صاف و ساده دل بود. مهربان بود. کله شق و بی پروا بود…
ولی با تمام این ها تنها عشق زندگیِ من بود.
حتی اسمش را هم که می برم قلبم مثل حالا تند تند می کوبد. حالا شما ببینید چه می کند این دل در سینه ام، وقتی رویش را می بینم…فقط تصورش را بکنید!
-اگه جسارت نباشه می تونم یه سوال بپرسم؟
افکارم را کیش کیش می کنم و پاسخ می دهم:
-بفرمایید…
-اون شب ساعت سه توی خیابون…اون هم تک و تنها چیکار می کردید؟! اگه دوست نداشتید می تونید جوابم و ندید.
آهی می کشم:
-مشکلی نیست…جواب میدم. از بیکاری یجورایی! به سرم زده بود یکم قدم بزنم…
نمی دانم باید چه بهانه ای بجز از دست دادن مهیار بیاورم…کمی فکر می کنم و دروغکی می گویم:
-بخاطر یکم بی حواسی از کارم اخراج شدم…می دونید؟! من تنها زندگی می کنم. پدر و مادرم فوت کردن و کسی نیست که بتونم روش حساب کنم. شاید از نظر آدمایی مثل شما چیز مهمی نباشه ولی برای من مثل مردن می موند. واقعا داغونم کرد…
حرف دیگری به ذهنم نمی رسد و ناخودآگاه موتور فکم پت پت کنان خاموش می شود. چقدر دروغ پشت هم ردیف کردم…کف کردم! اصلا از کجا آمد این همه دروغ؟!
-می فهمم…کارتون چی بود؟
باز هم دروغ:
-توی یه کلینیک دستیار بودم.
-چی خوندید؟
-لیسانس زیست شناسی دارم.
این یکی را راست می گویم…مهیار مجبورم کرد درسم را ادامه دهم و لیسانسم را بگیرم. دلش می خواست عروسش درس خوانده باشد.
پوزخند بی اراده ای روی لبم می نشیند. تازه اصرار داشت برای فوق هم بخوانم!
حالا می خواهد از این همه سوال به چه چیزی برسد؟
انگار جدی جدی می خواهد به جایی برسد، چون می گوید:
-جالب شد…اتفاقا منم دنبال یه منشی می گشتم واسه شرکت…البته یه هفته هم نیست منشیِ قبلی رفته و کلی هم داوطلب داشتیم ولی انگار قسمت بود من شمارو ببینم. نظرتون چیه راجع به یه کار تازه؟
دهانم باز می ماند. مرا اصلا نمی شناسد و می خواهد منشی اش باشم؟ حالا بعد از آن همه نقش بازی کردن چطور بگویم نمی خواهم؟
من و من می کنم:
-خوب…خوب حتما یه شرایطی هم دارید…شاید من شرایطش و نداشته باشم.
شانه ای بالا می اندازد:
-فقط کافیه زبان انگلیسی رو در حد متوسط بلد باشید…بقیش تقریبا هموناست که به عنوان دستیار انجام می دادید.
بعد از مکثی ادامه می دهد:
-اصراری ندارم به هر حال خواستم کمکی کرده باشم…تصمیم با شماست. شما نگرانید کارتون واز دست دادید و منم بهتون یه پیشنهاد کاری دادم…به عنوان یه دوست.
دم خانه ی مریم روی ترمز می زند و کارتی را از بین کارت های داخل داشبورد بیرون می کشد:
-رسیدیم…اگه خواستید پیشنهادم و قبول کنید یا در مورد هرچیزی کمک خواستید می تونید باهام تماس بگیرید. البته این شماره ی شرکته…
با روان نویس مشکی اش شماره ی دیگری روی کارت می نویسد:
-اینم شماره ی خودمه…
کارت را سمت من می گیرد. کارت را از بین انگشتانش بیرون می کشم و لبخندی می زنم:
-ممنون…بابت گل سر…بابت رسوندنم و بابت حمایتتون. باور کنید آدمایی مثل شما خیلی کمن. امیدوارم عشقتون، دوست دخترتون یا همسرتون…اگر دارید واقعا قدرتون و بدونه.
از ماشین پیاده می شوم و او می گوید:
-یادتون باشه اگه دیدیدش اینارو به خودش بگید. روز خوش…
بلاخره لبخندی می زند و من فکر می کنم لبخند به صورت جدی اش حالت زیبایی می بخشد.
دستی برایش تکان می دهم و تا وقتی ماشینش بین بارش برف ها گم می شود نگاهش می کنم…
وقتی فکر می کنی که برای رو به رو شدن با چیزی آماده ای در حقیقت اصلا آماده نیستی!
من هم به هیچ عنوان آماده نبودم کس دیگری را به جای مهیار وارد زندگی ام کنم همان بهتر که خودش کسی را داشت…
ولی همه ی این ها به کنار ارزش آشنا شدن با چنین مرد فرشته صفتی را داشت…!
فکر می کنم دیگر نمی توانم برای کسی منتظر بمانم تا نجات دهنده ام شود…
این بار بـــاید خودم، خودم را نجات دهم.
از یزدان کاری ساخته نبود!
***
شش سال قبل
از در باغ که داخل می رویم، بازویم را از دست لاله، یکی از هم کلاسی ها و دوستان مدرسه ام، بیرون می کشم و قدمی عقب می گذارم:
-لاله من نیستم. می خوام برگردم خونه…
لاله دستم رو با حرص و عصبانیت می چسبد و چشم غره ی جانانه ای می رود:
-کجا می خوای برگردی نصف شبی؟ تو که تا اینجا اومدی بیا تو خوشت نیومد بر می گردیم.
-لاله به خدا مازیار و کیوان بفهمن کشتنم.
در حالی که دستم را محکم تر می کشد، با بی خیالی می گوید:
-از کجا میخوان بفهمن؟ اگه خودت تابلو بازی درنیاری نمی فهمن. به خدا خیلی خوش میگذره.
به چشمانش نگاه می کنم. با نگاهم از او خواهش می کنم که برگردیم. دلم عجیب شور می زند و ترس تمام وجودم را گرفته.
ترس از ناشناخته ها همیشه توی وجود آدم هاست…فشارش کم نمی شود و بلکه لحظه به لحظه بالاتر می رود. وقتی به عامل ترست نزدیک می شوی بیشتر می ترسی.
تا دیروز و چند روز قبلش کاملا آماده بودم تا با لاله در این مهمانی شرکت کنم. دلم می خواست بی گدار به آب بزنم. دست از پا خطا کنم. خسته بودم از این همه پرسیدن سوال های بی سر و ته…
که کی بهت گفت؟ که چی بهت گفت؟ کجا بودی؟ با کی بودی؟
خسته بودم…خسته! پاکم مثل برگ گل ولی مازیار نامزدم و کیوان برادرم مدام به من شک دارند. به من؟! به منی که همیشه سرم پایین و به کار خودم است شک دارند!! برایم غیرتی می شوند!!!
مردند و زورشان زیاد است…مادرم زن است…از جنس خودم ولی درکم نمی کند. کار دنیاست دیگر! منم و خودم. از وقتی پدرم مُرد همیشه همین احساس را دارم. خودم بودن با خودم!
ترس پر می گیرد و جایش را به خشم و نفرت می دهد. من که همه چیزم را دادم به دست باد، پس هر چه باداباد!
بازوی لاله را که همانطور پشت هم نطق می کند می چسبم و دنبال خودم می کشمش. سکندری می خورد و از حرکت ناگهانیم شاکی می شود.
اهمیتی به غرغرهایش نمی دهم. صدای موسیقی با آن بِیس سرسام آور باعث می شود که لاله هم مثل من سکوت کند و دنبالم از پله های امارت بالا بیاید.
هر دو از در دو دهنه و بزرگ وارد خانه می شویم.
به محض ورود لاله به بازوی من می زند و توی گوشم می گوید:
-عجب کاخی…خوش به حال صاحبش…
و من فکر می کنم به آهنی شدن رویاهای آدم ها. دیگر رویاها و آرزوهایشان از جنس لطافت نیست. خلاصه میشود در کاغذ و آهن و دود…
اهمیتی به کوچک بودن دنیا و رویاهای لاله نمی دهم و به حال خود می گذارمش.
سقف گرانیتی رنگ زیاد از حد بلند است. سرتاسر سالن در تاریک و روشن و دود گم شده. محو زیبایی سالنِ بزرگ و اشرافی مانده ام که لاله دستم را می گیرد و مرا همراه خودش برای عوض کردن لباس هایمان می برد.
هنوز دارم به درست یا اشتباه بودن کارم که بهتر است اسمش را بگذارم لجبازیِ بچه گانه، فکر می کنم. کمربند قهوه ایِ مانتوی سبزم را که باز می کنم دستم روی سگکش ثابت می ماند و توی آیینه خیره می شوم به چهره ی آرایش کرده ام.
صورت خودم را نمی شناسم. آرایشم زیاد نیست ولی برای من که از دست کیوان و مازیار حتی یک برق لب هم نمی توانم بزنم بیش از اندازه است.
از فکر کردن به مازیار منزجر میشوم و نفرت تک تک سلول های بدنم را به تسخیر خودش در می آورد. مانتو را با خشونتی که از فکر کردن به مازیار حاصل شده، درمی آورم.
یک پیراهن کوتاه و بندیِ سفید که هارمونی زیبایی با پوست گندمی و براقم دارد پوشیده ام. لباس را از لاله قرض کرده ام چون لباس های من همه بسته اند و مناسب چنین جمع هایی نیستند.
-حالت خوب نیست؟
توی چشمای بی خیال لاله خیره می شوم:
-نمی دونم…خیلی وقته یادم نیست خوب بودن چه معنی ای داره ولی شاید این مهمونی باعث شه خوب بشم.
طور خاصی نگاهم می کند و لبخند موزیانه ای کنج لب و گوشه ی چشمش را بالا می کشد:
-آفرین دختر…همینه. یه لحظه صبر کن.
کیفش را از روی تخت بزرگ داخل اتاق خواب بر می دارد و از داخلش یک مشمای کوچک بیرون می کشد. با دیدن چند قرص سفید رنگ چشم هایم گرد می شود و یک قدم عقب می روم:
-خدایا…لاله حتی فکرشم قشنگ نیست.
لاله بی توجه به حالت وحشت زده ی من که به قرص ها مانند هیولای زنده و جان داری خیره شده ام از سه قرص دو تا را بیرون می آورد و به سوی من می آید.
دویاره یک گام فاصله ام را با او زیاد می کنم:
-بی خیال لاله…من فردا باید برگردم خونه. مازیار بفهمه می کشتم.
می خندد…به ترس انباشته شده در نگاهم می خندد:
-اوووه کوتا فردا…اثرش تا اون موقع میره. در درجه ی اول انقدر نگو مازیار فلان مازیار بهمان، انقدر اینارو گفتی پسره پررو شده دیگه، دوم هم اینکه این قرص فقط باعث میشه یادت بیاد خوب بودن چه مزه ای داره و این حس بدی که از اومدن به مهمونی داری رو از بین میبره. بهت قول میدم خوشت بیاد اما اگرم نیومد یه بار امتحان کردنش ضرری نداره.
سعی می کند قانعم کند و من این را به خوبی می دانم ولی او در کارش ماهر است و وسوسه ام می کند. قانع میشوم و قرص سفید رنگی که در دست لاله به سوی دهانم می آید را بدون آب می بلعم.
می خواهم امشب هر کار که دوست دارم بکنم…بدون هیچ باید و نبایدی! جایی در اعماق قلبم چیزی فریاد می کشد که اشتباه می کنم! اما با خوردن قرص و گذشت مدت زمان کوتاهی آن حس هم در نطفه اش خفه می شود.
موقع رفتن به سمت جمع نگاه های حریصانه ای را روی تن و بدنم حس می کنم که درست مثل نگاه گرگی به بره است. عجیبش اینجاست که نگاه های هرزه برخلاف همیشه منزجرم نمی کند. الکی احساس سرخوشی می کنم و با همه می رقصم. حتی حرکت دست هایی که گستاخانه روی بدنم کشیده می شوند را هم نادیده می گیرم.
چیزی نگذشته و با این که عرق زیادی روی تنم نشسته است، سردم شده و می لرزم.
نمی دانم چند ساعت توی بی خبری و رقصیدن گذشته ولی حس می کنم حالم بد شده. حالت تهوع و سر درد کم کم به لرزیدن های مکررم اضافه میشود. لاله خودش را به من می رساند. پُک عمیقی به سیگار توی دستش می زند.
صورت رنگ پریده اش در میان دود محو میشود و فقط صدای گرفته اش به گوشم می رسد:
-حالت خوب نیست گلاره؟
تنها با تکان دادن سرم پاسخ منفی می دهم و روی زانوانم خم می شوم. دستش را روی شانه ام می گذارد و سیگار توی دستش را سمتِ من می گیرد:
-بیا دو سه تا پُک بزن بهترت می کنه.
خشمگین نگاهش می کنم:
-سیگار به چه دردم می خوره؟ همش تقصیر توئه!
-سیگار نیست که احمق جون ماری جواناست. بیا بزن روشن می شی!
من هیچوقت چیزی که لاله می خواهد نمی شوم…نمی گذارم که بشوم…نمی خواهم بشوم!
آنقدر ضعیف و بی جانم که حوصله ام نمی گیرد جوابش را بدهم و فقط از او فاصله می گیرم. سیستم عصبیم مختل شده و مغزم توان فکر کردن ندارد. در خلاء طی می کنم.
داخل اتاق می روم و لباس هایم را از روی تخت بر می دارم. تصمیم دارم بپوشمشان و برای همیشه از این خراب شده بروم ولی با تمام گیجی ام می دانم اگر این موقع شب به خانه برگردم باید فاتحه ی خودم را بخوانم، پس تا صبح فردا قید خانه رفتن را می زنم.
برای دوری کردن از جمع و هوا خوری با همان لباس هایی که در دستم است و هنوز تصمیمی برای به تن کردنشان ندارم وارد بالکن می شوم، گوشه ای روی زمین سفت می نشینم و سرم را به میله های سرد پشتم تکیه می دهم. زمزمه های باد سردردم را تشدید می کند. خنکی اش پوست صورتم را نوازش می دهد ولی حالم بدتر می شود. سرم گیج می رود…گیج می خورد…آنقدر گیج می خورم تا بلاخره این رخوت زدگی مرا از پا می اندازد و روی زمین سرد و سنگی می افتم و بیهوش می شوم.
با شنیدن صداهای درهم و برهمی از خواب می پرم. انگار دو نفر جر و بحث می کنند. چند بار پلک می زنم تا بتوانم چشم هایم را به درستی باز کنم.
آسمان بالای سرم در سپیده دم صبح به سر می برد و هوا هنوز گرگ و میش است. لباس هایم کنارم روی زمین افتاده. بدنم از یک مدل خوابیدن خشک شده و درد می کند. از حالت خوابیده خارج می شوم و روی زمین می نشینم.
صدای گریه ای به گوشم می رسد. همان دم کاملا به هوش می شوم و برای احتیاط بیشتر سعی می کنم کوچک ترین صدایی ایجاد نکنم.
خودم را به در بالکن می رسانم و یواشکی به داخل اتاق سرک می کشم.
دو نفر داخل اتاق بحث می کنند. یک مرد و یک زن! زن که پشتش به من است گریه می کند. از دیدن صورت مرد موهای تنم سیخ می شود…می شناسمش. نه تنها من بلکه تمام شهر او را می شناسند چون یکی از نامزدهای پرطرفدار برای انتخاب شدن به عنوانِ شورای شهر رشت است.
او اینجا چه می کند؟ یعنی این کاخ متعلق به اوست؟ باید حدس می زدم چنین کاخی نمی تواند برای یک آدم معمولی باشد!
یعنی این مرد…؟! خدایا دنیای ما به کدام سو می رود؟!
اسم مرد غریب و آشنا را به یاد نمی آورم، انگار زن فکرم را می خواند و به یاریم می شتابد.
-ارسلان خستم کردی به خدا…خاله بلاخره می فهمه!
آهان ارسلان! ارسلان نکویی!
-سارا به خدا اگه یه کار کنی ندا چیزی بفهمه خودم می کشمت.
دختر بین گریه جیغ می کشد:
-پس من چی بهشون بگم؟ از هوا باردار شدم؟
ارسلان نکویی با همان ابهتی که همیشه در عکس های تبلیغاتی اش روی در و دیوار شهر از خود نشان داده جلو می آید و بازوی زن را در مشتش می گیرد، بازویش را محکم می فشارد. آنقدر محکم که بازوی من به جای زن درد می گیرد.
صدای ارسلان خش دار و بلند است:
-اگه بگی از هوا حامله شدی خیلی بهتره تا خالت بفهمه با شوهرش رابطه داری…هم برای تو هم برای من. خودت میدونی که چیزی تا انتخابات نمونده. این اتفاق نباید بیفته…من نمیذارم.
چهار ستون بدنم از شنیدن این حرف می لرزد و هین بلندی که می کشم رادر مشتم گم می کنم. باورم نمی شود چنین روابط کثیفی در واقعیت وجود داشته باشند.
حواسم می رود پی ارسلان نکویی که تختِ سینه ی زن می زند:
-چرا اون موقع که گفتم ننداختیش سارا؟ چرا گذاشتی مامانت بفهمه؟
زن بازویش را به زور از مشت ارسلان نکویی بیرون می کشد:
-صد بار بهت توضیح دادم مامان خودش جواب آزمایش رو دید.
مرد شانه ای بالا می اندازد:
-اونم از بی عرضگیته. به هر صورت من هیچ مسئولیتی قبول نمی کنم…نه الان!
زن دست هایش را به کمرش می زند:
-ارسلان بذار روشنت کنم، من قد یه ارزنم به اون انتخابات کوفتی اهمیت نمیدم. اگر قرار باشه خودم بیفتم تو چاه تو رو هم با خودم می کشم پایین. مطمئن باش!
-از تهدیدات خسته شدم سارا. فکر می کنم زیادی باهات مدارا کردم…
زن وسط حرفش می پرد:
-مدارا کردی ارسلان؟ توی این دو ماه شدی کابوس خواب و بیداریم. شب و روز برام نذاشتی.
بعد در حالی که به سمت در می رود ادامه می دهد:
-اصلا میدونی چیه؟ این حرفای تکراری راه به جایی نمی بره. خواستی ادامه اش بدی می تونی مستقیم بری پیش خاله چون من همین امروز میرم همه چیز و بهش میگم.
مرد رویش را بر می گرداند ودنبال زن می رود:
-تو همچین غلطی نمی کنی! ندا باورت نمی کنه.
زن بر می گردد و توی فاصله ی نزدیکی به ارسلان می گوید:
-فکر کردی انقدر احمقم که توی همچین مهلکه ای با دست خالی وارد شم؟! هزار جور مدرک ازت دارم جناب زرنگ.
-داری بلوف می زنی!
-خیلی خوب پس فقط بشین و تماشا کن. بدجوری بدبختم کردی ارسلان بدبختت می کنم…بدبــخت!
حالا که صورت زن سمت من است می توانم چهره اش را ببینم. خوشگل است و خیلی جوان! و من حیفم می آید که خودش را در چنین کثافتی انداخته.
احتمالا دلیلش بر می گردد به همان رویاهای آهنی و کاغذی! پول و ماشین به علاوه ی شهرت. از روزم روشن تره که اصل ماجرا فقط همین ظواهر است زیرا ارسلان نکویی یکی از نفرت آورترین و زشت ترین چهره ها را دارد و ذاتش هم که گفتنی نیست چقدر می تواند پست باشد، چون چنین جسارتی داشته و توانسته با خواهر زاده ی زنش رابطه ی نامشروع داشته باشد می گویم که پست است.
آه از این رویاهای آهنین!
حواسم به افکارمه و دوست دارم این بحث بی سر و ته زودتر تمام شود تا برگردم خانه. خانه ای که با تمام محدودیت ها و سختی هایش در حال حاضر از دید من به بهشت می ماند. تند تند و با احتیاط لباس هایم را می پوشم تا به محض خروجشان فرار کنم. انقدر سرم گرم است به پوشیدن لباس هایم که از مرد و زن غافل می شوم.
با صدای بلند شکستن چیزی برق از سرم می پرد و نگاهم داخل اتاق را میگردد. در مقابل چشم های ناباورم گلدان بزرگ و کریستالی که تا لحظه ای پیش کنار میر توالت زمین خالی را تزئین کرده بود خورد می شود و هزاران تکه ی ریز و درشتش زمین اتاق را فرش می کند…فرشی از جنس شیشه های خونین!
حتما کابوس می بینم…کابوسی که در آن یک دختر موطلایی و زیبا با سر خونین روی زمین افتاده و بدون شک از شدت ضربه جان می دهد. کم کم موهای طلایی و فِرَش خونین می شود و رنگ سرخ به خودش می گیرد.
بالای سرش مردی ایستاده که از حالا تا قیام قیامت دستش به خون آغشته می ماند. خونی که رنگ ندارد و هرچقدر هم که آن را بشوید پاک نمیشود، تنها دردی می شود و سنگینی می کند روی وجدان خفته اش!
من می بینم که دختر خون می ریزد و مرد می شنود که من بلند و پر صدا نفس می کشم. می شنود و با حرکت تندی خودش را به طرف تراس می کشد:
-کسی اونجاست؟
می دانم اگر دستش به من برسد باید خودم را مرده بدانم. در حالت معمولی محال است زورم به او برسد چه رسد به حالا که اثرات خوردن آن قرص لعنتی تاثیر بدی رویم گذاشته است. حس خستگی و کوفتگی کاذب…
صدای قدم های محتاطش ذهنم را به دوئل ناجوانمردانه ای دعوت می کند. فکر اینکه یک انسان جلوی چشم هایم کشته شده یا اینکه اگر مازیار و کیوان بویی از ماجرا ببرند زنده می مانم یا نه را می سپارم به دست آینده.
همه ی نیرویم را در پاهایم که ضعیف و لرزان است جمع می کنم برای فرار، چون می دانم کسی که یک نفر را می کشد بی شک دومی را با خیال راحت تری از هستی ساقط می کند. هوای خانه و مادرم با آن روسری گل گلی، کیوان و حتی مازیار دلم رو پر می کند. دیوانه ام می کند!
ای کاش اینجا بودند. اصلا ای کاش به اصرارا های لاله توجهی نمی کردم و به این خراب شده نمی آمدم تا کارم به این جا نکشد.
همین چند ثانیه تا رسیدن مرد به تراس آنقدر طول می کشد که بی طاقت میشوم. به محض دیدن کفش های سیاه و براقش که روی سنگ سرد و سفید رنگ تراس قرار می گیرد مثل فنری از جایم می پرم و از در تراس بیرون میدوم.
حرکتم چنان ناگهانی و غیر منتظره است که مرد غریبه غافلگیر میشود. همگام با حرکت شتاب زده ی من چرخی میخورد و من از شُکی که به او وارد می شود استفاده می کنم. غافل از شیشه هایی که فرش دست باف و خوش طرح اتاق را به طرز وسوسه انگیزی تزئین کرده اند به سمت در اتاق می دوم.
به محض اینکه تیزی و برندگیِ لبه ی تکه شیشه ای پوست نازکِ کف پایم را در آغوش می کشد صدای جیغ بلندم به آسمان می رسد.
خودم و ارسلان نکویی فراموشم میشود. از شدت سوزش لب پایینم را به دندان می گیرم و زلال ترگونه ی اشک جلوی دیدم حلقه میزند. پلکی می زنم و قطرات را یکی پس از دیگری رهسپار گونه های تب دارم می کنم. نگاه هراس زده ام روی خون سرخ رنگی که از زیر پای بدون کفشم جریان پیدا کرده ثابت می ماند اما حواسم نزد مرد غریبه ای رفته که از نظر من قصد جانم را کرده.
حتی رو بر نمی گردانم تا نگاهی به او بیندازم و موقعیتش را ارزیابی می کنم. به اندازه ی کافی وقتم حرام شده است…با وجود سوزش وحشتناکی که در کف پایم پیچیده و باعث میشود حس کنم قوزکم نبض می زند و حتم دارم در این نزدیکی ها مرا از پا در می آورد، باقی مانده ی راه را با احتیاط تر میدوم.
همان اندک زمانی که تلف شده باعث میشود تا ارسلان نکویی به من برسد و دستی که برای چنگ زدن به بازوی من روانه کرده به ثمر میرسد.
چنان عقب کشیده می شوم که نمی توانم به درستی پای زخمیم را کنترل کنم و بی اراده روی زمین قرار می گیرد. زوزه ی سوزناکی که میرود تا اوج بگیرد بین کف دست بی رحم مرد به پوچی می رسد.
تمام شد؟ به همین سادگی همه چیزم به تاراج رفت؟! جانم اسیر دستان بی رحمی شده است که بید وجودم را بی هیچ رنگ و بویی از ثانیه ای غفلت این چنین می لرزاند!
خدا به فریادم برس! حقم این نیست…حق اشتباه به این کوچکی تاوانی به این سنگینی نیست!
ترسان و لرزان در چشم های ریز و سیاهش که حالا برخلاف آن چه که من قبلا فکر می کردم ترسناک به نظرم می آید نگاه می کنم و با تمام احساسات ضد و نقیضی که گریبانم را گرفته می جنگم.
دستش مانند پیچکی جوان، صفت و محکم به دور گردنم حلقه میشود و از پس پرده ی اشک لب هایش را می بینم که تکان می خورد:
– دختر کوچولوی بیچاره…کی دلش میاد همچین موش ملوسی رو بکشه؟!
دستی به چانه ی مستطیلی شکلش می کشد و نچ نچی می کند:
-حیف که راه دیگه ای برام نذاشتی.
گویی که داس دلهره گردن این دقیقه ها را می شمارد. زمان آهسته می گذرد و مرا بیشتر قربانی وحشتم می کند. تسلیمم می کند به این احساس منحوس!
با تمام بی تجربگی ام می فهمم این دختر مو طلایی اولین قربانی ارسلان نکویی نیست. کسی که برای اولین بار روح را از جسم دیگران خارج می کند می ترسد…دستپاچه می شود و کنترلی روی رفتارش ندارد. تنها چیز هایی که نمی شود در رفتار و عمق نگاهش حس کرد همین دستپاچه شدن است!
برای رهایی دست و پا می زنم و سعی می کنم خودم را که مانند بید می لرزم از فشار دست هایش خلاص کنم. تلاشم راه به جایی نمی برد و هر لحظه نا امید تر می شوم.
خودم را تمام شده می دانم…از کجا باید بدانم که در چنین موقعیت هایی چه کنم؟ من بی دست و پا که همیشه مازیار و کیوان برایم تصمیم گرفته اند باید از کجا بدانم که چه کنم؟!
او با حرکت ناگهانی ای مرا روی تخت می اندازد و صدای جیغ های بلندم برای لحظه ای از مشتش فراتر می رود و دوباره دستش را جلوی دهانم می گذارد. موهایم توی صورتم ریخته و چهره اش را از بین رشته های تیره راه راه می بینم.
واقعا کاری از من ساخته نیست ولی نمی شود که به همین سادگی ها تسلیم شد! دست و پا زدن های مکررم مانع از احاطه ی او بر پیکرم می شود.
به درستی نمی بینم ولی می توانم حس کنم که بالشتِ نرم، محکم و خفقان آور روی دهانم را می گیرد و در دم نفسم قطع می شود. جوری نفسم را می برد که گویی از قبل هرگز قادر به نفس کشیدن نبوده ام.
دیگر دست و پا نمی زنم و می خواهم نفس بکشم…نیاز مبرمی به اکسیژن دارم. هرقدر که یبشتر تلاش می کنم نفس بکشم سینه ام سنگین تر می شود.
مغزم به کار می افتد و تقلا می کنم تا همین اندک اکسیژن ذخیره را دارم، از دستش خلاص شوم. تکان هایی که می خورم برای لحظه ای بالشت را کنار می زند و من امیدوارانه نفسی می گیرم.
فایده ای ندارد…هرچقدر هم که تلاش کنم باز هم این پایان من است…!
صورت لاغر و چشم های پر از غم مادرم که جلوی چشمم می آید دلم پر پر می شود…پس مادرم چه؟! لابد اگر من نباشم غصه می خورد.
غوغایی در دلم بر پا می شود.
نمی شود! نمی خواهم بمیرم…لااقل نه به همین راحتی ها. من می جنگم…!
در همان لحظه های آخر که می روند تا اشهدم را بخوانند با ضربه ناگهانی و پر شدتی، البته پر شدت در حد توانم، پایم را بالا می کشم و جایی را هدف می گیرم که بی شک هر مردی را لااقل برای مدت کوتاهی غافل از اطرافش می کند.
ارسلان نکویی هم که مستثنی از مردان دیگر نیست…از درد فریاد بلندی می کشد و به طور کامل از رویم کنار می رود.
اگر توانش را داشتم طوری می زدم تا مردانگی اش را از دست بدهد…چنین مردانی همان مرد نباشند بهتر است!
بی درنگ از روی تخت بلند می شوم. ارسلان نکویی یک دستش را روی محل درد گذاشته و سعی می کند با دست دیگرش مرا از فرار کردن باز دارد ولی این بار تیرش به هدف نمی خورد. از زیر دستش فرار می کنم و انگار نه انگار که پایم به سختی زخم شده به سمت در میدوم.
می سوزد…البته که می سوزد، ولی جایی که ردپای مرگ افتاده زخم عمیق پا فراموش می شود.
یک دم سرم را می چرخانم و پشتم را نگاه می کنم و دمی دیگر نگاهم به پله های پیچ خورده و بلند است. به محض اینکه به پله ها میرسم از نرده های چوبی می چسبم و راه فرش شده ی پله ها را می دوم.
در مانند دروازه ی بهشت طلایی و سحرآمیز به نظر می رسد. به محض خارج شدن از این کاخ نفرین شده انگار تازه نفسم بالا می آید و می توانم ریه های خالی از هوایم را پر از اکسیژن کنم.
نور کم جان خورشید چشمم را می آزارد ولی در آن لحظه هیچ چیزی نمی تواند حال خوبم را خراب کند…حتی انوار طلایی رنگ خورشید…! وارد کوچه که می شوم…تردد و آمد و شد مردم را که می بینم، بلاخره نفسی از سر آسودگی می کشم.
تمام شد…بلاخره تمام شد.
بار اول و آخری بود که زیر آبی رفتم…خدایا چشمم را به روی حقیقت باز کردی ولی حقم نبود تا لبه ی تیغِ مرگ بروم و برگردم. تاوان سنگینی دادم!
حوصله ندارم اما همه ی قصه رو میگم. همه ی قصه رو حتی، اونجایی که دوست ندارم…!
زمین سنگی حمام سرد است و کف پایم را سِر می کند.
حالم بد است…خیلی بد!
می دونم که دیگه مُردم…مرگ من موقتی نیست…!
امروز روز ششمی است که حتی یک گرده ی سپید هم نسوزانده ام تا دودش را از حفره های بینی به سلول های مغزیم برسانم…
دیوانه ام می کنند این سلول های خاکستری که نیاز مبرمشان به گرد سپید را هر لحظه فریاد می کشند…وزنی معادل با یک تریلی هجده چرخ روی سرم سنگینی می کند.
لرزش دارم…بی حوصله ام و دلم می خواد به در و دیوار مشت بکوبم.
دریغ و صد درد که مشت های کوبیده شده ی قبلی دردی را دوا نکرد، فقط بند های استخوانیِ انگشتانم زخم و زیلی شدند و دردی به دردهایم اضافه شد.
تاپ و شلوارک خاکستری رنگ و نخی ام را از تنم می کنم وهمراه با لباس های زیرم که بوی گند عرق می دهند در سبد رخت چرک ها می ریزم.
شیر آبی را می پیچانم و آب سرد اول چک چک و سپس شره کنان تن مرا که انگار در حریقی از آتش می سوزد خنک می کند. بدتر می لرزم…
گریه ام می گیرد!
انگار هیچ دوایی برای این درد لعنتی نیست.
دردی که از جسم نیست دوا ندارد…درد من روحی است. روحم طلب می کند مواد سپید رنگی را که خودم مصرانه می خواهم از آن دوری کنم.
شیشه مستقیما با سلول های خاکستریِ مغز سر وکار دارد و یکی پس از دیگری آنها را می سوزاند…ندیده بودم چیزی انقدر برای سوختن دست و پا بزند…
روی کاشی های سرد و صفت می نشینم زانوانم را در آغوش می کشم و هق هق گریه ی دردناکم فضای خالی حمام را پر می کند و انعکاسش باز هم تنها و تنها به گوش خودم می رسد.
حوصله ی فکر کردن به درد تنهایی را ندارم.
توانایی اش را ندارم به چیزی جز شیشه فکر کنم.
تن بی جانم سرد و سرد تر می شود و عادت می کند به دمای آب…نه سردی آب نه هق هق گریه چیزی را عوض نمی کنند.
بدون اینکه موهایم را بشورم از زیر دوش کنار می آیم و فکر می کنم اگر وانی توی این حمام محقر داشتم تا با خونم سرخش کنم خوب می شد.
حیف…حیف که زیبا مردن هم مخصوص آدم های محقری مثل من نیست!
حوله ی کرم را سرسری دورم می پیچم و جلوی آینه می ایستم. موهایم از دو طرف در گودی گردنم فرورفته و چکه های خیسش را پشتم حس می کنم.
ریمل و خط چشم زیر چشمم را سیاه کرده. موهای تیره ام به شقیقه هایم چسبیده و صورتم حالت بی خوابی و منگی دارد.
ژست بی خوابی و منگی واسه من نگیر دوباره، کسی که جلوت نشسته عصبی و لت و پاره.
من دیگه اصلا نمی خوام تیغ و رو رگم بسرم. پایتخت دود و گوگرد، قهرمان قصه ی من…!
لبخند می زنم…نمی شود. خنده ام نمی آید. انگار کسی به زور دو گوشه ی لبانم را گرفته و می کشد.
باز عمیق تر لبخند می زنم…فایده ای ندارد.
پس کجاست آن لبخند شیرین و دوست داشتنی که قلب مازیار عاشق را در سینه اش می لرزاند…لبخندی که من از روی عمد از او دریغ می کردم؟!
کجایی لبخند زیبایم؟!
موهایم را پشت گوشم می زنم، گوشه ی لب هایم پایین می افتد و مشتی به صورتم در آیینه می کوبم. صورتم ترک می خورد و من بی توجه به شکستن خودم از آینه فاصله می گیرم!
طاقتم طاق می شود…نگرانم که نکند این خماری مرا بکشد. موبایلم را از روی اپن بر می دارم، گوشه ی لبم به دندانم است و بی طاقت شماره های سیو شده را بالا و پایین می کنم.
بلاخره روی کلمه ی عرفان متوقف می شوم و بدون ذره ای فکر کردن شماره را می گیرم.
یک بوق…
دو بوق…
سومین بوق دیوانه ام می کند:
-بردار دیگه لعنتی!
-چی کار داری گلاره؟!
چقدر دلخور است…حق دارد!
صدای گرفته و دو رگه ی عرفان را که می شنوم دلم آرام می گیرد، لبم از بین دندان هایم رها می شود.
-سلام عرفان…بدجوری به کمکت نیاز دارم. نیازت دارم عرفان!
صدایم عجیب رنگ و بوی خواهش دارد…می خواهم دلش را نرم کنم.
بعد از مکث کوتاهی می گوید:
-مگه نگفتی دیگه دور و برت پیدام نشه؟! گفتی نمی خوای من و ببینی…گفتی یا نگفتی گلاره؟
صداش که اوج می گیرد سریع جواب می دهم:
-عرفان من یه چرتی گفتم…تو رو خدا دارم می میرم.
پاسخش کوتاه است:
-پس بمیر.
امیدم نا امید می شود. شیون می کنم و می گویم:
-نامرد قطع نکن. عرفان تو رو خدا اینطوری نکن باهام…عرفــان!
-اینطوری صدام نکن لعنتی! حالم بهم می خوره خر فرضم می کنی. یه روز میای و فرداش میری…دیگه از این همه قهر و آشتیت خسته شدم. خستـــم کردی!
بغضم می ترکه و برخلاف خواسته اش با بغض صدایش می زنم:
-عرفــــان!
مثل همیشه نمی گوید «جانِ عرفان»، سکوت می کند و صدای نفس های عمیقی که می کشد گوشم را نوازش می دهد.
انگار می جنگد با خواسته ی دل و حرف عقلش…
امید می گیرم و دوباره تکرا می کنم:
-عرفـــان؟!
سریع می گوید:
-باشه بابا…الان که جایی ام نمی تونم بیام تا چند ساعت دیگه برات میارم.
-چند ساعت؟
عصبی جوابم را می دهد:
-نمی دونم، خوب؟! کارم تموم شد میام.
سر به سرش نمی گذارم:
-باشه…می بینمت.
-گلاره؟
-بله؟!
-اگه یه بار دیگه بازیم بدی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی…فهمیدی؟
-اوهوم…
تا می خواهم ادامه اش را بگیرم قطع می کند…
روی من قطع کرد؟ حیف تن من که دارد به دست چنین کسی خزان می شود…حیف!
عاشقش نیستم، نیازمندم…اگر عاشق بودم راحت تر می گذشتم و می رفتم ولی لعنتی جوری مرا گرفتار کرده که هرکجا هم بروم آخر سر در دام خودش میفتم.
فقط خدا شاهدم بود و دید که آن چند ساعت چطور بر من گذشت!
در یک کلام فاجعه بود.
با شنیدن صدای زنگ آیفون ناخون شستم را که به گوشت رسیده از دهانم خارج می کنم و از روی مبل کنده می شوم. بدون اینکه آیفون را بردارم در را به رویش باز می کنم…
دم در ورودی منتظرش می ایستم. از شدت کلافگی با پایم روی زمین ضرب می گیرم!
صدای قدم هایش را روی یک یکِ پله ها می شمارم تا به طبقه ی چهارم برسد.
من که در برابر همه خار شدم…من که جوانی کردم و در سن نوزده سالگی پیر و چروکیده شده ام پس خار عرفان هم می شوم…
مخلصش می شوم اگر دوای درد بی درمانم شود…!
رو به رویم که می ایستد سرم را بالا می گیرم و تک تک اجزای صورتش را از نظر می گذرانم.
موهای خرمایی رنگ که قسمت شقیقه هایش خالی است…پیشانی بلند و صورت کشیده.
اگر رنگ صورتش انقدر پریده نبود و گودی بیش از حد زیر چشمش را نادیده می گرفتم، می شد گفت که در گذشته ای نه چندان دور پسر تقریبا خوش قیافه ای بوده.
چشمم روی نگاه قهوه ای رنگش می ماند و هول زده می پرسم:
-آوردی؟!
سرش را کمی کج و سرتا پایم را برانداز می کند. هنوز حوله ی حمام دورم پیچیده است…
موهایم همانطور ژولیده خشک شده ودورم ریخته.
-دعوتم نمی کنی تو؟!
می خواهم بگویم نه آن چیزی که می خواهم را بده و برو اما نگاهش می گوید که کارهــا با من دارد!
-چرا…چرا، بیا تو.
سر کیف است و لبخند گشادی می زند. از برابرم می گذرد و وارد خانه می شود…دلم می خواهد گوشش را بگیرم و محکم بپیچانم تا برای من ژست شاه بودن نگیرد…
و باز هم حیف…!
-چرا انقدر داغونی دختر؟ من عمرا کنار تو هم نمی شینم…زود برو یکم به خودت برس تا من بساط و آماده کنم.
کف دو دستم را به هم می کوبم:
-پس برام شیشه آوردی!
-شیشه آوردم بستنی که نیست. همچین چشمات برق میزنه شدی مثل این بچه هایی که براشون بستنی می خرن.
عمیق نگاهش می کنم و می گویم:
-مرسی عرفان! مرســـی…
لبخند می زند:
-برو دختر…برو تا درسته قورتت ندادم.
شاد و شنگول انگار نه انگار که تا همین یک ساعت پیش رو به مرگ بودم می دوم سمت اتاق خواب. حوله ی نم دار را باز می کنم و روی تخت می اندازم، اولین لباس هایی که به دستم می رسند را می پوشم. سرسری موهایم را شانه می زنم و همانطور فر و وز دورم رهایشان می کنم. نمی فهمم چطور وسایل آرایش را یکی پس از دیگری بر می دارم و آیا درست می مالم یا نه…!
انقدر هولم که تعجبی ندارد اگر رژ لب را جای خط چشم بالای پلکم بکشم.
حتی نگاه آخر را در آینه نمی اندازم تا ببینم چطور شدم.
خوشحالم که عرفان به رویم نیاورد بار آخر چطور به او توپیدم و گفتم حالم ازش به هم می خورد…نه حوصله و نه وقت جر و بحث کردن با او را ندارم…
وقتی بر می گردم می بینم که روی مبل دو نفره نشسته و مشمای کوچک سپیدی که رویایش چند روز است آرام و قرار برایم نگذاشته کنار دستش به من چشمک می زند. سریع می روم کنارش می نشینم و چشم می دوزم به اعمالش…
همراه با لبخندی نگاهم می کند و بدون اینکه چشم از من بردارد مشمای حاوی پودر سپید رنگ را در دستش می گیرد.
دلم می خواهد بر سرش فریاد بزنم و بگویم حواست را به کارت بده تا حتی یک گرده هم هدر نرود.
شیشه را از سر حبابی شکلِ پایپ که محفظه ی دایره ای دارد داخلش می ریزد و همراه با فندک طلایی رنگ خودش سمتم می گیرد.
دستم بالا می آید تا پایپ را ازش بگیرم اما دستش را عقب می کشد:
-حق و الزحمه ی من چی میشه؟!
خوب منظور حرفش را می گیرم و آب دهانم را پر صدا قورت می دهم:
-عرفان اذیتم نکن…خودت می دونی الان روی مودش نیستم.
با چشم و ابرو به پایپ اشاره می کند:
-این و که بزنی رو مود میای؟
-خودت می دونی که میام…دیوونم نکن عرفان! بدش به من.
چنگ می زنم تا پایپ را از دستش بگیرم ولی در خواب هم زورم به او نمی رسد…نفسم را بی طاقت بیرون فوت می کنم.
انگار می فهمد وقت درستی را برای بازی کردن انتخاب نکرده سری تکان می دهد:
-قبول می ذاریمش واسه وقتی اومدی رو مودش. لااقل یه دونه بوسم کن.
دستم را به نشانه ی تسلیم بالا می برم:
-خیلی خوب.
خم می شوم سمتش و گونه اش را هول زده می بوسم اما نوچی می کشد و می گوید:
-نه نشد…اصلا کیف نداد.
دندون قروچه ای می کنم و محکم و سریع ل.بش را نوک می زنم:
-خوبه؟ رد کن بیاد.
قش قش می خندد و پایپ و فندک را به دستم می دهد:
-این که بیشتر شبیه نوک زدن بود ولی اشکال نداره جبران می کنم! هول نشی تند تند بکشی خفت کنه.
بی توجه به تیکه هایی که می اندازد فندک را زیر پایپ روشن می کنم…
تکه های یخ مانندِ شیشه بر اثر حرارت آب می شود و حاصلش می شود دودی که از لوله ی باریک کم کم بالا می آید و به محض اینکه به دهان من می رسد آن را به ریه هایم می فرستم.
طرز مصرفش چیزی شبیه پیپ است!
همانطور که روحم رفته رفته به آرامش می رسد چشمانم را می بندم…از شدت سرخوشی دلم می خواهد گریه کنم.
اسیرش شدم خدایا…فکرش را هم نمی کردم ولی من اسیر و بنده ی همین تکه های سفید و یخی شده ام.
قلبم بی امان می زند…چنان خودش را در و دیوار سینه ام می کوبد گویی دنبال راهی به بیرون می گردد!
انقدر دود را در گلویم نگه می دارم تا همه ی ذراتش به ریه ام برسد و زمانی که دهانم را برای گرفتن کام بعدی باز می کنم دودی از دهانم بیرون نمی آید.
عرفان آخرین پک را می زند و سپس پایپ را روی میز می گذارد.
نگاهی به من می اندازد و چشمکی می زند:
-خوبی؟
انگار که تریلی هجده چرخ گاز داده و بلاخره از روی سر من رد شده باشد ناگهان احساس سبکی می کنم.
لبخند مترسکی روی ل.بم می نشیند و موهایم را از تو صورتم کنار می زنم:
-عالیم…
با حرکت غیر قابل پیش بینی ای دستش را دور کمرم قفل می کند و مرا روی پایش می کشد. بوسه ی گرمی روی گردنم می زند و ناخودآگاه چشم هایم را می بندم.
عرفان آرام اما مشتاقانه می گوید:
-پس حالا که انقدر خوبی باید دستمزد منو بدی!
چشمم را باز می کنم و لبخند گول زنکی روی لبم می نشیند…برخلاف چند ساعت قبل حالا خوب می توانم از آن لبخند های معروفم بزنم.
-دستمزدت چقدر میشه؟ چند بار بوست کنم حقت و می گیری؟
درحالی که صورتش را نزدیک می کند می گوید:
-حق من بیشتر از ایناست…ما حق آب وگل داریم خانـــوم!
نمی گویم نمی خواهم…حتی با وجودیکه واقعا نمی خواهـــم! فقط به این فکر می کنم که اگر حالا خوب از پس کارم برآیم می توانم برای بارهای بعدی که به شیشه نیاز خواهم داشت روی او حساب کنم.
***
به درستی نمی دانم چه حسی دارم اما می دانم که خوشحال نیستم. توجهی به عرفان که کنارم دراز کشیده نمی کنم و نگاهم به سقف است.
عرفان از روی تخت بلند می شود و بعد از پوشیدن شلوارش لبه ی تخت می نشیند.
صدای فندک زدن به گوشم می رسد و بعد از آن بوی توتونِ سوخته…بوی دود مشامم را پر می کند.
هنوز به سقف خیره ام. عرفان تی شرتش را تنش می کند، از صدای خش خش هایش می فهمم که لباسش را پوشیده ولی من به سقف نگاه می کنم…
-گلاره بیداری؟
پوزخند می زنم…او که نمی داند خواب مدت هاست با چشمانم قهر کرده. از آن قهر های پر کینه که انگار آشتی ای برایشان نیست.
صدای پوزخندم را می شنود و ادامه می دهد:
-خیلی اذیت شدی وقتی نبودم؟
اذیت شدم اما نه از نبود تو…خودت هم خوب میدانی که نمی خواهمت عرفان.
میگویی نمی خواهی خر فرض شوی؟ پس چرا خودت، خودت را خر می کنی تا باور کنی برایم اهمیت داری؟
یک کلام می گویم:
-شدم..!
بر می گردد سمت من و کنارم می نشیند:
-گلاره من می دونم بخاطر شیشست…احمق نیستم. ولی…!
حرف هایش بوی خوبی نمی دهند…دیگر چه از جانم می خواهد؟ من که هر چه داشتم پیشکشش کردم.
-ولی چی عرفان؟!
پنج انگشت دست بزرگ و مردانه اش را لابه لای موهایم فرو می کند، موج هایش را نوازش می دهد…
تعجب می کنم. عرفان و نوازش کردن؟ عرفان همیشه می آید، چیزی که می خواهد می گیرد، چیزی که می خواهم را می دهد و بی معطلی می رود.
نگاهم با بی میلی از سقف کنده می شود. چشم به چشمش که می دوزم، نگاهش که می کنم، مور مورم می شود.
نگاهش فرق دارد با همیشه…از جنس ش*ه*و*ت نیست.
نمی دانم…نمی خواهم بدانم که چه در سرش می گذرد.
میخواهد بگوید! نگو عرفان…خرابش نکن…نگو!
-گلاره تکلیفم چیه؟ تو زندگیت بمونم یا برم؟ آخه…آخه فکر می کنم عاشقت شدم. هیچ دختری برام مثل تو نیست. عشقه دیگه؟! نیست؟ تکلیفم چیه با این حس گلاره؟
چشم هایم را می بندم و لبم را می گزم.
چه کردی عرفان؟! نشنیدی معنای نگاهم را که سکوت کردن را فریاد می زد؟ نفهمیدی؟
در حالی که سرم را با تاسف تکان می دهم می گویم:
-این عشق نیست عرفان…عشق نیست.
دستش از موهایم جدا می شود و دلخور می گوید:
-هرچی که هست برام مهمه…عشقم که نباشه داره دیوونم می کنه. این یه هفته انقدر که زنگ نزدی داشتم دیوونه می شدم.
من آرومم ولی قانونا…من داغونم، آره داغونم. چشام بارونن…زندگیم وارونست.
بذار برو نکن بازی با جونم…!
تیز است…لازم نیست بگویم چون خودش همه چیز را از عمق نگاهم می خواند…
مشت محکمی به تاج تخت می زند که ناخودآگاه در خودم جمع می شوم. از تخت پایین می پرد و در حالی که کت چرمِ مشکی رنگش را از روی زمین چنگ می زند می گوید:
-زندگی من فاجعست تو هم هی بپیچونم گلاره…نوبت منم میشه!
در را چنان پشتش محکم می بندد که می ترسم و قلبم تند تند می زند.
چه می خواهی عرفان؟ عشق؟ مگر جایی هم برای قلب و احساساتم گذاشتند؟
از کجا عشق بیاورم و به تو تقدیم کنم؟ قلب من الان مدت هاست که مرده…
نسیم ۲۰۶ سفید رنگش را جلوی رستوران بزرگ و شیکی پارک می کند و من از این همه تجمل پلک ناباورانه ای می زنم و می پرسم:
-مطمئنی منم دعوتم؟ مهیار خودش گفت من و بیاری؟
نسیم دستش را پشت صندلی من می گذارد، سرش را عقب بر می گرداند تا ماشین را در نزدیک ترین حالت ممکن به ماشین پشتی پارک کند.
سوییچ ماشین را در مشتش می گیرد و رو به من جواب می دهد:
-صد بار پرسیدی منم گفتم خودش گفت…
بعد انگاری که ادای مهیار را در می آورد سرش را تکان می دهد و می گوید:
-همون دوستت که اسمش رو به من نمیگه رو با خودت بیار.
لبخندی می زند:
-من که هیچوقت از کارای این پسره ی خل سر در نمیارم. از هفته ی پیش که تو رو دیده همش ازم راجبت می پرسه.
آینه ی بالای سرم را پایین می کشم و رژ صورتی رنگم را در آینه اش تجدید می کنم:
-نگفتی مهیار و از کجا می شناسی!
-چون نپرسیدی! دوست دوران بچگیمه…توی اقدسیه که می شستیم حدودا ده سال همسایه بودیم. البته من بیشتر با خواهرش دوست بودم که وقتی پام به پارتی اینجور بند و بساطا باز شد مامانِ مهیار دیگه نمیذاره با من بگرده. از اینکه مهیارم باهام انقدر دوسته هیچ خوشش نمیاد ولی اصولا مهیارگوشش به حرف ننش نیست.
ابرویی بالا می اندازم:
-آهان…پس مادر فولاد زره تشریف دارن!
میخندد، از ماشین پیاده می شود و چشمکی به من می زند:
-غیبت نکن دختر…بیا پایین.
من هم به تبعیت از اون پیاده می شوم و شانه ای بالا می اندازم:
-من که نمی شناسمش، میگن عیب نداره پشت کسایی که نمی شناسی غیبت کنی.
پشت سر نسیم وارد رستوران می شوم. به محض ورود سوت ناخودآگاهی می کشم و دهانم از تعجب باز می ماند.
مثل همیشه که رنگ طلایی نشان تجمله، این رستوران نیز مملوء از نور زرد رنگ است.
هالوژن هایی که به طرز جالبی به دور رابیتس های ماهرانه ی سقف پیچیده اند…
لوستر های کریستالیِ بزرگ و پر بار وسط گودیِ رابیتس ها را تحت شعاع خودش گرفته و سخاوتمندانه سالن بزرگ را نور باران می کند.
زمین سنگی که طرح هایی مانند پیچک روی آن ها حک شده.
میز های بزرگ با صندلی هایی با پایه ی قهوه ای سوخته ی چوبی و پارچه ی یشمی رنگ و مخملیِ براق…!
همه چیزش بوی تجمل می دهد…چه بوی خوبی دارد!
ضربه ی آرامی به پهلویم می خورد و بعد از آن صدای زیر لبیِ نسیم را می شنوم:
-فک و ببند آبروم و بردی!
اتوماتیک وار دهانم بسته می شود و مردمک چشمانم به طرف میز رو به رویم می چرخد.
از بین همه ی پنج-شش جوانی که پشت میز نشسته بودند و حالا به احترام ورود ما در حال برخواستنند، فقط مهیار را می شناسم.
نگاه مهیار با من است و لبخندش بوی آشنایی می دهد…من هم جواب لبخند و تکان سرش را با لبخند پررنگی می دهم و به دعوت پسری که نمی شناسمش، کنار نسیم روی صندلی بیرون کشیده شده، می نشینم.
نگاه مهیار هنوز با من است…نگاهش نمی کنم ولی سنگینیِ نگاهش را حس می کنم.
خیــلی سنگین است نگاهش!
نسیم به محض نشستن سرش گرمِ صحبت با دختری که از شباهت زیادش حدش می زنم خواهر مهیار باشد، می شود و مرا یادش می رود.
نگاهم را دور تا دور میز می گردانم، با خودم پنج دختر و سه پسر…دوباره بر می گردم سر نقطه ی اول و نگاهم در نگاه مهیار قفل می شود.
انگار معذب بودنم را از صورتم می خواند.
همراه با لبخندی رو به نسیم می گوید:
-نسیم خانوم دوستت و به دوستان معرفی نمی کنی؟
نسیم هول زده به من خیره می شود:
-ای وای انقدر از دیدن مانی خوشحال شدم که حواسم پرت شد…ببخشید گلاره.
بعد یک دستش را سمت من می گیرد و رو به بقیه معرفی می کند:
-دوست عزیزم گلاره…اولین باره افتخار داده با من بیاد تو جمعمون.
بعضی ها فقط نگاه می کنند…از آن بالا بالاها به این پایین که من نشسته ام و دو سه نفری که بیشترش پسرها هستند می گویند که از آشنایی با من خوشبخت شده اند.
کجای آشنایی با من خوشبختی دارد؟! نمی دانند که در آشنا شدن با من فقط بدبختی است.
مثل ویروس واگیر داری هستم که بدبختی را گسترش می دهم، پس الکی ادعای خوشبختی نکنید لطفا!!
در برابر همه ی آنها فقط لبخند می زنم و صم و بکم می نشینم، با همان چهره ی مترسکی و لبخند عروسکی.
به جای نسیم مهیار رشته ی سخن را به دست می گیرد و با خوش رویی دوستانش را تک به تک نام می برد.
-خواهرم ماندانا…
لبخند…نظری در موردش ندارم.
-پسر خالم سیاوش…
لبخند عمیق…از چهره ی این یکی خوشم می آید. از نگاه و تک تک حرکاتش محبت می بارد. همان پسری است که برایم صندلی را عقب کشید و تعارفم کرد بنشینم.
بعدی و بعدی و بعدی تا می رسد به دختر مو شرابی و جذابی که کنار دستش نشسته.
من و من می کند و بلاخره می گوید:
-دوست دخترم افسون…!
انگار همین چند کلام را با کاردک از دهانش بیرون کشیده باشند و قبل از آن او نبوده که نطق می کرده سکوت می کند و به پشتی صندلی اش می چسبد.
کم کم جو از حالت معذبش خارج می شود و همه شروع به خندیدن و شوخی با هم می کنند.
کلافه، معذب و ساکت به گل های رنگارنگ رومیزی خیره می شوم. به بودن در چنین جمع هایی عادت ندارم و حتی می ترسم محل نگاه کردنم را عوض کنم، نکند یک وقت معنی بدی بدهد و این جماعت پول دار و بی درد تحقیرم کنند.
نسیم سرش را سمت من خم می کند و می گوید:
-گلاره جان بیا این منو رو ببین، هرچی می خوای سفارش بده.
سرم را تکان می دهم و سر سری می گویم:
-هر چی خودت می خوری برای منم سفارش بده.
-طفلی لابد می ترسه اسم غذاهارو بلد نباشه سِ شه…
متوجه نمی شوم صدا متعلق به چه کسی است اما آنقدری بلند هست که به گوش همه برسد و لبخند تمسخر آمیزی را مهمان لبانشان کند.
اهمیتی نمی دهم و تنها سکوت می کنم…از این حرف ها زیاد شنیده ام. انقدر زیاد که ظرفیتم بالا رفته.
هرکسی غذای مورد نظرش را سفارش می دهد، منو ها روی هم قرار می گیرند و پیش خدمت آنها را همراه با لیست سفارشات با خودش می برد.
زندگی کوتاه است و اکثر اوقات مزخرف…بگذار هر چه می خواهند بگویند من پوستم کلفت تر از این حرف هاست!
صدایی که نامم را می برد جاده ی طویل و دراز افکارم را مسدود می کند…
-خوب گلاره خانوم…داستانت و به ما بگو بذار بیشتر آشنا شیم.
چشمم در نگاه زرد رنگ و خاصِ سیاوش قفل می شود. از آن رنگ هایی است که که یکی بیشتر ندارد. زرد کهربایی!
با لبخندی جواب می دهم:
-چه داستانی؟
شانه ای بالا می اندازد:
-هر کسی یه داستانی داره…با ما در میونش بذار. اینطوری به عنوان تازه وارد بیشتر می شناسیمت.
-گلاره تابشم…دیپلمِ تجربی دارم. همونطور که دوستم گفت اولین باره توی جمعتون میام و از آشنایی باهاتون خوشحالم.
سیاوش هومی می کشد و با اخم می گوید:
-ولی این که خیلی کوتاه بود…یخورده بیشتر از خودت بگو.
حرصم می گیرد و می خواهم بگویم، مگر خواستگاری آمده ای که شجره نامه می خواهی؟ اما به جایش سکوت می کنم.
چهره ی تک تکشان را از نظر می گذرانم و سرانجام می گویم:
-خیلی خوب…چی می خواید بدونید؟!
یکی از دختر ها سریع می پرسد:
-خیلی کنجکاوم بدونم بقیه ی لباسات و هم مثل این یکی از خیریه می گیری یا نه!
این را که می گوید چند نفری هم همراهش می خندند. بدم می آید.
طاقتم تمام می شود، با کف دو دستم ضربه ای روی میز می زنم و از روی صندلی بلند می شوم:
-خیلی خب…می دونید چیه؟! بذارید براتون آسون ترش کنم تا راحت تر مسخرم کنید.
حرصی نگاهشان می کنم…تک به تک، حتی به مهیار که انگار از جو حاکم به هیچ عنوان راضی نیست و این ناخشنودی چین عمیقی را مهمان ابروهای مشکی و پرش کرده.
ادامه می دهم:
-این اولین جمعی نیست که من و توش قبول نمی کنن و دستم میندازن…نمی دونم چندمیه، شمارش از دستم در رفته.
-همیشه یه شب مهمونم و بعد میرم رد کارم…این کار و زیاد می کنم. همیشه رفتنی ام…همیشه!
سعی دارم بغض نکنم اما سخت است…سخت است بغض نکردن وقتی از همیشه بیشتر احساس ضعف می کنی.
همه گوش می دهند…حتی همان دختری که مسخره ام می کرد. البته هنوز از همان بالا ها نگاهم می کنند.
-به خودتون زحمتی ندید تا اسمم و به خاطرتون بسپرید چون به محض این که از در این رستوران برم بیرون مطمئنا اسماتون یادم میره.
صدایم دو رگه می شود…یک رگه از بغض و یک رگه از حسرت:
-سر صحبت و باهام باز نکنید چون نمی تونیم با هم دوست باشیم…چون از دو تا دنیای کاملا متفاوتیم.
آهی می کشم و سرم را پایین می اندازم:
-توی فیس بوک Add نمی کنمتون…صفحه ی فیس بوکتون و نمی خونم و عکساتون رو Like نمی زنم چون اصلا کامپیوتر ندارم و صد در صد توی فیس بوک هم عضو نیستم. اولین باره توی عمرم همچین رستورانی میام و به قول دوستتون، آره، من اسم اکثر غذاهای خارجی رو نمی دونم…
لبخند صداداری به رویشان می زنم:
-پس لطفا برای تحقیر کردنم خودتون و به زحمت نندازید…قبلا زیاد از این چیزا شنیدم و پوستم کلفته. شماها اون بالاهایید اما فکر نمی کنم یه آدم روشن فکر هم توی جمعتون داشته باشید.
مانند موتوری داغ می کنم و از حرکت می ایستم…با خاموش شدن من سکوت مرگباری جمع را فرا می گیرد و دیگر حتی خبری از لبخند های تمسخر آمیز نیست.
چنگی به کیفم روی صندلی می زنم و برش می دارم. صندلی را پر صدا عقب می کشم و رو به همه می گویم:
-شبتون و با وجودم خراب نمی کنم…شب خوبی داشته باشید.
همین که رو از چهره های برق گرفته و بهت زده شان می گیرم و به سمت در رستوران می روم بغضم می شکند و اشک راهی گونه هایم می شود.
سرعت قدم هایم زیاد است تا نگاه دلسوزانه و ترحم بر انگیزشان انقدر پشت سرم را آتش نزند…
از در رستوارن خارج می شوم و بلاخره می توانم، به دور از هوای مسموم نگاهشان، نفسی تازه کنم.
امتداد شب را می گیرم و در پیاده رو، بین مردم به سمت جایی که نمی دانم کجاست، قدم می زنم…
-گلاره؟! گلاره؟!
با شنیدن صدای آشنا، سرم را به سمت خیابان می چرخانم…اصلا از دیدن مهیار تعجب نمی کنم.
فقط طلبکار می گویم:
-لطفا اسم منو بلند تو خیابون صدا نکن!
-اووووه چه توپ پُری داره…بیا بالا!
-نمیام…
رویم را از او که داخل ماشین شاسی بلندش نشسته و امر می کند، می گیرم و به راهم ادامه می دهم.
-بی خیال دختر…چرا حرفشون واست مهمه؟ باور کن خودشونم حالیشون نیست چی میگن، فقط می خوان یه چیز باشه باهاش تفریح کنن.
چند نفری با کنجکاوی نگاهمان می کنند، ولی اکثرا سرشان به کارشان گرم است.
آرام ولی با توپ پُری می گویم:
-برو پی کارت…حرفایی که زدم و نشنیدی؟ خطاب به تو هم بود.
-باشه…دلت دعوا می خواد؟ یکی که عصبانیتت و سرش خالی کنی؟ پس سوار شو!
بر می گردم سمتش:
-احتمالا تو نباید پیش بقیه باشی؟! شبشون و خراب کردی!
حالت تعجب زده ای به خودش می گیرد:
-باور کنم واست مهمه؟
-نخیر می خوام از شرت راحت شم.
ابرویی بالا می اندازد…با همان لبخندی که اکثر اوقات روی لبش دارد می گوید:
-نمی شی…نه به این راحتیا. زود باش بیا بالا تا آبروم و نبردی!
نفس حرص زده ام را بیرون می فرستم و به سمت ماشینش می روم…گور بابای شب خوبشان که خراب شد. این جماعت برای به دنیا آمدنِ توله سگشان هم، مهمانی های آنچنانی می گیرند.
-کی آبروی کی و می بره؟ چقدر تو پررویی.
با کمی سختی و در حالی که چهار چنگولی از صندلی می گیرم، سوار پرادوی مشکی اش می شوم.
عینک تبی اش که فریم مشکی دارد را از چشمش بر می دارد، جلویش روی داشبورمی گذارد و با پایش روی گاز می فشارد.
از سر کنجکاوی می پرسم:
-حالا دوست دخترت چی می شه؟ لابد فهمید اومدی دنبال من دیگه!
با بی خیالی ذاتی اش، شانه بالا می اندازد:
-تاریخ مصرفش تموم شده بود.
ادای او را در می آروم و با لحن مسخره ای می گویم:
-تاریخ مصرفش تموم شده بود؟! اینجوری راجبِ دخترا حرف می زنی؟
-تو که اون و نمی شناسی…اگه می شناختی می فهمیدی اینجور دخترا تاریخ مصرف دارن. اونم فقط از صدقه سریِ خوشگلیشون.
منظره ی همیشه شلوغ شهر تهران را از پشت شیشه ی پنجره، به نظاره می نشینم.
-همه ی اینا به کنار امشب یچیز خیلی خوب داشت…
بر می گردم سمتش و نشان می دهم منتظر ادامه ی صحبت او هستم.
لبخندش می شود چال عمیقی روی گونه اش و ادامه می دهد:
-اسم تو رو فهمیدم…
بین کل غم ها و غصه ها محو می شوند.
چشم هایم را گشاد می کنم و سرم را تکان می دهم:
-بامزه بود.
انگار ناراحت می شود:
-حالا هر چی من میگم تو هی مسخرم کنــا!
شانه ای بالا می اندازم:
-دختر باز…
توجیه نمی کند…نمی گوید دختر باز نیستم.
فقط می گوید:
-چه ربطی داشت؟!
-نمی دونم…
با پررویی دستم را جلو می برم و ضبطش را روشن می کنم. آهنگ سیگار صورتیِ زدبازی است.
می گذارم بخواند…هرچند که علاقه ای به این مزخرفات ندارم.
-بچه ای دیگه…اینا چیه گوش میدی؟
حواسش به رو به روست:
-مگه چشه؟
-چش نیست؟ خیلی مزخرفه…
-حالا بذار یکم بخونه بعد بگو مزخرفه. گوش ندادی که هنوز!
شیشه را پایین می کشم و به تنِ طلایی شده از برگ هایِ پاییزیِ خیابان، نگاه می کنم:
-قبلا شنیدم.
-خانوم بزرگ حیف نیست از این چیزا گوش می دید؟! تو که الان گفتی مزخرفه.
یاد عرفان می افتم. این آهنگ مورد علاقه اش است…
نگرانم نکند برنگردد.
اگر برود من می میرم!
نفس عمیقی می کشم:
-یکی که می شناسمش این آهنگ و خیلی دوست داره.
به معنای متوجه شدن ابرویی بالا می اندازد:
-اگه دوستش نداری ضبط وخاموش کن…
خم که می شوم ضبط را خاموش کنم نگاهم روی ساعت chanel بسته شده به مچِ خوش تراشش با آن دو نیم دایره ی توی همش خیره می ماند…
بیشتر از اینکه بخواهم بدانم، زمان روی کدام عقربه ها طی می کند، مارکش چشمم را می گیرد.
یعنی می شود، با این پسرک بپرم و برایم از این چیز ها بخرد؟ فکر نکنم…زرنگ تر از این ها به نظر می رسد که بشود، خامش کرد.
تا نیمه شب توی خیابان های شلوغ که می رفت تا کم کم خلوت شود، دور دور بازی کردیم…مزه داد!
بستنی هم مهمانم کرد و من تلخی ها را از بیخ و بن فراموش کردم.
خلوتِ خلوت شده بود که مرا کنار دریاچه ی ارم برد…تصویر ماه نقره ای، نشسته بر سطح کبودِ دریاچه واقعا محصور کننده بود.
می چسبم به نرده ها و الکی فریاد می کشم:
-خـــــدا!
از بازویم می گیرد و مرا عقب می کشد:
-اولا که آروم دختر الان میان می گیرن می برنمون…دوما بیا اینور میفتی تو آب نفله می شی.
الکی لج می کنم:
-به توچه؟ اصلا می خوام بمیرم. تو سر پیازی یا تهش؟
برای زیاد کردن پیاز داغش، کمی هم خودم را به جلو متمایل می کنم. بر می گردم تا واکنش او را ببینم.
چشم هایش را گرد می کند…نقره ی وسط نگاهش بیشتر برق می زند.
هول زده محکم چنگ می زند، به دستم و مرا می کشد کنار. صدایش از حالت نرمال کمی بالاتر است:
-بیا اینور دختره ی احمق…مگه با این چیزا هم شوخی میکنن؟! خطرناکه بچه!
پقی می زنم زیر خنده و دستش می اندازم:
-خطرناکه؟ نه بابا؟!
چهره ی کفری اش را که می بینم، بیشتر خنده ام می گیرد. انقدر با دست های جمع کرده زیر سینه اش، نگاهم می کند تا بلاخره از خندیدن متوقف می شوم.
اشک های جاری شده از خنده را از صورتم پاک می کنم:
-خیلی خندیدم…خدا عمرت بده!
خودش هم می خندد و مشتی به بازویم می زند…از آن مشت هایی که رفیق ها برای نشان دادن ارادتشان به هم می زنند، ولی چنان مشتش محکم است که حس می کنم، بازویم کنده شده:
-آی دستم.
بی اهمیت به اینکه دستم را کمی تا قسمتی ناقص کرده، نزدیک نرده ها می رود:
-یکم بخون گلاره…صدات قشنگه.
دست از مالیدن بازویم می کشم و ابروهایم از تعجب بالا می پرد:
-شوخی می کنی! من و چه به خوندن؟ بلد نیستم…
اصرار می کند روی خواسته اش:
-بخون بابا…همینطوری الکی. بلد بودن نمی خواد.
شانه بالا می اندازم…چرا که نه! هوای عالی که هست…منظره ی بی نظیر که هست…ماه که هست!
از همه مهم ترخدا هم که هست!
من هم که پررو!!!
ژست غمگین می گیرم و آهنگ مورد علاقه ام را شروع می کنم:
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو
اهل طاعونیِ این قبیله ی مشرقی ام
تویی این مسافرِ شیشه ایِ شهرِ فرنگ
پوستم از جنسِ شبه پوستِ تو از مخملِ سرخ
رختم از تاوله تن پوشِ تو از پوستِ پلنگ
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم…
بغضم می گیرد و دیگر ادامه نمی دهم. حس و حال جمع کوچکمان عوض می شود و غمگین می شوند، اطلسی های چسبیده به سقفِ آسمان…
در عین اینکه انتظارش را ندارم، مهیار ادامه ی آهنگم را می خواند و من در شگفت می شوم، از صدای قشنگش. اصلا به تیپ و ظاهرش نمی آید، خواندن بلد باشد! آن هم به این دل نشینی…
تو به فکر جنگلِ آهن و آسمون خراش
من به فکر یه اتاق اندازه ی تو واسه خواب
تنِ من خاکِ منه ساقه ی گندم تنِ تو
تنِ ما تشنه ترین تشنه ی یک قطره ی آب
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می کارم مال تو
سکوت که می کند دلم می خواهد باز هم بخواند، ولی چیزی نمی گویم…انگار شب هم با آن آسمانِ چادرِ پولکی و سیاه به سرش از غم من عزا گرفته!
آه لرزانی می کشم…در جایی دور تر از این دریاچه…ماه، شب و پسرکی که نمی شناسمش سیر می کنم…
خانه ام…مادرم…برادرم…عزیز و آقا جان. خدایا بدون من چه می کنند؟
دلشان تنگم نشده؟! ای کاش یکم…فقط اندازه ی سر سوزن دلتنگم باشند تا بدانم در این دنیا کسی هست که به خودم و روحم اهمیت دهد.
-من واقعا از این جور جوای غم زده متنفرم…
حواسم می رود سمت صحبت مهیار.
توجه مرا که می بیند می گوید:
-اینجاست که می گیم شاعر چی میگه؟
لبخند می زنم:
-چی میگه؟
-میگه قد و بالای تو رعنا رو بنازم
تو گل باغ تمنّا رو بنازم
تو که با عشوه گری از همه دل می بری
منو شیدا میکنی چرا نمی رقصی؟
تو که با موی طلا، قد و بالای بلا
فتنه بر پا میکنی چرا نمی رقصی؟
بلند زیر خنده می زنم انقدر بلند که از صدای بلند مهیار هم بالاتر می زند. چنان چشم و ابرو می آید و می خواند که هرچقدر سعی می کنم آرام تر بخندم، فایده ای ندارد…!
عجب ریتمی دارد…!
خواندنش که تمام می شود، برایش دست می زنم و او ادای احترام می کند…
موهایم را که دست باد در صورتم پخششان کرده، پشت گوشم می زنم:
-اگه امشب به گرون ترین کنسرت شهرم می رفتم انقدر خوش نمی گذشت…عالی بود!
من می خندم…
او می خندد!
ماه می خندد!
خداهم به خوشیِ ما دل خوش می شود و لبخندِ روشنی می زند…
جوانیم دیگر…یک دقیقه غمگینیم و دقیقه ای بعد شاد می شویم.
* فصل سوم: خدایا از من متنفر نباش! *
صدای آواز بامداد و رد شدن اتومبیل ها در آن حوالی، تنها صدایی است که ذهن خواب آلوده ی خیابان را آشفته می کند…
خیره به چراغِ ستاره مانندِ ماشین های داخل اتوبان، در پیاده رو قدم می زنم.
چشم هایم را می بندم و شناور می شوم…غرق می شوم در نگاه مترسکی و ثابت مانده ی دختری که همین یک ساعت پیش، جلوی چشمانم کشته شد.
جلوی چشمان من جان از کف داد و من فقط نظاره کردم. یعنی کار دیگری از من ساخته نبود…
غفلت می کردم خودم هم قربانی می شدم، چطور می خواستم او را نجات دهم؟
اصلا من کجا و ارسلان نکویی کجا که بخواهم با او در بیفتم؟! از حالا تا قیامِ قیامت، فراموشم می شود، چنین کسی را می شناسم.
گاهی اوقات اگر دهانت را بسته نگه نداری، مجبور می شوی تاوان بدی بدهی!
خیالم کمی راحت است…به محض اینکه خبر مردن دخترک پخش شود، پلیس ها تحقیقاتشان را شروع می کنند و چیزی نمی کشد تا بفهمند، با ارسلان نکویی رابطه داشته!
به هر حال هیچ رابطه ای بدون مدرک و شاهد نمی شود.
کاش دستش رو شود اما محال است من دستش را رو کنم…باید جوری سرم را در لاک خودم فرو کنم که انگار هرگز چیزی ندیده ام، وگرنه کلاهم پس معرکه است.
هوا روشن شده و حالا دیگر می توانم به خانه برگردم…از همین حالا می دانم امروز معرکه ای داریم.
با این ظاهر به هم ریخته و لت و پار حتما مورد مواخذه قرار می گیرم، پس باید از حالا دروغی پیدا کنم و تحویلشان دهم تا دلیلی داشته باشم.
تکه های پخش شده ی وجودم را جمع می کنم و سر جایش می چینم، برش می دارم و برمی گردانمش سمت خانه تا امروزم را کمی متفاوت تر از روزهای دیگر آغاز کنم. همین که طلوع خورشید امروز را دیدم، جای شکرش باقی است. بقیه اش را می سپارم به دست مهربان خدا!
خودش می داند چقدر پشیمانم…بابت همه چیز!
دیشب شب گناه بود اما امروز روز دیگری است.
زیر پرده ی تاریکی آدم ها کارهایی می کنند که، در روشنایی روز از آن ها ساخته نیست!
در تاریکی گناه می کنند…تصمیمات ابلهانه می گیرند و بی پرواترند…
اما زمانی که آفتاب طلوع می کند باید مسئولیت کارهایی که در تاریکی انجام داده اند را بپذیرند و بهایش را بدهند!
با این افکار روح بی قرارم را تسکین می دهم وبه سمت مسجد محلمان می روم. در دستشویی اش صورتم را از آرایش پاک می کنم و وضو می گیرم.
دو ساعتی از اذان صبح می گذرد ولی درهای خانه ی خدا همیشه به روی بنده ها باز است.
وارد سالن بزرگ با آن سقف بلندش می شوم…نزدیک به محرابِ آبی رنگ با آن کاشی های کوچک و طرح های تو در تو و زیبایش، در صف اول می نشینم.
مهر را می بوسم و روی زمین می گذارم…چادر سفید گل گلی را سرم می اندازم و به جای دیشب که نمازم قضا شد هم حالا، کنار نماز صبحِ قضا شده ام نیت می کنم.
نماز که تمام می شود، روی زمین نشسته، تسبیح شاه مقصودِ یشمی رنگ را در دستانم می چرخانم و صلوات می فرستم.
یاد دیشب اشک را مهمان چشمانم می کند…همه اش تقصیر کیوان است…تقصیر مازیار و مادرم است.
دنبال مقصر نمی گردم…نمی خواهم برهانی برای گناهم بیاورم ولی بس که محدودم کردند، افسار گسیخته شدم…
نیازی به کنترل کردنم نبود…کسی که نانجیبی کند را شکنجه می کنند، نه من که از مخمل سرخ رنگِ همین قرآنِ جلویم هم پاک ترم.
بی اراده و با صدایی لرزان زیر لبی، زمزمه می کنم:
-خدایا از من متنفر نباش چون اگر باشی من می میرم،
خدایا از من متنفر نباش چون اگر باشی من می میرم،
خدایا از من متنفر نباش چون اگر باشی من می میرم!
خدایا از من…
-چیزی وجود نداره که بخوام بابتش از تـــو عذرخواهی کنم!
کیوان که از عصبانیت رنگ صورتش یک دست سرخ شده، مادرم را کنار می زند…
مادرم توی سینه اش می کوبد و سعی دارد مانع کیوان شود. خودم را چند قدم عقب می کشم و با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم.
-شنیدی کیوان خان؟! چیزی نیست که بخوام بابتش ازت عذرخواهی کنم! اصلا می دونی چیه؟ همون بهتر که اون حلقه ی لعنتی رو ازم دزدین! جهنم که بابتش تا حد مرگ ترسیدم و کتک خوردم عوضش از شرش خلاص شدم…اون حلقه که دستم بود، انگار یه تن بار روی انگشتم سنگینی می کرد و روزی هزار بار می شکوندش…
هنوز حرف ها و گله های زیادی در دلم جمع شده که می خواهم بیرون بریزمشان و کمی، فقط کمی از درد دلم کم کنم! ولی…
مادرم گریه کنان تشر می زند:
-خفه خون بگیر دختره ی خیره سر، الان می گیره می کشتتا!
در حالی که دستم را در هوا تکان می دهم، پر بغض می گویم:
-بذار هر غلطی می خواد بکنه…
کیوان چنان مادرم را از سر راهش کنار می زند که مادرم روی زمین می افتد و من هم در دم، به سمت اتاقم می دوم.
بدون لحظه ای درنگ در را پشتم قفل می کنم، چون می دانم اگر ارسلان نکوئی مرا نکشت، کیوان بی شک می کشد.
به در قفل شده خیره می شوم و بینی ام را بالا می کشم…
کیوان به سمت در هجوم می آورد و ضربه ی محکمی به آن می زند. بی اراده یک قدم عقب می روم و روی زمین می نشینم!
-گلاره فقط دعا کن دستم بهت نرسه! کشتمت!
مادرم دارد آرامش می کند:
-آروم باش کیوان جان…گلاره بچست یه چیزی گفت! تو ببخش مادر جان. آفرین پسرم…عزیزینا امروز ناراحت میان اینجا، می دونی که آقاجونت قلبش ناراحته…سکته می کنه ها! صلوات بفرست تموم شه.
-لا اله الا الله! آخه مادر من، تو بهش انقدر رو دادی که زبونش دراز شده دیگه…
-به من رو داده کیوان خان؟ به من رو داده یا تو!
بعد در حالی که ادای مادرم را در می آورم، می گویم:
-کیوان جان…مادر قربون قد و بالای رعنات بره، ناهار چی می خوری مادر؟! آقا امروز قیمه بادمجون هوس کردن!
مکثی می کنم و نفس بغض دارم را بیرون فوت می کنم:
-گلاره! امروز برای ناهار قیمه بادمجون بذار…دل بچم هوس قیمه بادمجون کرده…خانوم خودشون یا ختم قرآن تشریف دارن…یا جلسه قرآن…سفارشم می کنن پام و از در بیرون نذارم که کیوان سر برسه یه وقت خلقش تنگ میشه…
شیون می کنم:
-اینه رسم پیغمبرت؟
انقدر رویم فشار است که دیوانه شده ام…حرف هایی را می زنم که در حالت عادی محال است، به زبان بی آورمشان! سیم آخر که می گویند، همین جاست…مردم بس که توی خودم ریختم!
مردم خدا…
گله دارم…
از مادرم گله دارم…
از کیوان گله دارم…
از مازیار گله دارم…
از خودم گله دارم…
من از دست خدا هم گله دارم…
و از این همه گله مندی، از همه بیشتر گله دارم…
***
آقا جان لخ لخ کنان و عصا به دست می آید، کنارم روی لبه ی باغچه می نشیند.
از دیدن چهره ی نورانی اش لبخند می زنم و دامن گل گلی ام را که کمی کنار رفته مرتب می کنم!
قرآنی که می خواندم را می بندم، می بوسم و کنار گل های لاله عباسیِ بنفش تن، می گذارم. آقا جان از آن لبخند های همیشگی اش دارد که دلم را برایش پر پر می کند.
-آقا جون هوای سرد می زنه پا درد می گیریدا!
-ای ای…دختر جون ما انقدر از این سرما گرماها دیدیم، فولادِ آب دیده شدیم. من الان از صد تا جوونم طاقتم بیشتره، تو نگران سرمای هوا نباش.
پلک آرامش دهنده ای می زند و می گوید:
-چی شده تو باز به دست و پای خدا افتادی؟! باز کارت پیشش گیر کرده!؟ من که هرچی بهت می گفتم دو کلوم قرآن بخون هی موکول می کردی به فردا. چه آتیشی سوزوندی باز؟
نپرس آقا جان…نپرس! بد آتشی سوزانده ام.
انگار مرا از خودم بهتر می شناسد…راست می گوید به دست و پای خدا افتاده ام تا از من متنفر نباشد.
ادامه ی صحبتش رشته ی افکارم را پاره می کند:
-مامانت گفت امروز صبح توی خیابون دزد بهت زده…زخمیت هم که کردن!
لبش را به دندان می گزد:
-خدارو شکر به خیر گذشت…به عزیزت گفتم صدقه بذاره کنار. چرا مراقب خودت نیستی دختر جان؟
نمی گویم زخم ها را غریبه نزده! نمی گویم کار دست برادرم است.
آقا جان قلبش درد می کند…اگر حرص بخورد و زبانم لال بلایی به سرش بیاید، دیگر هیچ کس را ندارم که مرا بفهمد!
چه بوی شیرینی دارد، این ملامت ها! فقط و فقط از سر نگرانی است.
نه حرفی از آبرو است…نه غیرت است…نه زور دارد!
تنها نگرانم است…
به روی چین و چروک های صورتِ گرد و سپیدش لبخند می پاشم:
-اتفاقه دیگه آقاجون، پیش میاد!
دست هایش را روی هم جمع می کند و سر عصا می گذارد:
-مراقب باش بابا جان…مراقب باش.
فشاری به عصایش می آورد و با کمکِ آن از روی لبه ی سنگیِ باغچه بلند می شود و راه خانه را در پیش می گیرد.
همین…! فقط آمده بود حالم را بپرسد. تا مطمئن شود خوبم…
محبتش رنگ دیگری دارد…متفاوت با محبتِ دیگران.
آبیِ آبی است!
تا زمانی که گیوه های نخودی رنگش را از پا می کند و وارد خانه می شود چشم از او بر نمی دارم…
لبخند هم دارم…هر وقت که نگاهش می کنم الکی و بی اراده لبخندی می آید، خودش را روی لبانم می چسباند.
گاهی اوقات آدم ها زیبا هستند؛
نه در چهره…
نه در چیز هایی که دارند…
حتی نه در حرف هایی که می زنند…
فقط و فقط در چیزی که هستند!
مثل آقا جان که به معنای واقعیِ کلمه زیباست…مومن خالص است بدون ذره ای خورده شیشه!
همیشه آرزو می کنم که کاش می توانستم مثل او باشم…شدنی نیست، هست؟!
مادرم از همان داخل خانه، با صدای بلندی می گوید:
-گلاره بیا این سفره رو بچین…
بلند می شوم و قرآن را هم بر می دارم…بغلش می زنم و آرام آرام به سمت پله های ایوان می روم.
چهره ی دختری که جلویم کشته شد، در تمام مدت جلوی چشمم است و هر قدر هم که تلاش می کنم یادم برود، فایده ای ندارد.
برایم مهم نیست چطور دختری بوده و چه کار کرده…
فقط چون آدم ها کارهای بدی می کنند، همیشه معنی اش این نیست که واقعا بدند!
من کسی نیستم که بخواهم به قضاوت بنشینم. لااقل در این یکی می توانم، مثل آقا جان باشم…
امر به معروف و نهی از منکر می کند…اما امر و نهیش هیچ بویی از قضاوت ندارد.
از این ها گذشته هیچ آدمی حقش نیست، اینطور در تنهایی و با یک دنیا کینه بمیرد…
هیچ کس…!
-دست بجنبون دختر هزار جور کار رو سرم ریخته!
با شنیدن صدای مامان سرعت زیادی به قدم هایم می دهم و پله ها را دو تا یکی بالا می روم.
همین که وارد آشپزخانه می شوم، مادرم اخم می کند:
-زنگ زدم به بی بی گفتم بعد از ظهر میرم اونجا…به هر حال که باید بهشون بگیم چه خاکی به سرمون شده! فردا پس فردا میگن چرا زودتر نگفتید!
بی بی مادر بزرگ مازیار است. بزرگ خانواده و زن مقتدری که هر وقت رویش را می بینم از بس می ترسم چربی های اضافه ام آب می شود…
خدا به مادرم صبر بدهد که می خواهد چنین چیزی را به بی بی بگوید!
سرم را به معنای «متوجه شدم» تکان می دهم و روی زمین می نشینم تا برنج را داخل دیس بکشم…
-ببین چیکار کردی! دو روزه بند کردی بری خونه ی لاله…هی گفتی درسم تموم شده…گله کردی مازیار نذاشت دانشگاه برم توی خونه حوصلم سر میره…به خدا دلم رضا نبود ولی مگه به حرف بزرگترت گوش می دی؟ خوبت شد؟ من با چه رویی برم به مازیار و خانوادش بگم حلقه به اون گرونی رو ازت دزدیدن؟
به این می گویند جدال نابرابر…جدالی که هیچ فایده ای ندارد!
جواب مادرم را نمی دهم و تنها نفس عمیقی می کشم…
نمی گویم مادر من که از اول هم خودش را نمی خواستم، حلقه اش را می خواهم برای کجایم؟!
همان صبحی دادمش به گدا! گدای خوش اقبال باورش نمی شد اصل باشد و مدام زیر دندانش امتحانش می کرد…
مازیار دوست صمیمیِ کیوان است…از آن دوست هایی که حسابی با هم جیک تو جیکند و همه ی حرف هایشان را پیش هم می زنند.
مثل همند…بد اخلاق و غیرتی. انقدر غیرتی که دم به دم رگ گردنشان را برای خواهر و مادرشان بیرون می دهند.
مثل مردانی که بی وقفه امر می کنند…دستور می دهند. مدام می پرسند که کجا بودی، با کی بودی…
گله هم که بکنی تو دهانی می خوری…البته مازیار هنوز دستش به من نخورده ولی می خورد. شک ندارم که خرش از پل بگذرد، پرده ی حیا را می درد.
بچه تر که بودم، همیشه می گفتم طفلک کسی که زن کیوان شود، یکی هم گیر خودم آمد.
راست می گویند، از هرچه بدت بیاید سرت می آید!
-دختر جون گوش می دی یا نه؟!
گیج و منگ می گویم:
-هان؟!
-هان چیه بی ادب؟! میگم مازیار دیشب زنگ زد، عصبانی هم بود، اگه بعد از ظهر اومد اینجا باهاش کل کل نکن.
دیس را بر می دارم و از جایم بلند می شوم:
-به روی چشم…اجازه هست من برم سفره رو بندازم؟!
بر و بر و شاکی نگاهم می کند:
-بفرما!
از درگاه آشپزخانه که می گذرم، قطره اشکی از چشمم روی برنج ها، می چکد…
کاش به جای خودِ مازیار خبر مرگش را بیاورند که هرچه می کشم از دست اوست!
بعد از ظهر مادر رفت تا به بی بی خبر دزدیده شدن حلقه را بدهد.
نمی دانم چرا هیچ کس جز آقا جان این وسط به من نگفت، فدای سرت…خدا رو شکر که خودت سالمی!
کیوان که آمپر چسباند و زد گوشه ی چشمم را کبود کرد…مادرم از بازویم از آن نیشگون های مادرانه گرفت…
عزیز توی گوش خودش زد و هـــی کشید…بعد از چند دقیقه که انگار عمق فاجعه را درک کرده باشد، لب گزید:
-حالا جواب مردم و چی بدیم؟!
گیریم که من دروغ گفتم…گیریم که برایشان دردسر درست کردم…
باز هم حقم این نبود که برادر مثلا مَردم، بادمجان به این بزرگی، گوشه ی چشمم بکارد.
آبرویش جلوی دوستش می رود؟ بگذار برود…
صدای کیوان از فکر خارجم می کند…نگاه به درگاه آشپزخانه می اندازم.
همانجا ایستاده، دست هایش را زیر سینه اش جمع کرده و انگاری که چیزی گفته باشد، منتظر است.
آب دهانم را قورت می دهم:
-چیزی گفتی داداش؟!
اخم دارد…مثل همیشه!
-گفتم چایی بریز برای عزیز و آقا جون بیار. به جای اینکه عین دیوونه ها خیره شی به یه جا و با خودت پچ پچ کنی…
سریع از روی صندلی بلند می شوم…صندلی پر صدا عقب می رود و من در حالی که به سمت کابینت استکان های کمر باریک می روم، می گویم:
-چشم داداش…
استکان ها را در نعلبکی هایِ سپید که تهش نقشِ گل بسته شده، می گذارم و به طرف سماورِ نشسته کنجِ دلبازِ آشپزخانه می شتابم.
کیوان هنوز هم همانجا ایستاده و نگاهم می کند…از نگاه خیره اش هول می شوم.
اصلا همیشه وقتی توجهش معطوف من است، گیج و دستپاچه می شوم، چون بوی مصیبت دارد.
-صبح حرفای تازه تازه می زدی!! قبلا ها باز یه کوچیک و بزرگی سرت می شد.
گلویم خشک می شود و از آن همه دستپاچگیِ خودم شاکی…!
-با تو حرف میزنما!
برمی گردم سمتش:
-ببخش کیوان…صبح حالم خوب نبود. عصبانی بودم…
از درگاه فاصله می گیرد و قدم زنان داخل آشپزخانه می آید. ابروهایش را با حالت تمسخر بالا می اندازد:
-آهان عصبانی بودی؟ اونوقت چرا؟ تو که گفتی خوشحال شدی حلقه رو دزدیدن!
تا می خواهم توجیه کنم، دستش را بالا می آورد و مانع از صحبت کردنم می شود:
-ببین گلاره…توجیه نکن. اگر مازیارم نخوای…حتی شده کشون کشون می برمت سر سفره ی عقد. الان دیگه حرف تو نیست حرف آبروئه…بعد از سه ماه نامزدش بودن و صیغش شدن، اصلا شدنی نیست. باز همون اول می گفتی نمی خوام می شد کاریش کرد.
چشم هایم تا آخرین حد ممکن، باز می شوند…ای کیوان بی حیا! خودت را به نفهمی می زنی؟ همان اول می گفتم؟؟؟
نگفتم؟ ضجه نزدم؟ اعتصاب غذا نکردم؟ زندگی را به کام همه تلخ نکردم؟ خودت برای خفه کردنم توی دهانم می زدی! یادت رفت؟ به همین زودی؟
نامرد حالا که به نفعت است فراموش کردی؟
همش مادر را شیر کردی که هیچ کس مثل مازیار گلاره را نمی خواهد…تحریکش کردی که پسر خوبی است…نجیب است…مومن است…دستش به دهانش می رسد.
دوستت را پیش آقا جان و عزیز تضمین کردی و ریشت را به پای خوشبختی ام گذاشتی که مازیار بی برو برگرد گلاره را خوشبخت می کند.
مادر را زور کردی به آقا جان بقبولاند که گلاره خودش راضی است. همه را راضی کردی تا یک وقت خدای نکرده توی روی دوستت، نگویی، خواهرم تو را نمی خواهد.
تا در عالم دوستی دینت را ادا کنی ولی حق برادری ات چه می شود؟ حق داری کیوان…زن نیستی نمی فهمی چطور با احساساتم بازی کردید. فکر می کنید صلاحم است ولی تو را به وجدانت قسم این کارها را با دختر خودت هم می کنی؟!
اگر می کنی، دعا می کنم عقیم شوی که گلاره ی دومی را بدبخت نکنی!
چه بگویم که دردم یکی دو تا نیست…آخه درد من از بیگانه ها نیست.
سرم را با تاسف تکان می دهم و سینیِ چای را در دستم می گیرم:
-باشه کیوان خان…هرچی تو بگی!
می خواهم بروم تا خودم را از بازدم مسموش راحت کنم ولی بازویم را چنگ می زند و مرا عقب می کشد…
در چشم هایِ خاکی رنگ و خمارش خیره می شوم…مثل چشمای خودم است. البته چشم های او به خون نشسته.
منتظرم حرفش را بزند…عمیق و پر صلابت نگاهم می کند، نگاهش در مردمک چشمانم، می چرخد:
-نبینم حرفایی که صبح زدی و حتی یه کلمش و به مازیار بگیا! به خدا بفهمم گفتی…
بازویم را به زور از دستش بیرون می کشم:
-چشم…چشم…چشم!
اشک هایم روی گونه هایم روانه می شوند. کاری جز گریه کردن از من ساخته نیست. نگرانم که نکند چشم هایم از همیشه خیس بودن، خسته شوند و دیگر یاریم نکند. آخر تنها همین اشک ها هستند که کمی از دردم را می کاهند.
وارد سالن می شوم و به سمت آقا جان می روم. موقعی که چای را جلویش می گذارم، رو از صورتش می گیرم تا متوجه گریه کردنم نشود.
-گلاره جان بابا…گریه می کنی؟!
عزیز که طبق معمول چایش را در نعلبکی ریخته و برای خنک کردنش تند تند فوتش می کند، توجهش را به ما می دهد…صورتم را بیشتر در گریبانم فرو می کنم و سینی به دست، از حالت خمیده خارج می شوم.
-نه آقا جون گریه کجا بود؟
صدایم می لرزد…ولی باز هم انکار می کنم، آخه آقاجان قلبش درد می کند!
-دروغ نگو دختر…چی شده؟
-چیز مهمی نیست!
بر که می گردم کیوان را می بینم…کمی آن طرف تر ایستاده و چشمش به دهان من است.
آقاجان وقتی از اعتراف من ناامید می شود، بی طاقت از کیوان می پرسد:
-چی کار کردی باز کیوان؟ انقدر چشمای این دختر و گریه ننداز!
کیوان نگاه خصمانه اش را از روی من می گذراند:
-ای بابا، آقا جون این دختر زیادی اشکش لب مشکشه…بگی بالای چشمش ابروئه میزنه زیر گریه!
چشم هایم را گشاد کرده ام که قطره های بعدی نچکند…
کیوان خان تو نگفتی بالای چشمم ابروست، زیر ابرویم را کبود کردی.
عزیزِ همیشه ساکت هرت کشان نعلبکی اش را خالی می کند و روی پای آقا جان می زند:
-چی کار داری پیرمرد؟ خواهر برادرن دیگه…یکی این میگه یکی اون میشنفه…گلاره هم دلش نازکه ناراحت شده.
گوشه بغض دار لبم را می گزم…عادلانه بگو عزیز. یکی می گویم صد تا درشت می شنوم!
آقا جان کوتاه نمی آید…اخم غلیظی می کند و می گوید:
-من این ریشارو تو آسیاب سفید نکردم…فرق بین ناراحتی و لجبازی و می فهمم. این دختر غم تو چشماشه…هیچی هم که نمی گه بفهمیم دردش چیه.
بعد رویش را می کند به کیوان:
-کم این دختررو اذیت کن…
قیافه ی کیوان با آن سر پایینش دیدنی است. عجیب برای آقا جان احترام قائل است. حرف روی حرفش نمی آورد…
حالا هم همان جا ایستاده و فقط با نگاهش، برای من خط و نشان می کشد.
-این دختر یتیمه…بابا نداره درست…تو باید مرد بالای سرش باشی درست…ولی اذیتش نکن انقدر. نکن پسر جان…آهش می گیرتت.
کیوان از خودش دفاع می کند:
-آخه آقا جون شما که دیگه می دونید بابام گلاره و مامانم و دست من سپرده…به خدا هرکار می کنم برای خودشه!
پدرم وقت رفتن مرا دستِ او سپرد…ای کاش نمی سپرد!
بابا ای کاش مرا به کیوان نمی سپردی…کاش مرا دست خدا می دادی. آدم ها عوض می شوند و همیشه همانطور که هستند، نمی مانند ولی جایی بهتر از سایه ی امن خداوند می شناسی؟!
کاش مرا به دستش نمی سپردی…!
صدای اف اف سکوت چند لحظه ای جمع را می شکافد و اجازه ی ادامه ی بحث را به آقا جان نمی دهد.
کیوان که صدای زنگ از ادامه ی سرزنش شدن ها رهایش کرده، به سمت اف اف می رود:
-فکر کنم مازیاره…
وسط سالن چنان در زمین فرو رفته ام که انگار از بدو ازل همان جا خلق شده ام.
کیوان همان طور گرم کن به پایش و با تی شرت نازک می رود، استقبال دوستش…
لبخند گرمی به روی عزیز و آقا جان می زنم و برای خالی نبودن عریضه می گویم:
-نمی دونم چرا مامانم نیومد؟!
عزیز گره ی روسری اش را سفت می کند…از که رو می گیرد؟ انگار این حجابش جزو جدانشدنی از او شده.
-الاناست که برسه…تو هم برو بچسب به شوهرت…برای دیدن من و آقا جانت که نیومده. بخاطره تو اومده…نرگس شوهرش که می رسه همه ی دنیارو زیر و رو می کنه. این رسم شوهر داری نیست.
این طور خودم را تبرئه می کنم:
-عزیز نیومده من و ببینه که…کیوان خوشش نمیاد جمعشون و بهم بزنم.
آره خب عزیز، نرگس نامزدش را دوست دارد…او دنیا را برای علی زیر و رو نکند، پس من بکنم؟
اصلا نمی دانم، این اسم شوهر چیست که عزیز به من می چسباند…ما که فقط نامزدیم!
بدون زدن حرف دیگری سینی را می برم داخل آشپزخانه. نمی خواهم مازیار را ببینم…مگر زور است؟
همان جا روی صندلیِ میز نهارخوری چهار نفره می نشینم و سرم را روی مچ دستم می گذارم…
حساب می کنم، چند روز تا انتخابات مانده؟ دو هفته؟
چقدر کـــم! خدایا چکار کنم؟ ندیده بگیرم؟ حق است؟
نکند روح دخترک بخاطر من در عذاب بماند؟ نکند…!
سرم را بلند می کنم و محکم در دستم می گیرم…به من چه؟! می خواست چنین خبطی نکند که آخر عاقبتش چنین شود. تقصیر خودش بود! خودم را برای چه به خطر بیندازم؟!
کمی راضی می شوم و می روم سمت ظرف شویی. از تشنگیِ شدید سرم را زیرش می کنم و قولوپ قولوپ آب تگری را به درون گلوی خشک شده ام می ریزم.
سیر از آب می شوم، برای اینکه نفسی تازه کنم سرم را کنار می کشم و با پشت آستینم دور دهانم را خشک می کنم…
دستم می رود سمت شیر آب تا به صورت خیس از اشکم بزنم که صدای عربده ی کیوان بلند می شود:
-گلاره؟!! گلـــاره؟!!
اگر گذاشتند یک قطره آب خنک از گلویم پایین برود! بدون اینکه چشم های گریه ایم را بشورم، شیر آب را می بندم.
چشای همیشه گریون، آخه شستن نداره…
چادر به سرم می اندازم و وارد ایوان بزرگ می شوم:
-بله داداش!
کیوان پاشنه های کفشش را بالا می کشد و می گوید:
-مازیار دم در منتظرته…باز سفارش نکنما…
وسط حرفش می روم:
-ولی داداش من امروز می خواستم برم سر خاک بابا…مثل هر پنج شنبه…من و نمی بری؟
کمی با پاشنه ی دومی کلنجار می رود و بلاخره بالا می کشدش. سوییچ را در دستش می چرخاند و در جیب کتش می اندازد:
-نه…جایی کار دارم…به مازیار بگو می برتت!
-آخه داداش…
گوش نمی کند. من هم ادامه اش را نمی گویم…
پله ها را دو تا یکی پایین می رود و زیر لبی خداحافظی می کند…مثل همیشه پشتش نمی گویم «به سلامت» هنوز از صبحی دلگیرم.
از همه بیشتر اینکه برایش مهم نیست دلم را سوزانده لجم را در می آورد.
تند تند لباس می پوشم تا مازیار را زیاد معطل نکنم. مادرم قبل از رفتنش توصیه کرد، خودم جریان دزدیده شدن حلقه را آرام آرام به او بگویم.
گفته جلویش نقش بازی کنم…ناز کنم و خودم را به ناراحتی بزنم. می گفت اینطوری بهتر است.
در یک کلام لای پرده می گفت، خرش کن تا سخت نگیرد…
از عزیز و آقا جان اجازه گرفتم و آن ها هم مرا به گرمی بدرقه کردند.
وقتی پنج سالم بود، پدرم مرد و بعد از او که تکیه گاه محکمم بود، آقا جان و عزیز شدند خانواده ی اولم…بعد مادرم و کیوان.
همین که از در چوبیِ خانه خارج می شوم، حجم زیادی از هوای همیشه مرطوب شهرم را به ریه هایم می فرستم و در را پشتم می بندم.
نگاهم را مستقیم به پراید مازیار می دوزم و بدون اینکه نیم نگاهی به خودش بیندازم، روی صندلی کنارش می نشینم.
سلام زیر لبی ام را جواب می گوید و پایش را روی گاز می فشارد:
-علیک سلام…چه عجب یادت افتاد نامزدم داری!
همیشه همینطور است…پر توقع و گله مند. نگاهم نمی کند…اصلـــا!
در مقابل او جرات بیشتری نسبت به کیوان دارم. کیفم را روی پایم می گذارم و نگاهش می کنم:
-ما که پریروز هم و دیدیم.
در حالی که نگاهش به رو به روست، ابروهایش را بالا می اندازد و با کنایه می گوید:
-آهـــان، دیشب زنگ زدم مامانت گفت خونه نیستی. کجا تشریف داشتید؟
آب دهانم را قورت می دهم…گلویم خشک شده. شروع شد…همان قضیه ی کجا بودی و با کی بودی را می گویم.
-خونه ی دوستم بودم…حوصلم سر رفته بود.
ولم صدایش بالا می رود:
-چرا به من یه زنگ نزدی؟ به مامانتم گفته بودی مازیار اجازه داده…به کیوانم گفته بودی…می دونی اگه بهش بگم روحمم خبر نداشت چیکارت می کنه؟
-اگر بهت می گفتم نمی ذاشتی…غیر از اینه؟
-خیلی روت زیاده گلاره…خیــــلی!
یاد حلقه میفتم و لبم را می گزم. نرم باش گلاره…نــــرم!
-ببخشید مازیار…گفتم که بی حوصله شده بودم.
-اینکه نشد دلیل!
مستقیم نگاهش می کنم. سرم را کمی کج و خودم را برایش لوس می کنم:
-ببخشید دیگه مازیار.
برای اولین بار از وقتی کنارش نشسته ام، نگاهم می کند…چشم هایش زوم می شود روی کبودیِ چشمم و زخم گوشه ی لبم.
حیران می پرسد:
-چشمت چی شده گلاره؟
-چیزی نیست.
-کیوان زده نه؟
می داند، قبلا هم هنرنمایی های کیوان را روی صورتم دیده. تاییدش نمی کنم چون می دانم، درصدد طرفداری از دوستش بر می آید و می گوید:
-درست باش دختر…اگه درست رفتار کنی و بزرگ شی کیوانم نمی زنتت.
یعنی فردا پس فردا اگر بچه بازی در بیاوری، من هم دست بزن دارم.
آهی می کشم و بغض می کنم:
-نه کیوان نزده…راستش…راستش دزد زده.
چنان روی ترمز می زند که مطمئنا اگر کمربند نبسته بودم، مغزم روی شیشه ی جلو می پاشید. ماشین های پشتی بی وقفه بوق می زنند و خدا یاریمان کرد که تصادف نکردیم.
برای کم کردن صداهای پشت راه می افتد و خیلی بلند می گوید:
-چی گفتــی؟؟؟؟!
هنوز از ترمزی که کرد، نفس نفس می زنم…نزدیک بودا!
-با توئم گلاره…
زبانم را روی لب خشکم می کشم وگلویم را صاف می کنم:
-خوب…خوب به مامانم قول داده بودم صبح اول وقت برگردم خونه.کوچه خلوت بود، چند نفر ریختن سرم، حلقم و ازم دزدیدن.
اگر فقط کمی زرنگ باشند، از روی حالت هایم می فهمند، دروغ می گویم…اصلا دروغ گوی خوبی نیستم!
مازیار زرنگ است…کیوان هم همینطور ولی در مخیله ی هیچ کدام نمی گنجد، من اینطور زیر آبی بروم…
پارتی بروم و لباس باز بپوشم…قرص روانگردان بخورم و بین مردان غریبه برقصم.
راستش خودم هم باورم نمی شود.
مازیار دستی به صورت پر ریشش می کشد و نفسش را بیرون فوت می کند:
-ببین با بچه بازیت چیکار کردی؟ حلقه به جهنم من چجوری به بی بی بگم؟!
دوباره بغض می کنم:
-مامانم رفته به بی بی بگه…آخه تقصیر من چیه؟
نگاهم می کند:
-حالا واسه چی بغض می کنی؟ دیگه کاریش نمیشه کرد. آخر هفته می برمت بازار یکی دیگه بخر. البته اول باید ببینم بی بی چی می گه…
نگاهم را به رو به رو می دوزم. در حالی که انتظارش را ندارم، مازیار صحبتش را ادامه می دهد:
-اتفاقا رفته بودم به بی بی سر بزنم مامانت و دیدم. فکر کردم بی بی دعوتش کرده…آخه یکی دو شب پیش می گفت باید راجع به تاریخ عقد و عروسی با مامانت صحبت کنه.
از شنیدن حرفش دنیا روی سرم آوار می شود…عقد و عروسی؟ خدایا جدی جدی دارند، شوهرم می دهند. مازیار محجوب است. تا وقتی نامزدش باشم، مثل امانت بهترین دوستش مراقبم خواهد بود و دست به من نمی زند ولی…
اگر زنش باشم، خیلی کارها می کند، بدون ترس از اینکه از دستم بدهد.
می دانم که می داند، دوستش ندارم…می داند زوری زوری زنش شدم. احمق که نیست…
همیشه برق نگرانی برای از دست دادنم را در نی نی چشمان سیاهش می بینم. می ترسد طاقتم تمام شود و زیر همه چیز بزنم…مثل ماهی از بین دستانش سُر بخورم و بلغزم.
همانطور که مادر و کیوان می خواستند، ماجرای حلقه ختم به خیر شد.
همانطور که من نمی خواستم.
تنها کاری که برای اعلام کردن نارضایتیم کردم و از دستم می آمد، درشت کردن مردمک چشمانم وکشیدن نفس های منقطع و بی تابی بود که مثل همیشه مازیار دید و شنید، ولی خودش را به نفهمی زد.
***
با شنیدن صدای بلند مامان که نامم را صدا می زند، نگاهم را از بین خطوط رمانی که می خوانم بیرون می کشم. رمان را از نوشین قرض کرده ام…همیشه کتاب هایش را می دهد، من هم بخوانم. گاهی هم من کتاب هایم را به او می دهم.
از همان جا جواب مادر را می دهم:
-بله مامان؟
قبل از اینکه بتوانم از جایم برخیزم و سراغش بروم خودش در را باز می کند و داخل می شود:
-گلاره اون کیف مشکی ات کجاست؟ خیلی وقته ندیدمش…دیشب کمدت و تمیز می کردم هم ندیدمش.
از اینکه مرا از حال و هوای عاشقانه ی کتاب بیرون کشیده، لجم می گیرد:
-چه می دونم مامان…کدوم کیف مشکی رو می گی؟
مامان به طور کامل داخل اتاق می آید:
-همونی و می گم که عید پارسال با نرگس و نسرین خریدیش…روش سگک طلاییِ بزرگ داشت.
کتاب را می بندم وروی تخت می گذارم:
-آهان اونو میگی…
ناگهان چشم هایم سیاهی می روند و دنیا دور سرم می چرخد…
کیفم…! کیف مشکی با سگک بزرگ طلائیم…خدایا کیفم را جا گذاشتم. کیفم را در آن امارت نفرین شده، جا گذاشتم.
مادرم که انگار متوجه حال بدم شده، به سمتم می آید:
-وا! چی شدی تو یهو؟ گلاره؟! گلاره؟!
مادر را می بینم…تکان هایش را حس می کنم ولی انقدر فشار رویم زیاد است که نمی توانم چیزی بگویم. حتی نفسم هم بالا نمی آید.
نمی دانم چقدر گذشته که مادرم لیوان آبی را به دهانم نزدیک می کند و با زور کمی از آن را در دهانم می ریزد. آب که پایین می رود، نفسم بالا می آید و به سرفه می افتم.
-آخه چی شد؟ چرا یهو این طوری شدی؟ گلاره با توئم…
از بین پرده ی اشک نگاهش می کنم و سرم را داخل سینه اش فرو می برم:
-حالا چیکار کنم مامان؟ چیکار کنم؟
مادرم دستی به سرم می کشد:
-آخه نمیگی که چی شده…حرف بزن دیگه!
آب دهانم را به زور فرو می دهم…گلویم به قدری خشک و سخت شده که پایین نمی رود.
نباید بفهمند…نباید به آنها بگویم:
-هیچی مامان…اون روز صبح کیفم و هم دزدیدن. اصلا یادم نبود…خیلی دوستش داشتم.
مادرم مرا پس می زند و از روی زمین بلند می شود:
-دختره ی دیوونه! تو عقل تو کلت نیست؟ سکته کردم…آخر سر منو میکشی. حلقه به اون گرونی و دزدین ادعای خوشحالی می کنی اون وقت واسه یه کیف ببین چطوری قلب آدم و میاره تو دهنش…خدا ازت نگذره…وای وای وای.
مادر همانطور که غر می زند از در اتاق بیرون می رود و در را محکم به هم می کوبد. می لرزم…به یاد ندارم در عمرم این چنین از چیزی ترسیده باشم.
نه حتی آن دفعه ای که توی اتاقم با نرگس سیگار کشیدیم و کیوان سر رسید. انقدر هول شده بودیم که هم دستم سوخت و هم قالی اتاقم…
حتی نه دو سه شب قبل که به کابوس دیدن گذشت و چهره ی دختر مدام جلوی چشمم بود. هیچ وقت اینطور نترسیده ام.
با فکر کردن به اینکه چیز مهمی در کیفم نداشتم، خودم را آرام می کنم. فقط چند تا لباس برای اینکه کیفم پر به نظر برسد با کلید خانه.
نفس راحتی می کشم و کتاب را از روی تخت برمی دارم.
خدا یاری ام کرد…
با نسرین و نرگس دو تا از دختر خاله هایم، در هالِ خانه ی خاله نشسته ایم و میوه می خوریم…
مثل همیشه بساط غیبت پهن است و صدای خنده هایمان به آسمان می رسد. اکثر اوقات من پیش آن ها می رفتم. چون برادر نداشتند، راحت بودیم.
خود مازیار مرا رساند و گفت که صبر کنم، خودش هم دنبالم بیاید. حدودا دو هفته از جریان گم و گور کردن حلقه می گذرد و مازیار از همیشه حساس تر شده.
بوی خنک و فوق العاده ی خیار در مشامم می پیچد و دست می برم یکی از حلقه های آبدارش را از بشقاب نرگس برمی دارم.
هنوز گاز اول را نزده ام که نسرین می گوید:
-گلاره مامانم دیروز می گفت، بیست و شیشم مهر عروسیتونه…چقدر زود و بی خبر دختر!
مزه ی خوب خیار در دهانم زهر می شود…روزی نیست که به این روز شوم فکر نکنم. البته سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه است…نمی شود شوم نامیدش. دعا می کنم این روز هرگز نرسد!
سرم را به زیر می اندازم و فقط با تکان سر حرفش را تایید می کنم.
نرگس برایم افسوس می خورد:
-عادت می کنی دختر…خیلیا موقع ازدواج شوهرشون و دوست ندارن ولی بهش علاقه مند میشن…همین مامانای خودمون…
وسط حرفش می روم:
-شماها هیچ کدوم من و درک نمی کنید…تو خودت عاشق علی ای نمی دونی چقدر درد داره پایه های زندگیت و بدون عشق بسازی.
نسرین مزه می اندازد:
-عشق چیه خواهر…عشق و دیدی سلام مارو بهش برسون. مازیار جوون خیلی خوبیه. شک نکن چند سال دیگه به حال و روز امروزت می خندی!
بحث کردن فایده ای ندارد. نسرین بار دیگر سکوت جمع را می شکند:
-راستی من و نرگس فردا می خوایم بریم رای بدیم…تو هم با ما میای گلاره؟!
حالم بد که هست بدتر می شود…شوک زده می پرسم:
-فردا انتخاباته؟
-آره دیگه…حواست کجاست؟ بابام می گفت بی برو برگرد نکوئی رای میاره.
رای می آورد؟ این اصلا عادلانه نیست…او قاتل است. حقش نیست.
نسرین و نرگس هر دو به هم نگاهی می کنند و بعد به من که مانتو و روسری ام را در دست گرفته ام، خیره می شوند:
-کجا میری گلاره؟
گره ی روسری را محکم می کنم:
-میرم خونه…مازیار اومد بگید رفت!
-دختر دنبال دردسر می گردی؟ کجا می خوای بری زل آفتاب؟ مازیار میاد می بینه نیستی عصبانی میشه…رو سوزن که نشستی یه دقه بشین میاد دنبالت.
شما خبر ندارید…بدجوری لبه ی تیغ ایستاده ام…کیفم را روی دوشم می اندازم:
-نه نمی تونم صبر کنم یاد یه چیزی افتادم باید برم…از خاله خداحافظی کنید بگید گلاره عجله داشت.
توجهی به گلاره صدازدنشان نمی کنم و سریع از خانه خارج می شوم…خودم هم نمی دانم کجا می روم. فقط دلم می خواهد کاری کنم.
این که گذشتن از سر چیز ساده ای نیست…پای سقوط یک انسان در میان است.
باید بروم اداره ی پلیس. باید خبر بدهم که چه چیزی دیده ام…چقدر ساده بودم که فکر می کردم پلیس به زودی او را دستگیر می کند! انقدر گنده هست که خیلی راحت با رشوه دادن و پارتی بازی، خودش را تبرئه کند…
اگر به تماشا بنشینم، هرگز خودم را نخواهم بخشید.
تا برسم به اداره ی پلیس دو تا تاکسی سوار می شوم. حال خودم را به درستی درک نمی کنم…کارهایم را هم درک نمی کنم. انگار فشاری که این دو هفته رویم بوده، ناگهان طغیان کرده و من اصلا نمی توانم به درست و غلط بودنش، فکر کنم.
وارد اداره ی پلیس که می شوم، کسی صدایم می زند:
-خانوم…
بر می گردم سمت سربازی که صدایم زده:
-با منید؟
کلاهش را جلوتر می کشد:
-بله…اگر تلفن همراه دارید باید همینجا بذارید.
سرم را بالا می اندازم:
-ندارم…می تونم برم تو؟!
قلبم به طرز عجیبی خودش را در و دیوار سینه ام می کوبد…سرباز انگار می فهمد حال خوشی ندارم. با دستش اشاره می کند، داخل بروم.
دو سه تا پله را آرام آرام بالا می روم…کار درستی می کنم؟ اینکه خودم را نشان دهم وجلب توجه کنم خطرناک است. نه تنها برای من بلکه برای خانواده ام هم خطر دارد.
سر جایم می ایستم…برای خانواده ام خطرناک است. شوخی که نیست، با ارسلان نکوئی طرفم.
کل شهر را تنهایی حریف است. آب دهانم را قورت می دهم و پر شتاب راه رفته را باز می گردم. نه…من جراتش را ندارم. چه فکری با خودم می کردم که تا اینجا آمدم؟ حالا که آمده ام، جواب بقیه را چه بدهم؟!
خدا کمکم کند که این بار چه توجیهی می خواهم برای کارم بیاورم…
پشیمان از کرده ی خود و با یک دنیا ترس سوار تاکسی می شوم. در محله مان پرنده پر نمی زند. با این که اوایل شهریور است و هوا کم و بیش خنک شده ولی هنوز هم مردم ترجیح می دهند، این ساعت از روز را در خیابان آفتابی نشوند.
همانطور که با خودم جوابِ سوال های احتمالی مازیار و کیوان را سبک و سنگین می کنم، می خواهم وارد کوچه شوم که پیکان سپیدی جلویم روی ترمز می زند و در پشتش باز می شود. نگاهی به داخلش می اندازم…
سه مرد درشت هیکل داخلش نشسته اند…بی جهت می ترسم ولی شلوغش نمی کنم. از ترس آبرویم سرم را پایین می اندازم و می خواهم راهم را کج کنم و بروم.
یکی از مردها پایین می آید و می گوید:
-ببخشید خانوم میشه یه نگاه به این آدرس بندازید؟
نگاهی به چهره ی تیره و سبیل های بلند و سیاهش می اندازم. از قیافه اش داد می زند خلاف است.
هول زده و در حالی که قلبم در دهانم است، جواب می دهم:
-نمی دونم آقا…
چند قدم دور شده ام و می خواهم نفسم را با خیال راحتی بیرون بفرستم که درد شدیدی را در ناحیه ی جمجمه ام حس می کنم و از درد ناله ای می کنم.
دستم را به گوشه ی پیکان می گیرم و کمی گیج می خورم. یکی از مرد ها به من نزدیک می شود. کوچه خلوت است و من تا می خواهم جیغ بکشم، دستی جلوی دهانم را می گیرد. با مشت هایم توی سر و صورتش می زنم ولی فایده ای ندارد.
کشان کشان و سریع مرا سمت ماشین می برد و پشت می اندازد. نگاهم به بیرون است و هنوز درک نمی کنم، چه بلایی به سرم می آید.
همین که می خواهد بنشیند، جلو می روم و با تمام قوایم پایم را توی صورتش می کوبم. صورتش از درد جمع می شود و چند قدم عقب می رود.
از فرصت پیش آمده استفاده می کنم و با وجود درد شدیدی که در سرم دارم از ماشین بیرون می پرم.
-بگیرش عباس…زود باش تا فرار نکرده!
کیفم از دستم می افتد روی آسفالت داغ. دست قدرتمندی دور بازویم چنگ می شود و ضربه ای محکم تر از قبلی توی سرم می خورد. این یکی با دست نیست و با باتوم است. خوردن ضربه همانا و روی هم افتادن تدریجیِ پلک هایم همانا. توی ماشین می اندازنم.
با تمام گیجی ام باز هم تسلیم نمی شوم و با پایم ضربه ی محکمی به شیشه ی ماشین می زنم، شیشه دور کف پایم ترک می خورد.
در رو به رویی باز می شود و لیلا خانوم چادر به سر بیرون می آید.
هرچه که می کنم جیغ بکشم فایده ای ندارد. نصف ضربه ی باتوم به گیج گاهم خورده و همانطور که نگاهم به ترک هایِ شیشه ی شکسته دور پایم خیره است، همه چیز نیست و نابود می شود.
سردم است…همه جا تاریک است…ترس است…
از همه بیشتر گنگم. به زور پلک هایم را از هم باز می کنم و نگاهی به اطراف می اندازم.
تا جایی که چشم سوزناکم یاری می کند، کسی در اتاق نیست. گلویم خشک خشک شده و با زور می توانم نفس بکشم.
عرق از سر و صورتم جاری است. موهایم به گوشه های صورتم چسبیده و سرم سنگین است. سعی می کنم دستم را که به دسته های صندلی بسته شده، باز کنم…فایده ای ندارد.
هرچقدر بیشتر تلاش می کنم کمتر به نتیجه می رسم. نوعی خشم، با ترسِ خفته در وجودم همراه است. یادم می آید که در روز روشن ربوده شدم…یادم است لحظه ی آخر لیلا خانوم را دیدم ولی مطمئنم او مرا ندید. از شانس بدم روی صندلی دراز کشیده بودم و او نتوانست مرا که بال بال می زدم ببیند.
پاهایم را هم با طناب بسته اند. خوب می دانم ربودنم کار چه کسی است. فکرش را نمی کردم ارسلان نکوئی پیدایم کند. لااقل نه به این زودی.
صدای پایین کشیده شدن دستگیره ی در، نگاه بی تاب و هراس زده ام را به سمت در معطوف می کند. از ترس زیاد بغض می کنم و اشک روی گونه هایم سرازیر می شود.
می دانستم کار خودش است…من که با کس دیگری دشمنی نداشتم. ارسلان نکوئی است که همراه مرد درشت هیکلی وارد اتاق می شوند.
می دانم که اگر ارسلان نکوئی بخواهد من بمیرم…بی برو برگرد خواهم مرد.
فکر می کنم به حماقتم…رفتن به اداره ی پلیس؟ آن هم بدون ذره ای فکر؟
خدایا هرچه می کشم، از بی خردی است…چه کردم؟ به دادم برس…
نگاه به مرد کت و شلوار پوش و شیکی می اندازم که تا چند هفته ی پیش من هم مثل خیلی ها فکر می کردم، مرد خوبی است.
حالا نمی توانم به این چیز ها فکر کنم…می گذارمش برای بعد…
ارسلان نکوئی با چند قدم فاصله ی بینمان را کم و کمتر می کند. رو به رویم می ایستد و سرش را نزدیک گوشم می آورد:
-دهنت و باز می کنم…
صورتش را جلوی صورتم می آورد:
-تف نمی کنی…جیغ نمی کشی. حتی صداتم در نمیاد. قبوله؟
از بازدم داغش اوغم می گیرد…چاره ای نیست. بر ترسم مسلط می شوم و چشم هایم را به معنای قبول است، روی هم می فشارم.
چسبی که روی دهانم است و از فشار ترس به هیچ عنوان وجودش را حس نکرده بودم را محکم و بدون ملاحظه می کند.
ناخودآگاه جیغ خفیفی می کشم…حتی با وجود اینکه تمام تلاشم را به کار گرفتم، تا صدایم در نیاید.
با ترس توی چشم هایش زل می زنم…گفته بود جیغ نکشم. منتظر واکنشش هستم.
انگشت اشاره اش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را کمی جلو می کشد:
-سلام خوشگل خانوم…راستش فکر نمی کردم دوباره همدیگرو ببینیم…یعنی بهتر بود نبینیم. هم من خیالم راحت تر بود هم تو. یه جورایی مطمئنم کردی دهنت قرصه ولی با حرکت امروزت…
سرش را با تاسف تکان می دهد و صورتم را به صورتش نزدیک تر می کند:
-نا امیدم کردی دختر.
چشم هایش قهوه ای است…ریز و قهوه ای. موهای جوگندمی که نشان از سن چهل با بالایش دارد. قد کوتاه، پوست گندمی که گوشه های چشمش چروک خورده. هیچ جوره به دلم نمی نشیند…از نظرم زشت ترین موجود عالم است.
رویم را از او می گیرم. با زور صورتم را نزدیک صورتش می کند…
همان طور که چشم به من دوخته ادامه می دهد:
-دختر کوچولو خوب نگام کن چون قول میدم آخرین چیزی که می بینی چشمای من باشه.
از حالت خم شده خارج می شود و ضربه ای به گونه ام می زند:
-قسمته دیگه…گاهی یکی تا نود سالگی زندست…یکی هم مثل تو باید توی اوج جوونی و طراوت بمیره.
چند قدم عقب می رود…هنوز نگاهش با من است و نگاهم با اوست:
-ولی می دونی قشنگش چیه؟ اینکه به عنوان یه آدم، تعیین کنی که کی می تونه زندگی کنه و کی نمی تونه. خیلی قشنگه…بهم احساس قدرت میده.
تمام مدت لال شده ام. انقدر می ترسم که زبانم بند آمده. چشم هایش را مانند دو نقطه ی سیاه در صورتش می بینم و دیگر هیچ…
هرچقدر تلاش می کنم، حرفی بزنم، فقط چند تا کلمه ی نامفهوم بیرون می پرد.
-می دونی که من الان نباید اینجا باشم؟ مردم شهر همه منتظرمن…فردا روز منه…فقط اومدم مطمئن شم کار و تمیز انجام میدن…آدم کشی اونقدرا هم که دیدی راحت نیست. هزار جور کثافت کاری داره که باید انجام بدی تا پلیس بهت شک نکنه. اصلا دلم نمی خواست یه نفر دیگرو هم بکشم ولی اگه بذارم بری اونایی که قبل از تو مردن واسه هیچی بوده….و این اصلا عادلانه نیست!
چنان بلند می خندد که رعشه به اندامم می افتد و از شوک خارج می شوم.
خودم را روی صندلی تکان می دهم و بلاخره می گویم:
-خواهش می کنم بذارید برم…تو رو خدا! خانوادم نگرانمن.
ابروهای پر و پخشش را که توی هم گره خورده، بالا می اندازد:
-حتی فکرشم نکن…اگه نگران خانوادت بودی نباید می رفتی پیش پلیس…خیلی از آشنایی کوتاه مدتم باهات خوشحال شدم.
رو از من می گیرد و به دستیارش می گوید:
-کارش و بساز…فقط تمیز.
به در که نزدیک می شود، زنگ خطر ها یک به یک روشن می شوند…نمی خواهم بمیرم. نمی خواهم…
هنوز صدای قژ قژ در چوبیِ را بلند نکرده که هول زده می گویم:
-تمیز؟ فکر کردی انقدر احمقم که به کسی نگم؟ اگه من و هم بکشی بازم دستت رو میشه…
بر می گردد سمتم…لبخندی هم کنج لبش نشسته:
-تو انقدر از خانوادت می ترسی که مطمئنم هیچ حرفی نزدی…تعجب نکن در آوردن شجره نامه ی آدما برام از آب خوردنم راحت تره.
سعی می کنم، خونسرد بمانم:
-آره تو راست میگی به خانوادم نگفتم ولی این دلیل نمیشه به هیچ کس دیگه هم نگفته باشم…می تونی امتحانش کنی…من و بکش. اونوقت قول میدم هیچ وقت نفهمی کی می دونه.
لبخندش محو می شود…چشمانش ترسیده و اخمی بین ابروهایش می نشیند:
-داری بلوف می زنی!
-خودتم می دونی که اینطوری نیست…هیچ آدم عاقلی چنین رازی رو توی سینه اش نگه نمی داره.
واقعا هم همینطور است…من عاقلانه رفتار نکردم ولی اگر به نسرین و نرگس یا لاله می گفتم حالا که گم شدم، خانواده ام می دانستند، نزد چه کسی دنبالم بگردند.
عصبانی می شود…در را رها می کند و به سمتم هجوم می آورد. یقه ام را می چسبد و مرا کمی از روی صندلی بلند می کند:
-به کی گفتی؟
خورشید نگاهش معلوم نیست تا کدام رویاها می روند و دست خالی بر می گردند که انقدر ناامید شده. دلم می خواهد بیشتر حرصی اش کنم. از ترشح آدرنالین است که اینطور دل و جرات پیدا کردم:
-هیچ وقت نمی فهمی.
نگاهی به مرد جوان که کم از غول ندارد، می اندازم. وقتی ارسلان نکوئی می بیند، نگاهش نمی کنم، محکم چانه ام را می فشارد و عربده می کشد:
-بگو به کی گفتی تا نفلت نکردم!
تمام جراتم را در نگاهم می ریزم و توی چشمش خیره می شوم:
-چه فرقی به حالم می کنه؟ به هر حال تو من و می کشی.
چشم هایش در مردمکشان دو دو می زنند و جوری حرص زده خیره ام شده که مطمئنم یکی از آرزوهایش کشته من، آن هم همین حالاست.
ادامه می دهم:
-این آخر کارته…باید قبول کنی که من چه بمیرم و چه زنده بمونم تو کارت تمومه.
چشم هایش طوفانی می شود…زورش می آید، دختر بچه ای این چنین برایش نطق می کند. مشت محکمی توی صوربم می کوبد. انقدر محکم که حس می کنم، دماغم دیگر سر جایش نیست و از شدت درد و سوزش بی حس می شوم.
فرو ریختن قطرات خون را از بینی ام روی لبم حس می کنم و اشک مهمان چشمانم می شود. با دم شیر بازی می کنم…می دانم.
می بینم که بین دو مرد غریبه گیر کرده ام و در شرایطی هستم که هرگز فکرش را نمی کردم، با وجود بی حاشیه زندگی کردنم، درگیرش شوم.
ولی خب حیوانات هم که در خطر مرگ قرار بگیرند، غریضه شان برای نجات جانشان به کار می افتد…من هم در اوج نا امیدی می خواهم به هر ریسمانی که دم دستم است، چنگ بزنم.
-میذارم بری…فقط بگو به کی گفتی…بگو و منم قول میدم آزادت کنم. آفرین دختر خوب…می دونم که دختر عاقلی هستی! بهم بگو.
بچه و بی تجربه هستم ولی نه انقدر که حرف هایش را باور کنم…می دانم که دروغ می گوید…
-بهتره من و بکشی چون هیچ وقت بهت نمی گم.
تحریکش می کنم تا فکر کشتنم را، دست کم برای چند روز بین کل از سرش دور بریزد.
از زور عصبانیت اتاق را به هم می ریزد. صندلیِ میزآرایش را خورد می کند. آباژور را روی بغل تختیِ شیشه ای می کوبد و به سمتم می دود. موهایم را می چسبد و محکم می کشد:
-به کی گفتی؟
پوست سرم می سوزد و اشک مهمان چشمم می شود:
-ترجیح میدم اگر قراره بیفتم ته چاه تو رو هم با خودم بکشم پایین…
لبخندی می زنم، با وجود دردی که گریبانم را سفت و محکم چسبیده، لبخند می زنم:
-این جمله تو رو یاد کسی نمیندازه؟
موهایم را رها می کند و من انگار تازه می توانم نفسی بکشم.
-سارا یه احمق به تمام معنا بود…بهم اعتماد کن…اصلا دلت نمی خواد اونطوری که اون مرد بمیری.
شمرده شمرده می گوید:
-با درد…با دشمنی و از همه بدتر با کینه. اون دختر یه ابله به تمام معنا بود…خواهشا سعی نکن مثل اون باشی…عاقل باش و بگو کی جز تو می دونه؟!
آب دهنم را برای بار هزارم قورت می دهم، از شدت خشکی از گلویم پایین نمی رود:
-باید مطمئنم کنی بعدش نمی میرم…
نیشخند می زند:
-حرف من خودش سنده…
-اگر مثل حرفایی که توی سخنرانی هات می زدی سنده ترجیح می دم روش حساب نکنم…
دست هایش را مشت می کند و دندان های ردیف و سپیدش روی هم سابیده می شوند:
-خیلی گستاخی…این کارت خیلی به ضررت تموم میشه. آخرین شانس برای راحت مردن و از دست دادی. نمی خواستم اینطوری بشه ولی تقصیر خودت بود.
هنوز منظور حرفش را به درستی درک نکرده ام اما برق نگاهش حرفهای خوبی نمی زند. رو به نوچه اش می گوید:
-نوید ازش اعتراف بگیر…ببینم چی کار می کنی! منظورم و که می فهمی؟
منظورش را؟ منظورش چیست؟ چرا هر دو شرربار می خندند؟ چرا قلبم مانند پرنده ای در قفس، خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد؟
آرام بگیر…قلب گستاخ کمی آرام تر بزن تا صدایش به گوششان نرسد و از ترسیدنم بیشتر لذت نبرند…
حالا چشم های نوید هم مانند دو ستاره ی پر سو برق می زنند:
-آره آقا…خوبم می فهمم…اصلا این جوجه خوراک خودمه!
نوید نگاهش را از من بر نمی دارد و زبانش را روی لبش می کشد. می ترسم. حالا خوب می فهمم، منظورشان چه بوده و تنها کاری که از من ساخته است، بردن نام خداست:
-تو رو خدا نکنید…با من اینکارو نکنید…بی آبروم نکنید.
جیغ می کشم و گلویم می سوزد.
-دهنش و ببند دوباره…اینطوری صداش میره بیرون.
-چشم قربان.
دهانم که بسته می شود، سکوت مرگ باری فضا را در بر می گیرد. ای کاش می گذاشتم، مرا بکشند. ای کاش می شد، بگویم، به هیچ کس چیزی نگفتم…مرا بکشید ولی آبرویم را نریزید.
اشک هایم به قطره های درشت عرقِ جاری شده از شقیقه هایم می پیوندند.
ارسلان نکوئی صندلی سالمی برمی دارد و گوشه ای می گذارد…با آرامش روی آن می نشیند و به ما خیره می شود.
حالا که دهانم بسته است، چطور اعتراف کنم؟ می خواهم اعتراف کنم ولی چطور؟ انگار بیشتر دارند، تفریح می کنند، تا اعتراف گیری!
نوید آرام و شمرده شمرده، انگار هیچ عجله ای ندارد، دکمه های بلوز سورمه ای رنگش را باز می کند و جلو می آید.
آرزو می کنم که ای کاش همین حالا سر سفره ی عقد نشسته بودم ولی این چنین مفلوک و بیچاره نمی شدم.
همیشه از اینکه بالاتنه ی مرد غریبه ای را بدون پوشش ببینم شرمم می شد…ولی حالا می ترسم یک لحظه نگاهم را بدزدم و او به سمت من هجوم آورد.
جوری نگاهشان می کنم که مطمئنا برق معصومیت چشمانم، دل هر مردی را صیقل می دهد ولی حیف که آن ها مرد نیستند…نامردند!
نوچه ی نکوئی جلو می آید و بلوزش را گوشه ای می اندازد…زیر لباسش رکابی مشکی به تن دارد.
چسب هایی که دستم را به دسته ی صندلی قفل کرده را باز می کند و دستش را دور کمرم می اندازد.
خدایا به دادم برس…به دادم…
هرچقدر تلاش می کنم توی سینه اش بزنم و او را از خودم دور کنم، فایده ای ندارد. من زورم به یک جوجه هم نمی رسد، چه برسد به چنین مردِ بزرگ هیبتی!
تنها اشک می ریزم…مرا با خودش می بردو روی تخت می اندازد. انقدر محکم پرتم می کند که حس می کنم، فنر های تخت مستقیم توی دلم فرو رفته اند.
توی سر و صورتش چنگ می اندازم و می خواهم، نگذارم بر من قالب شود. مچ ظریف دو دستم را می گیرد و روی سینه ام ثابت می کند.
لب های کبودش بین موهایم فرو می رود و تند و حریصانه گردنم را بوسه می زند. زرنگ است. از نکوئی زرنگ تر است، چون با زانویش پاهایم را قفل کرده تا مردانگی اش را هدف نگیرم.
نوید گردنم را رها می کند و سرش را بالا می آورد. دستم را کنار می کشد و دکمه های مانتویم را با یک حرکت دستش پاره می کند…دوباره رویم خیمه می زند، یقه ی لباسم را پایین تر می کشد و این بار، زیر گردنم آماج ب.وسه های تهوع آورش می شود.
گریه ی بی صدایم را حتی دیوار های اتاق هم نمی شوند. خودم را توی تخت فرو می برم و به صورت خندان و شاد نکوئی که انگار دارد، تفریح می کند خیره می شوم.
ملتمس و دردمند نگاهش می کنم.
-صبر کن!
چند لحظه طول می کشد تا نوید از آن حال خوشش دست بکشد و مثل من به نکوئی خیره شود.
-دهنش و باز کن.
نوید سنگینی اش را روی شکمم می اندازد، مچ هایم را همچنان محکم گرفته و چسب روی لبم را می کند.
به محض اینکه دهانم باز می شود، با گریه فریاد می کشم:
-تو رو خدا ولم کنید…تو رو به اون قرآن! خدایا به دادم برس.
-بگو به کی گفتی تا ولت کنیم…فقط کافیه بهم بگی.
سریع می گویم:
-به هیچ کس نگفتم…من و بکش…تو رو خدا من و بکش…من به کسی نگفتم.
نکوئی سرش را با تاسف تکان می دهد:
-شانس آخرت و هم حروم کردی…خوبه که انقدر وفاداری ولی بدجوری تاوانش و میدی. کار و تموم کن نوید داشتم از تماشای دست و پا زدناش لذت می بردم.
-صبر کنید…به خدا…
با بسته شدنِ دوباره ی لبانم بهم، بقیه ی حرفم گم می شود.
نوید مستقیم سر اصل مطلب می رود و دکمه ی شلوارم را باز می کند. یک دستش بند دستان بی طاقت من که سعی می کنند، رها شوند است و با دست دیگرش می خواهد شلوارم را پایین بکشد.
نگاه به چشمان نکوئی می کنم…با خواهش و التماس. لبخندی گوشه ی چشمانش نشسته و نگاهش ستاره باران است…تگاهش حریصانه روی اندام من بالا و پایین می شود.
-نوید برو بیرون.
نوید که دستش به سمت زیپ شلوار خودش رفته، متعجب از این تغییر عقیده ی ناگهانی، نگاه به نکوئی می کند و می گوید:
-ولی قربان…
نکوئی سریع از روی صندلی بلند می شود:
-یکه به دو نکن بچه…بیـــرون!
و با انگشت اشاره در را هدف می گیرد. نفسی از سر آسودگی می کشم و نگاه به نمایش به راه انداخته اش می کنم. کاش مرا بکشد…همین حالا!
نوید دکمه ی شلوارش را می بندد…غرغر کنان دستم را رها می کند و از رویم کنار می رود. من که تازه حجم زیادی از روی شکمم کنار رفته، بلاخره نفسی می کشم. نوید بلوزش را بر می دارد، بیرون می رود و در را محکم به هم می کوبد.
نکوئی دکمه های سرآستینش را باز می کند و آستین بالا می زند.
-کار تمومه…بقیه ی اعترافات باشه برای فردا…منم عجله دارم…فقط…
جلوتر می آید و رویم خیمه می زند:
-از این یکی نمیشه گذشت…
گونه اش را روی گونه ام می فشارد و بو می کشد…عمیــق بود می کشد. دستش روی ران پایم حرکت می کند و بو می کشد.
او هم مستقیم سر اصل مطلب می رود! انگاری که عجله دارد…
ضربه می زند…درد دارد…بو می کشد…ضربه میزند…نفس نفس می زند…عرق می ریزد…بو می کشد.
از شدت درد چشم هایم تا آخرین حد ممکن باز می شوند…
مکث کن آقای تاریخ…
قدرت و ثروت و شهرت،
امپراطوریِ تزویر،
مهنت و لعنت وحشت…
من جهان بینی ندارم، من الف بای جدیدم…
من نمی دانم در چنین شرایطی باید چه کنم.
دنیای کودکانه هایم را از من نگیر.
مکث کن…
خدایا چه کنم…؟!؟!
ضربه می زند…درد دارد…نفس می کشد…عرق می ریزد…بـــو می کشد…درد می کشم.
تنها چیزی که از آن روز به یادم مانده درد است. نه حتی فکر کردن به بی آبرو شدنم…از بین رفتن دخترانگی ام…هیــچ!
فقط دردش یادم مانده…فقط درد…البته لکه های قرمز رنگ روی ملحفه هم یادم است! رنگ قرمزش دنیایم را سیاه کرد.
افسوس و صد افسوس که ضجه زدن های پنهانی ام به جایی نرسید و چیزی که نباید می شد…شد!
و من داستانِ سردِ بدرود با دخترانگی ام را می گویم، با اینکه لبانم بسته است…
* فصل چهارم: برهنه شب *
کنار میز می ایستم و بطری تکیلا را در دست می گیرم، نگاهی به مارکش می اندازم و ازدیدن کلمه ی Patrin لبخندی روی لبم می نشیند. کمی پایین تر نوشته چهل درصد الکل. همان چیزی است که لازم دارم.
انقدر مست شوم که معده ام را به فنا دهم…فقط می خواهم مست شوم.
امروز روی فاز شیشه زدن نیستم…عرفان هم نیست و من نگران نبودشم.
گاهی خودم در مهمانی ها شیشه می زنم اما بخش عمده ای از موادم را او جور می کند. از خودم بر نمی آید که بخواهم با مواد فروشان سر و کله بزنم و شیشه پیدا کنم.
نفسی که بیشتر شبیه آه است را بیرون فوت می کنم و شات کوچک و خالیِ تکیلا را رو به رویم می گذارم. چوب پنبه ی سر بطری را بیرون می کشم و شاتم را از مایع زرد رنگ پر می کنم.
به تندی لیمویی را از وسط دو نیم می کنم، نیمه ای که بخاطر بی حواس بریدنم کوچک تر شده را درون ظرف می چلانم، با انگشت داخل نعلبکی می زنم و نمکی که به آن چسبیده را روی زبانم می کشم.
شات را بر می دارم و تمامش را با یک ضربه و خم کردن صد و هشتاد درجه ی سرم به عقب، بالا می روم. آن را با بی قراری روی میز می کوبم و با چشم های بسته، سرم را تند تند به چپ و راست می چرخانم.
-خیلی قوی بود…لعنتی!
نفس تب دارم را بیرون فوت می کنم. گلو و مری و معده ام از تندی اش در حال آتش گرفتن است و احساس می کنم، الکل با پایین رفتنش راه دهان تا معده ام را سوراخ می کند.
-این راهش نیست کوچولو…
چشم هایم از هم باز می شوند و با دیدن مهیار جلوی رویم، آتش وجودم به خاکستر می نشیند.
دست هایش را با بی خیالی داخل جیب شلوار لیِ تیره اش فرو کرده و نگاهم می کند.
وقتی می بیند، توجهم کم و بیش با اوست جلو می آید:
-راستی سلام…خوب شد دوباره دیدمت.
چون در همین دوباری که دیدمش فهمیده ام، هرچقدر بی محلی کنم، حریص تر می شود، صورتم را بر می گردانم:
-محض اطلاعت، من هیچ خوبی ای توش نمی بینم.
بطری را بر می دارم تا باری دیگر شات کوچکم از زردی اش پر شود، ولی هنوز مایع رقصان به سر بطری نرسیده، از دستم بیرون کشیده می شود:
-معمولا تکیلارو شات، شات می زنن…یه شات من یه شات تو…هوم؟
سرش را کج می کند و نزدیک صورتم می آورد:
-شک نکن به همین زودی بعدی رو بزنی، همین جا ذوب میشی!
ابروهایم بالا می روند و سرم را عقب می کشم:
-اوه ولی من شک دارم!
نگاهی به سر تا پایم می اندازد:
-مثل اینکه واقعا همه فن حریفی.
شات را از مقابلم بر می دارد:
-به هر حال تکیلا رو اونطوری نمی خورن.
چپ چپ نگاهش می کنم…اهمیتی به تیر نگاهم که مستقیم سیاهیِ درشتِ نگاهِ خاکستری اش را هدف گرفته، نمی کند.
کمی با آبِ لیمو جداره های شات را خیس می کند و آن را چپکی در ظرف نمک می زند. دور تا دور دایره مانندِ جداره ها نمکی می شوند. تکیلا را باز می کند و با احتیاط درون شات می ریزد و پرش می کند.
در تمام مدت اخم غلیظی که نشان از دقتش دارد بین ابروهایش را چین انداخته و بانمکش کرده.
در آخر، برش نازکی از لیمو را داخل شات می اندازد و آن را بر می دارد، جلوی چشمم می گیرد و پر غرور می گوید:
-به این میگن یه شات تکیلایِ درست و حسابی.
به هنر به کار برده در کارش نیشخندی می زنم و نُچی می کشم:
-من حوصله ی اینکارارو ندارم…آخرش یکیه!
-اشتباه نکن…
شات را جلویم سُر می دهد:
-بزنش تا بفهمی چی میگم.
شات را با لجبازی هول می دهم طرف خودش:
-نمی خوام…مال خودت.
آن را به جای اولش باز می گرداند و کلافه می گوید:
-به حرف گوش کن دختر…من از این جور نوشیدنی های چیپ(بی کلاس) نمی زنم…به نظر من الکل فقط شراب و شامپاین…اونم حسابی قدیمیش!
قد صد و هشتاد به بالایش را، چند بار از پایین تا بالا برانداز می کنم و پر تمسخر می گویم:
-آره خوب، شما شراب قدیمی نخورید پس من بخورم؟
چند لحظه عمیق نگاهم می کند، چشم هایش دو علامت سوال بزرگ و دوست داشتنی شده اند…انقدر دوست داشتنی که دلت می خواهد، بدون پلک زدن نگاهشان کنی:
-چرا هرچی می گم گارد می گیری؟! مثل جوجه ها همش نوک می زنی.
انگار زیاده روی کرده ام…خوشش نیامده که از هر دری وارد می شود، آن را به رویش می بندم.
به جهنم که خوشش نیامده. شات را دوباره سُر می دهم که دستی از بین من و مهیار آن را متوقف می کند و چند قطره ای از سرش روی میز می ریزد.
بر می گردم…حسام شات را یک نفس بالا می رود، آن را دستم می دهد و می گوید:
-این که دیگه دعوا نداشت…خودم خوردمش. زود باشید ازم تشکر کنید.
چشم غره ای به نگاه گستاخش می روم…هیچ ازش خوشم نمی آید. پسر گستاخ و راحتی است…حیف که دوست پسر نسیم است و نسیم دوستش دارد…حیف!
کامل سمتش بر می گردم و می گویم:
-باش تا ازم تشکر بشنوی…
نگاهش با من است…نسیم نفس نفس زنان به ما می پیوندد و آویزان حسام می شود. نگاه حسام هنوز با من است!
-حسام یکم م.ش.ر.و.ب برام بریز…انقدر رقصیدم کف کردم.
حسام ساکت است…بطری دراز و بزرگ ودکا را بر می دارد. نگاهش با من است.
گیلاس را پر می کند و مرا نگاه می کند…از نگاه های همیشگی اش کلافه شده ام. جور بدی نگاهم می کند. چشمان مهیار با شک و دودلی بین من و حسام می گردد.
عادت کرده ام…هر کس که می فهمد این کاره ام، طرز نگاهش عوض می شود ولی حسام…؟! او دوست پسر بهترین دوستم است! نگاه های سنگینش برایم گران تمام می شود.
طاقتم تمام می شود و بی تابانه سرم را به زیر می اندازم. نگاهش از آن هایی نیست که بهش خیره شوی تا از رو برود، زیر لبش غرغری کند و دیگر نگاهت نکند.
شات توی دستم را روی میز می کوبم…انقدر محکم که تا مرز شکستن می رود. پرش می کنم و بی طاقت بالا می روم.
با پوزخند و نگاه موزی ای بر می گردم و به حسام نگاه می کنم…فکر تازه ای به سرم زده:
-نسیم به فکر عوض کردن دوست پسرت نیستی؟ حسام دیگه قدیمی شده. پیرم شده…من جای تو بودم می رفتم سراغ یکی جوون تر.
نیشخندی به حرص انباشته شده در نگاه حسام می زنم.
مهیار مزه می اندازد:
-کی؟ نسیم؟ فکرشم نکن که از این عرضه ها داشته باشه.
حسام بی توجه به لحن تمسخر آمیز مهیار جواب مرا می دهد:
-آخه همه که مثل شما هر روز با یکی نمی پرن…
شانه ای بالا می اندازم:
-مگه بده؟ خیلی خوبه، توصیه می کنم تو هم امتحانش کنی. البته بعید می دونم عرضش و داشته باشی…
یک دستش را دور گردن نسیم می اندازد و نوک کفشش را زمین می گذارد:
-اِ؟؟؟ خوبه؟ آخه من فکر می کردم واسه خاطر پولش اینکارو می کنی! خوب شد فهمیدم.
-حســــام؟!
این صدای شاکیِ نسیم است که می خواهد بحث را همین جا تمام کند.
دست روی نقطه ضعفم گذاشته…خوب می داند چطور مرا بسوزاند. می سوزم و مانند ماده خرسی به سمتش هجوم می برم:
-عوضیِ آشغال.
دست قوی و مردانه ای هر دو بازویم را می گیرد…سعی می کنم مهیار را پس بزنم و سراغ حسام بروم. کنترلی روی خودم ندارم و جیغ می کشم:
-ولم کن…ولم کن عوضی!
صدای مهیار درست از کنار گوشم می آید، نفس گرمش به گردنم می خورد و پوست صاف گردنم را دون دون می کند:
-حتی فکرش و هم نکن.
انقدر سر و صدایم زیاد است که همه از رقصیدن و صحبت و شوخی ایستاده اند و ما را تماشا می کنند. ولی من تنها چیزی که می خواهم این است که مهیار رهایم کند، تا بی درنگ روی حسام بپرم و چشم هایش را از کاسه دربیاورم.
حسام دستش را به سینه ی پهنش می زند:
-ولش کن مهیار ببینم جز نوک زدن کار دیگه ای بلده؟
-خفه شو حسام…
نسیم چشم غره ای به دوست پسرش می رود.
دندان هایم را روی هم می سابم و شک ندارم سرخ شده ام:
-آشغـــال!
-تو هم خفه شو گلاره…هر دفعه باید یه دردسر درست کنی؟
مهیار دستش را زیر سینه ام قفل می کند و مرا عقب می کشد:
-دختر یه دقیقه آروم بگیر…
سرم را می چرخانم و از بین رشته های پریشان موهایم که صورتش را گرفته نگاهش می کنم:
-ولم کن!
زور می زنم، قفل دستانش را باز کنم ولی محض دلخوشی، کمی هم تکان نمی خورد. موهایم را با صورتش کنار می زند:
-به یه شرط ولت می کنم!
چیزی نمی گویم و نشان می دهم که گوشم با اوست. قفل دستش زیر سینه ام محکم تر می شود و من نفس در سینه ام حبس…!
-باید قول بدی آروم باشی و لباسات و بپوشی تا برسونمت خونت. شدی مایه ی تفریح مردم.
با این حرفی که آرام و سرزنش آمیز در گوشم زمزمه می کند، چشمان من دور سالن می چرخد و می بینم که همه نگاهم می کنند.
آب دهانم را قورت می دهم و از خدا خواسته می گویم:
-خیلی خب قبوله. دنده هام و شکوندی.
قفل محکم دستانش آرام آرام باز می شود و من به نرمی از آغوشش بیرون می خزم. رها که می شوم نفسی تازه می کنم و دستم را روی دنده های دردناکم می کشم.
نسیم حسام را با خودش برده که دعوای لفظی به مجادله ی فیزیکی نکشد.
مانتوی نازک و سپیدم را روی تاپِ آبی و نیم تنه ی یقه بازم می پوشم. دستی بین موهای پریشانم می کشم و شال سپید-مشکی را مرتب روی سرم می اندازم. سرم را تکان می دهم و چند دسته مو با حالت قشنگی و طبقه طبقه گوشه ی صورتم می ریزد.
وقتی از مرتب بودن ظاهرم مطمئن می شوم از اتاق خارج می شوم، بی پروا و بدون خجالت کشیدن از معرکه ای که به راه انداختم، از کنار مهیار، حسام و نسیم می گذرم.
چند قدم نرفته بر می گردم و رو به مهیار می گویم:
-نمیای؟
چشمکی می زند و می گوید:
-تو برو منم الان میام…
شانه ای بالا می اندازم و به راهم ادامه می دهم. صدای خداحافظی کردن مهیار با نسیم و حسام را می شنوم.
سرم کمی منگ است و قدم هایم را شل برمی دارم…تکیلای قوی کار خودش را کرده. ولی من هم کسی نیستم که با دو-سه تا شات کوچکِ تکیلا، آن چنان مست کنم که به غلط کردن بیفتم.
به محض خروج از در چند قطره باران روی صورتم می چکد. حال خوشی بهم دست می دهد و لبخند می زنم.
مهیار سریع خودش را به من می رساند. با هم از در دو دهنه خارج می شویم و در امتداد باران قدم می زنیم.
صدای ریزش قطرات و قار قار کلاغی نشسته بر روی دیوارِ بلند خانه، تنها صدایی است که سکوت را بر هم می زند. مهیار از روی زمین سنگی بر می دارد و کلاغ را هدف می گیرد. با تعجب نگاهش می کنم و در کمال حیرت می بینم، تیرش به هدف می خورد.
کلاغ بزرگ جثه و پیر تکانی می خورد، پر می زند و از لب دیوار می پرد.
سرزنش آمیز نگاهش می کنم:
-این چه کاری بود؟ بچه ای مگه؟
شانه ای بالا می اندازد و تیر نگاهش این بار قلب مرا هدف می گیرد:
-از کلاغا متنفرم!
پوزخند می زنم اما جوابی برای تنفر بی ریشه و اساسش ندارم. از فشار سرمای هوا لرزم می گیرد و دست هایم را زیرسینه جمع می کنم.
مهیار متوجه لرزیدنم می شود، کت بلندِ خاکستری-مشکی اش را از تنش در میاورد، روی شانه های من می اندازد و سرزنش آمیز می گوید:
-این مانتوی نازک چیه پوشیدی تو این هوای سرد؟
کت به قدری از گرمای وجودش داغ شده که وسوسه ی نگه داشتنش نمی گذارد، آن را پسش بدهم. دستم را در جیب های بزرگش می کنم و آن را بیشتر دورم می پیچم.
خودش بلوز سه دکمه یِ آستین بلندِ مشکی رنگ دارد ولی هیچ حس سرمازدگی ای را از صورتش نمی خوانم.
باد با موهای پرکلاغی و پرش بازی می کند و آن ها را به طرز قشنگی پریشان کرده. پوست صورتش سپید و صاف است. انقدر صاف که مثل نوزادی رگ های آبی رنگش مشخصند.
وقتی نگاهش، موچ نگاه خیره و مبهوت از این همه زیباییِ مرا می گیرد سریع تک سرفه ای م یزنم و برای توجیه نگاهم می گویم:
-خودت سردت نمیشه؟
ابروهایش را بالا می اندازد:
-اصولا آدم هاتی هستم…
و چشمکی نثار خشم نگاهم می کند. دستش را بی اجازه دور کمرم می پیچد و مرا به خودش می فشرد…گونه ام روی سینه اش فشرده می شود و گوشه ی چشمم جمع…!
صدایش از بالای سرم به گوش می رسد:
-خودت ببین!
انقدر حرکتش ناگهانیست که در آغوشش فرو می روم…راست می گوید. تنش از روی لباس هم داغ است.
خودم را کنار می کشم:
-پررو.
گوشه ی چشمی برای صورت خندانش نازک می کنم و از در حیاط بیرون می روم. به محض خارج شدنم صدای قهقهه های فوق العاده گیرایش بلند می شود.
-اصلا این ادا اوصولارو خدا واسه خودِ خودت خلق کرده…دلم لرزید دختر!
تمسخر انباشته در حرفش را می گیرم و بی توجه سوار ماشین می شوم…البته به سختی!
ماشین که گهواره وار حرکت می کند، چشم های من روی هم می افتند.
-خوابیدی؟ نخواب دختر یهو دیدی دزدیدمتا!
بدون اینکه چشمانم را باز کنم می گویم:
-مردش نیستی!
-باید بگم دختر پر دل و جراتی هستی که این حرف و به یه مرد می زنی!
دزدیدن خاطره ی دور و نزدیکی را به یادم می اندازد…دزدی…تجاوز…تجاوز. ..دزدی!
-نه، پر دل و جرات نیستم اصاــــا…فقط آدما رو خوب می شناسم.
-خوب من و چطوری شناختی؟
چشمانم را باز می کنم و صاف می نشینم:
-صادقانه بگم؟
با سرش تایید می گند و من ادامه می دهم:
-خوش قیافه ای…ماشین مدل بالا داری…بابای پولدار! فقط همینارو می بینم.
خندان نگاهم می کند:
-نه…خوشم اومد. لااقل صادقی.
مکثی می کند:
-اون روز حرفات خیلی تحت تاثیرم قرارداد. واقعا می گم…
دو تا دایره به عنوان چشم روی شیشه ی بخار گرفته می کشم:
-دلت برام سوخت؟
-نه شجاعتت و تحسین کردم…دخترای رنگ و وارنگی که من همیشه شناختم هیچ وقت تحت تاثیرم قرار ندادن.
دستش سمت ضبط ماشین می رود:
-امشب بریم خونه ی من؟
هرچه که تا آن لحظه گفته و مرا به فکر فرو برده، محو می شود. خراب می کند…نشانم می دهد او هم مثل همه دنبال یک چیز است.
تنم…!
لبخند برعکسی زیر دو چشم می کشم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم:
-نه می خوام برم خونم.
و آدرس را برایش می گویم…دیگر هیچ علاقه ای به ادامه ی بحث ندارم. گوش می سپارم به صدای آهنگ و ریزش باران!
رو به روم شب و سیاهی…
بی کسی پشت سرم…
نمی تونم که بمونم…
باید از تو بگذرم…
دارم از نفس میفتم تو هجوم سایه ها…
کاشکی بشکنه دوباره بغض این گلایه ها…
اون که می شکنه تو چشمای تو تصویر منه…
گم شدن تو این شب برهنه تقدیر منه…
-رسیدیم…
چشمانم را باز می کنم و نگاهی به آپارتمان می اندازم، دستم سمت دستگیره می رود و در را باز می کنم:
-شب بخیر.
هنوز بیرون نرفته ام که صدایم می زند:
-صبر کن.
به احترام زحمتی که امشب برایم کشید، بهش گوش می کنم:
-چیه؟!
نگاهش در مردمک چشمانم چرخ می زند و روی لبم می نشیند:
-می خوام بیشتر بشناسمت.
سرم را به معنای رد حرفش تکان می دهم:
-نه…باور کن اصلا دلت نمی خواد بیشتر بشناسیم. هیچ چیز جالبی تو شناختن من نیست. بذار خودم، خودم و معرفی کنم. هر شب به هرکی خط بده دستم و میدم. بهم اعتماد نکن. یه پول پرستم…یه لاشخور…یه عملی. دیدی؟ چیز جالبی توی شناختم نیست. خودتم خوب می دونی چیزی که می خوای شناختم نیست. تو می خوای یه شب مال تو شم.
جدی بودن هم مثل وقتی شوخ است، به صورتش می آید:
-راجع به یه شب حرف نمی زنم…چرا همه آره فقط من نه؟! به هرکی خط بده دستت و میدی…فقط به من محل نمیدی! چرا؟
در را کامل باز می کنم و رو به صورت شاکی اش جواب می دهم:
-چون تو داری جدیش می کنی!
-جدیش می کنم؟ نه باور کن هیچ جدی بودنی درکار نیست. بدت میاد با یکی بپری؟ دوست دخترم شی؟ لااقل بدونی شباتو با کی صبح می کنی؟ مطمئنا من از خیلی از مردایی که بهشون پا میدی پول دارترم و بهت می رسم. پس نگران اونشم نباش.
چند ثانیه خیره ی نگاهش می شوم و بعد پایین می روم. خودم هم نمی دانم چرا نمی خواهم با او جدی اش کنم…از خدامه که شب هایم را حداقل برای چند ماه فقط با یک نفر سر کنم…آن هم مرد شایسته ای مثل مهیار ولی از جدی شدنش می ترسم. هرکسی آره فقط او نه!
همان مردهایی که حالم را بهم می زنند، برایم بهترند. درگیرشان نمی شوم. من از درگیر شدن می ترسم.
کتش را که بوی فوق العاده و ت.حریک آمیزی دارد، با بی میلی روی صندلی می گذارم. فضای ماشین و همه چیزش همان بوی خاص را می دهد.
-جواب من نهِ…خداحافظ.
محکم با مشتش روی فرمان می کوبد:
-دختره ی لجباز…
بی توجه به خشم نگاهش، زیر باران به سمت آپارتمان می دوم.
صدای فریادش بلند می شود:
-بهت زنگ می زنم.
برمی گردم سمتش و همانطور که عقب عقب می روم با خنده می گویم:
-من که شمارم و بهت ندادم!
هر دو بلند حرف می زنیم:
-پیداش می کنم…راضیت می کنم گلاره، شک نکن…مهیار هرچیزی رو که بخواد به دست میاره. حتی اگه اون چیز یه دختر لجباز و سرسختی مثل تو باشه. صبر کن و ببین.
شانه ای بالا می اندازم و خندان بقیه ی راه را می دوم. اینکه کسی انقدر برای به دست آوردنت، خودش را به آب و آتش بزند، حس شیرینی دارد. مخصوصا برای زنی مثل من!
صدای تک بوق و بعد تایرهای ماشین که گاز دادند و از وسط آب ها گذشتند، نشان از رفتنش می دهد.
با همان لبخند گشاد، کلید به قفل می اندازم و وارد خانه می شوم.
***
در آپارتمان را باز می کنم و کنار می ایستم تا عرفان داخل بیاید. کم کم داشتم نگران می شدم، می ترسیدم انقدر سراغم را نگیرد تا مجبور شوم خودم به دست و پایش بیفتم.
امروز از دفعه ی قبل آماده ترم. آرایش کامل دارم و تاپ و شلوارکِ جذبِ قرمز رنگ پوشیدم. می خواهم تا آخر زمان بخواهدم و مرا با خودم تنها نگذارد.
می خواهم وقتی با من است، نهایت ل.ذت را ببرد تا فکر ترک کردنم را نکند…چون بدون او، من هم نیستم.
به محض وارد شدن سوتی برایم می زند و بدون اینکه حتی کمی از ناراحتی بار قبلی که ترکم کرد در صورتش مشخص باشد، دست دور کمرم می اندازد:
-ببین عروسکِ عرفان چیکار کرده!
سرش که توی گودی گردنم فرو می رود و بوسه های ریز روی پوستم می زند، صدای قهقهه هایم به آسمان می رسد. به گردنم حساسم و عرفان هم نقطه ضعفم را می داند.
در را بدون اینکه رهایم کند با فشار پایش می بندد و به کارش ادامه می دهد.
-تو رو خدا عرفان…غلغلکم…میاد.
خندان سرش را بالا می آورد و بوسه ی طولانی ای از ل.بانم می گیرد:
-دلم برات تنگ شده بود بی معرفت…یوقت یه زنگ نزنیا!
دستش را از دور کمرم باز می کنم:
-می خواستم خودت برگردی…با اون وضعی که تو رفتی بهتر بود خودتم بر میگشتی.
حالت شوخش محو می شود، سرش را با تاسف تکان می دهد و می رود روی مبل می نشیند.
نفهمیدم برای خودش متاسف بود یا من! شانه ای بالا می اندازم و من هم می روم کنارش می نشینم.
***
-شیشه آوردی؟!
گونه و گردنم از فشار ریش هایش به سوزش افتاده و ندیده می دانم پوستم دون دون و سرخ شده.
عرفان دست در جیب شلوار جینِ مشکی و تنگش می کند و بسته ی حاویِ تکه های یخی را روی میز می گذارد:
-فکر کن نیارم…پیش هیچ کس مثل تو شیشه زدن حال نمیده.
نگاهی به پایپ می اندازم:
-عرفان؟
-جــــان عرفان!
به محبتش لبخند می پاشم و با جرات بیشتری می گویم:
-داشتم فکر می کردم…فکر می کردم شیشه رو بذارم کنار.
پایپ از دستش روی میز شیشه ای می افتد و تق صدا می دهد. با مردمک درشتِ چشمان قهوه ای رنگش، نگاه شوکه شده ای به من می اندازد:
-چی گفتی؟
با انگشتان دست هایم بازی می کنم، گره می زنمشان و دوباره بازشان می کنم.
صدایم می لرزد:
-از اولم قرار نبود گرفتارش شم…قرار بود تفریحی باشه.
کمی جلوتر می آید و چسبیده به من می نشیند:
-مگه الان به غیر از اینه؟
خودش را به نفهمی می زند! خودش می داند که معتادم کرده ولی باز هم می زند، به کوچه ی علی چپ!
-خب آره دیگه…خودت که دیدی اون دفعه به چه روزی افتادم. فکر کنم بهتره بذارمش کنار.
سریع موضعش را عوض می کند. لبخندی روی لب کبودش می نشیند:
-فکر خوبیه…حالا بیا این یه دفعه رو که من برات آوردم بزن تا بعد خدا بزرگه!
پلکی به معنای قبول حرفش می زنم…تحریک چشمان عرفان حتی از آن دانه های سپید هم بیشتر است:
-خیلی خب…همین یه بار.
پایپ را دوباره بر می دارد و سر مشمای کوچک را باز می کند. همان لحظه موبایلم، زنگ می خورد.
عرفان به من نگاه می کند و من به صفحه ی در حال روشن و خاموش شدن گوشی. شماره نا آشناست…
-کیه گلاره؟ بردار دیگه!
گوشی را به حال خودش می گذارم:
-نمی دونم شمارش و نمی شناسم…ولش کن…هرکی باشه بعدا زنگ میزنه. شیشه رو بریز تو پایپ دیگه!
پایپ را یک بار دیگر روی میز می گذارد و من که برای کشیدنش دست و پایم می لرزد، ناامیدانه نگاهش می کنم.
گوشی را بر می دارد و جواب می دهد:
-بله؟!
-…
-درست گرفتی! جنابعالی؟
-…
-گلاره دستش بنده مستر. پرسیدم کی هستی؟
یادم به مهیار می افتد…قرار بود زنگ بزند. خودش است! مهیار است.
سریع به سمت دست عرفان که موبایل را شل و ول گرفته هجوم می برم و گوشی را از دستش می قاپم.
از حرکت ناگهانی برای لحظه ای به نفس نفس زدن میفتم. آن را به گوشم می چسبانم و بریده بریده می گویم:
-بل…بله…بفرمایید!
چند لحظه صدای نفس های آشنایی از آن سوی خط به گوشم می رسد و سپس بوق اشغال می خورد. گوشی را جلوی چشمم می گیرم و به صفحه اش نگاه می کنم…طولانی بدان خیره می شوم و پلک هم نمی زنم…
-کی بود گلاره؟
نگاه از صفحه که همان لحظه خاموش شد، می گیرم، آن را روی میز می گذارم و می گویم:
-هیچ کس…قطع کرد.
دیگر حتی اشتیاق قبل را برای شیشه زدن ندارم. چند پک برای کم شدن لرزیدن ها و آرام شدن اعصابم می کشم.
به محض اینکه گرد سپید تمام می شود، عرفان با سرخوشی از بازویم می گیرد و روی زانویش می کشدم. گردنم را که می بوسد، دیگر غلغلکم نمی آید. فقط پوست گردنم زیر لبش نبض می زند.
فشار کلمه ی «نمی خواهم» بالا می رود و من خودم را به زور ار چنگش بیرون می کشم. عرفان چند لحظه با تعجب و دلخور از اینکه حال و هوای خوشش را به هم زدم، نگاهم می کند و بعد دوباره چنگی به شانه ام می زند:
-خیلی خوب کاری با گردنت ندارم…بیا اینجا.
خودم را بیشتر کنار می کشم و در پشتی مبل فرو می روم:
-الان نمی تونم عرفان…نمیشه…نمی خوام.
چشم هایش را باریک می کند و بلند می گوید:
-چرا؟ یهو چی شد؟ اگر از اول نمی خواستی پس این چیه پوشیدی؟ نیمه لخت پیشم می گردی می گی نمی خوای؟ چی نظرت و یهو عوض کرد؟
آب دهانم را قورت می دهم…خشم عرفان از آن خشم هایی است که موش هم باید از ترسش در سوراخش بخزد:
-هیچی….هیچی. فقط الان می بینم، نمی تونم…
جلوتر می آید و بازوهایم را محکم می گیرد:
-یه کار می کنم بتونی!
مثل شاخه ی رقصانی در دست باد، تکانم می دهد:
-کی پشت خط بود که انقدر حالت گرفته شد؟ زیر آبی که نمی ری؟
می دانستم زرنگ است ولی تا این حد؟! اصلا فکرش را هم نمی کردم. هول می شوم و سریع انکار می کنم:
-هیچ کس! به خدا حرف نزد. نمی دونم کی بود.
روی مبل می خواباندم و رویم خم می شود:
-وای به حالت دروغ بگی! وای به اون روز که بفهمم من و می پیچونی…فهمیدی؟
سرم را به معنای فهمیدم تکان می دهم و آن را عقب می کشم.
سرش را جلو می آورد و قبل از اینکه لب.م را بین لب. هایش بگیرد می گوید:
-الانم همون کاری رو می کنی که من ازت می خوام.
همراهی اش نمی کنم، فقط سکوت می کنم، پلک هایم را روی هم می گذارم و اشک روی گونه ام می غلتد. همانطور که مشغول است، دستش زیر تاپم می رود و آن را بالا می زند.
گونه اش که با خیسیِ نشسته رو گونه ی من تماس پیدا می کند، چشم هایش باز می شوند. دستش بیرون کشیده می شود، ولی جای دستش روی شکمم می سوزد.
سرش را از صورتم دور می کند:
-گریه می کنی گلاره؟
پلک بعدی چند قطره ی دیگر را راهی می کند. عرفان به طور کامل از رویم بلند می شود و مرا هم بلند می کند.
قطرات بعدی می چکند…
-آخه چرا گریه می کنی؟ گلاره با توئم!
قطره ها از هم پیشی می گیرند. سکوت می کنم و گریه می کنم.
چشم من بیا من و یاری بکن
گونه هام خشکیده شد، کاری بکن
غیرِ گریه مگه کاری میشه کرد؟
کاری از ما نمیاد، زاری بکن…
-گلاره؟ تا حالا ندیده بودم گریه کنی! چی شدی آخه دختر؟! غلط کردم گلاره…اصلا من عوضی. تو فقط گریه نکن.
سکوت می کنم…اشک می ریزد چشمانم…اشک می ریزم خودم!
هرچی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
کاشکی می داد همرو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن.
صورتم را روی سینه اش، درست روی قلبش که به تندی می تپد می گذارد و اشک های من همچنان روانند. سینه اش خیس می شود ولی چشم های من هم چنان می خواهند ببارند.
دل هیشکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکش و کم میاره؟
عرفان صورتم را در بین دستانش می گیرد و وادارم می کند، نگاهش کنم:
-شنیدی گلاره؟ غلط کردم…عرفان غلط کرد بهت دست زد…به خدا دیگه تا نخوای بهت دست نمی زنم…گریه نکن. گریه نکن!
با اشک هایم نجنگ عرفان…با آن ها نجنگ…برای خودشان دل خوشند. دل مرا هم خوش می کنند…
پس با اشک هایم نجنگ…!
قسمت دوم
با حرص و بغضی که ریشه دوانده روی سینه ام و راه نفسم را بند می آورد، جلوی آینه می ایستم. کیف لوازم آرایشم را روی میز توالت می کوبم.
محکم و پر حرص…می خواهم کمی از حس وحشتناکی که وجودم را می خورد، روی آن خالی کنم. کش مشکی ام را از داخل کیف پیدا می کنم. موهای لخت کرده ام که دورم ریخته و گردنم را داغ می کند، جمع می کنم و از بالا می بندم. سنگینیِ نگاه دختری که کنارم ایستاده و در حالی که رژش در دستش و جلوی لبش مانده، را رویم حس می کنم.
تند و تیز می گویم:
-نگاه داره؟
چشم هایش گشاد می شود و ته رژ را می پیچاند. آن را داخل کیفش می اندازد و در حالی که «برو بابای» زیر لبی می گوید از اتاق خارج می شود.
مهیار محلم نمی گذارد…تا جایی که می تواند نگاهم نمی کند و اگر هم مچ نگاهش را بگیرم، دیگر لبخند شیطانش را مهمان چشمانم نمی کند. دیگر مرا مخاطبش قرار نمی دهد. طوری رفتار می کند انگار من برایش غریبه ای هستم و اصلا تمایلی به آشنا شدن با این غریبه ندارد.
چشم هایم را می بندم و از دو طرف با انگشتانم، شقیقه هایم را دایره وار فشار می دهم.
اصلا من همین را می خواستم. می خواستم مهیار همه چیز را تمام کند.
به جهنم که نگاهم نمی کند…
به جهنم که دیگر نمی خواهد مرا بشناسد…
به جهنم که دیگر نمی خواهد با من باشد…نمی خواهد دوست دخترش باشم.
به جهنم که…
آهی می کشم و سر دردناکم را باز هم مالش می دهم.
صدای در باعث می شود، چشم هایم را باز کنم و در کمال بهت و حیرت، حسام را می بینم که داخل می آید و در را پشتش می بندد.
از ورود مرموزش اخمی روی پیشانی و بین دو ابرویم می نشانم. در حالی که از عصبانیت دندان هایم را روی هم می فشارم، زیپ کیف صورتی رنگ را می کشم و آن را در کیف دستی ام، میندازم.
حسام شباهت عجیبی به شهاب حسینی دارد…این را همه می گویند. شبیه بازیگر مورد علاقه ام است، ولی هیچ وقت این شباهتش نیز باعث نشده، حتی برای لحظه ای از او خوشم بیاید.
با وجود اینکه نمی توانم بی خیال وارد شدن پرمعنایش شوم، خونسردی ام را حفظ می کنم و به طرف در می روم. چشمم به زمین است ولی سنگینی نگاهش آزارم می دهد.
کنارش می ایستم، نفس های گرمش مستقیما گردنِ عریانم را هدف گرفته. دستم سمت دستگیره می رود. منتظر واکنشش هستم ولی او همانطور استوار ایستاده و خیره به نیم رخم شده.
دستگیره را پایین می کشم و لای در را باز می کنم اما همان لحظه با فشار پایش در را می بندد و از بازویم می گیرد، مرا سمت خودش می کشد و با حرکت کوتاه دستش، قفل در را می پیچاند. نگاه ناامید من روی دستگیره می ماند:
-کجا عزیزم؟ آخرین بار کارمون نصفه موند. باید حرف بزنیم…یعنی حرف که نه…
چنان خشمگین و عصبی نگاهش می کنم که دیگر ادامه اش را نمی گوید ولی چشم هم از من نمی گیرد. یاد نسیم و اینکه اگر بفهمد، پسری که عاشقانه دوستش دارد، روی دوستش نظر بد دارد، دیوانه ام می کند. می دانستم این نگاه ها عاقبت کار دستم می دهد.
تا جایی که ممکن است، لرزش دستانم را کنترل می کنم و بدون ترس از نگاه هیزش قفل را می گیرم.
یک دستش را روی دستِ روی قفلم می گذارد و با دست دیگرش از بازویم می گیرد. مرا که در بغلش می کشد، جیغ می زنم و توی سینه اش می کوبم:
-ولم کن عوضی…می خوام برم…ولم کن!
دست هایم را روی سینه ام نگه می دارد و یک دستش را مثل پیچکی دور کمرم حلقه می زند:
-آخه کجا می خوای بری از اینجا بهتر؟!
از بوی الکلی که با هر نفسش توی مشامم می پیچد حالم بهم می خورد و خودم را عقب می کشم:
-اگر همین الان ولم نکنی جیغ می کشم.
فاصله ای که ایجاد کرده ام را با خم شدن رویم پر می کند. کش موهایم را محکم و خشن باز می کند. انقدر محکم که دسته ای مو همراهش کنده می شود.
صورتش را جلوتر می آورد و می گوید:
-جیغ بکش…مطمئن باش تنها کسی که صدای جیغات و می شنوه خودمم و با این کارت، فقط بیشتر ت.حریکم می کنی!
مرا روی تخت می اندازد و برای جلوگیری از فرارم، خودش هم روی شکمم می نشیند. مچ دست هایم را بالای سرم و از دو طرفم محکم نگه می دارد. سرش را جلو می آورد و محکم می بوستم. چشم هایم را تا آخرین حد ممکن باز می کنم و احساس می کنم پوست ل.بم دارد از جایش کنده می شود.
برای اینکه نفسی تازه کند، دوباره صاف رویم می نشیند:
-خدای من…گلاره همیشه فکر می کردم خوشمزه ای ولی تو یه چیزی فراتر از خوش مزه بودنی!
اشک در چشمم حلقه می زند ولی محال است در برابرش گریه کنم…این مرد عرفان نیست. اگر عرفان اندازه ی سر سوزن احساسات داشت، این همان سر سوزن را هم ندارد. گریه و شیونم بدتر تحریکش می کند، پس نباید التماس کنم.
بی پروا نگاهش می کنم:
-از اینکارت پشیمون می شی.
در حالی که بندهای پیراهنم را از سر شانه هایم کنار می زند و سعی دارد لباسم را پایین تر بکشد، می خندد:
-فکر کن یه درصد.
دست های رها شده ام را به سر و سینه اش می کوبم ولی او را برای یک ثانیه هم متوقف نمی کند. موهایش گونه و ریش های زبرش گردنم را می سوزاند. زیر گردنم از بوسه هایش آتش می گیرد و زیر لبی نام خدا را صدا می زنم. می دانم مدت هاست، با من قهر کرده ولی من التماسش می کنم.
دستگیره در بالا و پایین می شود و من جیغ می کشم. حسام نمی شوند هیچ کدام را…! تمام حواسش به بالاتنه ی نیمه لخت من است.
دستگیره ی در با سرعت بیشتری بالا و پایین می شود و من شیون می کنم:
-یکی به دادم برسه!
حسام دستش را محکم روی دهانم می گذارد و به در خیره می شود.
صدای آشنایی از آن سوی در به گوشم می رسد:
-گلاره خودتی؟
همه ی تلاشم برای کمک خواستن در دستان قویِ حسام گم می شود. با چشمانم برایش خط و نشان می کشم.
در با صدای وحشتناکی می شکند و مهیار و نسیم و چند نفر دیگر داخل اتاق می ریزند. جرات بیشتری می گیرم و حسام را که مات و مبهوت به بقیه نگاه می کند، کنار می زنم. خودم را گوشه ی تخت جمع می کنم و اشک می ریزم. از ترس می لرزم…با ترس نگاه می کنم!
مهیار می زند…حسام می خورد. داد می کشند…حسام می زند و مهیار می خورد. مشت پشت مشت. عربده می کشند و من فقط از بین نگاه تار شده از اشکم نگاهشان می کنم.
لباسم را روی سینه ام نگه می دارم و می لرزم. مردم از شوک در می آیند و آن دو را که مثل دو شیر برای هم نعره می کشند، از هم جدا می کنند.
صدای جیغ آمیخته به گریه ی نسیم را می شنوم. دنبال حسام راه افتاده و سرش فریاد می کشد:
-همه ی هرزپرونیات و تحمل کردم…گفتم آدم میشی…ولی حسام، گلاره؟ بهترین دوستم؟ اونم وقتی خودش نمی خواد؟ انقدر بی شرفی؟
حسام همه را از سر راهش پس می زند و با سر و صورت خونین از اتاق خارج می شود:
-ولم کن نسیم…
نسیم هم جیغ کشان دنبالش می رود.
نگاهم سُر می خورد و روی صورت و گردنِ قرمز شده از خونِ مهیار میفتد. از حالت نشسته بلند می شود، یقه ی لباسش تا زیر سینه پاره شده و موهایش به هم ریخته است. خون دماغش را با پشت دستش پاک می کند و رو به همه تشر می زند:
-وایسادید به چی نگاه می کنید؟ مهمونی تموم شد، همگی بفرمایید…
صدای زمزمه ها بلند می شود و من همچنان گوشه ی تخت جمع شده و می لرزم. این بار صدای عربده اش، سقف آسمان را می درد:
– بیــــرون…
سکوت محض می شود و بعضی ها، دلخور و بقیه ترسیده خارج می شوند.
من مهمانی اش را به هم زدم. مهمانیِ امشب مهیار را به هم زدم. آبرویش را ریختم…در اتاق خواب خانه اش داشت به من تجاوز می شد و احتمالا تا چند وقت باید از دیگران درشت بشنود. من برایش دردسر درست کردم!
نیامده روی سر زندگی اش خراب شدم…
می دانستم که نباید بیایم وقتی دعوت نیستم ولی این حس مرموزِ خانه کرده کنج دلم، نگذاشت پیشنهاد نسیم را رد کنم. دلم می خواست ببینمش…
به محض اینکه در شکسته را نیم بسته می کند، بر می گردد سمت من ونگاهم می کند. صورتم از اشک خیس شده.
خدایا چرا مرا نمی کشی و خلاصم نمی کنی؟ خسته ام…به خودت قسم دیگر از زندگی و بازی هایی که برایم در می آورد خسته شدم.
نگفتم من مصیبتِ واگیر دارم؟ برای همه فقط دردسرم…هیچ چیز خوشحال کننده ای در شناختنم نیست. من ویروسم…مرض مسریم…
خدایا من که این بخت را انتخاب نکردم…من هرگز در طول زندگیم انتخاب نکردم…
من همیشه انتخاب شده ام…!
خون پاک شده از بینیِ مهیار دوباره جریان پیدا کرده. سرش را بالا می گیرد تا مانع خون ریزی شود و جلوتر می آید…ناخوداگاه با ترس خودم را عقب می کشم و با چشمان گشاد شده، خودم را در تاج تخت آشنایش فرو می کنم.
در حالی که جلوتر می آید زمزمه می کند:
-نترس.
با اینکه گفته نترسم ولی می ترسم و خودم را عقب تر می کشم. این بار فریاد می کشد:
-گفتم ازم نترس…
از صدای بلندش تکان سختی می خورم، با پنجه هایم به ملحفه چنگ می زنم و بغضم را فرو می دهم.
لبه ی تخت و با حفظ فاصله می نشیند:
-نمی دونم بهت چی بگم؟ بگم مقصر خودتی؟ حق نیست چون دیدم نمی خواستی ولی…
مکثی می کند و در حالی که سرش را پایین می گیرد، ادامه می دهد:
-خودت اجازه میدی همه روت حساب باز کنن…خودت…
با بغض و صدای لرزانی حرفش را می برم:
-خواهش می کنم دیگه نگو…نگو…حرفایی که خودم هر روز هزار بار به خودم می گم و تحویلم نده.
سخت و سنگی چشم از من می گیرد و می گوید:
-خیلی خوب اگر نمی خوای بشنوی منم نمی گم.
می خواهد بلند شود و برود ولی سریع دستش را می گیرم:
-نرو…خواهش می کنم پیشم بمون.
نگاهی به دست لرزانم که بند مچش است، می کند. آن را برمی دارد و روی زانویش می گذارد. خودش را جلو می کشد و کنارم می نشیند. نزدیکِ نزدیک…!
-پس بذار حرفایی رو تحویلت بدم که نمی دونی!
دیگر اشکم نمی آید…موهای پریشانم را پشت گوشم می زنم، نگاهی به دستم که توی دست گرمش و روی زانویش است میندازم.
نفسش را کلافه فوت می کند و می گوید:
-اولین باری که دیدمت حدود دو ماه پیش بود. از همون لحظه ی اول جذب رفتارای بی پروات، ظرافتت، خنده های بلند و پر از نازت شدم. تو اصلا من و نمی دیدی…یعنی همیشه سرت با یکی گرم بود. می دونستم دختر درستی نیستی…می دونی که آمار آدما چقدر زود پخش میشه! چیزای خوبی راجبت نمی شنیدم و برای همین هم بود که تمام تلاشمو می کردم نادیدت بگیرم. سخت بود. منم پسرم و بدون که پسرا خرن…جذب یه دختر که بشن هرچقدر ازش دوری کنن، بیشتر سمتش کشیده میشن. بلاخره اون روز که حالت بد شد تصمیم گرفتم بیام جلو. با خودم می گفتم اینکه با همه می پره…با منم دو سه باری میاد و آخرش از شر این احساسات عجیب راحت میشم. می گفتم دوباره همه چیز به حالت عادیش بر می گرده. من…مهیارِ درخشان که اُرد میدم تا زمین برام بشکافه، دو ماه تمام تو فکر یه دختر سر کردم. خودمم باورم نمیشد…اون شب بردمت بیمارستان و بعدشم بردمت خونم. تو اونجا بودی…جلوی چشمم بودی و من فقط می تونستم به این فکر کنم که چقدر می خوام باهات باشم.
لحظه ای از صحبت می ایستد و بلاخره چشمان گریزانش در نگاهم قفل می شود:
-اون شب خیلی سخت گذشت…من پسری نیستم که بخوام به یه دختر دست درازی کنم. خودم و در این حد نمی دونم. خیلی سخت خوابیدم و وقتی صبح بیدار شدم و تو بهم گفتی بهت دست درازی کردم دیوونه شدم. خیلی برام سنگین بود با وجود خودداریم که تقریبا من و کشت اونطوری بهم تهمت زدی. واسه ی همین با زور ب.وسیدمت و برخلاف چیزی که فکر می کردم تو همراهیم نکردی. به جاش اشکت روی گونم چکید و من عذاب وجدان گرفتم. بعد از اون همش ازم فرار کردی…دعوتت کردم رستوران و حرفایی که به بقیه زدی خیلی تحت تاثیرم قرار داد. بهت که گفتم اون شب…واقعا برام شدی یه چیز خاص. دیگه می خواستم روحت و بشناسم. خودت و بشناسم…دروغ نمی گم عاشقت نیستم، مثل همه ی مردا به رابطه فکر می کنم ولی من یه رابطه ی طولانی می خواستم. توی اون شب بارونی خیلی جدی گفتی که من و توی زندگیت نمی خوای…ولی من بازم دست از تلاش برنداشتم. انگار تو هرچی بیشتر می گفتی نه، من بیشتر می خواستم نَتو آره کنم.
حواسم هست که همه ی خواستن هایش برای زمان گذشته است…دلیلی دارد که ربطش می دهد به گذشته. همان دلیلی که باعث شده از سر شب حتی نگاهم هم به من نکند.
-شمارت و با هزار جور ترفند از گوشیِ نسیم برداشتم. زنگ که زدم خودت گوشی و برنداشتی…یه مرد برداشت…بازم گفتم بذار با خودش حرف بزنم…من و پس زده بودی…رابطه ی طولانی مدت با من و پس زدی. اون وقت دو روز نگذشته با یکی دیگه ریختی رو هم. گلاره من صدات و شنیدم چطور نفس نفس می زدی. فهمیدم باهاش سرگرمی. از همون لحظه عین سگ از چشمم افتادی. گفتم گور باباش. حالم از خودم به هم خورد…افسون و ول کردم…دو ماه دنبال یه دختری مثل تو موس موس کردم…کارایی که یه روزی می گفتم محاله بکنم…حالا خندم می گیره که چقدراحمق بودم من.
دستم را از بین دستش و روی پایش پس می زند، عمیق نگاهم می کند و محکم می گوید:
-همون لحظه برام مردی گلاره!
تاثیر حرف های قبلی اش که کمی تا قسمتی مدهوشم کرده، از سرم می پرد. از خواب خرگوشی بیرون می آیم و لباس را بیشتر روی سینه ام می فشارم.
بغض می کنم:
-می بینی؟ می پرسیدی چرا همه آره فقط تو نه! بخاطر همین. بخاطر اینکه می دونستم وقتی جدی شه، خیلی زود این حرفارو تحویلم میدی. که یه دختر خرابم…زیرش نمی زنم، هستم. ولی در مورد اون روز اشتباه می کنی.
خودم را جلوی می کشم…یادم می رود تا چند دقیقه ی پیش داشت به من ت.جاوز میشد:
-تو هیچی نمی دونی پس قضاوت نکن. اون روز می دونستم تو پشت خطی و بخاطر همین خواستم موبایل و از دستش بگیرم و از تقلایی که کردم به نفس زدن افتادم. می خواستم قبل از اینکه قطع کنی بتونم باهات حرف بزنم. صادقانه می گم اون روز هیچ اتفاقی نیفتاد. یعنی از روزی که تو دنبالم افتادی احساس می کردم دیگه این زندگی و نمی خوام. مهم نیست دیگران راجبم چی فکر می کنن. تا چند روز پیش تو هم مهم نبودی ولی حس می کنم مهم شد. نمی دونم از کی ولی اینکه در موردم چی فکر می کنی برام مهم شده.
دستم را بالا می برم و می خواهم به صورتش نزدیک کنم ولی سریع تکان سختی می خورد و سرش را عقب می کشد. دستم در هوا می ماند. باورم نمی کند. مهیار حرف هایم را باور نمی کند…
حق را به او می دهم. از روی تخت بلند می شوم و پیراهنم را از روی شکمم بالا می کشم. بند هایش را روی شانه هایم مرتب می کنم و در حالی که به سمت لباس هایم می روم می گویم:
-بهتره بری دکتر…گوشه ی لبت خیلی بد جر خورده ممکنه بخیه بخواد.
مانتوی نازک و سپیدِ تکراری ام را همراه لباس های دیگرم دستم می گیرم:
-بخاطر امروز خیلی ممنون.
برمی گردم سمتش که مات و مبهوت نگاهم می کند:
-واقعا کمک بزرگی بهم کردی.
همانطور که لباس هایم در دستم است به سمت در می روم:
-خوشحالم که با احساساتت کنار اومدی و من به گور خاطراتت پیوستم. اینطوری برای هردومون بهتره.
خداحافظ را آرام زمزمه می کنم و از بین در نیمه باز می گذرم.
بعد از آن روز من و مهیار شدیم مثل جن و بسم الله…به شدت سعی می کردیم دور و بر هم نباشیم. نسیم ضربه ی سختی از کار حسام خورده بود و چند وقتی می شد، به شیشه پناه می آورد. می گفت وقتی می کشد، یادش می رود چقدر احمق بوده.
سعی می کردم جلویش را بگیرم. حال خودم را برایش شرح می دادم ولی در گوشش نمی رفت…
روزهایم سخت می گذشت. عرفان می آمد، با خودش شیشه می آورد، ولی گاهی من یک پک هم نمی زدم…داد و بیداد می کرد. ظرف ها را می شکست، حتی گاهی مرا هم می زد که چرا دیگر همراهش نمی شوم و آخر دست از پا دراز تر می رفت. سخت بود ممانعت کردن…البته هر از گاهی هم وسوسه اش می شدم و هر چه رشته بودم، پنبه می شد. ولی با همه ی این ها هربار که زمین می خوردم باز هم سعی می کردم، بلند شوم.
چون زمان مصرفم فقط نزدیک یک سال بود، راحت تر می توانستم ترک کنم اما باز هم دیوانه کننده بود. ناخون های عصبی که از زور ناراحتی روحی به دیوار می کشیدم. از تنهایی ام در چنین شرایطی عاصی می شدم. چند بارم به سرم زد، خودم را بکشم ولی جلوی وسوسه اش را گرفتم.
بعید می دانستم با این پیشانی نوشتِ من آن دنیا هم شانسی داشته باشم، تا فرشته ها منتظرم باشند. جهنم، جهنم است دیگر…چه این دنیا چه آن دنیا.
مهمانی ها را هم به زور نسیم یک خط در میان می رفتم. دیدن مهیارو احساس نو و تازه ای که به او پیدا کرده بودم، اذیتم می کرد.
صدای بلند موسیقی تقریبا همه ی حاضرین را وادار به رقصیدن کرده بود. اگر گلاره ی یکی دو ماه پیش بودم، یک آهنگ را هم از دست نمی دادم.
سرم با ریتم آهنگ الکی جلو و عقب می رود و گوش می کنم:
I’m gonna do this step by step do it anyway got to feel your loving
من دارم اینکارو قدم به قدم و به هر شکلی انجام میدم تا عشقت رو احساس کنم
I’m gonna break even the law of the gravity to see you in the morning
حتی می خوام قانون جاذبه رو بشکنم تا صبح تو رو ببینم
گیلاسی جلویم روی میز قرار می گیرد و در کمال تعجب مهیار فراری کنارم می نشیند. چند هفته ای می شود ندیدمش. موهایش را کوتاهِ کوتاه کرده و مثل همیشه تیپ اسپرت و فوق العاده خوبی زده، در یک کلام جذاب و نفس گیر شده…مثل همیشه…!
چپ چپ نگاهش می کنم. به نوشیدنی اشاره می کند و با صدای بلندی می گوید:
-این و برات رشوه آوردم تا بتونم باهات حرف بزنم…یه مکالمه ی بزرگونه و به دور از بچه بازی.
مدت هاست که منتظر همین هستم…تا دوباره خودش پیش قدم شود.
Winning in every place cuz your my lucky ace
همه جا دارم موفق میشم جون تو تاس خوش شانسیِ منی
Dj turn off the bass
دی جی بیس اهنگ رو قطع کن
Winning in every place cuz your my lucky ace
همه جا دارم موفق میشم جون تو تاس خوش شانسیِ منی
گوشم را از صدای آهنگ می گیرم، خم می شوم وکوکتلِ صورتی رنگ را از روی میز بر می دارم، جرعه ای می نوشم و در حالی که در دلم سلیقه اش را تحسین می کنم، می گویم:
-بعد از اینکه دفعه ی آخر تقریبا ری.دی بهم چه مکالمه ای می تونیم داشته باشیم؟ تازه اونم از نوع بزرگونش؟! فراموشش کن.
خودش را جلو می کشد و به نوشیدنی در دستم خیره می شود:
-ولی تو که خوردیش…رشوه می گیری کارم و راه نمی ندازی؟ درضمن من اصلا هم بهت…
سرفه ای می زند:
-بی خیال…!
همان مهیار است. شوخ و پر طعنه…
جرعه ی دیگری می نوشم:
-باید اول چیزی که می خواستی می گرفتی، بعد رشوه می دادی. قانونش اینه دیگه.
خم می شود و خیلی راحت، نوشیدنی را از دستم می گیرد، آن را روی میز می گذارد و جدی می شود:
-خبرش رسیده نسیم جدیدا شیشه می زنه. آره؟
این چیزی بود که می خواست راجع بهش با من حرف بزند؟ من چقدر خرم!
-درست شنیدی عزیزم…نسیم شیشه می زنه. نگو نصیحتش کنم چون از هر راهی رفتم جواب نداد.
نفسش را حرصی و با شتاب بیرون می دهد:
-همین؟؟ نصیحتش کردی؟ مگه بهترین دوستت نیست؟ تو که خودت گرفتاری باید خوب بدونی چقدر آدم و بدبخت می کنه. باید جلوش و بگیری.
کامل به سمتش بر می گردم و با توپ پری می گویم:
-چیکار کنم خب؟ زندونیش کنم؟ راه باز جاده دراز…اوناهاش داره وسط می رقصه. برو بگیر تا می خوره بزنش. هر کار می خوای بکن…
خم می شوم سمتش:
-ولی این راهش نیست.
نگاهش بین اجزای صورتم می گردد. سرش را عقب می کشد:
-پس راهش چیه؟
-راهی نداره…باید خودش بخواد. لااقل منی که دارم برای ترک کردنش دست و پا می زنم و هر روز بیشتر فرو میرم می دونم که تا نخواد راهی نیست.
به نسیم که وسط می رقصد، خیره می شود:
-می خوای ترک کنی؟
قلبم تند تند می زند. از اینکه راجع به خودم پرسیده، تمام وجودم داغ می شود و حس شیرینی در دلم می نشیند.
نفس لرزانم را که بوی هیجانش عالم را برداشته، زیر لبی، بیرون می فرستم. مهیار تمایلش برای ادامه پیدا کردن این مکالمه را نشانم داده.
چشم هایم را روی هم می گذارم و صادقانه می گویم:
-یکی از بزرگ ترین آرزوهام اینه!
پلک هایم که باز می شوند…نگاهم در نقره ای بی حد و حصر نگاهش گم می شود. لب که می زند نگاهم ناخودآگاه روی لبش میفتد:
-خوب پس چرا ترک نمی کنی؟
آهی می کشم و مشغول بازی با دامن لباسم می شوم:
-تو حرف راحته…
برق نگاهش، سوسوی ستارگان را بی نور می کند:
-همین الان گفتی آدم فقط باید خودش بخواد.
-من این و در مورد نسیم گفتم…من و با اون مقایسه نکن.
کلافه دستی به پیشانیِ صافش می کشد و صدایش را کمی بالاتر می برد:
-میشه انقدر جوابای کوتاه تحویلم ندی؟! منظورت چیه که در مورد نسیم گفتی؟
-نسیم با من فرق می کنه چون اون یه عالمه دلیل واسه زندگی کردن داره! خانواده، زندگیِ درست و حسابی، از همه مهم تر هدف!
-تو خانواده ی نسیم و نمی شناسی. دختررو ول کردن به حال خودش و اسمشم میذارن تجدد…روشن فکری…!
پوزخندی می زند و نگاهش را از من می گیرد:
-گاهی اوقات فکر می کنم همون پدر مادرای سخت گیر گذشته، خیلی بهتر بودن.
دوباره که چشم به من می دوزد، حس غریبی در بند بند وجودم می پیچد:
-بهانه هات واقعا بچه گانه ان…من یکی که قانع نشدم. بخاطر خودت ترک کن…چی از خودت مهم تر؟ همیشه، توی همه چیز خودت و اول از همه قرار بده. به نظرت انگیزه ی کمیه؟
تعجب می کنم. از مهیار شوخ و بی خیال این حرف ها بعید است. این رویش را ندیده بودم…!
مرا که در فکر می بیند، ضربه محکمی روی رانم می زند. جیغی می کشم و با دست روی پای سوزناکم را می مالم:
-چه خبرته؟ پام در اومد!
با صدای بلندی قهقهه می زند و با سرخوشی می گوید:
-همچین رفتی تو فکر گفتم نکنه یوقت مرده باشی. راجع به حرفام فکر کن…من خودم با نسیم صحبت می کنم، تو هم سعی کن کمکش کنی! فقط می خواستم مطمئن شم، درست شنیدم.
با این حرفش می فهمم، قصد رفتن دارد ولی من اجازه این کار را به او نمی دهم…خدا می داند، چند ماه طول می کشد، تا دوباره بتوانم هم صحبتش شوم.
درحالی که نگاهم به پای سرخ شده از ضربه اش است، سریع می گویم:
-یه سوال بپرسم؟!
او که می خواست از روی مبل بلند شود، بر می گردد سمتم:
-سوال؟
پاهایش را باز می کند و با ژست راحتی روی پشتی مبل ولو می شود:
-اول برام یه نوشیدنیِ درست و حسابی بیار تا به سوالت جواب دم.
گوشه ی چشمی برای ژست شاهانه اش نازک می کنم:
-من برای هیچ کس نوشیدنی نمی گیرم…مخصوصا که اگر برای باج دادن باشه.
-اصلا عادلانه نیست. من با دست پر اومدم پس تو هم باید یه چیزی بهم بدی!
یک ابرویم بالا می رود و به کوکتل صورتی رنگ خیره می شوم. تا می خواهد رد نگاهم را بگیرد، سریع خم می شوم و نوشیدنی را مقابل او می گذارم:
-بیا اینم باج…بپرسم؟!
قاطع می گوید:
-نــه! من دهنی نمی خورم…باید بری یدونه دیگه بریزی یــا…
وسط حرفش می روم. از «یا» گفتنش مشخص است چیزهای خوبی نمی خواهد:
-ببین من از این گوشش خوردم…تو از این ور بخور. بپرسم؟
دستم را لبه ی گیلاس می کشم، آن را جلوتر می گذارم و با چشم و ابرو بهش اشاره می کنم.
-راه نداره…من اصلــا دهنی نمی خورم.
آن رویم بالا می آید و مخم سوت می کشد، بی ادب می شوم و پرکنایه می گویم:
-لااقل اینارو به یکی بگو که قبلا زبونت و نکرده باشی تو حلقش…به جهنم که نمی خوای جواب بدی!
از کنارش بلند می شوم و می خواهم بروم که خندان مچم را می چسبد. عصبی و تند نگاهش می کنم و در حالی که سعی دارم مچم را بیرون بکشم جیغ می زنم:
-دستم و ول کن!
با حرکت کوتاه دستش مرا وادار می کند دوباره بنشینم. البته این بار روی رانش میفتم…با یک دستش مرا که دست و پا می زنم از شرش خلاص شوم، روی پایش نگه می دارد و با دست دیگرش،کوکتل را بر می دارد:
-یادم به زبونِ نبود…راست می گی.
همانطور که می خندد، گیلاس خالی را روی میز می گذارد. چشم های خندانش را که انقدر نزدیک به خودم می بینم، ضربان قلبم تند تر می شود. نگاهم را پایین می کشم و به رگ آبی گردنش خیره می شوم. پایم را روی رانش عصبی تکان می دهم و با آب دهانم درگیرم، تا بلکه بتوانم پایین بفرستمش.
با فشار دستش حرکت ریتمیک پایم را ثابت می کند:
-سوالت و بپرس!
با تاخیر جواب می دهم:
-اینطوری نمیشه…
-چرا؟
نفسی که برای گفتن همین «چرا» کشیده مستقیم به پیشانی ام می خورد و داغش می کند. من من کنان و دستپاچه در حالی که با خودم درگیرم جوابش را می دهم:
-خُ…خب…راحت…نیستم…
هنوز حرفم تمام نشده که موزیانه می خندد، از زیر بغلم می گیرد و روی مبل می نشاندم:
-خوبه؟ حالا بپرس…
در کمال بهت و حیرت می فهمم که سوالم را فراموش کرده ام. هرچقدر فکر می کنم، یادم نمی آید چه می خواستم بپرسم. از این همه دستپاچگیِ من فقط بلند می خندد. از همان خنده هایش که از شدت جذابیت مو را به تنم سیخ می کند.
-یادت رفت؟
چشم غره ای به تفریح جا خوش کرده کنج نگاهش، می روم:
-همش تقصیر توئه دیگه…
چشم هایش را گرد می کند و شاکی می پرسد:
-تقصیر من چیه؟
جوابی به حرفش نمی دهم و از اینکه دستم برایش رو شده دلخور و عصبی به مبل تکیه می دهم.
اعصابم بهم ریخته و فکر می کنم که او دارد کنترل شرایط و حتی مرا در دست می گیرد…سکوتم را که می بیند، امتدادش را می گیرد و او هم نگاه به بقیه می کند.
واقعا یادم رفته چه می خواستم بپرسم. عصبی ضربه ای روی تشک مبل می زنم و دست هایم را مشت می کنم. از ضعفی که در مقابل مهیار دارم می ترسم.
صدای سوت بلندش توجهم را جلب می کند.
-عجب پاهایی!
نگاهش را دنبال می کنم و چشمم روی دختری که از مقابلمان می گذرد، میفتد. دخترِ موطلایی متوجه سوت مهیار می شود. نگاه خمارش را به ما می دوزد و لبخند معنی داری به مهیار می زند.
حرصم می گیرد و دست مشت شده ام، روی مبل چنگ می شود و پارچه اش را از زور حسادت در مشتم می فشارم. مهیار گوشه لبش را می گزد و درحالی که نگاه از دختر نمی گیرد، از روی مبل بلند می شود:
-گلاره خوب شد دیدمت و باهات حرف زدم. تو هم زود این دختره ی مست و از وسط جمع کن ببر خونشون.
چیزی در تنم فرو می ریزد. من هم فشنگی از روی مبل بلند می شوم. زنگ های خطرم می زنند. از اینکه قبلا یک بار او را از خودم دور کرده ام…آن هم تا این حد که بی توجه به حضور من چشمش دنبال دیگری باشد، از خودم متنفر می شوم.
می دانم باید کاری کنم تا توجهش را به من بدهد، سریع و هول زده می گویم:
-مهیار خودت باید ببریش…من نمی تونم نسیم و تنها ببرم خونش. باید کمک کنی!
چند لحظه مرا نگاه می کند و بعد دوباره دختری که گوشه ای ایستاده و با گیلاسی در دست او را فرا می خواند، دوباره مرا می نگرد و دوباره او را…نگاهش همینطور می گردد. روی من ثابت می ماند.
دستی به پیشانی اش می کشد و کلافه می گوید:
-خیلی خوب…می برمش.
نفس راحتی می کشم که از چشم مهیار دورنمی ماند. آن را بابت راحتی خیالم از طرف نسیم می گذارد و با لحن خودشیفته ای می گوید:
-اصلا انسان دوستی رو حال می کنی؟!
تا حدودی آسوده می شوم ولی پرنده ی نگاه جذاب و خواستنیِ مهیار هنوز به سوی دختر پر می کشد. فکری به ذهنم می رسد. مهربانی را چاشنی لبخندِ مرموز گوشه ی لبم می کنم.
چند قدم جلوتر می روم. می بیند و توجهی نمی کند…غافلگیرانه سرم را جلو می برم. نگاهم به زخم گوشه ی لبش که از دو-سه هفته ی پیش هنوز به طور کامل ترمیم نشده، خیره است.
گوشه ی لبش را به نرمی و عمیق می بوسم. یک دستم را روی صورتش می گذارم، با انگشت شست گونه اش را نوازش می کنم و چهار انگشت دیگرم زیر گوشش ثابت می شوند. دست دیگرم روی سینه اش می لغزد.
سرم را آرام عقب می کشم و گونه ام روی زبریِ ته ریشش کشیده می شود. نگاهش دیگر صد در صد با من است. مات و مبهوت چشم به من دوخته و تند نفس می کشد. کوبش قلبش زیر دستی که روی سینه اش گذاشته ام، تا حد قابل ملاحظه ای زیادتر شده.
با چند قدم فاصله ام را از طوسیِ حیرانِ نگاهش زیاد می کنم، دستم را از روی سینه اش بر می دارم و می گویم:
-بابت انسان دوستیت بود…الان نسیم و آماده می کنم تا ببریش.
رو از چهره ی برق گرفته و بهت زده اش، می گیرم. همانطور که پشت به او می روم لبخند روی لبم پررنگ و پررنگ تر می شود.
پس هنوز هم درگیر همان احساسات است…حسش کردم. با چشم های خودم دیدم که برایش نمردم…برخلاف چیزی که خودش گفت، حالش از من بهم نمی خورد.
نسیم را با هزار جور مکافات آماده می کنم و لباس هایش را به تنش می کنم. حسابی مست است و جیغ می کشد. انگار جای من و او عوض شده.
حسام را فحش می دهم و نفرینش می کنم که دختر بیچاره را به چه فلاکتی انداخته. یعنی واقعا ارزشش را دارد؟ که نسیم خودش را نابود کند؟ ان هم برای چنین ادم پست فطرتی! حیف که حرف توی گوشش نمی رود.
حاضر و آماده نسیم را تا جلوی در می برم. مهیار بوقی می زند و ماشین را جلوی پایم روی ترمز می زند.
شیشه را پایین می کشد و آرنجش را روی لبه ی پنجره می گذارد:
-بذارش پشت…خودتم سوار شو می برمت.
می خواهم مخالفت کنم که تلخ و تند می گوید:
-بحث نکن که حسابی ازت شکارم.
لب و لوچه ی آویزانم را جمع می کنم و از شدت سردیِ کلامش لرزم می گیرد. نسیم بی حال را روی صندلیِ عقب می گذارم، به محض اینکه می نشیند، سرش روی گردنش می افتد و خوابش می برد.
با قدم های مردد می روم و کنارش می نشینم. نمی دانم چرا جسارتم پر کشیده. مهیار که تند و تلخ می شود، من هم ناخودآگاه درلاکم می روم. شوخی ها و سربه سر گذاشتن های مداومش را بیشتر دوست دارم.
اصلا درک نمی کنم، از چه چیزی شاکی شده؟ یک بوسه ی ساده و کوچک گوشه ی لبش بود. فکر می کنم همچین ساده ی ساده هم نبود ولی به هر حال دلیل بر عصبانی شدن مهیار نمی شود.
هیچ نمی گوید و هیچ نمی پرسم. هراز گاهی به نیم رخ شاکی اش خیره می شوم و بیشتر در حیرتِ این رفتار های ضد و نقیضش فرو می روم.
نسیم را بدون اینکه مهیار پیشنهادی برای کمک کردن بدهد، روی دوشم می کشم و به خانه اش می برم. پدر و مادرش طبق معمول نیستند. خدمتکارشان نسیم را از من تحویل می گیرد و او را که نیمه بیهوش است داخل می برد.
دوباره کنار مهیار می نشینم…نهایت جراتم را به کار می برم، سعی می کنم، اهمیتی به قیافه ی تخسش ندهم و می گویم:
-می تونم خودم برم مهیار! می دونی از خونه ی من تا قلهک چقدر راهه؟ خودم برم بهتره…معطل نمیشی…
نمی دانم دیگر باید چه چیزی به آخر حرفم ببندم برای همین موتور فکم خاموش می شود و خیره به صورتش، سکوت می کنم.
نگاهش هنوز به رو به روست، لحظه ای کوتاه و گذرا نگاهم می کند و محکم و قاطع می گوید:
-من یه پیشنهاد بهتر دارم…امشب میریم خونه ی من…!
کمی طول می کشد تا پیام حرفش از گوشم به رشته های عصبی و سپس مغزم برسد. چشمانم را گشاد می کنم و می خواهم مخالفت کنم ولی سریع و اخطار آمیز می گوید:
-گلاره فقط کافیه بگی نه تا ببینی چطوری اون گردن ظریف و عروسکیت و می شکونم.
ولُم صدایش تا حد زیادی بالا می رود و در فضای بزرگ ماشین می پیچد:
-من و اسکل کردی؟ چهار ماهه از زندگی افتادم…خسته شدم شبا به جای یه دختر دو تا می برم تو تختم…همیشه اونجایی، هرکارم می کنم بندازمت بیرون فایده ای نداره. می دونی چرا؟
منتظر من نمی ماند و چند بار به با انگشت اشاره به سرش می زند:
-چون اینجایی…همیشه توی فکرمی. روز اولی که دیدمت گفتم این همین امشب مال خودم میشه، ولی چهـــار ماه شد گلاره! چهار مـــاه! حتی یه دوره هم قید همه چی و زدم و افتادم دنبالت. قدم به قدم اومدم، گفتم شاید بتونم راضیت کنم. وقتی می دیدم دیگه هیچی راضیم نمی کنه بیخیال همه چیز شدم و افتادم دنبالت. حالا که اوضاع بهتر شده…حالا که باور کرده بودم تو واقعا نمی خوای، طاقچه بالا نمی ذاری و واقعا من و نمی خوای و کاری ازم برنمیاد دوباره شروعش کردی! من که مسخره ی دست تو نیستم…تا حالا هیچ دختری به خودش اجازه نداده اینطوری بازیم بده.
صدایش را پایین تر می آورد:
-دیگه منتظر نمی مونم تو تکلیفم و مشخص کنی…امشب خودم تکلیف جفتمون و مشخص می کنم.
امکان ندارد…محال است امشب با دلش همراه شوم. محال است همراهش شوم. اگر انقدر زود تسلیم خواسته اش شوم، مثل همیشه…مثل همه…او هم می رود. ولی من نمی گذارم رفتنی شود. نباید بگذارم…
ناباورانه سرم را تکان می دهم:
-معلوم هست داری چی می گی؟ چرا یه بوسه ی کوچیک و جدی می کنی؟
فریاد می زند:
-فقط بوسه نیست گلاره…مشکلم تویی. خودت…کل وجود و هیکلت. مشکلم تویی و باید امشب مشکلم و حل کنم.
نفسم حبس می شود و به خواهش میفتم…مهیار مصمم است. این حالت مردان را خوب می شناسم:
-تو رو خدا مهیار…همین جا پیادم کن…نمی خوام باهات بیام. اصلا غلط کردم…هرکاری کردم، غلط کردم. دیگه از دو فرسخیت هم رد نمیشم…قول میدم مهیار.
خنده ی عصبی و بلندی می کند:
-دیگه دیره خانوم…خیلی هم دیر شده.
پوفی می کشم و عصبی به جان پوست لبم می افتم. دل توی دلم نیست و قلبم تند می زند. نمی فهمم چطور مسیر را طی می کند…سرعتش زیادی بالا بود ولی من اصلا متوجه هیچ چیز نشدم.
در پارکینگ را با ریموت باز می کند. ماشین را داخل می زند و من نگاهم پشت درهای بسته ی خانه اش می ماند.
در را که برایم باز می کند خودم را عقب می کشم:
-پیاده نمیشم…می خوای چیکار کنی؟ پیاده نمیشم.
در را باز تر می کند:
-پیاده نمی شی؟ مگه دست خودته؟ اصلا مگه من نظر تو رو پرسیدم که به خودت حق انتخاب دادی؟
انگشت اشاره اش را جلوی چشمم می گیرد:
-زود بیا پایین تا اون روم و بالا نیاوردی! من اصولا آدم شوخ و آرومیم ولی وای به روزی که اون روم بیاد بالا. حالا یا خودت بیا پایین یا اگر نیومدی عواقبش با خودته.
آب دهانم را به زور قورت می دهم. گلویم خشک خشک شده و قلبم توی دهانم است…قشنگ تپشش را توی گلویم حس می کنم…
از انقدر تغیر و جدی بودنی که در نگاهش می بینم می ترسم و بدون زدن حرفی، آرام و سر به زیر پایین می آیم. به محض اینکه پیاده می شوم، در را می بندد. دستش را دور شانه ام می پیچد:
-آفرین خوشگل خانوم…می دونستم دختر عاقلی هستی!
دستش را به زور از دورم باز می کنم. اصراری برای دوباره پیچیدنش به دورم نمی کند. فقط دنبالم می آید و وارد آسانسور می شود.
انگشتش را روی طبقه ی سیزده می فشرد و من در دلم لابه می کنم:
-خدایا سیزده نه…سیزده نحسه…!
می دانم که خودم با پای خودم دنبالش آمدم ولی واقعا از این روی مهیار می ترسم. به معنای واقعیِ کلمه از او می ترسم. نگاهی به چهره ی سرخ شده ام در آینه می اندازم و دستی روی گونه ام می کشم.
اینطور نیست که واقعا مهیار را نخواهم…رابطه ی جدی با او را نخواهم…ولی زمانی که فکر می کنم، وقتی به مرادش برسد، مثل همه ترکم می کند، دیوانه می شوم. و این حقیقتی است تلخ…همه فقط می آیند و خیلی زود می روند…!
مهیار کلید به قفل می اندازد و در را باز می کند. نگاه چشمانش می کنم…مثل چند دقیقه پیش طوفانی نیست. نگاهش می گوید که مهیار همیشه شده. شوخ و مهربان…!
جرات می گیرم و یک قدم عقب می روم:
-نمیام تو!
مهیار لبخند شیطنت آمیزی می زند و به سمتم می آید. مرا از روی زمین می کند و روی دستانش، بلندم می کند. درحالی که دست و پا می زنم از آغوشش بیرون بیایم مرا داخل می برد و همانطور خندان می گوید:
-مگه دست خودته؟ اصلا تو از اولم جات همین جا، تو بغل من بود.
دندان قروچه ای می کنم:
-واقعا که…مهیار بذارم زمین…می خوام برم.
نوک دماغم را گاز می گیرد:
-کجا می خوای بری از اینجا بهتر؟
دارد خامم می کند…خوابم می کند. از گرمای آغوشش خمار می شوم و آرزو می کنم، کاش این آغوش برای من می شد. نه فقط امشب…برای همیشه!
در اتاق خواب را که با پایش باز می کند، هشیار می شوم. باز هم دست و پا می زنم و پاهایم را به لولای در بند می کنم:
-نمی خوام مهیار…چرا زورم می کنی؟!
در حالی که سعی می کند، پاهای قفل شده ام را آزاد کند، کلافه می گوید:
-خودت و گول نزن گلاره. خودتم می خوای…من به اندازه ی موهای سرم که ماشالله کمم نیست رابطه داشتم، مطمئن باش فرق دختری که واقعا نمی خواد و دختری که تلاش میکنه و با خودش درگیره که نخواد و می دونم.
از این همه زرنگ بودنش بیشتر کلافه می شوم و او از این کلافگی استفاده می کند. در حالی که مرا عمودی تر می کند، از در می گذرد.
جیغ می کشم و اینبار من هم مثل او خنده ام می گیرد. دستم را سمت دستگیره می برم تا دوباره مانعش شوم ولی سریع دستم را در هوا می گیرد و روی سینه اش قفل می کند:
-زرنگ بازی درنیار.
در را با فشار پایش می بندد و قفلش می کند…کلیدش هم مستقیم می رود، توی جیب شلوارش و نگاه حسرت زده من به دنبالش…محال است زورم به او برسد و بتوانم کلید را پس بگیرم. کار خودم را تمام شده می دانم. تحملم هم تمام شده…
بوی عطرش که مستقیم از روی سینه و زیر گردنش مشامم را نوازش می کند، به من می فهماند، قوایم برای مخالف کردن به سرعت رو به تحلیل است.
مهیار نگاه نا امید مرا می بیند و می خندد:
-نترس جوجو فقط محض احتیاط بود…آخه تجربه ثابت کرده، هر وقت باور می کنم گرفتمت، مثل فشنگ از دستم در میری.
مرا روی تخت می گذارد و خودش هم می نشیند. هنوز مرا گرفته تا از دستش فرار نکنم…کاری که خودم هم مطمئن نیستم، دیگر قادر به انجامش باشم.
با یک دستش کتش را در می آورد و روی مبل می اندازد. نگاهی به من که درگیر با خودم، رو به رویش نشسته ام، می کند و می گوید:
-بلاخره توهمِ بودنت واقعی شد.
دستی روی بازوهایم می کشد:
-وقتی می تونم لمست کنم یعنی خودتی! یعنی بلاخره اینجایی!
از اعتراف صریحش…از این همه خواستنش در شگفت می شوم. سرم را می چرخانم، رو از او می گیرم. می دانم سرخِ سرخ شده ام. نگاه به عکسِ ماه، چسبیده به سقفِ آسمانِ بنفش می اندازم و نفس عمیقی می کشم.
لغزش دستش را روی دکمه های مانتویم حس می کنم. تک به تک بوسه هایش به روی گلویم را حس می کنم ولی من به ماه نگاه می کنم.
مانتو از تنم خارج نشده که دست مهیار را پس می زنم، از دو طرف به لبه های مانتویم چنگ میزنم و بدون بستن دکمه هایش به هم نزدیکشان می کنم. با خواهش و تمنا نگاهش می کنم:
-این کارو نکن.
نگاهش از چشمانم روی لبم می افتد و سرش را نزدیک می کند، دستانم را می گیرد و کنار می زند. مانتو را از تنم خارج می کند و مرا در آغوشش می گیرد. موهایم را عمیق و بی وقفه بو می کند و دستش را رویشان می کشد:
-متاسفم گلاره…متاسفم…ولی نمی تونم.
ل.ب هایم را که گرم و طولانی می ب.وسد، من هم آخرین زورم برای رهایی ته می کشد. این بوسه از آن هایی است که وادارم می کند، باور کنم، تا به حال این چنین خوشحال نبوده ام.
همراهش می شوم…جهان می خوابد. زمین در دستانمان است و زمان گویی از حرکت می ایستد.
نمی دانم ساعت چند است…مهیار چند بار صدایم زد و من وانمود کردم، به خواب بودن. ولی بیدارِ بیدارم. حس بدی تمام وجودم را می آزارد. احساس ترد شدن…! برای اولین بار از اینکه ترکم کنند وحشت دارم. قطره قطره اشک از چشمم روی بالشت سپید می ریزد و پتوی توی مشتم را چنگ می زنم، تا صدایم به گوشش نرسد.
مهیار از روی تخت بلند می شود و به سمت حمام می رود. با کلافگی چشم هایم را محکم روی هم می فشارم. این حس بد چنان می خورتم که می خواهم زمین و زمان را که مرا دیشب خواب کردند، به هم بریزم.
می خواهم حالا که به مرادش رسیده، اگر خواست برود مانعی نداشته باشد. اگر بخواهد برود، بهتر است همین حالا برود.
در مردابی دست و پا می زنم و تمنا می کنم، مهیار هرچه زودتر، بیرون بیاید. زیاد منتظرم نمی گذارد…از حمام بیرون می آید، در دل دعا می کنم دوباره به من بپیوندد و کنارم بخوابد…دعا می کنم که چنین کند ولی او موهایش را با سشوار خشک می کند و لباس هایش را می پوشد. بوی عطرش اتاق را برمی دارد. عمیق بو می کشم تا بوی عطرش تا همیشه یادم بماند. نفس های عمیقم، لا به لای قطره های اشک گم می شوند.
هیچ کس در این دنیا مرا درک نمی کند، حس وحشتناکی که دارم را نمی فهمند. احساس ناچیز بودن وجودم را می خورد.
صدای بسته شدن در خروجی که پشتش می آید، صدای گریه ی من بلند می شود. کافی است چشم باز کنم و مثل همیشه روی بغل تختی پول ببینم تا همین جا، خودم را بکشم.
ولی خبری از پول نیست. خدا را شکر می کنم، مهیار با وجود تمام نامردی اش لااقل تا این حد هم خوردم نکرده. نیم ساعتی همانجا گریه می کنم…نه از بین هجوم اشکم چیزی می بینم و نه چیزی می شنوم. در عمق شبی به وسعت دنیا گم شده ام. قبل از اینکه مهیار برگردد، عزم رفتن می کنم.
اگر ماندنم را می خواست صبح به آن زودی بیرون نمی زد…با این کارش به من فهماند بودنم را دیگر نمی خواهد. کاری که کرد یعنی برو…
لباس هایم را می پوشم. دیگر گریه نمی کنم. از خودم برای این احساس لعنتی متنفر شده ام. مانتو و شالم را بر می دارم و در حالی که سعی می کنم، خودم را در اینه نبینم و بیش از این از خودم نفرت پیدا نکنم، در را باز می کنم و بیرون می روم.
نگاه آخر را به تخت می اندازم، «نامردی» زیر لب می گویم و وارد هال می شوم، سر به زیر و غمگین به سمت در می روم.
-صبح بخیر خورشید خانوم.
از صدایی که می شنوم، با وجود آرام بودنش می پرم و در حالی که دستم را روی قلبم می گذارم، نگاهش می کنم. مهیار است. داخل آشپزخانه و پشت به کابینت ایستاده، ماگ مشکی و بزرگی در دستش است و نگاهم می کند.
ناباورانه پلکی می زنم تا از وجودش مطمئن شوم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
متحیر ابروهایش را بالا می برد:
-جـــــان؟! صاحب خونه هم شدی؟ مثل اینکه اینجا خونمه ها!
آب دهانم را قورت می دهم و لباس هایم را در مشتم می فشارم:
-منظورم این نبود…فقط فکر کردم رفتی.
و به لباس های تنش اشاره می کنم. نگاه او روی لباس های توی دست من است:
-آره…این چند وقته همش بیرون غذا می خوردم. خونه وسیله نبود رفتم بخرم. جایی تشریف می بردین؟
نگاهم روی لباس هایم قفل می شود:
-فکر کردم بهتره برم…
از کابینت فاصله می گیرد، ماگ را روی کابینت می گذارد و به سمت یخچال می رود:
-فکرش و هم نکن…اول برو دست و صورتت و بشور…یا خواستی یه دوش بگیر. صبحونه می خوریم، بعدم باید صحبت کنیم.
راه رفته را بر می گردم و وارد اتاق می شوم. فقط آبی به دست و صورتم می زنم و موهای در هم گره خورده ام را شانه می کنم…ناخودآگاه لبخندی روی لبم می نشیند:
-ببین پسره ی وحشی چیکار با موهام کرده.
هرکار می کنم، لبخندم کنار نمی رود. موهایم را می بندم و پیراهن کوتاه و یاسی رنگم را توی تنم مرتب می کنم. با چند تا تک سرفه و وانمود کردن به خونسردی از اتاق خارج می شوم و می روم تا به او بپیوندم، درحالی که از صمیم قلبم ممنونش هستم که تنهایم نگذاشت!
نمی فهمم اگر برگشته بود، من چطور متوجهش نشدم؟ حتما بخاطر اینکه حالم بد بوده و در دنیای دیگری سیر می کردم…!
تا مرا می بیند می گوید:
-کجا موندی پس؟ مردم از گشنگی.
روی صندلی می نشینم و هنوز از گریه ی نیم ساعت پیش، ریز هق می زنم. خودش هم کنارم می نشیند و شیشه ی nutella را جلویم می گذارد. کره، پنیر، عسل، نون تست و شیر گرم با قهوه.
نگاهی به او که شکلات را روی تستش می مالد می کنم، ولی لب به چیزی نمی زنم.
وقتی بی اشتیاقیِ مرا می بیند، تستش را کنار می گذارد و متاثر نگاهم می کند:
-دلخوری جوجو؟ گریه هم که کردی!
چیزی نمی گویم و فقط الکی بغض می کنم.
ناراحت و کلافه می شود:
-ببین من هیچ وقت به خاطر کار دیشبم متاسف نمیشم ولی ازت معذرت می خوام…نباید زورت می کردم…فقط…فقط به نظرم رسید خودتم راضی ای!
چانه ام را می گیرد و مجبورم می کند، نگاهش کنم:
-نبودی؟
به محض اینکه تماس دستش به صورتم می خورد، صحنه های دیشب زنده می شوند…چنگ هایی که توی موهای پرش می زدم…بوسه هایش روی نقطه نقطه ی تنم. آغوش گرمش…نوازش هایش…چیزی نمی گویم ولی کوبش قلبم تند تر می شود.
دستش را پایین می اندازد:
-ببخشید گلاره…می بخشیم؟
ببخشم مهیار؟ ببخشمت؟ از دلخوری نیست که اینطوری ساکتم. از شرمندگی است. شرمندگی از اینکه تو را نامرد خواندم…خوشحالم از اینکه ترکم نکردی.
دستش را پس می زنم و می گویم:
-تو که کارت و کردی بچه پررو…حالا اومدی عذرخواهی می کنی! عجب رویی داری ها!
و زبونم را برایش بیرون می کشم. از تغییر ناگهانی ام شیطان می شود. موهایم را بهم می ریزد و تستش را با زور توی دهانم می کند:
-عجب زبون تند و تیزی داری تو…اینجوری کوتاهش کردم.
تست را گاز می زنم و می خندم. با هم می خندیم و سر به سر هم می گذاریم…به جرات می گویم که امروز صبح بهترین صبح زندگی نوزده ساله ی من است.
فارغ از تمام اتفاقاتی که توی این یک سال افتاده از ته دل با او می خندم.
مهیار از روی صندلی بلند می شود و می گوید:
-من باید برم یونی…دیرمم شده امیدوارم استاد راهم بده. همش تقصیر توئه!
توی بازویش می زنم:
-تقصیر من چیه؟
-آخه می ترسم برم، برگردم فلنگ و بسته باشی.
خوشیِ ملسی توی دلم می دود. نمی خواهد بروم. چی از این بهتر؟!
-نترس بابا نمیرم.
انگشت کوچکِ دستش را جلو می آورد:
-قول بده…
انگشتم را دور انگشتش می پیچم:
-قول میدم…فقط چطوری می تونی من و اینجا تنها بذاری؟! تو که اصلا من و نمیشناسی!
دستم را رها می کند و داخل هال می رود،کت اسپرت و سورمه ای رنگش را می پوشد و می گوید:
-چرا نباید بتونم؟!
شانه ای بالا می اندازم و ته مانده ی قهوه ام را سر می کشم:
-نمی دونم…مثلا نمی ترسی وسایلت و بدزدم؟
می خندد و در حالی که به سمت در می رود پاسخ می دهد:
-نه نمی ترسم…فقط قربون دستت یه لیست از وسایلی که قراره ناپدید شه بنویس بذار که دونه دونه دنبالشون نگردم.
خداحافظی می گوید و می خواهد در را پشتش ببندد که پشیمان می شود و دوباره بر می گردد.
-چیزی رو فراموش کردی؟
وارد آشپزخانه می شود و بالای سرم می ایستد، قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم «آره» می گوید و مرا طولانی و عمیق می بوسد:
-اینو فراموش کرده بودم…چقدر که تو خوش طعمی خورشید خانوم.
این بار دیگر جدی جدی می رود و در را پشتش می بندد.
در را پشتش می بندد و لبخند عمیق روی لب مرا نمی بیند…
* فصل پنجم: در امتداد اندوه *
با کلی چانه زدن، پول قفل ساز را می دهم و در را پشتش می بندم. نفس عمیقی می کشم و به سمت مریم بر می گردم:
-خیالت راحت شد؟ اینم از عوض کردن قفلای خونه!
بغض می کنم و با لحن پر اندوهی ادامه می دهم:
-حالا اگه مهیار بخواد برگرده کلید خونه رو نداره…
مریم با حرکت سریعی، دمپایی لاانگشتی سپیدم را از روی زمین بر می دارد و به طرفم پرتش می کند. تا بخواهم به خودم بیایم دمپایی توی سرم می خورد و جنازه اش، جلوی پایم می افتد.
حرص زده به مریم نگاه می کنم، ولی او با بی خیالی شانه ای بالا می اندازد:
-تقصیر خودت بود…دختره ی احمق هنوزم میگه اگه مهیار بیاد.
لحنش شاکی می شود:
-آخه بی شعور! مهیار اگه می خواست بیاد توی این شیش ماه میومد. بخوادم بیاد می تونه زنگ بزنه در ضمن…واقعا اگر بیاد راهش میدی گلاره؟! بعد از کاری که باهات کرد راهش میدی؟!
شانه ای بالا می اندازم:
-در مورد مهیار چیزی از من نپرس چون وقتی می بینمش همه چیز عوض میشه. خودمم نمی دونم اگر دوباره ببینمش چیکار می کنم.
آهی می کشم…مهیار پاک شدم از یادت…پاک شدم از یادت مگر نه؟!
مریم که جو را غمگین می بیند، ناگهانی می پرسد:
-راستی نفهمیدی کی اومده بود توی خونت؟
می روم و کنارش می نشینم:
-دیگه مطمئن نیستم کسی اومده باشه…خوب من از وقتی شیشه رو ترک کردم خیلی کابوس می بنیم. بعضی وقتا انقدر می ترسم که جیغ و دادم می کنم توی خواب…اولش مطمئن بودم یکی توی خونم بوده ولی الان دیگه نه.
هنوز حواسم پیش وقت هایی است که با مهیار زندگی می کردیم و من شب ها کابوس می دیدم. توی آن دوره خیلی بیشتر کابوس سراغم می آمد و همیشه آغوش مهیار برایم باز بود. انقدر ناز و نوازشم می کرد و توی گوشم حرف های قشنگ می زد تا دوباره خوابم ببرد…ولی حالا!
مریم در حالی که کارت شرکت یزدان را توی دستش می چرخاند می پرسد:
-راجع به یزدان چی؟ نمی خوای پیشنهادش و قبول کنی؟ خوب به هرحال که باید برای خرج و مخارجت بری سرکار…
انگشت های دستم را تک تک می شکانم و جواب می دهم:
-راستش و بخوای بدم نمیاد. سرمم گرم میشه کمتر می شینم به فکر کردن…ولی نمی تونم.
-چرا؟
تند و عصبی جواب می دهم:
-چون من بار اولی که دیدمش نزدیک بود بگیرم بخورمش. شمارم و رو دستش نوشتم و واسش شکلک کشیدم و…
ضربه ای به پیشانیم می زنم و چشمانم را حرص زده می بندم:
-احمقم دیگه…نمی دونم کی می خوام آدم شم! وقتی بهش شماره دادم، اصلا روم نمیشه پیشنهادش و قبول کنم. آدما بعضی وقتا یه کارایی می کنن که بعد ازش عینهو سگ پشیمون میشن، اینم از اون کارا بود.
مریم کارت را روی میز می گذارد:
-بازم میل خودته ولی وقتی بهت پیشنهاد کاری داده یعنی واسش مهم نیست. چرا واسه تو مهمه؟ تازه مگه نمی گی خودش کسی رو داره؟ قشنگ سنگین رنگین برو بیا…قول میدم پشیمون نمی شی قبولش کردی.
گوشه لبم رو به دندان می گیرم:
-من و سنگین رنگین بودن؟ بعید می دونم…ولی حالا ببینم چی میشه.
-فکر نکن بیشتر از دو سه روز منتظرت می موننا! اونام به یه منشی نیاز دارن…خوب فکرات و بکن و زود دست به کار شو!
-خوب حالا تو هم…امروز چه کاره ای؟! بریم یکم بچرخیم؟
از روی مبل بلند می شود:
-نمی تونم…داشتم از مهدکودک میومدم گفتم بهت یه سر بزنم ببینم واقعا قفلارو عوض می کنی یا نه! باید برم درس بخونم.
با لحن حسرت باری می پرسم:
-واسه ارشد می خونی دیگه؟
پالتو و شالش را از روی مبل بر می دارد:
-آره خیره سرم. چه خوندنی همش دارم می گردم.
مریم را تا دم در بدرقه می کنم. همین که در را می بندم آهی می کشم…من هم دلم می خواهد، فوق لیسانسم را بگیرم ولی با این همه دردسر، هیچ زمانی برای درس خواندن ندارم.
مشکلات زندگیِ خودم و تنها گذراندن روزگارم به کنار، از یک طرف نبود مهیار دیوانه ام می کند. از یک طرف هم نسیم اذیتم می کند. ترک دادنش از کوه کندن هم سخت تر است. خوب می دانم پولش که ته بکشد، باز هم سراغ من می آید.
خدا می داند زندگی برایم چقدر سخت است و بار حرف زور از همه بدتر…! شیر زن هم که باشی، وقتی تنها زندگی کنی، باز هم یک جای کارت همیشه می لنگد.
***
نگاهی به سر در ساختمان بلند و مدرن می اندازم…شرکت سرمایه گذاریِ پاکمن و زیرش ریز تر و داخل پرانتز نوشته شده «سهامی خاص.»
دو ساختمان بزرگ و بلند کنار هم که در ساختش معماریِ جالبی خرج شده. ساختمان کوچک و دایره شکلی دو ساختمان بزرگ را به هم وصل کرده. غرق در حیرت از بلندیِ ساختمان دستم را روی شالم می گذارم تا از سرم نیفتد.
نام خدا را زیر لبی می برم و به امیدش وارد ساختمان می شوم. نگاه حراس زده ام رو در پی آشنایی، در فضای بزرگ می چرخانم. رنگ سپید از رنگ های دیگر بیشتر در دیزاین ساختمان به چشم می آید.
به سمت مردی که گوشه ای ایستاده می روم. سرش را داخل پرونده ای کرده و حواسش به اطرافش نیست.
-ببخشید آقا…
نگاه متعجبی به من می اندازد:
-بامنید خانوم؟
-بله…ببخشید کجا می تونم جناب جاوید و ببینم؟
نگاهی به سرتا پایم می اندازد:
-رئیس؟ بعید می دونم همینطوری بتونید ببینیدشون…
سریع بین حرفش می روم:
-قرار قبلی داشتم.
-طبقه ی شونزدهم…کلا فقط دفتر ایشون توی اون طبقست.
تشکر سرسری می کنم و به سمت آسانسور در حال بسته شدن می دوم. طبقه ی شانزدهم همراه مرد جوانی پیاده می شویم.
درست رو به روی آسانسور دیواری قراردارد با در دو دهنه و پنجره های بزرگ و طویل که کرکره ی آن ها مانع دیدن داخل دفتر می شود.
با اینکه این طبقه مخصوص دفتر یزدان است اما چند نفری در حال ترددند. به ناچار از همان مرد جوان می پرسم:
-ببخشید آقا کجا می تونم جناب رئیس رو ببینم؟
مرد که سرش در موبایلش است و لبخند گرمی روی لب دارد، حواسش را به من می دهد ولی همچنان نگاهم نمی کند:
-راستش یزدان الان نیست…برای کاری رفته…
بعد دوباره مشغول گوشی اش می شود. تا می خواهم نفس کلافه ام را از لپ های باد کرده ام بیرون بدهم مرد دوباره نگاهم می کند. لپ هایم را سریع خالی می کنم و او از این حرکت من لبخندی می زند:
-شما خانوم تابش هستید؟
از اینکه فامیلی ام را می داند، شوکه می شوم و فقط با ابروهای بالا رفته، نگاهش می کنم. راه رفته را باز می گردد و رو به روی من می ایستد، دستش را جلو می آورد:
-بنده رادمنش دوست یزدان و سرپرست امور مالی شرکت هستم…شما می تونید فرهان صدام کنید.
در حالی که هنوز متعجبم، با او دست می دهم:
-خوشبختم فرهان خان…پس من نمی تونم جناب جاوید و ببینم؟! آخه خودشون بهم گفتن ساعت هشت صبح اینجا باشم.
دستم را به گرمی می فشرد و جواب می دهد:
-می دونم منم برای همین دنبالتون می گشتم…خوب شد دیدمتون. چون خودش کاری داشت مصاحبه رو به من سپرد.
-مصاحبه؟
لبخند گرمی می زند و مرا به سمت اتاقی می برد:
-نگران نباشید اینا فرمالیتست…به هر حال ما اینجا قوانین خودمون و داریم باید فرم پر کنید. ولی یزدان شما رو از قبل برای اینکار انتخاب کرده.
لبخند پراسترسی به صورتش می پاشم و همراهش وارد اتاق می شوم.
فرمی که به من می دهد را پر می کنم و مدارک لازم را که یزدان مشخص کرده، تحویلش می دهم. همه را لای پرونده ای می گذارد و می گوید:
-خیلی خب…ممنون از اینکه اومدید تا پایین همراهیتون می کنم.
نفسی از سر آسودگی می کشم…اگر می دانستم انقدر راحت است، دیشب با خیال راحت تری می خوابیدم.
داخل آسانسور از او می پرسم:
-راستش و بخواید من نمی دونم یه منشی دقیقا چیکار می کنه…این و به جناب جاویدم گفتم.
سرش را با بی خیالی بالا می اندازد:
-نگران نباشید خیلی زود یاد می گیرید. فقط باید بتونید خوب صحبت کنید…چه پای تلفن چه رو در رو…کارای مهارتی هم مثل تایپ کردن تند…تند نویسی و کار با کامپیوتر. کاردان باشید و کارایی که یزدان ازتون می خواد و درست و دقیق…
بین حرفش می روم:
-میشه یخورده آروم تر بگید…هول شدم.
با صدای بلندی می خندد. خنده هایش مرا به یاد مهیار می اندازد…آه مهیار…!
-گفتم که نگران نباشید زود به کارتون مسلط میشید.
هر دو از آسانسور خارج می شویم. دستش را بار دیگر جلو می آورد:
-به زودی باهاتون تماس می گیرم و مشخص می کنم از کی کارتون و شروع کنید.
دستش را می فشارم:
-ممنون بابت کمکتون.
دستی بین موهای روشنش می کشد:
-کاری نکردم که…به امید دیدار.
از در شرکت که بیرون می آیم، انگار تازه می توانم نفس بکشم:
-اینم از این.
از آسانسور خارج می شوم و نگاهی به ساعت می اندازم…
شش صبح است و مطمئنم یزدان هنوز نیامده. همانطور که دسته گل در دستم است، از کنار میزم می گذرم و به سمت دفترش می روم.
با کلید در دفتر را باز می کنم. دسته گل بزرگ را روی میز نیم دایره و بزرگ یزدان که نصف چوب و نصف شیشه ایست می گذارم. گوشه ی اتاق چندتا مبل سفیدِ ال مانند چیده شده با میز پایه کوتاه دایره شکل وسط مبل ها…گلدان بزرگ و کریستال را از روی عسلی برمی دارم و گل های رو به پژمردگیِ داخلش را با گل های تازه و خوش بود که بویشان مدهوشم کرده، عوض می کنم.
یزدان علاقه ی زیادی به چیز های طبیعی دارد، چند درخچه ی تزئینی و زیبا در گوشه گوشه ی دفترش به چشم می خورد. از روز اولی که دفتر یزدان را دیدم، عاشقش شدم. واقعا طراحی داخلیِ فوق العاده ای دارد.
چشم از آن همه تجمل می گیرم، برق ها را یک به یک روشن می کنم و برای عوض شدن هوای داخل دفتر بزرگش پنجره ی بزرگ و قدی را باز می کنم. قبل از اینکه به هوای صبح گاهی اجازه دخول بدهم، خودم شش های محتاجم را غرق تازگی اش می کنم و با چشم های بسته و خساست زیادی بازدمم را بیرون می فرستم.
از پشت پنجره ی آسمان خراشِ بلند، به تماشای منظره ی صبحگاهیِ شهر تهران می نشینم. خیابان ها کم کم از چرت سنگین شب خارج می شوند و به روی مسافران جاده های پر پیچ و خمِ هر روزشان لبخند می زنند. از این شهر هیچ خاطره ی خوشی جز زندگیِ پنج ساله ام با مهیار ندارم. نگاهم را از زمین به ابرهای تیره رنگ و حجم فزاینده ی آنها می دوزم…امروز بی شک آسمان قصد بارش دارد.
فکر می کنم همان خاطره ی خوشِ با مهیار بودن هم، به لطفِ به پوچی رسیدنش شده، کابوس هر شب و روزم…
این روزها کمتر به مهیار فکر می کنم. کار کردن به عنوان منشیِ یزدان، در چنین شرکت بزرگ و معتبری، برای دختری مثلِ من نهایت خوشبختی است.
از طرفی در همین هشت روز گذشته به شدت به کارم عادت کرده ام. هر روز صبح زود به سفارش یزدان گل می خرم و هوای دفترش را مطبوع می کنم. پنجره را برای عوض شدن هوا به مدت نیم ساعت باز می گذارم…دستگاه مرطوب کننده ی هوا را که گوشه اتاق گذاشته شده روشن می کنم. سپس به کارهای خودم می رسم. منتظر می نشینم تا یزدان بیاید و کارهای روزانه اش را به او یادآوری کنم.
همین دل مشغولی ها باعث شده، تا کمتر نبودِ مهیار آزارم دهد…باورم شده که باید زندگیِ تازه ی خودم را بدون مهیار شروع کنم.
البته به همین سادگی ها هم نیست…به محض اینکه از پیچ کوچه ی آشنایمان می گذرم دلم هوای گذشته ها به سرش می زند…کنترلش دست خودم نیست. چه بخواهم و چه نخواهم باید این فراموشیِ تدریجی را به دست مهربان زمان بسپارم.
خوبی اش این است که زمان برای هیچ انسانی توقف نمی کند. زمان تنها مرحمِ زخم هاست و تنها چیزی که هر کدام از ما نیاز داریم، در رابطه با هر چیزی، زمان است.
چشم از خیابان های رو به شلوغی می گیرم. پنجره را می بندم، دستگاه مرطوب کننده را روشن می کنم و از دفتر خارج می شوم.
پشت میز خودم که با فاصله کمی از آسانسور قرار دارد می نشینم. در حالی که بی حوصله و کسل دستم را زیر چانه ام زده ام، چشمم به ست مبل های مشکی رو به رویم که برای مراجعین چیده شده، خیره می ماند. پلک هایم کم کم روی هم می افتند و نمی فهمم کی خوابم می برد.
با تکان هایی از خواب می پرم و هول زده، به بالای سرم و دستی که روی بازویم قرار دارد نگاه می کنم. سعی می کنم پلک هایی که خودشان مدام رو به بسته شدن می روند را تا آخرین حد ممکن باز نگه دارم، در دم با دیدن فرهان از جا می پرم و سریع روی پا می ایستم:
-سلام جناب رادمنش…
نگاهی به دستش که در هوا مانده می اندازد و درحالی که آن را در جیب شلوارش فرو می کند، می گوید:
-ساعت خواب خانوم…اینجا که جای خوابیدن نیست.
بدون توجه به چشم هایش که حالت سرزنش به خودشان گرفته اند، نگاه دستپاچه و سریعی به دفتر یزدان می اندازم:
-جناب جاوید نیومدن؟
شاکی جواب می دهد:
-نخیـــر…
نفس راحتی که از اعماق شش هایم بیرون می آید و نشان از راحتی خیالم دارد، از چشم تیزبینش دور نمی ماند.
نیشخندی گوشه ی لبان صورتی رنگش را به بازی می گیرد:
-خیلی هم خیالتون راحت نباشه…از کجا می دونید شایدم فهمید به جای جواب دادن به تلفن و رسیدگی به کارها، می گیرید می خوابید.
تکان سختی می خورم و سریع می پرسم:
-می خواید بهشون بگید؟
لیوان داخل دستش را روی میز می گذارد:
-من که نه ولی آدم فوضول تو شرکت زیاد هست. این نسکافر و بخور شاید تونستی چشمات و باز نگه داری…
متوجه می شوم که سر به سرم می گذارد و نگاه پر حرصم را در چشم های مفرحش می اندازم:
-من خوابم نمیاد…
یک وری روی میز کارم می نشیند و دستش را روی پایش می گذارد:
-بله…بله…کاملا از وجناتتون مشخصه.
بعد با دستش شروع به زیر و رو کردن پرونده های روی میز می کند. پوفی می کشم . مقنعه ام را روی موهای آشفته ام مرتب می کنم:
-میشه اینارو به هم نریزید؟
-نه نمیشه.
سعی می کنم دم و بازدم های عصبیم را کنترل کنم و بی توجه به او لب تاپ را باز و سپس روشنش می کنم. از حرص خوردنم لذت می برد و با صدای بلندی می خندد. نگاه پرهراسم را به جستجوی راهروی خلوت می فرستم و وقتی از خالی بودنش مطمئن می شوم، لب به اعتراض می گشایم:
-جناب رادمنش اینجا محیطِ کاره…درست نیست اینجا نشستید دارید با من گپ می زنید.
هر کار می کنم کلمه ی «لاس زدن» را نمی توانم جای «گپ زدن» بگذارم. بین خنده و با حالتی که انگار دستم می اندازد، می پرسد:
-اونوقت شما توی محل کار می گیرید تخت می خوابید درسته؟
گوشه ی چشمی نازک می کنم:
-من فقط داشتم چرت می زدم…
خودم هم از حرفی که می زنم خنده ام می گیرد و همراه فرهان نخودی می خندم. چرت می زدم؟ عمیـــقا خواب بودم!
آسانسور باز می شود و من از دیدن قیافه ی خواب زده ی یزدان لبخند به طور کامل از لبم می پرد و سریع از پشت میز بلند می شوم:
-صبح بخیر قربان!
چرتش پاره می شود و در حالی که دستی به صورتش می کشد از داخل آسانسور بیرون می آید. کروات مشکیِ ماتش راکه کاملا مشخص است با عجله بسته سفت تر می کند:
-صبح شما هم بخیر…
فرهان از روی میز من بلند می شود و به یزدان تیکه می اندازد:
-می خواستی یکم بیشتر بخوابی. زیر چشمات پف کرده این هوا…مثل اینکه امروز کلا شرکت و خواب برده.
چشمکی به من می زند و باعث می شود زیر لبی فحشش بدهم. می دانم که ذاتا با همه صمیمی رفتار می کند ولی می ترسم چوب بی پروایی هایش را من بخورم.
یزدان لبخند نصفه نیمه ای که بیشتر شبیه پوزخند است روی لبش می نشاند و همانطور خواب آلوده به سمت دفترش می رود:
-بامزه بود.
دستی پشت گردنش می کشد و خمیازه اش را بین مشتش پنهان می کند:
-خانوم تابش توی دفترم منتظرم.
من که تازه می خواهم دوباره بنشینم میخ می شوم و دنبالش می روم. از این همه خواب زده بودنِ یزدان در تعجبم…مردی که از روی وسواسش تعداد قدم هایش را هم می شمارد تا زیاد و کم نشوند چطور می تواند با چنین وضعی، آن هم این ساعت سرکار بیاید؟
با همان ذهن درگیر وارد دفترش می شوم. پشت میزش می نشیند و پرونده های روی میز را که کمی کج شده اند صاف می کند:
-می شنوم.
لبم را می گزم، می خواهد برای بگو بخندم با فرهان تنبیهم کند. چه توضیحی دارم تحویلش دهم؟
نگاهی به تابلوی بزرگِ بالای سرش که جلوه ی ویژه ی جالبی دارد می اندازم. دستی به رگ گرفته ی گردنم می کشم و هجوم چندش آور عرق را روی ستون فقراتم حس می کنم:
-چی…چیرو…می شنوید؟
برای اولین بار از صبح نگاهم می کند:
-حالتون خوبه؟ هر روز به چی گوش می کنم؟ برنامه ی امروز و می گم.
ناگهان ضربان اوج گرفته ی قلبم آرام می گیرد و نفس راحتی می کشم:
-آهان…برنامه ی امروز!
چشم از نگاه طلبکارش می گیرم و دفترم را که طبق عادت با خود برداشته ام، از زیر بغلم بیرون می کشم و نگاهی به آن می اندازم.
ابروهایم را در هم می کشم و لیست را بالا وپایین می کنم:
-قربان فقط ساعت سه یه جلسه ی تلفنی، با مدیر اجراییتون توی اصفهان دارید.
به معنای درک حرفم سرش را تکان می دهد:
-خیلی خب…پس تا ساعت سه هیچ کس و توی دفترم راه ندید. جواب تلفنارم نمی دم.
با اینکه از این رفتارهای عجیبش گیج شده ام فقط «چشم» زیر لبی می گویم و رو از او می گیرم.
-خانوم تابش!
از شنیدن فامیلی ام که با نوعی تمسخر ادا شده، دوباره بر می گردم:
-امر دیگه ای هست؟
-جای هرهر و کرکر کردن با همکارا، مخصوصا از جنس مخالف، خارج از دیوارای شرکته…اینارو روز اول بهتون گفتم و از اینکه یه حرف و دوبار تکرار کنم متنفرم.
کف دست های عرق کرده ام را مشت می کنم و به تته پته میفتم:
-ب…ب…بله…حق با شماست.
نگاه طولانی و معنی داری به من می اندازد و به در اشاره می کند:
-بسیار خب…حالا که متوجه شدید می تونید برید.
دو تا پا دارم و دو تا هم قرض می کنم و با قدم های پرشتاب و نامتوازن به سمت در می روم. سعی می کنم عصبانیتم را سر در خالی نکنم تا یزدان شاکی تر نشود.
جای خالی فرهان را که می بینم دست هایم مشت می شوند. شانس آورد خودش فرار کرد وگرنه عصبانیتم را سر او خالی می کردم.
یزدانی که در این هشت روز شناختم هیچ شباهتی به فرشته ی نجاتم ندارد. روز اول آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دوست ندارد، مسائل خصوصی و کاری را با هم قاطی کند و از آنجایی که دیگر هیچ رابطه ی خصوصی ای بین من و خودش نیست، پس روابطمان همان در حد کار می شوند.
بی حوصله و کلافه به ساعت نگاهی می اندازم. هنوز ده دقیقه تا دو مانده. اگر حدسم درست باشد، یزدان داخل دفترش خوابیده…
از جواب دادن به تلفن ها و موکول کردنشان به ساعت سه خسته می شوم و زنگ های بی وقفه اش را بی پاسخ می گذارم.
اجازه نداشتنم برای سیگار کشیدن مزید بر علت شده و شاکی ترم می کند.
هنوز با خودکار توی دستم درگیرم که آسانسور می ایستد و دختر جوانی از آن خارج می شود…
صورت ظریف و زیبایش، نگاهم را به سمت خودش می کشد. موهای مشکی و لختش را باز گذاشته، پالتوی پوست تنگ با یقه ی خزش اندام کوچک و ظریفش را در بر گرفته و با آرایش کامل صورتش را مزین کرده.
از پشت این همه آرایش نمی شود حدس زد، چند سالش است ولی بیست و دو-سه سال بیشتر به او نمی خورد. با قدم های پر ناز و در حالی که کیفش را به آرنجش انداخته جلو می آید. نگاهی سرسری به من می اندازد و عینک مارکش را به سمت بالای موهایش هدایت می کند. به محض دیدن چشم هایش وا می روم. تا به حال چشم های به این درشتی و مخموری با مژه های به این بلندی و تاب داری ندیده بودم.
با انگشت اشاره اش چند بار روی میز ضربه می زند و خطاب به من که همچنان خیره خیره نگاهش می کنم، می گوید:
-یزدان توی دفترشه؟
لهجه ی غلیظ انگلیسی صدایش را پر جاذبه تر کرده…
چند بار پلک می زنم و سعی می کنم خونسرد باشم. لبخندِ گرمی که معمولا به همه ی مراجعین می زنم را تحویلش می دهم:
-سلام خانوم…بله تو دفترشونن ولی گفتن هیچ کس رو…
دختر جوان رو از من می گیرد و باقی حرف در دهانم می ماسد. وقتی می بینم، سرش را بالا گرفته و با همان قدم های موزونش به سمت دفتر یزدان می رود، عصبانی از روی صندلی بلند می شوم و بدون اینکه متوجه باشم جیغ می کشم:
-کجا عین گاو سرت و انداختی پایین میری خانوم؟
چند قدم دیگر را شُل شُل می رود و وقتی حرف من تمام می شود، سرجایش می ایستد. بر می گردد سمتم و دو گوی خارق العاده ی نگاهش، تیری می شوند در نگاه من.
چشم هایش را باریک می کند و یک قدم به سمتم می آید:
-الان چی گفتی؟
تند و عصبی به سمتش می روم و دستم را به کمرم می زنم…این تند خویی ها عوارضِ حال و هوای دو-سه ساعت اخیرم است.
دندان هایم را روی هم می سابم و در حالی که میل عجیبی برای در آوردن چشم های خوش حالتش در خودم می بینم، جواب می دهم:
-همون که شنیدی…حالا هم بفرما بیرون جناب جاوید گفتن هیچ کس و نمی بینن.
یک پلکش می لرزد و برمی گردد سمت دفتر یزدان:
-باید با یزدان صحبت کنم.
به سمتش می دوم، از بازویش می گیرم و برش می گردانم:
-بهت میگم نمیشه بری تو…
سعی می کند بازویش را از دستم بیرون بکشد، ناباورانه و پشت هم پلک می زند:
-داری چیکار می کنی؟ ولم کن…
همانطور که با هم درگیریم یزدان در دفترش را پر صدا باز می کند و من نگاهم دور تا دور سالن را می گردد. همه نگاهمان می کنند.
سریع دست از بازویش می کشم، همان لحظه از شنیدن صدای رعدآسای یزدان چشم هایم محکم روی هم می افتند و گوشم زنگ می زند:
-اینجا چه خبره؟
دختر چانه ی خوش فرم و کوچکش را به لرزش زیبایی درمی آورد و پر بغض می گوید:
-یزدان…؟!
با دستش مرا نشان می دهد و ادامه ی حرفش می شود اشک های درشت و براقی که روی گونه اش می نشیند، من هم که او را مقصر صد در صد می دانم، ناخودآگاه دلم می خواهد برای معصومیت نگاهش خودم را تنبیه کنم. چه رسد به یزدان که خشم نگاهش تمام تنم را می لرزاند.
جوری که او اشک می ریزد انگار ناجوان مردانه ترین ظلم دنیا در حقش شده.
-نینا جان برو توی دفترم منتظر بمون…الان میام.
پس اسم این فرشته ی زمینی نینا است. یزدان هنوز مرا از فیض نگاه غضبناکش محروم نکرده، رو به همه تشر می زند:
-بفرمایید به کاراتون برسید…نمایش تموم شد.
بعد که از متفرق شدن جمع مطمئن می شود، انگشت اشاره اش را تهدیدگر به سمتم می گیرد:
-من و شما باید با هم صحبت کنیم…ولی الان کار مهم تری دارم.
بعد در را محکم و عصبی پشتش و به روی من می بندد. به قدری محکم که بادش توی صورتم می خورد و پایین مقنعه ام را بازی می دهد.
صدای نازک دختر هنوز بلند است:
-چه زن بی ادبی بود…اصلا تو کجا گذاشتی رفتی صبح به اون زودی؟ خیلی بدجنسی! پاشدم دیدم نیستی خیلی ناراحت شدم. من تازه دیروز رسیدم باید می موندی خونه پیشم.
صدای یزدان آرام تر است و مجبورم می کند، سرم را جلو ببرم…
-نینا جان، عزیزم کار داشتم…نمی تونم که شرکت و به حال خودش بذارم! جلسه داشتم. برای همین اینهمه راه و اومدی؟
-نُپ…اومدم بگم باید امشب من و ببری بگردونی.
گوشم را از در دور می کنم و به سمت میزم می روم…باید حدس می زدم دوست دخترِ یزدان جاوید همچین فرشته ای باشد. فقط به نظرم کم سن و سال رسید.
بی شک یزدان حدود سی و دو-سه سال سن دارد و این دختر حداقل ده سال از یزدان کوچک تر است ولی خوب زیاد هم تعجب ندارد. دختر به این جوانی، پولداری و خوشگلی باید هم مردان را به خودش جذب کند…حتی مرد سرسخت و جدی ای مثل یزدان را…!
شانه ای بالا می اندازم، پشت میز می نشینم و آهی می کشم. گاهی اوقات از خودم و وجودم خسته می شوم، آن وقت است که دلم می خواهد خودم را بردارم و بیندازم در سطل زباله!
انگار همیشه دردسر ها را مثل آهن ربا به سمت خودم می کشم. خدایا پس کی از این همه تکرار رها می شوم؟
از صدای بی وقفه ی زنگ تلفن جوشی می شوم و برش می دارم و پر توپ و تشر می گویم:
-دفتر آقای جاوید…بفرمایید؟!
صدای مردی در تلفن می پیچد:
-سلام خانوم…خسته نباشید.
-امرتون؟؟
انگار حجم عصبانیتم را تخمین می زند که صدای بشاشش تا این حد آرام می شود:
-میشه وصل کنید به دفترشون؟
پر غیض می گویم:
-نخیر…مهمون دارن…بعدا تماس بگیرید.
گوشی را محکم سر جایش می کوبم و می خواهم به غر زدنم ادامه بدهم که دوباره زنگ می خورد. حرصی سرم را روی دستم می گذارم و چند بار آن را محکم روی دستم می کوبم. با این وضعی که من پیش می روم، احتمالا تا یک هفته ی دیگر بیشتر مهمان این شرکت نیستم.
امروز دومین باری بود که اخطار دریافت کردم.
با شنیدن صدای تق تق پاشنه ی بلند بوت هایی که ندیده می دانم مال دختر زیبارو است سرم را بلند می کنم. درحال بوسیدن گونه ی یزدان مچش را می گیرم. روی پاهایش ایستاده و گونه های سخت و استخوانیِ یزدان را بوسه می زند.
چشمم را در مردمکش می چرخانم و زیر لبی می گویم:
-یه ذره شرم و حیا هم بد نیستا!
دختر خیره به من وارد آسانسور می شود:
-شب می بینمت یزدان.
بعد مرا خطاب قرار می دهد:
-از فردا دنبال یه کار جدید باش…راستش می خواستم استخدامت کنم برای نظافت خونمون ولی می دونی که…دزد زیاد شده و اعتماد کردن ســـخت…!
یزدان اخطار می دهد:
-نـــینا!
نینا شانه ای بالا می اندازد:
-حالا هرچی.
لبخند دندان نمایش باعث می شود، لبم را بگزم. مطمئنم از زور عصبانیت سرخ شده ام. به شدت سعی می کنم، حرفی به این دخترک لوس نزنم تا دوباره مثل بچه ها گریه نکند. صورتش بین درهای بسته شده ی آسانسور گم می شود و مشت های محکم من بلاخره از لرزش می افتند.
یزدان که نگاهش مطمئن از رفتن عزیزش می شود، بر می گردد سمت من و امر می کند:
-توی دفتر صحبت می کنیم…
گلوی خشک شده ام را بالا و پایین و نفسم را در آن حبس می کنم:
-قربان ساعت سه جلسه…
می فهمد از زیر سرزنش شدن در می روم و اتمام حجت می کند:
-همین الان میای دفتر من…
ناامید از آخرین راه فرارم با قدم های لرزان دنبالش می روم…از این همه ترس، از هرچیزی و هر کسی، نالانم. ولی دست خودم نیست. عادت کرده ام به ترسو بودن…به ضعیف بودن!
معذب داخل می روم و مرددم باید در را ببندم یا بگذارم باز بماند.
-ببندش!
اطاعت می کنم و در را می بندم ولی هنوز هم به همان اندازه معذبم. بستن در که حاجت نمی شود تا از این همه اضطراب رها شوم، بی اراده ناخون انگشت اشاره ام را می جوم.
یزدان دستش را از زیر کتش به کمر می زند و پشت به من، دل به منظره ی دود زده ی شهر تهران می دهد:
-می شنوم…
به همین خاطر است که انقدر از او می ترسم…همیشه حرف هایی می زند که ربطی به موضوع ندارد و مرا دستپاچه می کند.
مثلا قرار بود مرا بازخواست کند و حالا پشت مبارکش را به من کرده، تا حرف هایی که خودم هم نمی دانم چیست را بشنود.
نهایت جراتم را در صدایم می ریزم و پیشکشش می کنم:
-چیرو می شنوید؟
صدایش کلافه است:
-دلیلت برای راه انداختن اون دعوای زننده، اونم جلوی چشم همه…
در ظاهر خونسرد پاسخ می دهم:
-خودتون گفتید کسی رو راه ندم…فقط داشتم دستورتون و اجرا می کردم!
برمی گردد سمتم و با لحن طلبکارانه ای می پرسد:
-من گفتم هرکسی خواست بیاد تو بهش بگی گاو؟؟؟
آب دهانم را قورت می دهم و شاکی از دخترک دهن لق، جواب می دهم:
-تقصیر خودش بود…عصبانیم کرد.
صدایش زیاد از حد بلند می شود:
-عصبانیت کرد؟ آفرین به این همه ادب!
درحالی که پایم را ریتمیک روی زمین می زنم، نگاه از چشمانش می گیریم و دعا دعا می کنم هر چه زودتر تمامش کند. کم کم دارد عصبانیم می کند و نگرانم صدایم را برای او هم بالا ببرم…کنترل اعصابم آن هم بدون حتی کشیدن یک نخ سیگار، از صبح تا به حال، از توانم خارج است.
-باید مجبورت می کردم جلوی همه ازش عذرخواهی کنی، شاید می فهمیدی با هرکسی نباید در حد و اندازه ی خودت صحبت کنی.
کاسه ی صبرم لبریز می شود…چند قدم جلو می روم و من هم صدایم را بالا می برم:
-حق ندارید با من اینطوری حرف بزنید…
پوزخندی می زنم و لحنم پر از رگ و ریشه های تمسخر می شود:
-بعدم بهتر بود از قبل بهم خبر می دادید دوست دخترتون تشریف میارن، زیر پاشون فرش قرمز مینداختم.
جوری نگاهم می کند که مطمئنم اگر دم دستش بودم گردنم را می شکست.. جلوتر می آید و نزدیکم می ایستد. رگه های قرمز، سفیدی چشمانش را خش دار کرده:
-اول از همه صدات و بیار پایین…دوما به من تیکه ننداز من هرکی و بخوام توی شرکتم میارم و اصلا هم بابتش به هیچ کس جواب پس نمی دم. سومم…اینکه…نینا…خواهرمه! واقعا پیش خودت راجع به من چی فکر کردی؟ دوست دخترم؟ اون فقط هیجده سالشه.
چیزی در تنم فرو می ریزد و با ادای هر کلمه از حرف هایش پتک محکمی توی سرم می خورد…به شدت ترجیح می دادم دخترک زیبا دوست دخترش بوده باشد. نمی دانم باید چه بهانه ای برای تند خویی ام تحویلش دهم فقط لب به عذرخواهی باز می کنم:
-من…من…واقعا…قصد نداشتم…که…عذر می خوام…واقعا…متاسفم…
آخر تاب نمی آورم و متحیر می پرسم:
-خواهرتون بود؟!
سوالم را بی جواب می گذارد و پشت میزش می نشیند:
-مجیدی زنگ زد وصلش کن.
نگاهم می کند:
-می دونی که باید بی برو برگرد اخراجت کنم؟ فقط چون خواهرم و خوب می شناسم بهت یه فرصت دیگه میدم. ببین تابش! من می دونم بخاطر نوع آشناییمون نمیشه برخوردامون مثل رئیس و کارمند باشه ولی من خیلی روی این امر اصرار دارم. پس لااقل سعیت و بکن به من مثل رئیست احترام بذاری. هوم؟؟
فقط سرم را تند و عصبی تکان می دهم که یعنی متوجهم.
-خوبه…منتظر مجیدی ام.
در دفترش را که آرام پشتم می بندم، انگار تازه قلبم شروع به تپیدن می کند. با دستم خودم را تند تند باد می زنم و پشت میزم می نشینم.
یک پلکم را نصفه و نیمه باز می کنم و موهای پخش شده توی صورتم، که دیدم را راه راه کرده، عقب می زنم. چنگی می زنم و گوشی را از روی بغل تختی برمی دارم و به محض دیدن ساعت جیغ می کشم.
موقعیتم را درک نمی کنم و فقط می دانم که عجیب دیر کرده ام. ساعت هفت است و یزدان هشت الی نه سر می رسد.
برخلاف همیشه آرایش نمی کنم و فقط دست و صورتم را هول هولکی آب می زنم. یک پاچه ی شلوارم را بالا می کشم و داخل دستشویی می دوم تا برای از بین بردن بوی دهانم، مسواک بزنم. مطمئنم هیچ زمانی برای خوردن صبحانه ندارم. فقط مشمای ناهارم که از دیشب آماده کرده ام را داخل کیفم می گذارم.
موهای هوا رفته ام را شانه می زنم و با کش و کلیپس از شر حجم زیادش خلاص می شوم. تند تند پالتوی مشکی ام را می پوشم و زیپ بوت هایم را در آسانسور بالا می کشم.
با وجود دیر بودن نمی توانم بی خیال مال دنیا شوم و دربست بگیرم…منتظر اتوبوس می ایستم. تا به شرکت برسم دعا دعا می کنم فقط از یزدان زودتر حاضر شوم. یزدان می تواند مشامِ مبارکش را به رایحه ی کمرنگِ گل های دیروزی خوش کند.
کارت می کشم. هنوز ساعت هشت نشده و خیلی ها نرسیدند. فقط چند نفری را در حال تی کشیدن و برق انداختن کفِ سنگ فرش شده می بینم.
با عجله سوار تنها آسانسور ایستاده و غیر مشغول می شوم. نگاهم بین شماره های روی پنل و ساعت موبایلم در رفت و آمد است.
از آسانسور خارج می شوم و با سرِ به زیر افتاده صدای سکوت این طبقه را به گوش جان می شنوم. امیدوارم یزدان هم مثل بقیه هنوز نرسیده باشد. می خواهم برای اطمینان از نبودش وارد دفترش شوم ولی دیدن چیز قرمز رنگی از گوشه ی چشمم مجبورم می کند به بالای میز کارم نگاه کنم.
هرچه نفس در گلویم دارم را با تولید صدای فوق بلندی از حنجره ام حرام می کنم و جیغ بلندی می کشم. گلویم به سوزش می افتد ولی من هنوز جیغ می کشم…
نگاهم روی نوشته ی روی دیوار نشسته و نمی توانم جلوی جیغ کشیدنم را بگیرم…اشک می ریزم…جیغ می کشم و باز هم اشک هایی که صورتم را خیس می کنند!
رنگ قرمزی که فقط یک کلمه را نقش زده، کل وجودم را قرمز می کند و رمق از پاهایم پر می کشد. روی پاهایم می نشینم و به دیوار خیره می شوم.
سرم را در دستم می گیرم و باز جیغ می کشم و چون گوشم خش می افتد، دست روی گوشم می گذارم…
روی دیوار با خون و خیلی بزرگ نوشته شده:
-harlot
حضور کسی را حس می کنم ولی قبل از اینکه بتوانم رویم را برگردانم دستی دور دهانم می پیچد و صدای جیغ های گوش خراش من در دم قطع می شود. سکوت مرگ باری برای چند ثانیه حاکم می شود.
-جیغ نکش…
دست و پا می زنم و سعی دارم خودم را از بند دست هایی که محکم و قدرتمند جلوی دهانم قرار گرفتند، خلاص کنم. مرا آرام بر می گرداند و من از دیدن یزدان شکه تر می شوم. دستش را بر می دارد و هر دو را زیر گردنم می گذارد و صورتم را قاب می گیرد:
-چیزی نیست…آروم باش…!
اشک هایم روی صورتم می چکند و با انگشت اشاره و تته پته کنان به دیوار اشاره می کنم:
-خ…خ…خون!
آبروی خودم را بر باد رفته می دانم. این یک کلمه فقط یک کلمه نیست. یک سالِ شوم از زندگیِ نکبت بارم را به یادم می اندازد.
و حالا که واقعیتم را در قالب یک کلمه بالای میز کارم نوشته اند، من باید چطور آبروی بر باد رفته ام را بخرم؟!
از شک خارج می شوم و تازه از خودم می پرسم، یزدان اینجا چه می کند؟!
مردمک چشمانم را در نگاه نگرانش که روی من ثابت مانده، می گردانم و دستش را پس می زنم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
وقتی می بینم دوباره سعی می کند به من نزدیک شود، سریع چند قدم ناموزون عقب می گذارم:
-گفتم اینجا چیکار می کنی؟ چرا همه جا هستی؟
چشم هایش گرد می شوند و همان جایی که هست می ایستد:
-این چرت و پرتا چیه میگی؟ فکر می کنی کاره منه؟ من برای چی باید همچین کار زشتی بکنم؟
انقدر عقبی می روم که می خورم به میز:
-همون جایی که هستی وایسا!
ناباورانه پلک می زند:
-تمومش کن…من همین الان بعد از تو رسیدم…پایینم هرچی صدات زدم انقدر تند اومدی نشنیدی!
سرش را با حالت تاسف تکان میدهد، ولی من قانع نمی شوم و می گویم:
-بار اولی که دیدمت چی؟ توی اون شب عجیب از بین این همه آدم…اون بار اتفاقی بود الان چی؟ فکر می کنی من…
صدای عربده اش باعث می شود بلرزم و ادامه ی حرف در دهانم بماند.
-گفتم تمومش کن…
از دیدن رگ برجسته شده ی پیشانی اش بیشتر می ترسم و همان اندک رنگ هم از رخم می پرد.
-وااای…رئیس اینجا چه خبره؟
من نگاهم هنوز به یزدان است و از شدت شک نمی توانم نگاه از چشمان عصبانیش بگیرم، ولی یزدان رویش را دلخور از من می گیرد:
-خانوم حسینی ممنون میشم یه لیوان آب قند بیارید برای خانوم تابش.
-ولی قربان این نوشته…
کلام یزدان برنده است:
-همون کاری و که گفتم بکنید.
خانوم حسینی پی حرف یزدان می رود و یزدان به سمت میزم می آید. دیگر جرات نمی کنم لام تا کام حرف بزنم و فقط خودم را کنار می کشم. کنار دیوار می ایستد و دستش را روی کلمه ی بزرگی که مرا این چنین ترسانده می سراند و سپس آن را بو می کند:
-رنگه…اصلا خون که انقدر قرمز نمیشه…من نمی دونم بر چه حسابی گفتی خونه ولی همونطور که حدس می زدم رنگه.
رنگ؟ خدا را هزاران بار شکر می کنم. با اینکه هنوز هم ترس وجودم را می خورد اما همینکه خون نیست جای شکرش باقی است.
لیوان آب قند را از دست خانوم حسینی می گیرم و جرعه ای می نوشم. نفسم سنگین است و سینه ام به سختی بالا و پایین می رود. پنج انگشتم را روی سینه ام می فشارم و لیوان آب قند را به لبم نزدیک می کنم.
یزدان بر می گردد سمتم:
-خب خانوم تابش توضیحتون راجع به این نوشته چیه؟
آب قند در گلویم می پرد و به سرفه میفتم. حسینی چند بار پشتم می زند و من شاکی جواب می دهم:
-چه توضیحی؟
-بالای میز کار بنده که چنین چیز زشتی نوشته نشده…به هر حال باید یه توضیحی باشه…شاید خودتون بدونید چرا…
با بی ادبی بین حرفش می روم:
-توضیحی وجود نداره رئیس…من اصلا نمی دونم چرا یکی باید بخواد همچین شوخیِ مسخره ای با من بکنه.
خوب هم می دانم ربط این کلمه با من چیست و چرا بالای میز کارم نوشته شده ولی درک نمی کنم مگر کسی هم هست که هنوز در زندگی ام باشد و از گذشته ی من خبر داشته باشد؟ تنها کسی که با او از گذشته ام گفته ام مریم است. ولی از او مطمئنم…
هرکس از راه رسید ایده ی جدیدی راجع به نوشته ی روی دیوار داد. فرهان هم به شیوه ی خودش قضیه را فیصله داد و گفت: از من بپرسید من میگم کار یه موش تو شرکته…من خانومارو خوب میشناسم. دخترای شرکت دیدن یزدان منشی جوون و خوشگل استخدام کرده حسودیشون شده…این فقط می تونه کار یه خانومی باشه که به شدت حسودیش شده.
و من چقدر دعا می کردم که قضیه به همین سادگی ها بود…!
همه به حرفش خندیدند و قضیه تا حدودی فراموش شد…هرکس به کار خودش می رسید و کم تر راجع به من پچ پچ می کردند ولی من عمیقا گوشه ی دنجی را می خواستم تا بتوانم یک دل سیر گریه کنم.
می دانستم که باید بروم و از یزدان عذرخواهی کنم ولی پایم یک قدم هم همراهیم نمی کرد. واقعا از حضور صبحش هنوز هم در شک و تردید بودم. هرطور که حساب می کردم روز اولی که دیدمش زیاد از حد عجیب بود.
سایه ای که دنبالم کرد و مرا ترساند. پسرک متجاوز و بعد هم خود یزدان…!
مغزم هنگ می کند و سرم را روی میز می گذارم. حاضر نیستم برای حرف حقی که زده ام از یزدان عذر بخواهم حتی اگر اخراجم کند…از طرفی انقدر که من دردسر درست می کنم شک ندارم به همین زودی ها باید دنبال کار جدیدی بگردم.
چه عذر بخواهم و چه نخــواهم!
حدود یک هفته از آن روز شوم می گذرد و یزدان هنوز هم تصمیمی برای من و نوشته ی بالای سرم که هر لحظه بیشتر عذابم می دهد نگرفته. البته خودم همان روز با اسپری قرمز رنگ رویش را پوشاندم ولی اگر کاملا محو می شد احساس بهتری پیدا می کردم.
خواهر یزدان، قبل از پوشاندن نوشته آمد شرکت و به محض دیدن نوشته ی بالای سرم، نیشخندی روی لب های قلوه ایش نشست و گفت:
-اِ…چه جالب انگار فقط من نیستم که فکر می کنم تو یه هرزه ی عوضی ای!
البته این را آرام گفت و تا یزدان را دید خودش را به آن راه زد و من فقط حرص خوردم. این روزها کارم فقط حرص خوردن است. فکر هم می کنم…زیــــاد! به این بخت بدم فکر می کنم که انگار باید تا آخرین روز زندگی ام تاوان اشتباه کوچکم را بدهم.
همین است دیگر…زن که باشی…تنها که باشی یک آب خوش هم از گلویت پایین نمی رود…
دیگر از شب و روزم چیزی نپرس که خرابم آن هم چه خرابـــی!
به مهیار هم فکر می کنم…مگر می شود به او فکر نکرد؟ به خانه که می رسم تا بخواهم بخوابم پشت هم سیگار دود می کنم…گریه می کنم…به مهیار فکر می کنم و به بخت شومم لعنت می فرستم.
داخل شرکت پشت میز کارم ایستاده ام. فلش را به لپ تاپ می زنم و طبق خواسته ی معاون شرکت یک کپی از الگوریتم ها را داخل دسکتاپ لب تاپم می ریزم. هنوز نوار سبز رنگ کامل نشده که تلفن زنگ می خورد.
آن را بر می دارم و لب تاپ را می بندم:
-بله قربان؟
-تابش بیا دفترم…
امر می کند و سریع قطع می کند. یزدان و خواهر تحفه اش نیم ساعت پیش آمدند و به دفتر یزدان رفتند. واقعا حوصله ی خواهر افاده ایش را ندارم که با همان یک ذره قد و سنش مرا می شورد و در جیبش می گذارد.
بدون اینکه فلش را خارج کنم و برای معاون ببرمش آن را همانجا رها می کنم و پی حرف یزدان می روم.
در می زنم و بدون اینکه منتظر بمانم تا مثل همیشه اجازه ی دخول بدهد، وارد دفترش می شوم. یزدان پشت میزش و خواهرش روی مبل گوشه ی اتاق نشسته، پاروی پا انداخته و یک پایش را عصبی تکان می دهد.
بی توجه به حضور نینا، نگاهم را به زمین می دوزم:
-می شنوم رئیس.
هیچ دلم نمی خواهد بدانم این همه سکوت معنی دار و آزاردهنده برای چیست. موهایم را داخل مقنعه می فرستم و همچنان می ایستم. سعی می کنم نفس کشیدنم از حالت عادی خارج نشود و متوجه استرسم نشوند.
یزدان از پشت میزش بلند می شود، دستش را در جیب شلوار سرمه ای رنگش می کند و به سمت ما می آید:
-در مورد نوشته ی روی دیوار…
نگاهی به نینا می اندازم و دوباره به یزدان نگاه می کنم. دوباره معلوم نیست این خواهر و برادر چه مرگشان شده که دیوار مرا کوتاه تر از همه دیدند و می خواهند کلفت بارم کنند.
عصبی و طلبکار بین حرفش می روم:
-می دونید چیه؟ دیگه بریدم…قبلا گفتم که اون نوشته به من ربطی نداره و اصلـــا هیچ ایده ای ندارم کار کی می تونه باشه ولی اگه می خواید بابتش سرزنشم کنید لطفا خودتون و به زحمت نندازید. فقط اخراجم کنید و با اینکه این و حقِ خودم نمی دونم و واقعا گناهی نکردم ولی بهتر از اینه که مدام بخوام از اینور اونور حرفایی که گاها خیلی خیلی زشتن بشنوم. دیگه خسته شدم…فقط اخراجم کنید و تمومش کنید…
خودم هم نمی فهمم کی اشکم می ریزد.آن ها را عصبی پس می زنم. از اینکه همیشه قبل از حرف هایم اشک هایم می ریزند دلخورم. دلم می خواهد محکم و قوی، جلوی همه بایستم بدون اینکه حتی قطره ای از دل تنگم بریزم ولی نمی شود.
بار حرف زور لهم می کند…قلبم را ذره ذره آب می کند و نتیجه اش می شود اشک هایی که انگار قصد ندارند ثانیه ای مرا به حال خودم بگذارند.
-تموم شد؟
گیج به یزدان نگاه می کنم و با صدای لرزانی می گویم:
-چی؟
-شکایتات؟!
دستش را از داخل جیبش خارج می کند و جلوتر می آید:
-اگر تموم شده باید بگم که داری زود قضاوت می کنی…صدات نکردم که سرزنشت کنم…صدات کردم که…که…
نفسی که بیشتر شبیه آه است بیرون می فرستد:
-نینا قراره ازت عذرخواهی کنه.
نینا که معلوم نیست برای چی در اتاق عینک دودی به چشم دارد، به سختی تکان می خورد و می گوید:
-من از هیچ کس عذرخواهی نمی کنم.
یزدان یک قدم بلند به سمت خواهرش بر می دارد:
-البته که عذرخواهی می کنی…اونم همین الان. ما قبلا راجع بهش حرف زدیم نینا.
نینا سریع و حرصی از روی صندلی بلند می شود و با اینکه نمی بینم حس می کنم از زیر عینکش دارد مرا با نگاهش آتش می زند.
چرا کسی به من نمی گوید اینجا چه خبر است…عذرخواهی؟ البته که حرف های زشتی به من زده ولی من هیچ نیازی به عذرخواهیش ندارم.
نینا با همان صدای نازکش بلند می گوید:
-آره حرف زدیم و منم گفتم که ازش عذرخواهی نمی کنم!
دستم را به نشانه ی «تمامش کنید» بالا می برم و رو به یزدان می گویم:
-چرا مجبورش می کنید از من عذرخواهی کنه؟ من نیازی ندارم ازش عذرخواهی بشنوم.
یزدان قاطع می گوید:
-ولی من نیاز دارم بشنوم…داری نا امیدم می کنی نینا…زود باش ازش عذرخواهی کن.
-همش بخاطر اونه…داری بخاطرش منو کوچیک می کنی! هرچقدر بهت گفتم باید اخراجش کنی گوش ندادی! باید تقاص حرف زشتی که بهم زد و پس می داد.
کلافه از دعوای خواهر و برادری نگاهم از یزدان به نینا و از نینا به یزدان گردش می کند:
-نه اصلا هم راجع به اون نیست…درباره ی توئه. معلوم نیست تبدیل به چجور آدمی شدی که اینطوری با آبروی یه دختر بازی می کنی! اینجا که لندن نیست، تا مدت ها، هیچ کس چنین افتضاحی و یادش نمیره. نینا تو واقعا بهش بدهکاری!
نینا عینکش را از چشمش بر می دارد و روی سرش می زند:
-خیلی خب…
رویش را به من می کند:
-می دونی چیه دختره ی هرزه، ببخشید که بهت گفتم هرزه!
با اینکه تازه حساب کار دستم می آید و می فهمم نوشته ی روی دیوار کار اوست ولی با دیدن چشم هایش چیز دیگری ذهنم را به شدت مشغول می کند.
نینا حرفش را می زند و تند به سمت در می رود، یزدان هم می خواهد دنبالش برود ولی سریع به کتش چنگ می زنم و مانع از رفتنش می شوم. نگاهش از کتش که در دست من کشیده می شود تا چشمانم بالا می آید:
-چیزی شده؟
-اون داره مصرف می کنه؟
گنگ نگاهم می کند:
-چی؟
آب دهانم را قورت می دهم و دست از کتش می کشم:
-خواهرتون مواد مصرف میکنه. چشماش و ندیدین؟ توی مردمکش دو دو می زد…مردمکش هم درشت شده بود. حرکات عصبی پاهاش…پنهون کردن چشمش از دید بقیه! اون نشئه بود.
نگاهش بین در و چشمان من می گردد و پوزخند صداداری می زند:
-ببین می دونم بعد از اتفاقی که افتاد از خواهرم خوشت نمیاد ولی داری زیاده روی می کنی…اون فقط هیجده سالشه!
دست به کمرم می زنم:
-خب که چی؟ هیجده ساله ها مواد نمیکشن؟! مطمئنم یچیزی زده بود!
با دو دستش چنگی به موهایش می زند:
-غیر ممکنه…اصلا چطوری فهمیدی؟ از کجا میدونی آدمایی که مواد میزنن چه شکلی میشن؟!
از سوالش جا می خورم…صد در صد نمی توانم حقیقت را به او بگویم پس می گویم:
-یکی و میشناختم که درگیرش بود…یکی از دوستام.
همچین دروغ هم نمی گویم…عرفان و نسیم هم روزی دوستم بودند هم درگیر مواد!
سرش را به معنای رد حرفم تکان می دهد:
-اصلا با عقل جور در نمیاد. به هر حال خودم حواسم هست. تو هم اگه خواستی یجور اون نوشته رو پاک کن تا یه فکر اساسی به حالش بکنم. باید ببینم از کاغذ دیواری اضافه مونده یه رول روش بکشیم…هرچند که بعید می دونم بعد از یکی دو-سال پیش که کاغذ دیواری کردیم چیزی تو انبار مونده باشه.
از اینکه باورم نکرده دلخور می شوم…همیشه همین والدین خوش باورند که همه چیز را خراب می کنند. فکر می کنند هرکسی می تواند گرفتار شود به جز خانواده ی خودشان.
به هرحال اصرار زیاد را مجاز نمی دانم و بدون زدن حرف دیگری از دفترش خارج می شوم.
به محض اینکه در دفترش را می بندم، فرهان را پشت میز کارم می بینم.
-پای لپ تاپ من چیکار می کنی؟
نگاه خونسردی به من می اندازد و از روی صندلی بلند می شود:
-عجب صندلیِ باحالی داری…فقط داشتم یه سری برنامه های روزانه رو چک می کردم.
به سمتم می آید، نزدیکم می ایستد و جوری صحبت می کند که فقط من بشنوم:
-از یکی از دخترای شرکت خوشم اومده..یزدان می گفت تو برنامه ی کاریِ همه رو تو لب تاپت داری.
این را می گوید و برگه ی توی دستش را نشانم می دهد:
-یه پرینت از برنامه ی بچه ها گرفتم ببینم کی زمان خالی داره باهاش قرار بذارم!
برنامه را در دستش می بینم ولی مطمئنم دروغ می گوید و بهانه ی بچه گانه اش را باور نمی کنم.
با لحن تندی می گویم:
-هرکاره ی این شرکت می خوای باش…حتی بهترین دوست یزدان…ولی باز هم حق نداری به وسایل من دست بزنی. این دلیلای مزخرفتم برای خودت نگه دار. من بابت همه ی چیزایی که توی این سیستمه مسئولم.
ژست بی خیالی می گیرد، رویم خم می شود و گوشه ی لبش را می گزد:
-اگر دست بزنم چی؟ هوم؟ می خوای چی کار کنی خانوم مسئول؟
نگاهی به اطرافم می کنم و قبل از اینکه نزدیکیِ زیادش برایم شر شود، خودم را عقب می کشم. هزاران بار برای ه.ر.ز.گیِ مردان اطرافم من تقاص پس دادم.
زیاد پاپیچش نمی شوم…من که اصلا چیز مهمی هم در لپ تاپم ندارم تا او بخواهد بردارد.
-هرکار می خوای بکن…حالا میشه از سر راهم بری کنار؟ می خوام رد شم.
چند بار با آن قد بلندش، جلویم علم می شود و راهم را می بندد و دست آخر درحالی که بلند بلند می خندد به سمت آسانسور می رود.
دندان هایم را روی هم می سابم و دستانم را مشت می کنم. روز به روز بیشتر از ذات خبیثش نفرت پیدا می کنم.
فلش را می کشم و برای اطمینان لپ تاپ را هم با خودم می برم تا فلش را به نیک زاد، معاون شرکت پس بدهم. در حالی که هنوز به فرهان مشکوکم و برای نینا متاسف به ادامه ی کارهای روزم می رسم.
تا شب فرصت سر خاراندن پیدا نمی کنم ولی بعد از پایان ساعت کاری، مواد شوینده را با خودم تا طبقه ی شانزدهم می آورم و رو به روی دیوار می ایستم.
دستکش دستم می کنم و شیشه پاک کن که جلوتر از همه است را اول امتحان می کنم. هرچقدر که می سابم فایده ندارد. از زور حرص به گریه میفتم و بیشتر می سابم.
من خالی از عاطفه و خشم…خالی از خویشی و غربت…گیج و مبهوت بین بودن و نبودن.
وایتکس را بر می دارم و روی دستمالم می ریزم و روی دیوار می کشم. بدتر پخشش می کند، بخاطر فشار گریه هق هق می کنم و روی زمین می نشینم.
چرا عمر زندگیِ من و مهیار انقدر کوتاه شد؟! با او که بودم…هرچقدرم هم که فشار زندگی رویم زیاد بود دم نمی زدم، حالا که نیست دارم پرپر می شوم و هر تکه ام یک گوشه می افتد.
چرا مهیار؟ بیا و ببین با من چه کردی؟ شده ام جسم ضعیفی که فقط خودش را این سو و آن سو می کشد.
عشق آخرین همسفرِ من مثل تو من و رها کرد…حالا دستام مونده و تنهاییِ محض!
-اینطوری فایده ای نداره. نه اشکات قراره پاکش کنن نه این مواد شوینده.
صدای یزدان را بدون اینکه برگردم می شناسم.
سریع اشک های روی صورتم را پس می زنم و دستم را محکم زیر چشمم می کشم تا اگر سیاهیِ ریملم زیرش ریخته پاک شود.
از روی زمین بلند می شوم و سر به زیر، به سمتش بر می گردم:
-هنوز نرفتید؟ فکر کردم رفتید…
تنها صدای گام های محکمش را می شنوم که به سمتم می آید:
-رفته بودم. فقط چیزی رو فراموش کردم برگشتم.
و من فقط به این فکر می کنم که چرا او همه جا هست! زورکی لبخند می زنم و سرم را بلند می کنم:
-هرکار می کنم پاک نمیشه!
قدم هایش را تند می کند و کنارم و خیره به دیوار می ایستد:
-چون راهش و بلد نیستی!
هنوز از گریه ی شدید فین فین می کنم و مطمئنم صورتم یک دست سرخ شده. با صدایی که آن هم از گریه دو رگه شده می پرسم:
-اصلا راهی هم داره؟
چند لحظه گذرا نگاهم می کند:
-از من می پرسی، میگم کار نشد نداره.
مثل او دستم را به کمرم می زنم:
-خوب چطوری باید پاکش کنم؟
کت سورمه ای رنگ و خوش دوختش را از تنش در می آورد و روی صندلی من می اندازد:
-تو فقط برو ببین آقای آقایی بوراکس تو بند و بساطش داره یا نه…اگر نداشت بگو بره بخره…
با اینکه هنوز مطمئن نیستم که واقعا قصد کمک کردن به من را داشته باشد، شانه ای بالا می اندازم و پی حرفش می روم. از او ممنونم که گریه کردنم را دوباره به رویم نیاورد. این روی جدیدی که داخل شرکت از او می دیدم، بعید نبود گریه کردنم را دست آویزی برای تمسخرش قرار دهد.
آقای آقایی سرنظافت چیِ شرکت که مرد بد اخلاق و همیشه بی حوصله ایست هول هولکی کیسه ی کوچک بوراکس که چیزی شبیه تاید است را در دستم می گذارد و پشتش در را می بندد:
-واسه ی چی بوراکس می خوای؟ اصلا این موقع توی شرکت چیکار می کنی؟ نگهبان بفهمه…
لبم را می گزم و در حالی که می خواهم از شر بد خلقی هایش راحت شوم به سمت آسانسور می دوم:
-رئیس هم هست…نگران نباشید!
بوراکس را به دست یزدان می دهم و او آن را با محلولی که در نبود من درست کرده قاطی می کند. دستمال تمیزی دستم می دهد:
-حالا امتحانش کن…
مردد دستمال را می گیرم و دست کش به دست آن را داخل محلول می زنم. دستمال را روی دیوار می کشم و در کمال حیرت می بینم که نوشته، کم کم پاک می شود.
بر می گردم سمتش:
-اثر کرد.
نیمچه لبخندی گوشه ی لبش می نشیند:
-آره…گفتم که.
دستمال را بیشتر روی نوشته می کشم:
-از کجا می دونستید؟
جلوتر می آید و با دستمالی که در دستش دارد همراهی ام می کند:
-وقتی که این شرکت به نصف رسیده بود من هر روزم و اینجا می گذروندم…یه جورایی این جا مثل خانواده و بچم می مونه. زیاد از این جور مشکلا پیش میومد…واسه همین بلدم.
سرم را چند بار به معنی «متوجه شدم» تکان می دهم و سعی می کنم اوج حیرتم از اینکه یزدان اینطور کتش را درآورده، آستین بالا زده و پا به پای من کمک می کند، از صورتم مشخص نباشد.
دست آخر هنوز هاله ای از قرمزی روی دیوار می ماند ولی خیلی بهتر از آن توده ی قرمز و بزرگ است.
می خواهم وسایل را جمع کنم و پایین ببرم ولی یزدان مانعم می شود:
-ولش کن…آقایی صبح میاد می برتش…بیا من می رسونمت.
این بار دیگر نمی توانم این همه حیرت از رفتار های ضد و نقیضش را پنهان کنم:
-خودم میرم…ترجیح میدم دوباره باهاتون صمیمی نشم که بعدش مدام سرزنشم کنید.
چشم هایش را گرد می کند، از دو طرف کتش را می کشد و آن را روی تنش مرتب می کند:
-دیگه چی؟ حرفای جدید می شنوم؟
چون شوخی را پشت لحن جدی و شاکی اش حس می کنم پرروتر می شوم، نگاهی به ساعتم می اندازم و می گویم:
-الان تقریبا دو ساعته که دیگه رئیسم نیستید پس هر طور بخوام حرف می زنم.
-جدی؟ پس چرا هنوز باهام رسمی صحبت می کنی؟
به سمت آسانسور می روم:
-گفتم که نمی خوام صمیمی شم…مخصوصا با شما!
به سمت آسانسور می آید:
-بچه نشو می رسونمت. می خوای تو این سرما با اتوبوس بری؟
درحالی که روی دکمه ی همکف می زنم، می گویم:
-سرد کجا بود نزدیکِ بهاره…انقدر سرمارو بهونه نکنید تا بتونید من و سوار ماشینتون کنید…با اتوبوس راحت ترم. روزتون خوش…
چهره ی مات و مبهوتش که بین در های بسته می ماند من هم بلاخره از فشار این همه کینه ای که از او دارم خلاص می شوم. با اینکه کمکم کرد ولی نمی شد از این یکی بگذرم.
قیافه ی شکه شده اش را یادم میندازم، نخودی می خندم و همه چیز فراموشم می شود…
* فصل ششم: سگ کُشی *
شعله های خورشید طلایی رنگند، ابرهای سفید و پنبه ای که خورشید را تا قسمتی زیر خود پنهان کرده اند مرا به یاد شیر و عسلی که هر روز صبح یک لیوان می خوردم می اندازد.
چمن ها در برابر فشار باد قد علم کرده اند و رنگ سبزشان عجیب به دل می نشیند، تک پرنده ای روی شاخه ی درخت نشسته و می خواند.
پشت این پنجره های بسته، یه قفس مونده با یک دل خسته.
تمام روز زانوهایم را بغلم می گیرم و به بختم شومم فکر می کنم. یک ساعت…فقط یک ساعت می تواند برای همیشه همه چیز را عوض کند. مثل همین یک ساعتی که زندگیِ مرا عوض کرد.
متنفرم از اینکه پنجره را باز کنم…آن سوی این میله ها هیچ چیز قشنگی منتظر من نیست. نه آسمان زیبا…نه چمن های خوش بو و سبزپوش…نه حتی پرنده ی خوش آواز. اما با همه ی این ها آرزو می کردم پشت پنجره حفاظی نبود تا می توانستم فرار کنم.
نمی دانم چقدر گذشته و من هنوز فکر می کنم…با شنیدن صدایی نگاهم روی نوچه ی نکویی که به سمت خانه می آید ثابت می ماند. قبلا چند بار دیدمش…یکی از همان سه نفری است که مرا ربودند. دو روز است، برای فرار نقشه می کشم ولی هنوز مطمئن نیستم از پسش بر می آیم یا نه.
به سرعت از روی تخت پایین می پرم. سرم گیج می رود و چیزی عین تاس در آن چرخ می خورد و چرخ می خورد. سریع به خودم مسلط می شوم. به سمت آباژور می دوم. دست هایم از پشت با دست بند بسته شده اند ولی هیچ چیز نمی تواند جلوی مرا بگیرد. من دیگر تحمل آزار های روحی و جسمی را ندارم.
روی زمین زانو می زنم و دست بند را از زیر پایم به سمت جلو می کشم تا بتوانم آباژور را بردارم. با همان دست های دست بند خورده آباژور بزرگ را بر می دارم و درحالی که وزنش روی دست هایم سنگینی می کند به سمت در می روم. پشتش می ایستم و منتظر می شوم کلید به قفل در بیندازد و وارد شود.
همین که در را باز می کند و جای خالیِ من، روی تخت را می بیند بر می گردد و من بدون هدر دادن ثانیه ای آباژور را محکم توی سرش می کوبم.
صدای شکستن آباژور و ناله اش با هم، هم زمان بلند می شود و او روی زمین می افتد. بخاطر همین اندک تلاشم طوری به نفس نفس افتاده ام که انگار مسیر زیادی را دویده باشم.
با نفرت به صورت خونی اش خیره می شوم:
-این چیزیه که بخاطر تلاش برای کشتنم گیرت میاد.
از زور ضعف روی زمین می نشینم و دست روی جیب هایش می کشم. هنوز نمیه بیهوش است و ناله می کند.
جیغ می زنم:
-کلیدات کجان لعنتی؟
موبایلش را پیدا می کنم و همانطور که ریزش چندش آور عرق را روی تنم حس می کنم و از ترس نفس های لرزان می کشم ۱۱۰ را می گیرم.
روی صفحه ی گوشی نوشته شده Calling و من لبخند روی لبم می نشیند. انگار بلاخره این کابوس رو به پایان است.
نوشته ی امیدوار کننده تبدیل به Call Ended No Signal می شود و گریه ی من شدت می گیرد.
گوشی را روی زمین می اندازم و دوباره سراغ جیب هایش می روم:
-این کلیدای لعنتی کجاست.
پاسخم فقط صدای ناله هایش است. بلاخره کلید ها را از جیب مخفی کتش پیدا می کنم و بعد از زدن لگدی توی صورت خونی اش از خانه خارج شده وبه سمت در حیاط می دوم.
وسط راهم صدای غرش های خفیفی باعث می شود سرم را به سمت صدا برگردانم.
سگ بزرگ و سیاه رنگی با فاصله ی ده متر از من نزدیک ردیف درختان ایستاده و زل زل مرا نگاه می کند.
آب دهانم را از ترس قورت می دهم و چند قدم لرزان عقب می گذارم. از دیدن دندان های تیز و لثه های سرخش از همین فاصله هم تمام تنم به رعشه می افتد.
بوی آدرنالینی که در بدنم ترشح می شود انگار به ماشمش می رسد و ترسم را حس می کند که غرش هایش تبدیل به پارس های فوق العاده بلندی می شود.
نگاه محتاطم فاصله ام تا در حیاط و خانه را اندازه گیری می کند و در اوج نا امیدی می فهمم تا بخواهم به در برسم طعمه ی دندان های تیز و برنده اش شده ام.
پا به فرار می گذارم و همان لحظه سگ هم دنبالم می دود. در را که پشتم می بندم پوزه اش بین درگیر می کند و من شانس می آورم.
در را باز می کنم و تا می خواهد خودش را داخل بکشد با تمام قدرت آن را می بندم. نیمی از قوایش بر اثر اصابت در تحلیل می رود. از بی جانی اش سوءاستفاده می کنم و چند بار در را باز می کنم و محکم می بندم تا صدای زوزه های گوش خراشش هم قطع می شود.
امروز دستم به خون دو حیوان آلوده شده ولی من از مرگ دومی متاثر ترم و اگر مجبور نبودم، سگ بیچاره را نمی کشتم. ولی اگر آن حیوانی که در اتاق خواب افتاده، از برخورد پایه ی سنگین و آهنیِ آباژور با سرش مرده باشد، هیچ احساس گناه یا پشیمانی نمی کنم.
انقدر در طول این یک هفته کینه دارم که اگر از دستم می آمد سر همه شان را از تنشان جدا می کردم…مخصوصا آن نکویی خوک صفت را! ولی حیف که حالا فقط باید فرار کنم.
وبه همین سادگی بود که من راه فراری پیدا کردم و آن را به کار گرفتم. از روی جنازه ی سگ رد می شوم و به سمت در میدوم. دم در پیکان سپیدِ آشنا را می بینم. می خواهم بی توجه از کنارش رد شوم ولی کیفِ سیاه با سگک بزرگِ طلایی توجهم را جلب می کند.
کیفی است که در مهمانی جا گذاشتم و می دانم کلید خانه در آن است…یعنی امیدوارم که باشد!
با سنگی شیشه را می شکنم و کیف را بر می دارم. با همان قدم های بی جانم، امتدادِ کوچه باغ خلوت را می گیرم و با ظاهری پریشان به سمت آینده ای می روم که در عرض یک هفته حالا کاملا برایم ناشناخته است. گیسوی سبز جنگل از دو طرف روی زمین پخش شده…آسمان بالای سرم آبیِ آبی است و من صدای زمزمه های کلاغ های مهاجر را می شنوم که همراه و همدل با تن سبز جنگل، آسمان آبی و باد به من می گویند به آنها ملحق شوم و راه را، حتی با وجود ترس از ناشناخته ها ادامه دهم…
تا یک هفته ی پیش می دانستم باید زن مازیار شوم، در عرض چند سال باید برایش بچه های قد و نیم قد بیاورم و در یک کلمه تبدیل به ماشین جوجه کشی اش خواهم شد. ولی حالا فکر می کنم باید به همان ماشین جوجه کشی بودن قناعت می کردم…استقلال به ما زن ها نیامده!
***
دو روز از فرارم می گذرد. مدت زمان کوتاهی از روزم را به تماشای خانه آن هم از دور می گذرانم. چادر مشکی ای که در یک توالت عمومی از زنی دزدیدم را روی سرم می اندازم و سعی می کنم صورتم را بپوشانم تا کسی مرا نشناسد.
نکویی همان روزهایی که برای شکنجه کردنم سراغم می آمد گفت که لیلا خانوم کیفم را از روی زمین پیدا کرده و همه ی در و همسایه از ربوده شدنم خبر دارند. می گفت برادرم و مازیار در به در دنبالم می گردند ولی من حاضر نیستم برگردم.
همین حالا هم به اندازه ی کافی آبرویشان جلوی همه رفته. کافی است برگردم تا آقا جان سکته ی آخر را هم بزند و در دم تمام کند. تازه اگر عزیز و مادرم زیر بار چنین بی آبرویی ای دق نکنند خوب است. حاضر نیستم باری دیگر با بی خردی ام همه را در خطر بیندازم.
ترجیح می دهم خودم را گم و گور کنم. شب هنگام که توی کوچه پس کوچه های تاریک شهرم می گردم، از صدای باد نیز بر خود می لرزم. می دانم دیر و زود نکویی پیدایم می کند و من به هیچ عنوان طاقتش را ندارم دوباره یک هفته ی دیگر را مثل اینیکی بگذرانم.
یک هفته از فرارم گذشته و من بلاخره تصمیمم را عملی کردم. نیمه شب با کلیدی که داشتم و خیلی خیلی محتاطانه وارد خانه شدم و مدارکم را همراه با مقدار قابل توجهی پول برداشتم. می خواهم زندگیِ جدیدی را شروع کنم.
در حالی که نگاهم به مسافرین در حال سوار شدن است پلک می زنم و اشک راه گونه هایم را پیدا می کند…
سفر چه تلخه، در امتداد اندوه…حس کردنِ مرگ…لحظه ی ویرانیِ کوه!
سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و سعی می کنم صدای گریه کردنم بلند نشود. هنوز بدنم درد می کند. چطور می توانم به تنهایی بار زندگی ام را بکشم؟ می دانم که کم می آورم ولی من تصمیمم را گرفته ام. حتی اگر آخر این راه به نیستی برسد، من بر نمی گردم…
هم پایِ هر بغض، شکستن و چکیدن…از دردِ غربت، بی صدا فریاد کشیدن!
اتوبوس که رهسپار جاده های ناشناخته می شود، خودم را به خدا می سپارم…!
***
پول هایم را جلوی گذاشته ام و الان یک ساعتی می شود فقط نگاهشان می کنم. فقط به اندازه ی دو شب دیگر پول دارم تا به صاحب مسافر خانه بدهم. اول که آمدم قبولم نمی کرد و می گفت به دختر مجرد اتاق نمی دهد ولی وقتی پیشنهاد دو برابر قیمت معمول را به او کردم چشم های هیزش بیرون زد و بی برو برگرد قبول کرد.
برای همین هم پولم از آن چه که فکر می کردم، خیلی زودتر رو به اتمام است. از وقتی به تهران آمده ام در به در دنبال کارم ولی کو کار؟ هر روز روزنامه به دست روی تخت می نشینم و آدرس آن هایی که فکر می کنم شرایطشان به من می خورد را بر می دارم.
کلی در روز پول تاکسی برای رفت و آمدم می دهم ولی تا به حال یک قدم هم جلو نرفته ام.
یاد گذشته ها هم می افتم…اینکه خانواده ام، عزیز و آقا جان بدون من چه می کنند. آرزو می کنم بار نبودم و بی آبرویی هرچه زودتر از روی دوششان برداشته شود.
حالا خوب می دانم هر چقدر هم که تحت فشار بودم، هیچ فشاری در دنیا کمر شکن تر از فشار بی پولی نیست.
صبح تاشب فقط اشک می ریزم. از آینده می ترسم. از روزی که پولم تمام شود و آواره شوم می ترسم.
از نگاه های هیز و کثیف صاحب مسافر خانه از همه بیشتر می ترسم…!
پول ها را جمع می کنم و زیر بالشت می گذارم. پلکم تر می شود و سرم را روی بالشت می گذارم و به ستاره ها خیره می شوم.
من دیگه خسته شدم بس که چشام بارونیه…پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه!
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم…بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم!
خسته از جست و جوی بی نتیجه به دنبال کار، از پله های مسافر خانه بالا می روم.
همان لحظه کسی صدایم می زند:
-خانومِ تابش! گلاره خانوم!
وقت هایی که گلاره صدایم می زند می خواهم خرخره اش را بجوم. بر می گردم سمتش و سعی می کنم در برابرش خوش رو باشم:
-سلام…عصرتون بخیر.
نیش صاحب مسافرخانه تا بناگوش باز می شود:
-عصر شما هم بخیر…دیروز تسویه نکردید!
کمی من و من می کنم…گلویم را صاف می کنم و در آخر از هولم سکوت می کنم. ابروهای پر و بدفرمش بالا می روند و سوالی نگاهم می کند:
-چی شد؟
آب دهانم را به زور قورت می دهم و خونسردیم را حفظ می کنم:
-بله حواسم هست…حساب می کنم!
سریع می گوید:
-کی؟ الان میرید پول بیارید؟
درمانده به نرده ها چنگ می زنم:
-الان که نه…یعنی باید حقوقم و بگیرم.
نمی فهمم از چه بابت لبخندِ خبیثانه و دندان نمایی می زند و دندان های زشت و زردش را به نمایش می گذارد:
-شاغل هستید؟
مشت هایم انقدر روی نرده فشردمشان سر شده اند:
-بله…سر ماه حساب می کنم.
با خودکارش چیزی در دفترش می نویسد. هنوز همان لبخند روی لبش است و نمیدانم چرا دلم می خواهد اینطور مرموز نخندد.
وقتی شب دم اتاقم می آید می فهمم خندیدنش از بابت چه بود. آب پاکی را روی دستم ریخت. گفت می داند پول ندارم و در مورد کار به او دروغ گفته ام. مرا زیر نظر داشته و می دیده که روزنامه می خرم و آدرس ها را یادداشت می کنم.
گفت اگر می خواهم بمانم و پولی ندارم باید از خجالتش در بیایم و این یعنی…!
یعنی راهی که آمده ام تا زندگی ام را بسازم، برای هیچ بوده. آن شب از اتاقم بیرونش کردم و گفتم پولش را جور می کنم ولی وقتی به یک هفته کشید و من همچنان بدهکار بودم عذرم را به طور جدی خواست.
پول غذا نداشتم، لباسی جز همان که تنم بود نداشتم، هیچ جایی برای ماندن نداشتم و باز هم مخالفت می کردم؟
البته برای بار دوم هم مخالفت کردم و ازاتاق بیرون انداختمش…او هم چون زن و بچه دار بود و از آبرویش می ترسید در برابر داد و بیداد من که سعی می کردم با زور بیرون بیندازمش کوتاه آمد.
بار بعدی….
با گام های لرزان و اشک هایی که پشت پلکم پنهان شده اند به سمت او که پشت میزش نشسته می روم و زمزمه وار می گویم:
-هیچ پولی برای غذاخوردن ندارم. همچنین برای دادن پول اتاقم…
از همان لبخند های نفرت انگیزش می زند، زرنگ است، منظورم را خوب می فهمد و می گوید:
-آ…حالا شدی دختر حرف گوش کن. همش و خودم نوکرتم…فقط می دونی که تو هم…
اشکم می چکد و با سر به زیر جواب می دهم:
-باید از خجالتتون در بیام…خودم می دونم.
در چشم های ریز و سیاهش انگار نور صد ها ستاره می درخشد:
-شب منتظرم باش…
با قدم های لرزانم عقب می روم.
-راستی…اگه بخوای زیرش بزنی آبرو رو میذارم کنار همین امشب بساطت و پهن کوچه می کنم.
شب سر موقع رسید. بشاش و قبراق انگار که بعد از مدت ها به تنها آرزوی دلش رسیده ولی من مثل او بنودم… حتی معده ی گرسنه ام که از تک و تا افتاده بود هم برایم سوگواری می کرد.
آنشب هم روی همان تخت به ستاره ها نگاه کردم و خودم را برای همیشه تمام شده دانستم.
پول غذایم را داد…مدام می گفت اگر با دلش راه بیایم و شب های دیگر هم مثل اینیکی با او بگذرانم نمی گذارد سختی بکشم. خودم هم می دانستم گولم می زند.
همه حرف خوب می زنن، اما کی خوبه این وسط؟
بد و خوبش به شما، ما که رسیدیم تهِ خط…
قربونت برم خدا، چقدر غریبی رو زمین…
آره دنیا، ما نخواستیم، دل و با خودت نبین…
شب های بعد و بعد و بعدش آغوشم شد مهمان مردان نامرد زمانه!
هر دفعه توبه می کردم و می گفتم این بار دیگر دنبالش نمی روم ولی به محض اینکه پولم ته می کشید به ناچار و از زور گرسنگی بار دیگر خودم را به دست سرنوشت می سپردم.
چون برورو داشتم راهم از خیابان های پایین شهر و نازی آباد به نیاوران و فرشته کشید. در کمال تعجب می دیدم که برای مردان پولدارِ بالاشهری هم طعمه ی خوبی هستم…
به معنای واقعی کلمه چیزی برایم نمانده بود. حتی به مرور زمان عادت هم کردم. دیگر شده بودم مار هفت خط. خوب می دانستم چطور باید خامشان کنم.
می دیدم که خیلی هم گرداننده ی بازی آن ها نیستند. حالا که دیگر همان گلاره خام و ساده نبودم بهتر می توانستم جای یک شب خودم را برای مدتی به نافشان ببندم.
یکی از طعمه هایم پسر گرگ صفتی به نام عرفان شد که از زرنگیِ زیادش بازی برگشت و من طعمه اش شدم.
* فصل هفتم: سکوت شب بوها *
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها،به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آنرا چو شیر تازه مینوشید
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون ، خیره میگشتم
پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،
آرام میبارید
آن روزها رفتند و اینک…
دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
نگاهم به تیرگیِ طره مویی است که از قوس گندمگون شانه هایم، زیر شیر آب سرد، پایین می ریزد. مهیار هنوز از دانشگاه برنگشته .
پنج روزی می شود شیشه نکشیده ام و از زور کلافگی به حمام پناه آورده ام. با اینکه معذب بودم ولی نمی شد در برابر وسوسه ی آب سرد ایستادگی کرد! با همان پیرهن یاسی که از شب گذشته به تنم مانده داخلِ وان سرامیکی و سپید دراز کشیده ام و به همه چیز و هیچ چیز فکر می کنم.
پاها و پشتم از سردیِ بی اندازه ی آب سر شده و به گز گز افتاده اند اما حال رخوت زده ام مانع از این که آب را ببندم می شود.
خودم را پایین می کشم و زیر آب می روم…
یک…دو…سه…شونزده…بیست و یک…سی و سه…
به چهل نرسیده از فشار آب که انگار مشتی شده و با بی رحمی گلویم را می فشارد، سرم را بیرون می کشم و نفس پر صدا و بلندی می کشم.
نفس های حجیم که کم کم آهسته و منظم می شود دوباره و سه باره این کار را تکرار می کنم. آخری به نزدیکی های پنجاه می رسد ولی قبل از اینکه امیدوارانه پنجاه را بشمرم، دست بی رحمی مرا از زیر آب بیرون می کشد.
-چیکار می کنی گلاره؟
هول می کنم وآب به گلویم می پرد، از آن جا مستقیم راه شش هایم را هدف می گیرد و بدون اینکه چشم هایم را باز کنم، سخت به سرفه می افتم و از فشار سرفه خس خس می کنم.
اشکم در می آید و در تمام مدت فقط دستی پشتم را می مالد:
-چقدر آب سرده…سرما میخوری خوب تو این هوا!
چانه ام به شدت یک کوه در حالت ریزش می لرزد و تحت هیچ شرایطی نمی توانم لرزشش را کنترل کنم…غصه ای به وسعت دنیا روی دلم نشسته.
از به یا آوردن خاطره هاست که این چنین می لرزم یا از سردیِ آبی که اصلا سردی اش را حس نمی کنم؟
دستی پر فشار مرا از آن فضای منجمد شده بیرون می کشد و من فقط دنبالش می روم…حالا که دیگر سردم نیست پس چرا اشک هایم تمام نمی شوند؟!
-بیا یه چیزی تنت کنم…رنگ به روت نمونده!
خدایــــــا!!
گلاره ای که هستم را نمی خواهم…من همان دختری که سر هر چیزی خجالت می کشید و صورتش به رنگ گل هایِ رزِ صورتیِ داخل باغچه می شد را می خواهم.
همان گل هایی که آقاجان در باغچه کاشته بود و هر وقت می خواست کیوان را نصیحت کند مثالشان می زد و می گفت، این دختر مثل این گلا شکننده است و زود میشکنه…
دیدی شکستم آقا جان؟ نه ندیدی…همان بهتر که نبودی تا ببینی گلاره ات چه کشید!
از کنار آینه ی میز توالتِ مهیار که می گذریم، از دیدن خودم وحشت می کنم. لبم کبود شده و خودم را آبی می بینم..رنگ پریده ی صورتم از سفیدی گذشته!
مهیار پلیورِ مشکی و شلوار گرم کنی به همان رنگ روی پایم می گذارد:
-میرم دمای پکیج و زیاد کنم…اینارو بپوش.
در را پشتش نمی بندد. برایم مهم نیست، سریع پیراهن را با لباس های مهیار عوض می کنم. می روم به تاج تخت می چسبم و زانوهایم را بغل می کنم. سرم به زانویم نرسیده، اشک از روی گونه هایم روی زانویم می چکد.
از آن روزهایی است که دلگیرم…از عالم و آدم طلب دارم و از همه بیشتر از خودم طلب دارم!
از غم هم که همه جا شانه به شانه های خسته ام می آید طلب دارم!
مهیار آرام و سر به زیر داخل می شود و روی تخت، با فاصله کنارم می نشیند.
انگار عمق فاجعه را درک کرده که بیش تر از حد مجاز جلو نمی آید:
-چیزی شده گلاره؟
فقط سرم را بالا می اندازم و بیشتر صورتم را بین آرنج ها و زانویم پنهان می کنم.
دست هایم را از روی زانویم بر میدارد و هرچقدر سعی می کنم صورتم را از او پنهان کنم فایده ای ندارد.
انگشت هایش را دور چانه ام می پیچد و با شستش اشک هایم را کنار می زند:
-اگه چیزی نشده این کارات واسه چیه؟ ببین هنوزم داری از سرما می لرزی.
از سرما نیست که می لرزم مهیار…از فشار بغضی است که هر چقدر اشک می شود، باز هم نمی توانم گره ی گلویم را باز کنم!
-باهام حرف بزن گلاره…از چی می ترسی؟ هرچی اذیتت می کنه رو بهم بگو…
خودم را که کمی آرام شده ام و او می خواهد شانه های لرزانم را در آغوشش بگیرد عقب می کشم و پر بغض می گویم:
-چی بگم؟ چی می خوای بشنوی؟ از چی بگم شازده؟ انقدر توی این یه سال کشیدم که روحم شده یه پیرزن چروکیده و کم طاقت!
مثل بید می لرزم:
-از اینکه توی این یه سال همه یه تیکه از جسمم و کندن و با خودشون بردن یا روحم که متلاشی و خسته است؟ از کدوم بگم؟ هرکی از راه رسید یه جوری ضربه زد. از پسر بچه ای بگم که بابای شیشه ای و توهمیش لباس مرد عنکبوتی تنش کرد و بردش پشت بوم تا مجبورش کنه خودش و بندازه پایین و براش پرواز کنه؟
در حالی که دستم را در هوا تکان می دهم صدایم را هم بالا می برم، اشک ریختنم لحظه ای متوقف نمی شود:
-مهیار من اون پسر بچه رو هزار بار دیده بودم چون بابای توَهمیش یکی از مشتری هام بود. تو ندیدیش…انقدر معصوم بود که هر وقت می دیدمش دلم می خواست واسه معصومیت نگاهش جون بدم. یک ملیون دفعه از باباش کتک خوردم و همه جای بدنم سیاه و کبود شد ولی هیچ کدومش دردش مثل وقتی نبود که اون آمبلانس و دیدم…بچه هه از طبقه ی پنجم پرت شد پایین و همون لحظه هم متلاشی شد….
-مهیار به من…
با انگشت اشاره به خودم اشاره می کنم:
-به معشوقه ی باباش می گفت خاله…انقدر دوستم داشت که نگو…همیشه واسش قصه می گفتم. شبا که باباش ازم سیر می شد می رفتم تو اتاقش و بالای سرش می شستم…چشاش یه دنیا غم داشت. باورت نمیشه ولی وقتی خبر مرگش و شنیدم حس می کردم یه تیکه از وجودم کم شده…حقش نبود مهیار…اون خیلی بچه بود. حق زندگی داشت. من یا اون پدر گرگ صفتش حقمون مردن بود ولی اون حقش نبود.
صدایم آرام می شود و دوباره در نگاه مبهوت و متاثر مهیار خیره می شوم:
-فقط این نبود که…یه دختر بچه ی هفت ساله رو می شناختم که مامانش با معشوقش توهم می زدن می گرفتن میزدنش…گاهی بهش فحشای زشت میدادن و وقتی می پرسیدم چرا با بچت اینطوری می کنی، می گفت این بچه ی من نیست این جنه…توهم میزد و اینارو می گفت ولی میدونی در آینده چی به سر اون بچه میاد؟! بچه ای که معشوقه ی مامانش با گستاخیِ تمام بهش تعرض می کنه؟ من خیلی از این چیزا دیدم و فقط دیدم مهیار…دیدم و داغون شدم. سر خودمم کم نیومده. هزار بار دست مردای روانی افتادم و کتک خوردم. یادمه یکیشون خوشش می اومد وقتی زیر دست و پاش جون می دادم با آتیش سیگارش تنم و بسوزونه. واست جالبه نه؟ خیلی جالبه؟
فریاد که می کشم مهیار از بازوهایم می گیرد و به زور مرا در آغوشش جای می دهد:
-بسه گلاره…بسه! نمی خواد بگی…فراموشش کن!
تقلا می کنم خودم را بیرون بکشم و باز هم بگویم ولی نمی گذارد انقدر دستش را روی موهای خیسم می کشد تا خشک می شوند و من کم کم از پا در می آیم و خودم را تسلیم گرمای آغوش و نوازش های آرامش بخشش می کنم.
از خواب می پرم و روی تخت می نشینم. باز هم یکی دیگر از آن کابوس های ترسناک… دستم را روی قلبم که پرتپش میزند می گذارم و همراه با کشیدن نفس لرزان و تب داری نگاهی به اطراف می اندازم.
کمی طول می کشد تا موقعیتم را درک کنم. هوله ی راه راهِ آبی-سورمه ای دور موهایم پیچیده و علاوه بر روتختی لحاف بزرگی رویم کشیده شده است. به محبت مهیار لبخندی می زنم و شرمنده از بازیِ دیشبم، از تخت پایین می آیم.
از دیدن خودم در آینه خنده ام می گیرد. با آن موهای بلند و در هم گره خورده و لباس گشاد و بلندی که به تنم زار می زند، یاد دیوانه های زنجیری می افتم.
از رفتار دیشبم پشیمان و خجلم…نباید سر مهیار خالی می کردم، او که تقصیری نداشت. جز این بود که با ترک نکردنم، باعث شده بود مثل قبل احساس بی ارزش بودن نکنم؟!
روز ششمی است که شیشه مصرف نکرده ام و هوسش دیوانه ام می کند. دیشب برای چند ساعت خودم را در سردیِ آب گم کردم تا به شیشه کشیدن فکر نکنم. ترک شیشه درد جسمانی ندارد ولی عذاب روحی و فکری اش بدتر از هزار شکنجه ی جسمی است.
تمام فکرت را به خودش مشغول می کند و من می خواستم با معطوف کردن ذهنم به سرما و نفس نکشیدن، اعصابم را برای مدتی زمانی هرچند کوتاه آرام کنم.
روی میز توالت پر از شیشه های استفاده نشده و به نیمه رسیده ی عطر است. سرم را با آنها گرم می کنم و دونه دونه از روی سطح چوبی برشان می دارم و بو می کنم. بعضی از مارک ها برایم آشناست ولی اکثرا نمی شناسمشان. در آخر حس می کنم قوه ی بویائی ام تحلیل رفته و نمی توانم بوها را درست از هم تشخیص بدهم، بینی ام پر از بوهای مختلف می شود و سر درد می گیرم. از بین عطرها از همه بیشتر شیشه ی مستطیل شکلِ مشکی با در نقره ای که مارک polo رویش حک شده توجهم را جلب می کند. بوی فوق العاده ای دارد و چیزی به تمام شدنش نمانده.
-بیدار شدی؟
نگاه به مهیار که به لولای در تکیه زده و به من خیره شده می کنم، شیشه ی ادکلان را روی میز، سرجای اولش می گذارم و می گویم:
-سلام…صبح بخیر!
-صبح بخیر…دست و صورتت و که شستی بیا صبحونه بخور…باید حرف بزنیم.
حرف بزنیم؟ نمی دانم چرا دلم ناگهانی به شور می افتد و هوای فرار کردن به سرم می زند:
-راستش من داشتم فکر می کردم کم کم برم خونه!
اخم ظریفی بین ابروهایش می نشاند و داخل می آید:
-دیروز صبح می خواستم باهات حرف بزنم ولی ترسیدم یونی دیر شه…دیشبم که حالت خوب نبود. امروز دیگه حتما باید صحبت کنیم. بعدش میتونی بری.
-می خوای راجع به چی حرف بزنی؟
دستش را در جیب شلوارکِ سفید-مشکی اش می کند و ابرویی بالا می اندازد:
-حرف بزنم نه حرف بزنیم…انقدر عجول نباش. اول یه دستی به سر و روت بکش بعدش بیا آشپزخونه صبحونه بخور…
منتظر نمی ماند تا جواب مرا بشنود و بیرون می رود. نیم ساعت بعد تمیز و مرتب در حالی که هنوز لباس های مهیار به تنم است و کمر شلوارش را گره زده ام تا از تنم نیفتد کنارش می نشینم.
صبحانه را زیر ذره بین نگاه مهیار می خورم. او فقط با ماگ قهوه اش بازی می کند و روی سطح سرامیکی اش نقش های در هم و بر همی با دست می کشد.
از روی صندلی بلند می شوم ومی خواهم وسایل صبحانه را جمع کنم ولی مهیار اجازه نمی دهد. مچ دستم را می گیرد و می خواهد با خودش ببرد.
-بیا بریم تو اتاق صحبت کنیم.
لجباز می شوم، همان جا سفت و محکم می نشینم و با تخسی می گویم:
-همین جا هم می تونیم حرف بزنیم.
یک چشمش را ریز می کند و مچم را بیشتر می کشد:
-بهت میگم تو اتاق حرف می زنیم…
همانطور که سعی دارم دستش را مهار کنم صدایم را بالا می برم:
-مچم و شکوندی! حالا حتما باید رو تخت بشینی حرف بزنی منحرف؟ همینجا خوبه.
مچم را ول می کند و نزدیک می آید:
-خودت خواستی!
چشم هایم گرد می شود و هنوز مطمئن نیستم چه تصمیمی دارد، ناگهان صندلی ای که رویش نشسته ام شروع به حرکت می کند. نگاه به مهیار که خندان صندلی را به سمت اتاق هول می دهد، می کنم و جیغ می کشم:
-چیکار می کنی؟
صدایش از کنار گوشم می آید و حرارت نفس هایش پوست گردنم را مور مور می کند:
-بازی! مگه دلت بازی نمی خواست که مثل بچه ها لج کردی؟
-اصلا هم اینطور نیست. وایسا…
صندلی را تا کنار تخت می کشاند و با بلند کردنش مرا مثل آجر و کلوخ های داخل فرقون روی تخت می اندازد. با دندان هایی که روی هم می سابم و خشمگین نگاهش می کنم…دلم نمی خواهد باور کند مرا برده و همیشه مجبور شوم به سازش برقصم.
از روی تخت پایین می پرم و به سمت در اتاق می دوم که زودتر از من به در می رسد. آن را می بندد و مرا کشان کشان روی تخت می اندازد.
جیغ می کشم:
-خیلی گستاخی!
با بی خیالی و سرخوش می خندد و کنارم می نشیند:
-خودم می دونم.
نمی توانم مانع از خندیدن بی موقعم به ژستش شوم و با شیفتگی نگاهش می کنم…مگر می شود این همه اخلاق های دوست داشتنی در یک نفر دید و نسبت به او بی تفاوت بود؟!
چرا فکر از دست دادن مهیار انقدر نگرانم می کند، در صورتی که می دانم او اصلا مال من نیست؟!
قلبم فشرده می شود و لبخند از روی لبم پر می کشد.
خیلی ناگهانی می پرسم:
-چه احساسی به من داری؟
خودم هم از سوالم جا می خورم…چطور می شود قبل از اینکه مغزم دستور دهد و بدون فکر چیزی از دهانم بیرون بپرد؟
خودم هم از سوالم جا می خورم…چطور می شود قبل از اینکه مغزم دستور دهد و بدون فکر چیزی از دهانم بیرون بپرد؟
مهیار چند لحظه سردرگم نگاهم می کند و سپس خودش را به من نزدیک می کند. به طوریکه زانوهایمان با هم برخورد می کنند:
-راستش قبل از اینکه داستانت و نشنوم نمی تونم حرفی راجع به احساساتم بزنم…به هر حال تو یه توضیح بهم بدهکاری…دیشب از گذشتت گفتی ولی کافی نبود. همه چیز و باید بدونم…
و من می گویم…هر چیزی که به سرم آمده را از اول برایش تعریف می کنم و او…فقط ساکت و با دقت به حرف هایم گوش می کند.
از حرف زدن زیاد کف می کنم و گرمم می شود ولی هیچ چیز مانع از گفتن همه ی حقیقت نمی شود. در آخر موتور فکم خاموش می شود و با کشیدن نفس عمیقی از صحبت می ایستم:
-این همه ی حقیقت بود…بدون جا انداختن حتی یه اتفاق!
مهیار هنوز خیره و ساکت نگاهم می کرد بدون اینکه حتی پلک بزند. بلاخره از آن حالت غافلگیری و شوک خارج می شود:
-تو یه نفر و کشتی؟
شانه ای بالا می اندازم و جواب می دهم:
-من اینطوری بهش نگاه نمی کنم…در درجه ی اول یه جور دفاع از خود بود…اونقدر قدرت نداشتم و ضربه خیلی محکم نبود برای همین تا وقتی من از اتاق اومدم بیرون هنوز نفس می کشید. ولی اگر هم مرده باشه من هیچ احساس گناهی بابتش نمی کنم.
مهیار از روی تخت بلند می شود و به سمت پنجره می رود، پرده را کنار می زند و خیابان نارنجی پوش را به نظاره می ایستد:
-فکر کنم حق با توئه…راجع به اینکه گفتی اذیتت می کردن…یعنی…یعنی…مردایی که می گفتی موقع رابطه اذیتت می کردن. چطوری بود که با وجود اذیت شدن بازم می رفتی سراغشون؟
-نمی رفتم سراغشون…ببین اونا اکثرا هیچ مشکل روانی ای نداشتن و شاید با همسر یا دوست دخترشون خیلی خوب تا می کردن ولی با من همیشه همه چیز فرق می کرد. بذار برات یه مثال بزنم…وقتی تو بابت یه وسیله که خیلی از داشتنش لذت میبری پول میدی و میدونی مدت خیلی کوتاهی داریش، تمام سعیت و می کنی ازش نهایت استفاده رو بکنی…اینم همینطوری بود. براشون مهم نبود من چی میکشم می خواستن نهایت لذت و خودشون ببرن.
با اینکه گفتن همه چیز دردناک بود اما نمی خواستم چیزی برای او پوشیده بماند. باید همه ی حقیقت را جلوی چشمش به تصویر می کشیدم تا بعدا حرفی از دروغ گویی و اغفال کردنش به میان نیاید.
مهیار بار دیگر کنارم می نشیند:
-خوب پس یعنی توی سرنوشتت تقصیری نداشتی!
با حرکت سرم و به شدت با حرفش مخالفت می کنم:
-نه اینطوری نبود که تقصیری نداشته باشم…خوب خیلی فکر می کنم که سرنوشت سیاهم تقصیرم بود یا تقدیرم؟! ولی نمی تونم به قضاوت خودم بشینم و بگم من هیچ تقصیری نداشتم. از اول همه چیز با اشتباه خودم و رفتن به اون پارتی شروع شد. از اینا گذشته من خیلی زود خودم و باختم…یه دختر ساده ی شهرستانی بودم بین یه عالمه گرگ…ترسیده بودم و هیچ تجربه ای از تنها زندگی کردن نداشتم. شاید اگر یه دختر زرنگ و با تجربه بودم هیچ وقت خودم و اینطوری حراج نمی کردم. خیلی زود وا دادم و دم دست ترین راه و انتخاب کردم…بلاخره هرچقدرم که زندگی سخت باشه همیشه یه راهی هست تا خودت و تسلیم سیاهی نکنی و من دنبال اون راه نرفتم…همیشه یه راهی هست…من خودم هم مقصر بودم.
-خوبیش اینه که با خودت و اطرافیانت صادقی…چیزی رو با کلک و دودوزه بازی پنهان نمی کنی و بابتش واقعا تحسینت می کنم.
از تعریفش لبخندی روی لبم می نشیند و می پرسم:
-چیز دیگه ای هم هست که بخوای بدونی؟
-آره…راجع به دیشب…توی وان…
چهره اش برای لحظه ای جمع می شود:
-می خواستی خودت و بکشی؟
از حرفش خنده ام می گیرد و از روی تخت بلند می شوم:
-البته که نه…باور کن خیلی روزای سخت تری رو پشت سر گذاشتم و نمی گم که هیچ وقت وسوسه نشدم خودم و بکشم ولی مطمئن باش هیچوقت اینکارو نمی کنم. من فقط داشتم سعی می کردم بهتر نفس بکشم.
-بهتر نفس بکشی؟ تو داشتی خودت و و خفه می کردی!
-نه…گاهی اوقات که نفس تنگی می گیرم اینکار کمکم می کنه نفس عمیق بکشم.
مکثی می کنم و وقتی مطمئن می شوم قانع شده می پرسم:
-حالا من یه سوال ازت می پرسم…البته این سوال و دو شب پیش می خواستم بپرسم ولی یادم رفت. یادته که؟
از آن حالت متفکر خارج و لبش به خنده باز می شود. ناگهانی دلم پر می زند جلو بروم و چال روی گونه اش را محکم ببوسم ولی جلوی این وسوسه را می گیرم و سوالم را می پرسم:
-یادت میاد بار اولی که دیدمت اصرار داشتی اسمم و بدونی و من بهت نگفتم…توی ملاقات دوممونم گفتی به هم خوردن مهمونیت با دوستات به دونستن اسمم می ارزید…دروغ گفتی نه؟ اسمم و از قبل می دونستی…یعنی وقتی از دو ماه قبلش من و می شناختس پس حتما اسمم و هم می دونستی.
یک ابرویش بالا می رود و روی تخت دراز می کشد:
-زرنگیا…آره می دونستم ولی من یه عالمه راه واسه تحت تاثیر قرار دادن خانوما بلدم. اینم یکیشون بود…
حق با او بود…من که واقعا تحت تاثیر سماجتش برای دانستن اسمم قرار گرفتم. از این همه پدرسوختگیش عصبانی می شوم، چشم هایم را باریک می کنم و حرصی می گویم:
-به نظر من تو اصلا شبیه آدمایی نیستی که بتونی با یه نفر حتی واسه یه مدت زمان خاص بمونی…تو خیلی بیش تر از اینا زن بازی. ببخشید که انقدر رکم ولی بهتره یخورده به خودت بیای.
حجم زیادی از دلخوری در نقره ی نگاهش می درخشد:
-فکر می کنم داری تند میری…اینطوری ها هم نیست!
نفهمیدم از چه انقدر خشمگینم! از او که می دانم سهم من نمی شود یا بخاطر شیشه نکشیدن…؟!
در جستجوی لباس هایم نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازم. بار آخر مانتو و شلوارم را در تنم به یاد دارم.
-اتفاقا دقیقا همینطوره…لباسای من کجاست؟
دستش را زیر سرش می گذارد و به سقف خیره می شود:
-زیر تخت و نگاه کن…پیرهنتم انداختم تو ماشین لباس شویی!
از اینکه اصراری به ماندنم نمی کند کلافه تر می شوم و تا کمر زیر تخت فرو می روم. بلاخره مانتو و شلوارم را پیدا می کنم و با قدم های بلند و محکمی که روی زمین می کوبم، وارد سرویس می شوم.
روی لبه ی وانِ بزرگ که وسط حمام قرار گرفته می نشینم و سپیدیِ یک دست سرویس را با چشمم می بلعم. با تمام تلاشی که می کنم تا بر اعصابم مسلط باشم، هیچ آرامشی عایدم نمی شود. بهترین راه برای خراب نکردن همه چیز و نرنجاندنِ بیشتر مهیار این است که هرچه زودتر از اینجا فرار کنم.
لباس هایم را عوض می کنم و پلیور گرم و نرم مهیار وگرمکنش را داخل سبد رخت چرک ها، داخل رخت کن می اندازم.
وقتی از سرویس خارج می شوم مهیار رفته…نه در اتاق است نه در آشپزخانه و نه در هال…رفته!
آهی می کشم و از آپارتمان خارج می شوم…حق دارد از دستم عصبانی شود. من خودم با همچین سابقه ای که دارم او را سرزنش می کنم؟ واقعا که احمقم…!
در را که پشتم می بندم فکر می کنم، آیا اصلا شانسی برای من و مهیار وجود دارد تا بخواهیم با هم باشیم؟ و چقدر دردناک است که همه ی صداهای توی سرم یک صدا می گویند، هیچ شانسی برای ما شدنمان نیست.
مهیار آخر هم چیزی راجع به احساسش به من نگفت…
آهی می کشم و پیاده و غمگین راهیِ خانه می شوم.
***
امشب جمعه شبِ بسیار افسرده ایست…قلبم در سینه یخ زده و دیگر نرمش نشان نمی دهد تا آب شدنش اشک های درشت و غلطانی روی گونه هایم شود. قلبم هم با من قهر کرده که چرا احساسات تازه شکفته اش را از بیخ و بن می خشکانم.
تاریکیِ شب و نم نم باران را دوست داشتم ولی حالا انگار دیگر هیچ چیز را دوست ندارم…حتی مهیار را!
من مردی را که تمام فکر و ذکرش خواهش های جسمش است دوست ندارم. خیلی سخته از کسی که می خواهد برای همه و عام باشد بخواهی تا برای تو و خاص باشد…سخت نیست که اصلا شدنی نیست.
فکر می کردم مهیار چیزی فراتر از این ها باشد ولی انگار جدیدا حدس هایم راجع به آدمها اشتباه از آب در می آیند…انگار اشتباها فکر می کردم آدم ها را خوب می شناسم.
من عاشقش نیستم..ولی وقتی نقش صورتش را در ذهنم ترسیم می کنم، قلبم بی جهت ضربانِ تندی می گیرد…من عاشقش نیستم…ولی وقتی یاد آن شب رویایی که با او صبح کردم میفتم، نفسم بند می آید و تمام تنم در آتش می سوزد…عاشقش نیستم…فقط نمی دانم این روزها چه مرگم شده!
از دیروز صبح که از خانه اش بیرون آمدم دیگر نه زنگ زده و نه رویش را دیدم.
خیابان تقریبا خلوت است و فاز شبهایی که به ردیف ایستاده اند، مرا به یاد شب تاب هایی در دل جنگلی تاریک می اندازد. روی تنه ی آهنیِ سبز و سردشان پر از نوشته های ناخوانا است. از روی جوی آب داخل پیاده رو می پرم و آب گل آلودِ جمع شده داخلِ گودالی زیر پایم، به اطراف می پاشد. از این تفریح بچگانه لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم می نشیند و مقابل در آپارتمان می ایستم.
با اینکه فقط نیم ساعت برای پیاده روی و خریدن نان همین اطراف گشت میزدم ولی سرمایِ نمناکِ آبان ماه در استخوان هایم رخنه کرده. تا به طبقه ی چهارم برسم به نفس نفس زدن می افتم و عرق سردی روی تنم می نشیند.
وقتی در چوبیِ پر از مربع های کنده کاری شده را باز می کنم دلم می گیرد. از تنهایی و سکوت خانه دلم مانند پرنده ای در قفس، کنج سینه ام می نشیند و بغ می کند.غصه نخور دلکم ما که تنها نیستیم…جمعمان جمع است. من و تنهایی و تنهایی و تنهایی ها دور هم جمعیم…!
تنهایی من مانند حلزونی است که خانه اش را با سنگ شکسته اند و به دور از خانه اش گوشه ای مرگ تدریجی را طی می کند!
با شنیدن صدای مزخرف آیفون که به گوش من مانند ناقوس کلیسا مقدس است، نان ها را سریع روی میز چوبی و قدیمی می گذارم و به امید اینکه مهیار برای دیدنم امده به سمت آیفون پرواز می کنم.
گوشی سبز و سفیدش را تا آخرین حد ممکن در گوشم می فشارم و با صدایی دورگه شده از هیجان می گویم:
-بله؟
-باز کن گلاره!
باشنیدن صدای عرفان همه ی فرشته هایی که دور و برم می رقصیدند ناگهانی ناپدید می شوند و من غم زده تر از چند دقیقه قبل سرم را روی گچ سرد دیوار می فشارم…چرا یادم نبود مهیار اصلا نمی داند من کدام طبقه زندگی می کنم؟ چرا امیدوار شدم؟ اصلا مگر امروز جمعه نیست؟ عرفان همیشه جمعه ها که بیکار است سراغ من می آید…چرا یادم نبود؟؟
-اینجا چیکار داری عرفان؟
حجم زیادِ دلسردی و ناامیدی ام را در صدایم می خواند و عصبی می شود:
-مسخره نشو…سرده گلاره باز کن.
سرم را از روی دیوار بر میدارم و تند می گویم:
-برو پیِ کارت عرفان حوصلت و ندارم!
صدای خش دار و بلندش، گوشم را تقریبا کر می کند:
-بهت می گم بازش کن…جدیدا خیلی گ.ه اضافی می خوریا…باز کن تا آبروت و پیش همسایه هات نبردم.
آب دهنم که راه گلویم را پایین می رود، همان جا خشکش می زند و من از زور خفگی دستم را روی گلویم می فشارم. آه لرزانی می کشم و ناگزیر به فشردن دکمه ی کوچک و سپید می شوم. حاضرم بمیرم ولی بار دیگر بی سرپناه نشوم…!
دلم نمی خواهد ببینمش…بعد از یک هفته بدون شیشه سر کردن می دانم اگر با آن تکه های یخی از راه برسد من چاره ای جر همراهی کردن ندارم. یعنی برای یک معتادِ در حال ترک در مجاورت مواد قرار گرفتن و نکشیدن تقریبا غیر ممکن است.
با لبان بسته فریاد می کنم:
-از اینجا برو عرفان!
در را باز می کنم و بدون اینکه منتظرش بمانم جلوی قاب پنجره می روم. خوب نمی دانم به کدام نم نم باران خیره شده ام! بارش ابرهای کرکیِ نشسته روی سطح کبودِ آسمان، یا ریزش دوگویِ صحرایی رنگ که داخل قاب شیشه ای حک شده؟!
صدای محکم و ناهنجارِ به هم خوردن در نشان از عصبانیت بی حد و حصر عرفان دارد!
توی قاب خیس این پنجره ها، عکسی از جمعه ی غمگین می بینم
چه سیاهِ به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین می بینم
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه
برداشته شدن شال از روی سرم و فرو رفتن تیزیِ سوزناکی را روی قوس شانه هایم حس می کنم و فقط لب می گزم تا صدای گریه هایم به گوشش نرسد و وحشی تر نشود…قسم خورده بود تا نخواهم کاری با من ندارد!
نفس های بلند و تندش دلم را آشوب می کند و حرکت دست هایش روی بازوهایم باعث می شود ماهیچه های بدنم را سفت کنم. چیز هایی زیر لب زمزمه می کند ولی من خودم را به نشنیدن می زنم.
نفسم در نمیاد، جمعه ها سر نمیاد، کاش می بستم چشام و این ازم بر نمیاد.
مرا سمت خودش بر می گرداند و بوسه سخت و ناجوان مردانه ای از لبا.ن خشکیده ام می گیرد.
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه.
مرا از کنار منظره ی دلخواهم تا روی کاناپه می برد، نمی دانم چرا زبانم بند آمده…این بار عرفان با اشک هایم هم کوتاه نمی آید. حجم خشم انباشته شده در قهوه ای رنگِ نگاهش بیشتر از حد انتظارم است. او به من رحم نمی کند.
عمر جمعه به هزار سال میرسه، جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه!
فشار دندان هایش روی پوست گردن و شانه هایم ناله ام را بلند می کند.
-نکن عرفان…تورو خدا نکن…راحتم بذار.
از تحرک زیاد حتی صدایش را به درستی نمی شنوم:
-خفه…شو…گلاره…فقط…خفه تـا هار…ترم…نکردی!
آدم از دست خودش خسته میشه، با لبای بسته فریاد میکنه.
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه.
و من از اینکه بیش تر از این هار شود می ترسم. بغض و فریادم از درد را در گلویم خفه می کنم.
بخت من تا ابد با سیاهی گره خورده!
خسته و راضی که می شود، از رویم کنار می کشد و مثل همیشه، سیگاری آتش می زند. عرق نشسته روی صورت و گردنش را با دستمال کاغذی خشک می کند و من از استشمام بوی گندی که اطرافمان را گرفته حالت تهوع می گیرم.
عرفان از روی کاناپه بلند می شود و سیگارش را روی میز و کنار نان ها خاموش می کند:
-شیشه آوردم…میزنی صداتم در نمیاد…جونم و به لبم رسوندی گلاره. بار هزارمیِ که میخوام نمیخوام راه انداختی…این درس عبرت شد واست تا دیگه اون روی سگم و بالا نیاری. می دونی بخوای یا نخوای تا ازت سیر نشدم مال منی. البته خودم بهت روی زیادی دادم…اینم تقاص بازی کردن با من…بخوای لجبازی کنی از این بدترش و سرت میارم، پس آدم باش…
نشنیدی گفتم نمی خواهم؟ نشنیدی نامردِ مثلا مرد؟ نشنیدی حیوانِ مثلا انسان؟ مرد واقعی هرگز تجاوز نمی کند…هرگــــز!
شیشه را می زنم و آرام تر می شوم. از شدت درد از جایم تکان نمی خورم…عرفان پشیمان می شود. عذرخواهی می کند…خواهش می کند…باز طغیان می کند…فریاد می کشد و در آخر عصبانی خانه را ترک می کند.
ای کاش راهش نمی دادم ولی او خوب بلد است از نقطه ضعف هایم استفاده کند. اگر از این خانه که صیغه ی شش ماهه ام با عرفان باعث شد بتوانم اجاره اش کنم هم بیرونم بیندازند، هیچ کجا را برای رفتن ندارم. او خوب بلد است چطور رامم کند!
نگاه به قاب پنجره می اندازم…
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه!
ابر چشمان من هم خون فواره می زند…دلم آغوش مادرم را می خواهد تا سر بر سینه ی گرم و مهربانش بگذارم و دل پر دردم را خالی کنم.
ولی ندیده می دانم مادرم هم دیگر مرا جزو زنده ها به حساب نمی آورد…
***
از سر پیچ که می گذرم، مهیار را دم آپارتمانم می بینم، در دلم شیون می کنم. چقدر دیر آمدی مهیار…خیلی دیر آمدی!
باید باور کنیم، تنهایی،
تلخ ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته ای که در خلوت خانه پیر می شوی…
و سال هایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه…تازه پی میبریم،
که تنهایی، تلخ ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!
دیـــر….آمدن….
مرا که انقدر خشک و جدی، در حالی که طلبکار به او خیره شده ام می بیند انگار هول می شود. دستی بین موهای مجعد و پرش می کشد و نگاه مرا درگیرِ هوس بی تابانه ای برای چنگ زدن داخل سیاهی موهایش می کند.
دستپاچه می پرسد:
-اینجا چیکار می کنی؟
همان طور خشک و رسمی از روی جوب می پرم و به سمت در خانه ام می روم:
-اینجا خونمه…پس سوال بهتر اینه که تو اینجا چیکار می کنی؟
این را در حالی که به سمتش بر می گردم و طلبکار نگاهش می کنم می پرسم.
دوباره چند تا چنگ دیگر در موهایش می زند، می دانم که می خواهد با این کار خودش را آرام تر کند.
با دستپاچگی می خندد:
-حق باتوئه…اومدم باهات حرف بزنم!
آهی می کشم و نگاهم با بخاری که از دهانم بیرون می زند به سمت آسمان می رود:
-خواهش می کنم مهیار ما با هم حرف زدیم و نتیجه هم نداشت…گوش کن…!
مهیار سریع و عصبی وسط حرفم می پرد:
-نه تو گوش کن گلاره…من به حرفای دیروز صبحت فکر کردم…خیلی فکر کردم، کاری که معمولا نمی کنم. تو بهم گفتی آدمی نیستم که بتونم عاشق شم و با یکی بمونم ولی میخوام بهت ثابت کنم اشتباه می کنی. من می خوام آدم بهتری باشم و کسی باشم که بعد از اینهمه سختی کشیدن لیاقتش و داری. زندگی ای بهت بدم که واقعا حقته. می خوام اونی باشم که میخوای…بیا فراموش کنیم کی بودیم و در کنار هم آدمای بهتری باشیم. هوم؟
حرف هایش بیشتر از آن چیزی که بخواهم باز هم در برابرش سرسختی کنم زیباست…! حرف هایش بوی بهشت می دهد و فرشته ها باز بالای سرم بال می زنند.
مهیار بعد آن همه حرف زدنِ بی وقفه، نفس بلندی می کشد و چشمکی می زند:
-دعوتم نمی کنی بیام بالا؟
سینه ی سنگینم بالا و پایین می رود و در را باز می کنم…خدایا همین یک بار از او پنهان می کنم که دیشب با عرفان بودم. فقط همین یک چیز را از او پنهان می کنم! همین…یکی!
از سر راه کنار می روم و با لبخندی اشاره می کنم داخل شود.
توی راه پله به او تذکر می دهم سر و صدا نکند تا همسایه ها متوجه نشوند پسر جوانی که هیچ شباهتی به عرفان ندارد را با خودم به خانه می برم.
خودم هم با فاصله پشتش می رفتم تا اگر کسی ما را در راه پله ها دید نفهمد با همیم.
با اینکه حدود دو ماهی می شود مدت صیغه ی من وعرفان تمام شده ولی هنوز همسایه ها و صاحب خانه فکر می کنند من و عرفان به هم محرمیم.
چهار طبقه را پشتِ گام های بلند و سریع مهیار یک نفس می دوم. نفس نفس زنان و عرق کرده کلید به قفل در می اندازم و سریع داخل می رویم.
در را پشتم می بندم و نفس کش دار و غلیظم را بی تابانه نثار هوای گرفته ی خانه می کنم. وقتی می بینم مهیار به سمت کاناپه می رود تا رویش بنشیند ناخودآگاه با همان کمر دردی که از شب گذشته دامن گیرم شده به طرفش می دوم و قبل از اینکه بشیند از بلوزش می چسبم.
-اینجا نشین!
از دیدن دوباره ی کاناپه خاطرات وحشتناکی به سمتم هجوم می آورد.
مهیار دست به سینه می پرسد:
-پس کجا بشینم؟
متفکر نگاهی به اطراف می اندازم و به اتاق اشاره می کنم:
-بیا اینجا!
در حالی که صدای خندانش از پشت سرم می آید به سمت اتاق می روم:
-خیلی زشته که می خوای نیومده من وبکشونی تو تختت…اون وقت به من میگی منحرف؟
تبسمِ افسرده ای برای شوخی اش روی لبم می نشانم و چشمانم را می بندم تا برق حسرت و ماتم را در نگاهم نبیند.
وارد اتاق می شویم، او نگاه کنجکاوش را برای گشت زدن زوایای اتاقِ کوچک می فرستد و در آخر روی تخت می نشیند. اینبار طوسیِ نگاهش نگاه بی قرار مرا هدف می گیرد:
-چرا انقدر کج راه میری تو؟!
هول و دستپاچه جواب می دهم:
-کمرم درد می کنه یکم…
نگران می پرسد:
-درد می کنه؟ بخاطرِ پریشب؟ ولی دیروز صبح که خوب بودی! می خوای بریم دکتر؟
سرخوش از نگرانیش و سوال هایی که پشت هم می پرسد بین حرفش می روم و کنارش می نشینم:
-نمی خواد خودش خوب میشه…فقط یکم کوفتگیِ.
اصرار بیشتر نمی کند. دستم را از روی تخت بر می دارد و بین مشت بزرگش می فشارد. نگاهم را به دست های در هم گره خوردمان می دوزم. دستم را با چهار انگشتش محکم گرفته و با شستش سطح پوستِ گندمگون آنرا نوازش می کند.
-چقدر دستت کوچولوئه.
اخم می کنم و تخس می گویم:
-دست تو زیادی گندست!
-نه دست من به عنوان یه مرد اصلا بزرگ نیست…دست تو خیلی کوچیکه. نرمم هست…دستت و دوست دارم!
لبخندی روی لبم می نشیند و درنگاهش خیره می شوم. ناخودآگاه دست آزادم روی گونه ی زبر شده از ته ریشش می نشیند.
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
سرش را که برای بوسیدنم جلو می آورد هول می شوم. بعد از دردی که دیشب کشیدم اصلا توان رابطه ی دیگری را ندارم.
سریع عقب می کشم و از روی تخت بلند می شوم:
-برم کتری و بذارم رو گاز چایی بخوریم. هوا سرد شده مزه میده…
دستم تا نوک انگشتانش می رسد ولی او سفت مچم را می چسبد و مرا سمت خودش می کشد:
-فراموشش کن…الان هیچی مثل خودت بهم مزه نمیده!
روی تخت که می افتم ناخودآگاه از خنده اش لبخند روی لبم می نشیند. لبخندم را به حساب رضایتم می گذارد و می گوید:
-درسته که گفتم می خوام آدم بهتری بشم و با یه نفر بمونم ولی خوب تو وظیفت سنگین میشه و باید جای همه ی اونایی که از دیروز باهاشون قطع رابطه کردم تلاش کنی!
جیغ می کشم و از دست او که به سویم می آید خودم را به طرف تاج تخت می کشم. با کف پا توی سینه و بازوهایِ پهنش می کوبم تا نتواند نزدیک تر شود.
تفریح کنان لبش را می گزد و روی زانوهایش می نشیند.سفت و محکم مچ پایم را می چسبد و درحالی که سعی می کند آن را مهار کند، رویم خم می شود.
کلافه از اینکه انقدر زود بر من غالب شده، می گویم:
-مهیار کمرم خیلی درد می کنه ولم کن.
سرش را جلو می آورد و بینی اش را به نوک بینیِ من می چسباند:
-من چیکار به کمرت دارم؟ باید یه بوس بهم بدی بذارم بری!
کف هر دو دستم را روی صورتش می گذارم و به شدت به سمت عقب هولش می دهم:
-نمی خوام…مگه زوره؟
چنان گازی از کف دستم می گیرد که جیغم هوا می رود و همه ماهیچه های تنم با هم منقبض می شوند. این بار سرش بین شال سدری رنگ و موهایم که نیمی از آن از بین کش بیرون ریخته فرو می رود. از بس غلغلکم می آید درد دستم فراموشم می شود و از شدت خنده اشک گوشه چشمم جمع می شود:
-تو رو خدا مهیار…داری اذیتم می کنی…غلغلکم میاد!
خیلی غیر منتظره و ناگهانی سرش را بالا می کشد. نگاهش هنوز روی گردنم است، همراه با اخم غلیظی که روی چشم ها و بین ابروهایش سایه گسترده و جای لبخندش را گرفته، می پرسد:
-این زخما چیه رو گردنت گلاره؟
چیزی در تنم فرو می ریزد و نفسم می گیرد. انگشتانش که بین پنج انگشت دست من گره خورده باز می شوند.
پر از خالی شدن می شوم…خالیِ خالی!
آه درد آلودی از عمق سینه ام بر می خیزد و چشمانم را می بندم.
کبریت جنون زیرِ خاکستریِ نگاهش می نشیند و شعله ورش می کند…
از شنیدن صدای فریادش تکان سختی می خورم و نبض گردنم ریز و تند می زند:
-جواب من و بده! اینا چیه؟ هــــان؟!
بوی عطرش که تا همین یک دقیقه ی پیش مدهوشم می کرد از مشامم می پرد و گوشه ی لبم را می گزم.
در چشمان طلبکارش خیره می شوم ولی چیزی نمی گویم. چرا دقیقا وقتی که همه چیز خوب پیش می رود چیزی باید این وسط رویای خوشم را به لجن بکشد؟!
خدا ازت نگذرد عرفان…خدا نگذرد…!
قطره اشکِ ناخودآگاهی بدون اینکه بتوانم کنترلش کنم از گوشه ی چشمم خط می گیرد.
عصبی از اشک بی موقعم از رویم کنار می کشد و خودش را به لبه ی تخت می رساند:
-گریه می کنی؟! شما زنا جز گریه کردن کار دیگه ای هم بلدید؟
روی تشک تخت زانو زده و دستی بین موهای آشفته اش می کشد:
-توضیحی نداری نه؟ معلومه که توضیحی نداری…دو روز نبودم نتونستی تحمل کنی؟
چشم به من می دوزد:
-واسه پولش بود؟
قبل از اینکه سوال بعدی را بپرسد قفل دهانم باز می شود و سریع می گویم:
-نه به خدا…اصلا اونطوری که تو فکر می کنی نیست…به خدا عرفان دیشب اومده بود اینجا…
چشم هایش را از زور خشم جمع می کند و بین حرفم می پرد:
-عرفان؟ از من نا امید شدی دوباره رفتی سراغ اون؟ آره؟!
دلم از این همه بی رحمی اش می گیرد و با صدای لرزانی می گویم:
-نــــه…نــــه…نــــه عرفان مجبورم کرد…نمی بینی چطوری سیاه و کبودم کرده؟
بلند تر و پر دل و جرات ادامه می دهم…انگار نه انگار من بودم نطقم بسته شده بود:
-اگه خودم رفته بودم سراغش پس اینا چیه؟
دکمه های مانتو را باز می کنم و یقه ی لباسم را پایین تر می کشم:
-اگر خودم می خواستم چرا باید مثل گرگ گرسنه تنم و اینطوری تیکه پاره کنه؟ مجبورم کرد میفهمی؟
نگاهش رنگی از ناباوری به خود می گیرد:
-چرا باید اراجیفت و باور کنم؟
سرم را به نشانه ی تاسف تکان می دهم و طره موهایی که روی صورتم ریخته اند را پس می زنم:
-دروغ نمی گم…من یه عالمه چیز هستم…ه.ر.ز.ه ام، بد ذاتم و فتنه ی زندگیِ مردمم ولی دروغ گو نیستم…خودت که بهتر می دونی از اولم راجع به هیچی بهت دروغ نگفتم.
چند ثانیه پر عمق نگاهم می کند و نفسش را پرشتاب و کلافه بیرون می فرستد:
-شیشه هم کشیدی؟
لال می شوم و نگاه از چشمانش می گیرم.
از تخت پایین می پرد و در حالی که هر دو دستش را پشت گردنش می گذارد، وسط اتاق می ایستد:
-پس کشیدی! این یکی و هم مجبورت کرد؟
بی توجه به تمسخر پنهان بین رگ و ریشه ی سوالش، جواب می دهم:
-آره کشیدم…مجبورم نکرد ولی اگر مخالفت می کردم حتما مجبورم می کرد. اونم با روشای خیلی بد…هم روحم درد می کرد هم جسمم. نتونستم خودم و کنترل کنم.
هنوز سرم پایین است. فقط صدایش را می شنوم:
-گند زدی گلاره…اصلا چرا در و روش باز کردی؟
این بار هم نگاهش می کنم و هم از روی تخت پایین می خزم:
-چاره ی دیگه ای نداشتم. تو اون و نمیشناسی! عربده کشی راه مینداخت آبروم پیش همسایه ها میرفت و صاحب خونم پرتم می کرد بیرون. من روزای سختی و بخاطر بی پناه بودنم پشت سر گذاشتم. دیگه حاضر نیستم به اون روزا برگردم…
هنوز حرفم ادامه دارد ولی مهیار سوال بعدی را شاکی می پرسد:
-چرا بهم زنگ نزدی؟ میتونستم کمکت کنم!
به سمتش می روم و رو به رویش می ایستم، در حالی که نگاهم در مردمک نقره ای رنگِ چشمانش می چرخد، قاطع می گویم:
-حتی فکرش و هم نکن…هیچوقت حاضر نیستم توی مسائل مربوط به خودم و عرفان تو رو سهیم کنم…اون همیشه با خودش چاقو داره و خیلی خطرناکه!
پوزخندی گوشه ی لبش را بالا می کشد:
-هه…کی و داری می ترسونی؟ اگر خطرناکه بذار یبار واسه همیشه از شرش خلاصت کنم.
-نه…خواهش می کنم. خودم از پسش بر میام…
دلخور عقب می رود:
-تو با همین یه ذره قد و هیکل می تونی از پسش بربیای، ولی من نمی تونم! جالبه!
کلافه از بحث بی نتیجه جواب می دهم:
-قضیه ی من فرق میکنه اون بهم آسیب نمیزنه…دیروزم چون عصبانیش کردم کنترلش و از دست داد.
روشنی نگاهش کدر می شود و مردد می پرسد:
-عاشقته! مگه نه؟
وقتی خودم هم به درستی از احساسات عجیب عرفان سر در نمی آورم چه باید جواب او که اینطور طلبکار نگاهم می کند را بدهم؟
با زبانم روی لبم که حسابی خشک شده را تر می کنم:
-کدوم عاشقی همچین بلایی سر معشوقش میاره؟ اون فقط خیلی بهم عادت کرده…مطمئنم عاشقم نیست!
صدای آکاردئونی که آهنگ سلطان قلب ها را می نوازد از پشت پنجره به گوشمان می رسد و برای لحظه ای حواسمان پرت می شود.
مهیار بعد از مکث نسبتا طولانی ای می گوید:
-به هر حال من اصلا تو کتم نمیره یه بار دیگه بخواد بهت دست بزنه.
-گفتم که خودم یجوری از پس…
نُچی می کشد و محکم و دستوری می گوید:
-نخیر شما همین الان وسایلت و جمع می کنی میریم خونه ی من!
مردد و گیج به چشم هایش خیره می شوم و وقتی جدیت را در آن ها می بینم، سرم را به شدت تکان می دهم:
-شوخی که نمی کنی؟!
همانطور جدی چند قدم نزدیکم می شود:
-به نظرت شوخی می کنم؟
-ولی مهیار…
وسط حرفم می پرد:
-بهت حق انتخاب ندادم گلاره…اگر و اما هم نداریم!
دلم می گیرد و گله مند می گویم:
-زندگیِ من انقدر سرِ راهه؟ چرا همه ی دنیا برای زندگیِ من تصمیم می گیرن بدون اینکه به خودم حق تصمیم گیری بدن؟
– بخاطر اینکه انتخابات اشتباهن. اگه می خوای حرفات و باور کنم باید باهام بیای. چطور میشه انقدر وحشیانه باهات رفتار کنه و تو…مشکلی با تنها موندن تو این خونه نداشته باشی؟ به هر حال من هنوز سر حرفم هستم…یادت که نرفته چقدر خوب بلدم مجبورت کنم کاری که می خوام و بکنی؟
گوشه ی لبهایش را پایین می کشد و شانه ای بالا می اندازد:
-یا مجبوری باهام بیای…یا اینکه…بازم مجبوری بیای! توی ماشین منتظرتم.
مجبور هم شدم…در آپارتمان را که باز می کنم و می خواهم بیرون بروم از دیدن مهیار پشت در می ترسم:
-وای خدا…فکر کردم رفتی!
ساک بزرگ را از دستم می گیرد و از پله ها پایین می رود. با فاصله دنبالش می روم و فکر می کنم ایده ی زندگی کردن با مهیار با وجود عجیب و غیر منتظره بودن، انقدر ها هم وحشتناک نیست.
باید خودم را به دست تقدیر می سپردم. صدای آهنگ سوزناک هنوز هم در نزدیک و دور به گوش می رسد.
زیر لبی زمزمه می کنم:
-یه دل میگه برم…برم…یه دلم میگه…نرم…نرم. طاقت نداره دلم…دلم. بی تو چه کنم؟
به محض خروج از پارکینگ و قبل از اینکه دنبال ماشین مهیار بگردم نگاه به پیرمردی که از پیچ کوچه می گذرد می کنم، دست های پر چروک و رگش چه هنرمندانه برای بازی دادن احساساتم به نواختن نشسته!
با لبخند گم شدنش را نظاره می کنم…خدا عمر جاودانه ات بدهد پیرمرد، شاید ندانی ولی طنین آهنگت گره های کدورت را یکی یکی باز کرد.
با همان لبخند کنار مهیار می نشینم. ماشین که حرکت می کند سرم را به پشتیِ صندلی تکیه می دهم و به صدای موسیقی گوش می سپارم که مهیار هم صدا با ان می خواند:
نگاه کن من چه بی پروا، چه بی پروا
به مرز قصه های کهنه می تازم
نگاه کن با چه سرسختی تو این سرما
برای عشق، یه فصل تازه می سازم
یه فصل پاک، یه فصلِ امن و بی وحشت
برای تو که یه گلبرگِ زودرنجی
یه فصل گرم و راحت، زیرِ پوستِ من
برای تو که با ارزش ترین گنجی
نگاه کن من به عشق تو چه مجنون وار
از تغییراتی که در متن آهنگ می دهد تا آن را برای خودش کند لبخند ناخوانده ای روی لبم می نشیند…صدایش برای خوانندگی بی نظیر است. مخصوصا که از اوج گرفتن به هیچ عنوان ترسی ندارد.
تن یخ بستهء پرواز و می بوسم
بیا گرم کن منو با سرخیِ لب هات
من اون لب هایِ پر آواز و می بوسم
تو رو می بوسم ای پاکیزهء عریان
تو روپاکیزه مثل مخمل قرآن
طلوع کن، من حرارت از تو می گیرم
ظهور کن، من شهامت از تو می گیرم
بخاطر بی خوابی شب قبل کم کم چشمانم گرم می شوند و نمی فهمم کی خوابم می برد.
-گلاره…گلاره پاشو…
سعی می کنم چشمانم را که خارج از اراده ام روی هم می افتند باز نگه دارم و به مهیار خیره می شوم:
-هوم؟!
نمی دانم از چه بابت می خندد که من هوشیار می شوم. به هر حال از دیدن چال گونه اش من هم لبخند می زنم.
-شبیه علامت تعجب شدی…پاشو رسیدیم.
خودم را روی صندلی بالا می کشم و خمیازه ی غلیظم اشک به چشمم می آورد، کمرم از ثابت ماندن خشک شده و درد می کند.
در ماشین را باز می کنم و می گویم:
-پاشدم دیگه…کمرم چقدر درد می کنه!
هنوز از خواب عمیق و راحتم شل و ول راه می روم و کمی منگم. بدون توجه به مهیار ساک را از پشت بر می دارم و به طرف ساختمان می روم.
-کجــا؟؟
بر می گردم سمتش و شالم را که از سرم می افتد بالا می کشم:
-خونه ی پسر شجاع!
و با چشم و ابرو به خودش اشاره می کنم. دسته کلیدش را از پنجره بیرون می آورد:
-خواب آلو باید کلید خونه ی آقا شجاع و داشته باشی که بتونی بری توش دیگه!
راه رفته را برگشت می زنم و خیره به چشمانش می پرسم:
-مگه خودت نمیای بالا؟
ابرویی بالا می اندازد:
-نه من باید برم جایی…تو برو بالا منم میام.
ایشی می کنم و دسته کلید را می گیرم ولی مهیار ولش نمی کند. دندان هایم را روی هم می سابم و بیشتر می کشمش. از فشار زیادی که می آورم کلید ها از بین دستم سُر می خورند و خارج می شوند.
به نگاهم رنگی از شکایت می زنم و می پرسم:
-مگه مریضی؟ همش اذیتم می کنی! بدش دیگه!
-اول یه بوس بده.
لبش را غنچه می کند. از حالت بامزه ای که گرفته نمی توانم خودم را کنترل کنم و خندان می گویم:
-همینم مونده وسط خیابون از این غلطا بکنم. بدش به من کلیدو…
اینبار کلید را ول می کند و در حالی که پایش را روی گاز می فشارد چشمکی می زند:
-عیب نداره اومدم خونه حساب کن…
وارد خانه اش می شوم و نگاهی به اطراف می اندازم. همه چیز مثل قبل است ولی نگاه من مثل مهمان نیست و به عنوان کسی که قرار است مدتی در آن زندگی کند براندازش می کنم.
کف هال و پذیرایی، اتاق ها و آشپزخانه همه پارکت روشن و پر رگه شده اند. هال متوسط با یک دست میز و صندلیِ راحتیِ آجری رنگ و تلویزیون چهل و شیش اینچِ سیلور نصب شده به دیوار. زیر تلویزیون میز نازک و درازِ قفسه قفسه قراردارد با وسایل تزئینیِ رویش. لباس ها و وسایل مهیار که خانه را شلوغ پلوغ کرده اند همه جا به چشم می خورد.
تنها چیزی که واقعا چشمم را می گیرد گلدان بزرگ روی میز است. دایره ای شکل و سرامیکِ سفید است با درختچه ی نازک و درازی که از سرش بیرون زده…در عین سادگی مدل جالبی دارد.
ست آشپزخانه، وسایل برقیِ سیلور با قفسه و کابینت هایِ چوبیِ سفید است. راهرویی با دو ردیف هالوژن روی سقف به اتاق ها منتهی می شود و من هنوز اتاق دومی را ندیده ام. فضولی را کنار می گذارم و داخل اتاق خواب می روم. ساکم را همان جا کنار در تکیه می دهم. مانتو و شالم را در می آورم و روی میز توالت می گذارم.
تاپ یاسی رنگی به تن دارم و زخم های تازه ی روی شانه ها و پوست نازکِ گردنم به طرز زننده ای توی چشم می زند. رنگ قرمزشان هنوز تازه است.
تاپ را بالا می زنم، روی دلم سمت چپ، درست همان جایی که خیلی درد می کند، یک کبودیِ بزرگ و هاله وار، خون مرده شده. آهی می کشم ولنگان لنگان زیر پتو می چپم. از تشک نرم و خوش بویش دردم تسکین میابد و با چشمان بسته شروع به رویا بافی می کنم.
نمی دانم چقدر گذشته ولی با شنیدن صدای در چشم باز می کنم و مهیار را می بینم که وارد می شود.
به محض ورود تیکه می اندازد:
-چیه بابا عین زنای زائو همش می خوابی. هنوز یکی دو ساعتی تا شب مونده…پاشو شب خوابت نمی بره.
لبخندی می زنم و به تاج تخت تکیه می دهم:
-دیشب اصلا نخوابیدم خوابم میاد…ولی الان نخوابیده بودم، داشتم فکر می کردم!
دکمه های سر آستینش را باز می کند و آن ها را تا آرنج بالا می زند:
-توی افکارت احتمالا منم جایی داشتم؟
خوشحال از اینکه دیگر حرف دیشب را پیش نمی کشد و اذیتم نمی کند جواب می دهم:
-ای…یکمم به تو فکر کردم!
دکمه های بلوز آستین بلند و جذبِ مردانه اش را باز می کند و می گوید:
-خوبه…من به همون یکمم راضی ام.
آب دهنم را قورت می دهم و دعا می کنم بلوزش را در نیاورد. دعاهایم مستجاب می شود چون مشمای کوچکی که همراهش آورده بود و روی میز توالت گذاشته بود را بر می دارد و به سمت تخت می آید. پتو را از رویم کنار می زند و با فاصله ی خیلی کمی از من می نشیند.
-توی اون مشما چیه؟
انگار سوالم را نمی شنود. خط نگاهش را دنبال می کنم و به زخم های روی بدنم می رسم. نمی دانم چرا خجالت می کشم…
حرفی نمی زند. درک می کند که نباید دردم را یادم بیندازد. مشما را باز و صدای خش خشش را بلند می کند. از دیدن دو تا کارتن کوچک که به نظر جعبه ی پماد می رسند دهانم باز می ماند.
نگاه به چشمان گریزانش می اندازم و شوک زده می پرسم:
-شوخی می کنی؟ نگو که رفته بودی اینارو برای زخمای من بخری!
زیر چشمی مرا نگاه می کند و آرام می پرسد:
-خیلی عجیب به نظر میرسه؟ که من بخوام از این کارا کنم؟
شانه ای بالا می اندازم و لبخندم را وسعت بیشتری می دهم:
-اینکه جناب مهیار درخشان که به قول خودش ارد میده زمین براش بشکافه بخواد واسه یه دختر معمولی از این کارا بکنه؟! عجیب نیست…غیر ممکنه!
پاهایش را از روی زمین بالا می کشد و کامل روی تخت کنار پایم می نشیند:
-آره غیر ممکنه ولی به قول خودت واسه ی یه دختر معمولی…تو که معمولی نیستی! حتی اگر خودتم خودت و معمولی بدونی برای من خاصی. قبلا هم این و بهت گفته بودم…یعنی هر آدم معمولی ای گاهی اوقات برای بعضی ها خاص به حساب میاد. اینطور نیست؟
از شنیدنش ناخودآگاه حس خوشی زیر دلم می دود و باعث می شود، سکوت کنم.
مهیار بحث را عوض می کند:
-راستش زنگ زدم به داییم…ارتوپده. اون گفت برای اینکه زخمات زود ترمیم شن هیدرودرم و برای کوفتگیت دپی بخرم…واسه گرفتگی های ماهیچه ایه…فکر کنم مشکل تو هم همین باشه دیگه…به هر حال بدون تجویز دکترم استفاده کردنشون مشکلی نداره.
سری تکان می دهم و فقط می توانم بگویم:
-ممنون!
مهیار با احتیاط بند تاپم را از روی شانه ام پایین می کشد و کمی از محتوای سفید رنگ کرم را روی دستش می ریزد…سریع و شرمنده می گویم:
-دستت درد نکنه خودم می تونستم بمالم.
-پشت گردنتم هست خودت درست نمی بینی…خودم می زنم…
انگشتش را که روی زخمم می گذارد و کرم را رویش می زند از درد صورتم را جمع می کنم. مهیار کرم را کمی پخش می کند و به من چشم می دوزد:
-خیلی درد می گیره؟
نفس عمیقی می کشم و چینی که از درد بین ابروهایم نشسته را پاک می کنم:
-نه…حس خوبی داره!
فقط سری تکان می دهد. طوری زخم هایم را موشکافانه نگاه و مرحمشان می کند انگار در حال کشف مهمی است.
بعد از اتمام کارش در هیدرودرم را می بندد و آن را روی بغل تختی می گذارد، هنوز به نظر جدی می رسد. حتی وقتی جدی هم می شود و لودگی را کنار می گذارد، باز هم از نظر من دوست داشتنی است.
-کوفتگی کجاست؟ کمرت؟ برگرد بذار ببینم!
وقتی می بیند هیچ حرکتی مبنی بر عملی کردن گفته اش نمی کنم زیر تاپم را می گیرد و می خواهد بالا بکشد. سریع به دستش چنگ می زنم و لباس را پایین نگه می دارم. دلم نمی خواهد زخم روی شکمم را ببیند. نمی خواهم برایم دل بسوزاند…نمی خواهم…عمق فاجعه را ببیند.
در حالی که دست هایمان در جنگند، او سعی می کند لباس را بالا بزند و من مصرانه دستش را مهار می کنم.
مچ هر دو دستم را صفت و محکم می گیرد، با یک دستش ثابت نگه می دارد و اخم می کند:
-گلاره می دونم درد داره…ولی باور کن بخاطر خودته. شاید الان یکم اذیت شی ولی قول میدم زود خوبت می کنه! پس اگر می خوای زود خوب شی…
هنوز می خواهم دستم را آزاد کنم، کلافه و بی طاقت بین حرفش می پرم:
-بخاطر دردش نیست مهیار…مهیار..؟!
توجهی به عجز صدایم نمی کند و لباس را بالا می زند. از دیدن کبودیِ زننده روی پوست گندمی رنگم صورتش اول حالتی از بهت و حیرت و سپس خشم می گیرد:
-خدای من…خدای من گلاره؟! دختر تو چقدر محکم و مقاومی! این همه درد می کشیدی و اصلا به روی خودت نیاوردی؟
مچ دست هایم را رها می کند و انگشتانش روی شکمم می نشیند. غلغلکم می آید و دستش را پس می زنم، لباس را سریع پایین می کشم و او را از خودم دور می کنم:
-اینطوریام نیست…پوست من زیادی حساسه وگرنه خیلی هم درد نمی کنه…
اخم می کند، کنارم دراز می کشد و به سقف خیره می شود:
-مطمئن باش اون بی شرف تاوانش و پس میده!
حتی فکر اینکه مهیار و عرفان بخواهند با هم رو به رو شوند هم دیوانه ام می کند. می نشینم و جدی می گویم:
-فراموشش کن…من اومدم اینجا که دیگه هیچ وقت روی عرفان و نبینم پس ولش کن! اون خودش به اندازه ی کافی بدبخت هست.
مهیار یک دستش را زیر سرش می زند و بر می گردد سمتم:
فقط بخاطر تو…ولی به نفعشه دور و برت نبینمش. حالا بیا اینجا جوجو!
از اینکه دوباره توی جلد شوخش رفته لبخند می زنم و مشکوک به آغوش باز مانده و منتظرش خیره می شوم:
-نمی خوام…خودت که دیدی یه نقطه ی سالم تو بدنم نمونده. تو درک نداری؟
چشم هایش را گشاد می کند و عصبی می خندد:
-چرا انقدر به نظر غیر ممکن میرسه فقط بخوام بغلت کنم؟! فقط بغلت کنم تا راحت توی بغلم بخوابی؟! چرا انقدر عجیبه؟!
می دانم از دستم شاکی شده ولی دلم می خواهد اذیتش کنم:
-بعید میدونم بتونی!
این بار لب پایینش را از زور حرص می گزد، دستش را به سمتم می اندازد و از بازویم می گیرد:
-بیا اینجا ببینم…ببین چه نازی میکنه!
همین که بین بازوهای پهنش گم می شوم، نفس عمیق می کشم و بوی عطرش را در سینه حبس می کنم. لبخند روی لبم می نشیند و چند بار پشت هم پلک می زنم.
-چشمات و ببند و بگیر بخواب. پلک می زنی مورمورم میشه.
سرم که مستقیما روی سینه ی برهنه و قلبش که تند می زند قرار گرفته را عقب می کشم و چشم هایم را روی هم می گذارم. عاشق این لحظه ام که ضربان قلبش تند و تندتر می شود. این یعنی اینکه برایش مهمم…یعنی اینکه وقتی اینطور مرا در آغوشش می فشارد، هیجان زده می شود و قلبش هر لحظه تندتر می کوبد.
حس خوبم بیشتر و بیشتر می شود و آرامش و گرمای تنش اجازه می دهد برای اولین بار در اوج فراغت و آسودگی به خواب بروم.
گل گلدونِ من شکسته در باد، تو بیا تا دلم نکرده فریاد…
گل شب بو دیگه شب بو نمیده، کی گل شب بو رو از شاخه چیده؟
گوشه ی آسمون پر رنگین کمون، من مثل تاریکی تو مثل مهتاب.
اگه باد از سر زلف تو نگذره،من میرم گم میشم تو جنگل خــواب!
* فصل هشتم: بغض شبانه *
همیشه انسان ها در مورد شروع همه چیز بسیار رمانتیک برخورد می کنند. شروع تازه و شیرین، صفحه ی سفید و بدون خط خطی، دنیایی که به نظرت همه ی غیر ممکن ها را می توانی برای خودت ممکن کنی…!
در اولین برگه ی سفید و تمیز دفتر زندگیِ من و مهیار هم، آینده به نظر خیلی درخشان و دوست داشتنی می رسید. اما بلاخره همه ی صفحه ها سیاه و خط خطی شدند و دیگر صفحه ی تمیزی برایمان نمانده بود. و من نمی دانم چرا هنوز هم در بهت و حیرتم که همه چیز از بین رفت؟! از لحظه ی شروعش هم معلوم بود من و مهیار قسمت هم نیستیم، چقدر بد است که انسان ها بنده ی رویاهایشان اند. من رویای داشتن مردی مثل مهیار را داشتم و بنده ی این رویا شدم. اینطور بود که به خودم اجازه دادم حساب زیادی روی او باز کنم.
چیزی هست که مریم همیشه به من می گوید؛ تا وقتی که گذشته رو فراموش نکنی، نمی تونی به سمت آینده بری…
رها کردن گذشته قسمت آسان ولی رفتن به سوی آینده سخت است. برای همین گاهی انسان ها با آن می جنگند، سعی می کنند چیزهایی که برایشان از گذشته عزیز مانده همانطور بدون تغییر نگه دارند. چیزهایی که با وجود تمام تلاشی که می کنیم همانطور نمی مانند.
بعضی وقت ها فقط باید بگذاریم تا بروند. به سوی آینده برویم چون هرقدر هم که دردناک و وحشتناک باشد تنها راهی است که برایمان مانده!
تقریبا کمدم از لباس، میز آرایشم از عطر و اتاقم از عروسک خالی شده. تمام وسایلی که مهیار برایم خریده و هرچیزی که به نحوی، یاد و خاطره ای از او را برایم به ارمغان می آورد را در چند ساک و مشمای بزرگ جمع کرده ام.
هنوز تصمیم نگرفته ام می خواهم پسشان بدهم یا دور بریزم. تی شرت سفید مهیار در دستم مانده و نمی توانم مثل بقیه ی وسایل داخل مشمای مشکیِ بزرگ بچپانمش. بدون این لباس خوابم نمی برد…
لباس را محکم در مشتم می فشارم وآن را نزدیک دماغم می برم.
نفس می کشم…!
عمیــق نفس می کشم و عطر کم رنگ شده ی تن مهیار را به ریه هایم می فرستم. لباس را کنار پایم روی زمین می گذارم.
محال است از این یکی بگذرم…من بدون این لباس یک شب هم خوابم نمی برد.
تی شرت سپید را کنار شلوار گرمکن مشکی ام می گذارم و دوش می گیرم. هیچ علاقه ای به خوردن شام در خودم نمی بینم…تنها که باشی دل و دماغ هیچ کاری نداری!
و این روزها من انگار با تنهایی عجین شده ام.
موهای خیسم را شانه می زنم و آبش را با همان حوله ای که دورم پیچیده ام می گیرم ولی چند دقیقه نگذشته باز از شدت خیسی چک چک می کند. تی شرت سپید و شلوارم گرم کن را با حوله ی مرطوب شده از خیسی تنم عوض می کنم و حوله را روی مبل می اندازم.
با اینکه فقط یک ربعی از یازده گذشته ولی از بی حوصلگی سیگاری آتش می کنم، آرام تر که می شوم به رخت خواب پناه می برم و همانطور که یقه ی لباس را روی بینی ام می کشم تا بوی مهیار، مشامم را معطر کند دراز می کشم. بعد از شش ماه مطمئن نیستم بوی تن خودم را گرفته یا هنوز بوی مهیار می دهد…
هرچند که در این پنج سال تن خودم هم دیگر عطر مهیار را دارد.
کسی غیر از تو نمونده، اگه حتی دیگه نیستی…
همه جا بوی تو جاری، خودت اما دیگه نیستی!
دلم برای دیدنش پر می زند…دلم برای شوخی هایش، محبتش، عشق خالصانه ای که نثارم می کرد، دلم برای همه چیزش تنگ شده. رفتی اما به من نگفتی با این خاطرات چه کنم…! ای کاش تکلیفی برایشان روشن می کردی!
چه کنم مهیار با یاد و خاطرت؟!
نیستی اما مونده اسمت، توی غربت شبونه…
میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه!
اشک هایم یکی پس از دیگری از گوشه ی باریک شده ی پلکم روی گونه و سپس بینی ام میلغزد…
آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام،
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام.
لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه،
تو دیگه بر نمی گردی آخر قصه همینه!
گریه شده کار شب و روزم. آخر مگر می شود لباس مهیار را بپوشم و او را در این نزدیکی ها حس کنم ولی به خودم بقبولانم که رفته؟!
قطره های اشک بین موهای خیسم گم می شوند.
شب بی عاطفه برگشت ، شب بعد از رفتن تو.
شب از نیاز من پر، شب خالی از تن تو.
با تو گل بود و ترانه،
با تو بوسه بود و پرواز…
گل و بوسه بی تو گم شد.
بی تو پژمرده شد آواز.
بیشتر توی خودم جمع می شوم و لباس را در تنم می فشارم. چقدر خوب است که می توانم در تنهایی شب هایم، به دور از نگاه های بی رحم وهمیشه قاضیِ مردم خودم را خالی کنم.
آخر یه شب این گریه ها سوی چشام و می بره، عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می پره!
پلک های خیسم کم کم روی هم می افتند و راضی به گم کردن من در شیرینیِ خواب می شوند که صدای زنگ آیفون در گوشم می پیچد.
می خواهم بی توجه به صدای زنگ بخوابم ولی فکری که این شش ماه مرا زنده نگه داشته باعث می شود، خواب از سرم بپرد و سریع از زیر پتو بیرون می خزم.
فکر برگشتن مهیار…!
در همان تاریک و روشن خانه به سمت آیفون می دوم ولی از دیدن صورت یزدان در صفحه نمایش، هم وا می روم و هم تا حد مرگ تعجب می کنم.
نگران هم می شوم…این موقع شب اینجا چه می کند؟
آیفون را بر می دارم و در حالی که پوست لبم را بین دندانم می کنم، جواب می دهم:
-بفرمایید؟!
دستی به موهایش می کشد، در تاریکیِ شب هم می توانم حس کنم نا آرام است.
-میشه درو باز کنی! اگه اشکالی نداشته باشه باید باهات صحبت کنم!
انقدر به او اعتماد ندارم که به خانه ام راهش دهم ولی دلشوره ی صدایش دل مرا هم آشوب می کند و در را برایش باز می کنم.
سریع چراغ ها را روشن می کنم و دم در ورودی به انتظارش می ایستم. واقعا کنجکاوم چه بهانه و دلیلی نیمه شب او را تا اینجا کشانده!
در را که باز می کنم، او را که پشت در می بینم، از اینکه انقدر سریع بالا آمده تعجب می کنم و کمی هم می ترسم. از آمدنش به خانه ام آن هم این موقع شب، حالا به هر دلیلی خشنود نیستم.
بلوز سپید با چهار خانه های آبی به تن دارد، آستین هایش را تا آرنج بالا زده و چند تا دکمه ی بالایی بلوزش بازند. شلوار پارچه ای و سورمه ای رنگِ غروب هنوز پایش است ولی کتش را در آورده.
از وضع آشفته و به دور از مرتبیِ همیشگی اش بیشتر مطمئن میشوم بی قرار است. همانطور که سر تا پایش را برانداز می کنم نگاهم به چشمان سیاهش می افتد، ابروهایم رابالا می برم و دست به سینه منتظر می ایستم.
وقتی می بیند سفت و محکم به در چسبیده ام و قصد ندارم به او اجازه ی دخول بدهم دستپاچه می شود:
-سلام…خوبی؟
چشم هایم را گشاد می کنم و به حالت تعجب زدگی ام اضافه می کنم، او اما حواسش به ظاهر نامتعارف و عجیب غریبِ من است. موهای خیس و درهم، لباس سپید گشاد و بلندِ مردانه با دماغ و چشمانی که شک ندارم از گریه ی زیاد سرخ شده.
با در نظر گرفتن این موضوع که در ساعت کاری نیستیم و او رئیسم نیست اخم می کنم و جدی، با توپ پری می پرسم:
-میشه بگی چطور باید روابطمون و کاری نگه دارم و خصوصیش نکنم وقتی خودت اصلا کمکی نمی کنی؟! اولش ازم می خوای من و برسونی خونه و حالا هم که در عین ناباوری اومدی خونم…چطوری باید ازت دور بمونم؟؟
دهانش را برای زدن حرفی باز می کند ولی دستم را بالا می آورم و نمی گذارم چیزی بگوید:
-اینجا چیکار می کنی؟
سرش را چند بار پایین می اندازد و در آخر خیره به چشمانم جواب میدهد:
-خواهرم بهم گفت…یعنی به این نکته اشاره کرد که از وقتی برگشته من خیلی سرد برخورد می کنم و اصلا شبیه اون آدمی که می شناخت نیستم…گفت که احتمالا باید با یکی در مورد مشکلاتم صحبت کنم…البته وقتی دید به خودش چیزی نمی گم این پیشنهاد و داد.
به در تکیه می دهم و همانطور که طلبکار دست به سینه ایستاده ام، سری تکان می دهم:
-و تو هم مستقیم اومدی سراغ من؟؟ اولین نفری که از همه بیشتر باهاش سرد برخورد می کنی؟! به نظر منطقی میاد…
متوجه تمسخر کلامم می شود و چشم هایش را برای مدت زمان کوتاهی می بندد، بازدمش را پر شتاب و کلافه بیرون می فرستد و وقتی چشم هایش را باز می کند، دیگر هیچ اثری از سردی و سختی در آن ها نمی بینم:
-بخاطر خودت بود…اگر توی محیط کار باهات سرد برخورد می کنم بخاطر خودته. من آدم سخت و نامهربونی هستم…همیشه همینطوریم و اینکه بخوام با منشیِ جدیدم خیلی ناگهانی دوستانه برخورد کنم، همه در موردت فکر ناجور می کنن. خودت می دونی که پشت سر یه دختر تنها چقدر راحت حرف در میارن…اون کارارو کردم تا مراقبت باشم!
فرصتی برای شگفت زده شدن به من نمی دهد و ادامه ی کلامش را می گیرد:
-ولی امروز غروب دیدمت که چقدر تنها و غمگین به نظر می رسیدی. فهمیدم که کارام درست نبوده و اذیتت کردم.
سرم را پایین می اندازم، از دور اندیشی و ملاحظه ای که می کند در مقابل رفتار تند و تیز و بی ادبانه ی خودم شرمنده می شوم. حق را به او می دهم و کدورت هایم در عرض یک ثانیه محو می شوند.
از سر راه کنار می روم و در حالی که در را برایش باز تر می کنم، می پرسم:
-میخوای بیای تو؟
برای اعلام موافقتش پلکی می زند، از کنارم رد می شود و داخل می رود. پشتش در را می بندم و شاکی از ظاهر نه چندان تعریفی ام دنبالش روانه می شوم.
به کاناپه اشاره می کنم:
-بشین.
نگاهش با نوعی وسواس که برایم کاملا آشناست زوایای خانه را از نظر می گذراند. در همین مدت یک ماهه این را می دانم که به شدت از بهم ریختگی نفرت دارد. از آن آدم های عجیب وسواسی است و حالا دیدن خانه ی شلوغ و به هم ریخته ی من آشفتگی اش را دو چندان کرده.
از ژست با مزه و معذبش خنده ام می گیرد و یاد اولین باری که مهیار به خانه ام آمده بود میفتم. مهیار راحت و صمیمی بود و خانه ی خودش صد برابر من شلوغ و نامنظم. اصلا رفتار های مهیار همیشه با نوعی شلختگی همراه بود، درعوض یزدان انگار از قبل هر حرف و عملی را می سنجد.
ناگهان از اینکه آن دو را با هم مقایسه می کنم شگفت زده می شوم و سرم را با شتاب تکان می دهم. چایی ساز را روشن می کنم و زیر لبی می گویم:
-مرد من قابل مقایسه با هیچ کس نیست…
قنددان و بسته ی شکلات را داخل سینی، روی اپن می گذارم و می روم رو به رویش می نشینم.
با این حرکتم حواسش را به من می دهد و تک سرفه ای می زند. وقتی می بینم قصد ندارد اقدامی کند دست به کار می شوم. لحن کلامم دوباره مثل گذشته مودبانه می شود و سعی می کنم زیاد با او صمیمی نشوم:
-خیلی خب…خواهرتون گفته باید با یکی صحبت کنید و من مطمئنم از اون یکی منظورش من نبودم ولی شما به هر دلیلی که مهم نیست چی بوده ترجیح دادید با من راجع به مشکلاتتون صحبت کنید. پس می شنوم…
تکیه اش را به مبل می دهد و دستش را داخل جیب شلوار اتو کشیده اش می کند:
-این و آوردم ببینی.
بعد بسته ای حاویِ برچسب های کوچک و کارتونی را روی میز می گذارد. نگاه به چشمانش می کنم. خونسرد است ولی مطمئنم بیشتر وانمود به خونسردی و آرامش می کند.
به برچسب ها اشاره می کند و می گوید:
-این و از توی کیف نینا پیدا کردم…البته کیفش و نمی گشتم. روی میز بود و من وقتی رد میشدم دستم خورد افتاد و وسایلش ریخت زمین. وسایلش و که میذاشتم توی کیفش این و پیدا کردم…به نظرم عجیب رسید که یه دختر جوون بخواد برچسب توی کیفش داشته باشه…اگر امروز بهم اخطار نداده بودی ساده ازش می گذشتم ولی خوب چون فکرم کمی درگیر حرفات بود خیلی مشکوک شدم…اومدم اینجا که…
بین حرفش می پرم و با شگفتی می پرسم:
-این چیزی بود که می خواستید راجع بهش باهام صحبت کنید؟ اینکه به اعتیاد داشتن خواهرتون مضنونید؟
چند لحظه بدون اینکه پلک بزند و شاکی از اینکه حرفش را بی ادبانه بریده ام نگاهم می کند و سپس پاسخ می دهد:
-پس فکر کردی میخواستم راجب چی باهات صحبت کنم؟ راجع به مسائل خصوصیِ خودم؟ من راجع به مسائل خصوصیم با هیچ کس حرف نمی زنم. واقعا فکر کردی ساعت دوازده شب اومدم بشینم با منشیم راجع به مسائل خصوصیم حرف بزنم؟ مسخرست! فقط بخاطر اینکه نمی تونستم توی دوست و آشنا به کسی اعتماد کنم و این موقع شب هم هیچ روان شناسی پیدا نمی کردم اومدم اینجا. به نظرم عاقلانه ترین کار همین بود. واقعا نمی تونستم تا فردا صبر کنم.
شانه ای بالا می اندازم:
– اونطور که شما گفتید خواهرتون گفته باید با کسی صحبت کنید فکر کردم راجع به خودتونه…
اینبار او بین صحبتم می پرد و بی قرار می گوید:
-میشه این حرفارو بذاری کنار؟ فقط بهم بگو اینا اون چیزی که من فکر می کنم نیستن و فقط چند تا برچسب ساده ان.
انقدر کلافه است که می ترسم عنقریب زیر گریه بزند.
من من کنان و با تاخیر جواب می دهم:
-اگر این چیزیه که می خواید بشنوید…
صدای فریادش چهار ستون بدنم را می لرزاند:
-انقدر طفره نرو…من می خوام حقیقت و بشنوم.
عصبانی می شوم…همین چند دقیقه ی پیش برای رفتار زشتش بهانه تراشی می کرد تا من راهش بدهم و کمکش کنم، حالا دوباره بد اخلاقی می کند.
خودم را روی مبل جلو می کشم و در حالی که پرنده ی نگاهم را با بی پروایی و گستاخی به سوی سیاهیِ چشمانش پرواز می دهم، برچسب ها را برمی دارم و نگاه می کنم. دوباره روی میز می اندازمشان و بی آنکه کمی ملاحظه اش را بکنم، به تندی می گویم:
-اتفاقا دقیقا همون چیزیه که فکر می کنید…یه جور روان گردانه به نام LSD…بین مواد توهم زا از همه خطرناک تر شناخته شده و با توجه به اندازه ی برچسب ها باید بگم که مصرف خواهرتون واقعا بالاست. در ضمن ال.اس.دی ماده ای نیست که کسی بخواد تنها مصرفش کنه صد در صد خواهرتون ماری جوآنا، اکستازی و پی.سی.پی هم مصرف می کنه. قرصای ریز نارنجی ان احتمالا اگر بگردید بین وسایلش پیدا می کنید… امکان مصرف حشیش هم هست…
انقدر از او دلخورم که می خواهم ادامه بدهم و بیشتر او را بسوزانم ولی وقتی نگاه شکه شده اش را می بینم بی اراده و خیلی ناگهانی سکوت می کنم. دو دستش را روی صورتش می گذارد و سرش را پایین می اندازد.
پر درد و با صدای لرزانی، بریده بریده می گوید:
-وااای…
به نظرم می رسد گریه می کند. لب پایینم را به دندان می گیرم و مثل سگ از رفتارم پشیمان می شوم. این چه طرز خبر دادن است؟ هرکسی جای او بود حتما سکته می کرد.
خودم را لعنت می کنم و جلو می کشم، دست هایم را با حالت پر استرسی در هم می پیچانم و با دو دلی می پرسم:
-حالتون خوبه؟
از اینکه بخواهد جلوی من گریه کند استرس می گیرم و با پایم ریتمیک روی زمین ضربه می زنم. کمی که طولش می دهد و ضربان قلب مرا در سینه تا حد زیادی تند می کند، دستش را بر میدارد و سرش را بالا می گیرد.
ذره ای هم شبیه آدم هایی که گریه کرده باشند نیست. حتی به جرات می توانم بگویم خیلی بیشتر از آنچه انتظارش را دارم خونسرد است. چشمان سیاهش درست مانند چاه عمیقی است. به هیچ عنوان نمی شود احساساتش را از چشم هایش صید کرد.
به هیــچ عنــوان…!
فقط اگر درست حدس زده باشم کمی گیج و دستپاچه شده.
نگاهم می کند و ناباورانه سرش را تکان می دهد:
-من باید چیکار کنم؟ توی عمرم یه پک سیگارم نکشیدم و هیچ وقت دور و بر این چیزا نرفتم…هیچ اطلاعی ندارم! اصلا خواهر کوچولوی من کی انقدر بزرگ شده؟
حس می کنم تا حد زیادی از رفتارش تظاهر است. وانمود می کند خونسرد است تا متوجه شکستنش نشوم. انگار که دلش نمی خواهد با از دست دادن کنترلی که روی خودش دارد ذره ای از ابهت مردانه اش زیر سوال برود.
مثلا دست هایش را طوری مشت کرده که رگ های پهنش بیرون زده و اینگونه می خواهد لرزششان را کنترل کند. نفس عمیقی می کشم و در دلم این همه مردانگی را ستایش می کنم.
صدای قل قل آب داخل چایی ساز با تقی رو به کم شدن می رود و هم زمان می شود با بلند شدن من از روی مبل. مردمک چشمانِ نه چندان درشت ولی کشیده و خوش فرمش همراه با حرکت سریع من که مانند فنری از روی تشک مبل کنده می شوم، بالا می آید.
جابه جا می شود و سریع می گوید:
-چایی نمی خورم…فکر کنم بهتره من دیگه برم…
نمی گذارم ادامه دهد و همان طور که به طرفش می روم می گویم:
-چایی نمیارم…فقط…فقط…
کنارش و نزدیک به او روی مبل می نشینم. در آن لحظه نه او را رئیس مغرور و سرسختم می بینم، نه کسی که در برخورد اول مثل دختر بی حیایی به او شماره دادم و نه حتی یک مرد…! فقط انسانی را می بینم که صدمه دیده. حالا هر قدر هم که سعی در پنهان کردنش داشته باشد می توانم حسش کنم.
نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه است می کشم و دستم را به نرمی روی مشت لرزانش می گذارم. رگ های برجسته و پهنش را به خوبی زیر پوست دستم حس می کنم که نبض می زند. نگاه متعجبی به دست من می اندازد ولی هیچ اقدامی مبنی بر بیرون کشیدن دستش از زیر دست من نمی کند.
جرات بیشتری می گیرم، فشار ظریفی به دستش وارد می کنم تا مانع لرزیدنش شوم و می گویم:
-به عنوان برادرش، همراهش و کسی که بهش اعتماد داره و صد در صد خیلی دوستش داره یه عالمه کار هست که می تونید انجام بدید!
از اینکه حامیِ مردی باشم که از تک تک سلول های وجودش مردانگی تراوش می کند، حس خوبی به دلم گرما می بخشد.
متعجب از این حس دستم را سریع عقب می کشم و برای اینکه جو آرام را به هم نزنم و او متوجه کشمکش درونی ام نشود، ادامه می دهم:
-ببینید با وجود حرفای تندی که بهتون زدم ولی واقعا فکر نمی کنم اوضاع خواهرتون بد باشه. اون هجده سالشه و توی کشور قانونمندی مثل انگلستان خیلی احتمالش کمه یه دختر نوجوون زیر سن قانونی گرفتار این چیزا شه. نمی گم احتمالش نیست ولی خیلی کمه. پس مدت زیادی از مصرفش نمیگذره. نمی دونم اصلا شاید از وقتی اومده ایران داره مصرف می کنه. اینا همشون احتمالن. دنبال دلیلش بگردید…مشکلات روحی، کم توجهی، عقده، تنهایی…ببینید برای چی رفته سراغش. شاید میخواد اینطوری جلب توجه کنه. من جوونای زیادی رو میشناسم که بخاطر کم توجهی سراغ این چیزا رفتن. باید حواستون بهش باشه و کمکش کنید.
لبخند دردآلودی می زند که بیشتر شبیه پوزخند است، نگاهش را از من می گیرد و آن را به نقش و نگار قالی می دوزد:
-من نمی دونم چطوری باید کمکش کنم وقتی حتی نمی تونم یه مکالمه ی گرم و برادرانه باهاش داشته باشم. من نمی تونم کمکی بکنم!
می توانم درکش کنم. گاهی روابط خانوادگی طوری از هم دور می شوند که کشش خون هم نمی تواند گره ای از این مشکل باز کند.
بی آنکه بخواهم یاد کیوان می افتم…یزدان و کیوان از هیچ جهتی به هم شباهت ندارند. کیوان به خودش اجازه میداد در تمام مسائل حتی خصوصی هایم دخالت کند و یزدان به نظر به خواهرش بیشتر از حد مجاز فضا میدهد ولی سردیِ هر دو رابطه باعث میشود، اینطور ببینم.
سرم را تکان می دهم و محکم می گویم:
-البته که می تونید! من می دونم که چطوری باید کمکش کنین…
بین حرفم می پرد و در حالی که آرنج دست هایش را به زانوهایش تکیه میدهد، دستی بین موهای سیاهش می کشد:
-نمیخوام درگیرت کنم. همینطوری هم انگار همیشه داری گریه می کنی و به اندازه ی کافی مشکل داری!
نگاه درگیرم را از بین شط سیاه موهایش می گیرم…حجم و رنگش خیلی ناجوانمردانه مرا به یاد موهای مهیار می اندازد.
بی توجه به این موضوع که از سرخی صورتم متوجه گریه کردنم شده، شانه ای بالا می اندازم و صادقانه می گویم:
-همین الانم درگیرم کردین…با اومدنتون اینجا درگیرم کردین. نمی تونم کنار بایستم و سقوط یه دختر هجده ساله رو ببینم و بدونم که کاری ازم ساخته بوده ولی کوتاهی کردم.
تعجب می کند…حق دارد. این همه تحکم در صدایم و اصرار در این که می خواهم کمک کنم عجیب است. نینا قبلا یک بار به طرز زننده ای با آبرویم بازی کرده ولی من نمی توانم حالا به این چیزها توجه کنم.
واقعا احمقم اگر بخواهم سرکشی های یک دختر نوجوان را انقدر جدی بگیرم. نینا برایم ملموس است…مثل اکثر دخترک های متمول است. لوس، نازپرورده، مغرور و خودخواه، ولی حالا فقط دختر بچه ای است که به کمک نیاز دارد.
جواب تعجب نگاهش را میدهم:
-می دونم که اون از من متنفره…
میان کلامم می پرد و نمیگذارد ادامه بدهم:
-اون ازت متنفر نیست…یعنی اگر بخوای بر اساس کارهاش بگی ازت متنفره پس باید از من بیشتر از همه بدش بیاد چون از وقتی برگشته فقط داره برام مشکل درست می کنه. عادت کرده با دیگران از در دشمنی وارد شه…همیشه از اینکه هر موجود زنده ای که باهاش برخورد می کنه ردش کنه میترسه. مغرور تر از اونیه که بخواد به دیگران محبت کنه و فکر می کنه همه ازش بدشون میاد برای همین وانمود میکنه اول اون ازشون متنفره. اینا همه بخاطر اتفاقاتیه که براش افتاده…نمیخوام وارد جزئیات شم فقط مطمئن باش این احساس تنفرش یه حس گذراست.
چند لحظه مکث میکند، نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد:
-به نظر من بهترین راه بردنش پیش یه روان شناسه ولی محاله توی این مورد باهام همکاری کنه…تو هم به عنوان یه دختره بیست و یکی دو ساله کاری ازت بر نمیاد. واقعا گیج شدم…باید باهاش چیکار کنم؟
کمی دلخور از حرفش در صدد دفاع از خودم بر می آیم:
-اول اینکه من بیست و چهار سالمه…نه بیست و یکی دو سال…
سعی می کنم لحنم مثل خودش باشد و بدون توجه به موج تعجبِ دریافتی از نگاهِ درشت شده اش ادامه می دهم:
-بعدشم توی دور و اطرافتون هیچ کس و مثل من پیدا نمی کنید با آدمایی که مواد میکشن سر و کله زده باشه. من یه دوست به نام نسیم دارم که شرایطش شبیه نینا بوده و حالا بدجوری وضعش خراب شده. خوب بخاطر فضای زیادی که خانوادش بهش میدادن و لوسی بیش از اندازش به این راها کشیده شد. حدود یک ماه تونستم ترکش بدم ولی از دستم در رفت…الان بیشتر از یه ماهه ازش خبر ندارم!
این جمله ی آخر را بیشتر با خودم می گویم. واقعا ذهنم درگیر نسیم است. سابقه نداشت این همه مدت خبری از من نگیرد که هیچ تازه تلفنش را هم خاموش کند.
حرف یزدان حواسم را به خودش جمع می کند:
-هنوزم برام عجیبه که بخوای کمک کنی…حتی اگرم کمکی ازت بر بیاد با اون کاری که نینا کرد بازم یجورایی مشکوکه.
با چشمان گشاد شده از تعجب و کمی خشم می گویم:
-انقدر بچه و عقده ای نیستم که بخوام حرفا و کارای یه دختر نوجوون و که هیچ ریشه ای نداره و از سر بچگیِ جدی بگیرم و سقوطش و تماشا کنم…ببخشید ولی حساب من و از آدمای مغرور و نامهربونی مثل خودتون جدا کنید…
-خیلی خب حالا چرا جوش میاری؟ منظوری نداشتم!
سعی می کنم خونسردیِ خودم را تا حد ممکن حفظ کنم، برای عوض کردن جو و دور کردن ذهنش از مسئله ی اعتیاد خواهرش می پرسم:
-حالا از کجا فهمیدید اون نوشته کار نینا بوده؟!
شمرده شمرده توضیح می دهد:
-از اولم به خاطر انگلیسی نوشته شدن متن و اینکه خواهرم و میشناختم بهش شک داشتم. نینا فارسی حرف میزنه ولی نمی تونه خوب بنویسه. بعد از برخورد اولتون پاش و کرد توی یه کفش که باید اخراجت کنم ولی من دلیلی برای اینکار نمی دیدم. تو کارت و خوب انجام میدی و بخاطر سرسختیِ من و اینکه بر خلاف همیشه که زود در مقابلش کوتاه میام مخالفت کردم بیشتر حرصش گرفت. وقتی قوطیِ رنگ قرمز که خیلی با اون رنگ جیغِ روی دیوار همخونی داشت رو توی انبار خونه پیدا کردم شکم برطرف شد و مطمئن شدم کار خودش بوده. از چند تا از نگهبانا هم پرسیدم و آخر فهمیدم به اسم اینکه خواهر منه و چیزی رو میخواد از داخل شرکت برام بیاره تونسته بوده بعد از ساعت کاری اونجا بیاد و بنویسدش.
بعد از اتمام جمله ی آخرش از روی کاناپه بلند می شود و دست در جیبش می کند:
-ولی اگر خیالت راحت میشه باید بگم لباس عروس دختر خالش و فقط بخاطر اینکه سعی داشت بهش بفهمونه از وقتی برگشته خیلی بی ادب شده قیچی کرد. اون با همه ی دنیا مشکل داره…فقط تو نیستی!
حیرت زده لبخندی می زنم و می گویم:
-خدا به دادم برسه…ولی خوب شد این و گفتید…اینطوری راحت تر باهاش کنار میام. فکر کنم در درجه ی اول باید بهش نزدیک شم اون موقع می تونم بفهمم چطور آدمیه و چطوری میشه برای دور کردنش از مواد کاری کرد.
با نفس عمیقی که می کشد سینه ی پهنش آشکارا بالا و پایین می رود:
-ممنون که میخوای کمک کنی…هرچند که من معمولا برای کارام از کسی کمک نمی گیرم ولی خب فکر کنم این یکی فرق داره. من توی روابط عاطفی واقعا ضعیفم.
نگاهی به ساعت می اندازد:
خیلی دیره من دیگه برم.
سری تکان می دهم و من هم به تبعیت از او بلند می شوم و تا دم در بدرقه اش می کنم.
-ممنون که این موقع شب در خونت و روم باز کردی و کمکم کردی.
-خواهش می کنم…هیچ وقت لطفی که بابت دادن این کار بهم کردید و فراموش نمی کنم. این در برابر کمک شما تقریبا هیچ بود.
نمی فهمم برای چه اخم هایش در هم می رود:
-ای کاش همینطوری بود که تو میگی! ای کاش…
ناگهانی و از روی تعجب من هم اخم می کنم:
-منظورتون چیه؟
اخمش غلیظ تر می شود و روی شعاع زیادی از صورتش سایه می اندازد:
-هیچی…فراموشش کن! برو تو موهات خیسه سرما میخوری.
دستی روی موهای نرمم که هنوز کمی نم دارد می کشم:
-باشه…شبتون بخیر!
هنوز در را نبسته ام که دوباره صدایِ بمش چرت راهرو را می پراند:
-بار اولی که دیدمت…
مکثش با دیدن توجه من کوتاه می شود و ادامه می دهد:
-بار اولی که دیدمت و یادته؟ همون شب برفی که…
بین حرفش می روم:
-یادمه رئیس!
از شنیدن واژه ی رئیس رد کمرنگی از لبخند روی لبش نقش می بندد و ادامه می دهد:
-اون سایه ای که ترسوندت من بودم…
قلبم الکی ضربان تندی می گیرد و دهانم خشک می شود:
-کدوم سایه؟
-اونشب حال خوشی نداشتم و طبق عادت برای آروم شدن توی کوچه پس کوچه های تهران رانندگی می کردم که یهو میگرنم اود کرد و سر درد بدی گرفتم. انقدر درد بهم فشار آورد مجبور شدم به نزدیک ترین داروخونه ی سر راه برم. وقتی از داروخونه بیرون می اومدی دیدمت. سردردم و خریدن مسکن فراموشم شد و فقط خیلی تعجب کردم یه دختر جوون و تنها که اصلا ظاهرش شبیه زنای… بخشید که این و میگم…
مکثی می کند و در حالی که سرش را پایین می اندازد ادامه می دهد:
-اصلا شبیه زنای خراب نیست توی خیابون چیکار می کنه. اونم توی اون سرما…بدون اینکه خودم بخوام و بدونم چرا افتادم دنبالت و تا به خودم اومدم دیدم ترسوندمت برای همین عقب گرد کردم و شاکی از خودم برگشتم طرف داروخونه تا کار نیمه کارم و تموم کنم. هنوز یک ربعم نگذشته بود صدای جیغ شنیدم. تقریبا حدس می زدم دلیلش چی می تونه باشه و بدون اینکه در ماشین و قفل کنم دوییم سمت صدا و شمارو توی اون حالت دیدم.
سرش را بالا می آورد و چشمانش را به نگاه متعجب من می دوزد:
-اینکه گفتی دیدنم اون شب خیلی عجیب و نوشته ی روی دیوار کار من بوده واقعا ناراحتم کرد. من عین حقیقت و بهت گفتم و باور کن قصدم فقط کمک به یه دختر تنها بود ولی…
شرمنده کلامش را می برم:
-متاسفم رئیس…نمی خواستم اون حرفارو بزنم…فقط ترسیده بودم. فقط می تونم بگم متاسفم…!
-اشکالی نداره. نگفتم که عذرخواهی کنی خواستم روشنت کنم…این یعنی اینکه بهم اعتماد داری دیگه! اینطور نیست؟
دنبال ربطی بین این دو موضوع می گردم ولی او مانند پسر بچه ی لجبازی مصرانه می پرسد:
-بهم اعتماد داری یا نه؟!
شگفت زده از سوالش بریده بریده و گنگ می گویم:
-خب…خب…در حدی که میشناسمتون…فکر کنم اعتماد داشته باشم.
قدمی جلو می گذارد و با لحن کلافه و در عین حال محکمی سوالش را تکرا می کند:
-این که نشد جواب! بهم بگو به من اعتماد داری یا نه؟!
قلبم که آرام تر شده دوباره پر طپش می زند…همیشه و اینبار بیشتر از همیشه با رفتارهایش گیجم می کند.
با اینکه دلیل اینهمه اصرارش را نمی دانم صادقانه جواب می دهم:
-نه…چون نمیشناسمتون بهتون اعتماد ندارم.
در کمال بهت و ناباوری نفسی از سر آسودگی می کشد:
-خیلی خوبه…به عنوان یه دختر تنها به هیچ کس اعتماد نکن…انقدر راحت در خونت و روی هر مردی باز نکن. نصیحتت نمی کنم جدی بگیرش!!
بعد سریع با خداحافظیِ کوتاهی و بدون توجه به من که خشکم زده در آسانسور را باز می کند و داخلش می رود. وقتی در را پشتش می بندم، اعتراف می کنم که…
این مرد عجیب ترین موجودی است که در عمرم دیده ام.
سعی می کنم ذهنم را درگیر رفتار هایش نکنم و با نگاهی به سرتا پایم خنده ام می گیرد:
-قربونِ تیپ…
***
آسانسور در طبقه ی شانزدهم می ایستد و من با همان بی حالی ای که در این یک هفته گریبانم را گرفته و از صبح شدتش چند برابر شده، از آن خارج می شوم.
هنوز به میزم نرسیده شروع به سرفه کردن می کنم. گلویم از شدت سرفه خش می افتد و اشک در چشمم جمع می شود ولی هنوز میل عجیبی برای سرفه کردن و برطرف کردن خارش گلویم دارم.
کیفم را روی میز می اندازم و دسته گل را بین دو دستم می گیرم. با وجود بدن درد و خستگیِ کاذب، بنابر عادت هر روزه ام برای خریدن دسته ی سرخ رنگِ گل های رز در خیابان فرشته توقف کردم و تا آمنه که ساختمان شرکت در آن قرار دارد را با تاکسی آمدم.
این رفت و آمد های هر روزه اگر چه سخت و طاقت فرسا به نظر می رسد ولی روزمرگی ام شده. حتی با وجود حال بدم هم نتوانستم از آن بگذرم. یزدان آدرس گل فروشی را همان روز اول برایم نوشت. صاحب گل فروشیِ بزرگ و مجلل احترام خاصی برای یزدان قائل است و هر روز بدون بازخواست و گرفتن هیچ وجهی اجازه می دهد خودم از بین آن همه گل تر و تازه، زیبا و رنگارنگ دسته ای جدا کنم. احتمالا خود یزدان شماره حسابش را از قبل داده تا پول را بردارند، به هر صورت از من که پولی نمی گیرد و من هم کنجکاوی نمی کنم. گلهای صد رنگ حس زندگی را به بند بند وجودم تزریق می کنند و از استشمام بوی خارق العاده شان تازه می شوم. برایم عادت زیبایی شده و هر روز با وسواس خاصی از بین بی شمار نوع گل، دسته ی بزرگ و تک چین شده ای از رزِ سرخ جدا می کنم.
شاکی از اینکه بخاطر سرما خوردگی ام نمی توانم مثل هر روز رزهای خوش بو را ببویم و هوش از سرم بپرد، کلید به در چوبی، رگه دار و دو دهنه ی دفترش می اندازم. دسته ی گل را داخل گلدان کریستالی جا می دهم و بعد از انجام وظایف هر روزه ام از دفترش خارج می شوم.
چند عطسه ی پشت سر هم اشک را مهمان چشمم می کند و با سنگینی روی صندلی ام ولو می شوم. لپ تاپ را روشن می کنم. در حال تایپ کردن متن قرار داد شرکت پژوهش نمی فهمم چطور سرم روی میز می افتد و از حال می روم.
با حس سنگینی ای روی صورتم از خواب می پرم و بیدار شدنم با داغی و سرگیجه ی طاقت فرسایی، هم زمان می شود. نگاه به بالا سرم می کنم و یزدان را با کمی تاخیر می شناسم.
وقتی می بیند بیدار شده ام و نگاهش می کنم دستش را از روی پیشانی ام بر می دارد و می گوید:
-سلام…
دستپاچه می شوم و سریع سیخ سر جایم مینشینم:
-صبح بخیر رئیس…ببخشید اصلا نمی دونم چطور خوابم برد.
به چشمان خمار و تب دارم خیره می شود و می گوید:
-نمی خواستم بیدارت کنم…تب داری! چرا اومدی شرکت؟! بهتر بود می موندی خونه استراحت می کردی.
توجهی به لحن شماتت بارش نمی کنم و لپ تاپ را که در حالت sleep رفته دوباره روشن می کنم.
صدای دورگه شده ام از شدت گرفتگی انگار از ته چاه بیرون می آید:
-لزومی نداشت…حالم خوبه! ببخشید که…
کلافه بین حرفم می پرد:
-انقدر الکی و سر هرچیزی عذرخواهی نکن…مطمئنی نمی خوای مرخصی بگیری؟ به نظر خیلی بد حال میرسی!
سرم را برای تایید با شتاب تکان می دهم که باعث می شود دوباره دنیا دور سرم بچرخد:
-ممنون رئیس ولی واقعا نیازی نیست. باید متن قرارداد پژوهش و تا شب تایپ کنم و برای فرها…آقای رادمنش ازش پرینت بگیرم.
شانه ای بالا می اندازد:
-هر طور خودت صلاح میدونی…حالا که میگی خوبی بیا اتاق من.
از روی صندلی بلند می شوم و در حالی که عجیبا سعی در پس زدن عطسه ای که مدام تا نوک دماغم می آید و عقب می رود دارم دنبال یزدان روانه می شوم.
از همان بیرون دفتر هم می توانم صدای فرهان را بشنوم و وقتی وارد می شویم او را می بینم که پشت میز یزدان نشسته و با تلفن صحبت می کند:
– تجارت با سود بالا خطرناکه؟ اینطور نیست. به نظر من لازمه…کامپیوترا دارن جایگزین همه چیز میشن و من دارم روی تکنولوژی رو کم می کنم. تو هم باید همینکارو بکنی!
ما را می بیند، سری به معنای سلام دادن تکان می دهد و به مکالمه اش ادامه می دهد:
-همکارم همین الان اومد. میخوای بقیش و بعد از ناهار تموم کنیم؟
نگاه به چهره ی درهم یزدان می اندازم و فرهان بعد از گوش سپردن به صحبت طرف مکالمه اش می گوید:
-عالیه…می بینمت!
یزدان در حالی که دست در جیب کتِ سربی رنگش می کند به طرف میزش می رود:
-توی دفتر من چیکار می کنی فرهان؟
فرهان نگاه گذرایی به من می اندازد، پوشه ای از روی میز بر می دارد و جواب میدهد:
-دنبال اون لیستی که توش اسم تاجرای الگوریتم بود می گردم.
یزدان شانه ای بالا می اندازد:
-دو هفتست هیچ اسمی بهش اضافه نکردم پس دنبالش نگرد. الان وقت مناسبی برای استخدام کردن آدمای جدید نیست.
فرهان پوشه ی مشکی رنگِ داخل دستش را روی میز می اندازد و به صندلیِ پشت بلند، تکیه می دهد:
-سرمایه گذارا مثل شاه ماهی می مونن. مثل گوشت تازه ان…
از چنین بینشی در مورد انسان هایی که تا قسمتی پولشان این شرکت را می گرداند دلم چرکین می شود. چقدر از شمِ اقتصادیِ فرهان و ایده های ماشینی اش متنفرم!
یزدان دستی به سرش می کشد و می گوید:
-خیلی خب پس وقتم و روی پیدا کردن سرمایه گذارای جدید میذارم نه استخدام کارمند.
سپس دو دستش را روی میز می گذارد و کمی به طرف فرهان خم می شود:
-یادمه پدرم که یکی از بهترین تاجرایی که می شناختم بود بهم می گفت “قیمت اونیه که پرداخت می کنی و ارزش اونیه که به دست میاری” من دارم واسه این شرکت ارزش جمع می کنم…چیزی که از قیمت برام مفیدتر و کارسازتره. نمی خوام با پلتیک های ریسکیِ تو توی دردسر بیفتم. فکر اینکه بخوای ایدتو عملی کنی و از سرت بیرون کن…به هیچ عنوان دنبال دردسر نمی گردم.
بلاتکلیف و گیج از این بحث که هیچ سر رشته ای از آن ندارم گوشه ای می ایستم و فقط نظاره می کنم…میل عجیبی برای بیشتر شنیدن در خودم می بینم. انقدر سرشان به بگو مگو گرم است، حضورم را فراموش کرده اند. با وجود سنگینی و حال ناخوشم حتی سرفه هایی که تا گلویم بالا می آیند را هم فرو می دهم تا متوجه حضورم نشوند و بیرونم نیندازند.
فرهان یک ابرویش را بالا می اندازد و با لحن توبیخ آمیزی می گوید:
-اینطوریاست؟ قرار بر شراکت بود یزدان…سهند توسلی می خواد سرمایش و پس بگیره و باید از اینور اونور بشنوم چون تو هیچی به من نمیگی!
یزدان صاف می ایستد:
-اینطور به نظر میرسه که میخواد پس بگیره. گفته میخواد جای دیگه سرمایه گذاری کنه.
فرهان با حاضر جوابی و سریع می گوید:
-پس باید بیست درصد سودش و بالا می بردی…
یزدان تایید می کند:
-منم می خواستم همینکارو بکنم.
فرهان از پشت میز یزدان بلند می شود و به سمتش می رود:
-خوب پس چرا باهاش صحبت نمی کنی؟ قانعش کن نباید پولش و بکشه بیرون.
لحن یزدان به نظر بی حوصله می رسد:
-بخاطر اینکه فامیله…اگه میخواد سرمایه اش رو بکشه بیرون جلوش و نمی گیرم.
مکثی می کند و در حالی که روی صندلیِ ریاستش می نشیند، مشکوک ادامه میدهد:
-نمی فهمم چرا انقدر اهمیت میدی…سهند کمتر از صد میلیون سرمایه گذاشته…اصلا ارزشش و نداره.
فرهان از زیر کتش دست به کمر می زند و رو به رویش می ایستد:
-من اصلا به پول سهند اهمیت نمیدم…ولی بابای سمیرا برام مهمه!
یزدان آشکارا تکان سختی می خورد:
-پس دوباره برگشتیم سر نقطه ی اول…همه ی حرفت سر پول پدر زن منه!!
فکرم برای تجزیه و تحلیل حرف هایشان از حرکت می ایستد. یزدان ازدواج کرده؟ اصلا فکرش را هم نمی کردم. خودم هم نمی فهمم چرا حس بدی پیدا می کنم.
-بابای سمیرا بیشتر از سی ساله که سرمایش و توی شرکت سیادت ریخته…
-بخطر همین میگم دیگه…اگر سهند که پسرشه و تقریبا نزدیک ترین آدم بهش پولش و پس بگیره دیگه عمرا دستمون به یه قرون از اون اقیانوسِ اسکناسم نمیرسه.
یزدان پوشه های روی میزش را مرتب می کند و عصبی می گوید:
-من دنبال پول بابای سمیرا نیستم…پیشنهاد می کنم حرفشم نزنی. ولش کن!
-میدونی داری چه حماقتی…
یزدان تقریبا فریاد می کشد:
-یه کلمه ی دیگه هم نمی خوام در مورد ایده ی مزخرفت بشنوم، قبلا به اندازه ی کافی شنیدم…گفتم ولش کن…من دنبال دردسر نمی گردم.
بعد آرام تر ولی با همان صلابت ادامه می دهد:
-فقط پول سهند و به حسابش واریز کن…تمام.
فرهان چند لحظه خصمانه به یزدان نگاه می کند و سپس به سمت در دفتر می رود. در را محکم پشتش می بندد ولی من از صدای در نیست که اینطور می لرزم.
چشمم سیاهی می رود و برای جلوگیری از سقوط احتمالی، دستم را به دیوار تکیه می دهم. یزدان انگار با تکانی که می خورم تازه متوجه حضورم می شود و نگاهم می کند:
-اینجایی؟ فکر کردم…
حرفش هنوز کامل نشده با دیدن رنگ و روی پریده و حال ناخوشم از روی صندلی اش جستی می زند:
-حالت خوبه؟
نگاهم به او که هر لحظه نزدیک تر می شود است و سریع می گویم:
-خوبم رئیس!
-دِ آخه خوب نیستی هی میگی خوبم! ببین چجوری داری می لرزی..
دستش که روی بازویم قرار می گیرد کنترلم را از دست می دهم و به شدت پسش می زنم.
رویم را می گیرم و یک قدم عقب می روم، صدایم بی آنکه بخواهم بلند می شود و تشرزنان می گویم:
-گفتم که خوبم!
دوباره سرم گیج می رود و تلویی می خورم. عصبی و بدون ذره ای اهمیت به اجتناب من دو بازویم را در دستش می گیرد تا مانع افتادنم شود:
-واسه من صدات و بالا نبر…من اگه بخوام داد بزنم صدام از تو خیلی بلند تره…
همانطور که توبیخ آمیز این کلمات را پشت هم ردیف می کند مرا روی مبل چرمی و تپل کنار میز کارش می نشاند:
-میبرمت خونت…فقط چند لحظه صبر کن به حسین آقا بگم ماشین و بزنه بیرون.
صدای بلندش به اندازه ای مرا ترسانده که جرات مخالفت بیشتر را در خود نمی بینم. سرم را به پشتیِ مبل تکیه می دهم و سرفه کنان پلک هایم را روی هم می گذارم. صدای قدم هایش و مکالمه ی دستوری اش با حسین آقا را می شنوم و چند دقیقه نگذشته صدای قدم هایش نزدیکم می شود.
از ترس اینکه باز بخواهد بیش از اندازه به من نزدیک شود چشم هایم را باز می کنم و بی حال از روی مبل بلند می شوم. با فاصله ی کوتاهی از من گام بر می دارد و من فکر می کنم چرا از اینکه شنیدم متاهل است انقدر ناراحتم؟!
یعنی دوستش دارم؟؟ البته که نه! واقعا ایده ی مسخره ایست. من به دوباره دل سپردن و به همه ی دوباره ها نه می گویم ولی وضع مالی و مردانگی اش چشمم را گرفته بود. خوب می شد حالا که مهیار قصد برگشتن ندارد و مجبور به فراموش کردنش هستم، مردی مثل یزدان را جای او وارد زندگی ام می کردم.
به نظر زیادی خوش اشتهایی است ولی اگر متاهل نبود می توانستم خودم را به او ببندم! می دانم که می توانستم.
اینطوری حداقل تا آخر عمرم از نظر مالی تامین می شدم…
آهی می کشم…به هرحال فکر کردن به این موضوع بیهوده است. هرچقدر هم بی پروا باشم دور مردان متاهل را خط قرمز می کشم. بعد از پشت سر گذاشتن این همه مصیبت آرامش را از همه چیز بیشتر دوست دارم. حتی اگر این خط قرمز به قیمت از دست دادن مرد بی نظیری مثل یزدان هم باشد، به هیچ عنوان دنبال دردسر نمی گردم.
-ای وای گلاره جان چت شده خوشگل خانوم؟! رنگ به روت نمونده.
هنوز به آسانسور نرسیده ایم که فرناز خودش را بین راهمان می اندازد. در مدت کارم در این شرکت با او از همه بیشتر صمیمی شده ام.
لبخند بی رنگ و رویی می زنم:
-چیزی نیست…
یزدان قبل از اینکه فرناز جوابی بدهد سریع می گوید:
-خانوم رحیمی شما امروز پشت میز خانوم تابش بشینید و به تلفنا جواب بدید چند تا تماس واجب دارم نمی خوام از دستشون بدم. خانوم تابش و برسونم زود برمی گردم تا بهشون رسیدگی کنم.
فرناز نگاه مشکوکی اول به من و بعد یزدان می اندازد:
-چشم جناب جاوید…جسارت نباشه چرا نمی سپرید حسین آقا ببرتش…یا می تونم یه آژانس بگیرم!
یزدان چپ چپ نگاهش می کند و انگار از دخالت بی موقعش به شدت شاکی می شود.
فرناز از نگاه یزدان موذب سرش را پایین می اندازد ولی او با کلافگی نفسش را بیرون فوت می کند و به سمت من بر می گردد:
-حق با شماست…حالشون خیلی بد بود یکم هول شدم. پس تا دم در شما ببریدشون توی راه یوقت از حال نرن.
تا وقتی در آسانسور بسته شود و چشم از قد و قامت بلند و سربی پوش شده اش بگیرم هنوز همانجا ایستاده و مشوش نگاهم می کند. از اینهمه نگرانی ای که پیشکشم می کند تعجب می کنم. با وجود عجیب و غیر منتظره بودنش، این حجم از ملاطفت و توجه، حس شیرینی دارد و برای بار هزارم بعد از گذشت فقط نیم ساعت زمزمه می کنم:
-حیف…!
***
در چشمان خمار و خواب گرفته ی مهیار نگاهم می کنم و دستی به موهای سیاه و به هم ریخته اش می کشم. اینکه از روی صفحه ی شیشه ایِ موبایلم سیاهیِ موهایش را لمس کنم راضی ام نمی کند.
آه می کشم، از همان آه هایی که دل سنگ را آب می کند…دل آهن را هم…!
هیچکی عاشقت، اینجور که منم…
نبـــود و نشـــد!
لاف نمی زنم،
من از تویی که بد کردی با من؛
گلـــه می کنم…
دل نمی کنم!
-میدونی!! هروقت کسی حرف خنده داری می زنه و من خندم می گیره، همیشه دور و برم رو نگاه می کنم تا ببینم تو هم می خندی یا نه…حتی اگر تو اونجا نباشی من بازم دنبالت می گردم شاید که لبخند معجزه گرت رو ببینم…ولی مشکل اینجاست که این اواخر زیاد جات و همه جا خالی می بینم. بده که دارم به نبودت عادت می کنم نه؟! دست من نیست مهیار…دست من نیست! ولی نه! اشتباهی فکر می کنم دارم به نبودت عادت می کنم…رفتنت مثل یه حادثه برام موندنیه…
دشت خشکِ سینه ام با هق هق بالا و پایین می رود. صورتم خیس شده ولی هنوز میل بی حد و حصری در باریدن دارم. دشت سینه ام خشکِ خشک است، نمی دانم پس این همه باران برای فروریختن از کجا سرچشمه می گیرد!
صدای زنگ در مرا از حال و هوایی که انگار اخیرا زیاد از حد درگیرشم خارج می کند. سرفه کنان و با سنگینی از روی کاناپه بلند می شوم و موبایلم را روی میز می گذارم.
خانه از زور تنهایی و کسلیِ من بوی رخوت گرفته. بوی کسالت و خواب آلودگی. اگر زنگ در مجبورم نمی کرد حالا حالا ها قصد شکستن این هوای سکوت گرفته را نداشتم.
تعجب می کنم که چه کسی می تواند پشت در باشد؟! با همسایه ها که اصلا رابطه ی خوبی ندارم و به جز موارد انگشت شمار دم درب خانه ام نمی آیند و اگر کس دیگری است پس چطور زنگ پایین را نزده؟!
به جای تجزیه و تحلیل بیخودی، بی حال به طرف در می روم و چشمم را روی چشمیِ در می فشارم. سیاه است…هرکسی پشت در است دستش را روی چشمی گذاشته تا نتوانم ببینمش.
دستم را با دو دلی روی دستگیره می گذارم ولی وقتی زنگ در برای بار دوم می خورد، شک و شبهه را پس می زنم و سریع در را می گشایم…
از دیدن مردی که پشت در ایستاده و با چشمان براق و پلنگی اش خیره ام شده نمی دانم چطور با همان گلوی مریض و زخمی جیغ می کشم:
-تـــو…تـــو…
از شدت غافلگیری ام استفاده می کند. لبخندی به رویم می زند و وارد خانه می شود. سوزنم از روی کلمه ی «تو» برداشته شده و با زبانی الکن می گویم:
-تو…اینجا…چیکار می کنی؟
نور خورشید در برابر لبخندِ روشنش کم می آورد:
-سلام گلاره…منم دلم برات خیلی تنگ شده بود. راستش می دونستم قراره ازم استقبال گرمی شه ولی نه دیگه به این گرمی…
با دلخوری و صدایی که هیچ حسی…واقعا هیچ حسی در آن نیست، دستم را زیر سینه ام جمع می کنم و پر طعنه می گویم:
-بی خبر میذاری میری اونوقت انتظار استقبال گرمم داری سیاوش خان؟ من که بهت گفته بودم دیگه نمی خوام…
بین حرفم می پرد و آغوشش را به رویم باز می کند:
-گلگی هارو بریز دور گلاره…دلم برات اندازه ی دنیا تنگ شده بود…بیا اینجا!
نگاه به آغوش بازش می کنم. پوزخندی به وسعت گندابی پهناورتر از رودخانه ی روشن نگاه او روی لبم می نشیند:
-ولی اینا گلگی نیست…دل من اصلا برات تنگ نشده بود. بود و نبودت فرقی نداره. از اینجا برو!
دست هایش کنار پایش می افتد و لبخندش می شود خط صافی روی لبِ باریکش:
-خیلی بی انصافی گلاره…خیلی!
بی انصاف نیستم…دلم تنگ است…بی قرارم ولی بی انصاف نیستم!
نگاهم به طرف دست هایش مشت شده اش می رود. داخل مشتش مشمایی است که از فکر سوغاتی بودنش پوزخندم غلیظ تر می شود:
-ببخشید که اونطور که می خواستی نشد…احتمالا موقعی که بدون حتی خداحافظی کردن با من داشتی می رفتی گفتی دل گلاره به جهنم…فوقش یه کادو می گیرم میرم دم خونش همه چیز و فراموش میکنه. نخیر شازده از این خبرا نیست…بیشتر از اونیکه فکرش و بکنی ازت دلخورم.
از در فاصله می گیرد و به من نزدیک می شود. نگاهم به قدم هایش خیره مانده و می شمارمشان.
جسارتش مرا می ترساند. می ترسم که فاصله و دوری ابرهای کدورت را کنار زده باشد و من بدون اینکه بخواهم او را ببخشم.
-منم برای همین اومدم گلاره…اومدم که دلخوریات و از بین ببرم.
می ترسم که دشت تب کرده ی سینه ام بودن او را به جای نبودن مهیار بخواهد.
-گلاره میدونم که ناگهانی رفتنم دلخورت کرده ولی برگشتم جبران کنم…هم برای تو…هم برای مهیار!
شنیدن نام مهیار زخم هایم را تازه می کند…تازه می کند و بی آنکه بخواهم صدایم بالا می رود:
-گوشای من درازه سیاوش؟ من خرم؟ نخیر…خیلی هم حالیمه…جنابعالی برگشتی چون درست تموم شده…برگشتی چون نیازی به بیشتر موندن نبود.
قدم آخرش بین رفتن و ماندن می ماند و در نیمه ی راه روی زمین سرامیک پوش می نشیند:
-گلــاره؟! تو که انقدر کینه ای و نامهربون نبودی.
خبر نداری سیاوش ولی مدت هاست جای مهربانی را ناله گرفته! خبر نداری…! شاید هم می دانی و خودت را به نادانی می زنی…آخر خیلی وقتست آدم ها با هم یکی نیستند و هریک ماسکی از هزار رویی به صورتشان می زنند.
هوای دلم عجیب مسموم شده سیاوش…از من توقع زیاد داری…نداشته باش!
صورتم را به چپ متمایل می کنم و چشم هایم را روی هم می گذارم و شوری اشکِ روان شده از بین ترک های خشک لبم می گذرد و شوری اش، تلخیِ دهانم را طعم می دهد.
نزدیکی اش را حس می کنم…گرمای حضورش یخ بستگیِ اطراف را آب می کند…دل یخ بسته ی مرا هم! گردیِ چانه ام را بین انگشتانش می گیرد و سرم را با وجود ممانعت به سوی خودش بر می گرداند:
-نگام کن گلاره! چرا انقدر دلگیری از من؟! باور کنم نبودنم برات مهم بوده؟ باور کنم از نبودنِ منه که انقدر دلگیری؟!
نگفتم می داند؟! می دانستم خودش را به ندانستن می زند. زکی…! این هم از سیاوش همیشه پاک و ساده دل و صادق…!
چشم باز می کنم و نگاهم مستقیم میفتد در زردِ کهرباییِ نگاهش. در چشم هایِ پلنگی و درشتش…
خدایا چقدر دلم برای این نگاه و چشمان وحشی تنگ شده بود!
کمی در این دو سال تغییر کرده اما هنوز هم همان سیاوش دوست داشتنی است. موهای قهوه ای سوخته و صافش کمی روی شقیقه ها کم شده. هیکلش به طرز چشم گیری عضله ای شده و مثل گذشته ها دیلاغ نیست. ریش های قهوه ای رنگِ روی صورتش او را سن و سال دارتر از این نشان می دهد که فقط دو سال از آن روزها گذشته و روشنی و صافیِ پوستش مرا به یاد مهیار می اندازد. فرم صورتشان با وجود جزئیات متفاوت بسیار شبیه هم است.
پسر خاله اند مثلا…باید هم شبیه باشند. در باطن ولی مثل شب و روزند…
دوباره نگاهم روی مردمک چشمانش می نشیند. منتظر است جواب سوال های رگباری اش را بدهم ولی من به هیـــچ عنوان چنین قصدی ندارم.
وقتی می بیند این ارتباط چشمی به درازا می کشد، انگار که دلش طاقت نمی آورد. دستش چانه ام را رها می کند و روی بازویم می نشیند.
خشن و بی رحم مرا سوی خودش می کشد اما پر مهر در آغوشش جایم می دهد و دستش روی کرک های شانه نخورده ی موهایم می نشیند:
-حرف نگاهت و زبونت با هم یکی نیست گلاره…من و گول نزن!
مشت ضعیف و زنانه ام را روی سینه اش می کوبم و با صدایی لرزان از بغض می گویم:
-ولم کن…ولم کن سیاوش! برگشتی اینجا که چی بشه؟!
دستش نوازش می کند رشته های محتاج موهایم را…همچنان که نوازش می کند می گوید:
-چرا انقدر دلگیری عزیزِ من؟! چی اینطور دلگیرت کرده؟ من؟ سیاوش؟ دو سال گذشته هنوز من و نبخشیدی؟
نفس عمیقی می کشم. دم سنگینی از عطرِ مهربان روی سینه اش می گیرم و بازدمم را با خساست زیادی پس می دهم.
-نمی دونم چرا نمی تونم این دلگیری رو بذارم به حساب دلتنگیت برای خودم…این واکنش سنگین تر از اونیه که انتظارش و داشتم…
انگار بین گفتن و نگفتن حرفی مانده. چند بار نفس عمیق می کشد، بلاخره دل به دریا می زند و دل مرا به شور می اندازد:
-با مهیار دعوات شده؟!
باور کنم که نمی داند من و مهیار دیگر با هم نیستیم؟ باید باور کنم تظاهر به ندانستن نمی کند و واقعا خبر ندارد؟!
از تعریف کردن این قصه ی تکراری خسته شده ام و کوتاه می گویم:
-من و مهیار نزدیکِ هفت ماهه تموم کردیم…
و دعا دعا می کنم جمله ی «من که گفته بودم» را تحویلم ندهد. مشمای داخل دستش که دور کمر من پیچیده شده روی زمین می افتد و بی معطلی مرا از آغوشش بیرون می کشد.
مردمک نگاهش درست مثل دو علامت سوال زرد رنگ شده…
-تموم کردید؟!
صدایش شکه و بیش تر از حد انتظارم بلند است…انگار واقعا خبر نداشته!
خودم را از بین دست هایش بیرون می کشم و چند گام عقب می روم:
-آره تموم شد…خواهشا نگو من که گفته بودم و یادم ننداز چقدر احمقم.
سرش را ناباورانه تکان می دهد:
-نه گلاره من اون حرف و چهار سال پیش می زدم ولی وقتی داشتم می رفتم مطمئن بودم مهیار عاشقته. انقدر زیاد که تا آخر عمرش می تونه محبتش و به پات بریزه. مطمئن بودم.
-خب مثل اینکه حساب کتابات غلط از آب در اومده…هیچ وقت رو مهیار حسابی باز نکن…یادته که؟! این حرف و خودت بهم میزدی.
می خواهد چیزی بگوید که مانعش می شوم:
-خواهش می کنم بذارش برای بعد…الان وقتش نیست!
پلکِ آرامش بخشی می زند:
-باشه عزیزم باشه برای بعد…
اما من هنوز هم در نی نی نگاهش می توانم شدت کنجکاوی و حیرتش را بخوانم. حق دارد که بخواهد بداند عشق آتشینِ بین من و مهیار چه بر سرش آمده.
که بخواهد بداند چرا من اینطور برای عشقم سوگوارم…!
نیم ساعت بعد نگاه هر دوی ما روی بخاری است که از فنجان های چای جان می گیرد و در هوا گم می شود. من به شخصه هیچ علاقه ای برای شکستن این سکوت تن سرد ندارم.
انگار او این مسئولیت خطیر را به جان میخرد و شیشه ی نازک سکوت را می شکند:
-چیکارا می کنی این روزا؟ هیچ خبری ازت نداشتم…
نپـــرس…!
هیــــچ نپرس از دلم!
همین ” چه خبر؟”
همین ” چه میکنی این روزها؟!”
سوال وحشتناکی است…
پوزخند استفهام آمیز و صدا داری می زنم:
-نخواستی که داشته باشی!
چین عمیقی خودش را بین ابروهای سیاهش می چسباند:
-انقدر کنایه نزن…خودت بهتر از من میدونی برای چی رفتم!
دسته ی فنجان را می گیرم و آن را از روی میز بر میدارم. نگاهم به سرخیِ چای است و سعی می کنم از خیرگی نگاهش بگریزم:
-دلیلت انقدر مسخره و بچگانه بود که همون در نظرش نگیرم سنگین ترم…
بعد از دیدن نگاه گله مندش از حرفی که زده ام پشیمان می شوم. با خودم فکر می کنم حق نداشتم عشقش را به سخره بگیرم.
نه من حق نداشتم و او حق داشت که برود. حق داشت غرور زخم خورده اش را بردارد و فرار کند…
به سرفه می افتم و مجالی برای اینکه لب به عذرخواهی بگشایم پیدا نمی کنم. انقدر بلند و ممتد سرفه می کنم که صدای سرفه ام خش می افتد و او را از روی مبل نیم خیز می کند:
-چی شدی؟ مریضی؟!
دست روی سینه ام می فشارم و سعی می کنم، سرفه هایم را در گلو خفه کنم:
-توی دوران نقاهتم…سخت مریض بودم!
-باید بیشتر مراقب خودت باشی…حالا حالش و داری یکم قدم بزنیم؟
فنجان سفید رنگ با حاشیه های طلایی را داخل نعلبکی میگذارم و می خواهم جواب رد بدهم اما او ادامه ی حرفش را می گیرد و می گوید:
-راستش توی این دو سال خیلی دلم برای قدم زدن توی پارک جمشیدیه تنگ شده بود…اونجا که بودم یکی از آرزوهام قدم زدن توی خیابونای سنگ فرش شدش بود و قسم خوردم اگه فرصتش و داشتم اینکارو دوباره بکنم حتما با تو باشه. یکم قدم بزنیم؟ هوا هم خوبه تو هم حال و هوات عوض میشه. هوای خونت بدجور دلگیره!
آهی می کشم و به قاب پنجره خیره می شوم…نگاهم به حجم فزاینده ی ابرهاست و فکر می کنم حق با اوست!
اگرچه…
انقدر رنگ و لحن سخن گفتنش زیباست که اگر هم می خواستم مخالفتی بکنم، جایی برای آن نماند.
ژاکت دست باف و شیری رنگم را صفت و محکم دورم می پیچم و به تولد طبیعت نگاه می کنم. بوته های در حال شکوفایی گل ها، جریان نرم و روح نواز آب و تابش کم جانِ آفتاب. کناره های جدولِ چوبی، هنوز سپیدیِ اندکی از برف را با خود یدک می کشد. برف های کپه کپه و کم حجم بر اثر ماندگاریِ زیاد از بکری در آمده و گلی شده اند.
سیاوش نفس عمیقی می کشد و هوای تازه را یک جا می بلعد و من در شگفت می مانم بازدمِ آن دمِ عمیق چه شد که پسش نداد!
-گلاره دلم واقعا تنگ شده بود…برای قدم زدن توی این مسیرِ سرسبز…برای همه چیز…
من هم دلم تنگ است…نه برای قدم زدن با سیاوش بلکه برای پرسه زدن هایِ صدای آواز مهیار در کوچه پس کوچه های این بوستان سرسبز! این شب راهه ی خاموش روزی گر می گرفت از خودسوزیِ شادابِ آوازش…!
شاعری شده ام برای خودم این روزها…
این ساکتِ دلگیرِ تنها که تنش را به روی دلتنگیِ جاده باز کرده، چقدر این روزها شاعر شده…
وقتی می بینم منتظر به دهانم چشم دوخته، بحث را عوض می کنم:
-کی اومدی؟
می فهمد دلم نمی خواهد دیگر چیزی از گذشته ها بشنوم و بدون اینکه ذره ای طفره رفتنم را به دل بگیرد، پاسخ می دهد:
-دقیقا امروز سر ظهر ساعت یازده و نیم رسیدم و یکم که استراحت کردم و یه دوش گرفتم اومدم تو رو ببینم…
مکثی می کند و نفسش را فوت می کند بیرون…به گمانم همان بازدم ایست که من هرچه منتظر شدم از گلویش بیرون نیامد:
-هنوز ازم دلخوری؟
شانه ای بالا می اندازم و دست هایم را در جیب گشاد ژاکت فرو می کنم:
-می خواستم که باشم ولی نشد…به هر حال زمانی که گذشت گلهگی هارو دور ریخت. متاسفانه یا خوشبختانه زمان همیشه حلال همه چیزه…پس…هنوز مهیار و ندیدی؟
جمله ی آخر را در حالی که بین پرسیدن و نپرسیدن گیر کرده ام ادا می کنم و بی صبرانه خیره ی چشمانش می شوم.
دو گوی زردش در اضطراب نگاهم می نشیند و با تاخیر جواب می دهد:
-نه ندیدمش…خوب چون فکر می کردم هنوز با همید گفتم دوتاتون و با هم می بینم! حالا که با یه دختر خوب و مهربون دارم به یاد قدیما قدم میزنم، فکر دیدن دوست و آشنارو نمی کنم…
سریع و بی معطلی، انگار که مچ گیری می کنم می پرسم:
-چرا اونوقت؟! واقعا عجیبه! این همه دوست و آشنا چرا بودن با من و ترجیح میدی؟!
دلم می خواهد ببینم هنوز هم مثل گذشته ها جسارت اقرار دارد یا نه!
چپ چپ نگاهم می کند و جواب می دهد:
-خوب چون دلم می خواست زودتر ببینمت و مطمئن شم من و میبخشی که بدون خبر کردنت رفتم…
مرا بچه فرض می کند که انقدر راحت خودش را می زند به کوچه ی علی چپ. از رو نمی روم و از در دیگری وارد می شوم:
-تعجب می کنم که چرا مهیار توی این هفت-هشت ماه حرفی راجع به جداییمون بهت نزده! یعنی اصلا با هم در ارتباط نبودید؟
چند تا دختر بچه که لباس فرم مدرسه به تن دارند از کنارمان عبور می کنند و تمرکز هردویمان را برای ثانیه ای به هم می زنند. وقتی می بینم سکوتش طولانی شده روی پرسشم تاکید می کنم:
-هان؟! نگفتی! چرا…
بین حرفم می پرد و می گوید:
-چرا در ارتباط بودیم…چند ماه پیشم اومده بود کانادا پیشم، ولی نه من روش و داشتم ازش چیزی راجع بهت بپرسم نه اون حرفی زد.
مطمئن نیستم تا این حد پیش رفتن کار درستی است یا نه ولی با اصرار می پرسم:
-چرا روش و نداشتی؟ یعنی منظورم اینه که بعد از گذشت دو سال…
-چی می خوای بدونی گلاره؟ یادت که نرفته من اون روی موزی و خبیثت و خوب میشناسم؟! پس صادق باش… می خوای بدونی هنوز مثل گذشته ها عاشقتم یا نه؟ خب پس بذار صادقانه بگم که نیستم…من دیگه به هیچ عنوان عاشقت نیستم ولی هنوزم دوست خوبم هستی! مثل همون روزای اول و قبل از اینکه من دیوونه بازی دربیارم…دو سال خیلی زیاده گلاره…به اندازه ی کافی زیاد هست که حالا بتونم رو به روت وایسم و بگم از یادآوریِ گذشته ها تمام وجودم پر از شرم میشه. هیچ وقت واقعا عاشقت نبودم. فقط راجع به احساساتم اشتباه می کردم…من هیچ وقت عاشقت نبودم گلاره!
بغض می کنم. احساس تلخی دارم…سرم آتش می گیرد و دستانم یخ می زند! چه تضاد عجیبی!
از اینکه سیاوش گفت عاشقم نیست و نبوده و روی آن تاکید کرد نیست که اینطور می سوزم.
“من هیچ وقت عاشقت نبودم گلاره!”
این جمله مرا یاد جمله های آخر مهیار می اندازد. او هم گفته بود، هرگز عاشقم نبوده.
از زور غصه لبخند دردآلودی روی لبم می نشانم:
-میدونی چیه سیاوش؟ من توی زندگیم…بنا بر شرایط و موقعیتم گرفتار جریانات عشقیِ زیادی شدم…زیادتر از هر دختری که هم سن و سال منه…مازیار…عرفان بعدش مهیار و تو! ولی همیشه آرزو می کنم ای کاش بجای این همه مردی که کنارم و هم شونم بودن فقط یکیشون پشتم بود…مثل کوه پشتم بود و جا نمی زد.
آهی می کشم…سرم را به زیر می اندازم و همان دم قطره اشکی روی گونه ام می غلطد.
تو این بی دادِ پهناور، تو این شب راهِ سرتا سر…نه یک دست و نه یک آغوش…!
نه یک دست و نه یک سنگر…
پناهی نیست جز آوار، رفیقی نیست جز دیوار!
کجایی ای چراغ عشق؟! من و از سایه ها بردار.
سیاوش از بازویم می گیرد و مرا با ملایمت به سمت خودش بر می گرداند:
-گلاره نمی خواستم ناراحتت کنم…فقط صادقانه…
نمی گذارم پیش خودش فکر غلط بکند و در حالی که اشک روی گونه ام را با پشت دست پس می زنم، سریع می گویم:
-نه از تو ناراحت نیستم…یه روزی برای شنیدن این حرفا از دهنت…اینکه بگی برات مثل یه دوست خوبم…فقط یه دوست و نه چیزی بیشتر، حاضر بودم هرکاری بکنم. فقط از دست سرنوشتم دلگیرم…
همانجا می ایستم و به زلال شناور و موج آلودِ آب خیره می شوم:
-بیشتر از هرچیزی از خودم دلگیرم…مهیار واقعا بهم بد کرد ولی منِ احمق هنوزم نگرانشم…فکر می کنم رو به راهه؟ حالش خوبه؟ زندگیش آرومه؟ انگار هزار ساله که رفته ولی من هر روز مثل همون روزی که باهام بهم زد داغونم…اصلا زمان از روی احساساتم نمی گذره تا همه چیز و فراموش کنم. حال و روزم اصلا خوش نیست سیاوش…به طرز ترحم انگیزی دلگیرم…اون نامرد حتی نذاشت با خاطرات روزایی که عاشقم بود خوش باشم و بهم گفت هیچ وقت عاشقم نبوده!
-شایدم راست گفته! و اگر عاشقت نبوده و پنج سال بازیت میداده لیاقت عشقت و نداره.
این هم مثل مریم حرف می زند ولی آن ها، آن جا نبودند تا زمزمه های عاشقانه ی مهیار را…هر شب…در گوشم بشنوند که حالا انقدر راحت این حرف را می زنند.
تمام وجودم از سرما می لرزد و با حس سنگینی و بی حالی می گویم:
-میشه من و برگردونی خونه؟ هوا داره سرد میشه. می ترسم مریضیم برگرده دوباره بیفتم تو تخت. این هفته یکی درمیون رفتم سر کار.
حرف از دهانم خارج نشده، می پرسد:
-شاغلی؟ کجا؟
-توی یهشرکت سرمایه گذاری منشی ام…
-منشی؟! با لیسانس زیست شناسی رفتی منشی شدی؟
استفهام آمیز نگاهش می کنم:
-دو سال رفتی حالا اومدی جوری رفتار می کنی انگار از وضع مملکت خبر نداری! خیلی هم خوش شانس بودم این کارو پیدا کردم. مریم و که یادته؟ دوست صمیمیم تو دانشگاه…توی یه مهدکودک کار میکنه و تازه با پارتی بازی تونسته بره سر همین کارِ ساده…حالا بی خیال این بحثا میشه برگردیم خونه؟!
-البته…
و هر دو در سکوت راه رفته را بر می گردیم. داخل ماشین سیاوش، بحث رها شده را دوباره پیش می کشد و من فکر می کنم اگر یک نفر دیگر…حتی یک کلمه بخواهد نصیحتم کند، تمام سرزنش ها و نصایح قبل را بالا خواهم آورد.
اما او که به حرف من نیست…نمی فهمد که دوستان خوب هرقدر هم نصیحتم کنند در آخر خودمم و صدایی که از درونم فریاد می زند «مهیار»
-اگر مهیار انقدر احمق بوده که ولت کنه تو باهوش باش و بذار بره! یه روزی میرسه که می فهمی رفتنش به نفعت بوده…اینکه دو دستی به اون و خاطراتت بچسبی اصلا قشنگ نیست. بعضی وقتا قلبت تو رو جایی می بره که به هیچ وجه پایان خوشی در انتظارت نخواهد بود…پس بجای دست و پا زدن تو مسیری که تهش تلخه، یه مسیر تازه رو شروع کن.
-حرفات خیلی قشنگن سیاوش ولی دوای درد من نیستن…تو خودت به چه روزی میفتی وقتی بفهمی تنها کسی که توی دنیا باعث میشد دلت نخواد هیچ وقت گریه کنی و ماتم بگیری خودش دلیلی برای گریه کردنت بشه؟ انقدرام که میگی آسون نیست…
استارت می زند و کمی عصبی پایش را روی گاز می فشارد:
-گلاره شبیه قربانی ها حرف میزنی ولی تو خودتم مقصر بودی…زندگی کردن با یه مرد بدون هیچ گونه محرمیتی درست نیست…از لحاظ انسانیت میگم نه دین و شرع…لااقل تو ایران اصلا جواب نمیده. تو خیلی راحت از کنار طفره رفتنای مهیار میگذشتی…انگار برات مهم نبود دلیلش چیه که نمیخواست هیچ جوره تو رو برای خودش جدی کنه…
راهنما را روشن می کند و بلوار را دور می زند:
-اصلا تعجب می کنم اگر بهش اصرار کرده باشی رابطتتون و رسمی کنه…تو خودت با دستای خودت گور این رابطه رو کندی! از همون روزی که خودت و راحت در اختیارش گذاشتی…ببخشید انقدر بی پرده حرف می زنم ولی یکی باید روشنت کنه دیگه…نه؟! همین که پنج سال باهات مونده یعنی دوستت داشته. تو که خودت مهیار و میشناسی…زیاد اهل زیر بار مسئولیت رفتن و با یه دختر موندن و اینا نیست…تنوع طلبه…حالا هرچقدر بگه دوستت نداشته این احساس الانشه ولی اون روزا دوستت داشت. پس مقصر و فقط مهیار ندون و مثل قربانیا همش آه نکش و افسوس نخور…
چیزی نمی گویم و فقط در برابر حرف های کوبنده اش آهی می کشم…
آهم جری ترش می کند…این را از صدای بلند و عصبیِ نفس هایِ کلافه اش می فهمم و چقدر ممنونش هستم که دیگر حرفی نزد. حالا و در این نقطه برای تجزیه و تحلیل حرف هایش فقط به سکوت نیاز دارم.
از پشت پنجره به تماشای تالابِ آبی رنگِ آسمان می نشینم و به این نتیجه می رسم که حق با سیاوش است و درست از همان لحظه فکر کردن به مهیار را با اصرار و خط و نشان کشیدن برای ضمیر ناخودآگاه و جسم و روحم ممنوع اعلام می کنم.
گلاره دختر تنها و افسرده ای است…گذشته ی تاریک و بدی دارد. انقدر سیاه و زشت که سعی دارد فراموشش کند.
بلاخره و همان طور که می خواهد یک اتفاق، زندگیش را عوض می کند و باعث می شود فرشته ی نجات و مرد زندگیش را پیدا کند…
مردی که تنهاست، حتی از گلاره هم تنها تر.. اما با تمام تنهایی هایش می شود نقطه ی شروعِ جاده ی زیبا و سرسبزی در کویر زندگیِ گلاره.
همه چیز خوب نمی ماند و اتفاقاتی برایش می افتد. اتفاقاتی که گلاره را تا سر حد مرگ می ترساند…
ترسِ از دست دادن دوباره ی همه چیزش…
ترس از تکرارِ مکررات…!
برای نجات دادن زندگیش تنها یک کار می کند
قسمت اول
* فصل اول: جاده ای به ناکجا آباد *
صدای بلند موسیقی در فضا پخش می شود و گوشم را از صداهای در هم و برهم و گوش خراش، پر می کند. می گویم گوش خراش چون مثل جوانانی که بین دود می رقصند مست و نشئه نیستم.
دستم را روی پیشانیم می کشم و حس می کنم دارم کم کم سردرد می گیرم. با صدای جیغِ بنفش و دخترانه ای که از حفره های گوشم وارد مغزم می شود و رشته های نازک عصبیم را پیچ و تاب می دهد، گیلاس شراب سفید که از اول مهمانی تا به حال فقط چند جرعه مزه مزه اش کرده ام را روی میز می کوبم.
از فشاری که به پایه ی گیلاس وارد می شود شرابِ بی رنگ موج می خورد.
نگاهم به تکان های ظریف امواجش خیره می ماند و خودم در دنیایی که به سادگی نمی توان دید، گم می شوم…مثل کسانی شدم که روزی به نظرم مضحک می آمدند.
کسانی که که دورو برم می دیدم…یک گوشه می نشستند شرابشان را مزه مزه می کردند و بدون ذره ای توجه به اطرافشان در دنیای دیگری گم می شدند…دنیایی که مثل دنیای حالای من قابل لمس نبود.
دنیایی که در گذشته به جدایی و رفتن غیر قابل باوری ختم می شود…گذشته ای که…گذشته ای که هنوز هم گذشتنش برایم قابل باور نیست.
نه اینکه بخواهم گذشته برگردد. مهیار ارزشش را ندارد. ارزش تکرارِ مکررات را ندارد…ارزشِ…
اون که رفته دیگه رفته…دیگه برگشتن نداره.
اگر هم بازگردد جایی ندارد تا بماند. همه چیز تمام شده.
طوری تمام شد که آسمان و زمین هم جایشان را برای ما عوض کنند، هیچ چیز به جای اولش برنمی گردد.
چشمانم پر می شوند.
خیانت درد دارد…حس کمبود دارد…همیشه از خودت می پرسی…چه کردم؟ کمبودم چه بود؟ چه برایش کم گذاشتم؟!
یادت می رود بخاطر ذات خرابش است که تنها رهایت کرده…فکر این که کمبود داری روح و جسمت را می خورد و نابودت می کند.
صدای زمزمه وار ریحانا در فضا می پیچد:
Find light in the the beautiful sea I choose to be happy
نور رو توی دریای زیبایی پیدا کن من خوشحال بودن رو انتخاب می کنم
You and I, You and I
من و تو، من و تو
We’re like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون بودیم
You’re a shooting star i see A vision of ecstasy
تو یه شهابی، من بُعدی از شوریدگی رو میبینم
When you hold me, i’m alive
وقتی منو بغل می کنی احساس سرزندگی می کنم
We’re like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون بودیم
چقدر حس غریب و آشنایی برایم دارد این آهنگ. صدای آرامش بخشِ موسیقی زیر پوستم می دود و خودم را می بینم که دست دور گردن مردانه اش حلقه کردم و می رقصم.
لب های خندانم با صدای خواننده باز و بسته می شود و زمزمه می کنم:
I knew that we’d become one right away Oh right away
من میدونستم از همون موقعی که دیدمت می دونستم یکی میشیم
At first sight I felt the energy of sun rays
از همون موقعی که انرژی پرتو های خوشید رو حس کردم
I saw the life inside your eyes
من زندگی رو تو چشمای تو دیدم
So shine bright, tonight
پس امشب بدرخش
You and I
من و تو
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون زیبا بودیم
Eye to eye, so alive
چشم تو چشم، خیلی سرزنده
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون زیبا بودیم
Shine Bright like a diamond
مثل یک الماس بدرخش
Shine Bright like a diamond
مثل یک الماس بدرخش
Shining Bright like a diamond
درخشیدن مثل یک الماس
We’re beautiful like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون زیبا بودیم
چشمانم هنوز به مایی خیرست که متعلق به زمان گذشته است…گذشته ای نه چندان دور و به اندازه ی کافی نزدیک که هنوز بخاطرش غمگین باشم.
جلوی رویم می بینم که سرش لا به لای موهای روی گوشم گم می شود و زمزمه وار در گوشم می گوید:
-عـــــاشقتم!
آه پر دردی می کشم و یادم می آید دخترانی که گوشه ای می نشستند را مسخره می کردم و می گفتم: – خیلی تو فازن…اگر انقدر غمگینن چرا میان مهمونی؟!
نطق می کردم دنیا دو روز است و ارزشش را ندارد برای هیچ کس از دستش بدهی.
پوزخند صدا داری می زنم.
“آدما خیلی قشنگ قشنگ حرف میزنن ولی وای به روزی که پای عمل بیاد وسط…وای به اون روز…”
حالا می بینم کسی که من باشم بین مردم شاد می آید تا فراموش کند گذشته هارا، تا شاد باشد اما تکرار همان مکرراتی که نمی خواهد به یا آورد دیوانه اش می کند…
در خودم جمع می شوم و با بغض خیره می شوم به مردمی که همه چیزم را می دهم تا مثل آنها شاد باشم. حالا بهای این شادی هرچه که می خواهد باشد…!
Palms rise to the universe As we
دست ها به سمت کائنات بالا میرن درست مثل ما
moonshine and molly
نور ماه و مُلی
Feel the warmth we’ll never die
گرمارو حس میکنم ما جاودانه میشیم
We’re like diamonds in the sky
ما مثل الماس های توی آسمون بودیم
نگاهم از مایی که در حال محو شدن است کنده می شود و بی طاقت از روی مبل بلند می شوم. چشمم را دور تا دور سالن می چرخانم…دنبال نسیم می گردم ولی پیدایش نمی کنم.
سرم با حرکت چشمم گیج می خورد و زیر لبی به کسی که نمی دانم کیست فحش می دهم.
دختر و پسری در حالی که پسر دستش را دور گردن دختر انداخته و چیزی در گوشش پچ پچ می کند از کنارم می گذرند و با برخورد شانه ی پسرک با شانه ام تلویی می خورم.
مست نیستم حواسم پرت است…مدت هاست که حواسم اینجا نیست…از کی؟
فرصت فکر کردن به گذشته را پیدا نمی کنم چون چشمم به نیسم می خورد. حواسم جمع می شود. دستی به پیشانیم می کوبم و از اینکه تنها ولش کردم پشیمان می شوم.
سرعت زیادی به قدم هام میدم و به طرفش می دوم. پوست لبم را به دندان می گیرم و بالای سرشان می ایستم.
نسیم در حال خودش نیست…دندان قروچه ای می کنم. سرش مدام جلو و عقب می رود و با ریتم آهنگ تکان می خورد.
صدایش می زنم:
-نسیم؟
حواسش نیست.
بیشتر می ترسم…به من قول داده بود. دستم را روی شانه های ظریفش می گذارم و تکانش می دهم. مثل شاخه ی نازک و خشکیده ای، در دست باد سهمگین می لرزد.
رو به پسری که کنارش نشسته می کنم و با صدای لرزانی می پرسم:
-حالش خوبه؟
پسر وضعش از نسیم بهتر و حواسش کم و بیش با من است:
-اون الان حالش از تو خیلی بهتره!
بی قرار چنگی به موهایم می زنم…نباید می آوردمش…چکار کردم؟
دستانم می لرزند، از پسرک می پرسم:
-بالاست؟ (اصطلاحی برای کسایی که توی فاز موادند.)
پسر یک لنگه از ابروهای نازک و برداشته اش را بالا می برد و سرش را کج می کند:
-خیلی بالاست…
می فهمم خودش هم آن بالا بالاهاست. با دیدن پایپ (وسیله ای با انتهای حبابی شکل برای مصرف شیشه) روی میز آب دهانم را ناخودآگاه قورت می دهم:
-با دوستم چکار کردی بی شرف؟
مردمک چشم پسر برای چند ثانیه بالا می رود و پلکش می پرد. دلم می ریزد. چنگ می زنم به دست لرزان نسیم…در حال و هوای خودش است و با ضرب از روی صندلی بلند می شود.
مچ دستش را فشار می دهم. آخش بلند می شود. از تکرار گذشته ها می ترسم.
ای کاش با خودم نمی آوردمش…چرا از او غافل شدم؟ دیوانگی کردم.
از توهم زدن هایش خسته شده ام…دوباره باید تحملش کنم؟ برای بار هزارم می گویم که ای کاش با خودم نمی آوردمش.
پالتو و شالش را با زور تنش می کنم…جیغ می زند و سعی دارد به من بگوید که حالش خوب است.
میدانم الان خوب است و تا فردا و پس فردا هم شاید خوب بماند اما بعدش از قبل هم بیشتر به شیشه نیاز خواهد داشت.
دنبال خودم می کشمش و سرش داد می زنم:
-دختره ی دیوونه…یه ماه و با بدبختی تحمل کردی. این چه کاری بود؟
سعی دارد مچش را از دستم بیرون بکشد:
-به تو چه…به چه حقی توی زندگیم دخالت می کنی؟ س.ل.ی.ط.ه ی عوضی دستم و ول کن شکست!
دستش را محکم تر فشار می دهم:
-ولت کنم که فردا باز بیای بیفتی به پام ترکت بدم؟
شیدا جلوی در ایستاده و به محض دیدن ما به سمتمان می آید:
-چی شده گلاره سرو صدا راه انداختید؟
چشمش روی مچ دست نسیم قفل می شود:
-دستش و ول کن طفلک و.
-تو لازم نکرده دایه ی عزیز تر از مادر شی…صد دفعه گفتم نسیم اینجور جاها نباید بیاد. تو که گفتی جو مهمونی سالمه! تو که گفتی فقط تو بند و بساطشون م.ش.ر.و.ب هست!
شیدا لبش را می گزد و نمی داند جوابم را چطور بدهد…
خدایا آدم هایت را می بینی؟ این هارا تو خلق کردی؟! آدم آشغالی مثل شیدا فقط چون هم پایِ مهمانی رفتن و هزار جور کثافت کاری داشته باشد نسیمِ بدبخت مرا دوباره درگیر می کند. خدایا دنیایت را می بینی؟ بهشتت را به آتش بکش…نه نیازی به بهشت داری و نه جای اضافه در جهنم…پس بهشتت را به آتش بکش.
ارزش اینکه با او دهان به دهان بگذارم را ندارد او هم یکی بدبخت تر از نسیم است. یکی بدبخت تر از منِ بدبخت…
نسیم در حیاط دستش را با زور از دستم بیرون می کشد:
-ولم کن خودم دارم میام دیگه…ج.ن.د.ه… فازم و پروندی!
دستش را رها می کنم و کشیده ی محکمی توی گوشش می زنم:
-واست متاسفم…من خر و بگو انقدر تحملت کردم. برو گم شو هر گهی که میخوای بخور.
انقدر جدی می گویم که می ترسد. توی چشمان قهوه ای رنگش ترس از تنهایی را می بینم. همان اندک رنگ هم از صورت لاغر و استخوانی اش می پرد.
برمی گردم تا بروم…با خودم می گویم دیگر بس است. هرچه کشیدم بس است. خودش نخواست…
دستی دور بازویم چنگ می شود و با گریه به التماس میفتد:
-گلاره؟ نکن دختر! با من اینطوری نباش…تو که میدونی درد من و لعنتی. تو که خودت کشیدی.
می آید و رو به رویم می ایستد. حالت هایش را می شناسم. تعادل رفتاری ندارد، برای همین هم فحش هایش را به دل نمی گیرم.
هنوز دستم را سفت چسبیده:
-گه خوردم گلاره…به خدا بار آخر بود…پسره ی بی شرف تح.ریکم کرد. تو رو خدا گلاره! من بدون تو چیکار کنم؟ به خدا بدون تو می میرم.
دلم به حالش می سوزد و زیر چشمی نگاهش می کنم.
پشت دستش را روی بینی اش می کشد و ادامه می دهد:
-خودت که میدونی تو نباشی صبح فردارو هم نمی بینم.
بازویم را با حرص بیرون می کشم…نمی خواهم ولش کنم اما تا می بینم تنور داغ است نان را می چسبانم:
-دیگه خستم کردی نسیم…این یه ماه از زندگی و هزار جور مکافاتم زدم تا حواسم بهت باشه. از سر شب گیر دادی با من بیای که چی بشه؟ همین و می خواستی؟
چشمانش از مصرف شیشه مثل چند ساعت پیش نیست و توی مردمکش دو دو می زند. لپ هایم را باد می کنم و نفسم را بیرون می فرستم.
به سمت در آهنی می روم:
-تو که مارو به ف.ا.ک دادی با این کارات. زود باش بریم ببینم باید چه خاکی بریزم تو سرم.
سوار ماشینش می کنم اما می دانم امشب با او مصیبت دارم. از همین حالا می دانم امشب و فردا شب و شاید شب بعدش را بخاطرِ مصرف شیشه نخواهد خوابید و روز و شب من را هم مثل خودش سیاه می کند.
رو به روی آپارتمان نگه می دارم، کلید هارا می دهم دستش و می گویم:
-تو برو بالا من برم داروخانه ی شبانه روزی دیازپام بخرم…فکر می کنم تموم شده.
چشمانش می ترسد و با شک و دو دلی می پرسد:
-میخوای برای من قرص خواب بخری؟
چشم غره ی نافرمی به چشمان بیرون زده اش می روم:
-نه پس برای عمم میخوام…با من یکه به دو نمی کنی ها! زود برو بالا.
می دانم دلش نمی خواهد بخوابد و به قول معروف می خواهد آن بالا بالاها بماند ولی من نمی گذارم. خوشی اش که زیر دندانش برود من را می پیچاند و باز دنبال شیشه می رود. برای یک شیشه ای این شب زنده داری ها مزه ی خاصی دارد.
چیزی نمی گوید و به سمت در آپارتمان می رود. آهی می کشم و به پراید قراضه ی نسیم گاز می دهم. چون داروخانه نردیک است، ماشین را داخل پارکینگ پارک می کنم و پیاده و قدم زنان در برف ها راه میفتم. برف ها زیر پایم جیغ می کشند و روی اعصاب خسته ام خط می اندازند.
نسیم فقط برایم دوست است…تنها دوستی که از دوران ه.ر.ز.گ.ی هایم مانده. چرا برایش این کارها را می کنم؟ چون خودم کشیدم…می دانم کسی که شیشه می کشد تحت هیچ شرایطی نمی تواند تنهایی ترک کند.
باید یار و یاوری داشته باشد. کسی که شش دانگ حواسش به او باشد.
من هم چون درکش میکنم عزمم را جزم کرده ام، کمکش کنم و از طرفی وجود نسیم من را از تنهایی درمیاورد.
بی حوصله و اخمو وارد داروخانه می شوم. مردی که پشت پیشخوان ایستاده فک اضافی گیر آورده و راحت قرص خواب به من نمی دهد.
انگار خوشش می آید با یک دختر تنها ساعت دو نصفِ شب لاس بزند. انقدر صبوری می کنم تا بلاخره بسته ی قرص خواب توی دست مشت شده ام قرار می گیرد.
هنوز چند قدم از داروخانه فاصله نگرفته ام و نور سردرش از گوشه ی چشمم برق می زند که حس می کنم صدای جیغ و داد برف ها دو تا شده. انگار یکی مثل من پا به دلشان می گذارد و ناله های دلخراششان را بلند می کند.
دستان لَخت و سرخ شده از سرمایم را توی جیب گشاد و بلند پالتو سُر می دهم و فقط دعا می کنم مرد نباشد…
انگار فکرم زیادی دور از ذهن است. این موقع شب زن در خیابان چه می کند؟ پس دعا می کنم اگر هم مرد است کاری به کارم نداشته باشد.
چیزی برای از دست دادن ندارم و چه بسا اگر که داشتم، حالا دلم بی قرار می شد و به در و دیوار سینه ام می کوبید ولی حوصله ی مزاحم را هم ندارم. دل نگران نسیمم…
سردرگم و سرگردان به راهم ادامه می دهم. صدای جای پاها پر از آرامش، با طمانینه و البته پر صلابت و محکم است.
ناخودآگاه میدانم متعلق به یک مردند…نه فقط جنس مذکر بلکه یک مرد. از کجا میدانم؟ چون مردانه اند، چون…نمی دانم…! فقط حسش می کنم.
سعی می کنم ذهن پخش و پلایم را از زیر قدم های مرد جمع کنم و بدون توجه به او به راهم ادامه دهم.
سرم را بالا می گیرم، چشمم توی سیاهیِ جاده گم می شود. چرا انقدر تاریک است؟ انگار فاز شب ها خاموشند.
ترس به جانم می افتد و می خورتم. یاد داستان هایی که از گوشه و کنار به گوشم رسیده، میفتم. قتل و غارت و ت.ج.ا.و.ز و دزدی.
ناخودآگاه از حرکت می ایستم…توجهم جلب می شود به صدای قدم ها که دیگر شنیده نمی شوند. فقط سکوت محض است…!
بیشتر می ترسم و به جای اینکه به راهم ادامه بدهم تا از صدای قدم هایش تشخیص دهم، هنوز کسی پشتم می آید یا نه سرم را می چرخانم و نگاه بی قرارم را به جاده می دوزم.
فاز شب خاموش است و ندیده می دانم شکستن لامپش کار بچه هاست. زیر فاز شب معلوم نیست و فقط سیاهی می بینم.
یک متر دور تر ار جایی که من مثل میخی در تابوت، توی زمین برفی فرو رفته ام جای رد پایی رویِ سپیدی ها به چشم می خورد. کسی را نمی بینم اما ناخودآگاه حضورش را حس می کنم. خوب که گوش می سپارم صدای نفس های آرام و محکمش را می شنوم.
چشمانم را باریک کرده و دقیق تر نگاه می کنم. بلاخره می بینمش…!
البته سایه ی محو و سیاهی که از شب تیره تر است و فقط وقتی با دقت نگاه می کنم می توانم نقشی از اندامش را از سیاهی تفکیک کنم.
صدای لرزانم با زور از گلویم بیرون می پرد:
-کی اونجاست؟
چند ثانیه نگذشته صدای خش خشی می آید و حس می کنم عقب گرد می کند. تعجب می کنم! انگار بازیش گرفته.
رویم را می گیرم و با قدم های تند و سریع به راهم ادامه می دهم. اصلا حوصله ی دردسر ندارم. این جاده ی کوتاه هم انگار قصد تمام شدن ندارد و جلوی چشمان هراسان من کش می آید.
نفس های تب دارم به نوک بینی ام که مطمئنم از سرما سرخ شده می خورد و آن را به گزگز می اندازد.
نمی دانم از ترس است یا از سرما ولی اشک توی چشمانم حلقه زده. بینی ام را محکم بالا می کشم و هرچقدر گوش می دهم صدائی نمی آید.
خیالم راحت می شود و با آرامش بیشتری قدم هایم را در سپیدی برف ها فشار می دهم و پشت سرم جایشان می گذارم.
یادم می آید مرد روزهای گذشته ی من چقدر دوست داشت، که دوست داشتم محکم و یهویی توی برف ها قدم بزنم…به بالا پایین پریدن هایم می خندید و تا مرا نمی بوسید، خیالش راحت نمی شد.
مرا که نمی دید زودی دلش می گرفت…!
بهم می گفت هر جای دنیا که باشی نگاه من چشم به راهته…من هم باورم شد…بـــاورم…
ترس از یادم می رود و در این سرما دلم به خاطراتش گرم می شود.
همه ی وجودم پر می کشد به گذشته ها…پر می شوم از خالی شدن.
مهیارم چرا؟ ما که با هم دنیا را زیر و رو می کردیم. شده بودیم شب و روزِ دنیای هم!
قطره اشکِ لجوجی مژه هایم را تر می کند و از زیر پلکم سرازیر می شود…
وقتی دلت شکست تنها و بی هدف
شب پرسه می زنی از هر کدوم طرف
روزای خوبت و انکار می کنی
این واقعیت و تکرار میکنی
اطرافیانت و از دست میدی و
افسرده میشی و از دست میری و
دور خودت همش دیوار می کشی
افسوس میخوری
سیگار می کشی
صورت مهیار را بین بارش کرکی شکل، سفید و زیبای برف توی ذهنم رسم می کنم. برایم از هر نقش و طرحی ملموس تر است…آخر روزی قبله گاهم بود. طرح خوش نقش نگاهش زیباترین چیزی بود که می شد بدان خیره شد…به من زندگی تزریق می کرد. روزم را می ساخت…
با مهیار خیالی درد و دل می کنم…ازش گله ها دارم. از خیالش نمی ترسم…از پرپر شدن غرورم نمی ترسم. خالی می شوم. اینطور خالی می کنم دل پر دردم را.
تو که می گفتی به جنگ هر چیزی که سد راهمان شود می روی. می گفتی تمام لحظه های زندگیم که با تو نیست تلف می شود. ازم سیر شدی نه؟ حق داری! گناه من نبود…تقصیر تو هم نیست. زمانه نخواست. با ما سر ناسازگاری گذاشت.
بی من چه می کنی مهیار؟ راضی شدی؟ راحت شدی مرا از زندگیت بیرون کردی؟ خوشبختی؟ آرزو می کنم که باشی…نفرینت نمی کنم. نه بخاطر اینکه بخشنده ام…نه…فقط نفرینت نمی کنم چون طاقت غصه خوردنت را ندارم.
حالا کی شب ها دستش را فرو می کند لای موهای سیاه و قشنگت؟ کی مثل من می تواند آرامت کند؟ امروز برای فرار از مشکلات زندگی می روی در کدام آغوش سنگر می گیری؟ آغوش او هم مثل مال من گرم است؟
-جات خیلی خالیه بی معرفت…
این را زمزمه می کنم و با آه جگر سوزی فکرم را از یاد مهیار می گیرم. هرچند که می دانم باز هم با لجبازی می رود سراغ خاطرات رقصانی که اطرافمند و مرا راحت نمی گذارند.
با دیدن بخار غلیظی که از دهانم خارج و پر پیچ و خم در هوای سرد گم می شود، هوس سیگار به سرم می زند.
یک بند کیف را از روی شانه ام پایین می کشم و سرم را داخلش فرو می برم تا بسته ی سفیدِ سیگار را پیدا کنم. آنقدر ناگهانی هوس سیگار به سرم زده و آنقدر فشارش رویم زیاد است که دستانم می لرزند…از عواقب اعتیاد است. اعصاب ضعیف و وابستگی شدیدم به سیگار بخاطر ترک شیشه است.
مهیار، من بی تو اندوه سرد زمستانم…بی تو می لرزم، می سوزم و می میرم. با تو شبم روشن بود و بی تو روزم تاریک است…
سرم را با شدت تکان می دهم و پر بغض می گویم:
-راحتم بذار…مگه نرفتی؟ برو دیگه لعنتی. چرا هنوز همه جا هستی؟ اَه پس این پاکت لعنتی کجاست؟
همان طور که سرم داخل کیف است، از نبش کوچه می گذرم و به کسی می خورم.
قبل از اینکه بتوانم نگاهش کنم کیفم از دستم روی زمین میفتد.
از گوشه ی چشمم پسرک بیست و چند ساله ای را می بینم. نگاه هیزش جوری سرتا پایم را برانداز می کند که ناخودآگاه برای اطمینان از عریان نبودنم، من هم نگاهی به خودم می اندازم.
نگاهش را می شناسم…ه.ر.ز.ه است. فکرهای بدی توی ذهنش می چرخد. به وضوح در نگاهش می بینم که چه خواب های شرورانه ای برایم دیده.
قفل ذهنم باز می شود، چنگی به کیفم که بین برف ها جا خوش کرده، می زنم و توی سریع ترین حالت ممکن و بدون نگاه دوباره ای به صورت بی حیایش می پیچم.
به این فکر می کنم یک پیاده روی در برف ها ارزش این همه ترسیدن و لرزیدن را داشت؟
نه نداشت…
من زنم باید مراقب خودم باشم…من زنم باید بخاطر زن بودن پا روی خواسته های دلم بگذارم…
من زنم…حالم بد می شود از تکرار این کلمه! خدایا تو که بودی و دیدی، بهم بگو چند بار بهای زن و دختر بودنم را دادم؟ روشنم کن تا با این حقیقت کنار بیایم…با حقیقت مونث بودنم.
شمار درد هایم از دستم در رفته…
صدای انزجار آمیزی حساب و کتاب ذهنم را به هم می ریزد:
-پیس..پیس. هی خوشگله کجا میری تنها تنها؟!
دارد دنبالم می آید؟ پس درست حدس زدم. حدس که نه، از روز هم روشن تر بود به همین راحتی رهایم نمی کند.
می ترسم…کوچه ی تاریک و خلوت که انگار از هر جنبنده ای جز من و پسری که دندان تیز کرده برای تنم خالی است، مرا بیش از پیش می ترساند.
صدای قدم هایش تند می شود:
-مگه با تو نیستم؟ اگه باهام راه نیای رات میارم…حالیته؟
از تند شدن گام هایش بند دلم پاره می شود و می خواهم بدوم اما دستی که به بازویم چنگ می زند به من اجازه ی عملی کردنش را نمی دهد.
مشتی که بازویم درش قرار دارد را می کشد سمت خودش، پاهایم پیچ می خورد و بی اراده سمتش کشیده می شوم. شال سرخم از روی موهایم سُر می خورد.
صدای جیغ ناگهانی ام برای لحظه ای چرت کوچه را پاره می کند و بعد در کف دست عرق کرده ای که روی دهانم قرار می گیرد گم می شود.
راهی جز تقلا کردن برایم نمی ماند. جایی را نمی بینم چون از جنب و جوش زیادی موهایم روی صورتم پخش شده. یک دستش زیر سینه ام قفل شده و دست دیگرش را انقدر روی دهان و بینی ام فشار می دهد تا بیهوشم کند.
در اوج نا امیدی و استیصال دو دستش باز می شود و مرا رها می کند. انقدر ناگهانی رهایم می کند که بی اراده روی زمین پخش می شوم.
نگاهم به مردی که مچ دست پسرک را محکم چسبیده می افتد. دستم به سمت گلویم می رود و از تنگیِ نفس سرفه های خش دار می زنم.
دنیا برای چند لحظه جلوی چشمم سیاه می شود. گلویم خشک شده و نفسم می سوزد. کوبش بلند قلبم را می شنوم.
مرد دست پسرک را آنقدر محکم فشار می دهد که مچش می لرزد…صورتش از درد جمع شده و حتی نمی تواند تکان بخورد.
صدای بم و محکم مرد امر می کند:
-از خانوم عذرخواهی کن…
چشم های من از پسر بیشتر بیرون می زند…! می خواهم بگویم نیازی به عذرخواهی نیست. فقط بگذارید زودتر بروم…اما نه صدایی برای گله دارم نه نایی برای فرار.
فقط تنها کاری که می کنم گرداندن نگاهم بین چهره ی پر درد پسرک و صورت محکم و جدیِ مرد است.
پسر با تمام دردی که می کشد خیرگی می کند:
-تو رو سننه! دست و ول کن عوضی.
مرد نگاه سیاهش را برای لحظه ای و خیلی گذرا از روی صورت وحشت زده ی من میگذراند و با لگد، توی زانوی پسرک می کوبد. پسر فریاد دردناکی می کشد و جلویم روی زمین زانو می زند…
انقدر پر شتاب مقابلم روی زانوهایش می افتد که بی اراده خودم را تا جایی که ممکن است، عقب می کشم.
نمی دانم دیگر چرا زبانم قفل شده؟!
بیشتر از قبل می ترسم. ای کاش تمامش کند…ای کاش…
مصیبتی در این نزدیکی هاست…بویش را حس می کنم. من اینجا زندگی می کنم. کمی آبرو دارم که با خون جگر جمعش کردم.
مرد با همان آرامشی که سایه اش، روی صورتِ مردانه اش خیمه زده تکرار می کند:
-از خانوم عذرخواهی کن…حرفم و سه بار تکرار نمی کنم. مطمئن نیستم دفعه ی بعد زندت بذارم تا اجازه ی عذرخواهی داشته باشی.
بلوف می زند…! می خواهد او را بکشد؟! محال است. کی برای چنین چیز کوچکی آدم می کشد؟!
مرد دست پسر را پشتش نگه داشته…دستش را بیشتر می پیچاند و صدای آخش را بلند می کند:
-زود باش…
نگاهم در چشم های انتقام جوی پسرک قفل شده و بلاخره موتور فکم به کار می افتد:
-آقا بذار بره…
دوباره نگاه سریعی به من می اندازد و دست پسر را بیشتر می پیچاند. صدای فریاد بی طاقتِ پسرک توی سکوتِ شب طنین انداز می شود و نامفهوم می گوید:
-آی…آی…خوب…خوب…ببخشید.
مرد با صدای بلندی می گوید:
-نشنیدم…بگو تا دستت و نشکوندم!
انقدر فشار روی پسرک زیاد است که فریاد می زند:
-غلط کردم..گه خوردم.
دستش که رها می شود، مثل فشنگ از جایش می پرد، همانطور که دستش را چسبیده و ناله می کند فحش رکیکی می دهد و در تاریکی کم کم محو می شود.
با خودم فکر می کنم این همان آدمی است که من از ترسش می لرزیدم؟ برای بار یک هزارم عاجزانه از خدا می پرسم که چرا مرا مرد نیافرید؟!
ندیده می دانم رنگ به رویم نمانده. مرد این بار چشمای سیاه و پرصلابتش را رویم زوم می کند و خیره می ماند.
لبخندش آرامش بخش است ولی وقتی به سمت من می آید، خودم را عقب می کشم. چون می بیند مرا ترسانده همان جا می ایستد و کف دست هایش را بالا می برد:
-نترس. کاری باهات ندارم…فقط می خوام کمکت کنم.
آب دهانم را پر صدا قورت می دهم و فقط نگاهش می کنم. نمی دانم در نگاهم چه می بیند که دوباره جلوتر می آید و دستش را سمتم می گیرد. نگاهم از چشمانش روی کف دستش که دانه های ریز و درشت برف رویش می نشینند و از حرارت آن آب می شوند، سُر می خورد.
ترس را پس می زنم و بیش از این بدان اجازه ی حکم رانی نمی دهم. دستم را در دستِ منتظرش می گذارم، دست هایمان که به هم می پیوندند، کمکم می کند از بین برف ها بلند شوم و روی پای خودم بایستم. دستش را سریع از دستم بیرون می کشد. خم می شود و کیفم را از بین برف ها بر می دارد و به طرفم می گیرد.
لباسم را از برف می تکانم، کیفم را می گیرم و می گویم:
-خیلی ممنون…کمک بزرگی بهم کردید.
نگاهش می کنم:
-واقعا میگم…ازتون ممنونم.
فقط سرش را تکان می دهد و همانطور جدی و اخمو می گوید:
-بهتره تنها نرید خطرناکه. چند لحظه صبر کنید میرم ماشینم و بیارم…توی کوچه پارکه.
چند تا پسر با شوخی و خنده از برابر ما می گذرند…هول می شوم و با دستم پالتوی خاکستری اش را می چسبم.
من با این مرد غریبه کجا باید بروم؟ من که اصلا نمی شناسمش…تازه ممکن است یکی از همسایه ها اتفاقی ما را ببیند آن وقت آماج تهمت ها و حرف های خاله زنکیشان می شوم و زندگیم زهرتر از این می شود، مردم همیشه منتظرند تا بهانه ای برای گرم کردن بازار غیبتشان به آن ها داده شود.
برمی گردد و با چشم های گرد شده از تعجب به دست متصل به پالتویش نگاه می کند:
-مشکلی پیش اومده؟
تک سرفه ای می زنم و دستم را پایین می اندازم، با من و من می گویم:
-لازم نیست زحمت بکشید خودم میرم خونه نزدیکه…بازم ممنون.
سرش را کمی کج می کند و دستان پر رگش در جیب پالتویش فرو می روند:
-هرجور مایلید. مراقب باشید…
لبخند کج و کوله ای می زنم و سریع رو می گیرم. بخاطر اتفاق چند دقیقه قبل هنوز کم و بیش می ترسم.
به هر حال تجربه ثابت کرده آدم هایی که با قیافه های دوستانه و به بهانه ی کمک دستشان را برای بلند کردنت سمتت دراز می کنند، بیشتر زمینت می زنند.
برای همین نمی توانم به این مرد غریبه اعتماد کنم. چند تا کوچه ی دیگر تا خانه مانده ولی آنقدر هم مسیر کم نیست تا بتوانم با اطمینان و بدون هیچ ترسی آن را طی کنم. مخصوصا با اتفاقی که برایم افتاد…
برای بار صدم به خودم و خواست دلم، که می خواست با یاد گذشته ها توی برف راه بروم، فحش می دهم و به مرد غریبه که دور می شود نگاهی می اندازم…
شاید هم واقعا قصدش فقط کمک بود…
ساده نباش دختر تو که دیگر خیلی خوب می دانی، آدم ها محض رضای خدا خوبی نمی کنند.
سری تکان می دهم و همراه با آهی چشم می دوزم به جاده ای که انگار قصد تمام شدن ندارد.
برای اولین بار است انقدر مدت زمان طولانی ای را بدون یاد مهیار سر می کنم…نیم ساعت…زیاد است. برای من خیلی زیاد است…
نوری که از گوشه ی چشمم می بینم، باعث می شود صورتم را به سمت خیابان برگردانم.
چشمانم گشاد می شوند و چند لحظه نگاهم به ماشین نوک مدادی رنگ خیره می ماند…می ترسم. چرا افتاده دنبالم؟ می خواهد مرا بدزدد؟
هرچه بیشتر می روم جلو بیشتر می فهمم اشتباه می کردم. مردی که ناجیم شده بود با ماشین دنبالم می آید.
اشاره نمی زند…چیزی نمی گوید…حتی صورتش هم جدی است و انگار دارد مسیر خودش را می رود. تحت تاثیر قرار می گیرم.
دستم را فرو می کنم توی جیبم و با خیال راحت تری، در فکر گذشته قوطه ور می شوم.
گفتی که با منی تا آخر دنیا. من و تو هستیم و روزهای زیبا. گفتی که عشق تو مثل بقیه نیست. گفتی…اما چرا؟!
گفتی که زندگی مال ما عاشق هاست. دنیا توی دست ما دوتاست. من که خوندم همه ی حرفاتو…ببین کاراتو…!
ببین کارهات رو مهیار…ببین چه کردی با من!
نور چراغِ ماشین را هنوز می بینم. هرچقدر من غوطه می خورم در فکر و یاد مهیار و مورچه وار می روم، اون هم با دل پردردم راه می آید.
شک ندارم برای مراقبت از دختری تنها، توی این ساعت از شب خودش را به زحمت انداخته. اگر نه که چرا گازش را نمی گیرد و نمی رود؟! یا اینکه اگر نیت شومی دارد چرا عملی اش نمی کند؟!
چقدر حواسم پخش و پلاست. گاهی قایم می شود بین برگه هایی از دفتر خاطرات گذشته هایم و گاهی زیر تایرهای مشکی رنگ ماشین، له و لورده می شود.
فکر کردن به مهیار شیرین تر است…مهیار معرفت نداشت، حتی نه به اندازه ی این غریبه ولی فکر کردن به او آرامم می کند.
صورت زیبا و دوست داشتنیِ مهیار توی بخار خارج شده از دهانم، نقش می بندد.
یه روزی برای داشتن من چشمات رو روی همه چیز بستی. گفتم این رابطه آسون نیست.
پرسیدم هستی؟! گفتی هستی!
همه ی راه رو با تو اومدم. هرچیز که خواستی، من همون بودم. من که می خواستم پیر بشم با تو. حالا ببین کاراتو!
تن به تن رفتیم بی فکر برگشتن…
از تو کی نزدیک تر بوده با من؟! حالا این همه فاصله تا تو. خودت ببین کاراتو!
خدا خنده ی روی لبم را نبین. زینتی است…تو که می دانی چه می کشم! می گویند فراموشش کن ولی سخت است…نه سخت نیست.
مرگ است…!
مهیار بدجوری مرا به خودش وابسته کرد.
نامرد…!
گاهی شرایط مقدر می کند چطور پیش برویم…باید با شرایط کنار بیایم.
راهی نیست، مهیار باید به گور خاطرات بپیوندد. دم در خانه می ایستم. همان لحظه فکری به سرم می زند…!
چرا که نه؟! چه چیزی بیشتر از دوستی با مرد دیگری کمکم می کند تا مهیار را فراموش کنم؟ بر می گردم سمت ماشینِ CLS و می بینم که مرد بنز سوار، توقف کرده و منتظر است من داخل بروم.
بنزش جلوی چشمم برق می زند و گوشه ی لبم را به دندان می گزم. از خیر پیدا کردن کلید می گذرم و با نقشه ای که توی سرم چرخ می خورد به طرفش می روم.
نگاهش با من نیست و به فرمان خیره مانده.گوشه ی چشمی می بیند می روم سمتش، برای همین سرش را بالا می گیرد.
جلوی در کمک راننده می ایستم و نگاه از چشمانش نمی گیرم…سعی دارم تحت تاثیرش قرار دهم.
اشاره می زنم شیشه را پایین بده. سریع و بی معطلی شیشه ی ماشین را پایین می کشد.
لبخندی به شیرینی عسل روی لبم می نشانم:
-امشب من و تحت تاثیر قرار دادید…بخاطر همه چیز ممنون. واقعا اگه میخواستم تنها برگردم می ترسیدم.
شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
-پس بهتره این موقع شب توی خونه بمونید…نیومده هم باید می دونستید گرگای زیادی دندون تیز کردن برای یه خانوم تنها…
کمی مکث می کند و با همان صورت سخت و سنگی از بین لب های صورتیش می گوید:
-و البته خیلی جوون.
از حرفش لبخندم عمق بیشتری پیدا می کند و دستم را جلو می برم:
-گلاره هستم…خوشبختم.
گرمای دستش توی این هوای برفی و سرد داغم می کند.
فشار خفیفی به دستم می آورد و کوتاه می گوید:
-یزدان…
چقدر سرسخت و سرد! من می توانم رامش کنم…می دانم که می توانم…!
نگاهی به اتاقک گرم و کوچک ماشین می اندازم و می گویم:
-قلم همراهتون هست؟
تعجب می کند و ابروهایش با حالت بامزه ای بالا می روند:
-بله…چند لحظه…
داشبورد را باز می کند و رو به من می پرسد:
-کاغذم بدم خدمتتون؟
سرم را بالا می اندازم:
-نه فقط یه خودکار کافیه.
خودکار را با همان حالت متعجب سمتم می گیرد. خودکار را از بین انگشتان کشیده و استخوانی اش بیرون می کشم. دست آزادش را توی دستم می گیرم. با خودکار شماره ام را کف دستش می نویسم.
کنار شماره دو تا چشم و یک لب خندان می کشم و خودکار را دوباره داخل دستش می گذارم.
از حالت تعجب زده خارج می شود و چشمانش…فقط چشمانش برق گیج کننده ای می زند.
چیزی نمی پرسد، من هم توضیحی نمی دهم. همه چیز از روز هم روشن تر است و نیازی به توضیح ندارد.
از حالت خمیده خارج می شوم و درحالی که برمی گردم تا بروم، می گویم:
-شب بخیر…بازم ممنون.
زیر لبی خداحافظی می کند و وقتی کمی دور می شوم می گوید:
-می بینمت…
آرام می گوید ولی نه آنقدرکه نشنوم. لبخند پیروزمندانه ای روی لبم می نشیند، کلید به قفلِ در می اندازم و داخل می روم…آخرین لحظه که نگاه می کنم، ماشینش هنوز همانجا پارک است.
در را می بندم و به آن تکیه می دهم. باورم نمی شود که می خواهم مهیار را فراموش کنم…حتی روزی که ولم کرد و دنبال زندگیِ خودش رفت هم قسم خوردم هرگز فراموشش نکنم.
مهیار کاش بهم دلم را پس بدهی آن وقت همانطور که ازم خواستی، خوشبخت زندگی می کنم. همانطور که گفتی، فراموشت می کنم.
این بغض لعنتی از عشق تو توی گلویم مانده. نه می شکند و نه پایین می رود. همینطوری توی گلویم لانه کرده و خفه ام می کند…!
سرمای در که به آن چسبیده ام مرا به خودم می آورد…گوشی ام را از داخل کیفم بیرون می کشم. تصمیم خودم را گرفته ام…باید بگذارم برود. هرچقدر بیشتر سعی کنم یادش را زنده نگه دارم بیشتر عذاب می کشم.
از همان روزهای اول هم می دانستم دلش با من نمی ماند. من لایقش نبودم…نگاهم که می افتد به والپیپر موبایلم اشک در چشمم حلقه می زند.
یادم می آید این عکس را مهیار انداخت. موهای من ژولیده و به هم ریخته روی بالشت و توی صورتم پخش شده، خودم سرم را فرو کردم در بازوی مهیار و چشمانم بسته است. خوابِ خوابم…مهیار هم چشمانش خواب آلوده اند و معلوم است همان دم که بیدار شده و مرا که بامزه خوابیده ام دیده، عکس را انداخته.
عکس حالتِ خیلی رویایی و زیبایی دارد. یادم است وقتی عکس را دیدم روی سر مهیار آوار شدم و می خواستم پاکش کنم ولی از همان روز به خاطر مهیار انداختمش پس زمینه ی موبایلم و تا به حال عوضش نکردم، حتی یکم هم از نگاه کردن به عکس سیر نمی شوم.
سیر که نمی شوم هیچ بلکه تشنه ترم می کند، پس باید نابودش کنم…باید!
فکر فراموش کردن مهیار دیوانه ام می کند و بی اراده گوشی را سمت دیوار پرت می کنم و جیغ می کشم.
صورتم را فشار می دهم توی کف دستانم و روی زانوهایم می نشینم. خدایا من اقرار می کنم به دیوانگی…من دیوانه شده ام. آره…آره…من دیوانه ام.
دنیا گوش بده که من دیوانه شدم…دو تا عاشق که می بینم سریع چشمانم را می بندم. هرچه که می خواهم بگویم گلویم پر از بغض می شود. اگه دیوانه نیستم، چرا نصف روزم به یاد آوری او و خاطراتش می گذرد؟
می خوام دیوونه باشم تا به این دنیا بفهمونم، میون این همه عاقل فقط من گیج و دیوونم!
تو این روزای دلتنگی دارم هر لحظه میبارم، آخه دیوونگی چارست واسه دردی که من دارم.
بغضم می شکند اما اشکی نمی ریزم و فقط می شکنمش تا آن را دور بیندازم.
آره مهیار خودم اجازه دادم و راضی بودم باهام بازی کنی! خودم گذاشتم، مهیار برگرد تا بازم بهت این اجازه را بدهم. بیا باز هم بازیم بده…فقط برگرد مردِ من!
بی جان از روی زانوهایم بلند می شوم. لخ لخ کنان به سمت جنازه ی موبایلم که مثل روح خسته ی من متلاشی شده می روم. تکه هایش را دونه دونه و با حوصله سر جایش می چینم و روشنش می کنم تا کار ناتمامم را تمام کنم…پاک کردن عکسم با مهیار که انگار از جان دادن هم سخت تر است!
خیره به عکس وارد آسانسور می شوم. تا وقتی به طبقه ی سوم برسم چشم از صفحه بر نمی دارم.
دستم روی دکمه ی Delete متوقف می شود. لبم را می گزم و فکر می کنم پاک کردن عکسش زیاد هم واجب نیست.
فقط عکس بک گراند را با یکی از عکس های خودم عوض می کنم و از آسانسور بیرون می آیم. حوصله ی پیدا کردن کلید یدک را ندارم و از طرفی مطمئنم نسیم نخوابیده.
دستم را روی زنگ می گذارم و تک زنگی می زنم…منتظر می شوم. زنگ را ممتد می زنم…منتظر می شوم. مشت به در می کوبم و این بار دیگر منتظر نمی شوم.
نگران و عصبی کلید یدک را پیدا می کنم و به قفل در می اندازم . از دیدن آپارتمان خالی چنگی به موهایم می زنم و چشمانم را از حرص می بندم.
باز من و پیچوند…دختره ی آشغالِ عملی اگه دیگه تو خونم راهت دادم!
عصبانی می شوم و در را محکم پشتم می بندم. تا دیده می خواهم با زور بخوابانمش و نشئگیش را زهرش کنم پیچید و رفت. خدایا این هم از زندگیِ من…چرا نمی میرم؟
کیفم را پرت می کنم روی مبل، دکمه های مانتویم را با حرص باز می کنم و همان لحظه که درش می آورم خودم را می اندازم روی تخت. حوصله ندارم تاپ سفید و شلوار لیِ آبی روشنم را با لباس خانه عوض کنم.
فعلا یزدان خان را بچسب که بچه حسابی پول دارد…هر چه نباشد خوب می شود او را طیغید. نمی دانم این افکار پلیدانه از کجا نشئت می گیرد. فقط می دانم از این وضع خسته شده ام. پس گور بابای زندگی و دل من و مهیار و نسیم…حتی بی خیال وجدانم…فقط به یزدان می چسبم که برای خودش جواهری است…!
***
پنج سال قبل
نگاهم به دود ها خیره مانده. دود سنگینی دورم است…سرم را بالا می برم و احساس می کنم ستاره ها روی سرم می بارند. ستاره ای نیست. بالای سرم سقف سپید رنگ است. دلم می خواهد تمام زندگیم را با این پایپ و دانه های سپید رنگ بگذرانم.
لب پایینم را به دندانم می گیرم و با ریتم تند آهنگ تلو تلو می خورم. فاز آهنگ دارد گمم می کند در حسِ بی حسیِ نشئگی. هجوم آمفتامین را به تک تک سلول های عصبیم حس می کنم.
پایپ را که می گیرم دستم و می خواهم پُک بعدی را بزنم، نسیم روی دستم می زند.
برمی گردم و شاکی نگاهش می کنم:
-چیه؟
-می خوای سنگ کوب کنی؟
پایپ را از دستم می گیرد و می اندازد روی میز. صدای تق کردن پایپِ شیشه ای روی میز اعصابم را بیش از اندازه خط خطی می کند.
از روی مبل بلند می شوم و تشر می زنم:
-واسه من ادای بچه مثبتارو درنیار…الکلیِ بدبخت.
نسیم سرش را با حالت تاسف تکان می دهد و او نیز از روی مبل بلند می شود، پایپ را برمی دارد و روی سینه ام می کوبد:
-بیا انقدر بکش تا جون بدی. عمرا دست به جنازت نمی زنم. یه روز میرسه چوبش و میخوری و به حرفام میرسی گلاره…اشکال نداره…فقط صبر کن.
نشئه ام و نمی توانم تعادلم را حفظ کنم…پایپ از دستم روی زمین گرانیتی میفتد و می شکند. چند نفر بر می گردند نگاهمان می کنند. نگاه خصمانه ای به صورت لوندش میندازم و بدون توجه رویم را ازش می گیرم. صدای تیک تیک شکستن تکه های پایپ زیر پاشنه های بلند کفشم، بلند می شود و عجیب است که از بین این همه صدا انقدر اذیتم می کند.
از بین آدم ها که رد می شوم، قیافه هایشان را مثل هیولا می بینم…انگار همه دارند به من می خندند. دستی به پیشانیم می کشم و می بینم در دارد از من دور می شود.
یعنی من معتاد شدم؟ نسیم چه می گفت؟ من معتاد نیستم…معتاد نمی شوم. شیشه که مرفین ندارد، پس اعتیاد نمی آورد…
به اینجا که می رسم توجیح می شوم. همیشه همینطور است…هیچ چیزی مثل این جمله که شیشه اعتیاد نمی آورد نمی تواند آرامم کند. چیزی که اصلا حقیقت ندارد!
-بی خیالِ دنیا…زندگی دو روزه.
داغم نمی فهمم، ثانیه ها می گذرند و من هر روز درگیرتر می شوم.
-لعنتی! کاش اون کام آخرم می گرفتم.
چند قدم به در مانده که به سرم می زند برگردم و کارم را تمام کنم ولی یادم میفتد پایپم شکست.
ثبات فکری ندارم و همه چیز توی ذهنم قاطی پاطی شده. می روم داخل ایوان می ایستم و چشم می دوزم به ستاره ها…
باد خنک به پوست لُختم می خورد و حالم و هوایم را دگرگون می کند.
از دیدن ستاره ها که انگار جدی جدی دارند روی سرم می بارند، چشمانم را چند بار محکم می بندم و باز می کنم…ناخودآگاه می ترسم و رویم را برمی گردانم تا داخل بروم، اما محکم به کسی می خورم و نوشیدنی توی دستش روی تنیک صورتی رنگم می ریزد.
نگاهم از روی لکه ی لباسم که تیره شده بالا می آید و می افتد توی چشم های نقره ای رنگش…
صورتم از حرص جمع می شود و می دانم سرخ شده ام.
با دستم لباس خیس را از تنم جدا می کنم و می گویم:
-حواست کجاست ببین با لباسم چیکار کردی؟
ابروهای خوش فرم و مشکی رنگش بالا می روند:
-ببخشید؟! تقصیر خودت بود که یهویی برگشتی.
دست هایم را زیر سینه ام جمع می کنم و عصبی می گویم:
-جالب شد…نوشیدنیتو روی لباسم چپه کردی بعد مقصرم من شدم؟!
-مثل اینکه توپت خیلی پره…خیلی خب متاسفم. اتفاقه دیگه، پیش میاد.
بادم یهویی خالی می شود و سرم گیج می رود. انگار متوجه حال بدم می شود.
یک قدم می آید جلوتر و گیلاسش را روی نرده ها می گذارد:
-حالت خوبه؟
خوب نیستم…اصلا خوب نیستم. دیگر در بیداری هم کابوس می بینم. روی زانوهایم می نشینم…نمی خواهم ستاره ها را ببینم. نمی خواهم ببینم که چطور با آن رنگ طلایی و براقشان روی سرم آوار می شوند.
دستی روی بازوی لختم قرار می گیرد و از جا می پرم. برای بار اول است که شیشه کشیدن انقدر حالم را دگرگون می کند.
با آن حال بدم فکر می کنم که چرا اینطور می لرزم! بخاطر و.ی.س.ک.ی است…نباید رویش شیشه می زدم. شانس آوردم نسیم نگذاشت زیاد بکشم وگرنه اُوردُز می کردم.
دستِ روی بازویم تکان می خورد. انگار دنیا از حرکت ایستاده بود و با این تکان خوردن ها باز به چرخش در آمده.
صدایش عجیب به دل می نشیند…کم دیده ام پسری صدای به این آرامش بخشی داشته باشد:
-هی! حالت بده؟
دنیا جلوی چشمم چرخ می خورد و زیر و رو می شود.
-حالم خوب نیست.
انگار منتظر اشاره ی من است، چون سریع کنارم خم می شود. از کمرم می گیرد و روی پایم بلندم می کند. یک دستش را می پیچد دور کمرم و دست مرا می اندازد دورِ گردن خودش.
بی حال کنارش کشیده می شوم. به محض اینکه از تراس خارج می شویم، نسیم با شنیدن صدای ناله های من به طرفمان می دود.
از بین ابرهایی که دیدم را تار کرده، درست نمی بینمش ولی صدایش به گوشم می رسد:
-ای وای مهیار! چه بلایی سرش اومده؟
مردی که مهیار نامیده شده، کمر مرا که دارم از بین دست هایش سُر می خورم سفت تر می چسبد:
-میشناسیش نسیم؟
می توانم تا حد زیادی تخمین بزنم صدای نسیم نگران است:
-آره دوستمه…میگم چش شده؟
-نمیدونم. توی تراس دیدمش یهویی حالش بد شد.
صدای «هــی» کشیدن نسیم را می شنوم. کم کم صورتش جلوی چشمم شفاف تر می شود و می توانم بهتر ببینمش.
نگاهش برّنده و شاکی است:
-یه لحظه صبر کن برم مانتو و شالش و بیارم.
چشمانش را که از من می گیرد نفسی تازه می کنم. تا وقتی نسیم برگردد نگاهی به دور و برم می اندازم. هیچ کس توی حال خودش نیست و توجهی به ما ندارند.
نسیم مانتو و شالم را به زور تنم می کند و رو به مهیار می گوید:
-مهیار میتونی ببریش خونش؟ اگه این لطف و در حقم بکنی مدیونت میشم. من و حسام به اندازه ی کافی بینمون شکراب هست. حالا بخوام اینجا ولش کنم برم بدتر لج میکنه…باور کن…
مهیار بین حرف نسیم می پرد:
-خیلی خب انقدر توضیح نده. آدرسش و بهم بده…یکی هم طلبم.
-واقعا ممنون مهیار.
حوصله ندارم به بقیه ی حرف هایشان گوش بدهم. سرم با بی حالی می افتد روی شانه ی مردانه اش، دنیا جلوی چشمم سیاه می شود و دیگر هیچ چیز نمی فهمم…
درست و حسابی نمی توانم چشمانم را باز کنم و از گوشه ی چشمم نوری می بینم. تابش نور خورشید از پشت پلکم اذیتم می کند ولی نمی توانم چشمانم را به درستی بگشایم. کمی طول می کشد تا چشمم با نور آشتی کند و بلاخره پلک هایم به نرمی از هم باز می شوند.
با دیدن مردی که کنارم روی تخت خوابیده از آن حالت رخوت زدگی خارج می شوم. از زیر پتو نگاه می کنم تا مطمئن شوم لباس تنم است. لباس را به تنم می بینم ولی آرام نمی گیرم. بالا تنه ی سپیدِ مرد لخت است و نمی توانم نادیده اش بگیرم.
چند بار محکم به بازویش می کوبم و تا می بینم پلک هایش وحشت زده از هم باز شد، با لحن بدی می پرسم:
-تو توی تخت من چیکار می کنی؟
نگاهش را به چشمانم می دوزد…لپ هایش را باد می کند و نفسش را پر صدا فوت می کند بیرون. دوباره چشمانش را می بندد و سرش را فرو می برد توی بالشت سفید و تپلش.
-دختر جون خوب یه نگاه بنداز ببین کی تو تخت کی خوابیده.
با نگاهی به دور و برم دهانم باز میماند و فکر می کنم، من اگر اتاق به این بزرگی و مجللی داشتم دیگر گلاره ای که الان بودم نمی شدم.
حسی توی وجودم فریاد می کشد…نگذار بخوابد…نگذار بخوابد.
به سمتش هجوم می برم و می کوبم توی بازویش:
-آشغال! چیکار کردی؟ تو کی هستی؟ فکر کردی همینطوری میتونی مثل لاشخور ازم استفاده کنی؟
چنان عصبی و پر حرص از جایش می پرد که ناخودآگاه می چسبم به تاج تخت. از چشمانش آتش می بارد و تمام تنم را می سوزاند…خاکستر می شوم و جلز و ولز کنان خاموش…!
مچ دستانم را می گیرد و بیشتر فشارم می دهد توی تاج چوبیِ تخت. کمرم از برخورد با کنده کاری هایش درد می گیرد و ناله می کنم.
اهمیتی نمی دهد و سرش را می آورد جلو. نفس های عصبی و داغش طوری توی صورتم می خورد که سرم را کج می کنم.
چشمان نقره ای رنگش پر می شود از رگه های تیره ی تمسخر:
-انقدر بدبخت نیستم بخوام با یه دختر مردنی که از نشئگیِ زیاد درحال سکته زدنه بخوابم.
حرصم می گیرد و با بی پروایی نگاهم را می اندازم توی چشم های خوش رنگش که مثلش را در عمرم ندیده ام. گور بابای چشمان بی نظیر و قد بلندش…مردشور پولش را ببرند. الان فقط می خواهم حالش را بگیرم.
دندان هایم را روی هم می سابم:
-جناب نامحترم، خوابیدن با من لیاقت میخواد که تو یکی نداری.
چشم هایش می رود سمت یقه ی باز لباسم و فرو می رود بین خط سینه ام. احساس می کنم نگاهش چکه می کند توی تنم و خوابم می کند.
گوشه ی لب کوچک و گوشتیش به سمت بالا متمایل می شود و گونه ی سخت و مردانه اش را چال می کند.
باز و بسته شدن لبانش، نگاه من که خوابیده در چال گونه اش را سوق می دهد طرف لب هایش:
-بذار ببینیم لیاقتش و دارم یا نه!
می ترسم و آب دهانم را با صدا قورت می دهم. دارم تمام تلاشم را به کار می گیرم نفهمد ترسیده ام. چیزی برای از دست دادن ندارم اما با هم خوابگی با این پسرک بی شرم، چیزی گیرم نمی آید.
ادعایی ندارم…من که نمی گویم در مسیر خوبی هستم. من یک دختر خرابم…یک ه.ر.ز.ه ی عوضی که خیلی زندگی هارا به آتش کشیده. آری من برای جور کردن پول موادم خودم را می فروشم. نه فقط به مردان بی شرف و کسانی که خودشان تنشان می خارد…نه. حتی برای مردانی که خانواده و زن و بچه دارند هم عشوه می آیم. خامشان می کنم…گولشان می زنم. از آب خوردن هم راحت تر است…مرد ها در مشتمند. لااقل تا روزی که این صورت جوان و بدن صاف و قشنگ را دارم کارم راحت است.
فقط کافیست بدانم طرف آنقدر پول دارد که یک گوشه اش را سمتم کج کند و پول لباس هایم، موادم و گاهی نون شبم را بدهد.
زندگیشان از هم می پاچد؟! به جهنم! دوتا چشم جلو دارم، دو تا هم پشتِ سرم و چهار چشمی حواسم به خودم و زندگی ام است. حواسم به زندگیم است چون اگر قافل شوم می دانم یک عالمه لاشخور سراغ لاشه ی متعفنم را می گیرند. باید بکشم چون اگر نکشم کشته می شوم…
حکم دست بالایی ها بود و من هم مدام کت می شدم تا به اینجا رسیدم. خودشان برایم بر زدند، دست مزخرف را دادند دستم و زورم کردند با آن ببرم.
فکر کنم باخته ام…فکر نمی کنم مطمئنم باخته ام. روحم را فروختم به شیطان…انگار خریدارش بوده چون هیچ وقت نمی توانم آن را پس بگیرم.
چه دارم بگویم وقتی خودم خوب می دانم برخلاف جریان و غریضه ام پیش می روم؟
داغی و خیسیِ ل.ب.انش را روی ل.بم حس می کنم و بی اراده یک قطره از دردهایم، اشک می شود و روی گونه اش چکه می کند.
خیسی گونه اش هشیارش می کند…ل.بش را برمی دارد ولی نمِ روی ل.بم هنوز اذیتم می کند. مچ دستانم را که سفت چسبانده به تاج تخت، رها می کند و توی چشم هایم خیره می شود.
صورتش را عقب می کشد و زیر لبی زمزمه می کند:
-متاسفم…فقط دیشب خیلی اذیتم کردی و باعث شدی صبحم رو بد شروع کنم. کنترلم و از دست دادم.
با سر انگشت قطره اشک را از روی گونه ام کنار می زنم. مچ دستم درد می کند و می دانم تا شب کبود می شود.
بیا ای مرد غریبه که از چپ پا شدن صبح هایت، بزرگ ترین دغدغه ی زندگی ات است…بیا این جسمم مال تو، ولی چه کنم با روحم؟ بیا کمکم تا با هم برایش لالایی بخوانیم و خوابش کنیم.
-چند سالته؟ به نظر بچه سال می رسی.
این ها را نامفهوم و از بین خمیازه ی کش داری که، سعی در دفع کردنش دارد می پرسد.
مچ دستم را می مالم و یقه ی باز لباسم را بالا می کشم:
-نوزده…
آره خوب بچه سالم ولی تو نگاه به این عدد و رقم ها نکن…فقط خداست که خوب می داند، پشت این نوزده سال سن چند قرن گذشته.
-حیف نیست؟ حیفی که بخوای خودت و با مواد داغون کنی.
زندگی نابودم کرده و مواد می سازتم…کجای کاری جوان؟
در جوابش شانه ای بالا می اندازم و می گویم:
-خب دیگه…آدمایی مثل من باید حیف شن تا شازده هایی مثل تو قدر زندگیشون و بدونن.
پتوی سپید و نرم را از روی پاهایم کنار می زنم. تنیک کوتاهم انقدر بالا رفته که لباس زیر آبی رنگم معلوم است. بدون هیچ عجله ای و سرسری کمی پایین می کشمش.
پاهای کشیده و خوش تراشم با این تنیک کوتاه، از همیشه بیشتر توی چشم می زند. قدم بلند نیست ولی پاهای خیلی کشیده و لاغری دارم.
یادم می آید که عرفان عاشق پاهای صاف و زیبایم بود. راستی بالا تنه ی ظریفم را هم دوست داشت، به اضافه ی ل.بهای سرخم. البته چیزهای دیگری هم داشتم که مورد علاقه اش بود اما از یاد آوریشان حتی توی فکرم هم مشمئز می شوم.
از روحم هیچ چیز نمی دانست…مرا نمی شناخت. این همه چیز برای جولان دادن داشت، چه نیازی بود به شناخت خودم؟
لبه ی تخت می نشینم و می پرسم:
-لباسای من کجاست؟
قبل از اینکه جوابم را بدهد چشمم به لباس هایم که روی مبل سرمه ای رنگ افتاده می خورد. تا می روم سمتشان، او هم از تخت بیرون می آید.
-ناهار میگیرم همینجا بمون.
مانتو به دست برمی گردم سمتش و با لحنی که تعجب در آن موج می زند می پرسم:
-دیشب اذیتت کردم و باعث شدم صبحت و بد شروع کنی، اونوقت میخوای ناهار پیشت بمونم؟
شانه ای بالا می اندازد:
-از تنهایی ناهار خوردن که بهتره…دوست نسیمم هستی خوب نیست سر ظهر بدون ناهار خوردن بری.
فکر می کنم…بروم یا بمانم؟ بروم خانه که چه شود؟ نمی دانم اصلا چیزی توی یخچال دارم برای خوردن یا نه! بی خیال رفتن می شوم و مانتویم را می اندازم روی مبل.
مشکوک نگاهش می کنم و می گویم:
-باشه میمونم ولی بعد از ناهار حتما باید برم.
لبخند غلیظی می زند که نگاه مرا گرفتار می کند در چال روی گونه اش و جواب می دهد:
-در مورد بعد از ناهار بعد از ناهار حرف میزنیم.
شیطان می شوم چون دلش می خواهد شیطنت کند:
-نه دیگه بعد از ناهار من میرم…
بی خیالی قابل ملاحظه ای لم می دهد در طوسیِ روشن و شفاف نگاهش:
-حالا شما ناهارت و بخور…سنگین میشی من قول میدم هوس خواب به سرت بزنه. تختم که هست و منم که در خدمتم.
می خواهم بگویم نه خوشتیپ شما نرخت را بگو، من در خدمتت هستم ولی نمی گویم. ناخودآگاه می دانم با ف*ا*ح*ش*ه ها میانه ی خوبی ندارد. از کجا می دانم؟ خودم هم نمی دانم فقط حسش می کنم. با شخصیت تر از آن به نظر می رسد که بخواهد بابت رابطه با زنی پول بدهد. ولی اینکه چرا برایم مهم است او در موردم چه فکری می کند را می دانم. تجملات و زرق و برقش چشمم را گرفته…نه نه…کورم کرده.
دست هایش را فرو می کند توی جیب شلوارک سیاه، کوتاه و گشادش و وقتی مطمئن می شود جوابی برای طعنه ی معنی دارش ندارم می گوید:
-بهتره یه آبی به سرو صورتت بزنی.
با انگشتش دری را نشانه می گیرد:
-سرویس اونجاست…من اول یه دوش می گیرم بعد غذا می خوریم. هوم؟
مثل گربه ی در کمینی زل می زنم به بالا تنه ی سپید و ستبرش. حسی توی تنم بیدار می شود و بی اراده می خواهم انگشتم را روی سینه ی پهنش بکشم…می خواهم گذر پیچ و خم های عضلانیِ تنش را زیر انگشتم حس کنم. می خواهم دستم را روی خورشید در حال غروب تنش بکشم…می خواهم…
-هی؟! شنیدی چی گفتم؟
حس و حالم را خراب می کند و مرا از دید زدنش محروم…! من از کی این همه هیز شدم؟ خوب می دانم برای مصرف شیشه است. مصرف آن کوفتی همیشه باعث می شود احساساتی شوم.
آب دهانم را قورت می دهم، چشم از بالا تنه اش می گیرم و سعی می کنم حواسم را پرت کنم به چیز دیگری. این بار پیله می کنم به بوی خنک و مدهوش کننده ی عطرش.
نمی گذارم زیاد در خلصه بمانم و جواب می دهم:
-شنیدم. می خوای دوش بگیری؟
تیز است چون سریع پیام حرفم را می گیرد و توضیح می دهد:
-من توی حموم اتاق بغلی دوش می گیرم.
سرم را تکان می دهم:
-باشه.
می خواهم پی حرفش بروم اما توی جایم فرو می روم و با من و من می پرسم:
-دیشب چیکار کردم؟ خیلی اذیت شدی؟
-من تا حالا با آدمی که داره از مصرف زیاد جون میده سر و کار نداشتم…یه جورایی تجربه ی جدیدی شد.
تمسخر، توی رگ و ریشه ی شوخیِ بی نمکش پنهان شده. چون شوخی می کند نمی توانم جواب دندان شکنی بدهم. چانه اش را با کف دستش می گیرد و سرش را چند بار به چپ و راست خم می کند، صدای تق تق شکستن مهره های گردنش به گوشم می رسد.
چون می بیند منتظرم توضیح می دهد:
-تا اونجایی که نسیم عز و جز کرد ببرمت و که یادته؟ کلید نداشتی و نسیمم جواب زنگام و نمی داد. یهو بیدار شدی شروع کردی به چرت و پرت گفتن و جیغ زدن. منم گفتم اگه بمیری بیفتی رو دستم واسم بد تموم میشه واسه همین بردمت بیمارستان…اونجا کلی جواب پس دادم که چه نسبتی باهات دارم…
سریع می پرسم:
-خوب چی گفتی؟
-گفتم از تو خیابون پیدات کردم.
توجهی به خشم نگاهم و دهنم که باز مانده نمی کند:
-پس توقع داشتی چی بگم؟ من حوصله ی دردسر ندارم. می خواستم توی بیمارستان ولت کنم ولی چون نسیم دستم سپرده بودت نتونستم. مجبور شدم کلی پیاده شم واسه رشوه دادن. خلاصه ساعت سه بود که آوردمت اینجا…
سعی می کنم توهین هایش را نادیده بگیرم، عادت کرده ام به توهین هایی که علنی و غیر علنی بهم می شود.
نگاهش با بی خیالی پایین تا بالایم را برانداز می کند و وقتی برمی گردم تا داخل سرویس بروم، گودی کمرم و برآمدگیِ ب.اسنم از تیرِ نگاه خیره اش می سوزد. لبخند ناخوانده ای روی لبم می نشیند، بدون توجه به او که هنوز سر جایش ایستاده و احتمالا برای خالی نبودن عریضه دستش را زیر چانه اش زده و تماشایم می کند، در را با صدای نسبتا بلندی پشتم می بندم.
می خواهم اگر واقعا انقدر محوم شده که از جایش جم نمی خورد، حالش گرفته شود.
از دیدن خودم توی آینه وحشت می کنم و جیغ کوتاهی می کشم. موهایم ژولیده و در هم بر هم دورم را گرفته، خط چشم و ریمل زیر چشمم ریخته و یک چشم دیگر برایم کشیده. رژ لب قرمزم بر اثر کامی که همین چند دقیقه پیش مهیار از آن گرفت دور لبم پخش شده. کرم پودر روی صورتم ماسیده و گونه هایم سرخِ سرخند.
از لپ گلی بودن خودم متنفرم…ناخودآگاه یک حس دهاتی بودن بهم دست می دهد. صابون سفید را بر می دارم، صورتم را با هزار ضرب و زور و سابیدن از هر گونه آرایشی پاک می کنم.
اصولا عادت ندارم پیش کسی آن هم یک پسر مایه دار و خوش قیافه ساده بگردم ولی راه دیگری نیست. در شگفت می مانم که چطور می توانست با آن قیافه ی داغون من حتی نگاهم کند، چه برسد به…!
مشت پرآبم را به صورتم می پاشم و توی آینه خیره می شوم به دختری که با زور می شناسمش.
زیر چشم های خاکی رنگ و خمارم هنوز هاله ای از سیاهی، دیده می شود. گوشه های موهایم از خیس شدن کمی فر خورده و دارد ماهیت اصلی اش را رو می کند…با پاک شدن مداد ابرو، ابروهای کم پشت و نازکِ قهوه ای روشنم که با چشمانم فاصله دارد و صورتم را باز نشان می دهد، بیرون آمده. صورت گرد و گندمی روشن، لب های گوشتی و بینیِ خوش تراش. از خیره ماندن به صورتم، حال بدی بهم دست می دهد.
این کار مرا به یاد خودم می اندازد…
آهی می کشم، حوله به دست و درحال خشک کردن صورتِ خیسم از سرویس خارج می شوم. فضای اتاق را سرسری برانداز می کنم. ستش سرمه ای-قهوه ای سوخته است.
-چه سلیقه ی مزخرفی…
حوله را می گذارم روی میز توالت و عروسک Crazy Frog را برمی دارم و با لبخند بی اراده ای نگاهش می کنم.
قورباغه ی آبی رنگ با آن چشمای سبز و گنده اش، واقعا هم خنده دار است. عروسک توی دستم می ماند و خیره می شوم به عکس های ردیف شده روی میز آرایش…چقدر فامیل و دوست و آشنا. تازه درک می کنم ماهیت کلمه ی تنهایی را…چرا من انقدر تنهام؟ البته من تنها نیستم من با دانه های سپید و دود همدم شده ام…
حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینه سوزه…اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه. تنهایی شاید یه راهه راهیِ تا بی نهایت. قصه ی همیشه تکرار هجرت و هجرت و هجرت…
اما تو این راه که همرام جز هجوم خار و خس نیست، کسی شاید باشه شاید…کسی که دستاش قفس نیست.
با شنیدن صدایی از فکر تنها بودنم بیرون می آیم و از اتاق خارج می شوم. مهیار توی سالن ایستاده و گوشی اش را با فاصله از گوشش نگه داشته.
صدای جیغ و ویغ هایی که از آن سمت خط می آید، گوش مرا خراش می دهد و احتمالا قرار است مهیار را کر کند.
دکوراسیون خانه اش تجملی و گران به نظر می رسد ولی اصلا سلیقه ی خوبی توی چیدنش به کار نبرده اند.
بخاطر کشیدن شیشه بعد از نوشیدن و.ی.س.کی هنوز حالم بد است. بدنم ریز می لرزد و اعصابم خط خطی است. مهیار شلوارک کوتاهش را، با یه شلوار جینِ سپید و بلوز آستین کوتاهِ یشمی که مارکِLacoste و تمساح معروفش روی سینه اش چشمک می زند عوض کرده.
صدای بلند مهیار مو به تنم سیخ می کند:
-افسون دارم بهت میگم بعدا با هم حرف می زنیم.
دختری که افسون نامیده شده این بار به قدری بلند جیغ می کشد که صدایش به گوش من هم می رسد و می بینم که مهیار گوشی را تا حد زیادی از گوشش دور می کند:
-من و می پیچونی مهیار؟ منو؟ افسونت و؟ دور از چشمم دختر می بری خونت و فکر کردی به گوشم نمی رسه؟
مهیار نگاه گذرایی به من می اندازد و گوشی را جلوی دهانش می گیرد:
-آخه دختر کجا بود؟ چرا چرت میگی؟
نگاهی به خودم می اندازم تا از حضورم مطمئن شوم…دختر کجا بود؟! انقدر طلبکارانه حرف می زند که بی اراده به وجودم شک می کنم. این پسرها خوب بلدند چطور طرفشان را خام کنند!
صدای مهیار سر رشته ی افکارم را گم می کند:
-الان میای؟
-…
-من کی این حرف و زدم؟ منتظرتم.
-…
-باشه عزیزم می بینمت.
مهیار موبایلش را روی کابینت می اندازد و لبخند می زند:
-گرفتی موضوع چی بود دیگه؟ از دست این دوستای افسون. فقط منتظرن آدم دست از پا خطا کنه برن بذارن کف دستش. البته سوء تفاهم پیش اومده…
کلمه ی سوء تفاهم می شود یک علامت سوال قرمز رنگ توی ذهنم. سوء تفاهم؟ یادش نیست اگر بهش رو می دادم الان توی تخت خوابش مشغول بودیم…
پوزخند می زنم و بر می گردم سمت اتاق:
-مثل اینکه افسون خانوم داره واسه مچ گیری میاد…من بهتره برم.
وارد اتاق می شوم و فکر می کنم حیف شد از دستم پرید. برایم مهم نیست دوست دختر دارد ولی نمی توانم از راه به درش کنم. نسیم رابط بین من و اوست و نمی خواهم برایش بد شود.
شلوار را از روی تنیکم می پوشم و دامن کوتاهش را می گذارم توی شلوار. دکمه های مانتویم را با حوصله می بندم و شالم را روی سرم مرتب می کنم.
کیف را که می گیرم دستم مهیار داخل اتاق می آید . انقدر می فهمد که علنا بیرونم نکند…فقط انقدر خیره می ماند به من تا خودم از رو بروم.
دستانش را زیر سینه اش جمع کرده و به لولای در تکیه زده.
از کنارش که می گذرم از بازویم می گیرد و مرا عقب می کشد:
-اسمت و بهم نمی گی؟
یک لنگه ابرویم بالا می رود و نگاهش می کنم:
-یعنی میخوای بگی خودت نمی دونی؟
گوشه ی لبش به خنده باز می شود…می جنگم با نگاهم تا نفهمد چقدر از چال روی گونه اش خوشم می آید.
جوابم را با نوعی بی خیالی، که انگار در ذاتش است می دهد:
-می دونستم که نمی پرسیدم!
این را می گوید و منتظر چشم به ل.بم می دوزد. شانه هایم را بالا می اندازم و بدون اینکه جواب درستی به او بدهم بیرون می روم. به در ورودی آپارتمانش که می رسم و بازش می کنم، دنبالم می آید و در را با زور و فشار دستش دوباره می بندد.
دندان هایم را روی هم می سابم و برای خونسرد ماندن از این همه سماجت، نفسم را پر صدا پخش می کنم توی صورتش:
-دیگه چیه؟ میخوای افسون جونت سر برسه؟ من حوصله ی دردسر ندارم.
یک دستش به در است و دیگری توی جیب شلوارش:
-دیشب کم دردسرم ندادی. این به اون در!
چشمانم را محکم روی هم فشار می دهم:
-حرفت چیه؟
دستی که به در بند شده را بر می دارد و پشت گردنش می کشد:
-بعدا باز ببینیم همدیگرو؟
از حرفش غافلگیر نمی شوم چون مردها را خوب می شناسم. اگر می گذاشت راحت بروم باید تعجب می کردم. شیطان می خندم و لبم را به دندان می گیرم. از سر راهم کنارش می زنم، در را باز می کنم و انگشت های پایم را که بهشان لاک قرمز رنگ زده ام، فرو می کنم توی کفش های مشکی و مخملیِ پاشنه ده سانتیم.
با همان لبخند شیطنت آمیز رویم را از او می گیرم و می گویم:
-راجع به بعدا، بعدا صحبت می کنیم…
از اینکه حرف خودش را به خودش تحویل داده ام چشم غره ای نثارم می کند و دستانش را زیر سینه اش به هم گره می زند. پوزخندی تحویل خشم انباشته شده توی نقره ی نگاهش می دهم و می روم سمت آسانسور…
فقط صبر کن آقا مهیار…برای من یکی که نمی توانی زرنگ بازی دربیاوری!
دارم می دوم…کجایش را نمی دانم، فقط حس می کنم کسی دنبالم است و من هم فقط می دوم. آدم ها از کنارم می گذرند ولی انگار من و کسی که دنبالم می دود را نمی بینند.
می خواهم جیغ بکشم، صدا از گلوم بیرون نمی آید. هرچه بیشتر سعی می کنم بیشتر توی سکوت فرو می روم.
ناگهان مانعی زیر پایم سبز می شود و روی زمین میفتم. از زمین خوردن هیچ دردی را حس نمی کنم. دستی مرا می گیرد و رویم را بر می گرداند. او را سیاه می بینم. انگار که سایه است!
چاقوی توی دستش را بالا می برد و توی سینه ام فرو می کند…جیغ می کشم و این بار صدای جیغم گوشم را کر می کند و در فضای اتاق طنین انداز می شود.
چشمانم را باز می کنم و به گریه میفتم…خواب بود. همش یک کابوس بود و تمام شد.
تاریک است…تاریکِ تاریک. از کابوس ترسناکی که دیده ام هنوز دست و پایم می لرزد. نفس هایم تب کرده اند، عرق از کنار شقیقه هایم می غلتد و می رود خودش را لا به لای موهایم قایم می کند. از سُر خوردن قطره های عرق پوست سرم خارش می گیرد.
روی تخت می نشینم و دستم را بین موهام فرو می کنم. قطره های درشت عرق تبدیل به نمی روی پوستم می شوند و موهایم به کناره های صورتم می چسبد. چند تا نفس عمیق می کشم اما هر نفس سخت تر از نفس بعدی بیرون می آید. گلویم خشک شده و می سوزد.
گوشه ی پتو را توی مشتم می گیرم و موبایلم را از بالای سرم بر می دارم. صدای باد و باران که به شیشه مشت می کوبند و تیک تیک های رگباریش که انگار هر لحظه صفحه ی آهنیِ کانال کولر را می شکند تمرکزم را به هم می زند.
پتو رو از رویم کنار می زنم. باد سردی به بدن خیس از عرقم می خورد و لرزم می گیرد. نور گوشی را می اندازم جلوی پایم و برای برطرف کردن عطشم، راه آشپزخانه را در پیش می گیرم. وارد هال کوچیک خانه ام می شوم.
بویی به مشامم می خورد. داخل اتاق خواب هم حسش می کردم ولی اینجا شدتش خیلی بیشتر شده. بوی عطر مردانه است. از آن بوهای تلخ و تند که دماغم را می سوزاند.
با فکر اینکه این بو از کجا می آید، داخل آشپزخانه می روم. من که عطری با این رایحه ندارم! اصلا مردانه است.
بطری آب را برمی دارم و همانطور سر می کشم.
صدای تق تق می آید…از باران نیست چون ممتد و بلند تره، ولی از پشت دریچه ی کولر است. بطری را روی میز کنار گوشی می گذارم و از آشپزخانه خارج می شوم.
توی هال چشم می چرخانم. زیر دریچه ی کولر و کنار میز یک توده ی سیاه می بینم. از ترس نفسم بالا نمی اید. توده بلند می شود و من تازه میفهمم یک مرد است…همان مردی که عطر تند و تلخ زده. رایحه ی تندش زیاد و زیادتر می شود و به طرفم می آید.
مرد سیاه پوش جلوی چشمم روی زمین می نشیند و تبدیل به گربه ای با چشمای طلایی رنگ می شد…ناخودآگاه می دانم این حیوان گربه نیست بلکه جن است. گربه هیس می کشد و با همان نگاه عجیب و غریبش به سمتم هجوم می آورد.
یک بار دیگر و این بار با جیغ بلندتری از خواب می پرم. حالتم دقیقا مثل بار اولی است که از خواب پریدم. همه چیز همان طور است…صدای تیک تیک قطرات باران. گوشیِ بالای سرم و حتی قطره هایی که راه پیشانی تا موهایم را در پیش گرفتنه اند.
خدا را شکر می کنم که فقط خواب بود. روی تخت می نشینم.
چشمانم را می بندم، خمیازه ی کشداری می کشم…از آن هایی که اشک را به چشمم می آورد. دست هایم را پشت گردنم می گذارم و آن را می مالم. از ثابت ماندن زیاد خواب رفته.
نگاه به صفحه ی گوشی می اندازم…ساعت چهارِ صبح است. انگار ساعت ها هم مثل من خواب آلوده و کند شدند. از وقتی که خوابیدم فقط یک ساعت گذشته!
با اینکه می دانم فقط خواب بود ولی همه چیز انقدر طبیعی بوده که جرات نمی کنم برای رفع عطشم، سراغی از آبِ خنک بگیرم. دوباره سر جایم می خوابم و سرم را توی بالشت فشار می دهم.
رایحه ی آشنایی مشامم را پر می کند…خودش است! همان بوی تلخ و تند…دقیقا مثل همانی است که در خوابم بود!
نمی خواهم اسیر این وحشت منحوس شوم…نمی خواهم بترسم ولی ناگزیرم به پر و بال دادن به ترس خفته در وجودم.
خدایا فقط خواب بود…بگو که خواب بود!
نگاهم رو با تشویش و اضطراب می فرستم در جستجوی زوایای تاریکِ اتاق…فشار ترس لحظه به لحظه بالاتر می رود تا جایی که مجبورم می کند از زیر پتو بیرون بیایم و هول و دستپاچه برق را روشن کنم.
خوب چشم می چرخانم و وقتی از تنها بودنم مطمئن می شوم، چشمانم را برای آرام شدن روی هم می گذارم…آسوده نمی شوم چون با چشم های بسته انگار قوه ی بویائیم قوی تر می شود و بوی عطر تا عمق وجودم را می سوزاند.
چشمانم راسریع باز می کنم و به طرف در اتاق هجوم می برم، آن را می بندم و بعد سه قفلش می کنم…انقدر این اتفاق عجییب و غیر منتظره است که ناخودآگاه می ترسم.
برای چه ترسیدم؟ از چه ترسیدم؟ با وجود این که نمی توانم این عطر غریب را نادیده بگیرم اما دلیلی هم برای ترسیدن نیست. من توی آپارتمان و طبقه ی چهارم زندگی می کنم و امنیتم به اندازه ی کافی بالاست.
با این افکار ترس را از خودم دور می کنم…خواب با چشمم قهر کرده، برای همین راه تراس کوچک و دو در دو را در پیش می گیرم. با باز شدن در باد سردی به سمتم هجوم می آورد و یخ میزنم. اما انگار تن لرزان از ترسم را هم آرام می کند. دانه های باران که باد آنها را با شدت و شلاق وار روی تنم می کوبد ترسم را می شورد و با خود می برد.
بارش نجیبانه ی برف جایش را به ریزش آرامش بخشِ باران داده و این نشانی بر بالا رفتن درجه حرارت هواست. آخر بهار نزدیک است…
آمدیم و بهار هم از راه رسید. من برای امید به زندگی چیزی فراتر از فرارسیدن فصل زیبایی ها نیازمندم…چیزی که من می خواهم برگشتنِ مهیار است که شدنی نیست، پس باید تا عمر دارم این جسم خسته و پر گلایه را با خودم بکشم و دم نزنم.
نگاه می کنم به آسمان ابری و بنفش که نقشِ رنگ پریده ی ستاره هایِ طلایی، تزئینش کرده…
آسمون سنگی شده
خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه
ماگ پر از قهوه را توی مشتم می فشارم:
-بهت میگم فقط یه خواب نبود مریم. خواب نبود…بوی عطر و قشنگ حس می کردم.
فنجانِ داخل دستش را روی میز شیشه ای می کوبد و می گوید:
-هی میگه خواب نبود! اگه خواب نبود پس جنه پاشده اومده خونت؟
گرمای بدنه ی ماگ دستم را داغ می کند اما دم نمی زنم…فکرم جای دیگری است.
دستم می سوزد و ناخودآگاه ماگ را روی کابینت سُر می دهم:
-میدونم مسخرم می کنی ولی من فکر می کنم یه چیزی بیشتر از خواب بود. من حسش می کردم مریم!
-چی و حس می کردی؟ جنَ رو؟
شاکی نگاهش می کنم:
-من کی این و گفتم؟ حالا تو هی مسخره کن…من میگم اون شب یکی اومده بود توی خونم.
مریم که انگار قانع شده مشکوک نگاهم می کند:
-آخه کی؟ کسی که کلید خونت و نداره. بدون کلیدم نمیشه اصلا بیان تو و تو نفهمی! یعنی میگی دزد بوده؟
قاطعانه جواب می دهم:
-نه بابا دزد بود که یه چیزی برمی داشت…نسیم کلیدم و داشت. مطمئن نیستم ولی فکر کنم کسی ازش دزدیده کلید خونم و.
-این یکی خیلی دور از ذهنه…از کجا فهمیدن کلید مال خونه ی توئه؟
تکیه ام را از کابینت می گیرم و از آشپزخونه خارج می شوم…چشمم به جایی که آن توده ی سیاه را دیدم خشک می شود.
جواب سوال مریم را با تاخیر می دهم:
-نمی دونم شاید نسیم لو داده…هرچی هم بهش زنگ می زنم جوابم و نمیده.
انگشت شستم را توی دهانم می کنم و ناخونش را می جوم:
-راستش من از عرفان می ترسم…نکنه کار اون باشه؟!
-چی می گی دختر؟ عرفان که الان چند ساله کاری به کارت نداره!
-آره خوب، ولی تو که بار آخر ندیدیش! توی تمام این چند سال منتظر بودم نیشش و بزنه. قسم خورده نذاره آب خوش از گلوم پایین بره.
شانه ای بالا میندازد:
-چی بگم؟ اگه انقدر موضوع جدیه چرا قفلای خونت و عوض نمی کنی؟
شست خیسم را روی شلوارم می کشم:
-اتفاقا توی فکرشم…در اسرع وقت اینکار رو می کنم.
مریم ناگهانی کف دستانش را به هم می کوبد و باعث می شود من که توی فکرم از جام بپرم.
با هیجان می پرسد:
-راستی یزدان بهت زنگ نزد؟
آهی می کشم:
-دلت خوشه ها دختر! فکر کنم خونه و جای زندگی و دیده ترسیده.
انسان های کره ی زمین فقط شامل دو دسته ی زیبا و پول دار می شوند. بقیه از نظر فنی دیگر انسان نیستند. چنین نظریه ای اصلا درست به نظر نمی رسد ولی روی هوا این حرف را نمی زنم، دیده ام که می گویم!
از همان شب تا به حال هر جا که هستم، نگاهم به صفحه ی گوشیم خیره مانده ولی دریغ از یک تک زنگ. حیف شد…!
-زنگ میزنه!
سرم را بالا می اندازم:
-نمی زنه مریم…میگما، کاش اون شب اونقدر ساده نبودم و یکم آرایش داشتم اون طوری شاید چشمش می گرفت!
-اگه بخواد واسه این چیزا باهات دوست شه همون نشه بهتره.
پوزخند می زنم:
-شعار نده مریم…داری کی و گول میزنی؟ یکم چشمات و باز کن. یه چیز میدونم که میگم دیگه. توی این دوره زمونه یا باید پول داشته باشی یا بر و رو. وگرنه جزو آدمیزاد حساب نمیشی.
بلاخره حرف دلم را می زنم و آرام می گیرم. موضوع خواب و بوی عطر مردانه بین کل یادم می رود.
مریم از روی مبل بلند می شود و سرش را با تاسف تکان می دهد:
-واست متاسفم…میدونی چیه؟ تو چون تنها چیزی که می بینی این چیزاست نظرت اینه، اتفاقا دلیل اینکه مردایی که توی زندگیت میان اکثرا خر پول و جذابن هم همینه ولی باور کن همه ی آدما هم اینطوری نیستن. دنبال درستاش برو…
مریم دلخور می رود ولی من هنوز در فکر حرف هایش هستم! یعنی راست می گفت؟ یعنی همه ی این بدبختی هایی که به سرم می آید تقصیر خودم است؟
خودم را به ماگ قهوه که قهوه ی داخلش یخ کرده می رسانم و توی ظرف شویی می گذارمش.
مریم دوست دوران دانشگاهم است. خانواده ی درست و حسابی دارد، پول دارد… نه زیاد پولدار اما انقدر دارند که چشمش دنبال دست دیگران نباشد. نفسش از جای گرم بلند می شود!
من همان آدمم که روزی می خواستم آن بالا بالاها بروم…انقدر بالا که بتوانم خورشید را با دستم بگیرم.
مریم خانوم من هم یک روزی آرزو داشتم انقدر خوب باشم تا بتوانم بنشینم و برای دیگران حرف های قشنگ بزنم ولی نشد. نه اینکه نخواستم! به خدا نشد…نگذاشتند!
من هم نمی خواستم تنم زخمیِ دستِ مردان نامرد زمانه شود ولی نباید دم بزنم چون می گویند خودش می خواست. نباید مرثیه گوی خاک تنم باشم…نبـــاید!
مثلا مجله ی جلوی رویم را ورق می زنم ولی حواسم به صفحه ی خاموشِ موبایلم است. حتی حواسم به سیگاری که توی دستم می سوزد هم نیست. می سوزد و تنها دود غلیظی در هوا و خاکستری که داخل جا سیگاری تکانده می شود از آن باقی می ماند.
نمی دانم چرا حس می کنم چیزی این وسط درست نیست! وقتی شماره ام را برایش نوشتم به نظرم خوشش آمده بود ولی اگر تا یک هفته بعد زنگ نزده یعنی این دوستی را نمی خواهد.
با ویبره ی گوشی و متعاقب آن لرزیدن شیشه ی میز هول می شوم، بی اراده دستم را مشت می کنم و آتش سیگار کف دستم را می سوزاند. مشتم را شتاب زده باز می کنم و سیگار نیمه خاموش روی نقش گلِ روی قالی میفتد. با اینکه زود خاموشش می کنم ولی گل را می سوزاند، بدون اینکه خاکسترش را جمع کنم سریع موبایلم را برمی دارم.
با دیدن اسم مریم روی صفحه نمایش، مرغ نگاهم را به سوی کف دست سوخته ام می فرستم که عجیب می سوزد و حرصم می گیرد.
دایره ی سبز رنگ را در جهت مخالف می کشم و در حالی که گوشی را به طرف گوشم می برم، با لحن بی حوصله ای می گویم:
-سلام مریم…چیکار داری؟
-اوووه! ببین چه توپش پره! یزدان هنوز زنگ نزده نه؟
کف دستم را فوت می کنم تا سوزشش را کم کنم و جواب می دهم:
-خواستم صد سال زنگ نزنه…مردا همشون مثل همن. همون بهتر زنگ نزد اونم یکی مثل مهیاره دیگه. اصلا مگه مرد درست و حسابی هم داریم؟! واقعا نمیدونم چی فکر می کردم که شمارم و…
صدای بلند مریم کلامم را قیچی می کند:
-یه دقه ساکت باش دختر. مثل تراکتور در حال کار حرف می زنی! ببینم گفتی یزدان CLS نوک مدادی داشت؟
از اینکه وسط غر زدن های من این چنین سوال بی ربطی می پرسد تعجب می کنم و یک کلام می گویم:
-آره!
-گفتی چه شکلی بود؟ یزدان و میگم!
چهره ی کم رنگ شده ی یزدان را در ذهنم تجسم می کنم و جواب می دهم:
-خوب یادم نیست. چشم و ابرو مشکی بود…یادمه ابروهاش خشتی و پر بود و خیلی به چشماش نزدیک. اوووم…صورت استخونی و فکر می کنم لبای درشتی داشت…آهان راستی سبزه هم بود…
مریم که انگار یکی دنبالش است و عجله دارد بی قرار و کلافه می گوید:
-خب حالا کافیه. فکر کردم گفتی خوب یادت نیست! الان دم خونت وایساده!!
سوزش کف دستم یادم می رود…اول درک نمی کنم مریم چه می گوید و گوشی را از این گوش به آن گوشم هدایت می کنم:
-چی؟!
-همون که شنیدی. یزدان الان دم خونته…من داشتم میومدم پیشت دیدمش و حدس زدم خودش باشه.
از روی مبل بلند می شوم و به سمت پنجره هجوم می برم:
-شاید داری اشتباه می کنی!
-نه مطمئنم. مگه چند تا آدم پیدا میشن توی این حوالی بنز داشته باشن و دقیقا خصوصیاتشون مثل همون یزدان مد نظر تو باشه؟
حرفش منطقی است ولی برای اطمینان گوشه ی پرده را کنار میزنم. بنزش انقدر توی این منطقه تک است که ناخودآگاه از بین آن همه ماشین می شناسمش. آن دست خیابان و توی پیچ کوچه پارک کرده. می توانم نیم رخش را که بخاطره فاصله ی زیاد ریز شده ببینم.
مطمئن می شوم خودش است و انگشت به دهن می مانم. اینجا چکار دارد؟!
-الو؟ الو؟ گلاره؟!
از فکر خارج می شوم و کلافه می گویم:
-هـــان!
من و من می کند:
-چیزه…من بیام بالا یا برم؟
-کجا بری؟ وایسا الان میام پایین!
-چرا میای پایین؟ میگم دم دره!
نگاهم روی ماشینش زوم کرده:
-شنیدم چی گفتی! حالا که اون اقدام نمی کنه خودم اینکار رو می کنم.
-دیوونه ای؟ یادمه گفتی رابطتت با مهیار واسه ی اینکه خیلی بهش رو دادی بهم خورد. اگه پاشی بیای پایین فکر می کنه خیلی هولی و اینم میشه مثل مهیار!
پرده را ول می کنم و برای آماده شدن به سمت اتاقم می روم:
-نگران نباش حواسم هست…تا ده دقیقه ی دیگه پایینم.
توجهی به گلاره صدا زدن هایش نمی کنم و تلفن را قطع می کنم. توی سریع ترین حالت ممکن خط چشم خوش حالتی پشت پلکم می کشم. ریمل غلیظی به مژه های کوتاه اما فرم می زنم. رژ قرمز را از توی کیف بیرون می آورم و لبم را سرخ می کنم.
حساب خاصی روی این رژ قرمز باز کرده ام…!
پالتوی مشکی، کوتاه و تنگم را تنم می کنم. موهای بلند و قهوه ایِ روشنم را از بالا می بندم و شالم را هول هولکی روی سرم می اندازم. فرقم را با ته شانه کج باز می کنم و تاب دار گوشه ی چشمم می ریزمشان .
می ترسم یزدان از دستم برود. حالا که دوباره پیدایش کرده ام محال است ولش کنم…محــال!
در را پشتم می بندم، زیپ چکمه های چرمی و ساق بلندم را بالا می کشم و گوشی به دست داخل آسانسور می روم .
دارم می آیم یزدان خان…جدای از ماشین و زرق و برقت که چشمم را حسابی گرفته باید تو یکی را از رو ببرم. گلاره به تو شماره می دهد و تو زنگ نمی زنی؟!
مهیار یادم می رود، خودم و تمام دنیایم را فراموش می کنم و فقط یک کلمه در سرم چرخ می خورد. یزدان…!
به محض اینکه آسانسور در پارکینگ می ایستد، پارکینگ را اعلام می کند و درِ آن باز می شود، دستی به پالتوی اهدائیِ مهیار می کشم، موهایم را در آینه مرتب می کنم و راضی از ظاهرم از آسانسور بیرون می آیم.
از در حیاط خارج می شوم، ذهنِ کوچه ی آشنایمان پر شده از تنِ سپید و نجیب زمستان.
چه خاطره ها که من از این کوچه ی بی انتها دارم…چه خاطره ها!
ای کاش می شد خاطره هایی که از یادآوریشان دردم می آید را در کیسه ی زباله بریزم و دم در بگذارم تا به عنوان زباله های بازیافت نشدنی برده شوند و هرگز هم برنگردند…!
می شود یعنی؟ نه! نمی شود…
شاخه ی خشکِ پیچکِ تنها، از سر در حیاط پایین ریخته و برای چند ثانیه نگاهم را درگیر زیبایی اش می کند.
ای که بی تو خودم وتک و تنها می بینم، بیا و ببین که گلاره ات دارد برای فراموش کردنت چه ها که نمی کند…کارهایی که فراتر از حد توانش است…
اما اگر این ها دستی شود تا برای فراموش کردن تو و خاطراتت به من یاری دهد، شک نکن صفت و محکم به آن می چسبم…!
رفتی مهیار و…
از رفتن تو گفتم…
ستاره در به در شد،
شبنم به گریه افتاد،
پروانه شعله ور شد!
ولی باز هم رفتی…
پس همان بهتر که بروی!
چشمهای منتظرم خیره می شود به پیچ جاده و با دیدن ماشین نوک مدادی که برقش نگاه مرا هم براق می کند، لبخندی روی لبم بسط می نشیند.
هر چه چشم می چرخانم تا مریم را پیدا کنم نمی بینمش…انگاری رفته است.
شانه ای بالا می اندازم…همان بهتر که رفت. اینطوری بهتر شد. فقط منم و یزدان!
به سمت پیچ کوچه می روم. می دانم که تا به حال حتما مرا دیده ولی وانمود می کنم من هنوز، او را ندیده ام.
این یکی را خوب بلدم…نقش بازی کردن!
از کنار ماشینش می گذرم. چند قدمی هم دور می شوم و ناگهانی چند قدم را عقب گرد می کنم.
سرم را سمت او که نگاهش با من است می گردانم. صورتم را کمی کج می کنم تا بهتر ببینمش و لبخندِ آشنایی، بر لبم می نشانم.
لبخندم را که می بیند بوقی می زند و بلافاصله از ماشینش بیرون می آید. یک دستش را روی سقف می گذارد و با دست دیگرش در را نیمه باز نگه می دارد.
در سلام دادن پیش قدم می شوم. کمی هم حالت تعجب زدگی از دیدنش را، در لحنم مخلوط می کنم:
-سلــام!
سری تکان می دهد و اگر اشتباه نکنم زیر لبی، سلامی هم می کند ولی انقدر آرام می گوید که ترجیح می دهم همان «سلام» فرضش کنم.
کت سه دکمه ی بلندِ مشکی رنگ پوشیده. موهای سیاهش را مردانه بالا زده و هیچ اثری از براقیِ ژل و روغن نیست.
ته ریش هم دارد…البته خیلی کم!
ساده و خیلی مردانه!
از آن دسته آدم های سرمایی است که تحمل سرما را به هیچ عنوان ندارند چون خیلی زود، یقه ی کتش را به سمت صورتش بر می گرداند و ژست سرمازدگی می گیرد.
حق را به او می دهم…
هوا عجیب سوز دارد و استخوان هایم را می سوزاند…شک ندارم صورتم سرخ شده.
انقدر سرخ که ندیده می دانم از زیر لایه ی کرم پودر هم توی چشم می زند.
وقتی سکوت ممتدش را می بینم، دست هایم را در آغوش می کشم و با لبخندی زینتی انتهای سکوتش را می گیرم و ان را می شکنم:
-خوشحال شدم دوباره دیدمتون، اگه کاری ندارید من دیگه برم.
می خواهم راهم را بکشم و بروم اما صدایش مانعم می شود:
-گلاره خانوم…
با آن صدای بم و کلفتش چه لطیف نامم را صدا می زند! لبخندی می زنم و باز بر می گردم سمتش.
می دانستم…می دانستم نمی گذارد به همین سادگی ها بروم.
منتظر و طلبکار نگاهش می کنم تا حرفش را بزند.
با چشمش به ماشین اشاره می کند و می گوید:
-میشه بشینید تو ماشین؟! اینطوری راحت ترید.
منتظرم در ادامه ی حرفش بگوید سردش است اما نمی گوید، نسبتش می دهد به راحتیِ من…
جوری ژست گرفته که بچه ها هم می فهمند از سرما کلافه شده.
بدون تعارف دوباره داخل ماشین سنگر می گیرد. در سمت کمک راننده را برایم باز می کند و دست هایش را در آغوش می کشد.
نگفتم سرمایی است؟!
معطلش نمی کنم و ناز کردن را می گذارم برای یک فرصت مناسب تر. کنارش می نشینم و در را کمی محکم می بندم…
به محض نشستن روی صندلی های چرم و راحت قهوه ای سوخته، هجوم باد گرمِ بخاری صورت و دست هایم را به گزگز می اندازد. گرمای اتاقک ماشینش لذت بخش است.
مدل ماشینش بالاست و هزار جور دم و دستگاه دارد ولی سعی می کنم برای حفظ ظاهر هم که شده مانع از باز ماندن دهانم شوم!
به طرفش می چرخم و کیفم را در آغوش می گیرم:
-خب؟!
-چی خب؟
-کارتون و بگید باید برم!
این ها روش جلب کردن توجه مردان است…حتی اگر قصد رفتن هم نداری، مدام بگو که باید بروی!
کمی منگ نگاهم می کند و سریع می گوید:
-آهان…
سمت صندلی من خم می شود و داشبورد را باز می کند. کلیپس صورتی رنگم را که دستش می بینم ناخودآگاه ابروهایم بالا می روند.
گل سر من دست او چه می کند؟!
برای مدت زمان کوتاهی تنها صدایی که به گوش می رسد ترانه ی نفس هایمان است…!
انگار که تعجب را از نگاهم خوانده باشد، بدون این که چیزی بپرسم توضیح می دهد:
-خوب راستش اون شب گل سرتون از موهاتون افتاد و من برش داشتم تا بهتون بدم، ولی انقدر توی خودتون بودید که نخواستم خلوتتون و بهم بزنم.
مکثی می کند، پلکی می زند و ادامه می دهد:
-موقع داخل رفتن هم انقدر حواسم پرت شد باز فراموش کردم…برای همین اومدم اینجا.
نمی دانم به چشمم می آید یا واقعا لبخند می زند اما انقدر لبخندش محو است که به راحتی می توان نادیده اش گرفت.
-نمی دونستم طبقه ی چندمید و فکر کردم اگر از همسایه ها بپرسم ممکنه براتون بد بشه…می دونید که؟! یه مرد جوون، یه دختر جوون! مردم ایران و که می شناسید؟
ضربه ای به فرمان ماشین می زند:
-به هر حال انگار شانس باهام یار بود و خودتون اومدید پایین!
نقش بازی کردن را کنار می گذارم…دهانم باز می ماند، واقعا تحت تاثیر قرار می گیرم…
این همه زحمت تنها برای پس دادن یک گل سر؟؟؟!
آب دهانم را قورت می دهم و با لحن بهت زده ای می گویم:
-لازم نبود خودتون و انقدر توی زحمت بندازید. واقعا می گم…یه گل سر ارزشش و نداشت!
برف پاک کن را به کار می اندازد و صفحه ی سپید رو به رویمان می شود همان کوچه ی، تن سپیدِ آشنا:
-به هر حال امانت بود.
-خوب شما که شمارم و داشتید می تونستید یه تماس بگیرید لااقل معطل نشید.
-راستش همون شب رفتم خونه دوش گرفتم و شمارتون پاک شد…بعدم منم تازه رسیده بودم و معطلی نداشت.
دروغ می گوید…مگر می شود تازه رسیده باشد و همان لحظه مریم او را ببیند!؟ احتمالش انقدر کم است که مطمئنم دروغ می گوید.
گل سر را از دستش می گیرم:
-به هرحال خیلی ممنون.
سری از روی تواضع پایین می اندازد:
-خواهش می کنم! وظیفه بود.
سرم را تکان می دهم:
-نه…اصلا وظیفه نبود. آدمای زیادی نیستن که همچین کاری کنن!
دستم سمت دستگیره می رود…
مرد خوبی است…
نمی خواهم بازیش بدهم…
حیف است! گناه است که حتی بخواهد با من هم صحبت شود.
قلب دو رویم را بر می دارم می برم سر وقت کسی که لایقش باشد. این یکی حربه ی زنانه نیست، واقعا می خواهم بروم.
-بازم ممنون…من دیگه برم!
در بین بسته ماندن و باز شدن است که می پرسد:
-جایی می رفتید؟
لبم را می گزم…چاره ای جز دروغ گفتن ندارم:
-آره، داشتم می رفتم دوستم و ببینم!
-اگه اجازه بدید من می رسونمتون.
می خواهم بروم…پشیمان شدم.
بگذار بروم!
-زحمت نمی دم، به اندازه ی کافی شرمندم کردید.
بدون اجازه ی من پایش را روی گاز می فشارد:
-زحمتی نیست…توی این سرما می خواید پیاده برید؟ خوب من می برمتون دیگه.
-پیاده نمی رفتم که، تاکسی بود.
-بر فرضم اگر تاکسی رو به ماشین من ترجیح بدید، بازم باید تو این سرما تا سر خیابون می رفتید تا سوار تاکسی شید.
لبخند می زنم و بی خیال رفتن می شوم…خودش اینطور می خواهد:
-من عادت دارم. تازه انقدرام سرد نیستا!
پر کنایه می گوید:
-بــــله! کاملا مشخصه اصلا سردتون نیست.
متوجه منظورش می شوم.
آینه ی بالای سرم را پایین می زنم و به صورت سرخم نگاهی می کنم و خنده کنان می گویم:
-من زود سرخ می شم وگرنه زیاد سردم نیست.
-شما که راست می گید!
-یعنی دارید می گید دروغ میگم؟
-بنده کی چنین جسارتی کردم؟ آدرس دوستتون و اگه بگید من بدونم کدوم سمتی برم ممنون میشم.
آدرس را به او می دهم و از این همه ادب و نزاکتی که در تک تک کلمه هایش به کار می گیرد در شگفت می مانم. راست گفتند حفظ ادب شخصیت آدم ها را بالا می برد.
از نظر من یزدان مرد متشخص و مودبی است…در یک جلسه دیدن نمی شود قضاوت کرد، من مردانی را دیده ام و می شناسم که در ظاهر عالی بودند و برای مدتی هم عالی ماندند ولی آن رویشان را که نشان دادند حالم از هرچه مرد بود به هم خورد.
به هر حال در همین یک جلسه شیوه ی سخن گفتنش عجیب به دلم نشسته…
متانتش…غرورش! و صد البته صلابتی که در عمق سیاهِ نگاهش بیدار نشسته!
همینطور الکی دلم هوای مهیار به سرش می زند.
مهیارِ من…
نه…نه! مهیار دیگر مال من نیست. حالا باید بگویم مهیارِ او…مهیارِ او با این مرد زمین تا آسمان فرق داشت.
صاف و ساده دل بود. مهربان بود. کله شق و بی پروا بود…
ولی با تمام این ها تنها عشق زندگیِ من بود.
حتی اسمش را هم که می برم قلبم مثل حالا تند تند می کوبد. حالا شما ببینید چه می کند این دل در سینه ام، وقتی رویش را می بینم…فقط تصورش را بکنید!
-اگه جسارت نباشه می تونم یه سوال بپرسم؟
افکارم را کیش کیش می کنم و پاسخ می دهم:
-بفرمایید…
-اون شب ساعت سه توی خیابون…اون هم تک و تنها چیکار می کردید؟! اگه دوست نداشتید می تونید جوابم و ندید.
آهی می کشم:
-مشکلی نیست…جواب میدم. از بیکاری یجورایی! به سرم زده بود یکم قدم بزنم…
نمی دانم باید چه بهانه ای بجز از دست دادن مهیار بیاورم…کمی فکر می کنم و دروغکی می گویم:
-بخاطر یکم بی حواسی از کارم اخراج شدم…می دونید؟! من تنها زندگی می کنم. پدر و مادرم فوت کردن و کسی نیست که بتونم روش حساب کنم. شاید از نظر آدمایی مثل شما چیز مهمی نباشه ولی برای من مثل مردن می موند. واقعا داغونم کرد…
حرف دیگری به ذهنم نمی رسد و ناخودآگاه موتور فکم پت پت کنان خاموش می شود. چقدر دروغ پشت هم ردیف کردم…کف کردم! اصلا از کجا آمد این همه دروغ؟!
-می فهمم…کارتون چی بود؟
باز هم دروغ:
-توی یه کلینیک دستیار بودم.
-چی خوندید؟
-لیسانس زیست شناسی دارم.
این یکی را راست می گویم…مهیار مجبورم کرد درسم را ادامه دهم و لیسانسم را بگیرم. دلش می خواست عروسش درس خوانده باشد.
پوزخند بی اراده ای روی لبم می نشیند. تازه اصرار داشت برای فوق هم بخوانم!
حالا می خواهد از این همه سوال به چه چیزی برسد؟
انگار جدی جدی می خواهد به جایی برسد، چون می گوید:
-جالب شد…اتفاقا منم دنبال یه منشی می گشتم واسه شرکت…البته یه هفته هم نیست منشیِ قبلی رفته و کلی هم داوطلب داشتیم ولی انگار قسمت بود من شمارو ببینم. نظرتون چیه راجع به یه کار تازه؟
دهانم باز می ماند. مرا اصلا نمی شناسد و می خواهد منشی اش باشم؟ حالا بعد از آن همه نقش بازی کردن چطور بگویم نمی خواهم؟
من و من می کنم:
-خوب…خوب حتما یه شرایطی هم دارید…شاید من شرایطش و نداشته باشم.
شانه ای بالا می اندازد:
-فقط کافیه زبان انگلیسی رو در حد متوسط بلد باشید…بقیش تقریبا هموناست که به عنوان دستیار انجام می دادید.
بعد از مکثی ادامه می دهد:
-اصراری ندارم به هر حال خواستم کمکی کرده باشم…تصمیم با شماست. شما نگرانید کارتون واز دست دادید و منم بهتون یه پیشنهاد کاری دادم…به عنوان یه دوست.
دم خانه ی مریم روی ترمز می زند و کارتی را از بین کارت های داخل داشبورد بیرون می کشد:
-رسیدیم…اگه خواستید پیشنهادم و قبول کنید یا در مورد هرچیزی کمک خواستید می تونید باهام تماس بگیرید. البته این شماره ی شرکته…
با روان نویس مشکی اش شماره ی دیگری روی کارت می نویسد:
-اینم شماره ی خودمه…
کارت را سمت من می گیرد. کارت را از بین انگشتانش بیرون می کشم و لبخندی می زنم:
-ممنون…بابت گل سر…بابت رسوندنم و بابت حمایتتون. باور کنید آدمایی مثل شما خیلی کمن. امیدوارم عشقتون، دوست دخترتون یا همسرتون…اگر دارید واقعا قدرتون و بدونه.
از ماشین پیاده می شوم و او می گوید:
-یادتون باشه اگه دیدیدش اینارو به خودش بگید. روز خوش…
بلاخره لبخندی می زند و من فکر می کنم لبخند به صورت جدی اش حالت زیبایی می بخشد.
دستی برایش تکان می دهم و تا وقتی ماشینش بین بارش برف ها گم می شود نگاهش می کنم…
وقتی فکر می کنی که برای رو به رو شدن با چیزی آماده ای در حقیقت اصلا آماده نیستی!
من هم به هیچ عنوان آماده نبودم کس دیگری را به جای مهیار وارد زندگی ام کنم همان بهتر که خودش کسی را داشت…
ولی همه ی این ها به کنار ارزش آشنا شدن با چنین مرد فرشته صفتی را داشت…!
فکر می کنم دیگر نمی توانم برای کسی منتظر بمانم تا نجات دهنده ام شود…
این بار بـــاید خودم، خودم را نجات دهم.
از یزدان کاری ساخته نبود!
***
شش سال قبل
از در باغ که داخل می رویم، بازویم را از دست لاله، یکی از هم کلاسی ها و دوستان مدرسه ام، بیرون می کشم و قدمی عقب می گذارم:
-لاله من نیستم. می خوام برگردم خونه…
لاله دستم رو با حرص و عصبانیت می چسبد و چشم غره ی جانانه ای می رود:
-کجا می خوای برگردی نصف شبی؟ تو که تا اینجا اومدی بیا تو خوشت نیومد بر می گردیم.
-لاله به خدا مازیار و کیوان بفهمن کشتنم.
در حالی که دستم را محکم تر می کشد، با بی خیالی می گوید:
-از کجا میخوان بفهمن؟ اگه خودت تابلو بازی درنیاری نمی فهمن. به خدا خیلی خوش میگذره.
به چشمانش نگاه می کنم. با نگاهم از او خواهش می کنم که برگردیم. دلم عجیب شور می زند و ترس تمام وجودم را گرفته.
ترس از ناشناخته ها همیشه توی وجود آدم هاست…فشارش کم نمی شود و بلکه لحظه به لحظه بالاتر می رود. وقتی به عامل ترست نزدیک می شوی بیشتر می ترسی.
تا دیروز و چند روز قبلش کاملا آماده بودم تا با لاله در این مهمانی شرکت کنم. دلم می خواست بی گدار به آب بزنم. دست از پا خطا کنم. خسته بودم از این همه پرسیدن سوال های بی سر و ته…
که کی بهت گفت؟ که چی بهت گفت؟ کجا بودی؟ با کی بودی؟
خسته بودم…خسته! پاکم مثل برگ گل ولی مازیار نامزدم و کیوان برادرم مدام به من شک دارند. به من؟! به منی که همیشه سرم پایین و به کار خودم است شک دارند!! برایم غیرتی می شوند!!!
مردند و زورشان زیاد است…مادرم زن است…از جنس خودم ولی درکم نمی کند. کار دنیاست دیگر! منم و خودم. از وقتی پدرم مُرد همیشه همین احساس را دارم. خودم بودن با خودم!
ترس پر می گیرد و جایش را به خشم و نفرت می دهد. من که همه چیزم را دادم به دست باد، پس هر چه باداباد!
بازوی لاله را که همانطور پشت هم نطق می کند می چسبم و دنبال خودم می کشمش. سکندری می خورد و از حرکت ناگهانیم شاکی می شود.
اهمیتی به غرغرهایش نمی دهم. صدای موسیقی با آن بِیس سرسام آور باعث می شود که لاله هم مثل من سکوت کند و دنبالم از پله های امارت بالا بیاید.
هر دو از در دو دهنه و بزرگ وارد خانه می شویم.
به محض ورود لاله به بازوی من می زند و توی گوشم می گوید:
-عجب کاخی…خوش به حال صاحبش…
و من فکر می کنم به آهنی شدن رویاهای آدم ها. دیگر رویاها و آرزوهایشان از جنس لطافت نیست. خلاصه میشود در کاغذ و آهن و دود…
اهمیتی به کوچک بودن دنیا و رویاهای لاله نمی دهم و به حال خود می گذارمش.
سقف گرانیتی رنگ زیاد از حد بلند است. سرتاسر سالن در تاریک و روشن و دود گم شده. محو زیبایی سالنِ بزرگ و اشرافی مانده ام که لاله دستم را می گیرد و مرا همراه خودش برای عوض کردن لباس هایمان می برد.
هنوز دارم به درست یا اشتباه بودن کارم که بهتر است اسمش را بگذارم لجبازیِ بچه گانه، فکر می کنم. کمربند قهوه ایِ مانتوی سبزم را که باز می کنم دستم روی سگکش ثابت می ماند و توی آیینه خیره می شوم به چهره ی آرایش کرده ام.
صورت خودم را نمی شناسم. آرایشم زیاد نیست ولی برای من که از دست کیوان و مازیار حتی یک برق لب هم نمی توانم بزنم بیش از اندازه است.
از فکر کردن به مازیار منزجر میشوم و نفرت تک تک سلول های بدنم را به تسخیر خودش در می آورد. مانتو را با خشونتی که از فکر کردن به مازیار حاصل شده، درمی آورم.
یک پیراهن کوتاه و بندیِ سفید که هارمونی زیبایی با پوست گندمی و براقم دارد پوشیده ام. لباس را از لاله قرض کرده ام چون لباس های من همه بسته اند و مناسب چنین جمع هایی نیستند.
-حالت خوب نیست؟
توی چشمای بی خیال لاله خیره می شوم:
-نمی دونم…خیلی وقته یادم نیست خوب بودن چه معنی ای داره ولی شاید این مهمونی باعث شه خوب بشم.
طور خاصی نگاهم می کند و لبخند موزیانه ای کنج لب و گوشه ی چشمش را بالا می کشد:
-آفرین دختر…همینه. یه لحظه صبر کن.
کیفش را از روی تخت بزرگ داخل اتاق خواب بر می دارد و از داخلش یک مشمای کوچک بیرون می کشد. با دیدن چند قرص سفید رنگ چشم هایم گرد می شود و یک قدم عقب می روم:
-خدایا…لاله حتی فکرشم قشنگ نیست.
لاله بی توجه به حالت وحشت زده ی من که به قرص ها مانند هیولای زنده و جان داری خیره شده ام از سه قرص دو تا را بیرون می آورد و به سوی من می آید.
دویاره یک گام فاصله ام را با او زیاد می کنم:
-بی خیال لاله…من فردا باید برگردم خونه. مازیار بفهمه می کشتم.
می خندد…به ترس انباشته شده در نگاهم می خندد:
-اوووه کوتا فردا…اثرش تا اون موقع میره. در درجه ی اول انقدر نگو مازیار فلان مازیار بهمان، انقدر اینارو گفتی پسره پررو شده دیگه، دوم هم اینکه این قرص فقط باعث میشه یادت بیاد خوب بودن چه مزه ای داره و این حس بدی که از اومدن به مهمونی داری رو از بین میبره. بهت قول میدم خوشت بیاد اما اگرم نیومد یه بار امتحان کردنش ضرری نداره.
سعی می کند قانعم کند و من این را به خوبی می دانم ولی او در کارش ماهر است و وسوسه ام می کند. قانع میشوم و قرص سفید رنگی که در دست لاله به سوی دهانم می آید را بدون آب می بلعم.
می خواهم امشب هر کار که دوست دارم بکنم…بدون هیچ باید و نبایدی! جایی در اعماق قلبم چیزی فریاد می کشد که اشتباه می کنم! اما با خوردن قرص و گذشت مدت زمان کوتاهی آن حس هم در نطفه اش خفه می شود.
موقع رفتن به سمت جمع نگاه های حریصانه ای را روی تن و بدنم حس می کنم که درست مثل نگاه گرگی به بره است. عجیبش اینجاست که نگاه های هرزه برخلاف همیشه منزجرم نمی کند. الکی احساس سرخوشی می کنم و با همه می رقصم. حتی حرکت دست هایی که گستاخانه روی بدنم کشیده می شوند را هم نادیده می گیرم.
چیزی نگذشته و با این که عرق زیادی روی تنم نشسته است، سردم شده و می لرزم.
نمی دانم چند ساعت توی بی خبری و رقصیدن گذشته ولی حس می کنم حالم بد شده. حالت تهوع و سر درد کم کم به لرزیدن های مکررم اضافه میشود. لاله خودش را به من می رساند. پُک عمیقی به سیگار توی دستش می زند.
صورت رنگ پریده اش در میان دود محو میشود و فقط صدای گرفته اش به گوشم می رسد:
-حالت خوب نیست گلاره؟
تنها با تکان دادن سرم پاسخ منفی می دهم و روی زانوانم خم می شوم. دستش را روی شانه ام می گذارد و سیگار توی دستش را سمتِ من می گیرد:
-بیا دو سه تا پُک بزن بهترت می کنه.
خشمگین نگاهش می کنم:
-سیگار به چه دردم می خوره؟ همش تقصیر توئه!
-سیگار نیست که احمق جون ماری جواناست. بیا بزن روشن می شی!
من هیچوقت چیزی که لاله می خواهد نمی شوم…نمی گذارم که بشوم…نمی خواهم بشوم!
آنقدر ضعیف و بی جانم که حوصله ام نمی گیرد جوابش را بدهم و فقط از او فاصله می گیرم. سیستم عصبیم مختل شده و مغزم توان فکر کردن ندارد. در خلاء طی می کنم.
داخل اتاق می روم و لباس هایم را از روی تخت بر می دارم. تصمیم دارم بپوشمشان و برای همیشه از این خراب شده بروم ولی با تمام گیجی ام می دانم اگر این موقع شب به خانه برگردم باید فاتحه ی خودم را بخوانم، پس تا صبح فردا قید خانه رفتن را می زنم.
برای دوری کردن از جمع و هوا خوری با همان لباس هایی که در دستم است و هنوز تصمیمی برای به تن کردنشان ندارم وارد بالکن می شوم، گوشه ای روی زمین سفت می نشینم و سرم را به میله های سرد پشتم تکیه می دهم. زمزمه های باد سردردم را تشدید می کند. خنکی اش پوست صورتم را نوازش می دهد ولی حالم بدتر می شود. سرم گیج می رود…گیج می خورد…آنقدر گیج می خورم تا بلاخره این رخوت زدگی مرا از پا می اندازد و روی زمین سرد و سنگی می افتم و بیهوش می شوم.
با شنیدن صداهای درهم و برهمی از خواب می پرم. انگار دو نفر جر و بحث می کنند. چند بار پلک می زنم تا بتوانم چشم هایم را به درستی باز کنم.
آسمان بالای سرم در سپیده دم صبح به سر می برد و هوا هنوز گرگ و میش است. لباس هایم کنارم روی زمین افتاده. بدنم از یک مدل خوابیدن خشک شده و درد می کند. از حالت خوابیده خارج می شوم و روی زمین می نشینم.
صدای گریه ای به گوشم می رسد. همان دم کاملا به هوش می شوم و برای احتیاط بیشتر سعی می کنم کوچک ترین صدایی ایجاد نکنم.
خودم را به در بالکن می رسانم و یواشکی به داخل اتاق سرک می کشم.
دو نفر داخل اتاق بحث می کنند. یک مرد و یک زن! زن که پشتش به من است گریه می کند. از دیدن صورت مرد موهای تنم سیخ می شود…می شناسمش. نه تنها من بلکه تمام شهر او را می شناسند چون یکی از نامزدهای پرطرفدار برای انتخاب شدن به عنوانِ شورای شهر رشت است.
او اینجا چه می کند؟ یعنی این کاخ متعلق به اوست؟ باید حدس می زدم چنین کاخی نمی تواند برای یک آدم معمولی باشد!
یعنی این مرد…؟! خدایا دنیای ما به کدام سو می رود؟!
اسم مرد غریب و آشنا را به یاد نمی آورم، انگار زن فکرم را می خواند و به یاریم می شتابد.
-ارسلان خستم کردی به خدا…خاله بلاخره می فهمه!
آهان ارسلان! ارسلان نکویی!
-سارا به خدا اگه یه کار کنی ندا چیزی بفهمه خودم می کشمت.
دختر بین گریه جیغ می کشد:
-پس من چی بهشون بگم؟ از هوا باردار شدم؟
ارسلان نکویی با همان ابهتی که همیشه در عکس های تبلیغاتی اش روی در و دیوار شهر از خود نشان داده جلو می آید و بازوی زن را در مشتش می گیرد، بازویش را محکم می فشارد. آنقدر محکم که بازوی من به جای زن درد می گیرد.
صدای ارسلان خش دار و بلند است:
-اگه بگی از هوا حامله شدی خیلی بهتره تا خالت بفهمه با شوهرش رابطه داری…هم برای تو هم برای من. خودت میدونی که چیزی تا انتخابات نمونده. این اتفاق نباید بیفته…من نمیذارم.
چهار ستون بدنم از شنیدن این حرف می لرزد و هین بلندی که می کشم رادر مشتم گم می کنم. باورم نمی شود چنین روابط کثیفی در واقعیت وجود داشته باشند.
حواسم می رود پی ارسلان نکویی که تختِ سینه ی زن می زند:
-چرا اون موقع که گفتم ننداختیش سارا؟ چرا گذاشتی مامانت بفهمه؟
زن بازویش را به زور از مشت ارسلان نکویی بیرون می کشد:
-صد بار بهت توضیح دادم مامان خودش جواب آزمایش رو دید.
مرد شانه ای بالا می اندازد:
-اونم از بی عرضگیته. به هر صورت من هیچ مسئولیتی قبول نمی کنم…نه الان!
زن دست هایش را به کمرش می زند:
-ارسلان بذار روشنت کنم، من قد یه ارزنم به اون انتخابات کوفتی اهمیت نمیدم. اگر قرار باشه خودم بیفتم تو چاه تو رو هم با خودم می کشم پایین. مطمئن باش!
-از تهدیدات خسته شدم سارا. فکر می کنم زیادی باهات مدارا کردم…
زن وسط حرفش می پرد:
-مدارا کردی ارسلان؟ توی این دو ماه شدی کابوس خواب و بیداریم. شب و روز برام نذاشتی.
بعد در حالی که به سمت در می رود ادامه می دهد:
-اصلا میدونی چیه؟ این حرفای تکراری راه به جایی نمی بره. خواستی ادامه اش بدی می تونی مستقیم بری پیش خاله چون من همین امروز میرم همه چیز و بهش میگم.
مرد رویش را بر می گرداند ودنبال زن می رود:
-تو همچین غلطی نمی کنی! ندا باورت نمی کنه.
زن بر می گردد و توی فاصله ی نزدیکی به ارسلان می گوید:
-فکر کردی انقدر احمقم که توی همچین مهلکه ای با دست خالی وارد شم؟! هزار جور مدرک ازت دارم جناب زرنگ.
-داری بلوف می زنی!
-خیلی خوب پس فقط بشین و تماشا کن. بدجوری بدبختم کردی ارسلان بدبختت می کنم…بدبــخت!
حالا که صورت زن سمت من است می توانم چهره اش را ببینم. خوشگل است و خیلی جوان! و من حیفم می آید که خودش را در چنین کثافتی انداخته.
احتمالا دلیلش بر می گردد به همان رویاهای آهنی و کاغذی! پول و ماشین به علاوه ی شهرت. از روزم روشن تره که اصل ماجرا فقط همین ظواهر است زیرا ارسلان نکویی یکی از نفرت آورترین و زشت ترین چهره ها را دارد و ذاتش هم که گفتنی نیست چقدر می تواند پست باشد، چون چنین جسارتی داشته و توانسته با خواهر زاده ی زنش رابطه ی نامشروع داشته باشد می گویم که پست است.
آه از این رویاهای آهنین!
حواسم به افکارمه و دوست دارم این بحث بی سر و ته زودتر تمام شود تا برگردم خانه. خانه ای که با تمام محدودیت ها و سختی هایش در حال حاضر از دید من به بهشت می ماند. تند تند و با احتیاط لباس هایم را می پوشم تا به محض خروجشان فرار کنم. انقدر سرم گرم است به پوشیدن لباس هایم که از مرد و زن غافل می شوم.
با صدای بلند شکستن چیزی برق از سرم می پرد و نگاهم داخل اتاق را میگردد. در مقابل چشم های ناباورم گلدان بزرگ و کریستالی که تا لحظه ای پیش کنار میر توالت زمین خالی را تزئین کرده بود خورد می شود و هزاران تکه ی ریز و درشتش زمین اتاق را فرش می کند…فرشی از جنس شیشه های خونین!
حتما کابوس می بینم…کابوسی که در آن یک دختر موطلایی و زیبا با سر خونین روی زمین افتاده و بدون شک از شدت ضربه جان می دهد. کم کم موهای طلایی و فِرَش خونین می شود و رنگ سرخ به خودش می گیرد.
بالای سرش مردی ایستاده که از حالا تا قیام قیامت دستش به خون آغشته می ماند. خونی که رنگ ندارد و هرچقدر هم که آن را بشوید پاک نمیشود، تنها دردی می شود و سنگینی می کند روی وجدان خفته اش!
من می بینم که دختر خون می ریزد و مرد می شنود که من بلند و پر صدا نفس می کشم. می شنود و با حرکت تندی خودش را به طرف تراس می کشد:
-کسی اونجاست؟
می دانم اگر دستش به من برسد باید خودم را مرده بدانم. در حالت معمولی محال است زورم به او برسد چه رسد به حالا که اثرات خوردن آن قرص لعنتی تاثیر بدی رویم گذاشته است. حس خستگی و کوفتگی کاذب…
صدای قدم های محتاطش ذهنم را به دوئل ناجوانمردانه ای دعوت می کند. فکر اینکه یک انسان جلوی چشم هایم کشته شده یا اینکه اگر مازیار و کیوان بویی از ماجرا ببرند زنده می مانم یا نه را می سپارم به دست آینده.
همه ی نیرویم را در پاهایم که ضعیف و لرزان است جمع می کنم برای فرار، چون می دانم کسی که یک نفر را می کشد بی شک دومی را با خیال راحت تری از هستی ساقط می کند. هوای خانه و مادرم با آن روسری گل گلی، کیوان و حتی مازیار دلم رو پر می کند. دیوانه ام می کند!
ای کاش اینجا بودند. اصلا ای کاش به اصرارا های لاله توجهی نمی کردم و به این خراب شده نمی آمدم تا کارم به این جا نکشد.
همین چند ثانیه تا رسیدن مرد به تراس آنقدر طول می کشد که بی طاقت میشوم. به محض دیدن کفش های سیاه و براقش که روی سنگ سرد و سفید رنگ تراس قرار می گیرد مثل فنری از جایم می پرم و از در تراس بیرون میدوم.
حرکتم چنان ناگهانی و غیر منتظره است که مرد غریبه غافلگیر میشود. همگام با حرکت شتاب زده ی من چرخی میخورد و من از شُکی که به او وارد می شود استفاده می کنم. غافل از شیشه هایی که فرش دست باف و خوش طرح اتاق را به طرز وسوسه انگیزی تزئین کرده اند به سمت در اتاق می دوم.
به محض اینکه تیزی و برندگیِ لبه ی تکه شیشه ای پوست نازکِ کف پایم را در آغوش می کشد صدای جیغ بلندم به آسمان می رسد.
خودم و ارسلان نکویی فراموشم میشود. از شدت سوزش لب پایینم را به دندان می گیرم و زلال ترگونه ی اشک جلوی دیدم حلقه میزند. پلکی می زنم و قطرات را یکی پس از دیگری رهسپار گونه های تب دارم می کنم. نگاه هراس زده ام روی خون سرخ رنگی که از زیر پای بدون کفشم جریان پیدا کرده ثابت می ماند اما حواسم نزد مرد غریبه ای رفته که از نظر من قصد جانم را کرده.
حتی رو بر نمی گردانم تا نگاهی به او بیندازم و موقعیتش را ارزیابی می کنم. به اندازه ی کافی وقتم حرام شده است…با وجود سوزش وحشتناکی که در کف پایم پیچیده و باعث میشود حس کنم قوزکم نبض می زند و حتم دارم در این نزدیکی ها مرا از پا در می آورد، باقی مانده ی راه را با احتیاط تر میدوم.
همان اندک زمانی که تلف شده باعث میشود تا ارسلان نکویی به من برسد و دستی که برای چنگ زدن به بازوی من روانه کرده به ثمر میرسد.
چنان عقب کشیده می شوم که نمی توانم به درستی پای زخمیم را کنترل کنم و بی اراده روی زمین قرار می گیرد. زوزه ی سوزناکی که میرود تا اوج بگیرد بین کف دست بی رحم مرد به پوچی می رسد.
تمام شد؟ به همین سادگی همه چیزم به تاراج رفت؟! جانم اسیر دستان بی رحمی شده است که بید وجودم را بی هیچ رنگ و بویی از ثانیه ای غفلت این چنین می لرزاند!
خدا به فریادم برس! حقم این نیست…حق اشتباه به این کوچکی تاوانی به این سنگینی نیست!
ترسان و لرزان در چشم های ریز و سیاهش که حالا برخلاف آن چه که من قبلا فکر می کردم ترسناک به نظرم می آید نگاه می کنم و با تمام احساسات ضد و نقیضی که گریبانم را گرفته می جنگم.
دستش مانند پیچکی جوان، صفت و محکم به دور گردنم حلقه میشود و از پس پرده ی اشک لب هایش را می بینم که تکان می خورد:
– دختر کوچولوی بیچاره…کی دلش میاد همچین موش ملوسی رو بکشه؟!
دستی به چانه ی مستطیلی شکلش می کشد و نچ نچی می کند:
-حیف که راه دیگه ای برام نذاشتی.
گویی که داس دلهره گردن این دقیقه ها را می شمارد. زمان آهسته می گذرد و مرا بیشتر قربانی وحشتم می کند. تسلیمم می کند به این احساس منحوس!
با تمام بی تجربگی ام می فهمم این دختر مو طلایی اولین قربانی ارسلان نکویی نیست. کسی که برای اولین بار روح را از جسم دیگران خارج می کند می ترسد…دستپاچه می شود و کنترلی روی رفتارش ندارد. تنها چیز هایی که نمی شود در رفتار و عمق نگاهش حس کرد همین دستپاچه شدن است!
برای رهایی دست و پا می زنم و سعی می کنم خودم را که مانند بید می لرزم از فشار دست هایش خلاص کنم. تلاشم راه به جایی نمی برد و هر لحظه نا امید تر می شوم.
خودم را تمام شده می دانم…از کجا باید بدانم که در چنین موقعیت هایی چه کنم؟ من بی دست و پا که همیشه مازیار و کیوان برایم تصمیم گرفته اند باید از کجا بدانم که چه کنم؟!
او با حرکت ناگهانی ای مرا روی تخت می اندازد و صدای جیغ های بلندم برای لحظه ای از مشتش فراتر می رود و دوباره دستش را جلوی دهانم می گذارد. موهایم توی صورتم ریخته و چهره اش را از بین رشته های تیره راه راه می بینم.
واقعا کاری از من ساخته نیست ولی نمی شود که به همین سادگی ها تسلیم شد! دست و پا زدن های مکررم مانع از احاطه ی او بر پیکرم می شود.
به درستی نمی بینم ولی می توانم حس کنم که بالشتِ نرم، محکم و خفقان آور روی دهانم را می گیرد و در دم نفسم قطع می شود. جوری نفسم را می برد که گویی از قبل هرگز قادر به نفس کشیدن نبوده ام.
دیگر دست و پا نمی زنم و می خواهم نفس بکشم…نیاز مبرمی به اکسیژن دارم. هرقدر که یبشتر تلاش می کنم نفس بکشم سینه ام سنگین تر می شود.
مغزم به کار می افتد و تقلا می کنم تا همین اندک اکسیژن ذخیره را دارم، از دستش خلاص شوم. تکان هایی که می خورم برای لحظه ای بالشت را کنار می زند و من امیدوارانه نفسی می گیرم.
فایده ای ندارد…هرچقدر هم که تلاش کنم باز هم این پایان من است…!
صورت لاغر و چشم های پر از غم مادرم که جلوی چشمم می آید دلم پر پر می شود…پس مادرم چه؟! لابد اگر من نباشم غصه می خورد.
غوغایی در دلم بر پا می شود.
نمی شود! نمی خواهم بمیرم…لااقل نه به همین راحتی ها. من می جنگم…!
در همان لحظه های آخر که می روند تا اشهدم را بخوانند با ضربه ناگهانی و پر شدتی، البته پر شدت در حد توانم، پایم را بالا می کشم و جایی را هدف می گیرم که بی شک هر مردی را لااقل برای مدت کوتاهی غافل از اطرافش می کند.
ارسلان نکویی هم که مستثنی از مردان دیگر نیست…از درد فریاد بلندی می کشد و به طور کامل از رویم کنار می رود.
اگر توانش را داشتم طوری می زدم تا مردانگی اش را از دست بدهد…چنین مردانی همان مرد نباشند بهتر است!
بی درنگ از روی تخت بلند می شوم. ارسلان نکویی یک دستش را روی محل درد گذاشته و سعی می کند با دست دیگرش مرا از فرار کردن باز دارد ولی این بار تیرش به هدف نمی خورد. از زیر دستش فرار می کنم و انگار نه انگار که پایم به سختی زخم شده به سمت در میدوم.
می سوزد…البته که می سوزد، ولی جایی که ردپای مرگ افتاده زخم عمیق پا فراموش می شود.
یک دم سرم را می چرخانم و پشتم را نگاه می کنم و دمی دیگر نگاهم به پله های پیچ خورده و بلند است. به محض اینکه به پله ها میرسم از نرده های چوبی می چسبم و راه فرش شده ی پله ها را می دوم.
در مانند دروازه ی بهشت طلایی و سحرآمیز به نظر می رسد. به محض خارج شدن از این کاخ نفرین شده انگار تازه نفسم بالا می آید و می توانم ریه های خالی از هوایم را پر از اکسیژن کنم.
نور کم جان خورشید چشمم را می آزارد ولی در آن لحظه هیچ چیزی نمی تواند حال خوبم را خراب کند…حتی انوار طلایی رنگ خورشید…! وارد کوچه که می شوم…تردد و آمد و شد مردم را که می بینم، بلاخره نفسی از سر آسودگی می کشم.
تمام شد…بلاخره تمام شد.
بار اول و آخری بود که زیر آبی رفتم…خدایا چشمم را به روی حقیقت باز کردی ولی حقم نبود تا لبه ی تیغِ مرگ بروم و برگردم. تاوان سنگینی دادم!
حوصله ندارم اما همه ی قصه رو میگم. همه ی قصه رو حتی، اونجایی که دوست ندارم…!
زمین سنگی حمام سرد است و کف پایم را سِر می کند.
حالم بد است…خیلی بد!
می دونم که دیگه مُردم…مرگ من موقتی نیست…!
امروز روز ششمی است که حتی یک گرده ی سپید هم نسوزانده ام تا دودش را از حفره های بینی به سلول های مغزیم برسانم…
دیوانه ام می کنند این سلول های خاکستری که نیاز مبرمشان به گرد سپید را هر لحظه فریاد می کشند…وزنی معادل با یک تریلی هجده چرخ روی سرم سنگینی می کند.
لرزش دارم…بی حوصله ام و دلم می خواد به در و دیوار مشت بکوبم.
دریغ و صد درد که مشت های کوبیده شده ی قبلی دردی را دوا نکرد، فقط بند های استخوانیِ انگشتانم زخم و زیلی شدند و دردی به دردهایم اضافه شد.
تاپ و شلوارک خاکستری رنگ و نخی ام را از تنم می کنم وهمراه با لباس های زیرم که بوی گند عرق می دهند در سبد رخت چرک ها می ریزم.
شیر آبی را می پیچانم و آب سرد اول چک چک و سپس شره کنان تن مرا که انگار در حریقی از آتش می سوزد خنک می کند. بدتر می لرزم…
گریه ام می گیرد!
انگار هیچ دوایی برای این درد لعنتی نیست.
دردی که از جسم نیست دوا ندارد…درد من روحی است. روحم طلب می کند مواد سپید رنگی را که خودم مصرانه می خواهم از آن دوری کنم.
شیشه مستقیما با سلول های خاکستریِ مغز سر وکار دارد و یکی پس از دیگری آنها را می سوزاند…ندیده بودم چیزی انقدر برای سوختن دست و پا بزند…
روی کاشی های سرد و صفت می نشینم زانوانم را در آغوش می کشم و هق هق گریه ی دردناکم فضای خالی حمام را پر می کند و انعکاسش باز هم تنها و تنها به گوش خودم می رسد.
حوصله ی فکر کردن به درد تنهایی را ندارم.
توانایی اش را ندارم به چیزی جز شیشه فکر کنم.
تن بی جانم سرد و سرد تر می شود و عادت می کند به دمای آب…نه سردی آب نه هق هق گریه چیزی را عوض نمی کنند.
بدون اینکه موهایم را بشورم از زیر دوش کنار می آیم و فکر می کنم اگر وانی توی این حمام محقر داشتم تا با خونم سرخش کنم خوب می شد.
حیف…حیف که زیبا مردن هم مخصوص آدم های محقری مثل من نیست!
حوله ی کرم را سرسری دورم می پیچم و جلوی آینه می ایستم. موهایم از دو طرف در گودی گردنم فرورفته و چکه های خیسش را پشتم حس می کنم.
ریمل و خط چشم زیر چشمم را سیاه کرده. موهای تیره ام به شقیقه هایم چسبیده و صورتم حالت بی خوابی و منگی دارد.
ژست بی خوابی و منگی واسه من نگیر دوباره، کسی که جلوت نشسته عصبی و لت و پاره.
من دیگه اصلا نمی خوام تیغ و رو رگم بسرم. پایتخت دود و گوگرد، قهرمان قصه ی من…!
لبخند می زنم…نمی شود. خنده ام نمی آید. انگار کسی به زور دو گوشه ی لبانم را گرفته و می کشد.
باز عمیق تر لبخند می زنم…فایده ای ندارد.
پس کجاست آن لبخند شیرین و دوست داشتنی که قلب مازیار عاشق را در سینه اش می لرزاند…لبخندی که من از روی عمد از او دریغ می کردم؟!
کجایی لبخند زیبایم؟!
موهایم را پشت گوشم می زنم، گوشه ی لب هایم پایین می افتد و مشتی به صورتم در آیینه می کوبم. صورتم ترک می خورد و من بی توجه به شکستن خودم از آینه فاصله می گیرم!
طاقتم طاق می شود…نگرانم که نکند این خماری مرا بکشد. موبایلم را از روی اپن بر می دارم، گوشه ی لبم به دندانم است و بی طاقت شماره های سیو شده را بالا و پایین می کنم.
بلاخره روی کلمه ی عرفان متوقف می شوم و بدون ذره ای فکر کردن شماره را می گیرم.
یک بوق…
دو بوق…
سومین بوق دیوانه ام می کند:
-بردار دیگه لعنتی!
-چی کار داری گلاره؟!
چقدر دلخور است…حق دارد!
صدای گرفته و دو رگه ی عرفان را که می شنوم دلم آرام می گیرد، لبم از بین دندان هایم رها می شود.
-سلام عرفان…بدجوری به کمکت نیاز دارم. نیازت دارم عرفان!
صدایم عجیب رنگ و بوی خواهش دارد…می خواهم دلش را نرم کنم.
بعد از مکث کوتاهی می گوید:
-مگه نگفتی دیگه دور و برت پیدام نشه؟! گفتی نمی خوای من و ببینی…گفتی یا نگفتی گلاره؟
صداش که اوج می گیرد سریع جواب می دهم:
-عرفان من یه چرتی گفتم…تو رو خدا دارم می میرم.
پاسخش کوتاه است:
-پس بمیر.
امیدم نا امید می شود. شیون می کنم و می گویم:
-نامرد قطع نکن. عرفان تو رو خدا اینطوری نکن باهام…عرفــان!
-اینطوری صدام نکن لعنتی! حالم بهم می خوره خر فرضم می کنی. یه روز میای و فرداش میری…دیگه از این همه قهر و آشتیت خسته شدم. خستـــم کردی!
بغضم می ترکه و برخلاف خواسته اش با بغض صدایش می زنم:
-عرفــــان!
مثل همیشه نمی گوید «جانِ عرفان»، سکوت می کند و صدای نفس های عمیقی که می کشد گوشم را نوازش می دهد.
انگار می جنگد با خواسته ی دل و حرف عقلش…
امید می گیرم و دوباره تکرا می کنم:
-عرفـــان؟!
سریع می گوید:
-باشه بابا…الان که جایی ام نمی تونم بیام تا چند ساعت دیگه برات میارم.
-چند ساعت؟
عصبی جوابم را می دهد:
-نمی دونم، خوب؟! کارم تموم شد میام.
سر به سرش نمی گذارم:
-باشه…می بینمت.
-گلاره؟
-بله؟!
-اگه یه بار دیگه بازیم بدی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی…فهمیدی؟
-اوهوم…
تا می خواهم ادامه اش را بگیرم قطع می کند…
روی من قطع کرد؟ حیف تن من که دارد به دست چنین کسی خزان می شود…حیف!
عاشقش نیستم، نیازمندم…اگر عاشق بودم راحت تر می گذشتم و می رفتم ولی لعنتی جوری مرا گرفتار کرده که هرکجا هم بروم آخر سر در دام خودش میفتم.
فقط خدا شاهدم بود و دید که آن چند ساعت چطور بر من گذشت!
در یک کلام فاجعه بود.
با شنیدن صدای زنگ آیفون ناخون شستم را که به گوشت رسیده از دهانم خارج می کنم و از روی مبل کنده می شوم. بدون اینکه آیفون را بردارم در را به رویش باز می کنم…
دم در ورودی منتظرش می ایستم. از شدت کلافگی با پایم روی زمین ضرب می گیرم!
صدای قدم هایش را روی یک یکِ پله ها می شمارم تا به طبقه ی چهارم برسد.
من که در برابر همه خار شدم…من که جوانی کردم و در سن نوزده سالگی پیر و چروکیده شده ام پس خار عرفان هم می شوم…
مخلصش می شوم اگر دوای درد بی درمانم شود…!
رو به رویم که می ایستد سرم را بالا می گیرم و تک تک اجزای صورتش را از نظر می گذرانم.
موهای خرمایی رنگ که قسمت شقیقه هایش خالی است…پیشانی بلند و صورت کشیده.
اگر رنگ صورتش انقدر پریده نبود و گودی بیش از حد زیر چشمش را نادیده می گرفتم، می شد گفت که در گذشته ای نه چندان دور پسر تقریبا خوش قیافه ای بوده.
چشمم روی نگاه قهوه ای رنگش می ماند و هول زده می پرسم:
-آوردی؟!
سرش را کمی کج و سرتا پایم را برانداز می کند. هنوز حوله ی حمام دورم پیچیده است…
موهایم همانطور ژولیده خشک شده ودورم ریخته.
-دعوتم نمی کنی تو؟!
می خواهم بگویم نه آن چیزی که می خواهم را بده و برو اما نگاهش می گوید که کارهــا با من دارد!
-چرا…چرا، بیا تو.
سر کیف است و لبخند گشادی می زند. از برابرم می گذرد و وارد خانه می شود…دلم می خواهد گوشش را بگیرم و محکم بپیچانم تا برای من ژست شاه بودن نگیرد…
و باز هم حیف…!
-چرا انقدر داغونی دختر؟ من عمرا کنار تو هم نمی شینم…زود برو یکم به خودت برس تا من بساط و آماده کنم.
کف دو دستم را به هم می کوبم:
-پس برام شیشه آوردی!
-شیشه آوردم بستنی که نیست. همچین چشمات برق میزنه شدی مثل این بچه هایی که براشون بستنی می خرن.
عمیق نگاهش می کنم و می گویم:
-مرسی عرفان! مرســـی…
لبخند می زند:
-برو دختر…برو تا درسته قورتت ندادم.
شاد و شنگول انگار نه انگار که تا همین یک ساعت پیش رو به مرگ بودم می دوم سمت اتاق خواب. حوله ی نم دار را باز می کنم و روی تخت می اندازم، اولین لباس هایی که به دستم می رسند را می پوشم. سرسری موهایم را شانه می زنم و همانطور فر و وز دورم رهایشان می کنم. نمی فهمم چطور وسایل آرایش را یکی پس از دیگری بر می دارم و آیا درست می مالم یا نه…!
انقدر هولم که تعجبی ندارد اگر رژ لب را جای خط چشم بالای پلکم بکشم.
حتی نگاه آخر را در آینه نمی اندازم تا ببینم چطور شدم.
خوشحالم که عرفان به رویم نیاورد بار آخر چطور به او توپیدم و گفتم حالم ازش به هم می خورد…نه حوصله و نه وقت جر و بحث کردن با او را ندارم…
وقتی بر می گردم می بینم که روی مبل دو نفره نشسته و مشمای کوچک سپیدی که رویایش چند روز است آرام و قرار برایم نگذاشته کنار دستش به من چشمک می زند. سریع می روم کنارش می نشینم و چشم می دوزم به اعمالش…
همراه با لبخندی نگاهم می کند و بدون اینکه چشم از من بردارد مشمای حاوی پودر سپید رنگ را در دستش می گیرد.
دلم می خواهد بر سرش فریاد بزنم و بگویم حواست را به کارت بده تا حتی یک گرده هم هدر نرود.
شیشه را از سر حبابی شکلِ پایپ که محفظه ی دایره ای دارد داخلش می ریزد و همراه با فندک طلایی رنگ خودش سمتم می گیرد.
دستم بالا می آید تا پایپ را ازش بگیرم اما دستش را عقب می کشد:
-حق و الزحمه ی من چی میشه؟!
خوب منظور حرفش را می گیرم و آب دهانم را پر صدا قورت می دهم:
-عرفان اذیتم نکن…خودت می دونی الان روی مودش نیستم.
با چشم و ابرو به پایپ اشاره می کند:
-این و که بزنی رو مود میای؟
-خودت می دونی که میام…دیوونم نکن عرفان! بدش به من.
چنگ می زنم تا پایپ را از دستش بگیرم ولی در خواب هم زورم به او نمی رسد…نفسم را بی طاقت بیرون فوت می کنم.
انگار می فهمد وقت درستی را برای بازی کردن انتخاب نکرده سری تکان می دهد:
-قبول می ذاریمش واسه وقتی اومدی رو مودش. لااقل یه دونه بوسم کن.
دستم را به نشانه ی تسلیم بالا می برم:
-خیلی خوب.
خم می شوم سمتش و گونه اش را هول زده می بوسم اما نوچی می کشد و می گوید:
-نه نشد…اصلا کیف نداد.
دندون قروچه ای می کنم و محکم و سریع ل.بش را نوک می زنم:
-خوبه؟ رد کن بیاد.
قش قش می خندد و پایپ و فندک را به دستم می دهد:
-این که بیشتر شبیه نوک زدن بود ولی اشکال نداره جبران می کنم! هول نشی تند تند بکشی خفت کنه.
بی توجه به تیکه هایی که می اندازد فندک را زیر پایپ روشن می کنم…
تکه های یخ مانندِ شیشه بر اثر حرارت آب می شود و حاصلش می شود دودی که از لوله ی باریک کم کم بالا می آید و به محض اینکه به دهان من می رسد آن را به ریه هایم می فرستم.
طرز مصرفش چیزی شبیه پیپ است!
همانطور که روحم رفته رفته به آرامش می رسد چشمانم را می بندم…از شدت سرخوشی دلم می خواهد گریه کنم.
اسیرش شدم خدایا…فکرش را هم نمی کردم ولی من اسیر و بنده ی همین تکه های سفید و یخی شده ام.
قلبم بی امان می زند…چنان خودش را در و دیوار سینه ام می کوبد گویی دنبال راهی به بیرون می گردد!
انقدر دود را در گلویم نگه می دارم تا همه ی ذراتش به ریه ام برسد و زمانی که دهانم را برای گرفتن کام بعدی باز می کنم دودی از دهانم بیرون نمی آید.
عرفان آخرین پک را می زند و سپس پایپ را روی میز می گذارد.
نگاهی به من می اندازد و چشمکی می زند:
-خوبی؟
انگار که تریلی هجده چرخ گاز داده و بلاخره از روی سر من رد شده باشد ناگهان احساس سبکی می کنم.
لبخند مترسکی روی ل.بم می نشیند و موهایم را از تو صورتم کنار می زنم:
-عالیم…
با حرکت غیر قابل پیش بینی ای دستش را دور کمرم قفل می کند و مرا روی پایش می کشد. بوسه ی گرمی روی گردنم می زند و ناخودآگاه چشم هایم را می بندم.
عرفان آرام اما مشتاقانه می گوید:
-پس حالا که انقدر خوبی باید دستمزد منو بدی!
چشمم را باز می کنم و لبخند گول زنکی روی لبم می نشیند…برخلاف چند ساعت قبل حالا خوب می توانم از آن لبخند های معروفم بزنم.
-دستمزدت چقدر میشه؟ چند بار بوست کنم حقت و می گیری؟
درحالی که صورتش را نزدیک می کند می گوید:
-حق من بیشتر از ایناست…ما حق آب وگل داریم خانـــوم!
نمی گویم نمی خواهم…حتی با وجودیکه واقعا نمی خواهـــم! فقط به این فکر می کنم که اگر حالا خوب از پس کارم برآیم می توانم برای بارهای بعدی که به شیشه نیاز خواهم داشت روی او حساب کنم.
***
به درستی نمی دانم چه حسی دارم اما می دانم که خوشحال نیستم. توجهی به عرفان که کنارم دراز کشیده نمی کنم و نگاهم به سقف است.
عرفان از روی تخت بلند می شود و بعد از پوشیدن شلوارش لبه ی تخت می نشیند.
صدای فندک زدن به گوشم می رسد و بعد از آن بوی توتونِ سوخته…بوی دود مشامم را پر می کند.
هنوز به سقف خیره ام. عرفان تی شرتش را تنش می کند، از صدای خش خش هایش می فهمم که لباسش را پوشیده ولی من به سقف نگاه می کنم…
-گلاره بیداری؟
پوزخند می زنم…او که نمی داند خواب مدت هاست با چشمانم قهر کرده. از آن قهر های پر کینه که انگار آشتی ای برایشان نیست.
صدای پوزخندم را می شنود و ادامه می دهد:
-خیلی اذیت شدی وقتی نبودم؟
اذیت شدم اما نه از نبود تو…خودت هم خوب میدانی که نمی خواهمت عرفان.
میگویی نمی خواهی خر فرض شوی؟ پس چرا خودت، خودت را خر می کنی تا باور کنی برایم اهمیت داری؟
یک کلام می گویم:
-شدم..!
بر می گردد سمت من و کنارم می نشیند:
-گلاره من می دونم بخاطر شیشست…احمق نیستم. ولی…!
حرف هایش بوی خوبی نمی دهند…دیگر چه از جانم می خواهد؟ من که هر چه داشتم پیشکشش کردم.
-ولی چی عرفان؟!
پنج انگشت دست بزرگ و مردانه اش را لابه لای موهایم فرو می کند، موج هایش را نوازش می دهد…
تعجب می کنم. عرفان و نوازش کردن؟ عرفان همیشه می آید، چیزی که می خواهد می گیرد، چیزی که می خواهم را می دهد و بی معطلی می رود.
نگاهم با بی میلی از سقف کنده می شود. چشم به چشمش که می دوزم، نگاهش که می کنم، مور مورم می شود.
نگاهش فرق دارد با همیشه…از جنس ش*ه*و*ت نیست.
نمی دانم…نمی خواهم بدانم که چه در سرش می گذرد.
میخواهد بگوید! نگو عرفان…خرابش نکن…نگو!
-گلاره تکلیفم چیه؟ تو زندگیت بمونم یا برم؟ آخه…آخه فکر می کنم عاشقت شدم. هیچ دختری برام مثل تو نیست. عشقه دیگه؟! نیست؟ تکلیفم چیه با این حس گلاره؟
چشم هایم را می بندم و لبم را می گزم.
چه کردی عرفان؟! نشنیدی معنای نگاهم را که سکوت کردن را فریاد می زد؟ نفهمیدی؟
در حالی که سرم را با تاسف تکان می دهم می گویم:
-این عشق نیست عرفان…عشق نیست.
دستش از موهایم جدا می شود و دلخور می گوید:
-هرچی که هست برام مهمه…عشقم که نباشه داره دیوونم می کنه. این یه هفته انقدر که زنگ نزدی داشتم دیوونه می شدم.
من آرومم ولی قانونا…من داغونم، آره داغونم. چشام بارونن…زندگیم وارونست.
بذار برو نکن بازی با جونم…!
تیز است…لازم نیست بگویم چون خودش همه چیز را از عمق نگاهم می خواند…
مشت محکمی به تاج تخت می زند که ناخودآگاه در خودم جمع می شوم. از تخت پایین می پرد و در حالی که کت چرمِ مشکی رنگش را از روی زمین چنگ می زند می گوید:
-زندگی من فاجعست تو هم هی بپیچونم گلاره…نوبت منم میشه!
در را چنان پشتش محکم می بندد که می ترسم و قلبم تند تند می زند.
چه می خواهی عرفان؟ عشق؟ مگر جایی هم برای قلب و احساساتم گذاشتند؟
از کجا عشق بیاورم و به تو تقدیم کنم؟ قلب من الان مدت هاست که مرده…
نسیم ۲۰۶ سفید رنگش را جلوی رستوران بزرگ و شیکی پارک می کند و من از این همه تجمل پلک ناباورانه ای می زنم و می پرسم:
-مطمئنی منم دعوتم؟ مهیار خودش گفت من و بیاری؟
نسیم دستش را پشت صندلی من می گذارد، سرش را عقب بر می گرداند تا ماشین را در نزدیک ترین حالت ممکن به ماشین پشتی پارک کند.
سوییچ ماشین را در مشتش می گیرد و رو به من جواب می دهد:
-صد بار پرسیدی منم گفتم خودش گفت…
بعد انگاری که ادای مهیار را در می آورد سرش را تکان می دهد و می گوید:
-همون دوستت که اسمش رو به من نمیگه رو با خودت بیار.
لبخندی می زند:
-من که هیچوقت از کارای این پسره ی خل سر در نمیارم. از هفته ی پیش که تو رو دیده همش ازم راجبت می پرسه.
آینه ی بالای سرم را پایین می کشم و رژ صورتی رنگم را در آینه اش تجدید می کنم:
-نگفتی مهیار و از کجا می شناسی!
-چون نپرسیدی! دوست دوران بچگیمه…توی اقدسیه که می شستیم حدودا ده سال همسایه بودیم. البته من بیشتر با خواهرش دوست بودم که وقتی پام به پارتی اینجور بند و بساطا باز شد مامانِ مهیار دیگه نمیذاره با من بگرده. از اینکه مهیارم باهام انقدر دوسته هیچ خوشش نمیاد ولی اصولا مهیارگوشش به حرف ننش نیست.
ابرویی بالا می اندازم:
-آهان…پس مادر فولاد زره تشریف دارن!
میخندد، از ماشین پیاده می شود و چشمکی به من می زند:
-غیبت نکن دختر…بیا پایین.
من هم به تبعیت از اون پیاده می شوم و شانه ای بالا می اندازم:
-من که نمی شناسمش، میگن عیب نداره پشت کسایی که نمی شناسی غیبت کنی.
پشت سر نسیم وارد رستوران می شوم. به محض ورود سوت ناخودآگاهی می کشم و دهانم از تعجب باز می ماند.
مثل همیشه که رنگ طلایی نشان تجمله، این رستوران نیز مملوء از نور زرد رنگ است.
هالوژن هایی که به طرز جالبی به دور رابیتس های ماهرانه ی سقف پیچیده اند…
لوستر های کریستالیِ بزرگ و پر بار وسط گودیِ رابیتس ها را تحت شعاع خودش گرفته و سخاوتمندانه سالن بزرگ را نور باران می کند.
زمین سنگی که طرح هایی مانند پیچک روی آن ها حک شده.
میز های بزرگ با صندلی هایی با پایه ی قهوه ای سوخته ی چوبی و پارچه ی یشمی رنگ و مخملیِ براق…!
همه چیزش بوی تجمل می دهد…چه بوی خوبی دارد!
ضربه ی آرامی به پهلویم می خورد و بعد از آن صدای زیر لبیِ نسیم را می شنوم:
-فک و ببند آبروم و بردی!
اتوماتیک وار دهانم بسته می شود و مردمک چشمانم به طرف میز رو به رویم می چرخد.
از بین همه ی پنج-شش جوانی که پشت میز نشسته بودند و حالا به احترام ورود ما در حال برخواستنند، فقط مهیار را می شناسم.
نگاه مهیار با من است و لبخندش بوی آشنایی می دهد…من هم جواب لبخند و تکان سرش را با لبخند پررنگی می دهم و به دعوت پسری که نمی شناسمش، کنار نسیم روی صندلی بیرون کشیده شده، می نشینم.
نگاه مهیار هنوز با من است…نگاهش نمی کنم ولی سنگینیِ نگاهش را حس می کنم.
خیــلی سنگین است نگاهش!
نسیم به محض نشستن سرش گرمِ صحبت با دختری که از شباهت زیادش حدش می زنم خواهر مهیار باشد، می شود و مرا یادش می رود.
نگاهم را دور تا دور میز می گردانم، با خودم پنج دختر و سه پسر…دوباره بر می گردم سر نقطه ی اول و نگاهم در نگاه مهیار قفل می شود.
انگار معذب بودنم را از صورتم می خواند.
همراه با لبخندی رو به نسیم می گوید:
-نسیم خانوم دوستت و به دوستان معرفی نمی کنی؟
نسیم هول زده به من خیره می شود:
-ای وای انقدر از دیدن مانی خوشحال شدم که حواسم پرت شد…ببخشید گلاره.
بعد یک دستش را سمت من می گیرد و رو به بقیه معرفی می کند:
-دوست عزیزم گلاره…اولین باره افتخار داده با من بیاد تو جمعمون.
بعضی ها فقط نگاه می کنند…از آن بالا بالاها به این پایین که من نشسته ام و دو سه نفری که بیشترش پسرها هستند می گویند که از آشنایی با من خوشبخت شده اند.
کجای آشنایی با من خوشبختی دارد؟! نمی دانند که در آشنا شدن با من فقط بدبختی است.
مثل ویروس واگیر داری هستم که بدبختی را گسترش می دهم، پس الکی ادعای خوشبختی نکنید لطفا!!
در برابر همه ی آنها فقط لبخند می زنم و صم و بکم می نشینم، با همان چهره ی مترسکی و لبخند عروسکی.
به جای نسیم مهیار رشته ی سخن را به دست می گیرد و با خوش رویی دوستانش را تک به تک نام می برد.
-خواهرم ماندانا…
لبخند…نظری در موردش ندارم.
-پسر خالم سیاوش…
لبخند عمیق…از چهره ی این یکی خوشم می آید. از نگاه و تک تک حرکاتش محبت می بارد. همان پسری است که برایم صندلی را عقب کشید و تعارفم کرد بنشینم.
بعدی و بعدی و بعدی تا می رسد به دختر مو شرابی و جذابی که کنار دستش نشسته.
من و من می کند و بلاخره می گوید:
-دوست دخترم افسون…!
انگار همین چند کلام را با کاردک از دهانش بیرون کشیده باشند و قبل از آن او نبوده که نطق می کرده سکوت می کند و به پشتی صندلی اش می چسبد.
کم کم جو از حالت معذبش خارج می شود و همه شروع به خندیدن و شوخی با هم می کنند.
کلافه، معذب و ساکت به گل های رنگارنگ رومیزی خیره می شوم. به بودن در چنین جمع هایی عادت ندارم و حتی می ترسم محل نگاه کردنم را عوض کنم، نکند یک وقت معنی بدی بدهد و این جماعت پول دار و بی درد تحقیرم کنند.
نسیم سرش را سمت من خم می کند و می گوید:
-گلاره جان بیا این منو رو ببین، هرچی می خوای سفارش بده.
سرم را تکان می دهم و سر سری می گویم:
-هر چی خودت می خوری برای منم سفارش بده.
-طفلی لابد می ترسه اسم غذاهارو بلد نباشه سِ شه…
متوجه نمی شوم صدا متعلق به چه کسی است اما آنقدری بلند هست که به گوش همه برسد و لبخند تمسخر آمیزی را مهمان لبانشان کند.
اهمیتی نمی دهم و تنها سکوت می کنم…از این حرف ها زیاد شنیده ام. انقدر زیاد که ظرفیتم بالا رفته.
هرکسی غذای مورد نظرش را سفارش می دهد، منو ها روی هم قرار می گیرند و پیش خدمت آنها را همراه با لیست سفارشات با خودش می برد.
زندگی کوتاه است و اکثر اوقات مزخرف…بگذار هر چه می خواهند بگویند من پوستم کلفت تر از این حرف هاست!
صدایی که نامم را می برد جاده ی طویل و دراز افکارم را مسدود می کند…
-خوب گلاره خانوم…داستانت و به ما بگو بذار بیشتر آشنا شیم.
چشمم در نگاه زرد رنگ و خاصِ سیاوش قفل می شود. از آن رنگ هایی است که که یکی بیشتر ندارد. زرد کهربایی!
با لبخندی جواب می دهم:
-چه داستانی؟
شانه ای بالا می اندازد:
-هر کسی یه داستانی داره…با ما در میونش بذار. اینطوری به عنوان تازه وارد بیشتر می شناسیمت.
-گلاره تابشم…دیپلمِ تجربی دارم. همونطور که دوستم گفت اولین باره توی جمعتون میام و از آشنایی باهاتون خوشحالم.
سیاوش هومی می کشد و با اخم می گوید:
-ولی این که خیلی کوتاه بود…یخورده بیشتر از خودت بگو.
حرصم می گیرد و می خواهم بگویم، مگر خواستگاری آمده ای که شجره نامه می خواهی؟ اما به جایش سکوت می کنم.
چهره ی تک تکشان را از نظر می گذرانم و سرانجام می گویم:
-خیلی خوب…چی می خواید بدونید؟!
یکی از دختر ها سریع می پرسد:
-خیلی کنجکاوم بدونم بقیه ی لباسات و هم مثل این یکی از خیریه می گیری یا نه!
این را که می گوید چند نفری هم همراهش می خندند. بدم می آید.
طاقتم تمام می شود، با کف دو دستم ضربه ای روی میز می زنم و از روی صندلی بلند می شوم:
-خیلی خب…می دونید چیه؟! بذارید براتون آسون ترش کنم تا راحت تر مسخرم کنید.
حرصی نگاهشان می کنم…تک به تک، حتی به مهیار که انگار از جو حاکم به هیچ عنوان راضی نیست و این ناخشنودی چین عمیقی را مهمان ابروهای مشکی و پرش کرده.
ادامه می دهم:
-این اولین جمعی نیست که من و توش قبول نمی کنن و دستم میندازن…نمی دونم چندمیه، شمارش از دستم در رفته.
-همیشه یه شب مهمونم و بعد میرم رد کارم…این کار و زیاد می کنم. همیشه رفتنی ام…همیشه!
سعی دارم بغض نکنم اما سخت است…سخت است بغض نکردن وقتی از همیشه بیشتر احساس ضعف می کنی.
همه گوش می دهند…حتی همان دختری که مسخره ام می کرد. البته هنوز از همان بالا ها نگاهم می کنند.
-به خودتون زحمتی ندید تا اسمم و به خاطرتون بسپرید چون به محض این که از در این رستوران برم بیرون مطمئنا اسماتون یادم میره.
صدایم دو رگه می شود…یک رگه از بغض و یک رگه از حسرت:
-سر صحبت و باهام باز نکنید چون نمی تونیم با هم دوست باشیم…چون از دو تا دنیای کاملا متفاوتیم.
آهی می کشم و سرم را پایین می اندازم:
-توی فیس بوک Add نمی کنمتون…صفحه ی فیس بوکتون و نمی خونم و عکساتون رو Like نمی زنم چون اصلا کامپیوتر ندارم و صد در صد توی فیس بوک هم عضو نیستم. اولین باره توی عمرم همچین رستورانی میام و به قول دوستتون، آره، من اسم اکثر غذاهای خارجی رو نمی دونم…
لبخند صداداری به رویشان می زنم:
-پس لطفا برای تحقیر کردنم خودتون و به زحمت نندازید…قبلا زیاد از این چیزا شنیدم و پوستم کلفته. شماها اون بالاهایید اما فکر نمی کنم یه آدم روشن فکر هم توی جمعتون داشته باشید.
مانند موتوری داغ می کنم و از حرکت می ایستم…با خاموش شدن من سکوت مرگباری جمع را فرا می گیرد و دیگر حتی خبری از لبخند های تمسخر آمیز نیست.
چنگی به کیفم روی صندلی می زنم و برش می دارم. صندلی را پر صدا عقب می کشم و رو به همه می گویم:
-شبتون و با وجودم خراب نمی کنم…شب خوبی داشته باشید.
همین که رو از چهره های برق گرفته و بهت زده شان می گیرم و به سمت در رستوران می روم بغضم می شکند و اشک راهی گونه هایم می شود.
سرعت قدم هایم زیاد است تا نگاه دلسوزانه و ترحم بر انگیزشان انقدر پشت سرم را آتش نزند…
از در رستوارن خارج می شوم و بلاخره می توانم، به دور از هوای مسموم نگاهشان، نفسی تازه کنم.
امتداد شب را می گیرم و در پیاده رو، بین مردم به سمت جایی که نمی دانم کجاست، قدم می زنم…
-گلاره؟! گلاره؟!
با شنیدن صدای آشنا، سرم را به سمت خیابان می چرخانم…اصلا از دیدن مهیار تعجب نمی کنم.
فقط طلبکار می گویم:
-لطفا اسم منو بلند تو خیابون صدا نکن!
-اووووه چه توپ پُری داره…بیا بالا!
-نمیام…
رویم را از او که داخل ماشین شاسی بلندش نشسته و امر می کند، می گیرم و به راهم ادامه می دهم.
-بی خیال دختر…چرا حرفشون واست مهمه؟ باور کن خودشونم حالیشون نیست چی میگن، فقط می خوان یه چیز باشه باهاش تفریح کنن.
چند نفری با کنجکاوی نگاهمان می کنند، ولی اکثرا سرشان به کارشان گرم است.
آرام ولی با توپ پُری می گویم:
-برو پی کارت…حرفایی که زدم و نشنیدی؟ خطاب به تو هم بود.
-باشه…دلت دعوا می خواد؟ یکی که عصبانیتت و سرش خالی کنی؟ پس سوار شو!
بر می گردم سمتش:
-احتمالا تو نباید پیش بقیه باشی؟! شبشون و خراب کردی!
حالت تعجب زده ای به خودش می گیرد:
-باور کنم واست مهمه؟
-نخیر می خوام از شرت راحت شم.
ابرویی بالا می اندازد…با همان لبخندی که اکثر اوقات روی لبش دارد می گوید:
-نمی شی…نه به این راحتیا. زود باش بیا بالا تا آبروم و نبردی!
نفس حرص زده ام را بیرون می فرستم و به سمت ماشینش می روم…گور بابای شب خوبشان که خراب شد. این جماعت برای به دنیا آمدنِ توله سگشان هم، مهمانی های آنچنانی می گیرند.
-کی آبروی کی و می بره؟ چقدر تو پررویی.
با کمی سختی و در حالی که چهار چنگولی از صندلی می گیرم، سوار پرادوی مشکی اش می شوم.
عینک تبی اش که فریم مشکی دارد را از چشمش بر می دارد، جلویش روی داشبورمی گذارد و با پایش روی گاز می فشارد.
از سر کنجکاوی می پرسم:
-حالا دوست دخترت چی می شه؟ لابد فهمید اومدی دنبال من دیگه!
با بی خیالی ذاتی اش، شانه بالا می اندازد:
-تاریخ مصرفش تموم شده بود.
ادای او را در می آروم و با لحن مسخره ای می گویم:
-تاریخ مصرفش تموم شده بود؟! اینجوری راجبِ دخترا حرف می زنی؟
-تو که اون و نمی شناسی…اگه می شناختی می فهمیدی اینجور دخترا تاریخ مصرف دارن. اونم فقط از صدقه سریِ خوشگلیشون.
منظره ی همیشه شلوغ شهر تهران را از پشت شیشه ی پنجره، به نظاره می نشینم.
-همه ی اینا به کنار امشب یچیز خیلی خوب داشت…
بر می گردم سمتش و نشان می دهم منتظر ادامه ی صحبت او هستم.
لبخندش می شود چال عمیقی روی گونه اش و ادامه می دهد:
-اسم تو رو فهمیدم…
بین کل غم ها و غصه ها محو می شوند.
چشم هایم را گشاد می کنم و سرم را تکان می دهم:
-بامزه بود.
انگار ناراحت می شود:
-حالا هر چی من میگم تو هی مسخرم کنــا!
شانه ای بالا می اندازم:
-دختر باز…
توجیه نمی کند…نمی گوید دختر باز نیستم.
فقط می گوید:
-چه ربطی داشت؟!
-نمی دونم…
با پررویی دستم را جلو می برم و ضبطش را روشن می کنم. آهنگ سیگار صورتیِ زدبازی است.
می گذارم بخواند…هرچند که علاقه ای به این مزخرفات ندارم.
-بچه ای دیگه…اینا چیه گوش میدی؟
حواسش به رو به روست:
-مگه چشه؟
-چش نیست؟ خیلی مزخرفه…
-حالا بذار یکم بخونه بعد بگو مزخرفه. گوش ندادی که هنوز!
شیشه را پایین می کشم و به تنِ طلایی شده از برگ هایِ پاییزیِ خیابان، نگاه می کنم:
-قبلا شنیدم.
-خانوم بزرگ حیف نیست از این چیزا گوش می دید؟! تو که الان گفتی مزخرفه.
یاد عرفان می افتم. این آهنگ مورد علاقه اش است…
نگرانم نکند برنگردد.
اگر برود من می میرم!
نفس عمیقی می کشم:
-یکی که می شناسمش این آهنگ و خیلی دوست داره.
به معنای متوجه شدن ابرویی بالا می اندازد:
-اگه دوستش نداری ضبط وخاموش کن…
خم که می شوم ضبط را خاموش کنم نگاهم روی ساعت chanel بسته شده به مچِ خوش تراشش با آن دو نیم دایره ی توی همش خیره می ماند…
بیشتر از اینکه بخواهم بدانم، زمان روی کدام عقربه ها طی می کند، مارکش چشمم را می گیرد.
یعنی می شود، با این پسرک بپرم و برایم از این چیز ها بخرد؟ فکر نکنم…زرنگ تر از این ها به نظر می رسد که بشود، خامش کرد.
تا نیمه شب توی خیابان های شلوغ که می رفت تا کم کم خلوت شود، دور دور بازی کردیم…مزه داد!
بستنی هم مهمانم کرد و من تلخی ها را از بیخ و بن فراموش کردم.
خلوتِ خلوت شده بود که مرا کنار دریاچه ی ارم برد…تصویر ماه نقره ای، نشسته بر سطح کبودِ دریاچه واقعا محصور کننده بود.
می چسبم به نرده ها و الکی فریاد می کشم:
-خـــــدا!
از بازویم می گیرد و مرا عقب می کشد:
-اولا که آروم دختر الان میان می گیرن می برنمون…دوما بیا اینور میفتی تو آب نفله می شی.
الکی لج می کنم:
-به توچه؟ اصلا می خوام بمیرم. تو سر پیازی یا تهش؟
برای زیاد کردن پیاز داغش، کمی هم خودم را به جلو متمایل می کنم. بر می گردم تا واکنش او را ببینم.
چشم هایش را گرد می کند…نقره ی وسط نگاهش بیشتر برق می زند.
هول زده محکم چنگ می زند، به دستم و مرا می کشد کنار. صدایش از حالت نرمال کمی بالاتر است:
-بیا اینور دختره ی احمق…مگه با این چیزا هم شوخی میکنن؟! خطرناکه بچه!
پقی می زنم زیر خنده و دستش می اندازم:
-خطرناکه؟ نه بابا؟!
چهره ی کفری اش را که می بینم، بیشتر خنده ام می گیرد. انقدر با دست های جمع کرده زیر سینه اش، نگاهم می کند تا بلاخره از خندیدن متوقف می شوم.
اشک های جاری شده از خنده را از صورتم پاک می کنم:
-خیلی خندیدم…خدا عمرت بده!
خودش هم می خندد و مشتی به بازویم می زند…از آن مشت هایی که رفیق ها برای نشان دادن ارادتشان به هم می زنند، ولی چنان مشتش محکم است که حس می کنم، بازویم کنده شده:
-آی دستم.
بی اهمیت به اینکه دستم را کمی تا قسمتی ناقص کرده، نزدیک نرده ها می رود:
-یکم بخون گلاره…صدات قشنگه.
دست از مالیدن بازویم می کشم و ابروهایم از تعجب بالا می پرد:
-شوخی می کنی! من و چه به خوندن؟ بلد نیستم…
اصرار می کند روی خواسته اش:
-بخون بابا…همینطوری الکی. بلد بودن نمی خواد.
شانه بالا می اندازم…چرا که نه! هوای عالی که هست…منظره ی بی نظیر که هست…ماه که هست!
از همه مهم ترخدا هم که هست!
من هم که پررو!!!
ژست غمگین می گیرم و آهنگ مورد علاقه ام را شروع می کنم:
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو
اهل طاعونیِ این قبیله ی مشرقی ام
تویی این مسافرِ شیشه ایِ شهرِ فرنگ
پوستم از جنسِ شبه پوستِ تو از مخملِ سرخ
رختم از تاوله تن پوشِ تو از پوستِ پلنگ
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم…
بغضم می گیرد و دیگر ادامه نمی دهم. حس و حال جمع کوچکمان عوض می شود و غمگین می شوند، اطلسی های چسبیده به سقفِ آسمان…
در عین اینکه انتظارش را ندارم، مهیار ادامه ی آهنگم را می خواند و من در شگفت می شوم، از صدای قشنگش. اصلا به تیپ و ظاهرش نمی آید، خواندن بلد باشد! آن هم به این دل نشینی…
تو به فکر جنگلِ آهن و آسمون خراش
من به فکر یه اتاق اندازه ی تو واسه خواب
تنِ من خاکِ منه ساقه ی گندم تنِ تو
تنِ ما تشنه ترین تشنه ی یک قطره ی آب
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می کارم مال تو
سکوت که می کند دلم می خواهد باز هم بخواند، ولی چیزی نمی گویم…انگار شب هم با آن آسمانِ چادرِ پولکی و سیاه به سرش از غم من عزا گرفته!
آه لرزانی می کشم…در جایی دور تر از این دریاچه…ماه، شب و پسرکی که نمی شناسمش سیر می کنم…
خانه ام…مادرم…برادرم…عزیز و آقا جان. خدایا بدون من چه می کنند؟
دلشان تنگم نشده؟! ای کاش یکم…فقط اندازه ی سر سوزن دلتنگم باشند تا بدانم در این دنیا کسی هست که به خودم و روحم اهمیت دهد.
-من واقعا از این جور جوای غم زده متنفرم…
حواسم می رود سمت صحبت مهیار.
توجه مرا که می بیند می گوید:
-اینجاست که می گیم شاعر چی میگه؟
لبخند می زنم:
-چی میگه؟
-میگه قد و بالای تو رعنا رو بنازم
تو گل باغ تمنّا رو بنازم
تو که با عشوه گری از همه دل می بری
منو شیدا میکنی چرا نمی رقصی؟
تو که با موی طلا، قد و بالای بلا
فتنه بر پا میکنی چرا نمی رقصی؟
بلند زیر خنده می زنم انقدر بلند که از صدای بلند مهیار هم بالاتر می زند. چنان چشم و ابرو می آید و می خواند که هرچقدر سعی می کنم آرام تر بخندم، فایده ای ندارد…!
عجب ریتمی دارد…!
خواندنش که تمام می شود، برایش دست می زنم و او ادای احترام می کند…
موهایم را که دست باد در صورتم پخششان کرده، پشت گوشم می زنم:
-اگه امشب به گرون ترین کنسرت شهرم می رفتم انقدر خوش نمی گذشت…عالی بود!
من می خندم…
او می خندد!
ماه می خندد!
خداهم به خوشیِ ما دل خوش می شود و لبخندِ روشنی می زند…
جوانیم دیگر…یک دقیقه غمگینیم و دقیقه ای بعد شاد می شویم.
* فصل سوم: خدایا از من متنفر نباش! *
صدای آواز بامداد و رد شدن اتومبیل ها در آن حوالی، تنها صدایی است که ذهن خواب آلوده ی خیابان را آشفته می کند…
خیره به چراغِ ستاره مانندِ ماشین های داخل اتوبان، در پیاده رو قدم می زنم.
چشم هایم را می بندم و شناور می شوم…غرق می شوم در نگاه مترسکی و ثابت مانده ی دختری که همین یک ساعت پیش، جلوی چشمانم کشته شد.
جلوی چشمان من جان از کف داد و من فقط نظاره کردم. یعنی کار دیگری از من ساخته نبود…
غفلت می کردم خودم هم قربانی می شدم، چطور می خواستم او را نجات دهم؟
اصلا من کجا و ارسلان نکویی کجا که بخواهم با او در بیفتم؟! از حالا تا قیامِ قیامت، فراموشم می شود، چنین کسی را می شناسم.
گاهی اوقات اگر دهانت را بسته نگه نداری، مجبور می شوی تاوان بدی بدهی!
خیالم کمی راحت است…به محض اینکه خبر مردن دخترک پخش شود، پلیس ها تحقیقاتشان را شروع می کنند و چیزی نمی کشد تا بفهمند، با ارسلان نکویی رابطه داشته!
به هر حال هیچ رابطه ای بدون مدرک و شاهد نمی شود.
کاش دستش رو شود اما محال است من دستش را رو کنم…باید جوری سرم را در لاک خودم فرو کنم که انگار هرگز چیزی ندیده ام، وگرنه کلاهم پس معرکه است.
هوا روشن شده و حالا دیگر می توانم به خانه برگردم…از همین حالا می دانم امروز معرکه ای داریم.
با این ظاهر به هم ریخته و لت و پار حتما مورد مواخذه قرار می گیرم، پس باید از حالا دروغی پیدا کنم و تحویلشان دهم تا دلیلی داشته باشم.
تکه های پخش شده ی وجودم را جمع می کنم و سر جایش می چینم، برش می دارم و برمی گردانمش سمت خانه تا امروزم را کمی متفاوت تر از روزهای دیگر آغاز کنم. همین که طلوع خورشید امروز را دیدم، جای شکرش باقی است. بقیه اش را می سپارم به دست مهربان خدا!
خودش می داند چقدر پشیمانم…بابت همه چیز!
دیشب شب گناه بود اما امروز روز دیگری است.
زیر پرده ی تاریکی آدم ها کارهایی می کنند که، در روشنایی روز از آن ها ساخته نیست!
در تاریکی گناه می کنند…تصمیمات ابلهانه می گیرند و بی پرواترند…
اما زمانی که آفتاب طلوع می کند باید مسئولیت کارهایی که در تاریکی انجام داده اند را بپذیرند و بهایش را بدهند!
با این افکار روح بی قرارم را تسکین می دهم وبه سمت مسجد محلمان می روم. در دستشویی اش صورتم را از آرایش پاک می کنم و وضو می گیرم.
دو ساعتی از اذان صبح می گذرد ولی درهای خانه ی خدا همیشه به روی بنده ها باز است.
وارد سالن بزرگ با آن سقف بلندش می شوم…نزدیک به محرابِ آبی رنگ با آن کاشی های کوچک و طرح های تو در تو و زیبایش، در صف اول می نشینم.
مهر را می بوسم و روی زمین می گذارم…چادر سفید گل گلی را سرم می اندازم و به جای دیشب که نمازم قضا شد هم حالا، کنار نماز صبحِ قضا شده ام نیت می کنم.
نماز که تمام می شود، روی زمین نشسته، تسبیح شاه مقصودِ یشمی رنگ را در دستانم می چرخانم و صلوات می فرستم.
یاد دیشب اشک را مهمان چشمانم می کند…همه اش تقصیر کیوان است…تقصیر مازیار و مادرم است.
دنبال مقصر نمی گردم…نمی خواهم برهانی برای گناهم بیاورم ولی بس که محدودم کردند، افسار گسیخته شدم…
نیازی به کنترل کردنم نبود…کسی که نانجیبی کند را شکنجه می کنند، نه من که از مخمل سرخ رنگِ همین قرآنِ جلویم هم پاک ترم.
بی اراده و با صدایی لرزان زیر لبی، زمزمه می کنم:
-خدایا از من متنفر نباش چون اگر باشی من می میرم،
خدایا از من متنفر نباش چون اگر باشی من می میرم،
خدایا از من متنفر نباش چون اگر باشی من می میرم!
خدایا از من…
-چیزی وجود نداره که بخوام بابتش از تـــو عذرخواهی کنم!
کیوان که از عصبانیت رنگ صورتش یک دست سرخ شده، مادرم را کنار می زند…
مادرم توی سینه اش می کوبد و سعی دارد مانع کیوان شود. خودم را چند قدم عقب می کشم و با پشت دست اشک هایم را پاک می کنم.
-شنیدی کیوان خان؟! چیزی نیست که بخوام بابتش ازت عذرخواهی کنم! اصلا می دونی چیه؟ همون بهتر که اون حلقه ی لعنتی رو ازم دزدین! جهنم که بابتش تا حد مرگ ترسیدم و کتک خوردم عوضش از شرش خلاص شدم…اون حلقه که دستم بود، انگار یه تن بار روی انگشتم سنگینی می کرد و روزی هزار بار می شکوندش…
هنوز حرف ها و گله های زیادی در دلم جمع شده که می خواهم بیرون بریزمشان و کمی، فقط کمی از درد دلم کم کنم! ولی…
مادرم گریه کنان تشر می زند:
-خفه خون بگیر دختره ی خیره سر، الان می گیره می کشتتا!
در حالی که دستم را در هوا تکان می دهم، پر بغض می گویم:
-بذار هر غلطی می خواد بکنه…
کیوان چنان مادرم را از سر راهش کنار می زند که مادرم روی زمین می افتد و من هم در دم، به سمت اتاقم می دوم.
بدون لحظه ای درنگ در را پشتم قفل می کنم، چون می دانم اگر ارسلان نکوئی مرا نکشت، کیوان بی شک می کشد.
به در قفل شده خیره می شوم و بینی ام را بالا می کشم…
کیوان به سمت در هجوم می آورد و ضربه ی محکمی به آن می زند. بی اراده یک قدم عقب می روم و روی زمین می نشینم!
-گلاره فقط دعا کن دستم بهت نرسه! کشتمت!
مادرم دارد آرامش می کند:
-آروم باش کیوان جان…گلاره بچست یه چیزی گفت! تو ببخش مادر جان. آفرین پسرم…عزیزینا امروز ناراحت میان اینجا، می دونی که آقاجونت قلبش ناراحته…سکته می کنه ها! صلوات بفرست تموم شه.
-لا اله الا الله! آخه مادر من، تو بهش انقدر رو دادی که زبونش دراز شده دیگه…
-به من رو داده کیوان خان؟ به من رو داده یا تو!
بعد در حالی که ادای مادرم را در می آورم، می گویم:
-کیوان جان…مادر قربون قد و بالای رعنات بره، ناهار چی می خوری مادر؟! آقا امروز قیمه بادمجون هوس کردن!
مکثی می کنم و نفس بغض دارم را بیرون فوت می کنم:
-گلاره! امروز برای ناهار قیمه بادمجون بذار…دل بچم هوس قیمه بادمجون کرده…خانوم خودشون یا ختم قرآن تشریف دارن…یا جلسه قرآن…سفارشم می کنن پام و از در بیرون نذارم که کیوان سر برسه یه وقت خلقش تنگ میشه…
شیون می کنم:
-اینه رسم پیغمبرت؟
انقدر رویم فشار است که دیوانه شده ام…حرف هایی را می زنم که در حالت عادی محال است، به زبان بی آورمشان! سیم آخر که می گویند، همین جاست…مردم بس که توی خودم ریختم!
مردم خدا…
گله دارم…
از مادرم گله دارم…
از کیوان گله دارم…
از مازیار گله دارم…
از خودم گله دارم…
من از دست خدا هم گله دارم…
و از این همه گله مندی، از همه بیشتر گله دارم…
***
آقا جان لخ لخ کنان و عصا به دست می آید، کنارم روی لبه ی باغچه می نشیند.
از دیدن چهره ی نورانی اش لبخند می زنم و دامن گل گلی ام را که کمی کنار رفته مرتب می کنم!
قرآنی که می خواندم را می بندم، می بوسم و کنار گل های لاله عباسیِ بنفش تن، می گذارم. آقا جان از آن لبخند های همیشگی اش دارد که دلم را برایش پر پر می کند.
-آقا جون هوای سرد می زنه پا درد می گیریدا!
-ای ای…دختر جون ما انقدر از این سرما گرماها دیدیم، فولادِ آب دیده شدیم. من الان از صد تا جوونم طاقتم بیشتره، تو نگران سرمای هوا نباش.
پلک آرامش دهنده ای می زند و می گوید:
-چی شده تو باز به دست و پای خدا افتادی؟! باز کارت پیشش گیر کرده!؟ من که هرچی بهت می گفتم دو کلوم قرآن بخون هی موکول می کردی به فردا. چه آتیشی سوزوندی باز؟
نپرس آقا جان…نپرس! بد آتشی سوزانده ام.
انگار مرا از خودم بهتر می شناسد…راست می گوید به دست و پای خدا افتاده ام تا از من متنفر نباشد.
ادامه ی صحبتش رشته ی افکارم را پاره می کند:
-مامانت گفت امروز صبح توی خیابون دزد بهت زده…زخمیت هم که کردن!
لبش را به دندان می گزد:
-خدارو شکر به خیر گذشت…به عزیزت گفتم صدقه بذاره کنار. چرا مراقب خودت نیستی دختر جان؟
نمی گویم زخم ها را غریبه نزده! نمی گویم کار دست برادرم است.
آقا جان قلبش درد می کند…اگر حرص بخورد و زبانم لال بلایی به سرش بیاید، دیگر هیچ کس را ندارم که مرا بفهمد!
چه بوی شیرینی دارد، این ملامت ها! فقط و فقط از سر نگرانی است.
نه حرفی از آبرو است…نه غیرت است…نه زور دارد!
تنها نگرانم است…
به روی چین و چروک های صورتِ گرد و سپیدش لبخند می پاشم:
-اتفاقه دیگه آقاجون، پیش میاد!
دست هایش را روی هم جمع می کند و سر عصا می گذارد:
-مراقب باش بابا جان…مراقب باش.
فشاری به عصایش می آورد و با کمکِ آن از روی لبه ی سنگیِ باغچه بلند می شود و راه خانه را در پیش می گیرد.
همین…! فقط آمده بود حالم را بپرسد. تا مطمئن شود خوبم…
محبتش رنگ دیگری دارد…متفاوت با محبتِ دیگران.
آبیِ آبی است!
تا زمانی که گیوه های نخودی رنگش را از پا می کند و وارد خانه می شود چشم از او بر نمی دارم…
لبخند هم دارم…هر وقت که نگاهش می کنم الکی و بی اراده لبخندی می آید، خودش را روی لبانم می چسباند.
گاهی اوقات آدم ها زیبا هستند؛
نه در چهره…
نه در چیز هایی که دارند…
حتی نه در حرف هایی که می زنند…
فقط و فقط در چیزی که هستند!
مثل آقا جان که به معنای واقعیِ کلمه زیباست…مومن خالص است بدون ذره ای خورده شیشه!
همیشه آرزو می کنم که کاش می توانستم مثل او باشم…شدنی نیست، هست؟!
مادرم از همان داخل خانه، با صدای بلندی می گوید:
-گلاره بیا این سفره رو بچین…
بلند می شوم و قرآن را هم بر می دارم…بغلش می زنم و آرام آرام به سمت پله های ایوان می روم.
چهره ی دختری که جلویم کشته شد، در تمام مدت جلوی چشمم است و هر قدر هم که تلاش می کنم یادم برود، فایده ای ندارد.
برایم مهم نیست چطور دختری بوده و چه کار کرده…
فقط چون آدم ها کارهای بدی می کنند، همیشه معنی اش این نیست که واقعا بدند!
من کسی نیستم که بخواهم به قضاوت بنشینم. لااقل در این یکی می توانم، مثل آقا جان باشم…
امر به معروف و نهی از منکر می کند…اما امر و نهیش هیچ بویی از قضاوت ندارد.
از این ها گذشته هیچ آدمی حقش نیست، اینطور در تنهایی و با یک دنیا کینه بمیرد…
هیچ کس…!
-دست بجنبون دختر هزار جور کار رو سرم ریخته!
با شنیدن صدای مامان سرعت زیادی به قدم هایم می دهم و پله ها را دو تا یکی بالا می روم.
همین که وارد آشپزخانه می شوم، مادرم اخم می کند:
-زنگ زدم به بی بی گفتم بعد از ظهر میرم اونجا…به هر حال که باید بهشون بگیم چه خاکی به سرمون شده! فردا پس فردا میگن چرا زودتر نگفتید!
بی بی مادر بزرگ مازیار است. بزرگ خانواده و زن مقتدری که هر وقت رویش را می بینم از بس می ترسم چربی های اضافه ام آب می شود…
خدا به مادرم صبر بدهد که می خواهد چنین چیزی را به بی بی بگوید!
سرم را به معنای «متوجه شدم» تکان می دهم و روی زمین می نشینم تا برنج را داخل دیس بکشم…
-ببین چیکار کردی! دو روزه بند کردی بری خونه ی لاله…هی گفتی درسم تموم شده…گله کردی مازیار نذاشت دانشگاه برم توی خونه حوصلم سر میره…به خدا دلم رضا نبود ولی مگه به حرف بزرگترت گوش می دی؟ خوبت شد؟ من با چه رویی برم به مازیار و خانوادش بگم حلقه به اون گرونی رو ازت دزدیدن؟
به این می گویند جدال نابرابر…جدالی که هیچ فایده ای ندارد!
جواب مادرم را نمی دهم و تنها نفس عمیقی می کشم…
نمی گویم مادر من که از اول هم خودش را نمی خواستم، حلقه اش را می خواهم برای کجایم؟!
همان صبحی دادمش به گدا! گدای خوش اقبال باورش نمی شد اصل باشد و مدام زیر دندانش امتحانش می کرد…
مازیار دوست صمیمیِ کیوان است…از آن دوست هایی که حسابی با هم جیک تو جیکند و همه ی حرف هایشان را پیش هم می زنند.
مثل همند…بد اخلاق و غیرتی. انقدر غیرتی که دم به دم رگ گردنشان را برای خواهر و مادرشان بیرون می دهند.
مثل مردانی که بی وقفه امر می کنند…دستور می دهند. مدام می پرسند که کجا بودی، با کی بودی…
گله هم که بکنی تو دهانی می خوری…البته مازیار هنوز دستش به من نخورده ولی می خورد. شک ندارم که خرش از پل بگذرد، پرده ی حیا را می درد.
بچه تر که بودم، همیشه می گفتم طفلک کسی که زن کیوان شود، یکی هم گیر خودم آمد.
راست می گویند، از هرچه بدت بیاید سرت می آید!
-دختر جون گوش می دی یا نه؟!
گیج و منگ می گویم:
-هان؟!
-هان چیه بی ادب؟! میگم مازیار دیشب زنگ زد، عصبانی هم بود، اگه بعد از ظهر اومد اینجا باهاش کل کل نکن.
دیس را بر می دارم و از جایم بلند می شوم:
-به روی چشم…اجازه هست من برم سفره رو بندازم؟!
بر و بر و شاکی نگاهم می کند:
-بفرما!
از درگاه آشپزخانه که می گذرم، قطره اشکی از چشمم روی برنج ها، می چکد…
کاش به جای خودِ مازیار خبر مرگش را بیاورند که هرچه می کشم از دست اوست!
بعد از ظهر مادر رفت تا به بی بی خبر دزدیده شدن حلقه را بدهد.
نمی دانم چرا هیچ کس جز آقا جان این وسط به من نگفت، فدای سرت…خدا رو شکر که خودت سالمی!
کیوان که آمپر چسباند و زد گوشه ی چشمم را کبود کرد…مادرم از بازویم از آن نیشگون های مادرانه گرفت…
عزیز توی گوش خودش زد و هـــی کشید…بعد از چند دقیقه که انگار عمق فاجعه را درک کرده باشد، لب گزید:
-حالا جواب مردم و چی بدیم؟!
گیریم که من دروغ گفتم…گیریم که برایشان دردسر درست کردم…
باز هم حقم این نبود که برادر مثلا مَردم، بادمجان به این بزرگی، گوشه ی چشمم بکارد.
آبرویش جلوی دوستش می رود؟ بگذار برود…
صدای کیوان از فکر خارجم می کند…نگاه به درگاه آشپزخانه می اندازم.
همانجا ایستاده، دست هایش را زیر سینه اش جمع کرده و انگاری که چیزی گفته باشد، منتظر است.
آب دهانم را قورت می دهم:
-چیزی گفتی داداش؟!
اخم دارد…مثل همیشه!
-گفتم چایی بریز برای عزیز و آقا جون بیار. به جای اینکه عین دیوونه ها خیره شی به یه جا و با خودت پچ پچ کنی…
سریع از روی صندلی بلند می شوم…صندلی پر صدا عقب می رود و من در حالی که به سمت کابینت استکان های کمر باریک می روم، می گویم:
-چشم داداش…
استکان ها را در نعلبکی هایِ سپید که تهش نقشِ گل بسته شده، می گذارم و به طرف سماورِ نشسته کنجِ دلبازِ آشپزخانه می شتابم.
کیوان هنوز هم همانجا ایستاده و نگاهم می کند…از نگاه خیره اش هول می شوم.
اصلا همیشه وقتی توجهش معطوف من است، گیج و دستپاچه می شوم، چون بوی مصیبت دارد.
-صبح حرفای تازه تازه می زدی!! قبلا ها باز یه کوچیک و بزرگی سرت می شد.
گلویم خشک می شود و از آن همه دستپاچگیِ خودم شاکی…!
-با تو حرف میزنما!
برمی گردم سمتش:
-ببخش کیوان…صبح حالم خوب نبود. عصبانی بودم…
از درگاه فاصله می گیرد و قدم زنان داخل آشپزخانه می آید. ابروهایش را با حالت تمسخر بالا می اندازد:
-آهان عصبانی بودی؟ اونوقت چرا؟ تو که گفتی خوشحال شدی حلقه رو دزدیدن!
تا می خواهم توجیه کنم، دستش را بالا می آورد و مانع از صحبت کردنم می شود:
-ببین گلاره…توجیه نکن. اگر مازیارم نخوای…حتی شده کشون کشون می برمت سر سفره ی عقد. الان دیگه حرف تو نیست حرف آبروئه…بعد از سه ماه نامزدش بودن و صیغش شدن، اصلا شدنی نیست. باز همون اول می گفتی نمی خوام می شد کاریش کرد.
چشم هایم تا آخرین حد ممکن، باز می شوند…ای کیوان بی حیا! خودت را به نفهمی می زنی؟ همان اول می گفتم؟؟؟
نگفتم؟ ضجه نزدم؟ اعتصاب غذا نکردم؟ زندگی را به کام همه تلخ نکردم؟ خودت برای خفه کردنم توی دهانم می زدی! یادت رفت؟ به همین زودی؟
نامرد حالا که به نفعت است فراموش کردی؟
همش مادر را شیر کردی که هیچ کس مثل مازیار گلاره را نمی خواهد…تحریکش کردی که پسر خوبی است…نجیب است…مومن است…دستش به دهانش می رسد.
دوستت را پیش آقا جان و عزیز تضمین کردی و ریشت را به پای خوشبختی ام گذاشتی که مازیار بی برو برگرد گلاره را خوشبخت می کند.
مادر را زور کردی به آقا جان بقبولاند که گلاره خودش راضی است. همه را راضی کردی تا یک وقت خدای نکرده توی روی دوستت، نگویی، خواهرم تو را نمی خواهد.
تا در عالم دوستی دینت را ادا کنی ولی حق برادری ات چه می شود؟ حق داری کیوان…زن نیستی نمی فهمی چطور با احساساتم بازی کردید. فکر می کنید صلاحم است ولی تو را به وجدانت قسم این کارها را با دختر خودت هم می کنی؟!
اگر می کنی، دعا می کنم عقیم شوی که گلاره ی دومی را بدبخت نکنی!
چه بگویم که دردم یکی دو تا نیست…آخه درد من از بیگانه ها نیست.
سرم را با تاسف تکان می دهم و سینیِ چای را در دستم می گیرم:
-باشه کیوان خان…هرچی تو بگی!
می خواهم بروم تا خودم را از بازدم مسموش راحت کنم ولی بازویم را چنگ می زند و مرا عقب می کشد…
در چشم هایِ خاکی رنگ و خمارش خیره می شوم…مثل چشمای خودم است. البته چشم های او به خون نشسته.
منتظرم حرفش را بزند…عمیق و پر صلابت نگاهم می کند، نگاهش در مردمک چشمانم، می چرخد:
-نبینم حرفایی که صبح زدی و حتی یه کلمش و به مازیار بگیا! به خدا بفهمم گفتی…
بازویم را به زور از دستش بیرون می کشم:
-چشم…چشم…چشم!
اشک هایم روی گونه هایم روانه می شوند. کاری جز گریه کردن از من ساخته نیست. نگرانم که نکند چشم هایم از همیشه خیس بودن، خسته شوند و دیگر یاریم نکند. آخر تنها همین اشک ها هستند که کمی از دردم را می کاهند.
وارد سالن می شوم و به سمت آقا جان می روم. موقعی که چای را جلویش می گذارم، رو از صورتش می گیرم تا متوجه گریه کردنم نشود.
-گلاره جان بابا…گریه می کنی؟!
عزیز که طبق معمول چایش را در نعلبکی ریخته و برای خنک کردنش تند تند فوتش می کند، توجهش را به ما می دهد…صورتم را بیشتر در گریبانم فرو می کنم و سینی به دست، از حالت خمیده خارج می شوم.
-نه آقا جون گریه کجا بود؟
صدایم می لرزد…ولی باز هم انکار می کنم، آخه آقاجان قلبش درد می کند!
-دروغ نگو دختر…چی شده؟
-چیز مهمی نیست!
بر که می گردم کیوان را می بینم…کمی آن طرف تر ایستاده و چشمش به دهان من است.
آقاجان وقتی از اعتراف من ناامید می شود، بی طاقت از کیوان می پرسد:
-چی کار کردی باز کیوان؟ انقدر چشمای این دختر و گریه ننداز!
کیوان نگاه خصمانه اش را از روی من می گذراند:
-ای بابا، آقا جون این دختر زیادی اشکش لب مشکشه…بگی بالای چشمش ابروئه میزنه زیر گریه!
چشم هایم را گشاد کرده ام که قطره های بعدی نچکند…
کیوان خان تو نگفتی بالای چشمم ابروست، زیر ابرویم را کبود کردی.
عزیزِ همیشه ساکت هرت کشان نعلبکی اش را خالی می کند و روی پای آقا جان می زند:
-چی کار داری پیرمرد؟ خواهر برادرن دیگه…یکی این میگه یکی اون میشنفه…گلاره هم دلش نازکه ناراحت شده.
گوشه بغض دار لبم را می گزم…عادلانه بگو عزیز. یکی می گویم صد تا درشت می شنوم!
آقا جان کوتاه نمی آید…اخم غلیظی می کند و می گوید:
-من این ریشارو تو آسیاب سفید نکردم…فرق بین ناراحتی و لجبازی و می فهمم. این دختر غم تو چشماشه…هیچی هم که نمی گه بفهمیم دردش چیه.
بعد رویش را می کند به کیوان:
-کم این دختررو اذیت کن…
قیافه ی کیوان با آن سر پایینش دیدنی است. عجیب برای آقا جان احترام قائل است. حرف روی حرفش نمی آورد…
حالا هم همان جا ایستاده و فقط با نگاهش، برای من خط و نشان می کشد.
-این دختر یتیمه…بابا نداره درست…تو باید مرد بالای سرش باشی درست…ولی اذیتش نکن انقدر. نکن پسر جان…آهش می گیرتت.
کیوان از خودش دفاع می کند:
-آخه آقا جون شما که دیگه می دونید بابام گلاره و مامانم و دست من سپرده…به خدا هرکار می کنم برای خودشه!
پدرم وقت رفتن مرا دستِ او سپرد…ای کاش نمی سپرد!
بابا ای کاش مرا به کیوان نمی سپردی…کاش مرا دست خدا می دادی. آدم ها عوض می شوند و همیشه همانطور که هستند، نمی مانند ولی جایی بهتر از سایه ی امن خداوند می شناسی؟!
کاش مرا به دستش نمی سپردی…!
صدای اف اف سکوت چند لحظه ای جمع را می شکافد و اجازه ی ادامه ی بحث را به آقا جان نمی دهد.
کیوان که صدای زنگ از ادامه ی سرزنش شدن ها رهایش کرده، به سمت اف اف می رود:
-فکر کنم مازیاره…
وسط سالن چنان در زمین فرو رفته ام که انگار از بدو ازل همان جا خلق شده ام.
کیوان همان طور گرم کن به پایش و با تی شرت نازک می رود، استقبال دوستش…
لبخند گرمی به روی عزیز و آقا جان می زنم و برای خالی نبودن عریضه می گویم:
-نمی دونم چرا مامانم نیومد؟!
عزیز گره ی روسری اش را سفت می کند…از که رو می گیرد؟ انگار این حجابش جزو جدانشدنی از او شده.
-الاناست که برسه…تو هم برو بچسب به شوهرت…برای دیدن من و آقا جانت که نیومده. بخاطره تو اومده…نرگس شوهرش که می رسه همه ی دنیارو زیر و رو می کنه. این رسم شوهر داری نیست.
این طور خودم را تبرئه می کنم:
-عزیز نیومده من و ببینه که…کیوان خوشش نمیاد جمعشون و بهم بزنم.
آره خب عزیز، نرگس نامزدش را دوست دارد…او دنیا را برای علی زیر و رو نکند، پس من بکنم؟
اصلا نمی دانم، این اسم شوهر چیست که عزیز به من می چسباند…ما که فقط نامزدیم!
بدون زدن حرف دیگری سینی را می برم داخل آشپزخانه. نمی خواهم مازیار را ببینم…مگر زور است؟
همان جا روی صندلیِ میز نهارخوری چهار نفره می نشینم و سرم را روی مچ دستم می گذارم…
حساب می کنم، چند روز تا انتخابات مانده؟ دو هفته؟
چقدر کـــم! خدایا چکار کنم؟ ندیده بگیرم؟ حق است؟
نکند روح دخترک بخاطر من در عذاب بماند؟ نکند…!
سرم را بلند می کنم و محکم در دستم می گیرم…به من چه؟! می خواست چنین خبطی نکند که آخر عاقبتش چنین شود. تقصیر خودش بود! خودم را برای چه به خطر بیندازم؟!
کمی راضی می شوم و می روم سمت ظرف شویی. از تشنگیِ شدید سرم را زیرش می کنم و قولوپ قولوپ آب تگری را به درون گلوی خشک شده ام می ریزم.
سیر از آب می شوم، برای اینکه نفسی تازه کنم سرم را کنار می کشم و با پشت آستینم دور دهانم را خشک می کنم…
دستم می رود سمت شیر آب تا به صورت خیس از اشکم بزنم که صدای عربده ی کیوان بلند می شود:
-گلاره؟!! گلـــاره؟!!
اگر گذاشتند یک قطره آب خنک از گلویم پایین برود! بدون اینکه چشم های گریه ایم را بشورم، شیر آب را می بندم.
چشای همیشه گریون، آخه شستن نداره…
چادر به سرم می اندازم و وارد ایوان بزرگ می شوم:
-بله داداش!
کیوان پاشنه های کفشش را بالا می کشد و می گوید:
-مازیار دم در منتظرته…باز سفارش نکنما…
وسط حرفش می روم:
-ولی داداش من امروز می خواستم برم سر خاک بابا…مثل هر پنج شنبه…من و نمی بری؟
کمی با پاشنه ی دومی کلنجار می رود و بلاخره بالا می کشدش. سوییچ را در دستش می چرخاند و در جیب کتش می اندازد:
-نه…جایی کار دارم…به مازیار بگو می برتت!
-آخه داداش…
گوش نمی کند. من هم ادامه اش را نمی گویم…
پله ها را دو تا یکی پایین می رود و زیر لبی خداحافظی می کند…مثل همیشه پشتش نمی گویم «به سلامت» هنوز از صبحی دلگیرم.
از همه بیشتر اینکه برایش مهم نیست دلم را سوزانده لجم را در می آورد.
تند تند لباس می پوشم تا مازیار را زیاد معطل نکنم. مادرم قبل از رفتنش توصیه کرد، خودم جریان دزدیده شدن حلقه را آرام آرام به او بگویم.
گفته جلویش نقش بازی کنم…ناز کنم و خودم را به ناراحتی بزنم. می گفت اینطوری بهتر است.
در یک کلام لای پرده می گفت، خرش کن تا سخت نگیرد…
از عزیز و آقا جان اجازه گرفتم و آن ها هم مرا به گرمی بدرقه کردند.
وقتی پنج سالم بود، پدرم مرد و بعد از او که تکیه گاه محکمم بود، آقا جان و عزیز شدند خانواده ی اولم…بعد مادرم و کیوان.
همین که از در چوبیِ خانه خارج می شوم، حجم زیادی از هوای همیشه مرطوب شهرم را به ریه هایم می فرستم و در را پشتم می بندم.
نگاهم را مستقیم به پراید مازیار می دوزم و بدون اینکه نیم نگاهی به خودش بیندازم، روی صندلی کنارش می نشینم.
سلام زیر لبی ام را جواب می گوید و پایش را روی گاز می فشارد:
-علیک سلام…چه عجب یادت افتاد نامزدم داری!
همیشه همینطور است…پر توقع و گله مند. نگاهم نمی کند…اصلـــا!
در مقابل او جرات بیشتری نسبت به کیوان دارم. کیفم را روی پایم می گذارم و نگاهش می کنم:
-ما که پریروز هم و دیدیم.
در حالی که نگاهش به رو به روست، ابروهایش را بالا می اندازد و با کنایه می گوید:
-آهـــان، دیشب زنگ زدم مامانت گفت خونه نیستی. کجا تشریف داشتید؟
آب دهانم را قورت می دهم…گلویم خشک شده. شروع شد…همان قضیه ی کجا بودی و با کی بودی را می گویم.
-خونه ی دوستم بودم…حوصلم سر رفته بود.
ولم صدایش بالا می رود:
-چرا به من یه زنگ نزدی؟ به مامانتم گفته بودی مازیار اجازه داده…به کیوانم گفته بودی…می دونی اگه بهش بگم روحمم خبر نداشت چیکارت می کنه؟
-اگر بهت می گفتم نمی ذاشتی…غیر از اینه؟
-خیلی روت زیاده گلاره…خیــــلی!
یاد حلقه میفتم و لبم را می گزم. نرم باش گلاره…نــــرم!
-ببخشید مازیار…گفتم که بی حوصله شده بودم.
-اینکه نشد دلیل!
مستقیم نگاهش می کنم. سرم را کمی کج و خودم را برایش لوس می کنم:
-ببخشید دیگه مازیار.
برای اولین بار از وقتی کنارش نشسته ام، نگاهم می کند…چشم هایش زوم می شود روی کبودیِ چشمم و زخم گوشه ی لبم.
حیران می پرسد:
-چشمت چی شده گلاره؟
-چیزی نیست.
-کیوان زده نه؟
می داند، قبلا هم هنرنمایی های کیوان را روی صورتم دیده. تاییدش نمی کنم چون می دانم، درصدد طرفداری از دوستش بر می آید و می گوید:
-درست باش دختر…اگه درست رفتار کنی و بزرگ شی کیوانم نمی زنتت.
یعنی فردا پس فردا اگر بچه بازی در بیاوری، من هم دست بزن دارم.
آهی می کشم و بغض می کنم:
-نه کیوان نزده…راستش…راستش دزد زده.
چنان روی ترمز می زند که مطمئنا اگر کمربند نبسته بودم، مغزم روی شیشه ی جلو می پاشید. ماشین های پشتی بی وقفه بوق می زنند و خدا یاریمان کرد که تصادف نکردیم.
برای کم کردن صداهای پشت راه می افتد و خیلی بلند می گوید:
-چی گفتــی؟؟؟؟!
هنوز از ترمزی که کرد، نفس نفس می زنم…نزدیک بودا!
-با توئم گلاره…
زبانم را روی لب خشکم می کشم وگلویم را صاف می کنم:
-خوب…خوب به مامانم قول داده بودم صبح اول وقت برگردم خونه.کوچه خلوت بود، چند نفر ریختن سرم، حلقم و ازم دزدیدن.
اگر فقط کمی زرنگ باشند، از روی حالت هایم می فهمند، دروغ می گویم…اصلا دروغ گوی خوبی نیستم!
مازیار زرنگ است…کیوان هم همینطور ولی در مخیله ی هیچ کدام نمی گنجد، من اینطور زیر آبی بروم…
پارتی بروم و لباس باز بپوشم…قرص روانگردان بخورم و بین مردان غریبه برقصم.
راستش خودم هم باورم نمی شود.
مازیار دستی به صورت پر ریشش می کشد و نفسش را بیرون فوت می کند:
-ببین با بچه بازیت چیکار کردی؟ حلقه به جهنم من چجوری به بی بی بگم؟!
دوباره بغض می کنم:
-مامانم رفته به بی بی بگه…آخه تقصیر من چیه؟
نگاهم می کند:
-حالا واسه چی بغض می کنی؟ دیگه کاریش نمیشه کرد. آخر هفته می برمت بازار یکی دیگه بخر. البته اول باید ببینم بی بی چی می گه…
نگاهم را به رو به رو می دوزم. در حالی که انتظارش را ندارم، مازیار صحبتش را ادامه می دهد:
-اتفاقا رفته بودم به بی بی سر بزنم مامانت و دیدم. فکر کردم بی بی دعوتش کرده…آخه یکی دو شب پیش می گفت باید راجع به تاریخ عقد و عروسی با مامانت صحبت کنه.
از شنیدن حرفش دنیا روی سرم آوار می شود…عقد و عروسی؟ خدایا جدی جدی دارند، شوهرم می دهند. مازیار محجوب است. تا وقتی نامزدش باشم، مثل امانت بهترین دوستش مراقبم خواهد بود و دست به من نمی زند ولی…
اگر زنش باشم، خیلی کارها می کند، بدون ترس از اینکه از دستم بدهد.
می دانم که می داند، دوستش ندارم…می داند زوری زوری زنش شدم. احمق که نیست…
همیشه برق نگرانی برای از دست دادنم را در نی نی چشمان سیاهش می بینم. می ترسد طاقتم تمام شود و زیر همه چیز بزنم…مثل ماهی از بین دستانش سُر بخورم و بلغزم.
همانطور که مادر و کیوان می خواستند، ماجرای حلقه ختم به خیر شد.
همانطور که من نمی خواستم.
تنها کاری که برای اعلام کردن نارضایتیم کردم و از دستم می آمد، درشت کردن مردمک چشمانم وکشیدن نفس های منقطع و بی تابی بود که مثل همیشه مازیار دید و شنید، ولی خودش را به نفهمی زد.
***
با شنیدن صدای بلند مامان که نامم را صدا می زند، نگاهم را از بین خطوط رمانی که می خوانم بیرون می کشم. رمان را از نوشین قرض کرده ام…همیشه کتاب هایش را می دهد، من هم بخوانم. گاهی هم من کتاب هایم را به او می دهم.
از همان جا جواب مادر را می دهم:
-بله مامان؟
قبل از اینکه بتوانم از جایم برخیزم و سراغش بروم خودش در را باز می کند و داخل می شود:
-گلاره اون کیف مشکی ات کجاست؟ خیلی وقته ندیدمش…دیشب کمدت و تمیز می کردم هم ندیدمش.
از اینکه مرا از حال و هوای عاشقانه ی کتاب بیرون کشیده، لجم می گیرد:
-چه می دونم مامان…کدوم کیف مشکی رو می گی؟
مامان به طور کامل داخل اتاق می آید:
-همونی و می گم که عید پارسال با نرگس و نسرین خریدیش…روش سگک طلاییِ بزرگ داشت.
کتاب را می بندم وروی تخت می گذارم:
-آهان اونو میگی…
ناگهان چشم هایم سیاهی می روند و دنیا دور سرم می چرخد…
کیفم…! کیف مشکی با سگک بزرگ طلائیم…خدایا کیفم را جا گذاشتم. کیفم را در آن امارت نفرین شده، جا گذاشتم.
مادرم که انگار متوجه حال بدم شده، به سمتم می آید:
-وا! چی شدی تو یهو؟ گلاره؟! گلاره؟!
مادر را می بینم…تکان هایش را حس می کنم ولی انقدر فشار رویم زیاد است که نمی توانم چیزی بگویم. حتی نفسم هم بالا نمی آید.
نمی دانم چقدر گذشته که مادرم لیوان آبی را به دهانم نزدیک می کند و با زور کمی از آن را در دهانم می ریزد. آب که پایین می رود، نفسم بالا می آید و به سرفه می افتم.
-آخه چی شد؟ چرا یهو این طوری شدی؟ گلاره با توئم…
از بین پرده ی اشک نگاهش می کنم و سرم را داخل سینه اش فرو می برم:
-حالا چیکار کنم مامان؟ چیکار کنم؟
مادرم دستی به سرم می کشد:
-آخه نمیگی که چی شده…حرف بزن دیگه!
آب دهانم را به زور فرو می دهم…گلویم به قدری خشک و سخت شده که پایین نمی رود.
نباید بفهمند…نباید به آنها بگویم:
-هیچی مامان…اون روز صبح کیفم و هم دزدیدن. اصلا یادم نبود…خیلی دوستش داشتم.
مادرم مرا پس می زند و از روی زمین بلند می شود:
-دختره ی دیوونه! تو عقل تو کلت نیست؟ سکته کردم…آخر سر منو میکشی. حلقه به اون گرونی و دزدین ادعای خوشحالی می کنی اون وقت واسه یه کیف ببین چطوری قلب آدم و میاره تو دهنش…خدا ازت نگذره…وای وای وای.
مادر همانطور که غر می زند از در اتاق بیرون می رود و در را محکم به هم می کوبد. می لرزم…به یاد ندارم در عمرم این چنین از چیزی ترسیده باشم.
نه حتی آن دفعه ای که توی اتاقم با نرگس سیگار کشیدیم و کیوان سر رسید. انقدر هول شده بودیم که هم دستم سوخت و هم قالی اتاقم…
حتی نه دو سه شب قبل که به کابوس دیدن گذشت و چهره ی دختر مدام جلوی چشمم بود. هیچ وقت اینطور نترسیده ام.
با فکر کردن به اینکه چیز مهمی در کیفم نداشتم، خودم را آرام می کنم. فقط چند تا لباس برای اینکه کیفم پر به نظر برسد با کلید خانه.
نفس راحتی می کشم و کتاب را از روی تخت برمی دارم.
خدا یاری ام کرد…
با نسرین و نرگس دو تا از دختر خاله هایم، در هالِ خانه ی خاله نشسته ایم و میوه می خوریم…
مثل همیشه بساط غیبت پهن است و صدای خنده هایمان به آسمان می رسد. اکثر اوقات من پیش آن ها می رفتم. چون برادر نداشتند، راحت بودیم.
خود مازیار مرا رساند و گفت که صبر کنم، خودش هم دنبالم بیاید. حدودا دو هفته از جریان گم و گور کردن حلقه می گذرد و مازیار از همیشه حساس تر شده.
بوی خنک و فوق العاده ی خیار در مشامم می پیچد و دست می برم یکی از حلقه های آبدارش را از بشقاب نرگس برمی دارم.
هنوز گاز اول را نزده ام که نسرین می گوید:
-گلاره مامانم دیروز می گفت، بیست و شیشم مهر عروسیتونه…چقدر زود و بی خبر دختر!
مزه ی خوب خیار در دهانم زهر می شود…روزی نیست که به این روز شوم فکر نکنم. البته سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه است…نمی شود شوم نامیدش. دعا می کنم این روز هرگز نرسد!
سرم را به زیر می اندازم و فقط با تکان سر حرفش را تایید می کنم.
نرگس برایم افسوس می خورد:
-عادت می کنی دختر…خیلیا موقع ازدواج شوهرشون و دوست ندارن ولی بهش علاقه مند میشن…همین مامانای خودمون…
وسط حرفش می روم:
-شماها هیچ کدوم من و درک نمی کنید…تو خودت عاشق علی ای نمی دونی چقدر درد داره پایه های زندگیت و بدون عشق بسازی.
نسرین مزه می اندازد:
-عشق چیه خواهر…عشق و دیدی سلام مارو بهش برسون. مازیار جوون خیلی خوبیه. شک نکن چند سال دیگه به حال و روز امروزت می خندی!
بحث کردن فایده ای ندارد. نسرین بار دیگر سکوت جمع را می شکند:
-راستی من و نرگس فردا می خوایم بریم رای بدیم…تو هم با ما میای گلاره؟!
حالم بد که هست بدتر می شود…شوک زده می پرسم:
-فردا انتخاباته؟
-آره دیگه…حواست کجاست؟ بابام می گفت بی برو برگرد نکوئی رای میاره.
رای می آورد؟ این اصلا عادلانه نیست…او قاتل است. حقش نیست.
نسرین و نرگس هر دو به هم نگاهی می کنند و بعد به من که مانتو و روسری ام را در دست گرفته ام، خیره می شوند:
-کجا میری گلاره؟
گره ی روسری را محکم می کنم:
-میرم خونه…مازیار اومد بگید رفت!
-دختر دنبال دردسر می گردی؟ کجا می خوای بری زل آفتاب؟ مازیار میاد می بینه نیستی عصبانی میشه…رو سوزن که نشستی یه دقه بشین میاد دنبالت.
شما خبر ندارید…بدجوری لبه ی تیغ ایستاده ام…کیفم را روی دوشم می اندازم:
-نه نمی تونم صبر کنم یاد یه چیزی افتادم باید برم…از خاله خداحافظی کنید بگید گلاره عجله داشت.
توجهی به گلاره صدازدنشان نمی کنم و سریع از خانه خارج می شوم…خودم هم نمی دانم کجا می روم. فقط دلم می خواهد کاری کنم.
این که گذشتن از سر چیز ساده ای نیست…پای سقوط یک انسان در میان است.
باید بروم اداره ی پلیس. باید خبر بدهم که چه چیزی دیده ام…چقدر ساده بودم که فکر می کردم پلیس به زودی او را دستگیر می کند! انقدر گنده هست که خیلی راحت با رشوه دادن و پارتی بازی، خودش را تبرئه کند…
اگر به تماشا بنشینم، هرگز خودم را نخواهم بخشید.
تا برسم به اداره ی پلیس دو تا تاکسی سوار می شوم. حال خودم را به درستی درک نمی کنم…کارهایم را هم درک نمی کنم. انگار فشاری که این دو هفته رویم بوده، ناگهان طغیان کرده و من اصلا نمی توانم به درست و غلط بودنش، فکر کنم.
وارد اداره ی پلیس که می شوم، کسی صدایم می زند:
-خانوم…
بر می گردم سمت سربازی که صدایم زده:
-با منید؟
کلاهش را جلوتر می کشد:
-بله…اگر تلفن همراه دارید باید همینجا بذارید.
سرم را بالا می اندازم:
-ندارم…می تونم برم تو؟!
قلبم به طرز عجیبی خودش را در و دیوار سینه ام می کوبد…سرباز انگار می فهمد حال خوشی ندارم. با دستش اشاره می کند، داخل بروم.
دو سه تا پله را آرام آرام بالا می روم…کار درستی می کنم؟ اینکه خودم را نشان دهم وجلب توجه کنم خطرناک است. نه تنها برای من بلکه برای خانواده ام هم خطر دارد.
سر جایم می ایستم…برای خانواده ام خطرناک است. شوخی که نیست، با ارسلان نکوئی طرفم.
کل شهر را تنهایی حریف است. آب دهانم را قورت می دهم و پر شتاب راه رفته را باز می گردم. نه…من جراتش را ندارم. چه فکری با خودم می کردم که تا اینجا آمدم؟ حالا که آمده ام، جواب بقیه را چه بدهم؟!
خدا کمکم کند که این بار چه توجیهی می خواهم برای کارم بیاورم…
پشیمان از کرده ی خود و با یک دنیا ترس سوار تاکسی می شوم. در محله مان پرنده پر نمی زند. با این که اوایل شهریور است و هوا کم و بیش خنک شده ولی هنوز هم مردم ترجیح می دهند، این ساعت از روز را در خیابان آفتابی نشوند.
همانطور که با خودم جوابِ سوال های احتمالی مازیار و کیوان را سبک و سنگین می کنم، می خواهم وارد کوچه شوم که پیکان سپیدی جلویم روی ترمز می زند و در پشتش باز می شود. نگاهی به داخلش می اندازم…
سه مرد درشت هیکل داخلش نشسته اند…بی جهت می ترسم ولی شلوغش نمی کنم. از ترس آبرویم سرم را پایین می اندازم و می خواهم راهم را کج کنم و بروم.
یکی از مردها پایین می آید و می گوید:
-ببخشید خانوم میشه یه نگاه به این آدرس بندازید؟
نگاهی به چهره ی تیره و سبیل های بلند و سیاهش می اندازم. از قیافه اش داد می زند خلاف است.
هول زده و در حالی که قلبم در دهانم است، جواب می دهم:
-نمی دونم آقا…
چند قدم دور شده ام و می خواهم نفسم را با خیال راحتی بیرون بفرستم که درد شدیدی را در ناحیه ی جمجمه ام حس می کنم و از درد ناله ای می کنم.
دستم را به گوشه ی پیکان می گیرم و کمی گیج می خورم. یکی از مرد ها به من نزدیک می شود. کوچه خلوت است و من تا می خواهم جیغ بکشم، دستی جلوی دهانم را می گیرد. با مشت هایم توی سر و صورتش می زنم ولی فایده ای ندارد.
کشان کشان و سریع مرا سمت ماشین می برد و پشت می اندازد. نگاهم به بیرون است و هنوز درک نمی کنم، چه بلایی به سرم می آید.
همین که می خواهد بنشیند، جلو می روم و با تمام قوایم پایم را توی صورتش می کوبم. صورتش از درد جمع می شود و چند قدم عقب می رود.
از فرصت پیش آمده استفاده می کنم و با وجود درد شدیدی که در سرم دارم از ماشین بیرون می پرم.
-بگیرش عباس…زود باش تا فرار نکرده!
کیفم از دستم می افتد روی آسفالت داغ. دست قدرتمندی دور بازویم چنگ می شود و ضربه ای محکم تر از قبلی توی سرم می خورد. این یکی با دست نیست و با باتوم است. خوردن ضربه همانا و روی هم افتادن تدریجیِ پلک هایم همانا. توی ماشین می اندازنم.
با تمام گیجی ام باز هم تسلیم نمی شوم و با پایم ضربه ی محکمی به شیشه ی ماشین می زنم، شیشه دور کف پایم ترک می خورد.
در رو به رویی باز می شود و لیلا خانوم چادر به سر بیرون می آید.
هرچه که می کنم جیغ بکشم فایده ای ندارد. نصف ضربه ی باتوم به گیج گاهم خورده و همانطور که نگاهم به ترک هایِ شیشه ی شکسته دور پایم خیره است، همه چیز نیست و نابود می شود.
سردم است…همه جا تاریک است…ترس است…
از همه بیشتر گنگم. به زور پلک هایم را از هم باز می کنم و نگاهی به اطراف می اندازم.
تا جایی که چشم سوزناکم یاری می کند، کسی در اتاق نیست. گلویم خشک خشک شده و با زور می توانم نفس بکشم.
عرق از سر و صورتم جاری است. موهایم به گوشه های صورتم چسبیده و سرم سنگین است. سعی می کنم دستم را که به دسته های صندلی بسته شده، باز کنم…فایده ای ندارد.
هرچقدر بیشتر تلاش می کنم کمتر به نتیجه می رسم. نوعی خشم، با ترسِ خفته در وجودم همراه است. یادم می آید که در روز روشن ربوده شدم…یادم است لحظه ی آخر لیلا خانوم را دیدم ولی مطمئنم او مرا ندید. از شانس بدم روی صندلی دراز کشیده بودم و او نتوانست مرا که بال بال می زدم ببیند.
پاهایم را هم با طناب بسته اند. خوب می دانم ربودنم کار چه کسی است. فکرش را نمی کردم ارسلان نکوئی پیدایم کند. لااقل نه به این زودی.
صدای پایین کشیده شدن دستگیره ی در، نگاه بی تاب و هراس زده ام را به سمت در معطوف می کند. از ترس زیاد بغض می کنم و اشک روی گونه هایم سرازیر می شود.
می دانستم کار خودش است…من که با کس دیگری دشمنی نداشتم. ارسلان نکوئی است که همراه مرد درشت هیکلی وارد اتاق می شوند.
می دانم که اگر ارسلان نکوئی بخواهد من بمیرم…بی برو برگرد خواهم مرد.
فکر می کنم به حماقتم…رفتن به اداره ی پلیس؟ آن هم بدون ذره ای فکر؟
خدایا هرچه می کشم، از بی خردی است…چه کردم؟ به دادم برس…
نگاه به مرد کت و شلوار پوش و شیکی می اندازم که تا چند هفته ی پیش من هم مثل خیلی ها فکر می کردم، مرد خوبی است.
حالا نمی توانم به این چیز ها فکر کنم…می گذارمش برای بعد…
ارسلان نکوئی با چند قدم فاصله ی بینمان را کم و کمتر می کند. رو به رویم می ایستد و سرش را نزدیک گوشم می آورد:
-دهنت و باز می کنم…
صورتش را جلوی صورتم می آورد:
-تف نمی کنی…جیغ نمی کشی. حتی صداتم در نمیاد. قبوله؟
از بازدم داغش اوغم می گیرد…چاره ای نیست. بر ترسم مسلط می شوم و چشم هایم را به معنای قبول است، روی هم می فشارم.
چسبی که روی دهانم است و از فشار ترس به هیچ عنوان وجودش را حس نکرده بودم را محکم و بدون ملاحظه می کند.
ناخودآگاه جیغ خفیفی می کشم…حتی با وجود اینکه تمام تلاشم را به کار گرفتم، تا صدایم در نیاید.
با ترس توی چشم هایش زل می زنم…گفته بود جیغ نکشم. منتظر واکنشش هستم.
انگشت اشاره اش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را کمی جلو می کشد:
-سلام خوشگل خانوم…راستش فکر نمی کردم دوباره همدیگرو ببینیم…یعنی بهتر بود نبینیم. هم من خیالم راحت تر بود هم تو. یه جورایی مطمئنم کردی دهنت قرصه ولی با حرکت امروزت…
سرش را با تاسف تکان می دهد و صورتم را به صورتش نزدیک تر می کند:
-نا امیدم کردی دختر.
چشم هایش قهوه ای است…ریز و قهوه ای. موهای جوگندمی که نشان از سن چهل با بالایش دارد. قد کوتاه، پوست گندمی که گوشه های چشمش چروک خورده. هیچ جوره به دلم نمی نشیند…از نظرم زشت ترین موجود عالم است.
رویم را از او می گیرم. با زور صورتم را نزدیک صورتش می کند…
همان طور که چشم به من دوخته ادامه می دهد:
-دختر کوچولو خوب نگام کن چون قول میدم آخرین چیزی که می بینی چشمای من باشه.
از حالت خم شده خارج می شود و ضربه ای به گونه ام می زند:
-قسمته دیگه…گاهی یکی تا نود سالگی زندست…یکی هم مثل تو باید توی اوج جوونی و طراوت بمیره.
چند قدم عقب می رود…هنوز نگاهش با من است و نگاهم با اوست:
-ولی می دونی قشنگش چیه؟ اینکه به عنوان یه آدم، تعیین کنی که کی می تونه زندگی کنه و کی نمی تونه. خیلی قشنگه…بهم احساس قدرت میده.
تمام مدت لال شده ام. انقدر می ترسم که زبانم بند آمده. چشم هایش را مانند دو نقطه ی سیاه در صورتش می بینم و دیگر هیچ…
هرچقدر تلاش می کنم، حرفی بزنم، فقط چند تا کلمه ی نامفهوم بیرون می پرد.
-می دونی که من الان نباید اینجا باشم؟ مردم شهر همه منتظرمن…فردا روز منه…فقط اومدم مطمئن شم کار و تمیز انجام میدن…آدم کشی اونقدرا هم که دیدی راحت نیست. هزار جور کثافت کاری داره که باید انجام بدی تا پلیس بهت شک نکنه. اصلا دلم نمی خواست یه نفر دیگرو هم بکشم ولی اگه بذارم بری اونایی که قبل از تو مردن واسه هیچی بوده….و این اصلا عادلانه نیست!
چنان بلند می خندد که رعشه به اندامم می افتد و از شوک خارج می شوم.
خودم را روی صندلی تکان می دهم و بلاخره می گویم:
-خواهش می کنم بذارید برم…تو رو خدا! خانوادم نگرانمن.
ابروهای پر و پخشش را که توی هم گره خورده، بالا می اندازد:
-حتی فکرشم نکن…اگه نگران خانوادت بودی نباید می رفتی پیش پلیس…خیلی از آشنایی کوتاه مدتم باهات خوشحال شدم.
رو از من می گیرد و به دستیارش می گوید:
-کارش و بساز…فقط تمیز.
به در که نزدیک می شود، زنگ خطر ها یک به یک روشن می شوند…نمی خواهم بمیرم. نمی خواهم…
هنوز صدای قژ قژ در چوبیِ را بلند نکرده که هول زده می گویم:
-تمیز؟ فکر کردی انقدر احمقم که به کسی نگم؟ اگه من و هم بکشی بازم دستت رو میشه…
بر می گردد سمتم…لبخندی هم کنج لبش نشسته:
-تو انقدر از خانوادت می ترسی که مطمئنم هیچ حرفی نزدی…تعجب نکن در آوردن شجره نامه ی آدما برام از آب خوردنم راحت تره.
سعی می کنم، خونسرد بمانم:
-آره تو راست میگی به خانوادم نگفتم ولی این دلیل نمیشه به هیچ کس دیگه هم نگفته باشم…می تونی امتحانش کنی…من و بکش. اونوقت قول میدم هیچ وقت نفهمی کی می دونه.
لبخندش محو می شود…چشمانش ترسیده و اخمی بین ابروهایش می نشیند:
-داری بلوف می زنی!
-خودتم می دونی که اینطوری نیست…هیچ آدم عاقلی چنین رازی رو توی سینه اش نگه نمی داره.
واقعا هم همینطور است…من عاقلانه رفتار نکردم ولی اگر به نسرین و نرگس یا لاله می گفتم حالا که گم شدم، خانواده ام می دانستند، نزد چه کسی دنبالم بگردند.
عصبانی می شود…در را رها می کند و به سمتم هجوم می آورد. یقه ام را می چسبد و مرا کمی از روی صندلی بلند می کند:
-به کی گفتی؟
خورشید نگاهش معلوم نیست تا کدام رویاها می روند و دست خالی بر می گردند که انقدر ناامید شده. دلم می خواهد بیشتر حرصی اش کنم. از ترشح آدرنالین است که اینطور دل و جرات پیدا کردم:
-هیچ وقت نمی فهمی.
نگاهی به مرد جوان که کم از غول ندارد، می اندازم. وقتی ارسلان نکوئی می بیند، نگاهش نمی کنم، محکم چانه ام را می فشارد و عربده می کشد:
-بگو به کی گفتی تا نفلت نکردم!
تمام جراتم را در نگاهم می ریزم و توی چشمش خیره می شوم:
-چه فرقی به حالم می کنه؟ به هر حال تو من و می کشی.
چشم هایش در مردمکشان دو دو می زنند و جوری حرص زده خیره ام شده که مطمئنم یکی از آرزوهایش کشته من، آن هم همین حالاست.
ادامه می دهم:
-این آخر کارته…باید قبول کنی که من چه بمیرم و چه زنده بمونم تو کارت تمومه.
چشم هایش طوفانی می شود…زورش می آید، دختر بچه ای این چنین برایش نطق می کند. مشت محکمی توی صوربم می کوبد. انقدر محکم که حس می کنم، دماغم دیگر سر جایش نیست و از شدت درد و سوزش بی حس می شوم.
فرو ریختن قطرات خون را از بینی ام روی لبم حس می کنم و اشک مهمان چشمانم می شود. با دم شیر بازی می کنم…می دانم.
می بینم که بین دو مرد غریبه گیر کرده ام و در شرایطی هستم که هرگز فکرش را نمی کردم، با وجود بی حاشیه زندگی کردنم، درگیرش شوم.
ولی خب حیوانات هم که در خطر مرگ قرار بگیرند، غریضه شان برای نجات جانشان به کار می افتد…من هم در اوج نا امیدی می خواهم به هر ریسمانی که دم دستم است، چنگ بزنم.
-میذارم بری…فقط بگو به کی گفتی…بگو و منم قول میدم آزادت کنم. آفرین دختر خوب…می دونم که دختر عاقلی هستی! بهم بگو.
بچه و بی تجربه هستم ولی نه انقدر که حرف هایش را باور کنم…می دانم که دروغ می گوید…
-بهتره من و بکشی چون هیچ وقت بهت نمی گم.
تحریکش می کنم تا فکر کشتنم را، دست کم برای چند روز بین کل از سرش دور بریزد.
از زور عصبانیت اتاق را به هم می ریزد. صندلیِ میزآرایش را خورد می کند. آباژور را روی بغل تختیِ شیشه ای می کوبد و به سمتم می دود. موهایم را می چسبد و محکم می کشد:
-به کی گفتی؟
پوست سرم می سوزد و اشک مهمان چشمم می شود:
-ترجیح میدم اگر قراره بیفتم ته چاه تو رو هم با خودم بکشم پایین…
لبخندی می زنم، با وجود دردی که گریبانم را سفت و محکم چسبیده، لبخند می زنم:
-این جمله تو رو یاد کسی نمیندازه؟
موهایم را رها می کند و من انگار تازه می توانم نفسی بکشم.
-سارا یه احمق به تمام معنا بود…بهم اعتماد کن…اصلا دلت نمی خواد اونطوری که اون مرد بمیری.
شمرده شمرده می گوید:
-با درد…با دشمنی و از همه بدتر با کینه. اون دختر یه ابله به تمام معنا بود…خواهشا سعی نکن مثل اون باشی…عاقل باش و بگو کی جز تو می دونه؟!
آب دهنم را برای بار هزارم قورت می دهم، از شدت خشکی از گلویم پایین نمی رود:
-باید مطمئنم کنی بعدش نمی میرم…
نیشخند می زند:
-حرف من خودش سنده…
-اگر مثل حرفایی که توی سخنرانی هات می زدی سنده ترجیح می دم روش حساب نکنم…
دست هایش را مشت می کند و دندان های ردیف و سپیدش روی هم سابیده می شوند:
-خیلی گستاخی…این کارت خیلی به ضررت تموم میشه. آخرین شانس برای راحت مردن و از دست دادی. نمی خواستم اینطوری بشه ولی تقصیر خودت بود.
هنوز منظور حرفش را به درستی درک نکرده ام اما برق نگاهش حرفهای خوبی نمی زند. رو به نوچه اش می گوید:
-نوید ازش اعتراف بگیر…ببینم چی کار می کنی! منظورم و که می فهمی؟
منظورش را؟ منظورش چیست؟ چرا هر دو شرربار می خندند؟ چرا قلبم مانند پرنده ای در قفس، خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد؟
آرام بگیر…قلب گستاخ کمی آرام تر بزن تا صدایش به گوششان نرسد و از ترسیدنم بیشتر لذت نبرند…
حالا چشم های نوید هم مانند دو ستاره ی پر سو برق می زنند:
-آره آقا…خوبم می فهمم…اصلا این جوجه خوراک خودمه!
نوید نگاهش را از من بر نمی دارد و زبانش را روی لبش می کشد. می ترسم. حالا خوب می فهمم، منظورشان چه بوده و تنها کاری که از من ساخته است، بردن نام خداست:
-تو رو خدا نکنید…با من اینکارو نکنید…بی آبروم نکنید.
جیغ می کشم و گلویم می سوزد.
-دهنش و ببند دوباره…اینطوری صداش میره بیرون.
-چشم قربان.
دهانم که بسته می شود، سکوت مرگ باری فضا را در بر می گیرد. ای کاش می گذاشتم، مرا بکشند. ای کاش می شد، بگویم، به هیچ کس چیزی نگفتم…مرا بکشید ولی آبرویم را نریزید.
اشک هایم به قطره های درشت عرقِ جاری شده از شقیقه هایم می پیوندند.
ارسلان نکوئی صندلی سالمی برمی دارد و گوشه ای می گذارد…با آرامش روی آن می نشیند و به ما خیره می شود.
حالا که دهانم بسته است، چطور اعتراف کنم؟ می خواهم اعتراف کنم ولی چطور؟ انگار بیشتر دارند، تفریح می کنند، تا اعتراف گیری!
نوید آرام و شمرده شمرده، انگار هیچ عجله ای ندارد، دکمه های بلوز سورمه ای رنگش را باز می کند و جلو می آید.
آرزو می کنم که ای کاش همین حالا سر سفره ی عقد نشسته بودم ولی این چنین مفلوک و بیچاره نمی شدم.
همیشه از اینکه بالاتنه ی مرد غریبه ای را بدون پوشش ببینم شرمم می شد…ولی حالا می ترسم یک لحظه نگاهم را بدزدم و او به سمت من هجوم آورد.
جوری نگاهشان می کنم که مطمئنا برق معصومیت چشمانم، دل هر مردی را صیقل می دهد ولی حیف که آن ها مرد نیستند…نامردند!
نوچه ی نکوئی جلو می آید و بلوزش را گوشه ای می اندازد…زیر لباسش رکابی مشکی به تن دارد.
چسب هایی که دستم را به دسته ی صندلی قفل کرده را باز می کند و دستش را دور کمرم می اندازد.
خدایا به دادم برس…به دادم…
هرچقدر تلاش می کنم توی سینه اش بزنم و او را از خودم دور کنم، فایده ای ندارد. من زورم به یک جوجه هم نمی رسد، چه برسد به چنین مردِ بزرگ هیبتی!
تنها اشک می ریزم…مرا با خودش می بردو روی تخت می اندازد. انقدر محکم پرتم می کند که حس می کنم، فنر های تخت مستقیم توی دلم فرو رفته اند.
توی سر و صورتش چنگ می اندازم و می خواهم، نگذارم بر من قالب شود. مچ ظریف دو دستم را می گیرد و روی سینه ام ثابت می کند.
لب های کبودش بین موهایم فرو می رود و تند و حریصانه گردنم را بوسه می زند. زرنگ است. از نکوئی زرنگ تر است، چون با زانویش پاهایم را قفل کرده تا مردانگی اش را هدف نگیرم.
نوید گردنم را رها می کند و سرش را بالا می آورد. دستم را کنار می کشد و دکمه های مانتویم را با یک حرکت دستش پاره می کند…دوباره رویم خیمه می زند، یقه ی لباسم را پایین تر می کشد و این بار، زیر گردنم آماج ب.وسه های تهوع آورش می شود.
گریه ی بی صدایم را حتی دیوار های اتاق هم نمی شوند. خودم را توی تخت فرو می برم و به صورت خندان و شاد نکوئی که انگار دارد، تفریح می کند خیره می شوم.
ملتمس و دردمند نگاهش می کنم.
-صبر کن!
چند لحظه طول می کشد تا نوید از آن حال خوشش دست بکشد و مثل من به نکوئی خیره شود.
-دهنش و باز کن.
نوید سنگینی اش را روی شکمم می اندازد، مچ هایم را همچنان محکم گرفته و چسب روی لبم را می کند.
به محض اینکه دهانم باز می شود، با گریه فریاد می کشم:
-تو رو خدا ولم کنید…تو رو به اون قرآن! خدایا به دادم برس.
-بگو به کی گفتی تا ولت کنیم…فقط کافیه بهم بگی.
سریع می گویم:
-به هیچ کس نگفتم…من و بکش…تو رو خدا من و بکش…من به کسی نگفتم.
نکوئی سرش را با تاسف تکان می دهد:
-شانس آخرت و هم حروم کردی…خوبه که انقدر وفاداری ولی بدجوری تاوانش و میدی. کار و تموم کن نوید داشتم از تماشای دست و پا زدناش لذت می بردم.
-صبر کنید…به خدا…
با بسته شدنِ دوباره ی لبانم بهم، بقیه ی حرفم گم می شود.
نوید مستقیم سر اصل مطلب می رود و دکمه ی شلوارم را باز می کند. یک دستش بند دستان بی طاقت من که سعی می کنند، رها شوند است و با دست دیگرش می خواهد شلوارم را پایین بکشد.
نگاه به چشمان نکوئی می کنم…با خواهش و التماس. لبخندی گوشه ی چشمانش نشسته و نگاهش ستاره باران است…تگاهش حریصانه روی اندام من بالا و پایین می شود.
-نوید برو بیرون.
نوید که دستش به سمت زیپ شلوار خودش رفته، متعجب از این تغییر عقیده ی ناگهانی، نگاه به نکوئی می کند و می گوید:
-ولی قربان…
نکوئی سریع از روی صندلی بلند می شود:
-یکه به دو نکن بچه…بیـــرون!
و با انگشت اشاره در را هدف می گیرد. نفسی از سر آسودگی می کشم و نگاه به نمایش به راه انداخته اش می کنم. کاش مرا بکشد…همین حالا!
نوید دکمه ی شلوارش را می بندد…غرغر کنان دستم را رها می کند و از رویم کنار می رود. من که تازه حجم زیادی از روی شکمم کنار رفته، بلاخره نفسی می کشم. نوید بلوزش را بر می دارد، بیرون می رود و در را محکم به هم می کوبد.
نکوئی دکمه های سرآستینش را باز می کند و آستین بالا می زند.
-کار تمومه…بقیه ی اعترافات باشه برای فردا…منم عجله دارم…فقط…
جلوتر می آید و رویم خیمه می زند:
-از این یکی نمیشه گذشت…
گونه اش را روی گونه ام می فشارد و بو می کشد…عمیــق بود می کشد. دستش روی ران پایم حرکت می کند و بو می کشد.
او هم مستقیم سر اصل مطلب می رود! انگاری که عجله دارد…
ضربه می زند…درد دارد…بو می کشد…ضربه میزند…نفس نفس می زند…عرق می ریزد…بو می کشد.
از شدت درد چشم هایم تا آخرین حد ممکن باز می شوند…
مکث کن آقای تاریخ…
قدرت و ثروت و شهرت،
امپراطوریِ تزویر،
مهنت و لعنت وحشت…
من جهان بینی ندارم، من الف بای جدیدم…
من نمی دانم در چنین شرایطی باید چه کنم.
دنیای کودکانه هایم را از من نگیر.
مکث کن…
خدایا چه کنم…؟!؟!
ضربه می زند…درد دارد…نفس می کشد…عرق می ریزد…بـــو می کشد…درد می کشم.
تنها چیزی که از آن روز به یادم مانده درد است. نه حتی فکر کردن به بی آبرو شدنم…از بین رفتن دخترانگی ام…هیــچ!
فقط دردش یادم مانده…فقط درد…البته لکه های قرمز رنگ روی ملحفه هم یادم است! رنگ قرمزش دنیایم را سیاه کرد.
افسوس و صد افسوس که ضجه زدن های پنهانی ام به جایی نرسید و چیزی که نباید می شد…شد!
و من داستانِ سردِ بدرود با دخترانگی ام را می گویم، با اینکه لبانم بسته است…
* فصل چهارم: برهنه شب *
کنار میز می ایستم و بطری تکیلا را در دست می گیرم، نگاهی به مارکش می اندازم و ازدیدن کلمه ی Patrin لبخندی روی لبم می نشیند. کمی پایین تر نوشته چهل درصد الکل. همان چیزی است که لازم دارم.
انقدر مست شوم که معده ام را به فنا دهم…فقط می خواهم مست شوم.
امروز روی فاز شیشه زدن نیستم…عرفان هم نیست و من نگران نبودشم.
گاهی خودم در مهمانی ها شیشه می زنم اما بخش عمده ای از موادم را او جور می کند. از خودم بر نمی آید که بخواهم با مواد فروشان سر و کله بزنم و شیشه پیدا کنم.
نفسی که بیشتر شبیه آه است را بیرون فوت می کنم و شات کوچک و خالیِ تکیلا را رو به رویم می گذارم. چوب پنبه ی سر بطری را بیرون می کشم و شاتم را از مایع زرد رنگ پر می کنم.
به تندی لیمویی را از وسط دو نیم می کنم، نیمه ای که بخاطر بی حواس بریدنم کوچک تر شده را درون ظرف می چلانم، با انگشت داخل نعلبکی می زنم و نمکی که به آن چسبیده را روی زبانم می کشم.
شات را بر می دارم و تمامش را با یک ضربه و خم کردن صد و هشتاد درجه ی سرم به عقب، بالا می روم. آن را با بی قراری روی میز می کوبم و با چشم های بسته، سرم را تند تند به چپ و راست می چرخانم.
-خیلی قوی بود…لعنتی!
نفس تب دارم را بیرون فوت می کنم. گلو و مری و معده ام از تندی اش در حال آتش گرفتن است و احساس می کنم، الکل با پایین رفتنش راه دهان تا معده ام را سوراخ می کند.
-این راهش نیست کوچولو…
چشم هایم از هم باز می شوند و با دیدن مهیار جلوی رویم، آتش وجودم به خاکستر می نشیند.
دست هایش را با بی خیالی داخل جیب شلوار لیِ تیره اش فرو کرده و نگاهم می کند.
وقتی می بیند، توجهم کم و بیش با اوست جلو می آید:
-راستی سلام…خوب شد دوباره دیدمت.
چون در همین دوباری که دیدمش فهمیده ام، هرچقدر بی محلی کنم، حریص تر می شود، صورتم را بر می گردانم:
-محض اطلاعت، من هیچ خوبی ای توش نمی بینم.
بطری را بر می دارم تا باری دیگر شات کوچکم از زردی اش پر شود، ولی هنوز مایع رقصان به سر بطری نرسیده، از دستم بیرون کشیده می شود:
-معمولا تکیلارو شات، شات می زنن…یه شات من یه شات تو…هوم؟
سرش را کج می کند و نزدیک صورتم می آورد:
-شک نکن به همین زودی بعدی رو بزنی، همین جا ذوب میشی!
ابروهایم بالا می روند و سرم را عقب می کشم:
-اوه ولی من شک دارم!
نگاهی به سر تا پایم می اندازد:
-مثل اینکه واقعا همه فن حریفی.
شات را از مقابلم بر می دارد:
-به هر حال تکیلا رو اونطوری نمی خورن.
چپ چپ نگاهش می کنم…اهمیتی به تیر نگاهم که مستقیم سیاهیِ درشتِ نگاهِ خاکستری اش را هدف گرفته، نمی کند.
کمی با آبِ لیمو جداره های شات را خیس می کند و آن را چپکی در ظرف نمک می زند. دور تا دور دایره مانندِ جداره ها نمکی می شوند. تکیلا را باز می کند و با احتیاط درون شات می ریزد و پرش می کند.
در تمام مدت اخم غلیظی که نشان از دقتش دارد بین ابروهایش را چین انداخته و بانمکش کرده.
در آخر، برش نازکی از لیمو را داخل شات می اندازد و آن را بر می دارد، جلوی چشمم می گیرد و پر غرور می گوید:
-به این میگن یه شات تکیلایِ درست و حسابی.
به هنر به کار برده در کارش نیشخندی می زنم و نُچی می کشم:
-من حوصله ی اینکارارو ندارم…آخرش یکیه!
-اشتباه نکن…
شات را جلویم سُر می دهد:
-بزنش تا بفهمی چی میگم.
شات را با لجبازی هول می دهم طرف خودش:
-نمی خوام…مال خودت.
آن را به جای اولش باز می گرداند و کلافه می گوید:
-به حرف گوش کن دختر…من از این جور نوشیدنی های چیپ(بی کلاس) نمی زنم…به نظر من الکل فقط شراب و شامپاین…اونم حسابی قدیمیش!
قد صد و هشتاد به بالایش را، چند بار از پایین تا بالا برانداز می کنم و پر تمسخر می گویم:
-آره خوب، شما شراب قدیمی نخورید پس من بخورم؟
چند لحظه عمیق نگاهم می کند، چشم هایش دو علامت سوال بزرگ و دوست داشتنی شده اند…انقدر دوست داشتنی که دلت می خواهد، بدون پلک زدن نگاهشان کنی:
-چرا هرچی می گم گارد می گیری؟! مثل جوجه ها همش نوک می زنی.
انگار زیاده روی کرده ام…خوشش نیامده که از هر دری وارد می شود، آن را به رویش می بندم.
به جهنم که خوشش نیامده. شات را دوباره سُر می دهم که دستی از بین من و مهیار آن را متوقف می کند و چند قطره ای از سرش روی میز می ریزد.
بر می گردم…حسام شات را یک نفس بالا می رود، آن را دستم می دهد و می گوید:
-این که دیگه دعوا نداشت…خودم خوردمش. زود باشید ازم تشکر کنید.
چشم غره ای به نگاه گستاخش می روم…هیچ ازش خوشم نمی آید. پسر گستاخ و راحتی است…حیف که دوست پسر نسیم است و نسیم دوستش دارد…حیف!
کامل سمتش بر می گردم و می گویم:
-باش تا ازم تشکر بشنوی…
نگاهش با من است…نسیم نفس نفس زنان به ما می پیوندد و آویزان حسام می شود. نگاه حسام هنوز با من است!
-حسام یکم م.ش.ر.و.ب برام بریز…انقدر رقصیدم کف کردم.
حسام ساکت است…بطری دراز و بزرگ ودکا را بر می دارد. نگاهش با من است.
گیلاس را پر می کند و مرا نگاه می کند…از نگاه های همیشگی اش کلافه شده ام. جور بدی نگاهم می کند. چشمان مهیار با شک و دودلی بین من و حسام می گردد.
عادت کرده ام…هر کس که می فهمد این کاره ام، طرز نگاهش عوض می شود ولی حسام…؟! او دوست پسر بهترین دوستم است! نگاه های سنگینش برایم گران تمام می شود.
طاقتم تمام می شود و بی تابانه سرم را به زیر می اندازم. نگاهش از آن هایی نیست که بهش خیره شوی تا از رو برود، زیر لبش غرغری کند و دیگر نگاهت نکند.
شات توی دستم را روی میز می کوبم…انقدر محکم که تا مرز شکستن می رود. پرش می کنم و بی طاقت بالا می روم.
با پوزخند و نگاه موزی ای بر می گردم و به حسام نگاه می کنم…فکر تازه ای به سرم زده:
-نسیم به فکر عوض کردن دوست پسرت نیستی؟ حسام دیگه قدیمی شده. پیرم شده…من جای تو بودم می رفتم سراغ یکی جوون تر.
نیشخندی به حرص انباشته شده در نگاه حسام می زنم.
مهیار مزه می اندازد:
-کی؟ نسیم؟ فکرشم نکن که از این عرضه ها داشته باشه.
حسام بی توجه به لحن تمسخر آمیز مهیار جواب مرا می دهد:
-آخه همه که مثل شما هر روز با یکی نمی پرن…
شانه ای بالا می اندازم:
-مگه بده؟ خیلی خوبه، توصیه می کنم تو هم امتحانش کنی. البته بعید می دونم عرضش و داشته باشی…
یک دستش را دور گردن نسیم می اندازد و نوک کفشش را زمین می گذارد:
-اِ؟؟؟ خوبه؟ آخه من فکر می کردم واسه خاطر پولش اینکارو می کنی! خوب شد فهمیدم.
-حســــام؟!
این صدای شاکیِ نسیم است که می خواهد بحث را همین جا تمام کند.
دست روی نقطه ضعفم گذاشته…خوب می داند چطور مرا بسوزاند. می سوزم و مانند ماده خرسی به سمتش هجوم می برم:
-عوضیِ آشغال.
دست قوی و مردانه ای هر دو بازویم را می گیرد…سعی می کنم مهیار را پس بزنم و سراغ حسام بروم. کنترلی روی خودم ندارم و جیغ می کشم:
-ولم کن…ولم کن عوضی!
صدای مهیار درست از کنار گوشم می آید، نفس گرمش به گردنم می خورد و پوست صاف گردنم را دون دون می کند:
-حتی فکرش و هم نکن.
انقدر سر و صدایم زیاد است که همه از رقصیدن و صحبت و شوخی ایستاده اند و ما را تماشا می کنند. ولی من تنها چیزی که می خواهم این است که مهیار رهایم کند، تا بی درنگ روی حسام بپرم و چشم هایش را از کاسه دربیاورم.
حسام دستش را به سینه ی پهنش می زند:
-ولش کن مهیار ببینم جز نوک زدن کار دیگه ای بلده؟
-خفه شو حسام…
نسیم چشم غره ای به دوست پسرش می رود.
دندان هایم را روی هم می سابم و شک ندارم سرخ شده ام:
-آشغـــال!
-تو هم خفه شو گلاره…هر دفعه باید یه دردسر درست کنی؟
مهیار دستش را زیر سینه ام قفل می کند و مرا عقب می کشد:
-دختر یه دقیقه آروم بگیر…
سرم را می چرخانم و از بین رشته های پریشان موهایم که صورتش را گرفته نگاهش می کنم:
-ولم کن!
زور می زنم، قفل دستانش را باز کنم ولی محض دلخوشی، کمی هم تکان نمی خورد. موهایم را با صورتش کنار می زند:
-به یه شرط ولت می کنم!
چیزی نمی گویم و نشان می دهم که گوشم با اوست. قفل دستش زیر سینه ام محکم تر می شود و من نفس در سینه ام حبس…!
-باید قول بدی آروم باشی و لباسات و بپوشی تا برسونمت خونت. شدی مایه ی تفریح مردم.
با این حرفی که آرام و سرزنش آمیز در گوشم زمزمه می کند، چشمان من دور سالن می چرخد و می بینم که همه نگاهم می کنند.
آب دهانم را قورت می دهم و از خدا خواسته می گویم:
-خیلی خب قبوله. دنده هام و شکوندی.
قفل محکم دستانش آرام آرام باز می شود و من به نرمی از آغوشش بیرون می خزم. رها که می شوم نفسی تازه می کنم و دستم را روی دنده های دردناکم می کشم.
نسیم حسام را با خودش برده که دعوای لفظی به مجادله ی فیزیکی نکشد.
مانتوی نازک و سپیدم را روی تاپِ آبی و نیم تنه ی یقه بازم می پوشم. دستی بین موهای پریشانم می کشم و شال سپید-مشکی را مرتب روی سرم می اندازم. سرم را تکان می دهم و چند دسته مو با حالت قشنگی و طبقه طبقه گوشه ی صورتم می ریزد.
وقتی از مرتب بودن ظاهرم مطمئن می شوم از اتاق خارج می شوم، بی پروا و بدون خجالت کشیدن از معرکه ای که به راه انداختم، از کنار مهیار، حسام و نسیم می گذرم.
چند قدم نرفته بر می گردم و رو به مهیار می گویم:
-نمیای؟
چشمکی می زند و می گوید:
-تو برو منم الان میام…
شانه ای بالا می اندازم و به راهم ادامه می دهم. صدای خداحافظی کردن مهیار با نسیم و حسام را می شنوم.
سرم کمی منگ است و قدم هایم را شل برمی دارم…تکیلای قوی کار خودش را کرده. ولی من هم کسی نیستم که با دو-سه تا شات کوچکِ تکیلا، آن چنان مست کنم که به غلط کردن بیفتم.
به محض خروج از در چند قطره باران روی صورتم می چکد. حال خوشی بهم دست می دهد و لبخند می زنم.
مهیار سریع خودش را به من می رساند. با هم از در دو دهنه خارج می شویم و در امتداد باران قدم می زنیم.
صدای ریزش قطرات و قار قار کلاغی نشسته بر روی دیوارِ بلند خانه، تنها صدایی است که سکوت را بر هم می زند. مهیار از روی زمین سنگی بر می دارد و کلاغ را هدف می گیرد. با تعجب نگاهش می کنم و در کمال حیرت می بینم، تیرش به هدف می خورد.
کلاغ بزرگ جثه و پیر تکانی می خورد، پر می زند و از لب دیوار می پرد.
سرزنش آمیز نگاهش می کنم:
-این چه کاری بود؟ بچه ای مگه؟
شانه ای بالا می اندازد و تیر نگاهش این بار قلب مرا هدف می گیرد:
-از کلاغا متنفرم!
پوزخند می زنم اما جوابی برای تنفر بی ریشه و اساسش ندارم. از فشار سرمای هوا لرزم می گیرد و دست هایم را زیرسینه جمع می کنم.
مهیار متوجه لرزیدنم می شود، کت بلندِ خاکستری-مشکی اش را از تنش در میاورد، روی شانه های من می اندازد و سرزنش آمیز می گوید:
-این مانتوی نازک چیه پوشیدی تو این هوای سرد؟
کت به قدری از گرمای وجودش داغ شده که وسوسه ی نگه داشتنش نمی گذارد، آن را پسش بدهم. دستم را در جیب های بزرگش می کنم و آن را بیشتر دورم می پیچم.
خودش بلوز سه دکمه یِ آستین بلندِ مشکی رنگ دارد ولی هیچ حس سرمازدگی ای را از صورتش نمی خوانم.
باد با موهای پرکلاغی و پرش بازی می کند و آن ها را به طرز قشنگی پریشان کرده. پوست صورتش سپید و صاف است. انقدر صاف که مثل نوزادی رگ های آبی رنگش مشخصند.
وقتی نگاهش، موچ نگاه خیره و مبهوت از این همه زیباییِ مرا می گیرد سریع تک سرفه ای م یزنم و برای توجیه نگاهم می گویم:
-خودت سردت نمیشه؟
ابروهایش را بالا می اندازد:
-اصولا آدم هاتی هستم…
و چشمکی نثار خشم نگاهم می کند. دستش را بی اجازه دور کمرم می پیچد و مرا به خودش می فشرد…گونه ام روی سینه اش فشرده می شود و گوشه ی چشمم جمع…!
صدایش از بالای سرم به گوش می رسد:
-خودت ببین!
انقدر حرکتش ناگهانیست که در آغوشش فرو می روم…راست می گوید. تنش از روی لباس هم داغ است.
خودم را کنار می کشم:
-پررو.
گوشه ی چشمی برای صورت خندانش نازک می کنم و از در حیاط بیرون می روم. به محض خارج شدنم صدای قهقهه های فوق العاده گیرایش بلند می شود.
-اصلا این ادا اوصولارو خدا واسه خودِ خودت خلق کرده…دلم لرزید دختر!
تمسخر انباشته در حرفش را می گیرم و بی توجه سوار ماشین می شوم…البته به سختی!
ماشین که گهواره وار حرکت می کند، چشم های من روی هم می افتند.
-خوابیدی؟ نخواب دختر یهو دیدی دزدیدمتا!
بدون اینکه چشمانم را باز کنم می گویم:
-مردش نیستی!
-باید بگم دختر پر دل و جراتی هستی که این حرف و به یه مرد می زنی!
دزدیدن خاطره ی دور و نزدیکی را به یادم می اندازد…دزدی…تجاوز…تجاوز. ..دزدی!
-نه، پر دل و جرات نیستم اصاــــا…فقط آدما رو خوب می شناسم.
-خوب من و چطوری شناختی؟
چشمانم را باز می کنم و صاف می نشینم:
-صادقانه بگم؟
با سرش تایید می گند و من ادامه می دهم:
-خوش قیافه ای…ماشین مدل بالا داری…بابای پولدار! فقط همینارو می بینم.
خندان نگاهم می کند:
-نه…خوشم اومد. لااقل صادقی.
مکثی می کند:
-اون روز حرفات خیلی تحت تاثیرم قرارداد. واقعا می گم…
دو تا دایره به عنوان چشم روی شیشه ی بخار گرفته می کشم:
-دلت برام سوخت؟
-نه شجاعتت و تحسین کردم…دخترای رنگ و وارنگی که من همیشه شناختم هیچ وقت تحت تاثیرم قرار ندادن.
دستش سمت ضبط ماشین می رود:
-امشب بریم خونه ی من؟
هرچه که تا آن لحظه گفته و مرا به فکر فرو برده، محو می شود. خراب می کند…نشانم می دهد او هم مثل همه دنبال یک چیز است.
تنم…!
لبخند برعکسی زیر دو چشم می کشم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم:
-نه می خوام برم خونم.
و آدرس را برایش می گویم…دیگر هیچ علاقه ای به ادامه ی بحث ندارم. گوش می سپارم به صدای آهنگ و ریزش باران!
رو به روم شب و سیاهی…
بی کسی پشت سرم…
نمی تونم که بمونم…
باید از تو بگذرم…
دارم از نفس میفتم تو هجوم سایه ها…
کاشکی بشکنه دوباره بغض این گلایه ها…
اون که می شکنه تو چشمای تو تصویر منه…
گم شدن تو این شب برهنه تقدیر منه…
-رسیدیم…
چشمانم را باز می کنم و نگاهی به آپارتمان می اندازم، دستم سمت دستگیره می رود و در را باز می کنم:
-شب بخیر.
هنوز بیرون نرفته ام که صدایم می زند:
-صبر کن.
به احترام زحمتی که امشب برایم کشید، بهش گوش می کنم:
-چیه؟!
نگاهش در مردمک چشمانم چرخ می زند و روی لبم می نشیند:
-می خوام بیشتر بشناسمت.
سرم را به معنای رد حرفش تکان می دهم:
-نه…باور کن اصلا دلت نمی خواد بیشتر بشناسیم. هیچ چیز جالبی تو شناختن من نیست. بذار خودم، خودم و معرفی کنم. هر شب به هرکی خط بده دستم و میدم. بهم اعتماد نکن. یه پول پرستم…یه لاشخور…یه عملی. دیدی؟ چیز جالبی توی شناختم نیست. خودتم خوب می دونی چیزی که می خوای شناختم نیست. تو می خوای یه شب مال تو شم.
جدی بودن هم مثل وقتی شوخ است، به صورتش می آید:
-راجع به یه شب حرف نمی زنم…چرا همه آره فقط من نه؟! به هرکی خط بده دستت و میدی…فقط به من محل نمیدی! چرا؟
در را کامل باز می کنم و رو به صورت شاکی اش جواب می دهم:
-چون تو داری جدیش می کنی!
-جدیش می کنم؟ نه باور کن هیچ جدی بودنی درکار نیست. بدت میاد با یکی بپری؟ دوست دخترم شی؟ لااقل بدونی شباتو با کی صبح می کنی؟ مطمئنا من از خیلی از مردایی که بهشون پا میدی پول دارترم و بهت می رسم. پس نگران اونشم نباش.
چند ثانیه خیره ی نگاهش می شوم و بعد پایین می روم. خودم هم نمی دانم چرا نمی خواهم با او جدی اش کنم…از خدامه که شب هایم را حداقل برای چند ماه فقط با یک نفر سر کنم…آن هم مرد شایسته ای مثل مهیار ولی از جدی شدنش می ترسم. هرکسی آره فقط او نه!
همان مردهایی که حالم را بهم می زنند، برایم بهترند. درگیرشان نمی شوم. من از درگیر شدن می ترسم.
کتش را که بوی فوق العاده و ت.حریک آمیزی دارد، با بی میلی روی صندلی می گذارم. فضای ماشین و همه چیزش همان بوی خاص را می دهد.
-جواب من نهِ…خداحافظ.
محکم با مشتش روی فرمان می کوبد:
-دختره ی لجباز…
بی توجه به خشم نگاهش، زیر باران به سمت آپارتمان می دوم.
صدای فریادش بلند می شود:
-بهت زنگ می زنم.
برمی گردم سمتش و همانطور که عقب عقب می روم با خنده می گویم:
-من که شمارم و بهت ندادم!
هر دو بلند حرف می زنیم:
-پیداش می کنم…راضیت می کنم گلاره، شک نکن…مهیار هرچیزی رو که بخواد به دست میاره. حتی اگه اون چیز یه دختر لجباز و سرسختی مثل تو باشه. صبر کن و ببین.
شانه ای بالا می اندازم و خندان بقیه ی راه را می دوم. اینکه کسی انقدر برای به دست آوردنت، خودش را به آب و آتش بزند، حس شیرینی دارد. مخصوصا برای زنی مثل من!
صدای تک بوق و بعد تایرهای ماشین که گاز دادند و از وسط آب ها گذشتند، نشان از رفتنش می دهد.
با همان لبخند گشاد، کلید به قفل می اندازم و وارد خانه می شوم.
***
در آپارتمان را باز می کنم و کنار می ایستم تا عرفان داخل بیاید. کم کم داشتم نگران می شدم، می ترسیدم انقدر سراغم را نگیرد تا مجبور شوم خودم به دست و پایش بیفتم.
امروز از دفعه ی قبل آماده ترم. آرایش کامل دارم و تاپ و شلوارکِ جذبِ قرمز رنگ پوشیدم. می خواهم تا آخر زمان بخواهدم و مرا با خودم تنها نگذارد.
می خواهم وقتی با من است، نهایت ل.ذت را ببرد تا فکر ترک کردنم را نکند…چون بدون او، من هم نیستم.
به محض وارد شدن سوتی برایم می زند و بدون اینکه حتی کمی از ناراحتی بار قبلی که ترکم کرد در صورتش مشخص باشد، دست دور کمرم می اندازد:
-ببین عروسکِ عرفان چیکار کرده!
سرش که توی گودی گردنم فرو می رود و بوسه های ریز روی پوستم می زند، صدای قهقهه هایم به آسمان می رسد. به گردنم حساسم و عرفان هم نقطه ضعفم را می داند.
در را بدون اینکه رهایم کند با فشار پایش می بندد و به کارش ادامه می دهد.
-تو رو خدا عرفان…غلغلکم…میاد.
خندان سرش را بالا می آورد و بوسه ی طولانی ای از ل.بانم می گیرد:
-دلم برات تنگ شده بود بی معرفت…یوقت یه زنگ نزنیا!
دستش را از دور کمرم باز می کنم:
-می خواستم خودت برگردی…با اون وضعی که تو رفتی بهتر بود خودتم بر میگشتی.
حالت شوخش محو می شود، سرش را با تاسف تکان می دهد و می رود روی مبل می نشیند.
نفهمیدم برای خودش متاسف بود یا من! شانه ای بالا می اندازم و من هم می روم کنارش می نشینم.
***
-شیشه آوردی؟!
گونه و گردنم از فشار ریش هایش به سوزش افتاده و ندیده می دانم پوستم دون دون و سرخ شده.
عرفان دست در جیب شلوار جینِ مشکی و تنگش می کند و بسته ی حاویِ تکه های یخی را روی میز می گذارد:
-فکر کن نیارم…پیش هیچ کس مثل تو شیشه زدن حال نمیده.
نگاهی به پایپ می اندازم:
-عرفان؟
-جــــان عرفان!
به محبتش لبخند می پاشم و با جرات بیشتری می گویم:
-داشتم فکر می کردم…فکر می کردم شیشه رو بذارم کنار.
پایپ از دستش روی میز شیشه ای می افتد و تق صدا می دهد. با مردمک درشتِ چشمان قهوه ای رنگش، نگاه شوکه شده ای به من می اندازد:
-چی گفتی؟
با انگشتان دست هایم بازی می کنم، گره می زنمشان و دوباره بازشان می کنم.
صدایم می لرزد:
-از اولم قرار نبود گرفتارش شم…قرار بود تفریحی باشه.
کمی جلوتر می آید و چسبیده به من می نشیند:
-مگه الان به غیر از اینه؟
خودش را به نفهمی می زند! خودش می داند که معتادم کرده ولی باز هم می زند، به کوچه ی علی چپ!
-خب آره دیگه…خودت که دیدی اون دفعه به چه روزی افتادم. فکر کنم بهتره بذارمش کنار.
سریع موضعش را عوض می کند. لبخندی روی لب کبودش می نشیند:
-فکر خوبیه…حالا بیا این یه دفعه رو که من برات آوردم بزن تا بعد خدا بزرگه!
پلکی به معنای قبول حرفش می زنم…تحریک چشمان عرفان حتی از آن دانه های سپید هم بیشتر است:
-خیلی خب…همین یه بار.
پایپ را دوباره بر می دارد و سر مشمای کوچک را باز می کند. همان لحظه موبایلم، زنگ می خورد.
عرفان به من نگاه می کند و من به صفحه ی در حال روشن و خاموش شدن گوشی. شماره نا آشناست…
-کیه گلاره؟ بردار دیگه!
گوشی را به حال خودش می گذارم:
-نمی دونم شمارش و نمی شناسم…ولش کن…هرکی باشه بعدا زنگ میزنه. شیشه رو بریز تو پایپ دیگه!
پایپ را یک بار دیگر روی میز می گذارد و من که برای کشیدنش دست و پایم می لرزد، ناامیدانه نگاهش می کنم.
گوشی را بر می دارد و جواب می دهد:
-بله؟!
-…
-درست گرفتی! جنابعالی؟
-…
-گلاره دستش بنده مستر. پرسیدم کی هستی؟
یادم به مهیار می افتد…قرار بود زنگ بزند. خودش است! مهیار است.
سریع به سمت دست عرفان که موبایل را شل و ول گرفته هجوم می برم و گوشی را از دستش می قاپم.
از حرکت ناگهانی برای لحظه ای به نفس نفس زدن میفتم. آن را به گوشم می چسبانم و بریده بریده می گویم:
-بل…بله…بفرمایید!
چند لحظه صدای نفس های آشنایی از آن سوی خط به گوشم می رسد و سپس بوق اشغال می خورد. گوشی را جلوی چشمم می گیرم و به صفحه اش نگاه می کنم…طولانی بدان خیره می شوم و پلک هم نمی زنم…
-کی بود گلاره؟
نگاه از صفحه که همان لحظه خاموش شد، می گیرم، آن را روی میز می گذارم و می گویم:
-هیچ کس…قطع کرد.
دیگر حتی اشتیاق قبل را برای شیشه زدن ندارم. چند پک برای کم شدن لرزیدن ها و آرام شدن اعصابم می کشم.
به محض اینکه گرد سپید تمام می شود، عرفان با سرخوشی از بازویم می گیرد و روی زانویش می کشدم. گردنم را که می بوسد، دیگر غلغلکم نمی آید. فقط پوست گردنم زیر لبش نبض می زند.
فشار کلمه ی «نمی خواهم» بالا می رود و من خودم را به زور ار چنگش بیرون می کشم. عرفان چند لحظه با تعجب و دلخور از اینکه حال و هوای خوشش را به هم زدم، نگاهم می کند و بعد دوباره چنگی به شانه ام می زند:
-خیلی خوب کاری با گردنت ندارم…بیا اینجا.
خودم را بیشتر کنار می کشم و در پشتی مبل فرو می روم:
-الان نمی تونم عرفان…نمیشه…نمی خوام.
چشم هایش را باریک می کند و بلند می گوید:
-چرا؟ یهو چی شد؟ اگر از اول نمی خواستی پس این چیه پوشیدی؟ نیمه لخت پیشم می گردی می گی نمی خوای؟ چی نظرت و یهو عوض کرد؟
آب دهانم را قورت می دهم…خشم عرفان از آن خشم هایی است که موش هم باید از ترسش در سوراخش بخزد:
-هیچی….هیچی. فقط الان می بینم، نمی تونم…
جلوتر می آید و بازوهایم را محکم می گیرد:
-یه کار می کنم بتونی!
مثل شاخه ی رقصانی در دست باد، تکانم می دهد:
-کی پشت خط بود که انقدر حالت گرفته شد؟ زیر آبی که نمی ری؟
می دانستم زرنگ است ولی تا این حد؟! اصلا فکرش را هم نمی کردم. هول می شوم و سریع انکار می کنم:
-هیچ کس! به خدا حرف نزد. نمی دونم کی بود.
روی مبل می خواباندم و رویم خم می شود:
-وای به حالت دروغ بگی! وای به اون روز که بفهمم من و می پیچونی…فهمیدی؟
سرم را به معنای فهمیدم تکان می دهم و آن را عقب می کشم.
سرش را جلو می آورد و قبل از اینکه لب.م را بین لب. هایش بگیرد می گوید:
-الانم همون کاری رو می کنی که من ازت می خوام.
همراهی اش نمی کنم، فقط سکوت می کنم، پلک هایم را روی هم می گذارم و اشک روی گونه ام می غلتد. همانطور که مشغول است، دستش زیر تاپم می رود و آن را بالا می زند.
گونه اش که با خیسیِ نشسته رو گونه ی من تماس پیدا می کند، چشم هایش باز می شوند. دستش بیرون کشیده می شود، ولی جای دستش روی شکمم می سوزد.
سرش را از صورتم دور می کند:
-گریه می کنی گلاره؟
پلک بعدی چند قطره ی دیگر را راهی می کند. عرفان به طور کامل از رویم بلند می شود و مرا هم بلند می کند.
قطرات بعدی می چکند…
-آخه چرا گریه می کنی؟ گلاره با توئم!
قطره ها از هم پیشی می گیرند. سکوت می کنم و گریه می کنم.
چشم من بیا من و یاری بکن
گونه هام خشکیده شد، کاری بکن
غیرِ گریه مگه کاری میشه کرد؟
کاری از ما نمیاد، زاری بکن…
-گلاره؟ تا حالا ندیده بودم گریه کنی! چی شدی آخه دختر؟! غلط کردم گلاره…اصلا من عوضی. تو فقط گریه نکن.
سکوت می کنم…اشک می ریزد چشمانم…اشک می ریزم خودم!
هرچی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
کاشکی می داد همرو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن.
صورتم را روی سینه اش، درست روی قلبش که به تندی می تپد می گذارد و اشک های من همچنان روانند. سینه اش خیس می شود ولی چشم های من هم چنان می خواهند ببارند.
دل هیشکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکش و کم میاره؟
عرفان صورتم را در بین دستانش می گیرد و وادارم می کند، نگاهش کنم:
-شنیدی گلاره؟ غلط کردم…عرفان غلط کرد بهت دست زد…به خدا دیگه تا نخوای بهت دست نمی زنم…گریه نکن. گریه نکن!
با اشک هایم نجنگ عرفان…با آن ها نجنگ…برای خودشان دل خوشند. دل مرا هم خوش می کنند…
پس با اشک هایم نجنگ…!
قسمت دوم
با حرص و بغضی که ریشه دوانده روی سینه ام و راه نفسم را بند می آورد، جلوی آینه می ایستم. کیف لوازم آرایشم را روی میز توالت می کوبم.
محکم و پر حرص…می خواهم کمی از حس وحشتناکی که وجودم را می خورد، روی آن خالی کنم. کش مشکی ام را از داخل کیف پیدا می کنم. موهای لخت کرده ام که دورم ریخته و گردنم را داغ می کند، جمع می کنم و از بالا می بندم. سنگینیِ نگاه دختری که کنارم ایستاده و در حالی که رژش در دستش و جلوی لبش مانده، را رویم حس می کنم.
تند و تیز می گویم:
-نگاه داره؟
چشم هایش گشاد می شود و ته رژ را می پیچاند. آن را داخل کیفش می اندازد و در حالی که «برو بابای» زیر لبی می گوید از اتاق خارج می شود.
مهیار محلم نمی گذارد…تا جایی که می تواند نگاهم نمی کند و اگر هم مچ نگاهش را بگیرم، دیگر لبخند شیطانش را مهمان چشمانم نمی کند. دیگر مرا مخاطبش قرار نمی دهد. طوری رفتار می کند انگار من برایش غریبه ای هستم و اصلا تمایلی به آشنا شدن با این غریبه ندارد.
چشم هایم را می بندم و از دو طرف با انگشتانم، شقیقه هایم را دایره وار فشار می دهم.
اصلا من همین را می خواستم. می خواستم مهیار همه چیز را تمام کند.
به جهنم که نگاهم نمی کند…
به جهنم که دیگر نمی خواهد مرا بشناسد…
به جهنم که دیگر نمی خواهد با من باشد…نمی خواهد دوست دخترش باشم.
به جهنم که…
آهی می کشم و سر دردناکم را باز هم مالش می دهم.
صدای در باعث می شود، چشم هایم را باز کنم و در کمال بهت و حیرت، حسام را می بینم که داخل می آید و در را پشتش می بندد.
از ورود مرموزش اخمی روی پیشانی و بین دو ابرویم می نشانم. در حالی که از عصبانیت دندان هایم را روی هم می فشارم، زیپ کیف صورتی رنگ را می کشم و آن را در کیف دستی ام، میندازم.
حسام شباهت عجیبی به شهاب حسینی دارد…این را همه می گویند. شبیه بازیگر مورد علاقه ام است، ولی هیچ وقت این شباهتش نیز باعث نشده، حتی برای لحظه ای از او خوشم بیاید.
با وجود اینکه نمی توانم بی خیال وارد شدن پرمعنایش شوم، خونسردی ام را حفظ می کنم و به طرف در می روم. چشمم به زمین است ولی سنگینی نگاهش آزارم می دهد.
کنارش می ایستم، نفس های گرمش مستقیما گردنِ عریانم را هدف گرفته. دستم سمت دستگیره می رود. منتظر واکنشش هستم ولی او همانطور استوار ایستاده و خیره به نیم رخم شده.
دستگیره را پایین می کشم و لای در را باز می کنم اما همان لحظه با فشار پایش در را می بندد و از بازویم می گیرد، مرا سمت خودش می کشد و با حرکت کوتاه دستش، قفل در را می پیچاند. نگاه ناامید من روی دستگیره می ماند:
-کجا عزیزم؟ آخرین بار کارمون نصفه موند. باید حرف بزنیم…یعنی حرف که نه…
چنان خشمگین و عصبی نگاهش می کنم که دیگر ادامه اش را نمی گوید ولی چشم هم از من نمی گیرد. یاد نسیم و اینکه اگر بفهمد، پسری که عاشقانه دوستش دارد، روی دوستش نظر بد دارد، دیوانه ام می کند. می دانستم این نگاه ها عاقبت کار دستم می دهد.
تا جایی که ممکن است، لرزش دستانم را کنترل می کنم و بدون ترس از نگاه هیزش قفل را می گیرم.
یک دستش را روی دستِ روی قفلم می گذارد و با دست دیگرش از بازویم می گیرد. مرا که در بغلش می کشد، جیغ می زنم و توی سینه اش می کوبم:
-ولم کن عوضی…می خوام برم…ولم کن!
دست هایم را روی سینه ام نگه می دارد و یک دستش را مثل پیچکی دور کمرم حلقه می زند:
-آخه کجا می خوای بری از اینجا بهتر؟!
از بوی الکلی که با هر نفسش توی مشامم می پیچد حالم بهم می خورد و خودم را عقب می کشم:
-اگر همین الان ولم نکنی جیغ می کشم.
فاصله ای که ایجاد کرده ام را با خم شدن رویم پر می کند. کش موهایم را محکم و خشن باز می کند. انقدر محکم که دسته ای مو همراهش کنده می شود.
صورتش را جلوتر می آورد و می گوید:
-جیغ بکش…مطمئن باش تنها کسی که صدای جیغات و می شنوه خودمم و با این کارت، فقط بیشتر ت.حریکم می کنی!
مرا روی تخت می اندازد و برای جلوگیری از فرارم، خودش هم روی شکمم می نشیند. مچ دست هایم را بالای سرم و از دو طرفم محکم نگه می دارد. سرش را جلو می آورد و محکم می بوستم. چشم هایم را تا آخرین حد ممکن باز می کنم و احساس می کنم پوست ل.بم دارد از جایش کنده می شود.
برای اینکه نفسی تازه کند، دوباره صاف رویم می نشیند:
-خدای من…گلاره همیشه فکر می کردم خوشمزه ای ولی تو یه چیزی فراتر از خوش مزه بودنی!
اشک در چشمم حلقه می زند ولی محال است در برابرش گریه کنم…این مرد عرفان نیست. اگر عرفان اندازه ی سر سوزن احساسات داشت، این همان سر سوزن را هم ندارد. گریه و شیونم بدتر تحریکش می کند، پس نباید التماس کنم.
بی پروا نگاهش می کنم:
-از اینکارت پشیمون می شی.
در حالی که بندهای پیراهنم را از سر شانه هایم کنار می زند و سعی دارد لباسم را پایین تر بکشد، می خندد:
-فکر کن یه درصد.
دست های رها شده ام را به سر و سینه اش می کوبم ولی او را برای یک ثانیه هم متوقف نمی کند. موهایش گونه و ریش های زبرش گردنم را می سوزاند. زیر گردنم از بوسه هایش آتش می گیرد و زیر لبی نام خدا را صدا می زنم. می دانم مدت هاست، با من قهر کرده ولی من التماسش می کنم.
دستگیره در بالا و پایین می شود و من جیغ می کشم. حسام نمی شوند هیچ کدام را…! تمام حواسش به بالاتنه ی نیمه لخت من است.
دستگیره ی در با سرعت بیشتری بالا و پایین می شود و من شیون می کنم:
-یکی به دادم برسه!
حسام دستش را محکم روی دهانم می گذارد و به در خیره می شود.
صدای آشنایی از آن سوی در به گوشم می رسد:
-گلاره خودتی؟
همه ی تلاشم برای کمک خواستن در دستان قویِ حسام گم می شود. با چشمانم برایش خط و نشان می کشم.
در با صدای وحشتناکی می شکند و مهیار و نسیم و چند نفر دیگر داخل اتاق می ریزند. جرات بیشتری می گیرم و حسام را که مات و مبهوت به بقیه نگاه می کند، کنار می زنم. خودم را گوشه ی تخت جمع می کنم و اشک می ریزم. از ترس می لرزم…با ترس نگاه می کنم!
مهیار می زند…حسام می خورد. داد می کشند…حسام می زند و مهیار می خورد. مشت پشت مشت. عربده می کشند و من فقط از بین نگاه تار شده از اشکم نگاهشان می کنم.
لباسم را روی سینه ام نگه می دارم و می لرزم. مردم از شوک در می آیند و آن دو را که مثل دو شیر برای هم نعره می کشند، از هم جدا می کنند.
صدای جیغ آمیخته به گریه ی نسیم را می شنوم. دنبال حسام راه افتاده و سرش فریاد می کشد:
-همه ی هرزپرونیات و تحمل کردم…گفتم آدم میشی…ولی حسام، گلاره؟ بهترین دوستم؟ اونم وقتی خودش نمی خواد؟ انقدر بی شرفی؟
حسام همه را از سر راهش پس می زند و با سر و صورت خونین از اتاق خارج می شود:
-ولم کن نسیم…
نسیم هم جیغ کشان دنبالش می رود.
نگاهم سُر می خورد و روی صورت و گردنِ قرمز شده از خونِ مهیار میفتد. از حالت نشسته بلند می شود، یقه ی لباسش تا زیر سینه پاره شده و موهایش به هم ریخته است. خون دماغش را با پشت دستش پاک می کند و رو به همه تشر می زند:
-وایسادید به چی نگاه می کنید؟ مهمونی تموم شد، همگی بفرمایید…
صدای زمزمه ها بلند می شود و من همچنان گوشه ی تخت جمع شده و می لرزم. این بار صدای عربده اش، سقف آسمان را می درد:
– بیــــرون…
سکوت محض می شود و بعضی ها، دلخور و بقیه ترسیده خارج می شوند.
من مهمانی اش را به هم زدم. مهمانیِ امشب مهیار را به هم زدم. آبرویش را ریختم…در اتاق خواب خانه اش داشت به من تجاوز می شد و احتمالا تا چند وقت باید از دیگران درشت بشنود. من برایش دردسر درست کردم!
نیامده روی سر زندگی اش خراب شدم…
می دانستم که نباید بیایم وقتی دعوت نیستم ولی این حس مرموزِ خانه کرده کنج دلم، نگذاشت پیشنهاد نسیم را رد کنم. دلم می خواست ببینمش…
به محض اینکه در شکسته را نیم بسته می کند، بر می گردد سمت من ونگاهم می کند. صورتم از اشک خیس شده.
خدایا چرا مرا نمی کشی و خلاصم نمی کنی؟ خسته ام…به خودت قسم دیگر از زندگی و بازی هایی که برایم در می آورد خسته شدم.
نگفتم من مصیبتِ واگیر دارم؟ برای همه فقط دردسرم…هیچ چیز خوشحال کننده ای در شناختنم نیست. من ویروسم…مرض مسریم…
خدایا من که این بخت را انتخاب نکردم…من هرگز در طول زندگیم انتخاب نکردم…
من همیشه انتخاب شده ام…!
خون پاک شده از بینیِ مهیار دوباره جریان پیدا کرده. سرش را بالا می گیرد تا مانع خون ریزی شود و جلوتر می آید…ناخوداگاه با ترس خودم را عقب می کشم و با چشمان گشاد شده، خودم را در تاج تخت آشنایش فرو می کنم.
در حالی که جلوتر می آید زمزمه می کند:
-نترس.
با اینکه گفته نترسم ولی می ترسم و خودم را عقب تر می کشم. این بار فریاد می کشد:
-گفتم ازم نترس…
از صدای بلندش تکان سختی می خورم، با پنجه هایم به ملحفه چنگ می زنم و بغضم را فرو می دهم.
لبه ی تخت و با حفظ فاصله می نشیند:
-نمی دونم بهت چی بگم؟ بگم مقصر خودتی؟ حق نیست چون دیدم نمی خواستی ولی…
مکثی می کند و در حالی که سرش را پایین می گیرد، ادامه می دهد:
-خودت اجازه میدی همه روت حساب باز کنن…خودت…
با بغض و صدای لرزانی حرفش را می برم:
-خواهش می کنم دیگه نگو…نگو…حرفایی که خودم هر روز هزار بار به خودم می گم و تحویلم نده.
سخت و سنگی چشم از من می گیرد و می گوید:
-خیلی خوب اگر نمی خوای بشنوی منم نمی گم.
می خواهد بلند شود و برود ولی سریع دستش را می گیرم:
-نرو…خواهش می کنم پیشم بمون.
نگاهی به دست لرزانم که بند مچش است، می کند. آن را برمی دارد و روی زانویش می گذارد. خودش را جلو می کشد و کنارم می نشیند. نزدیکِ نزدیک…!
-پس بذار حرفایی رو تحویلت بدم که نمی دونی!
دیگر اشکم نمی آید…موهای پریشانم را پشت گوشم می زنم، نگاهی به دستم که توی دست گرمش و روی زانویش است میندازم.
نفسش را کلافه فوت می کند و می گوید:
-اولین باری که دیدمت حدود دو ماه پیش بود. از همون لحظه ی اول جذب رفتارای بی پروات، ظرافتت، خنده های بلند و پر از نازت شدم. تو اصلا من و نمی دیدی…یعنی همیشه سرت با یکی گرم بود. می دونستم دختر درستی نیستی…می دونی که آمار آدما چقدر زود پخش میشه! چیزای خوبی راجبت نمی شنیدم و برای همین هم بود که تمام تلاشمو می کردم نادیدت بگیرم. سخت بود. منم پسرم و بدون که پسرا خرن…جذب یه دختر که بشن هرچقدر ازش دوری کنن، بیشتر سمتش کشیده میشن. بلاخره اون روز که حالت بد شد تصمیم گرفتم بیام جلو. با خودم می گفتم اینکه با همه می پره…با منم دو سه باری میاد و آخرش از شر این احساسات عجیب راحت میشم. می گفتم دوباره همه چیز به حالت عادیش بر می گرده. من…مهیارِ درخشان که اُرد میدم تا زمین برام بشکافه، دو ماه تمام تو فکر یه دختر سر کردم. خودمم باورم نمیشد…اون شب بردمت بیمارستان و بعدشم بردمت خونم. تو اونجا بودی…جلوی چشمم بودی و من فقط می تونستم به این فکر کنم که چقدر می خوام باهات باشم.
لحظه ای از صحبت می ایستد و بلاخره چشمان گریزانش در نگاهم قفل می شود:
-اون شب خیلی سخت گذشت…من پسری نیستم که بخوام به یه دختر دست درازی کنم. خودم و در این حد نمی دونم. خیلی سخت خوابیدم و وقتی صبح بیدار شدم و تو بهم گفتی بهت دست درازی کردم دیوونه شدم. خیلی برام سنگین بود با وجود خودداریم که تقریبا من و کشت اونطوری بهم تهمت زدی. واسه ی همین با زور ب.وسیدمت و برخلاف چیزی که فکر می کردم تو همراهیم نکردی. به جاش اشکت روی گونم چکید و من عذاب وجدان گرفتم. بعد از اون همش ازم فرار کردی…دعوتت کردم رستوران و حرفایی که به بقیه زدی خیلی تحت تاثیرم قرار داد. بهت که گفتم اون شب…واقعا برام شدی یه چیز خاص. دیگه می خواستم روحت و بشناسم. خودت و بشناسم…دروغ نمی گم عاشقت نیستم، مثل همه ی مردا به رابطه فکر می کنم ولی من یه رابطه ی طولانی می خواستم. توی اون شب بارونی خیلی جدی گفتی که من و توی زندگیت نمی خوای…ولی من بازم دست از تلاش برنداشتم. انگار تو هرچی بیشتر می گفتی نه، من بیشتر می خواستم نَتو آره کنم.
حواسم هست که همه ی خواستن هایش برای زمان گذشته است…دلیلی دارد که ربطش می دهد به گذشته. همان دلیلی که باعث شده از سر شب حتی نگاهم هم به من نکند.
-شمارت و با هزار جور ترفند از گوشیِ نسیم برداشتم. زنگ که زدم خودت گوشی و برنداشتی…یه مرد برداشت…بازم گفتم بذار با خودش حرف بزنم…من و پس زده بودی…رابطه ی طولانی مدت با من و پس زدی. اون وقت دو روز نگذشته با یکی دیگه ریختی رو هم. گلاره من صدات و شنیدم چطور نفس نفس می زدی. فهمیدم باهاش سرگرمی. از همون لحظه عین سگ از چشمم افتادی. گفتم گور باباش. حالم از خودم به هم خورد…افسون و ول کردم…دو ماه دنبال یه دختری مثل تو موس موس کردم…کارایی که یه روزی می گفتم محاله بکنم…حالا خندم می گیره که چقدراحمق بودم من.
دستم را از بین دستش و روی پایش پس می زند، عمیق نگاهم می کند و محکم می گوید:
-همون لحظه برام مردی گلاره!
تاثیر حرف های قبلی اش که کمی تا قسمتی مدهوشم کرده، از سرم می پرد. از خواب خرگوشی بیرون می آیم و لباس را بیشتر روی سینه ام می فشارم.
بغض می کنم:
-می بینی؟ می پرسیدی چرا همه آره فقط تو نه! بخاطر همین. بخاطر اینکه می دونستم وقتی جدی شه، خیلی زود این حرفارو تحویلم میدی. که یه دختر خرابم…زیرش نمی زنم، هستم. ولی در مورد اون روز اشتباه می کنی.
خودم را جلوی می کشم…یادم می رود تا چند دقیقه ی پیش داشت به من ت.جاوز میشد:
-تو هیچی نمی دونی پس قضاوت نکن. اون روز می دونستم تو پشت خطی و بخاطر همین خواستم موبایل و از دستش بگیرم و از تقلایی که کردم به نفس زدن افتادم. می خواستم قبل از اینکه قطع کنی بتونم باهات حرف بزنم. صادقانه می گم اون روز هیچ اتفاقی نیفتاد. یعنی از روزی که تو دنبالم افتادی احساس می کردم دیگه این زندگی و نمی خوام. مهم نیست دیگران راجبم چی فکر می کنن. تا چند روز پیش تو هم مهم نبودی ولی حس می کنم مهم شد. نمی دونم از کی ولی اینکه در موردم چی فکر می کنی برام مهم شده.
دستم را بالا می برم و می خواهم به صورتش نزدیک کنم ولی سریع تکان سختی می خورد و سرش را عقب می کشد. دستم در هوا می ماند. باورم نمی کند. مهیار حرف هایم را باور نمی کند…
حق را به او می دهم. از روی تخت بلند می شوم و پیراهنم را از روی شکمم بالا می کشم. بند هایش را روی شانه هایم مرتب می کنم و در حالی که به سمت لباس هایم می روم می گویم:
-بهتره بری دکتر…گوشه ی لبت خیلی بد جر خورده ممکنه بخیه بخواد.
مانتوی نازک و سپیدِ تکراری ام را همراه لباس های دیگرم دستم می گیرم:
-بخاطر امروز خیلی ممنون.
برمی گردم سمتش که مات و مبهوت نگاهم می کند:
-واقعا کمک بزرگی بهم کردی.
همانطور که لباس هایم در دستم است به سمت در می روم:
-خوشحالم که با احساساتت کنار اومدی و من به گور خاطراتت پیوستم. اینطوری برای هردومون بهتره.
خداحافظ را آرام زمزمه می کنم و از بین در نیمه باز می گذرم.
بعد از آن روز من و مهیار شدیم مثل جن و بسم الله…به شدت سعی می کردیم دور و بر هم نباشیم. نسیم ضربه ی سختی از کار حسام خورده بود و چند وقتی می شد، به شیشه پناه می آورد. می گفت وقتی می کشد، یادش می رود چقدر احمق بوده.
سعی می کردم جلویش را بگیرم. حال خودم را برایش شرح می دادم ولی در گوشش نمی رفت…
روزهایم سخت می گذشت. عرفان می آمد، با خودش شیشه می آورد، ولی گاهی من یک پک هم نمی زدم…داد و بیداد می کرد. ظرف ها را می شکست، حتی گاهی مرا هم می زد که چرا دیگر همراهش نمی شوم و آخر دست از پا دراز تر می رفت. سخت بود ممانعت کردن…البته هر از گاهی هم وسوسه اش می شدم و هر چه رشته بودم، پنبه می شد. ولی با همه ی این ها هربار که زمین می خوردم باز هم سعی می کردم، بلند شوم.
چون زمان مصرفم فقط نزدیک یک سال بود، راحت تر می توانستم ترک کنم اما باز هم دیوانه کننده بود. ناخون های عصبی که از زور ناراحتی روحی به دیوار می کشیدم. از تنهایی ام در چنین شرایطی عاصی می شدم. چند بارم به سرم زد، خودم را بکشم ولی جلوی وسوسه اش را گرفتم.
بعید می دانستم با این پیشانی نوشتِ من آن دنیا هم شانسی داشته باشم، تا فرشته ها منتظرم باشند. جهنم، جهنم است دیگر…چه این دنیا چه آن دنیا.
مهمانی ها را هم به زور نسیم یک خط در میان می رفتم. دیدن مهیارو احساس نو و تازه ای که به او پیدا کرده بودم، اذیتم می کرد.
صدای بلند موسیقی تقریبا همه ی حاضرین را وادار به رقصیدن کرده بود. اگر گلاره ی یکی دو ماه پیش بودم، یک آهنگ را هم از دست نمی دادم.
سرم با ریتم آهنگ الکی جلو و عقب می رود و گوش می کنم:
I’m gonna do this step by step do it anyway got to feel your loving
من دارم اینکارو قدم به قدم و به هر شکلی انجام میدم تا عشقت رو احساس کنم
I’m gonna break even the law of the gravity to see you in the morning
حتی می خوام قانون جاذبه رو بشکنم تا صبح تو رو ببینم
گیلاسی جلویم روی میز قرار می گیرد و در کمال تعجب مهیار فراری کنارم می نشیند. چند هفته ای می شود ندیدمش. موهایش را کوتاهِ کوتاه کرده و مثل همیشه تیپ اسپرت و فوق العاده خوبی زده، در یک کلام جذاب و نفس گیر شده…مثل همیشه…!
چپ چپ نگاهش می کنم. به نوشیدنی اشاره می کند و با صدای بلندی می گوید:
-این و برات رشوه آوردم تا بتونم باهات حرف بزنم…یه مکالمه ی بزرگونه و به دور از بچه بازی.
مدت هاست که منتظر همین هستم…تا دوباره خودش پیش قدم شود.
Winning in every place cuz your my lucky ace
همه جا دارم موفق میشم جون تو تاس خوش شانسیِ منی
Dj turn off the bass
دی جی بیس اهنگ رو قطع کن
Winning in every place cuz your my lucky ace
همه جا دارم موفق میشم جون تو تاس خوش شانسیِ منی
گوشم را از صدای آهنگ می گیرم، خم می شوم وکوکتلِ صورتی رنگ را از روی میز بر می دارم، جرعه ای می نوشم و در حالی که در دلم سلیقه اش را تحسین می کنم، می گویم:
-بعد از اینکه دفعه ی آخر تقریبا ری.دی بهم چه مکالمه ای می تونیم داشته باشیم؟ تازه اونم از نوع بزرگونش؟! فراموشش کن.
خودش را جلو می کشد و به نوشیدنی در دستم خیره می شود:
-ولی تو که خوردیش…رشوه می گیری کارم و راه نمی ندازی؟ درضمن من اصلا هم بهت…
سرفه ای می زند:
-بی خیال…!
همان مهیار است. شوخ و پر طعنه…
جرعه ی دیگری می نوشم:
-باید اول چیزی که می خواستی می گرفتی، بعد رشوه می دادی. قانونش اینه دیگه.
خم می شود و خیلی راحت، نوشیدنی را از دستم می گیرد، آن را روی میز می گذارد و جدی می شود:
-خبرش رسیده نسیم جدیدا شیشه می زنه. آره؟
این چیزی بود که می خواست راجع بهش با من حرف بزند؟ من چقدر خرم!
-درست شنیدی عزیزم…نسیم شیشه می زنه. نگو نصیحتش کنم چون از هر راهی رفتم جواب نداد.
نفسش را حرصی و با شتاب بیرون می دهد:
-همین؟؟ نصیحتش کردی؟ مگه بهترین دوستت نیست؟ تو که خودت گرفتاری باید خوب بدونی چقدر آدم و بدبخت می کنه. باید جلوش و بگیری.
کامل به سمتش بر می گردم و با توپ پری می گویم:
-چیکار کنم خب؟ زندونیش کنم؟ راه باز جاده دراز…اوناهاش داره وسط می رقصه. برو بگیر تا می خوره بزنش. هر کار می خوای بکن…
خم می شوم سمتش:
-ولی این راهش نیست.
نگاهش بین اجزای صورتم می گردد. سرش را عقب می کشد:
-پس راهش چیه؟
-راهی نداره…باید خودش بخواد. لااقل منی که دارم برای ترک کردنش دست و پا می زنم و هر روز بیشتر فرو میرم می دونم که تا نخواد راهی نیست.
به نسیم که وسط می رقصد، خیره می شود:
-می خوای ترک کنی؟
قلبم تند تند می زند. از اینکه راجع به خودم پرسیده، تمام وجودم داغ می شود و حس شیرینی در دلم می نشیند.
نفس لرزانم را که بوی هیجانش عالم را برداشته، زیر لبی، بیرون می فرستم. مهیار تمایلش برای ادامه پیدا کردن این مکالمه را نشانم داده.
چشم هایم را روی هم می گذارم و صادقانه می گویم:
-یکی از بزرگ ترین آرزوهام اینه!
پلک هایم که باز می شوند…نگاهم در نقره ای بی حد و حصر نگاهش گم می شود. لب که می زند نگاهم ناخودآگاه روی لبش میفتد:
-خوب پس چرا ترک نمی کنی؟
آهی می کشم و مشغول بازی با دامن لباسم می شوم:
-تو حرف راحته…
برق نگاهش، سوسوی ستارگان را بی نور می کند:
-همین الان گفتی آدم فقط باید خودش بخواد.
-من این و در مورد نسیم گفتم…من و با اون مقایسه نکن.
کلافه دستی به پیشانیِ صافش می کشد و صدایش را کمی بالاتر می برد:
-میشه انقدر جوابای کوتاه تحویلم ندی؟! منظورت چیه که در مورد نسیم گفتی؟
-نسیم با من فرق می کنه چون اون یه عالمه دلیل واسه زندگی کردن داره! خانواده، زندگیِ درست و حسابی، از همه مهم تر هدف!
-تو خانواده ی نسیم و نمی شناسی. دختررو ول کردن به حال خودش و اسمشم میذارن تجدد…روشن فکری…!
پوزخندی می زند و نگاهش را از من می گیرد:
-گاهی اوقات فکر می کنم همون پدر مادرای سخت گیر گذشته، خیلی بهتر بودن.
دوباره که چشم به من می دوزد، حس غریبی در بند بند وجودم می پیچد:
-بهانه هات واقعا بچه گانه ان…من یکی که قانع نشدم. بخاطر خودت ترک کن…چی از خودت مهم تر؟ همیشه، توی همه چیز خودت و اول از همه قرار بده. به نظرت انگیزه ی کمیه؟
تعجب می کنم. از مهیار شوخ و بی خیال این حرف ها بعید است. این رویش را ندیده بودم…!
مرا که در فکر می بیند، ضربه محکمی روی رانم می زند. جیغی می کشم و با دست روی پای سوزناکم را می مالم:
-چه خبرته؟ پام در اومد!
با صدای بلندی قهقهه می زند و با سرخوشی می گوید:
-همچین رفتی تو فکر گفتم نکنه یوقت مرده باشی. راجع به حرفام فکر کن…من خودم با نسیم صحبت می کنم، تو هم سعی کن کمکش کنی! فقط می خواستم مطمئن شم، درست شنیدم.
با این حرفش می فهمم، قصد رفتن دارد ولی من اجازه این کار را به او نمی دهم…خدا می داند، چند ماه طول می کشد، تا دوباره بتوانم هم صحبتش شوم.
درحالی که نگاهم به پای سرخ شده از ضربه اش است، سریع می گویم:
-یه سوال بپرسم؟!
او که می خواست از روی مبل بلند شود، بر می گردد سمتم:
-سوال؟
پاهایش را باز می کند و با ژست راحتی روی پشتی مبل ولو می شود:
-اول برام یه نوشیدنیِ درست و حسابی بیار تا به سوالت جواب دم.
گوشه ی چشمی برای ژست شاهانه اش نازک می کنم:
-من برای هیچ کس نوشیدنی نمی گیرم…مخصوصا که اگر برای باج دادن باشه.
-اصلا عادلانه نیست. من با دست پر اومدم پس تو هم باید یه چیزی بهم بدی!
یک ابرویم بالا می رود و به کوکتل صورتی رنگ خیره می شوم. تا می خواهد رد نگاهم را بگیرد، سریع خم می شوم و نوشیدنی را مقابل او می گذارم:
-بیا اینم باج…بپرسم؟!
قاطع می گوید:
-نــه! من دهنی نمی خورم…باید بری یدونه دیگه بریزی یــا…
وسط حرفش می روم. از «یا» گفتنش مشخص است چیزهای خوبی نمی خواهد:
-ببین من از این گوشش خوردم…تو از این ور بخور. بپرسم؟
دستم را لبه ی گیلاس می کشم، آن را جلوتر می گذارم و با چشم و ابرو بهش اشاره می کنم.
-راه نداره…من اصلــا دهنی نمی خورم.
آن رویم بالا می آید و مخم سوت می کشد، بی ادب می شوم و پرکنایه می گویم:
-لااقل اینارو به یکی بگو که قبلا زبونت و نکرده باشی تو حلقش…به جهنم که نمی خوای جواب بدی!
از کنارش بلند می شوم و می خواهم بروم که خندان مچم را می چسبد. عصبی و تند نگاهش می کنم و در حالی که سعی دارم مچم را بیرون بکشم جیغ می زنم:
-دستم و ول کن!
با حرکت کوتاه دستش مرا وادار می کند دوباره بنشینم. البته این بار روی رانش میفتم…با یک دستش مرا که دست و پا می زنم از شرش خلاص شوم، روی پایش نگه می دارد و با دست دیگرش،کوکتل را بر می دارد:
-یادم به زبونِ نبود…راست می گی.
همانطور که می خندد، گیلاس خالی را روی میز می گذارد. چشم های خندانش را که انقدر نزدیک به خودم می بینم، ضربان قلبم تند تر می شود. نگاهم را پایین می کشم و به رگ آبی گردنش خیره می شوم. پایم را روی رانش عصبی تکان می دهم و با آب دهانم درگیرم، تا بلکه بتوانم پایین بفرستمش.
با فشار دستش حرکت ریتمیک پایم را ثابت می کند:
-سوالت و بپرس!
با تاخیر جواب می دهم:
-اینطوری نمیشه…
-چرا؟
نفسی که برای گفتن همین «چرا» کشیده مستقیم به پیشانی ام می خورد و داغش می کند. من من کنان و دستپاچه در حالی که با خودم درگیرم جوابش را می دهم:
-خُ…خب…راحت…نیستم…
هنوز حرفم تمام نشده که موزیانه می خندد، از زیر بغلم می گیرد و روی مبل می نشاندم:
-خوبه؟ حالا بپرس…
در کمال بهت و حیرت می فهمم که سوالم را فراموش کرده ام. هرچقدر فکر می کنم، یادم نمی آید چه می خواستم بپرسم. از این همه دستپاچگیِ من فقط بلند می خندد. از همان خنده هایش که از شدت جذابیت مو را به تنم سیخ می کند.
-یادت رفت؟
چشم غره ای به تفریح جا خوش کرده کنج نگاهش، می روم:
-همش تقصیر توئه دیگه…
چشم هایش را گرد می کند و شاکی می پرسد:
-تقصیر من چیه؟
جوابی به حرفش نمی دهم و از اینکه دستم برایش رو شده دلخور و عصبی به مبل تکیه می دهم.
اعصابم بهم ریخته و فکر می کنم که او دارد کنترل شرایط و حتی مرا در دست می گیرد…سکوتم را که می بیند، امتدادش را می گیرد و او هم نگاه به بقیه می کند.
واقعا یادم رفته چه می خواستم بپرسم. عصبی ضربه ای روی تشک مبل می زنم و دست هایم را مشت می کنم. از ضعفی که در مقابل مهیار دارم می ترسم.
صدای سوت بلندش توجهم را جلب می کند.
-عجب پاهایی!
نگاهش را دنبال می کنم و چشمم روی دختری که از مقابلمان می گذرد، میفتد. دخترِ موطلایی متوجه سوت مهیار می شود. نگاه خمارش را به ما می دوزد و لبخند معنی داری به مهیار می زند.
حرصم می گیرد و دست مشت شده ام، روی مبل چنگ می شود و پارچه اش را از زور حسادت در مشتم می فشارم. مهیار گوشه لبش را می گزد و درحالی که نگاه از دختر نمی گیرد، از روی مبل بلند می شود:
-گلاره خوب شد دیدمت و باهات حرف زدم. تو هم زود این دختره ی مست و از وسط جمع کن ببر خونشون.
چیزی در تنم فرو می ریزد. من هم فشنگی از روی مبل بلند می شوم. زنگ های خطرم می زنند. از اینکه قبلا یک بار او را از خودم دور کرده ام…آن هم تا این حد که بی توجه به حضور من چشمش دنبال دیگری باشد، از خودم متنفر می شوم.
می دانم باید کاری کنم تا توجهش را به من بدهد، سریع و هول زده می گویم:
-مهیار خودت باید ببریش…من نمی تونم نسیم و تنها ببرم خونش. باید کمک کنی!
چند لحظه مرا نگاه می کند و بعد دوباره دختری که گوشه ای ایستاده و با گیلاسی در دست او را فرا می خواند، دوباره مرا می نگرد و دوباره او را…نگاهش همینطور می گردد. روی من ثابت می ماند.
دستی به پیشانی اش می کشد و کلافه می گوید:
-خیلی خوب…می برمش.
نفس راحتی می کشم که از چشم مهیار دورنمی ماند. آن را بابت راحتی خیالم از طرف نسیم می گذارد و با لحن خودشیفته ای می گوید:
-اصلا انسان دوستی رو حال می کنی؟!
تا حدودی آسوده می شوم ولی پرنده ی نگاه جذاب و خواستنیِ مهیار هنوز به سوی دختر پر می کشد. فکری به ذهنم می رسد. مهربانی را چاشنی لبخندِ مرموز گوشه ی لبم می کنم.
چند قدم جلوتر می روم. می بیند و توجهی نمی کند…غافلگیرانه سرم را جلو می برم. نگاهم به زخم گوشه ی لبش که از دو-سه هفته ی پیش هنوز به طور کامل ترمیم نشده، خیره است.
گوشه ی لبش را به نرمی و عمیق می بوسم. یک دستم را روی صورتش می گذارم، با انگشت شست گونه اش را نوازش می کنم و چهار انگشت دیگرم زیر گوشش ثابت می شوند. دست دیگرم روی سینه اش می لغزد.
سرم را آرام عقب می کشم و گونه ام روی زبریِ ته ریشش کشیده می شود. نگاهش دیگر صد در صد با من است. مات و مبهوت چشم به من دوخته و تند نفس می کشد. کوبش قلبش زیر دستی که روی سینه اش گذاشته ام، تا حد قابل ملاحظه ای زیادتر شده.
با چند قدم فاصله ام را از طوسیِ حیرانِ نگاهش زیاد می کنم، دستم را از روی سینه اش بر می دارم و می گویم:
-بابت انسان دوستیت بود…الان نسیم و آماده می کنم تا ببریش.
رو از چهره ی برق گرفته و بهت زده اش، می گیرم. همانطور که پشت به او می روم لبخند روی لبم پررنگ و پررنگ تر می شود.
پس هنوز هم درگیر همان احساسات است…حسش کردم. با چشم های خودم دیدم که برایش نمردم…برخلاف چیزی که خودش گفت، حالش از من بهم نمی خورد.
نسیم را با هزار جور مکافات آماده می کنم و لباس هایش را به تنش می کنم. حسابی مست است و جیغ می کشد. انگار جای من و او عوض شده.
حسام را فحش می دهم و نفرینش می کنم که دختر بیچاره را به چه فلاکتی انداخته. یعنی واقعا ارزشش را دارد؟ که نسیم خودش را نابود کند؟ ان هم برای چنین ادم پست فطرتی! حیف که حرف توی گوشش نمی رود.
حاضر و آماده نسیم را تا جلوی در می برم. مهیار بوقی می زند و ماشین را جلوی پایم روی ترمز می زند.
شیشه را پایین می کشد و آرنجش را روی لبه ی پنجره می گذارد:
-بذارش پشت…خودتم سوار شو می برمت.
می خواهم مخالفت کنم که تلخ و تند می گوید:
-بحث نکن که حسابی ازت شکارم.
لب و لوچه ی آویزانم را جمع می کنم و از شدت سردیِ کلامش لرزم می گیرد. نسیم بی حال را روی صندلیِ عقب می گذارم، به محض اینکه می نشیند، سرش روی گردنش می افتد و خوابش می برد.
با قدم های مردد می روم و کنارش می نشینم. نمی دانم چرا جسارتم پر کشیده. مهیار که تند و تلخ می شود، من هم ناخودآگاه درلاکم می روم. شوخی ها و سربه سر گذاشتن های مداومش را بیشتر دوست دارم.
اصلا درک نمی کنم، از چه چیزی شاکی شده؟ یک بوسه ی ساده و کوچک گوشه ی لبش بود. فکر می کنم همچین ساده ی ساده هم نبود ولی به هر حال دلیل بر عصبانی شدن مهیار نمی شود.
هیچ نمی گوید و هیچ نمی پرسم. هراز گاهی به نیم رخ شاکی اش خیره می شوم و بیشتر در حیرتِ این رفتار های ضد و نقیضش فرو می روم.
نسیم را بدون اینکه مهیار پیشنهادی برای کمک کردن بدهد، روی دوشم می کشم و به خانه اش می برم. پدر و مادرش طبق معمول نیستند. خدمتکارشان نسیم را از من تحویل می گیرد و او را که نیمه بیهوش است داخل می برد.
دوباره کنار مهیار می نشینم…نهایت جراتم را به کار می برم، سعی می کنم، اهمیتی به قیافه ی تخسش ندهم و می گویم:
-می تونم خودم برم مهیار! می دونی از خونه ی من تا قلهک چقدر راهه؟ خودم برم بهتره…معطل نمیشی…
نمی دانم دیگر باید چه چیزی به آخر حرفم ببندم برای همین موتور فکم خاموش می شود و خیره به صورتش، سکوت می کنم.
نگاهش هنوز به رو به روست، لحظه ای کوتاه و گذرا نگاهم می کند و محکم و قاطع می گوید:
-من یه پیشنهاد بهتر دارم…امشب میریم خونه ی من…!
کمی طول می کشد تا پیام حرفش از گوشم به رشته های عصبی و سپس مغزم برسد. چشمانم را گشاد می کنم و می خواهم مخالفت کنم ولی سریع و اخطار آمیز می گوید:
-گلاره فقط کافیه بگی نه تا ببینی چطوری اون گردن ظریف و عروسکیت و می شکونم.
ولُم صدایش تا حد زیادی بالا می رود و در فضای بزرگ ماشین می پیچد:
-من و اسکل کردی؟ چهار ماهه از زندگی افتادم…خسته شدم شبا به جای یه دختر دو تا می برم تو تختم…همیشه اونجایی، هرکارم می کنم بندازمت بیرون فایده ای نداره. می دونی چرا؟
منتظر من نمی ماند و چند بار به با انگشت اشاره به سرش می زند:
-چون اینجایی…همیشه توی فکرمی. روز اولی که دیدمت گفتم این همین امشب مال خودم میشه، ولی چهـــار ماه شد گلاره! چهار مـــاه! حتی یه دوره هم قید همه چی و زدم و افتادم دنبالت. قدم به قدم اومدم، گفتم شاید بتونم راضیت کنم. وقتی می دیدم دیگه هیچی راضیم نمی کنه بیخیال همه چیز شدم و افتادم دنبالت. حالا که اوضاع بهتر شده…حالا که باور کرده بودم تو واقعا نمی خوای، طاقچه بالا نمی ذاری و واقعا من و نمی خوای و کاری ازم برنمیاد دوباره شروعش کردی! من که مسخره ی دست تو نیستم…تا حالا هیچ دختری به خودش اجازه نداده اینطوری بازیم بده.
صدایش را پایین تر می آورد:
-دیگه منتظر نمی مونم تو تکلیفم و مشخص کنی…امشب خودم تکلیف جفتمون و مشخص می کنم.
امکان ندارد…محال است امشب با دلش همراه شوم. محال است همراهش شوم. اگر انقدر زود تسلیم خواسته اش شوم، مثل همیشه…مثل همه…او هم می رود. ولی من نمی گذارم رفتنی شود. نباید بگذارم…
ناباورانه سرم را تکان می دهم:
-معلوم هست داری چی می گی؟ چرا یه بوسه ی کوچیک و جدی می کنی؟
فریاد می زند:
-فقط بوسه نیست گلاره…مشکلم تویی. خودت…کل وجود و هیکلت. مشکلم تویی و باید امشب مشکلم و حل کنم.
نفسم حبس می شود و به خواهش میفتم…مهیار مصمم است. این حالت مردان را خوب می شناسم:
-تو رو خدا مهیار…همین جا پیادم کن…نمی خوام باهات بیام. اصلا غلط کردم…هرکاری کردم، غلط کردم. دیگه از دو فرسخیت هم رد نمیشم…قول میدم مهیار.
خنده ی عصبی و بلندی می کند:
-دیگه دیره خانوم…خیلی هم دیر شده.
پوفی می کشم و عصبی به جان پوست لبم می افتم. دل توی دلم نیست و قلبم تند می زند. نمی فهمم چطور مسیر را طی می کند…سرعتش زیادی بالا بود ولی من اصلا متوجه هیچ چیز نشدم.
در پارکینگ را با ریموت باز می کند. ماشین را داخل می زند و من نگاهم پشت درهای بسته ی خانه اش می ماند.
در را که برایم باز می کند خودم را عقب می کشم:
-پیاده نمیشم…می خوای چیکار کنی؟ پیاده نمیشم.
در را باز تر می کند:
-پیاده نمی شی؟ مگه دست خودته؟ اصلا مگه من نظر تو رو پرسیدم که به خودت حق انتخاب دادی؟
انگشت اشاره اش را جلوی چشمم می گیرد:
-زود بیا پایین تا اون روم و بالا نیاوردی! من اصولا آدم شوخ و آرومیم ولی وای به روزی که اون روم بیاد بالا. حالا یا خودت بیا پایین یا اگر نیومدی عواقبش با خودته.
آب دهانم را به زور قورت می دهم. گلویم خشک خشک شده و قلبم توی دهانم است…قشنگ تپشش را توی گلویم حس می کنم…
از انقدر تغیر و جدی بودنی که در نگاهش می بینم می ترسم و بدون زدن حرفی، آرام و سر به زیر پایین می آیم. به محض اینکه پیاده می شوم، در را می بندد. دستش را دور شانه ام می پیچد:
-آفرین خوشگل خانوم…می دونستم دختر عاقلی هستی!
دستش را به زور از دورم باز می کنم. اصراری برای دوباره پیچیدنش به دورم نمی کند. فقط دنبالم می آید و وارد آسانسور می شود.
انگشتش را روی طبقه ی سیزده می فشرد و من در دلم لابه می کنم:
-خدایا سیزده نه…سیزده نحسه…!
می دانم که خودم با پای خودم دنبالش آمدم ولی واقعا از این روی مهیار می ترسم. به معنای واقعیِ کلمه از او می ترسم. نگاهی به چهره ی سرخ شده ام در آینه می اندازم و دستی روی گونه ام می کشم.
اینطور نیست که واقعا مهیار را نخواهم…رابطه ی جدی با او را نخواهم…ولی زمانی که فکر می کنم، وقتی به مرادش برسد، مثل همه ترکم می کند، دیوانه می شوم. و این حقیقتی است تلخ…همه فقط می آیند و خیلی زود می روند…!
مهیار کلید به قفل می اندازد و در را باز می کند. نگاه چشمانش می کنم…مثل چند دقیقه پیش طوفانی نیست. نگاهش می گوید که مهیار همیشه شده. شوخ و مهربان…!
جرات می گیرم و یک قدم عقب می روم:
-نمیام تو!
مهیار لبخند شیطنت آمیزی می زند و به سمتم می آید. مرا از روی زمین می کند و روی دستانش، بلندم می کند. درحالی که دست و پا می زنم از آغوشش بیرون بیایم مرا داخل می برد و همانطور خندان می گوید:
-مگه دست خودته؟ اصلا تو از اولم جات همین جا، تو بغل من بود.
دندان قروچه ای می کنم:
-واقعا که…مهیار بذارم زمین…می خوام برم.
نوک دماغم را گاز می گیرد:
-کجا می خوای بری از اینجا بهتر؟
دارد خامم می کند…خوابم می کند. از گرمای آغوشش خمار می شوم و آرزو می کنم، کاش این آغوش برای من می شد. نه فقط امشب…برای همیشه!
در اتاق خواب را که با پایش باز می کند، هشیار می شوم. باز هم دست و پا می زنم و پاهایم را به لولای در بند می کنم:
-نمی خوام مهیار…چرا زورم می کنی؟!
در حالی که سعی می کند، پاهای قفل شده ام را آزاد کند، کلافه می گوید:
-خودت و گول نزن گلاره. خودتم می خوای…من به اندازه ی موهای سرم که ماشالله کمم نیست رابطه داشتم، مطمئن باش فرق دختری که واقعا نمی خواد و دختری که تلاش میکنه و با خودش درگیره که نخواد و می دونم.
از این همه زرنگ بودنش بیشتر کلافه می شوم و او از این کلافگی استفاده می کند. در حالی که مرا عمودی تر می کند، از در می گذرد.
جیغ می کشم و اینبار من هم مثل او خنده ام می گیرد. دستم را سمت دستگیره می برم تا دوباره مانعش شوم ولی سریع دستم را در هوا می گیرد و روی سینه اش قفل می کند:
-زرنگ بازی درنیار.
در را با فشار پایش می بندد و قفلش می کند…کلیدش هم مستقیم می رود، توی جیب شلوارش و نگاه حسرت زده من به دنبالش…محال است زورم به او برسد و بتوانم کلید را پس بگیرم. کار خودم را تمام شده می دانم. تحملم هم تمام شده…
بوی عطرش که مستقیم از روی سینه و زیر گردنش مشامم را نوازش می کند، به من می فهماند، قوایم برای مخالف کردن به سرعت رو به تحلیل است.
مهیار نگاه نا امید مرا می بیند و می خندد:
-نترس جوجو فقط محض احتیاط بود…آخه تجربه ثابت کرده، هر وقت باور می کنم گرفتمت، مثل فشنگ از دستم در میری.
مرا روی تخت می گذارد و خودش هم می نشیند. هنوز مرا گرفته تا از دستش فرار نکنم…کاری که خودم هم مطمئن نیستم، دیگر قادر به انجامش باشم.
با یک دستش کتش را در می آورد و روی مبل می اندازد. نگاهی به من که درگیر با خودم، رو به رویش نشسته ام، می کند و می گوید:
-بلاخره توهمِ بودنت واقعی شد.
دستی روی بازوهایم می کشد:
-وقتی می تونم لمست کنم یعنی خودتی! یعنی بلاخره اینجایی!
از اعتراف صریحش…از این همه خواستنش در شگفت می شوم. سرم را می چرخانم، رو از او می گیرم. می دانم سرخِ سرخ شده ام. نگاه به عکسِ ماه، چسبیده به سقفِ آسمانِ بنفش می اندازم و نفس عمیقی می کشم.
لغزش دستش را روی دکمه های مانتویم حس می کنم. تک به تک بوسه هایش به روی گلویم را حس می کنم ولی من به ماه نگاه می کنم.
مانتو از تنم خارج نشده که دست مهیار را پس می زنم، از دو طرف به لبه های مانتویم چنگ میزنم و بدون بستن دکمه هایش به هم نزدیکشان می کنم. با خواهش و تمنا نگاهش می کنم:
-این کارو نکن.
نگاهش از چشمانم روی لبم می افتد و سرش را نزدیک می کند، دستانم را می گیرد و کنار می زند. مانتو را از تنم خارج می کند و مرا در آغوشش می گیرد. موهایم را عمیق و بی وقفه بو می کند و دستش را رویشان می کشد:
-متاسفم گلاره…متاسفم…ولی نمی تونم.
ل.ب هایم را که گرم و طولانی می ب.وسد، من هم آخرین زورم برای رهایی ته می کشد. این بوسه از آن هایی است که وادارم می کند، باور کنم، تا به حال این چنین خوشحال نبوده ام.
همراهش می شوم…جهان می خوابد. زمین در دستانمان است و زمان گویی از حرکت می ایستد.
نمی دانم ساعت چند است…مهیار چند بار صدایم زد و من وانمود کردم، به خواب بودن. ولی بیدارِ بیدارم. حس بدی تمام وجودم را می آزارد. احساس ترد شدن…! برای اولین بار از اینکه ترکم کنند وحشت دارم. قطره قطره اشک از چشمم روی بالشت سپید می ریزد و پتوی توی مشتم را چنگ می زنم، تا صدایم به گوشش نرسد.
مهیار از روی تخت بلند می شود و به سمت حمام می رود. با کلافگی چشم هایم را محکم روی هم می فشارم. این حس بد چنان می خورتم که می خواهم زمین و زمان را که مرا دیشب خواب کردند، به هم بریزم.
می خواهم حالا که به مرادش رسیده، اگر خواست برود مانعی نداشته باشد. اگر بخواهد برود، بهتر است همین حالا برود.
در مردابی دست و پا می زنم و تمنا می کنم، مهیار هرچه زودتر، بیرون بیاید. زیاد منتظرم نمی گذارد…از حمام بیرون می آید، در دل دعا می کنم دوباره به من بپیوندد و کنارم بخوابد…دعا می کنم که چنین کند ولی او موهایش را با سشوار خشک می کند و لباس هایش را می پوشد. بوی عطرش اتاق را برمی دارد. عمیق بو می کشم تا بوی عطرش تا همیشه یادم بماند. نفس های عمیقم، لا به لای قطره های اشک گم می شوند.
هیچ کس در این دنیا مرا درک نمی کند، حس وحشتناکی که دارم را نمی فهمند. احساس ناچیز بودن وجودم را می خورد.
صدای بسته شدن در خروجی که پشتش می آید، صدای گریه ی من بلند می شود. کافی است چشم باز کنم و مثل همیشه روی بغل تختی پول ببینم تا همین جا، خودم را بکشم.
ولی خبری از پول نیست. خدا را شکر می کنم، مهیار با وجود تمام نامردی اش لااقل تا این حد هم خوردم نکرده. نیم ساعتی همانجا گریه می کنم…نه از بین هجوم اشکم چیزی می بینم و نه چیزی می شنوم. در عمق شبی به وسعت دنیا گم شده ام. قبل از اینکه مهیار برگردد، عزم رفتن می کنم.
اگر ماندنم را می خواست صبح به آن زودی بیرون نمی زد…با این کارش به من فهماند بودنم را دیگر نمی خواهد. کاری که کرد یعنی برو…
لباس هایم را می پوشم. دیگر گریه نمی کنم. از خودم برای این احساس لعنتی متنفر شده ام. مانتو و شالم را بر می دارم و در حالی که سعی می کنم، خودم را در اینه نبینم و بیش از این از خودم نفرت پیدا نکنم، در را باز می کنم و بیرون می روم.
نگاه آخر را به تخت می اندازم، «نامردی» زیر لب می گویم و وارد هال می شوم، سر به زیر و غمگین به سمت در می روم.
-صبح بخیر خورشید خانوم.
از صدایی که می شنوم، با وجود آرام بودنش می پرم و در حالی که دستم را روی قلبم می گذارم، نگاهش می کنم. مهیار است. داخل آشپزخانه و پشت به کابینت ایستاده، ماگ مشکی و بزرگی در دستش است و نگاهم می کند.
ناباورانه پلکی می زنم تا از وجودش مطمئن شوم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
متحیر ابروهایش را بالا می برد:
-جـــــان؟! صاحب خونه هم شدی؟ مثل اینکه اینجا خونمه ها!
آب دهانم را قورت می دهم و لباس هایم را در مشتم می فشارم:
-منظورم این نبود…فقط فکر کردم رفتی.
و به لباس های تنش اشاره می کنم. نگاه او روی لباس های توی دست من است:
-آره…این چند وقته همش بیرون غذا می خوردم. خونه وسیله نبود رفتم بخرم. جایی تشریف می بردین؟
نگاهم روی لباس هایم قفل می شود:
-فکر کردم بهتره برم…
از کابینت فاصله می گیرد، ماگ را روی کابینت می گذارد و به سمت یخچال می رود:
-فکرش و هم نکن…اول برو دست و صورتت و بشور…یا خواستی یه دوش بگیر. صبحونه می خوریم، بعدم باید صحبت کنیم.
راه رفته را بر می گردم و وارد اتاق می شوم. فقط آبی به دست و صورتم می زنم و موهای در هم گره خورده ام را شانه می کنم…ناخودآگاه لبخندی روی لبم می نشیند:
-ببین پسره ی وحشی چیکار با موهام کرده.
هرکار می کنم، لبخندم کنار نمی رود. موهایم را می بندم و پیراهن کوتاه و یاسی رنگم را توی تنم مرتب می کنم. با چند تا تک سرفه و وانمود کردن به خونسردی از اتاق خارج می شوم و می روم تا به او بپیوندم، درحالی که از صمیم قلبم ممنونش هستم که تنهایم نگذاشت!
نمی فهمم اگر برگشته بود، من چطور متوجهش نشدم؟ حتما بخاطر اینکه حالم بد بوده و در دنیای دیگری سیر می کردم…!
تا مرا می بیند می گوید:
-کجا موندی پس؟ مردم از گشنگی.
روی صندلی می نشینم و هنوز از گریه ی نیم ساعت پیش، ریز هق می زنم. خودش هم کنارم می نشیند و شیشه ی nutella را جلویم می گذارد. کره، پنیر، عسل، نون تست و شیر گرم با قهوه.
نگاهی به او که شکلات را روی تستش می مالد می کنم، ولی لب به چیزی نمی زنم.
وقتی بی اشتیاقیِ مرا می بیند، تستش را کنار می گذارد و متاثر نگاهم می کند:
-دلخوری جوجو؟ گریه هم که کردی!
چیزی نمی گویم و فقط الکی بغض می کنم.
ناراحت و کلافه می شود:
-ببین من هیچ وقت به خاطر کار دیشبم متاسف نمیشم ولی ازت معذرت می خوام…نباید زورت می کردم…فقط…فقط به نظرم رسید خودتم راضی ای!
چانه ام را می گیرد و مجبورم می کند، نگاهش کنم:
-نبودی؟
به محض اینکه تماس دستش به صورتم می خورد، صحنه های دیشب زنده می شوند…چنگ هایی که توی موهای پرش می زدم…بوسه هایش روی نقطه نقطه ی تنم. آغوش گرمش…نوازش هایش…چیزی نمی گویم ولی کوبش قلبم تند تر می شود.
دستش را پایین می اندازد:
-ببخشید گلاره…می بخشیم؟
ببخشم مهیار؟ ببخشمت؟ از دلخوری نیست که اینطوری ساکتم. از شرمندگی است. شرمندگی از اینکه تو را نامرد خواندم…خوشحالم از اینکه ترکم نکردی.
دستش را پس می زنم و می گویم:
-تو که کارت و کردی بچه پررو…حالا اومدی عذرخواهی می کنی! عجب رویی داری ها!
و زبونم را برایش بیرون می کشم. از تغییر ناگهانی ام شیطان می شود. موهایم را بهم می ریزد و تستش را با زور توی دهانم می کند:
-عجب زبون تند و تیزی داری تو…اینجوری کوتاهش کردم.
تست را گاز می زنم و می خندم. با هم می خندیم و سر به سر هم می گذاریم…به جرات می گویم که امروز صبح بهترین صبح زندگی نوزده ساله ی من است.
فارغ از تمام اتفاقاتی که توی این یک سال افتاده از ته دل با او می خندم.
مهیار از روی صندلی بلند می شود و می گوید:
-من باید برم یونی…دیرمم شده امیدوارم استاد راهم بده. همش تقصیر توئه!
توی بازویش می زنم:
-تقصیر من چیه؟
-آخه می ترسم برم، برگردم فلنگ و بسته باشی.
خوشیِ ملسی توی دلم می دود. نمی خواهد بروم. چی از این بهتر؟!
-نترس بابا نمیرم.
انگشت کوچکِ دستش را جلو می آورد:
-قول بده…
انگشتم را دور انگشتش می پیچم:
-قول میدم…فقط چطوری می تونی من و اینجا تنها بذاری؟! تو که اصلا من و نمیشناسی!
دستم را رها می کند و داخل هال می رود،کت اسپرت و سورمه ای رنگش را می پوشد و می گوید:
-چرا نباید بتونم؟!
شانه ای بالا می اندازم و ته مانده ی قهوه ام را سر می کشم:
-نمی دونم…مثلا نمی ترسی وسایلت و بدزدم؟
می خندد و در حالی که به سمت در می رود پاسخ می دهد:
-نه نمی ترسم…فقط قربون دستت یه لیست از وسایلی که قراره ناپدید شه بنویس بذار که دونه دونه دنبالشون نگردم.
خداحافظی می گوید و می خواهد در را پشتش ببندد که پشیمان می شود و دوباره بر می گردد.
-چیزی رو فراموش کردی؟
وارد آشپزخانه می شود و بالای سرم می ایستد، قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم «آره» می گوید و مرا طولانی و عمیق می بوسد:
-اینو فراموش کرده بودم…چقدر که تو خوش طعمی خورشید خانوم.
این بار دیگر جدی جدی می رود و در را پشتش می بندد.
در را پشتش می بندد و لبخند عمیق روی لب مرا نمی بیند…
* فصل پنجم: در امتداد اندوه *
با کلی چانه زدن، پول قفل ساز را می دهم و در را پشتش می بندم. نفس عمیقی می کشم و به سمت مریم بر می گردم:
-خیالت راحت شد؟ اینم از عوض کردن قفلای خونه!
بغض می کنم و با لحن پر اندوهی ادامه می دهم:
-حالا اگه مهیار بخواد برگرده کلید خونه رو نداره…
مریم با حرکت سریعی، دمپایی لاانگشتی سپیدم را از روی زمین بر می دارد و به طرفم پرتش می کند. تا بخواهم به خودم بیایم دمپایی توی سرم می خورد و جنازه اش، جلوی پایم می افتد.
حرص زده به مریم نگاه می کنم، ولی او با بی خیالی شانه ای بالا می اندازد:
-تقصیر خودت بود…دختره ی احمق هنوزم میگه اگه مهیار بیاد.
لحنش شاکی می شود:
-آخه بی شعور! مهیار اگه می خواست بیاد توی این شیش ماه میومد. بخوادم بیاد می تونه زنگ بزنه در ضمن…واقعا اگر بیاد راهش میدی گلاره؟! بعد از کاری که باهات کرد راهش میدی؟!
شانه ای بالا می اندازم:
-در مورد مهیار چیزی از من نپرس چون وقتی می بینمش همه چیز عوض میشه. خودمم نمی دونم اگر دوباره ببینمش چیکار می کنم.
آهی می کشم…مهیار پاک شدم از یادت…پاک شدم از یادت مگر نه؟!
مریم که جو را غمگین می بیند، ناگهانی می پرسد:
-راستی نفهمیدی کی اومده بود توی خونت؟
می روم و کنارش می نشینم:
-دیگه مطمئن نیستم کسی اومده باشه…خوب من از وقتی شیشه رو ترک کردم خیلی کابوس می بنیم. بعضی وقتا انقدر می ترسم که جیغ و دادم می کنم توی خواب…اولش مطمئن بودم یکی توی خونم بوده ولی الان دیگه نه.
هنوز حواسم پیش وقت هایی است که با مهیار زندگی می کردیم و من شب ها کابوس می دیدم. توی آن دوره خیلی بیشتر کابوس سراغم می آمد و همیشه آغوش مهیار برایم باز بود. انقدر ناز و نوازشم می کرد و توی گوشم حرف های قشنگ می زد تا دوباره خوابم ببرد…ولی حالا!
مریم در حالی که کارت شرکت یزدان را توی دستش می چرخاند می پرسد:
-راجع به یزدان چی؟ نمی خوای پیشنهادش و قبول کنی؟ خوب به هرحال که باید برای خرج و مخارجت بری سرکار…
انگشت های دستم را تک تک می شکانم و جواب می دهم:
-راستش و بخوای بدم نمیاد. سرمم گرم میشه کمتر می شینم به فکر کردن…ولی نمی تونم.
-چرا؟
تند و عصبی جواب می دهم:
-چون من بار اولی که دیدمش نزدیک بود بگیرم بخورمش. شمارم و رو دستش نوشتم و واسش شکلک کشیدم و…
ضربه ای به پیشانیم می زنم و چشمانم را حرص زده می بندم:
-احمقم دیگه…نمی دونم کی می خوام آدم شم! وقتی بهش شماره دادم، اصلا روم نمیشه پیشنهادش و قبول کنم. آدما بعضی وقتا یه کارایی می کنن که بعد ازش عینهو سگ پشیمون میشن، اینم از اون کارا بود.
مریم کارت را روی میز می گذارد:
-بازم میل خودته ولی وقتی بهت پیشنهاد کاری داده یعنی واسش مهم نیست. چرا واسه تو مهمه؟ تازه مگه نمی گی خودش کسی رو داره؟ قشنگ سنگین رنگین برو بیا…قول میدم پشیمون نمی شی قبولش کردی.
گوشه لبم رو به دندان می گیرم:
-من و سنگین رنگین بودن؟ بعید می دونم…ولی حالا ببینم چی میشه.
-فکر نکن بیشتر از دو سه روز منتظرت می موننا! اونام به یه منشی نیاز دارن…خوب فکرات و بکن و زود دست به کار شو!
-خوب حالا تو هم…امروز چه کاره ای؟! بریم یکم بچرخیم؟
از روی مبل بلند می شود:
-نمی تونم…داشتم از مهدکودک میومدم گفتم بهت یه سر بزنم ببینم واقعا قفلارو عوض می کنی یا نه! باید برم درس بخونم.
با لحن حسرت باری می پرسم:
-واسه ارشد می خونی دیگه؟
پالتو و شالش را از روی مبل بر می دارد:
-آره خیره سرم. چه خوندنی همش دارم می گردم.
مریم را تا دم در بدرقه می کنم. همین که در را می بندم آهی می کشم…من هم دلم می خواهد، فوق لیسانسم را بگیرم ولی با این همه دردسر، هیچ زمانی برای درس خواندن ندارم.
مشکلات زندگیِ خودم و تنها گذراندن روزگارم به کنار، از یک طرف نبود مهیار دیوانه ام می کند. از یک طرف هم نسیم اذیتم می کند. ترک دادنش از کوه کندن هم سخت تر است. خوب می دانم پولش که ته بکشد، باز هم سراغ من می آید.
خدا می داند زندگی برایم چقدر سخت است و بار حرف زور از همه بدتر…! شیر زن هم که باشی، وقتی تنها زندگی کنی، باز هم یک جای کارت همیشه می لنگد.
***
نگاهی به سر در ساختمان بلند و مدرن می اندازم…شرکت سرمایه گذاریِ پاکمن و زیرش ریز تر و داخل پرانتز نوشته شده «سهامی خاص.»
دو ساختمان بزرگ و بلند کنار هم که در ساختش معماریِ جالبی خرج شده. ساختمان کوچک و دایره شکلی دو ساختمان بزرگ را به هم وصل کرده. غرق در حیرت از بلندیِ ساختمان دستم را روی شالم می گذارم تا از سرم نیفتد.
نام خدا را زیر لبی می برم و به امیدش وارد ساختمان می شوم. نگاه حراس زده ام رو در پی آشنایی، در فضای بزرگ می چرخانم. رنگ سپید از رنگ های دیگر بیشتر در دیزاین ساختمان به چشم می آید.
به سمت مردی که گوشه ای ایستاده می روم. سرش را داخل پرونده ای کرده و حواسش به اطرافش نیست.
-ببخشید آقا…
نگاه متعجبی به من می اندازد:
-بامنید خانوم؟
-بله…ببخشید کجا می تونم جناب جاوید و ببینم؟
نگاهی به سرتا پایم می اندازد:
-رئیس؟ بعید می دونم همینطوری بتونید ببینیدشون…
سریع بین حرفش می روم:
-قرار قبلی داشتم.
-طبقه ی شونزدهم…کلا فقط دفتر ایشون توی اون طبقست.
تشکر سرسری می کنم و به سمت آسانسور در حال بسته شدن می دوم. طبقه ی شانزدهم همراه مرد جوانی پیاده می شویم.
درست رو به روی آسانسور دیواری قراردارد با در دو دهنه و پنجره های بزرگ و طویل که کرکره ی آن ها مانع دیدن داخل دفتر می شود.
با اینکه این طبقه مخصوص دفتر یزدان است اما چند نفری در حال ترددند. به ناچار از همان مرد جوان می پرسم:
-ببخشید آقا کجا می تونم جناب رئیس رو ببینم؟
مرد که سرش در موبایلش است و لبخند گرمی روی لب دارد، حواسش را به من می دهد ولی همچنان نگاهم نمی کند:
-راستش یزدان الان نیست…برای کاری رفته…
بعد دوباره مشغول گوشی اش می شود. تا می خواهم نفس کلافه ام را از لپ های باد کرده ام بیرون بدهم مرد دوباره نگاهم می کند. لپ هایم را سریع خالی می کنم و او از این حرکت من لبخندی می زند:
-شما خانوم تابش هستید؟
از اینکه فامیلی ام را می داند، شوکه می شوم و فقط با ابروهای بالا رفته، نگاهش می کنم. راه رفته را باز می گردد و رو به روی من می ایستد، دستش را جلو می آورد:
-بنده رادمنش دوست یزدان و سرپرست امور مالی شرکت هستم…شما می تونید فرهان صدام کنید.
در حالی که هنوز متعجبم، با او دست می دهم:
-خوشبختم فرهان خان…پس من نمی تونم جناب جاوید و ببینم؟! آخه خودشون بهم گفتن ساعت هشت صبح اینجا باشم.
دستم را به گرمی می فشرد و جواب می دهد:
-می دونم منم برای همین دنبالتون می گشتم…خوب شد دیدمتون. چون خودش کاری داشت مصاحبه رو به من سپرد.
-مصاحبه؟
لبخند گرمی می زند و مرا به سمت اتاقی می برد:
-نگران نباشید اینا فرمالیتست…به هر حال ما اینجا قوانین خودمون و داریم باید فرم پر کنید. ولی یزدان شما رو از قبل برای اینکار انتخاب کرده.
لبخند پراسترسی به صورتش می پاشم و همراهش وارد اتاق می شوم.
فرمی که به من می دهد را پر می کنم و مدارک لازم را که یزدان مشخص کرده، تحویلش می دهم. همه را لای پرونده ای می گذارد و می گوید:
-خیلی خب…ممنون از اینکه اومدید تا پایین همراهیتون می کنم.
نفسی از سر آسودگی می کشم…اگر می دانستم انقدر راحت است، دیشب با خیال راحت تری می خوابیدم.
داخل آسانسور از او می پرسم:
-راستش و بخواید من نمی دونم یه منشی دقیقا چیکار می کنه…این و به جناب جاویدم گفتم.
سرش را با بی خیالی بالا می اندازد:
-نگران نباشید خیلی زود یاد می گیرید. فقط باید بتونید خوب صحبت کنید…چه پای تلفن چه رو در رو…کارای مهارتی هم مثل تایپ کردن تند…تند نویسی و کار با کامپیوتر. کاردان باشید و کارایی که یزدان ازتون می خواد و درست و دقیق…
بین حرفش می روم:
-میشه یخورده آروم تر بگید…هول شدم.
با صدای بلندی می خندد. خنده هایش مرا به یاد مهیار می اندازد…آه مهیار…!
-گفتم که نگران نباشید زود به کارتون مسلط میشید.
هر دو از آسانسور خارج می شویم. دستش را بار دیگر جلو می آورد:
-به زودی باهاتون تماس می گیرم و مشخص می کنم از کی کارتون و شروع کنید.
دستش را می فشارم:
-ممنون بابت کمکتون.
دستی بین موهای روشنش می کشد:
-کاری نکردم که…به امید دیدار.
از در شرکت که بیرون می آیم، انگار تازه می توانم نفس بکشم:
-اینم از این.
از آسانسور خارج می شوم و نگاهی به ساعت می اندازم…
شش صبح است و مطمئنم یزدان هنوز نیامده. همانطور که دسته گل در دستم است، از کنار میزم می گذرم و به سمت دفترش می روم.
با کلید در دفتر را باز می کنم. دسته گل بزرگ را روی میز نیم دایره و بزرگ یزدان که نصف چوب و نصف شیشه ایست می گذارم. گوشه ی اتاق چندتا مبل سفیدِ ال مانند چیده شده با میز پایه کوتاه دایره شکل وسط مبل ها…گلدان بزرگ و کریستال را از روی عسلی برمی دارم و گل های رو به پژمردگیِ داخلش را با گل های تازه و خوش بود که بویشان مدهوشم کرده، عوض می کنم.
یزدان علاقه ی زیادی به چیز های طبیعی دارد، چند درخچه ی تزئینی و زیبا در گوشه گوشه ی دفترش به چشم می خورد. از روز اولی که دفتر یزدان را دیدم، عاشقش شدم. واقعا طراحی داخلیِ فوق العاده ای دارد.
چشم از آن همه تجمل می گیرم، برق ها را یک به یک روشن می کنم و برای عوض شدن هوای داخل دفتر بزرگش پنجره ی بزرگ و قدی را باز می کنم. قبل از اینکه به هوای صبح گاهی اجازه دخول بدهم، خودم شش های محتاجم را غرق تازگی اش می کنم و با چشم های بسته و خساست زیادی بازدمم را بیرون می فرستم.
از پشت پنجره ی آسمان خراشِ بلند، به تماشای منظره ی صبحگاهیِ شهر تهران می نشینم. خیابان ها کم کم از چرت سنگین شب خارج می شوند و به روی مسافران جاده های پر پیچ و خمِ هر روزشان لبخند می زنند. از این شهر هیچ خاطره ی خوشی جز زندگیِ پنج ساله ام با مهیار ندارم. نگاهم را از زمین به ابرهای تیره رنگ و حجم فزاینده ی آنها می دوزم…امروز بی شک آسمان قصد بارش دارد.
فکر می کنم همان خاطره ی خوشِ با مهیار بودن هم، به لطفِ به پوچی رسیدنش شده، کابوس هر شب و روزم…
این روزها کمتر به مهیار فکر می کنم. کار کردن به عنوان منشیِ یزدان، در چنین شرکت بزرگ و معتبری، برای دختری مثلِ من نهایت خوشبختی است.
از طرفی در همین هشت روز گذشته به شدت به کارم عادت کرده ام. هر روز صبح زود به سفارش یزدان گل می خرم و هوای دفترش را مطبوع می کنم. پنجره را برای عوض شدن هوا به مدت نیم ساعت باز می گذارم…دستگاه مرطوب کننده ی هوا را که گوشه اتاق گذاشته شده روشن می کنم. سپس به کارهای خودم می رسم. منتظر می نشینم تا یزدان بیاید و کارهای روزانه اش را به او یادآوری کنم.
همین دل مشغولی ها باعث شده، تا کمتر نبودِ مهیار آزارم دهد…باورم شده که باید زندگیِ تازه ی خودم را بدون مهیار شروع کنم.
البته به همین سادگی ها هم نیست…به محض اینکه از پیچ کوچه ی آشنایمان می گذرم دلم هوای گذشته ها به سرش می زند…کنترلش دست خودم نیست. چه بخواهم و چه نخواهم باید این فراموشیِ تدریجی را به دست مهربان زمان بسپارم.
خوبی اش این است که زمان برای هیچ انسانی توقف نمی کند. زمان تنها مرحمِ زخم هاست و تنها چیزی که هر کدام از ما نیاز داریم، در رابطه با هر چیزی، زمان است.
چشم از خیابان های رو به شلوغی می گیرم. پنجره را می بندم، دستگاه مرطوب کننده را روشن می کنم و از دفتر خارج می شوم.
پشت میز خودم که با فاصله کمی از آسانسور قرار دارد می نشینم. در حالی که بی حوصله و کسل دستم را زیر چانه ام زده ام، چشمم به ست مبل های مشکی رو به رویم که برای مراجعین چیده شده، خیره می ماند. پلک هایم کم کم روی هم می افتند و نمی فهمم کی خوابم می برد.
با تکان هایی از خواب می پرم و هول زده، به بالای سرم و دستی که روی بازویم قرار دارد نگاه می کنم. سعی می کنم پلک هایی که خودشان مدام رو به بسته شدن می روند را تا آخرین حد ممکن باز نگه دارم، در دم با دیدن فرهان از جا می پرم و سریع روی پا می ایستم:
-سلام جناب رادمنش…
نگاهی به دستش که در هوا مانده می اندازد و درحالی که آن را در جیب شلوارش فرو می کند، می گوید:
-ساعت خواب خانوم…اینجا که جای خوابیدن نیست.
بدون توجه به چشم هایش که حالت سرزنش به خودشان گرفته اند، نگاه دستپاچه و سریعی به دفتر یزدان می اندازم:
-جناب جاوید نیومدن؟
شاکی جواب می دهد:
-نخیـــر…
نفس راحتی که از اعماق شش هایم بیرون می آید و نشان از راحتی خیالم دارد، از چشم تیزبینش دور نمی ماند.
نیشخندی گوشه ی لبان صورتی رنگش را به بازی می گیرد:
-خیلی هم خیالتون راحت نباشه…از کجا می دونید شایدم فهمید به جای جواب دادن به تلفن و رسیدگی به کارها، می گیرید می خوابید.
تکان سختی می خورم و سریع می پرسم:
-می خواید بهشون بگید؟
لیوان داخل دستش را روی میز می گذارد:
-من که نه ولی آدم فوضول تو شرکت زیاد هست. این نسکافر و بخور شاید تونستی چشمات و باز نگه داری…
متوجه می شوم که سر به سرم می گذارد و نگاه پر حرصم را در چشم های مفرحش می اندازم:
-من خوابم نمیاد…
یک وری روی میز کارم می نشیند و دستش را روی پایش می گذارد:
-بله…بله…کاملا از وجناتتون مشخصه.
بعد با دستش شروع به زیر و رو کردن پرونده های روی میز می کند. پوفی می کشم . مقنعه ام را روی موهای آشفته ام مرتب می کنم:
-میشه اینارو به هم نریزید؟
-نه نمیشه.
سعی می کنم دم و بازدم های عصبیم را کنترل کنم و بی توجه به او لب تاپ را باز و سپس روشنش می کنم. از حرص خوردنم لذت می برد و با صدای بلندی می خندد. نگاه پرهراسم را به جستجوی راهروی خلوت می فرستم و وقتی از خالی بودنش مطمئن می شوم، لب به اعتراض می گشایم:
-جناب رادمنش اینجا محیطِ کاره…درست نیست اینجا نشستید دارید با من گپ می زنید.
هر کار می کنم کلمه ی «لاس زدن» را نمی توانم جای «گپ زدن» بگذارم. بین خنده و با حالتی که انگار دستم می اندازد، می پرسد:
-اونوقت شما توی محل کار می گیرید تخت می خوابید درسته؟
گوشه ی چشمی نازک می کنم:
-من فقط داشتم چرت می زدم…
خودم هم از حرفی که می زنم خنده ام می گیرد و همراه فرهان نخودی می خندم. چرت می زدم؟ عمیـــقا خواب بودم!
آسانسور باز می شود و من از دیدن قیافه ی خواب زده ی یزدان لبخند به طور کامل از لبم می پرد و سریع از پشت میز بلند می شوم:
-صبح بخیر قربان!
چرتش پاره می شود و در حالی که دستی به صورتش می کشد از داخل آسانسور بیرون می آید. کروات مشکیِ ماتش راکه کاملا مشخص است با عجله بسته سفت تر می کند:
-صبح شما هم بخیر…
فرهان از روی میز من بلند می شود و به یزدان تیکه می اندازد:
-می خواستی یکم بیشتر بخوابی. زیر چشمات پف کرده این هوا…مثل اینکه امروز کلا شرکت و خواب برده.
چشمکی به من می زند و باعث می شود زیر لبی فحشش بدهم. می دانم که ذاتا با همه صمیمی رفتار می کند ولی می ترسم چوب بی پروایی هایش را من بخورم.
یزدان لبخند نصفه نیمه ای که بیشتر شبیه پوزخند است روی لبش می نشاند و همانطور خواب آلوده به سمت دفترش می رود:
-بامزه بود.
دستی پشت گردنش می کشد و خمیازه اش را بین مشتش پنهان می کند:
-خانوم تابش توی دفترم منتظرم.
من که تازه می خواهم دوباره بنشینم میخ می شوم و دنبالش می روم. از این همه خواب زده بودنِ یزدان در تعجبم…مردی که از روی وسواسش تعداد قدم هایش را هم می شمارد تا زیاد و کم نشوند چطور می تواند با چنین وضعی، آن هم این ساعت سرکار بیاید؟
با همان ذهن درگیر وارد دفترش می شوم. پشت میزش می نشیند و پرونده های روی میز را که کمی کج شده اند صاف می کند:
-می شنوم.
لبم را می گزم، می خواهد برای بگو بخندم با فرهان تنبیهم کند. چه توضیحی دارم تحویلش دهم؟
نگاهی به تابلوی بزرگِ بالای سرش که جلوه ی ویژه ی جالبی دارد می اندازم. دستی به رگ گرفته ی گردنم می کشم و هجوم چندش آور عرق را روی ستون فقراتم حس می کنم:
-چی…چیرو…می شنوید؟
برای اولین بار از صبح نگاهم می کند:
-حالتون خوبه؟ هر روز به چی گوش می کنم؟ برنامه ی امروز و می گم.
ناگهان ضربان اوج گرفته ی قلبم آرام می گیرد و نفس راحتی می کشم:
-آهان…برنامه ی امروز!
چشم از نگاه طلبکارش می گیرم و دفترم را که طبق عادت با خود برداشته ام، از زیر بغلم بیرون می کشم و نگاهی به آن می اندازم.
ابروهایم را در هم می کشم و لیست را بالا وپایین می کنم:
-قربان فقط ساعت سه یه جلسه ی تلفنی، با مدیر اجراییتون توی اصفهان دارید.
به معنای درک حرفم سرش را تکان می دهد:
-خیلی خب…پس تا ساعت سه هیچ کس و توی دفترم راه ندید. جواب تلفنارم نمی دم.
با اینکه از این رفتارهای عجیبش گیج شده ام فقط «چشم» زیر لبی می گویم و رو از او می گیرم.
-خانوم تابش!
از شنیدن فامیلی ام که با نوعی تمسخر ادا شده، دوباره بر می گردم:
-امر دیگه ای هست؟
-جای هرهر و کرکر کردن با همکارا، مخصوصا از جنس مخالف، خارج از دیوارای شرکته…اینارو روز اول بهتون گفتم و از اینکه یه حرف و دوبار تکرار کنم متنفرم.
کف دست های عرق کرده ام را مشت می کنم و به تته پته میفتم:
-ب…ب…بله…حق با شماست.
نگاه طولانی و معنی داری به من می اندازد و به در اشاره می کند:
-بسیار خب…حالا که متوجه شدید می تونید برید.
دو تا پا دارم و دو تا هم قرض می کنم و با قدم های پرشتاب و نامتوازن به سمت در می روم. سعی می کنم عصبانیتم را سر در خالی نکنم تا یزدان شاکی تر نشود.
جای خالی فرهان را که می بینم دست هایم مشت می شوند. شانس آورد خودش فرار کرد وگرنه عصبانیتم را سر او خالی می کردم.
یزدانی که در این هشت روز شناختم هیچ شباهتی به فرشته ی نجاتم ندارد. روز اول آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دوست ندارد، مسائل خصوصی و کاری را با هم قاطی کند و از آنجایی که دیگر هیچ رابطه ی خصوصی ای بین من و خودش نیست، پس روابطمان همان در حد کار می شوند.
بی حوصله و کلافه به ساعت نگاهی می اندازم. هنوز ده دقیقه تا دو مانده. اگر حدسم درست باشد، یزدان داخل دفترش خوابیده…
از جواب دادن به تلفن ها و موکول کردنشان به ساعت سه خسته می شوم و زنگ های بی وقفه اش را بی پاسخ می گذارم.
اجازه نداشتنم برای سیگار کشیدن مزید بر علت شده و شاکی ترم می کند.
هنوز با خودکار توی دستم درگیرم که آسانسور می ایستد و دختر جوانی از آن خارج می شود…
صورت ظریف و زیبایش، نگاهم را به سمت خودش می کشد. موهای مشکی و لختش را باز گذاشته، پالتوی پوست تنگ با یقه ی خزش اندام کوچک و ظریفش را در بر گرفته و با آرایش کامل صورتش را مزین کرده.
از پشت این همه آرایش نمی شود حدس زد، چند سالش است ولی بیست و دو-سه سال بیشتر به او نمی خورد. با قدم های پر ناز و در حالی که کیفش را به آرنجش انداخته جلو می آید. نگاهی سرسری به من می اندازد و عینک مارکش را به سمت بالای موهایش هدایت می کند. به محض دیدن چشم هایش وا می روم. تا به حال چشم های به این درشتی و مخموری با مژه های به این بلندی و تاب داری ندیده بودم.
با انگشت اشاره اش چند بار روی میز ضربه می زند و خطاب به من که همچنان خیره خیره نگاهش می کنم، می گوید:
-یزدان توی دفترشه؟
لهجه ی غلیظ انگلیسی صدایش را پر جاذبه تر کرده…
چند بار پلک می زنم و سعی می کنم خونسرد باشم. لبخندِ گرمی که معمولا به همه ی مراجعین می زنم را تحویلش می دهم:
-سلام خانوم…بله تو دفترشونن ولی گفتن هیچ کس رو…
دختر جوان رو از من می گیرد و باقی حرف در دهانم می ماسد. وقتی می بینم، سرش را بالا گرفته و با همان قدم های موزونش به سمت دفتر یزدان می رود، عصبانی از روی صندلی بلند می شوم و بدون اینکه متوجه باشم جیغ می کشم:
-کجا عین گاو سرت و انداختی پایین میری خانوم؟
چند قدم دیگر را شُل شُل می رود و وقتی حرف من تمام می شود، سرجایش می ایستد. بر می گردد سمتم و دو گوی خارق العاده ی نگاهش، تیری می شوند در نگاه من.
چشم هایش را باریک می کند و یک قدم به سمتم می آید:
-الان چی گفتی؟
تند و عصبی به سمتش می روم و دستم را به کمرم می زنم…این تند خویی ها عوارضِ حال و هوای دو-سه ساعت اخیرم است.
دندان هایم را روی هم می سابم و در حالی که میل عجیبی برای در آوردن چشم های خوش حالتش در خودم می بینم، جواب می دهم:
-همون که شنیدی…حالا هم بفرما بیرون جناب جاوید گفتن هیچ کس و نمی بینن.
یک پلکش می لرزد و برمی گردد سمت دفتر یزدان:
-باید با یزدان صحبت کنم.
به سمتش می دوم، از بازویش می گیرم و برش می گردانم:
-بهت میگم نمیشه بری تو…
سعی می کند بازویش را از دستم بیرون بکشد، ناباورانه و پشت هم پلک می زند:
-داری چیکار می کنی؟ ولم کن…
همانطور که با هم درگیریم یزدان در دفترش را پر صدا باز می کند و من نگاهم دور تا دور سالن را می گردد. همه نگاهمان می کنند.
سریع دست از بازویش می کشم، همان لحظه از شنیدن صدای رعدآسای یزدان چشم هایم محکم روی هم می افتند و گوشم زنگ می زند:
-اینجا چه خبره؟
دختر چانه ی خوش فرم و کوچکش را به لرزش زیبایی درمی آورد و پر بغض می گوید:
-یزدان…؟!
با دستش مرا نشان می دهد و ادامه ی حرفش می شود اشک های درشت و براقی که روی گونه اش می نشیند، من هم که او را مقصر صد در صد می دانم، ناخودآگاه دلم می خواهد برای معصومیت نگاهش خودم را تنبیه کنم. چه رسد به یزدان که خشم نگاهش تمام تنم را می لرزاند.
جوری که او اشک می ریزد انگار ناجوان مردانه ترین ظلم دنیا در حقش شده.
-نینا جان برو توی دفترم منتظر بمون…الان میام.
پس اسم این فرشته ی زمینی نینا است. یزدان هنوز مرا از فیض نگاه غضبناکش محروم نکرده، رو به همه تشر می زند:
-بفرمایید به کاراتون برسید…نمایش تموم شد.
بعد که از متفرق شدن جمع مطمئن می شود، انگشت اشاره اش را تهدیدگر به سمتم می گیرد:
-من و شما باید با هم صحبت کنیم…ولی الان کار مهم تری دارم.
بعد در را محکم و عصبی پشتش و به روی من می بندد. به قدری محکم که بادش توی صورتم می خورد و پایین مقنعه ام را بازی می دهد.
صدای نازک دختر هنوز بلند است:
-چه زن بی ادبی بود…اصلا تو کجا گذاشتی رفتی صبح به اون زودی؟ خیلی بدجنسی! پاشدم دیدم نیستی خیلی ناراحت شدم. من تازه دیروز رسیدم باید می موندی خونه پیشم.
صدای یزدان آرام تر است و مجبورم می کند، سرم را جلو ببرم…
-نینا جان، عزیزم کار داشتم…نمی تونم که شرکت و به حال خودش بذارم! جلسه داشتم. برای همین اینهمه راه و اومدی؟
-نُپ…اومدم بگم باید امشب من و ببری بگردونی.
گوشم را از در دور می کنم و به سمت میزم می روم…باید حدس می زدم دوست دخترِ یزدان جاوید همچین فرشته ای باشد. فقط به نظرم کم سن و سال رسید.
بی شک یزدان حدود سی و دو-سه سال سن دارد و این دختر حداقل ده سال از یزدان کوچک تر است ولی خوب زیاد هم تعجب ندارد. دختر به این جوانی، پولداری و خوشگلی باید هم مردان را به خودش جذب کند…حتی مرد سرسخت و جدی ای مثل یزدان را…!
شانه ای بالا می اندازم، پشت میز می نشینم و آهی می کشم. گاهی اوقات از خودم و وجودم خسته می شوم، آن وقت است که دلم می خواهد خودم را بردارم و بیندازم در سطل زباله!
انگار همیشه دردسر ها را مثل آهن ربا به سمت خودم می کشم. خدایا پس کی از این همه تکرار رها می شوم؟
از صدای بی وقفه ی زنگ تلفن جوشی می شوم و برش می دارم و پر توپ و تشر می گویم:
-دفتر آقای جاوید…بفرمایید؟!
صدای مردی در تلفن می پیچد:
-سلام خانوم…خسته نباشید.
-امرتون؟؟
انگار حجم عصبانیتم را تخمین می زند که صدای بشاشش تا این حد آرام می شود:
-میشه وصل کنید به دفترشون؟
پر غیض می گویم:
-نخیر…مهمون دارن…بعدا تماس بگیرید.
گوشی را محکم سر جایش می کوبم و می خواهم به غر زدنم ادامه بدهم که دوباره زنگ می خورد. حرصی سرم را روی دستم می گذارم و چند بار آن را محکم روی دستم می کوبم. با این وضعی که من پیش می روم، احتمالا تا یک هفته ی دیگر بیشتر مهمان این شرکت نیستم.
امروز دومین باری بود که اخطار دریافت کردم.
با شنیدن صدای تق تق پاشنه ی بلند بوت هایی که ندیده می دانم مال دختر زیبارو است سرم را بلند می کنم. درحال بوسیدن گونه ی یزدان مچش را می گیرم. روی پاهایش ایستاده و گونه های سخت و استخوانیِ یزدان را بوسه می زند.
چشمم را در مردمکش می چرخانم و زیر لبی می گویم:
-یه ذره شرم و حیا هم بد نیستا!
دختر خیره به من وارد آسانسور می شود:
-شب می بینمت یزدان.
بعد مرا خطاب قرار می دهد:
-از فردا دنبال یه کار جدید باش…راستش می خواستم استخدامت کنم برای نظافت خونمون ولی می دونی که…دزد زیاد شده و اعتماد کردن ســـخت…!
یزدان اخطار می دهد:
-نـــینا!
نینا شانه ای بالا می اندازد:
-حالا هرچی.
لبخند دندان نمایش باعث می شود، لبم را بگزم. مطمئنم از زور عصبانیت سرخ شده ام. به شدت سعی می کنم، حرفی به این دخترک لوس نزنم تا دوباره مثل بچه ها گریه نکند. صورتش بین درهای بسته شده ی آسانسور گم می شود و مشت های محکم من بلاخره از لرزش می افتند.
یزدان که نگاهش مطمئن از رفتن عزیزش می شود، بر می گردد سمت من و امر می کند:
-توی دفتر صحبت می کنیم…
گلوی خشک شده ام را بالا و پایین و نفسم را در آن حبس می کنم:
-قربان ساعت سه جلسه…
می فهمد از زیر سرزنش شدن در می روم و اتمام حجت می کند:
-همین الان میای دفتر من…
ناامید از آخرین راه فرارم با قدم های لرزان دنبالش می روم…از این همه ترس، از هرچیزی و هر کسی، نالانم. ولی دست خودم نیست. عادت کرده ام به ترسو بودن…به ضعیف بودن!
معذب داخل می روم و مرددم باید در را ببندم یا بگذارم باز بماند.
-ببندش!
اطاعت می کنم و در را می بندم ولی هنوز هم به همان اندازه معذبم. بستن در که حاجت نمی شود تا از این همه اضطراب رها شوم، بی اراده ناخون انگشت اشاره ام را می جوم.
یزدان دستش را از زیر کتش به کمر می زند و پشت به من، دل به منظره ی دود زده ی شهر تهران می دهد:
-می شنوم…
به همین خاطر است که انقدر از او می ترسم…همیشه حرف هایی می زند که ربطی به موضوع ندارد و مرا دستپاچه می کند.
مثلا قرار بود مرا بازخواست کند و حالا پشت مبارکش را به من کرده، تا حرف هایی که خودم هم نمی دانم چیست را بشنود.
نهایت جراتم را در صدایم می ریزم و پیشکشش می کنم:
-چیرو می شنوید؟
صدایش کلافه است:
-دلیلت برای راه انداختن اون دعوای زننده، اونم جلوی چشم همه…
در ظاهر خونسرد پاسخ می دهم:
-خودتون گفتید کسی رو راه ندم…فقط داشتم دستورتون و اجرا می کردم!
برمی گردد سمتم و با لحن طلبکارانه ای می پرسد:
-من گفتم هرکسی خواست بیاد تو بهش بگی گاو؟؟؟
آب دهانم را قورت می دهم و شاکی از دخترک دهن لق، جواب می دهم:
-تقصیر خودش بود…عصبانیم کرد.
صدایش زیاد از حد بلند می شود:
-عصبانیت کرد؟ آفرین به این همه ادب!
درحالی که پایم را ریتمیک روی زمین می زنم، نگاه از چشمانش می گیریم و دعا دعا می کنم هر چه زودتر تمامش کند. کم کم دارد عصبانیم می کند و نگرانم صدایم را برای او هم بالا ببرم…کنترل اعصابم آن هم بدون حتی کشیدن یک نخ سیگار، از صبح تا به حال، از توانم خارج است.
-باید مجبورت می کردم جلوی همه ازش عذرخواهی کنی، شاید می فهمیدی با هرکسی نباید در حد و اندازه ی خودت صحبت کنی.
کاسه ی صبرم لبریز می شود…چند قدم جلو می روم و من هم صدایم را بالا می برم:
-حق ندارید با من اینطوری حرف بزنید…
پوزخندی می زنم و لحنم پر از رگ و ریشه های تمسخر می شود:
-بعدم بهتر بود از قبل بهم خبر می دادید دوست دخترتون تشریف میارن، زیر پاشون فرش قرمز مینداختم.
جوری نگاهم می کند که مطمئنم اگر دم دستش بودم گردنم را می شکست.. جلوتر می آید و نزدیکم می ایستد. رگه های قرمز، سفیدی چشمانش را خش دار کرده:
-اول از همه صدات و بیار پایین…دوما به من تیکه ننداز من هرکی و بخوام توی شرکتم میارم و اصلا هم بابتش به هیچ کس جواب پس نمی دم. سومم…اینکه…نینا…خواهرمه! واقعا پیش خودت راجع به من چی فکر کردی؟ دوست دخترم؟ اون فقط هیجده سالشه.
چیزی در تنم فرو می ریزد و با ادای هر کلمه از حرف هایش پتک محکمی توی سرم می خورد…به شدت ترجیح می دادم دخترک زیبا دوست دخترش بوده باشد. نمی دانم باید چه بهانه ای برای تند خویی ام تحویلش دهم فقط لب به عذرخواهی باز می کنم:
-من…من…واقعا…قصد نداشتم…که…عذر می خوام…واقعا…متاسفم…
آخر تاب نمی آورم و متحیر می پرسم:
-خواهرتون بود؟!
سوالم را بی جواب می گذارد و پشت میزش می نشیند:
-مجیدی زنگ زد وصلش کن.
نگاهم می کند:
-می دونی که باید بی برو برگرد اخراجت کنم؟ فقط چون خواهرم و خوب می شناسم بهت یه فرصت دیگه میدم. ببین تابش! من می دونم بخاطر نوع آشناییمون نمیشه برخوردامون مثل رئیس و کارمند باشه ولی من خیلی روی این امر اصرار دارم. پس لااقل سعیت و بکن به من مثل رئیست احترام بذاری. هوم؟؟
فقط سرم را تند و عصبی تکان می دهم که یعنی متوجهم.
-خوبه…منتظر مجیدی ام.
در دفترش را که آرام پشتم می بندم، انگار تازه قلبم شروع به تپیدن می کند. با دستم خودم را تند تند باد می زنم و پشت میزم می نشینم.
یک پلکم را نصفه و نیمه باز می کنم و موهای پخش شده توی صورتم، که دیدم را راه راه کرده، عقب می زنم. چنگی می زنم و گوشی را از روی بغل تختی برمی دارم و به محض دیدن ساعت جیغ می کشم.
موقعیتم را درک نمی کنم و فقط می دانم که عجیب دیر کرده ام. ساعت هفت است و یزدان هشت الی نه سر می رسد.
برخلاف همیشه آرایش نمی کنم و فقط دست و صورتم را هول هولکی آب می زنم. یک پاچه ی شلوارم را بالا می کشم و داخل دستشویی می دوم تا برای از بین بردن بوی دهانم، مسواک بزنم. مطمئنم هیچ زمانی برای خوردن صبحانه ندارم. فقط مشمای ناهارم که از دیشب آماده کرده ام را داخل کیفم می گذارم.
موهای هوا رفته ام را شانه می زنم و با کش و کلیپس از شر حجم زیادش خلاص می شوم. تند تند پالتوی مشکی ام را می پوشم و زیپ بوت هایم را در آسانسور بالا می کشم.
با وجود دیر بودن نمی توانم بی خیال مال دنیا شوم و دربست بگیرم…منتظر اتوبوس می ایستم. تا به شرکت برسم دعا دعا می کنم فقط از یزدان زودتر حاضر شوم. یزدان می تواند مشامِ مبارکش را به رایحه ی کمرنگِ گل های دیروزی خوش کند.
کارت می کشم. هنوز ساعت هشت نشده و خیلی ها نرسیدند. فقط چند نفری را در حال تی کشیدن و برق انداختن کفِ سنگ فرش شده می بینم.
با عجله سوار تنها آسانسور ایستاده و غیر مشغول می شوم. نگاهم بین شماره های روی پنل و ساعت موبایلم در رفت و آمد است.
از آسانسور خارج می شوم و با سرِ به زیر افتاده صدای سکوت این طبقه را به گوش جان می شنوم. امیدوارم یزدان هم مثل بقیه هنوز نرسیده باشد. می خواهم برای اطمینان از نبودش وارد دفترش شوم ولی دیدن چیز قرمز رنگی از گوشه ی چشمم مجبورم می کند به بالای میز کارم نگاه کنم.
هرچه نفس در گلویم دارم را با تولید صدای فوق بلندی از حنجره ام حرام می کنم و جیغ بلندی می کشم. گلویم به سوزش می افتد ولی من هنوز جیغ می کشم…
نگاهم روی نوشته ی روی دیوار نشسته و نمی توانم جلوی جیغ کشیدنم را بگیرم…اشک می ریزم…جیغ می کشم و باز هم اشک هایی که صورتم را خیس می کنند!
رنگ قرمزی که فقط یک کلمه را نقش زده، کل وجودم را قرمز می کند و رمق از پاهایم پر می کشد. روی پاهایم می نشینم و به دیوار خیره می شوم.
سرم را در دستم می گیرم و باز جیغ می کشم و چون گوشم خش می افتد، دست روی گوشم می گذارم…
روی دیوار با خون و خیلی بزرگ نوشته شده:
-harlot
حضور کسی را حس می کنم ولی قبل از اینکه بتوانم رویم را برگردانم دستی دور دهانم می پیچد و صدای جیغ های گوش خراش من در دم قطع می شود. سکوت مرگ باری برای چند ثانیه حاکم می شود.
-جیغ نکش…
دست و پا می زنم و سعی دارم خودم را از بند دست هایی که محکم و قدرتمند جلوی دهانم قرار گرفتند، خلاص کنم. مرا آرام بر می گرداند و من از دیدن یزدان شکه تر می شوم. دستش را بر می دارد و هر دو را زیر گردنم می گذارد و صورتم را قاب می گیرد:
-چیزی نیست…آروم باش…!
اشک هایم روی صورتم می چکند و با انگشت اشاره و تته پته کنان به دیوار اشاره می کنم:
-خ…خ…خون!
آبروی خودم را بر باد رفته می دانم. این یک کلمه فقط یک کلمه نیست. یک سالِ شوم از زندگیِ نکبت بارم را به یادم می اندازد.
و حالا که واقعیتم را در قالب یک کلمه بالای میز کارم نوشته اند، من باید چطور آبروی بر باد رفته ام را بخرم؟!
از شک خارج می شوم و تازه از خودم می پرسم، یزدان اینجا چه می کند؟!
مردمک چشمانم را در نگاه نگرانش که روی من ثابت مانده، می گردانم و دستش را پس می زنم:
-تو اینجا چیکار می کنی؟
وقتی می بینم دوباره سعی می کند به من نزدیک شود، سریع چند قدم ناموزون عقب می گذارم:
-گفتم اینجا چیکار می کنی؟ چرا همه جا هستی؟
چشم هایش گرد می شوند و همان جایی که هست می ایستد:
-این چرت و پرتا چیه میگی؟ فکر می کنی کاره منه؟ من برای چی باید همچین کار زشتی بکنم؟
انقدر عقبی می روم که می خورم به میز:
-همون جایی که هستی وایسا!
ناباورانه پلک می زند:
-تمومش کن…من همین الان بعد از تو رسیدم…پایینم هرچی صدات زدم انقدر تند اومدی نشنیدی!
سرش را با حالت تاسف تکان میدهد، ولی من قانع نمی شوم و می گویم:
-بار اولی که دیدمت چی؟ توی اون شب عجیب از بین این همه آدم…اون بار اتفاقی بود الان چی؟ فکر می کنی من…
صدای عربده اش باعث می شود بلرزم و ادامه ی حرف در دهانم بماند.
-گفتم تمومش کن…
از دیدن رگ برجسته شده ی پیشانی اش بیشتر می ترسم و همان اندک رنگ هم از رخم می پرد.
-وااای…رئیس اینجا چه خبره؟
من نگاهم هنوز به یزدان است و از شدت شک نمی توانم نگاه از چشمان عصبانیش بگیرم، ولی یزدان رویش را دلخور از من می گیرد:
-خانوم حسینی ممنون میشم یه لیوان آب قند بیارید برای خانوم تابش.
-ولی قربان این نوشته…
کلام یزدان برنده است:
-همون کاری و که گفتم بکنید.
خانوم حسینی پی حرف یزدان می رود و یزدان به سمت میزم می آید. دیگر جرات نمی کنم لام تا کام حرف بزنم و فقط خودم را کنار می کشم. کنار دیوار می ایستد و دستش را روی کلمه ی بزرگی که مرا این چنین ترسانده می سراند و سپس آن را بو می کند:
-رنگه…اصلا خون که انقدر قرمز نمیشه…من نمی دونم بر چه حسابی گفتی خونه ولی همونطور که حدس می زدم رنگه.
رنگ؟ خدا را هزاران بار شکر می کنم. با اینکه هنوز هم ترس وجودم را می خورد اما همینکه خون نیست جای شکرش باقی است.
لیوان آب قند را از دست خانوم حسینی می گیرم و جرعه ای می نوشم. نفسم سنگین است و سینه ام به سختی بالا و پایین می رود. پنج انگشتم را روی سینه ام می فشارم و لیوان آب قند را به لبم نزدیک می کنم.
یزدان بر می گردد سمتم:
-خب خانوم تابش توضیحتون راجع به این نوشته چیه؟
آب قند در گلویم می پرد و به سرفه میفتم. حسینی چند بار پشتم می زند و من شاکی جواب می دهم:
-چه توضیحی؟
-بالای میز کار بنده که چنین چیز زشتی نوشته نشده…به هر حال باید یه توضیحی باشه…شاید خودتون بدونید چرا…
با بی ادبی بین حرفش می روم:
-توضیحی وجود نداره رئیس…من اصلا نمی دونم چرا یکی باید بخواد همچین شوخیِ مسخره ای با من بکنه.
خوب هم می دانم ربط این کلمه با من چیست و چرا بالای میز کارم نوشته شده ولی درک نمی کنم مگر کسی هم هست که هنوز در زندگی ام باشد و از گذشته ی من خبر داشته باشد؟ تنها کسی که با او از گذشته ام گفته ام مریم است. ولی از او مطمئنم…
هرکس از راه رسید ایده ی جدیدی راجع به نوشته ی روی دیوار داد. فرهان هم به شیوه ی خودش قضیه را فیصله داد و گفت: از من بپرسید من میگم کار یه موش تو شرکته…من خانومارو خوب میشناسم. دخترای شرکت دیدن یزدان منشی جوون و خوشگل استخدام کرده حسودیشون شده…این فقط می تونه کار یه خانومی باشه که به شدت حسودیش شده.
و من چقدر دعا می کردم که قضیه به همین سادگی ها بود…!
همه به حرفش خندیدند و قضیه تا حدودی فراموش شد…هرکس به کار خودش می رسید و کم تر راجع به من پچ پچ می کردند ولی من عمیقا گوشه ی دنجی را می خواستم تا بتوانم یک دل سیر گریه کنم.
می دانستم که باید بروم و از یزدان عذرخواهی کنم ولی پایم یک قدم هم همراهیم نمی کرد. واقعا از حضور صبحش هنوز هم در شک و تردید بودم. هرطور که حساب می کردم روز اولی که دیدمش زیاد از حد عجیب بود.
سایه ای که دنبالم کرد و مرا ترساند. پسرک متجاوز و بعد هم خود یزدان…!
مغزم هنگ می کند و سرم را روی میز می گذارم. حاضر نیستم برای حرف حقی که زده ام از یزدان عذر بخواهم حتی اگر اخراجم کند…از طرفی انقدر که من دردسر درست می کنم شک ندارم به همین زودی ها باید دنبال کار جدیدی بگردم.
چه عذر بخواهم و چه نخــواهم!
حدود یک هفته از آن روز شوم می گذرد و یزدان هنوز هم تصمیمی برای من و نوشته ی بالای سرم که هر لحظه بیشتر عذابم می دهد نگرفته. البته خودم همان روز با اسپری قرمز رنگ رویش را پوشاندم ولی اگر کاملا محو می شد احساس بهتری پیدا می کردم.
خواهر یزدان، قبل از پوشاندن نوشته آمد شرکت و به محض دیدن نوشته ی بالای سرم، نیشخندی روی لب های قلوه ایش نشست و گفت:
-اِ…چه جالب انگار فقط من نیستم که فکر می کنم تو یه هرزه ی عوضی ای!
البته این را آرام گفت و تا یزدان را دید خودش را به آن راه زد و من فقط حرص خوردم. این روزها کارم فقط حرص خوردن است. فکر هم می کنم…زیــــاد! به این بخت بدم فکر می کنم که انگار باید تا آخرین روز زندگی ام تاوان اشتباه کوچکم را بدهم.
همین است دیگر…زن که باشی…تنها که باشی یک آب خوش هم از گلویت پایین نمی رود…
دیگر از شب و روزم چیزی نپرس که خرابم آن هم چه خرابـــی!
به مهیار هم فکر می کنم…مگر می شود به او فکر نکرد؟ به خانه که می رسم تا بخواهم بخوابم پشت هم سیگار دود می کنم…گریه می کنم…به مهیار فکر می کنم و به بخت شومم لعنت می فرستم.
داخل شرکت پشت میز کارم ایستاده ام. فلش را به لپ تاپ می زنم و طبق خواسته ی معاون شرکت یک کپی از الگوریتم ها را داخل دسکتاپ لب تاپم می ریزم. هنوز نوار سبز رنگ کامل نشده که تلفن زنگ می خورد.
آن را بر می دارم و لب تاپ را می بندم:
-بله قربان؟
-تابش بیا دفترم…
امر می کند و سریع قطع می کند. یزدان و خواهر تحفه اش نیم ساعت پیش آمدند و به دفتر یزدان رفتند. واقعا حوصله ی خواهر افاده ایش را ندارم که با همان یک ذره قد و سنش مرا می شورد و در جیبش می گذارد.
بدون اینکه فلش را خارج کنم و برای معاون ببرمش آن را همانجا رها می کنم و پی حرف یزدان می روم.
در می زنم و بدون اینکه منتظر بمانم تا مثل همیشه اجازه ی دخول بدهد، وارد دفترش می شوم. یزدان پشت میزش و خواهرش روی مبل گوشه ی اتاق نشسته، پاروی پا انداخته و یک پایش را عصبی تکان می دهد.
بی توجه به حضور نینا، نگاهم را به زمین می دوزم:
-می شنوم رئیس.
هیچ دلم نمی خواهد بدانم این همه سکوت معنی دار و آزاردهنده برای چیست. موهایم را داخل مقنعه می فرستم و همچنان می ایستم. سعی می کنم نفس کشیدنم از حالت عادی خارج نشود و متوجه استرسم نشوند.
یزدان از پشت میزش بلند می شود، دستش را در جیب شلوار سرمه ای رنگش می کند و به سمت ما می آید:
-در مورد نوشته ی روی دیوار…
نگاهی به نینا می اندازم و دوباره به یزدان نگاه می کنم. دوباره معلوم نیست این خواهر و برادر چه مرگشان شده که دیوار مرا کوتاه تر از همه دیدند و می خواهند کلفت بارم کنند.
عصبی و طلبکار بین حرفش می روم:
-می دونید چیه؟ دیگه بریدم…قبلا گفتم که اون نوشته به من ربطی نداره و اصلـــا هیچ ایده ای ندارم کار کی می تونه باشه ولی اگه می خواید بابتش سرزنشم کنید لطفا خودتون و به زحمت نندازید. فقط اخراجم کنید و با اینکه این و حقِ خودم نمی دونم و واقعا گناهی نکردم ولی بهتر از اینه که مدام بخوام از اینور اونور حرفایی که گاها خیلی خیلی زشتن بشنوم. دیگه خسته شدم…فقط اخراجم کنید و تمومش کنید…
خودم هم نمی فهمم کی اشکم می ریزد.آن ها را عصبی پس می زنم. از اینکه همیشه قبل از حرف هایم اشک هایم می ریزند دلخورم. دلم می خواهد محکم و قوی، جلوی همه بایستم بدون اینکه حتی قطره ای از دل تنگم بریزم ولی نمی شود.
بار حرف زور لهم می کند…قلبم را ذره ذره آب می کند و نتیجه اش می شود اشک هایی که انگار قصد ندارند ثانیه ای مرا به حال خودم بگذارند.
-تموم شد؟
گیج به یزدان نگاه می کنم و با صدای لرزانی می گویم:
-چی؟
-شکایتات؟!
دستش را از داخل جیبش خارج می کند و جلوتر می آید:
-اگر تموم شده باید بگم که داری زود قضاوت می کنی…صدات نکردم که سرزنشت کنم…صدات کردم که…که…
نفسی که بیشتر شبیه آه است بیرون می فرستد:
-نینا قراره ازت عذرخواهی کنه.
نینا که معلوم نیست برای چی در اتاق عینک دودی به چشم دارد، به سختی تکان می خورد و می گوید:
-من از هیچ کس عذرخواهی نمی کنم.
یزدان یک قدم بلند به سمت خواهرش بر می دارد:
-البته که عذرخواهی می کنی…اونم همین الان. ما قبلا راجع بهش حرف زدیم نینا.
نینا سریع و حرصی از روی صندلی بلند می شود و با اینکه نمی بینم حس می کنم از زیر عینکش دارد مرا با نگاهش آتش می زند.
چرا کسی به من نمی گوید اینجا چه خبر است…عذرخواهی؟ البته که حرف های زشتی به من زده ولی من هیچ نیازی به عذرخواهیش ندارم.
نینا با همان صدای نازکش بلند می گوید:
-آره حرف زدیم و منم گفتم که ازش عذرخواهی نمی کنم!
دستم را به نشانه ی «تمامش کنید» بالا می برم و رو به یزدان می گویم:
-چرا مجبورش می کنید از من عذرخواهی کنه؟ من نیازی ندارم ازش عذرخواهی بشنوم.
یزدان قاطع می گوید:
-ولی من نیاز دارم بشنوم…داری نا امیدم می کنی نینا…زود باش ازش عذرخواهی کن.
-همش بخاطر اونه…داری بخاطرش منو کوچیک می کنی! هرچقدر بهت گفتم باید اخراجش کنی گوش ندادی! باید تقاص حرف زشتی که بهم زد و پس می داد.
کلافه از دعوای خواهر و برادری نگاهم از یزدان به نینا و از نینا به یزدان گردش می کند:
-نه اصلا هم راجع به اون نیست…درباره ی توئه. معلوم نیست تبدیل به چجور آدمی شدی که اینطوری با آبروی یه دختر بازی می کنی! اینجا که لندن نیست، تا مدت ها، هیچ کس چنین افتضاحی و یادش نمیره. نینا تو واقعا بهش بدهکاری!
نینا عینکش را از چشمش بر می دارد و روی سرش می زند:
-خیلی خب…
رویش را به من می کند:
-می دونی چیه دختره ی هرزه، ببخشید که بهت گفتم هرزه!
با اینکه تازه حساب کار دستم می آید و می فهمم نوشته ی روی دیوار کار اوست ولی با دیدن چشم هایش چیز دیگری ذهنم را به شدت مشغول می کند.
نینا حرفش را می زند و تند به سمت در می رود، یزدان هم می خواهد دنبالش برود ولی سریع به کتش چنگ می زنم و مانع از رفتنش می شوم. نگاهش از کتش که در دست من کشیده می شود تا چشمانم بالا می آید:
-چیزی شده؟
-اون داره مصرف می کنه؟
گنگ نگاهم می کند:
-چی؟
آب دهانم را قورت می دهم و دست از کتش می کشم:
-خواهرتون مواد مصرف میکنه. چشماش و ندیدین؟ توی مردمکش دو دو می زد…مردمکش هم درشت شده بود. حرکات عصبی پاهاش…پنهون کردن چشمش از دید بقیه! اون نشئه بود.
نگاهش بین در و چشمان من می گردد و پوزخند صداداری می زند:
-ببین می دونم بعد از اتفاقی که افتاد از خواهرم خوشت نمیاد ولی داری زیاده روی می کنی…اون فقط هیجده سالشه!
دست به کمرم می زنم:
-خب که چی؟ هیجده ساله ها مواد نمیکشن؟! مطمئنم یچیزی زده بود!
با دو دستش چنگی به موهایش می زند:
-غیر ممکنه…اصلا چطوری فهمیدی؟ از کجا میدونی آدمایی که مواد میزنن چه شکلی میشن؟!
از سوالش جا می خورم…صد در صد نمی توانم حقیقت را به او بگویم پس می گویم:
-یکی و میشناختم که درگیرش بود…یکی از دوستام.
همچین دروغ هم نمی گویم…عرفان و نسیم هم روزی دوستم بودند هم درگیر مواد!
سرش را به معنای رد حرفم تکان می دهد:
-اصلا با عقل جور در نمیاد. به هر حال خودم حواسم هست. تو هم اگه خواستی یجور اون نوشته رو پاک کن تا یه فکر اساسی به حالش بکنم. باید ببینم از کاغذ دیواری اضافه مونده یه رول روش بکشیم…هرچند که بعید می دونم بعد از یکی دو-سال پیش که کاغذ دیواری کردیم چیزی تو انبار مونده باشه.
از اینکه باورم نکرده دلخور می شوم…همیشه همین والدین خوش باورند که همه چیز را خراب می کنند. فکر می کنند هرکسی می تواند گرفتار شود به جز خانواده ی خودشان.
به هرحال اصرار زیاد را مجاز نمی دانم و بدون زدن حرف دیگری از دفترش خارج می شوم.
به محض اینکه در دفترش را می بندم، فرهان را پشت میز کارم می بینم.
-پای لپ تاپ من چیکار می کنی؟
نگاه خونسردی به من می اندازد و از روی صندلی بلند می شود:
-عجب صندلیِ باحالی داری…فقط داشتم یه سری برنامه های روزانه رو چک می کردم.
به سمتم می آید، نزدیکم می ایستد و جوری صحبت می کند که فقط من بشنوم:
-از یکی از دخترای شرکت خوشم اومده..یزدان می گفت تو برنامه ی کاریِ همه رو تو لب تاپت داری.
این را می گوید و برگه ی توی دستش را نشانم می دهد:
-یه پرینت از برنامه ی بچه ها گرفتم ببینم کی زمان خالی داره باهاش قرار بذارم!
برنامه را در دستش می بینم ولی مطمئنم دروغ می گوید و بهانه ی بچه گانه اش را باور نمی کنم.
با لحن تندی می گویم:
-هرکاره ی این شرکت می خوای باش…حتی بهترین دوست یزدان…ولی باز هم حق نداری به وسایل من دست بزنی. این دلیلای مزخرفتم برای خودت نگه دار. من بابت همه ی چیزایی که توی این سیستمه مسئولم.
ژست بی خیالی می گیرد، رویم خم می شود و گوشه ی لبش را می گزد:
-اگر دست بزنم چی؟ هوم؟ می خوای چی کار کنی خانوم مسئول؟
نگاهی به اطرافم می کنم و قبل از اینکه نزدیکیِ زیادش برایم شر شود، خودم را عقب می کشم. هزاران بار برای ه.ر.ز.گیِ مردان اطرافم من تقاص پس دادم.
زیاد پاپیچش نمی شوم…من که اصلا چیز مهمی هم در لپ تاپم ندارم تا او بخواهد بردارد.
-هرکار می خوای بکن…حالا میشه از سر راهم بری کنار؟ می خوام رد شم.
چند بار با آن قد بلندش، جلویم علم می شود و راهم را می بندد و دست آخر درحالی که بلند بلند می خندد به سمت آسانسور می رود.
دندان هایم را روی هم می سابم و دستانم را مشت می کنم. روز به روز بیشتر از ذات خبیثش نفرت پیدا می کنم.
فلش را می کشم و برای اطمینان لپ تاپ را هم با خودم می برم تا فلش را به نیک زاد، معاون شرکت پس بدهم. در حالی که هنوز به فرهان مشکوکم و برای نینا متاسف به ادامه ی کارهای روزم می رسم.
تا شب فرصت سر خاراندن پیدا نمی کنم ولی بعد از پایان ساعت کاری، مواد شوینده را با خودم تا طبقه ی شانزدهم می آورم و رو به روی دیوار می ایستم.
دستکش دستم می کنم و شیشه پاک کن که جلوتر از همه است را اول امتحان می کنم. هرچقدر که می سابم فایده ندارد. از زور حرص به گریه میفتم و بیشتر می سابم.
من خالی از عاطفه و خشم…خالی از خویشی و غربت…گیج و مبهوت بین بودن و نبودن.
وایتکس را بر می دارم و روی دستمالم می ریزم و روی دیوار می کشم. بدتر پخشش می کند، بخاطر فشار گریه هق هق می کنم و روی زمین می نشینم.
چرا عمر زندگیِ من و مهیار انقدر کوتاه شد؟! با او که بودم…هرچقدرم هم که فشار زندگی رویم زیاد بود دم نمی زدم، حالا که نیست دارم پرپر می شوم و هر تکه ام یک گوشه می افتد.
چرا مهیار؟ بیا و ببین با من چه کردی؟ شده ام جسم ضعیفی که فقط خودش را این سو و آن سو می کشد.
عشق آخرین همسفرِ من مثل تو من و رها کرد…حالا دستام مونده و تنهاییِ محض!
-اینطوری فایده ای نداره. نه اشکات قراره پاکش کنن نه این مواد شوینده.
صدای یزدان را بدون اینکه برگردم می شناسم.
سریع اشک های روی صورتم را پس می زنم و دستم را محکم زیر چشمم می کشم تا اگر سیاهیِ ریملم زیرش ریخته پاک شود.
از روی زمین بلند می شوم و سر به زیر، به سمتش بر می گردم:
-هنوز نرفتید؟ فکر کردم رفتید…
تنها صدای گام های محکمش را می شنوم که به سمتم می آید:
-رفته بودم. فقط چیزی رو فراموش کردم برگشتم.
و من فقط به این فکر می کنم که چرا او همه جا هست! زورکی لبخند می زنم و سرم را بلند می کنم:
-هرکار می کنم پاک نمیشه!
قدم هایش را تند می کند و کنارم و خیره به دیوار می ایستد:
-چون راهش و بلد نیستی!
هنوز از گریه ی شدید فین فین می کنم و مطمئنم صورتم یک دست سرخ شده. با صدایی که آن هم از گریه دو رگه شده می پرسم:
-اصلا راهی هم داره؟
چند لحظه گذرا نگاهم می کند:
-از من می پرسی، میگم کار نشد نداره.
مثل او دستم را به کمرم می زنم:
-خوب چطوری باید پاکش کنم؟
کت سورمه ای رنگ و خوش دوختش را از تنش در می آورد و روی صندلی من می اندازد:
-تو فقط برو ببین آقای آقایی بوراکس تو بند و بساطش داره یا نه…اگر نداشت بگو بره بخره…
با اینکه هنوز مطمئن نیستم که واقعا قصد کمک کردن به من را داشته باشد، شانه ای بالا می اندازم و پی حرفش می روم. از او ممنونم که گریه کردنم را دوباره به رویم نیاورد. این روی جدیدی که داخل شرکت از او می دیدم، بعید نبود گریه کردنم را دست آویزی برای تمسخرش قرار دهد.
آقای آقایی سرنظافت چیِ شرکت که مرد بد اخلاق و همیشه بی حوصله ایست هول هولکی کیسه ی کوچک بوراکس که چیزی شبیه تاید است را در دستم می گذارد و پشتش در را می بندد:
-واسه ی چی بوراکس می خوای؟ اصلا این موقع توی شرکت چیکار می کنی؟ نگهبان بفهمه…
لبم را می گزم و در حالی که می خواهم از شر بد خلقی هایش راحت شوم به سمت آسانسور می دوم:
-رئیس هم هست…نگران نباشید!
بوراکس را به دست یزدان می دهم و او آن را با محلولی که در نبود من درست کرده قاطی می کند. دستمال تمیزی دستم می دهد:
-حالا امتحانش کن…
مردد دستمال را می گیرم و دست کش به دست آن را داخل محلول می زنم. دستمال را روی دیوار می کشم و در کمال حیرت می بینم که نوشته، کم کم پاک می شود.
بر می گردم سمتش:
-اثر کرد.
نیمچه لبخندی گوشه ی لبش می نشیند:
-آره…گفتم که.
دستمال را بیشتر روی نوشته می کشم:
-از کجا می دونستید؟
جلوتر می آید و با دستمالی که در دستش دارد همراهی ام می کند:
-وقتی که این شرکت به نصف رسیده بود من هر روزم و اینجا می گذروندم…یه جورایی این جا مثل خانواده و بچم می مونه. زیاد از این جور مشکلا پیش میومد…واسه همین بلدم.
سرم را چند بار به معنی «متوجه شدم» تکان می دهم و سعی می کنم اوج حیرتم از اینکه یزدان اینطور کتش را درآورده، آستین بالا زده و پا به پای من کمک می کند، از صورتم مشخص نباشد.
دست آخر هنوز هاله ای از قرمزی روی دیوار می ماند ولی خیلی بهتر از آن توده ی قرمز و بزرگ است.
می خواهم وسایل را جمع کنم و پایین ببرم ولی یزدان مانعم می شود:
-ولش کن…آقایی صبح میاد می برتش…بیا من می رسونمت.
این بار دیگر نمی توانم این همه حیرت از رفتار های ضد و نقیضش را پنهان کنم:
-خودم میرم…ترجیح میدم دوباره باهاتون صمیمی نشم که بعدش مدام سرزنشم کنید.
چشم هایش را گرد می کند، از دو طرف کتش را می کشد و آن را روی تنش مرتب می کند:
-دیگه چی؟ حرفای جدید می شنوم؟
چون شوخی را پشت لحن جدی و شاکی اش حس می کنم پرروتر می شوم، نگاهی به ساعتم می اندازم و می گویم:
-الان تقریبا دو ساعته که دیگه رئیسم نیستید پس هر طور بخوام حرف می زنم.
-جدی؟ پس چرا هنوز باهام رسمی صحبت می کنی؟
به سمت آسانسور می روم:
-گفتم که نمی خوام صمیمی شم…مخصوصا با شما!
به سمت آسانسور می آید:
-بچه نشو می رسونمت. می خوای تو این سرما با اتوبوس بری؟
درحالی که روی دکمه ی همکف می زنم، می گویم:
-سرد کجا بود نزدیکِ بهاره…انقدر سرمارو بهونه نکنید تا بتونید من و سوار ماشینتون کنید…با اتوبوس راحت ترم. روزتون خوش…
چهره ی مات و مبهوتش که بین در های بسته می ماند من هم بلاخره از فشار این همه کینه ای که از او دارم خلاص می شوم. با اینکه کمکم کرد ولی نمی شد از این یکی بگذرم.
قیافه ی شکه شده اش را یادم میندازم، نخودی می خندم و همه چیز فراموشم می شود…
* فصل ششم: سگ کُشی *
شعله های خورشید طلایی رنگند، ابرهای سفید و پنبه ای که خورشید را تا قسمتی زیر خود پنهان کرده اند مرا به یاد شیر و عسلی که هر روز صبح یک لیوان می خوردم می اندازد.
چمن ها در برابر فشار باد قد علم کرده اند و رنگ سبزشان عجیب به دل می نشیند، تک پرنده ای روی شاخه ی درخت نشسته و می خواند.
پشت این پنجره های بسته، یه قفس مونده با یک دل خسته.
تمام روز زانوهایم را بغلم می گیرم و به بختم شومم فکر می کنم. یک ساعت…فقط یک ساعت می تواند برای همیشه همه چیز را عوض کند. مثل همین یک ساعتی که زندگیِ مرا عوض کرد.
متنفرم از اینکه پنجره را باز کنم…آن سوی این میله ها هیچ چیز قشنگی منتظر من نیست. نه آسمان زیبا…نه چمن های خوش بو و سبزپوش…نه حتی پرنده ی خوش آواز. اما با همه ی این ها آرزو می کردم پشت پنجره حفاظی نبود تا می توانستم فرار کنم.
نمی دانم چقدر گذشته و من هنوز فکر می کنم…با شنیدن صدایی نگاهم روی نوچه ی نکویی که به سمت خانه می آید ثابت می ماند. قبلا چند بار دیدمش…یکی از همان سه نفری است که مرا ربودند. دو روز است، برای فرار نقشه می کشم ولی هنوز مطمئن نیستم از پسش بر می آیم یا نه.
به سرعت از روی تخت پایین می پرم. سرم گیج می رود و چیزی عین تاس در آن چرخ می خورد و چرخ می خورد. سریع به خودم مسلط می شوم. به سمت آباژور می دوم. دست هایم از پشت با دست بند بسته شده اند ولی هیچ چیز نمی تواند جلوی مرا بگیرد. من دیگر تحمل آزار های روحی و جسمی را ندارم.
روی زمین زانو می زنم و دست بند را از زیر پایم به سمت جلو می کشم تا بتوانم آباژور را بردارم. با همان دست های دست بند خورده آباژور بزرگ را بر می دارم و درحالی که وزنش روی دست هایم سنگینی می کند به سمت در می روم. پشتش می ایستم و منتظر می شوم کلید به قفل در بیندازد و وارد شود.
همین که در را باز می کند و جای خالیِ من، روی تخت را می بیند بر می گردد و من بدون هدر دادن ثانیه ای آباژور را محکم توی سرش می کوبم.
صدای شکستن آباژور و ناله اش با هم، هم زمان بلند می شود و او روی زمین می افتد. بخاطر همین اندک تلاشم طوری به نفس نفس افتاده ام که انگار مسیر زیادی را دویده باشم.
با نفرت به صورت خونی اش خیره می شوم:
-این چیزیه که بخاطر تلاش برای کشتنم گیرت میاد.
از زور ضعف روی زمین می نشینم و دست روی جیب هایش می کشم. هنوز نمیه بیهوش است و ناله می کند.
جیغ می زنم:
-کلیدات کجان لعنتی؟
موبایلش را پیدا می کنم و همانطور که ریزش چندش آور عرق را روی تنم حس می کنم و از ترس نفس های لرزان می کشم ۱۱۰ را می گیرم.
روی صفحه ی گوشی نوشته شده Calling و من لبخند روی لبم می نشیند. انگار بلاخره این کابوس رو به پایان است.
نوشته ی امیدوار کننده تبدیل به Call Ended No Signal می شود و گریه ی من شدت می گیرد.
گوشی را روی زمین می اندازم و دوباره سراغ جیب هایش می روم:
-این کلیدای لعنتی کجاست.
پاسخم فقط صدای ناله هایش است. بلاخره کلید ها را از جیب مخفی کتش پیدا می کنم و بعد از زدن لگدی توی صورت خونی اش از خانه خارج شده وبه سمت در حیاط می دوم.
وسط راهم صدای غرش های خفیفی باعث می شود سرم را به سمت صدا برگردانم.
سگ بزرگ و سیاه رنگی با فاصله ی ده متر از من نزدیک ردیف درختان ایستاده و زل زل مرا نگاه می کند.
آب دهانم را از ترس قورت می دهم و چند قدم لرزان عقب می گذارم. از دیدن دندان های تیز و لثه های سرخش از همین فاصله هم تمام تنم به رعشه می افتد.
بوی آدرنالینی که در بدنم ترشح می شود انگار به ماشمش می رسد و ترسم را حس می کند که غرش هایش تبدیل به پارس های فوق العاده بلندی می شود.
نگاه محتاطم فاصله ام تا در حیاط و خانه را اندازه گیری می کند و در اوج نا امیدی می فهمم تا بخواهم به در برسم طعمه ی دندان های تیز و برنده اش شده ام.
پا به فرار می گذارم و همان لحظه سگ هم دنبالم می دود. در را که پشتم می بندم پوزه اش بین درگیر می کند و من شانس می آورم.
در را باز می کنم و تا می خواهد خودش را داخل بکشد با تمام قدرت آن را می بندم. نیمی از قوایش بر اثر اصابت در تحلیل می رود. از بی جانی اش سوءاستفاده می کنم و چند بار در را باز می کنم و محکم می بندم تا صدای زوزه های گوش خراشش هم قطع می شود.
امروز دستم به خون دو حیوان آلوده شده ولی من از مرگ دومی متاثر ترم و اگر مجبور نبودم، سگ بیچاره را نمی کشتم. ولی اگر آن حیوانی که در اتاق خواب افتاده، از برخورد پایه ی سنگین و آهنیِ آباژور با سرش مرده باشد، هیچ احساس گناه یا پشیمانی نمی کنم.
انقدر در طول این یک هفته کینه دارم که اگر از دستم می آمد سر همه شان را از تنشان جدا می کردم…مخصوصا آن نکویی خوک صفت را! ولی حیف که حالا فقط باید فرار کنم.
وبه همین سادگی بود که من راه فراری پیدا کردم و آن را به کار گرفتم. از روی جنازه ی سگ رد می شوم و به سمت در میدوم. دم در پیکان سپیدِ آشنا را می بینم. می خواهم بی توجه از کنارش رد شوم ولی کیفِ سیاه با سگک بزرگِ طلایی توجهم را جلب می کند.
کیفی است که در مهمانی جا گذاشتم و می دانم کلید خانه در آن است…یعنی امیدوارم که باشد!
با سنگی شیشه را می شکنم و کیف را بر می دارم. با همان قدم های بی جانم، امتدادِ کوچه باغ خلوت را می گیرم و با ظاهری پریشان به سمت آینده ای می روم که در عرض یک هفته حالا کاملا برایم ناشناخته است. گیسوی سبز جنگل از دو طرف روی زمین پخش شده…آسمان بالای سرم آبیِ آبی است و من صدای زمزمه های کلاغ های مهاجر را می شنوم که همراه و همدل با تن سبز جنگل، آسمان آبی و باد به من می گویند به آنها ملحق شوم و راه را، حتی با وجود ترس از ناشناخته ها ادامه دهم…
تا یک هفته ی پیش می دانستم باید زن مازیار شوم، در عرض چند سال باید برایش بچه های قد و نیم قد بیاورم و در یک کلمه تبدیل به ماشین جوجه کشی اش خواهم شد. ولی حالا فکر می کنم باید به همان ماشین جوجه کشی بودن قناعت می کردم…استقلال به ما زن ها نیامده!
***
دو روز از فرارم می گذرد. مدت زمان کوتاهی از روزم را به تماشای خانه آن هم از دور می گذرانم. چادر مشکی ای که در یک توالت عمومی از زنی دزدیدم را روی سرم می اندازم و سعی می کنم صورتم را بپوشانم تا کسی مرا نشناسد.
نکویی همان روزهایی که برای شکنجه کردنم سراغم می آمد گفت که لیلا خانوم کیفم را از روی زمین پیدا کرده و همه ی در و همسایه از ربوده شدنم خبر دارند. می گفت برادرم و مازیار در به در دنبالم می گردند ولی من حاضر نیستم برگردم.
همین حالا هم به اندازه ی کافی آبرویشان جلوی همه رفته. کافی است برگردم تا آقا جان سکته ی آخر را هم بزند و در دم تمام کند. تازه اگر عزیز و مادرم زیر بار چنین بی آبرویی ای دق نکنند خوب است. حاضر نیستم باری دیگر با بی خردی ام همه را در خطر بیندازم.
ترجیح می دهم خودم را گم و گور کنم. شب هنگام که توی کوچه پس کوچه های تاریک شهرم می گردم، از صدای باد نیز بر خود می لرزم. می دانم دیر و زود نکویی پیدایم می کند و من به هیچ عنوان طاقتش را ندارم دوباره یک هفته ی دیگر را مثل اینیکی بگذرانم.
یک هفته از فرارم گذشته و من بلاخره تصمیمم را عملی کردم. نیمه شب با کلیدی که داشتم و خیلی خیلی محتاطانه وارد خانه شدم و مدارکم را همراه با مقدار قابل توجهی پول برداشتم. می خواهم زندگیِ جدیدی را شروع کنم.
در حالی که نگاهم به مسافرین در حال سوار شدن است پلک می زنم و اشک راه گونه هایم را پیدا می کند…
سفر چه تلخه، در امتداد اندوه…حس کردنِ مرگ…لحظه ی ویرانیِ کوه!
سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و سعی می کنم صدای گریه کردنم بلند نشود. هنوز بدنم درد می کند. چطور می توانم به تنهایی بار زندگی ام را بکشم؟ می دانم که کم می آورم ولی من تصمیمم را گرفته ام. حتی اگر آخر این راه به نیستی برسد، من بر نمی گردم…
هم پایِ هر بغض، شکستن و چکیدن…از دردِ غربت، بی صدا فریاد کشیدن!
اتوبوس که رهسپار جاده های ناشناخته می شود، خودم را به خدا می سپارم…!
***
پول هایم را جلوی گذاشته ام و الان یک ساعتی می شود فقط نگاهشان می کنم. فقط به اندازه ی دو شب دیگر پول دارم تا به صاحب مسافر خانه بدهم. اول که آمدم قبولم نمی کرد و می گفت به دختر مجرد اتاق نمی دهد ولی وقتی پیشنهاد دو برابر قیمت معمول را به او کردم چشم های هیزش بیرون زد و بی برو برگرد قبول کرد.
برای همین هم پولم از آن چه که فکر می کردم، خیلی زودتر رو به اتمام است. از وقتی به تهران آمده ام در به در دنبال کارم ولی کو کار؟ هر روز روزنامه به دست روی تخت می نشینم و آدرس آن هایی که فکر می کنم شرایطشان به من می خورد را بر می دارم.
کلی در روز پول تاکسی برای رفت و آمدم می دهم ولی تا به حال یک قدم هم جلو نرفته ام.
یاد گذشته ها هم می افتم…اینکه خانواده ام، عزیز و آقا جان بدون من چه می کنند. آرزو می کنم بار نبودم و بی آبرویی هرچه زودتر از روی دوششان برداشته شود.
حالا خوب می دانم هر چقدر هم که تحت فشار بودم، هیچ فشاری در دنیا کمر شکن تر از فشار بی پولی نیست.
صبح تاشب فقط اشک می ریزم. از آینده می ترسم. از روزی که پولم تمام شود و آواره شوم می ترسم.
از نگاه های هیز و کثیف صاحب مسافر خانه از همه بیشتر می ترسم…!
پول ها را جمع می کنم و زیر بالشت می گذارم. پلکم تر می شود و سرم را روی بالشت می گذارم و به ستاره ها خیره می شوم.
من دیگه خسته شدم بس که چشام بارونیه…پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه!
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم…بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم!
خسته از جست و جوی بی نتیجه به دنبال کار، از پله های مسافر خانه بالا می روم.
همان لحظه کسی صدایم می زند:
-خانومِ تابش! گلاره خانوم!
وقت هایی که گلاره صدایم می زند می خواهم خرخره اش را بجوم. بر می گردم سمتش و سعی می کنم در برابرش خوش رو باشم:
-سلام…عصرتون بخیر.
نیش صاحب مسافرخانه تا بناگوش باز می شود:
-عصر شما هم بخیر…دیروز تسویه نکردید!
کمی من و من می کنم…گلویم را صاف می کنم و در آخر از هولم سکوت می کنم. ابروهای پر و بدفرمش بالا می روند و سوالی نگاهم می کند:
-چی شد؟
آب دهانم را به زور قورت می دهم و خونسردیم را حفظ می کنم:
-بله حواسم هست…حساب می کنم!
سریع می گوید:
-کی؟ الان میرید پول بیارید؟
درمانده به نرده ها چنگ می زنم:
-الان که نه…یعنی باید حقوقم و بگیرم.
نمی فهمم از چه بابت لبخندِ خبیثانه و دندان نمایی می زند و دندان های زشت و زردش را به نمایش می گذارد:
-شاغل هستید؟
مشت هایم انقدر روی نرده فشردمشان سر شده اند:
-بله…سر ماه حساب می کنم.
با خودکارش چیزی در دفترش می نویسد. هنوز همان لبخند روی لبش است و نمیدانم چرا دلم می خواهد اینطور مرموز نخندد.
وقتی شب دم اتاقم می آید می فهمم خندیدنش از بابت چه بود. آب پاکی را روی دستم ریخت. گفت می داند پول ندارم و در مورد کار به او دروغ گفته ام. مرا زیر نظر داشته و می دیده که روزنامه می خرم و آدرس ها را یادداشت می کنم.
گفت اگر می خواهم بمانم و پولی ندارم باید از خجالتش در بیایم و این یعنی…!
یعنی راهی که آمده ام تا زندگی ام را بسازم، برای هیچ بوده. آن شب از اتاقم بیرونش کردم و گفتم پولش را جور می کنم ولی وقتی به یک هفته کشید و من همچنان بدهکار بودم عذرم را به طور جدی خواست.
پول غذا نداشتم، لباسی جز همان که تنم بود نداشتم، هیچ جایی برای ماندن نداشتم و باز هم مخالفت می کردم؟
البته برای بار دوم هم مخالفت کردم و ازاتاق بیرون انداختمش…او هم چون زن و بچه دار بود و از آبرویش می ترسید در برابر داد و بیداد من که سعی می کردم با زور بیرون بیندازمش کوتاه آمد.
بار بعدی….
با گام های لرزان و اشک هایی که پشت پلکم پنهان شده اند به سمت او که پشت میزش نشسته می روم و زمزمه وار می گویم:
-هیچ پولی برای غذاخوردن ندارم. همچنین برای دادن پول اتاقم…
از همان لبخند های نفرت انگیزش می زند، زرنگ است، منظورم را خوب می فهمد و می گوید:
-آ…حالا شدی دختر حرف گوش کن. همش و خودم نوکرتم…فقط می دونی که تو هم…
اشکم می چکد و با سر به زیر جواب می دهم:
-باید از خجالتتون در بیام…خودم می دونم.
در چشم های ریز و سیاهش انگار نور صد ها ستاره می درخشد:
-شب منتظرم باش…
با قدم های لرزانم عقب می روم.
-راستی…اگه بخوای زیرش بزنی آبرو رو میذارم کنار همین امشب بساطت و پهن کوچه می کنم.
شب سر موقع رسید. بشاش و قبراق انگار که بعد از مدت ها به تنها آرزوی دلش رسیده ولی من مثل او بنودم… حتی معده ی گرسنه ام که از تک و تا افتاده بود هم برایم سوگواری می کرد.
آنشب هم روی همان تخت به ستاره ها نگاه کردم و خودم را برای همیشه تمام شده دانستم.
پول غذایم را داد…مدام می گفت اگر با دلش راه بیایم و شب های دیگر هم مثل اینیکی با او بگذرانم نمی گذارد سختی بکشم. خودم هم می دانستم گولم می زند.
همه حرف خوب می زنن، اما کی خوبه این وسط؟
بد و خوبش به شما، ما که رسیدیم تهِ خط…
قربونت برم خدا، چقدر غریبی رو زمین…
آره دنیا، ما نخواستیم، دل و با خودت نبین…
شب های بعد و بعد و بعدش آغوشم شد مهمان مردان نامرد زمانه!
هر دفعه توبه می کردم و می گفتم این بار دیگر دنبالش نمی روم ولی به محض اینکه پولم ته می کشید به ناچار و از زور گرسنگی بار دیگر خودم را به دست سرنوشت می سپردم.
چون برورو داشتم راهم از خیابان های پایین شهر و نازی آباد به نیاوران و فرشته کشید. در کمال تعجب می دیدم که برای مردان پولدارِ بالاشهری هم طعمه ی خوبی هستم…
به معنای واقعی کلمه چیزی برایم نمانده بود. حتی به مرور زمان عادت هم کردم. دیگر شده بودم مار هفت خط. خوب می دانستم چطور باید خامشان کنم.
می دیدم که خیلی هم گرداننده ی بازی آن ها نیستند. حالا که دیگر همان گلاره خام و ساده نبودم بهتر می توانستم جای یک شب خودم را برای مدتی به نافشان ببندم.
یکی از طعمه هایم پسر گرگ صفتی به نام عرفان شد که از زرنگیِ زیادش بازی برگشت و من طعمه اش شدم.
* فصل هفتم: سکوت شب بوها *
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها،به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آنرا چو شیر تازه مینوشید
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون ، خیره میگشتم
پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،
آرام میبارید
آن روزها رفتند و اینک…
دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
نگاهم به تیرگیِ طره مویی است که از قوس گندمگون شانه هایم، زیر شیر آب سرد، پایین می ریزد. مهیار هنوز از دانشگاه برنگشته .
پنج روزی می شود شیشه نکشیده ام و از زور کلافگی به حمام پناه آورده ام. با اینکه معذب بودم ولی نمی شد در برابر وسوسه ی آب سرد ایستادگی کرد! با همان پیرهن یاسی که از شب گذشته به تنم مانده داخلِ وان سرامیکی و سپید دراز کشیده ام و به همه چیز و هیچ چیز فکر می کنم.
پاها و پشتم از سردیِ بی اندازه ی آب سر شده و به گز گز افتاده اند اما حال رخوت زده ام مانع از این که آب را ببندم می شود.
خودم را پایین می کشم و زیر آب می روم…
یک…دو…سه…شونزده…بیست و یک…سی و سه…
به چهل نرسیده از فشار آب که انگار مشتی شده و با بی رحمی گلویم را می فشارد، سرم را بیرون می کشم و نفس پر صدا و بلندی می کشم.
نفس های حجیم که کم کم آهسته و منظم می شود دوباره و سه باره این کار را تکرار می کنم. آخری به نزدیکی های پنجاه می رسد ولی قبل از اینکه امیدوارانه پنجاه را بشمرم، دست بی رحمی مرا از زیر آب بیرون می کشد.
-چیکار می کنی گلاره؟
هول می کنم وآب به گلویم می پرد، از آن جا مستقیم راه شش هایم را هدف می گیرد و بدون اینکه چشم هایم را باز کنم، سخت به سرفه می افتم و از فشار سرفه خس خس می کنم.
اشکم در می آید و در تمام مدت فقط دستی پشتم را می مالد:
-چقدر آب سرده…سرما میخوری خوب تو این هوا!
چانه ام به شدت یک کوه در حالت ریزش می لرزد و تحت هیچ شرایطی نمی توانم لرزشش را کنترل کنم…غصه ای به وسعت دنیا روی دلم نشسته.
از به یا آوردن خاطره هاست که این چنین می لرزم یا از سردیِ آبی که اصلا سردی اش را حس نمی کنم؟
دستی پر فشار مرا از آن فضای منجمد شده بیرون می کشد و من فقط دنبالش می روم…حالا که دیگر سردم نیست پس چرا اشک هایم تمام نمی شوند؟!
-بیا یه چیزی تنت کنم…رنگ به روت نمونده!
خدایــــــا!!
گلاره ای که هستم را نمی خواهم…من همان دختری که سر هر چیزی خجالت می کشید و صورتش به رنگ گل هایِ رزِ صورتیِ داخل باغچه می شد را می خواهم.
همان گل هایی که آقاجان در باغچه کاشته بود و هر وقت می خواست کیوان را نصیحت کند مثالشان می زد و می گفت، این دختر مثل این گلا شکننده است و زود میشکنه…
دیدی شکستم آقا جان؟ نه ندیدی…همان بهتر که نبودی تا ببینی گلاره ات چه کشید!
از کنار آینه ی میز توالتِ مهیار که می گذریم، از دیدن خودم وحشت می کنم. لبم کبود شده و خودم را آبی می بینم..رنگ پریده ی صورتم از سفیدی گذشته!
مهیار پلیورِ مشکی و شلوار گرم کنی به همان رنگ روی پایم می گذارد:
-میرم دمای پکیج و زیاد کنم…اینارو بپوش.
در را پشتش نمی بندد. برایم مهم نیست، سریع پیراهن را با لباس های مهیار عوض می کنم. می روم به تاج تخت می چسبم و زانوهایم را بغل می کنم. سرم به زانویم نرسیده، اشک از روی گونه هایم روی زانویم می چکد.
از آن روزهایی است که دلگیرم…از عالم و آدم طلب دارم و از همه بیشتر از خودم طلب دارم!
از غم هم که همه جا شانه به شانه های خسته ام می آید طلب دارم!
مهیار آرام و سر به زیر داخل می شود و روی تخت، با فاصله کنارم می نشیند.
انگار عمق فاجعه را درک کرده که بیش تر از حد مجاز جلو نمی آید:
-چیزی شده گلاره؟
فقط سرم را بالا می اندازم و بیشتر صورتم را بین آرنج ها و زانویم پنهان می کنم.
دست هایم را از روی زانویم بر میدارد و هرچقدر سعی می کنم صورتم را از او پنهان کنم فایده ای ندارد.
انگشت هایش را دور چانه ام می پیچد و با شستش اشک هایم را کنار می زند:
-اگه چیزی نشده این کارات واسه چیه؟ ببین هنوزم داری از سرما می لرزی.
از سرما نیست که می لرزم مهیار…از فشار بغضی است که هر چقدر اشک می شود، باز هم نمی توانم گره ی گلویم را باز کنم!
-باهام حرف بزن گلاره…از چی می ترسی؟ هرچی اذیتت می کنه رو بهم بگو…
خودم را که کمی آرام شده ام و او می خواهد شانه های لرزانم را در آغوشش بگیرد عقب می کشم و پر بغض می گویم:
-چی بگم؟ چی می خوای بشنوی؟ از چی بگم شازده؟ انقدر توی این یه سال کشیدم که روحم شده یه پیرزن چروکیده و کم طاقت!
مثل بید می لرزم:
-از اینکه توی این یه سال همه یه تیکه از جسمم و کندن و با خودشون بردن یا روحم که متلاشی و خسته است؟ از کدوم بگم؟ هرکی از راه رسید یه جوری ضربه زد. از پسر بچه ای بگم که بابای شیشه ای و توهمیش لباس مرد عنکبوتی تنش کرد و بردش پشت بوم تا مجبورش کنه خودش و بندازه پایین و براش پرواز کنه؟
در حالی که دستم را در هوا تکان می دهم صدایم را هم بالا می برم، اشک ریختنم لحظه ای متوقف نمی شود:
-مهیار من اون پسر بچه رو هزار بار دیده بودم چون بابای توَهمیش یکی از مشتری هام بود. تو ندیدیش…انقدر معصوم بود که هر وقت می دیدمش دلم می خواست واسه معصومیت نگاهش جون بدم. یک ملیون دفعه از باباش کتک خوردم و همه جای بدنم سیاه و کبود شد ولی هیچ کدومش دردش مثل وقتی نبود که اون آمبلانس و دیدم…بچه هه از طبقه ی پنجم پرت شد پایین و همون لحظه هم متلاشی شد….
-مهیار به من…
با انگشت اشاره به خودم اشاره می کنم:
-به معشوقه ی باباش می گفت خاله…انقدر دوستم داشت که نگو…همیشه واسش قصه می گفتم. شبا که باباش ازم سیر می شد می رفتم تو اتاقش و بالای سرش می شستم…چشاش یه دنیا غم داشت. باورت نمیشه ولی وقتی خبر مرگش و شنیدم حس می کردم یه تیکه از وجودم کم شده…حقش نبود مهیار…اون خیلی بچه بود. حق زندگی داشت. من یا اون پدر گرگ صفتش حقمون مردن بود ولی اون حقش نبود.
صدایم آرام می شود و دوباره در نگاه مبهوت و متاثر مهیار خیره می شوم:
-فقط این نبود که…یه دختر بچه ی هفت ساله رو می شناختم که مامانش با معشوقش توهم می زدن می گرفتن میزدنش…گاهی بهش فحشای زشت میدادن و وقتی می پرسیدم چرا با بچت اینطوری می کنی، می گفت این بچه ی من نیست این جنه…توهم میزد و اینارو می گفت ولی میدونی در آینده چی به سر اون بچه میاد؟! بچه ای که معشوقه ی مامانش با گستاخیِ تمام بهش تعرض می کنه؟ من خیلی از این چیزا دیدم و فقط دیدم مهیار…دیدم و داغون شدم. سر خودمم کم نیومده. هزار بار دست مردای روانی افتادم و کتک خوردم. یادمه یکیشون خوشش می اومد وقتی زیر دست و پاش جون می دادم با آتیش سیگارش تنم و بسوزونه. واست جالبه نه؟ خیلی جالبه؟
فریاد که می کشم مهیار از بازوهایم می گیرد و به زور مرا در آغوشش جای می دهد:
-بسه گلاره…بسه! نمی خواد بگی…فراموشش کن!
تقلا می کنم خودم را بیرون بکشم و باز هم بگویم ولی نمی گذارد انقدر دستش را روی موهای خیسم می کشد تا خشک می شوند و من کم کم از پا در می آیم و خودم را تسلیم گرمای آغوش و نوازش های آرامش بخشش می کنم.
از خواب می پرم و روی تخت می نشینم. باز هم یکی دیگر از آن کابوس های ترسناک… دستم را روی قلبم که پرتپش میزند می گذارم و همراه با کشیدن نفس لرزان و تب داری نگاهی به اطراف می اندازم.
کمی طول می کشد تا موقعیتم را درک کنم. هوله ی راه راهِ آبی-سورمه ای دور موهایم پیچیده و علاوه بر روتختی لحاف بزرگی رویم کشیده شده است. به محبت مهیار لبخندی می زنم و شرمنده از بازیِ دیشبم، از تخت پایین می آیم.
از دیدن خودم در آینه خنده ام می گیرد. با آن موهای بلند و در هم گره خورده و لباس گشاد و بلندی که به تنم زار می زند، یاد دیوانه های زنجیری می افتم.
از رفتار دیشبم پشیمان و خجلم…نباید سر مهیار خالی می کردم، او که تقصیری نداشت. جز این بود که با ترک نکردنم، باعث شده بود مثل قبل احساس بی ارزش بودن نکنم؟!
روز ششمی است که شیشه مصرف نکرده ام و هوسش دیوانه ام می کند. دیشب برای چند ساعت خودم را در سردیِ آب گم کردم تا به شیشه کشیدن فکر نکنم. ترک شیشه درد جسمانی ندارد ولی عذاب روحی و فکری اش بدتر از هزار شکنجه ی جسمی است.
تمام فکرت را به خودش مشغول می کند و من می خواستم با معطوف کردن ذهنم به سرما و نفس نکشیدن، اعصابم را برای مدتی زمانی هرچند کوتاه آرام کنم.
روی میز توالت پر از شیشه های استفاده نشده و به نیمه رسیده ی عطر است. سرم را با آنها گرم می کنم و دونه دونه از روی سطح چوبی برشان می دارم و بو می کنم. بعضی از مارک ها برایم آشناست ولی اکثرا نمی شناسمشان. در آخر حس می کنم قوه ی بویائی ام تحلیل رفته و نمی توانم بوها را درست از هم تشخیص بدهم، بینی ام پر از بوهای مختلف می شود و سر درد می گیرم. از بین عطرها از همه بیشتر شیشه ی مستطیل شکلِ مشکی با در نقره ای که مارک polo رویش حک شده توجهم را جلب می کند. بوی فوق العاده ای دارد و چیزی به تمام شدنش نمانده.
-بیدار شدی؟
نگاه به مهیار که به لولای در تکیه زده و به من خیره شده می کنم، شیشه ی ادکلان را روی میز، سرجای اولش می گذارم و می گویم:
-سلام…صبح بخیر!
-صبح بخیر…دست و صورتت و که شستی بیا صبحونه بخور…باید حرف بزنیم.
حرف بزنیم؟ نمی دانم چرا دلم ناگهانی به شور می افتد و هوای فرار کردن به سرم می زند:
-راستش من داشتم فکر می کردم کم کم برم خونه!
اخم ظریفی بین ابروهایش می نشاند و داخل می آید:
-دیروز صبح می خواستم باهات حرف بزنم ولی ترسیدم یونی دیر شه…دیشبم که حالت خوب نبود. امروز دیگه حتما باید صحبت کنیم. بعدش میتونی بری.
-می خوای راجع به چی حرف بزنی؟
دستش را در جیب شلوارکِ سفید-مشکی اش می کند و ابرویی بالا می اندازد:
-حرف بزنم نه حرف بزنیم…انقدر عجول نباش. اول یه دستی به سر و روت بکش بعدش بیا آشپزخونه صبحونه بخور…
منتظر نمی ماند تا جواب مرا بشنود و بیرون می رود. نیم ساعت بعد تمیز و مرتب در حالی که هنوز لباس های مهیار به تنم است و کمر شلوارش را گره زده ام تا از تنم نیفتد کنارش می نشینم.
صبحانه را زیر ذره بین نگاه مهیار می خورم. او فقط با ماگ قهوه اش بازی می کند و روی سطح سرامیکی اش نقش های در هم و بر همی با دست می کشد.
از روی صندلی بلند می شوم ومی خواهم وسایل صبحانه را جمع کنم ولی مهیار اجازه نمی دهد. مچ دستم را می گیرد و می خواهد با خودش ببرد.
-بیا بریم تو اتاق صحبت کنیم.
لجباز می شوم، همان جا سفت و محکم می نشینم و با تخسی می گویم:
-همین جا هم می تونیم حرف بزنیم.
یک چشمش را ریز می کند و مچم را بیشتر می کشد:
-بهت میگم تو اتاق حرف می زنیم…
همانطور که سعی دارم دستش را مهار کنم صدایم را بالا می برم:
-مچم و شکوندی! حالا حتما باید رو تخت بشینی حرف بزنی منحرف؟ همینجا خوبه.
مچم را ول می کند و نزدیک می آید:
-خودت خواستی!
چشم هایم گرد می شود و هنوز مطمئن نیستم چه تصمیمی دارد، ناگهان صندلی ای که رویش نشسته ام شروع به حرکت می کند. نگاه به مهیار که خندان صندلی را به سمت اتاق هول می دهد، می کنم و جیغ می کشم:
-چیکار می کنی؟
صدایش از کنار گوشم می آید و حرارت نفس هایش پوست گردنم را مور مور می کند:
-بازی! مگه دلت بازی نمی خواست که مثل بچه ها لج کردی؟
-اصلا هم اینطور نیست. وایسا…
صندلی را تا کنار تخت می کشاند و با بلند کردنش مرا مثل آجر و کلوخ های داخل فرقون روی تخت می اندازد. با دندان هایی که روی هم می سابم و خشمگین نگاهش می کنم…دلم نمی خواهد باور کند مرا برده و همیشه مجبور شوم به سازش برقصم.
از روی تخت پایین می پرم و به سمت در اتاق می دوم که زودتر از من به در می رسد. آن را می بندد و مرا کشان کشان روی تخت می اندازد.
جیغ می کشم:
-خیلی گستاخی!
با بی خیالی و سرخوش می خندد و کنارم می نشیند:
-خودم می دونم.
نمی توانم مانع از خندیدن بی موقعم به ژستش شوم و با شیفتگی نگاهش می کنم…مگر می شود این همه اخلاق های دوست داشتنی در یک نفر دید و نسبت به او بی تفاوت بود؟!
چرا فکر از دست دادن مهیار انقدر نگرانم می کند، در صورتی که می دانم او اصلا مال من نیست؟!
قلبم فشرده می شود و لبخند از روی لبم پر می کشد.
خیلی ناگهانی می پرسم:
-چه احساسی به من داری؟
خودم هم از سوالم جا می خورم…چطور می شود قبل از اینکه مغزم دستور دهد و بدون فکر چیزی از دهانم بیرون بپرد؟
خودم هم از سوالم جا می خورم…چطور می شود قبل از اینکه مغزم دستور دهد و بدون فکر چیزی از دهانم بیرون بپرد؟
مهیار چند لحظه سردرگم نگاهم می کند و سپس خودش را به من نزدیک می کند. به طوریکه زانوهایمان با هم برخورد می کنند:
-راستش قبل از اینکه داستانت و نشنوم نمی تونم حرفی راجع به احساساتم بزنم…به هر حال تو یه توضیح بهم بدهکاری…دیشب از گذشتت گفتی ولی کافی نبود. همه چیز و باید بدونم…
و من می گویم…هر چیزی که به سرم آمده را از اول برایش تعریف می کنم و او…فقط ساکت و با دقت به حرف هایم گوش می کند.
از حرف زدن زیاد کف می کنم و گرمم می شود ولی هیچ چیز مانع از گفتن همه ی حقیقت نمی شود. در آخر موتور فکم خاموش می شود و با کشیدن نفس عمیقی از صحبت می ایستم:
-این همه ی حقیقت بود…بدون جا انداختن حتی یه اتفاق!
مهیار هنوز خیره و ساکت نگاهم می کرد بدون اینکه حتی پلک بزند. بلاخره از آن حالت غافلگیری و شوک خارج می شود:
-تو یه نفر و کشتی؟
شانه ای بالا می اندازم و جواب می دهم:
-من اینطوری بهش نگاه نمی کنم…در درجه ی اول یه جور دفاع از خود بود…اونقدر قدرت نداشتم و ضربه خیلی محکم نبود برای همین تا وقتی من از اتاق اومدم بیرون هنوز نفس می کشید. ولی اگر هم مرده باشه من هیچ احساس گناهی بابتش نمی کنم.
مهیار از روی تخت بلند می شود و به سمت پنجره می رود، پرده را کنار می زند و خیابان نارنجی پوش را به نظاره می ایستد:
-فکر کنم حق با توئه…راجع به اینکه گفتی اذیتت می کردن…یعنی…یعنی…مردایی که می گفتی موقع رابطه اذیتت می کردن. چطوری بود که با وجود اذیت شدن بازم می رفتی سراغشون؟
-نمی رفتم سراغشون…ببین اونا اکثرا هیچ مشکل روانی ای نداشتن و شاید با همسر یا دوست دخترشون خیلی خوب تا می کردن ولی با من همیشه همه چیز فرق می کرد. بذار برات یه مثال بزنم…وقتی تو بابت یه وسیله که خیلی از داشتنش لذت میبری پول میدی و میدونی مدت خیلی کوتاهی داریش، تمام سعیت و می کنی ازش نهایت استفاده رو بکنی…اینم همینطوری بود. براشون مهم نبود من چی میکشم می خواستن نهایت لذت و خودشون ببرن.
با اینکه گفتن همه چیز دردناک بود اما نمی خواستم چیزی برای او پوشیده بماند. باید همه ی حقیقت را جلوی چشمش به تصویر می کشیدم تا بعدا حرفی از دروغ گویی و اغفال کردنش به میان نیاید.
مهیار بار دیگر کنارم می نشیند:
-خوب پس یعنی توی سرنوشتت تقصیری نداشتی!
با حرکت سرم و به شدت با حرفش مخالفت می کنم:
-نه اینطوری نبود که تقصیری نداشته باشم…خوب خیلی فکر می کنم که سرنوشت سیاهم تقصیرم بود یا تقدیرم؟! ولی نمی تونم به قضاوت خودم بشینم و بگم من هیچ تقصیری نداشتم. از اول همه چیز با اشتباه خودم و رفتن به اون پارتی شروع شد. از اینا گذشته من خیلی زود خودم و باختم…یه دختر ساده ی شهرستانی بودم بین یه عالمه گرگ…ترسیده بودم و هیچ تجربه ای از تنها زندگی کردن نداشتم. شاید اگر یه دختر زرنگ و با تجربه بودم هیچ وقت خودم و اینطوری حراج نمی کردم. خیلی زود وا دادم و دم دست ترین راه و انتخاب کردم…بلاخره هرچقدرم که زندگی سخت باشه همیشه یه راهی هست تا خودت و تسلیم سیاهی نکنی و من دنبال اون راه نرفتم…همیشه یه راهی هست…من خودم هم مقصر بودم.
-خوبیش اینه که با خودت و اطرافیانت صادقی…چیزی رو با کلک و دودوزه بازی پنهان نمی کنی و بابتش واقعا تحسینت می کنم.
از تعریفش لبخندی روی لبم می نشیند و می پرسم:
-چیز دیگه ای هم هست که بخوای بدونی؟
-آره…راجع به دیشب…توی وان…
چهره اش برای لحظه ای جمع می شود:
-می خواستی خودت و بکشی؟
از حرفش خنده ام می گیرد و از روی تخت بلند می شوم:
-البته که نه…باور کن خیلی روزای سخت تری رو پشت سر گذاشتم و نمی گم که هیچ وقت وسوسه نشدم خودم و بکشم ولی مطمئن باش هیچوقت اینکارو نمی کنم. من فقط داشتم سعی می کردم بهتر نفس بکشم.
-بهتر نفس بکشی؟ تو داشتی خودت و و خفه می کردی!
-نه…گاهی اوقات که نفس تنگی می گیرم اینکار کمکم می کنه نفس عمیق بکشم.
مکثی می کنم و وقتی مطمئن می شوم قانع شده می پرسم:
-حالا من یه سوال ازت می پرسم…البته این سوال و دو شب پیش می خواستم بپرسم ولی یادم رفت. یادته که؟
از آن حالت متفکر خارج و لبش به خنده باز می شود. ناگهانی دلم پر می زند جلو بروم و چال روی گونه اش را محکم ببوسم ولی جلوی این وسوسه را می گیرم و سوالم را می پرسم:
-یادت میاد بار اولی که دیدمت اصرار داشتی اسمم و بدونی و من بهت نگفتم…توی ملاقات دوممونم گفتی به هم خوردن مهمونیت با دوستات به دونستن اسمم می ارزید…دروغ گفتی نه؟ اسمم و از قبل می دونستی…یعنی وقتی از دو ماه قبلش من و می شناختس پس حتما اسمم و هم می دونستی.
یک ابرویش بالا می رود و روی تخت دراز می کشد:
-زرنگیا…آره می دونستم ولی من یه عالمه راه واسه تحت تاثیر قرار دادن خانوما بلدم. اینم یکیشون بود…
حق با او بود…من که واقعا تحت تاثیر سماجتش برای دانستن اسمم قرار گرفتم. از این همه پدرسوختگیش عصبانی می شوم، چشم هایم را باریک می کنم و حرصی می گویم:
-به نظر من تو اصلا شبیه آدمایی نیستی که بتونی با یه نفر حتی واسه یه مدت زمان خاص بمونی…تو خیلی بیش تر از اینا زن بازی. ببخشید که انقدر رکم ولی بهتره یخورده به خودت بیای.
حجم زیادی از دلخوری در نقره ی نگاهش می درخشد:
-فکر می کنم داری تند میری…اینطوری ها هم نیست!
نفهمیدم از چه انقدر خشمگینم! از او که می دانم سهم من نمی شود یا بخاطر شیشه نکشیدن…؟!
در جستجوی لباس هایم نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازم. بار آخر مانتو و شلوارم را در تنم به یاد دارم.
-اتفاقا دقیقا همینطوره…لباسای من کجاست؟
دستش را زیر سرش می گذارد و به سقف خیره می شود:
-زیر تخت و نگاه کن…پیرهنتم انداختم تو ماشین لباس شویی!
از اینکه اصراری به ماندنم نمی کند کلافه تر می شوم و تا کمر زیر تخت فرو می روم. بلاخره مانتو و شلوارم را پیدا می کنم و با قدم های بلند و محکمی که روی زمین می کوبم، وارد سرویس می شوم.
روی لبه ی وانِ بزرگ که وسط حمام قرار گرفته می نشینم و سپیدیِ یک دست سرویس را با چشمم می بلعم. با تمام تلاشی که می کنم تا بر اعصابم مسلط باشم، هیچ آرامشی عایدم نمی شود. بهترین راه برای خراب نکردن همه چیز و نرنجاندنِ بیشتر مهیار این است که هرچه زودتر از اینجا فرار کنم.
لباس هایم را عوض می کنم و پلیور گرم و نرم مهیار وگرمکنش را داخل سبد رخت چرک ها، داخل رخت کن می اندازم.
وقتی از سرویس خارج می شوم مهیار رفته…نه در اتاق است نه در آشپزخانه و نه در هال…رفته!
آهی می کشم و از آپارتمان خارج می شوم…حق دارد از دستم عصبانی شود. من خودم با همچین سابقه ای که دارم او را سرزنش می کنم؟ واقعا که احمقم…!
در را که پشتم می بندم فکر می کنم، آیا اصلا شانسی برای من و مهیار وجود دارد تا بخواهیم با هم باشیم؟ و چقدر دردناک است که همه ی صداهای توی سرم یک صدا می گویند، هیچ شانسی برای ما شدنمان نیست.
مهیار آخر هم چیزی راجع به احساسش به من نگفت…
آهی می کشم و پیاده و غمگین راهیِ خانه می شوم.
***
امشب جمعه شبِ بسیار افسرده ایست…قلبم در سینه یخ زده و دیگر نرمش نشان نمی دهد تا آب شدنش اشک های درشت و غلطانی روی گونه هایم شود. قلبم هم با من قهر کرده که چرا احساسات تازه شکفته اش را از بیخ و بن می خشکانم.
تاریکیِ شب و نم نم باران را دوست داشتم ولی حالا انگار دیگر هیچ چیز را دوست ندارم…حتی مهیار را!
من مردی را که تمام فکر و ذکرش خواهش های جسمش است دوست ندارم. خیلی سخته از کسی که می خواهد برای همه و عام باشد بخواهی تا برای تو و خاص باشد…سخت نیست که اصلا شدنی نیست.
فکر می کردم مهیار چیزی فراتر از این ها باشد ولی انگار جدیدا حدس هایم راجع به آدمها اشتباه از آب در می آیند…انگار اشتباها فکر می کردم آدم ها را خوب می شناسم.
من عاشقش نیستم..ولی وقتی نقش صورتش را در ذهنم ترسیم می کنم، قلبم بی جهت ضربانِ تندی می گیرد…من عاشقش نیستم…ولی وقتی یاد آن شب رویایی که با او صبح کردم میفتم، نفسم بند می آید و تمام تنم در آتش می سوزد…عاشقش نیستم…فقط نمی دانم این روزها چه مرگم شده!
از دیروز صبح که از خانه اش بیرون آمدم دیگر نه زنگ زده و نه رویش را دیدم.
خیابان تقریبا خلوت است و فاز شبهایی که به ردیف ایستاده اند، مرا به یاد شب تاب هایی در دل جنگلی تاریک می اندازد. روی تنه ی آهنیِ سبز و سردشان پر از نوشته های ناخوانا است. از روی جوی آب داخل پیاده رو می پرم و آب گل آلودِ جمع شده داخلِ گودالی زیر پایم، به اطراف می پاشد. از این تفریح بچگانه لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم می نشیند و مقابل در آپارتمان می ایستم.
با اینکه فقط نیم ساعت برای پیاده روی و خریدن نان همین اطراف گشت میزدم ولی سرمایِ نمناکِ آبان ماه در استخوان هایم رخنه کرده. تا به طبقه ی چهارم برسم به نفس نفس زدن می افتم و عرق سردی روی تنم می نشیند.
وقتی در چوبیِ پر از مربع های کنده کاری شده را باز می کنم دلم می گیرد. از تنهایی و سکوت خانه دلم مانند پرنده ای در قفس، کنج سینه ام می نشیند و بغ می کند.غصه نخور دلکم ما که تنها نیستیم…جمعمان جمع است. من و تنهایی و تنهایی و تنهایی ها دور هم جمعیم…!
تنهایی من مانند حلزونی است که خانه اش را با سنگ شکسته اند و به دور از خانه اش گوشه ای مرگ تدریجی را طی می کند!
با شنیدن صدای مزخرف آیفون که به گوش من مانند ناقوس کلیسا مقدس است، نان ها را سریع روی میز چوبی و قدیمی می گذارم و به امید اینکه مهیار برای دیدنم امده به سمت آیفون پرواز می کنم.
گوشی سبز و سفیدش را تا آخرین حد ممکن در گوشم می فشارم و با صدایی دورگه شده از هیجان می گویم:
-بله؟
-باز کن گلاره!
باشنیدن صدای عرفان همه ی فرشته هایی که دور و برم می رقصیدند ناگهانی ناپدید می شوند و من غم زده تر از چند دقیقه قبل سرم را روی گچ سرد دیوار می فشارم…چرا یادم نبود مهیار اصلا نمی داند من کدام طبقه زندگی می کنم؟ چرا امیدوار شدم؟ اصلا مگر امروز جمعه نیست؟ عرفان همیشه جمعه ها که بیکار است سراغ من می آید…چرا یادم نبود؟؟
-اینجا چیکار داری عرفان؟
حجم زیادِ دلسردی و ناامیدی ام را در صدایم می خواند و عصبی می شود:
-مسخره نشو…سرده گلاره باز کن.
سرم را از روی دیوار بر میدارم و تند می گویم:
-برو پیِ کارت عرفان حوصلت و ندارم!
صدای خش دار و بلندش، گوشم را تقریبا کر می کند:
-بهت می گم بازش کن…جدیدا خیلی گ.ه اضافی می خوریا…باز کن تا آبروت و پیش همسایه هات نبردم.
آب دهنم که راه گلویم را پایین می رود، همان جا خشکش می زند و من از زور خفگی دستم را روی گلویم می فشارم. آه لرزانی می کشم و ناگزیر به فشردن دکمه ی کوچک و سپید می شوم. حاضرم بمیرم ولی بار دیگر بی سرپناه نشوم…!
دلم نمی خواهد ببینمش…بعد از یک هفته بدون شیشه سر کردن می دانم اگر با آن تکه های یخی از راه برسد من چاره ای جر همراهی کردن ندارم. یعنی برای یک معتادِ در حال ترک در مجاورت مواد قرار گرفتن و نکشیدن تقریبا غیر ممکن است.
با لبان بسته فریاد می کنم:
-از اینجا برو عرفان!
در را باز می کنم و بدون اینکه منتظرش بمانم جلوی قاب پنجره می روم. خوب نمی دانم به کدام نم نم باران خیره شده ام! بارش ابرهای کرکیِ نشسته روی سطح کبودِ آسمان، یا ریزش دوگویِ صحرایی رنگ که داخل قاب شیشه ای حک شده؟!
صدای محکم و ناهنجارِ به هم خوردن در نشان از عصبانیت بی حد و حصر عرفان دارد!
توی قاب خیس این پنجره ها، عکسی از جمعه ی غمگین می بینم
چه سیاهِ به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین می بینم
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه
برداشته شدن شال از روی سرم و فرو رفتن تیزیِ سوزناکی را روی قوس شانه هایم حس می کنم و فقط لب می گزم تا صدای گریه هایم به گوشش نرسد و وحشی تر نشود…قسم خورده بود تا نخواهم کاری با من ندارد!
نفس های بلند و تندش دلم را آشوب می کند و حرکت دست هایش روی بازوهایم باعث می شود ماهیچه های بدنم را سفت کنم. چیز هایی زیر لب زمزمه می کند ولی من خودم را به نشنیدن می زنم.
نفسم در نمیاد، جمعه ها سر نمیاد، کاش می بستم چشام و این ازم بر نمیاد.
مرا سمت خودش بر می گرداند و بوسه سخت و ناجوان مردانه ای از لبا.ن خشکیده ام می گیرد.
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه.
مرا از کنار منظره ی دلخواهم تا روی کاناپه می برد، نمی دانم چرا زبانم بند آمده…این بار عرفان با اشک هایم هم کوتاه نمی آید. حجم خشم انباشته شده در قهوه ای رنگِ نگاهش بیشتر از حد انتظارم است. او به من رحم نمی کند.
عمر جمعه به هزار سال میرسه، جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه!
فشار دندان هایش روی پوست گردن و شانه هایم ناله ام را بلند می کند.
-نکن عرفان…تورو خدا نکن…راحتم بذار.
از تحرک زیاد حتی صدایش را به درستی نمی شنوم:
-خفه…شو…گلاره…فقط…خفه تـا هار…ترم…نکردی!
آدم از دست خودش خسته میشه، با لبای بسته فریاد میکنه.
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه.
و من از اینکه بیش تر از این هار شود می ترسم. بغض و فریادم از درد را در گلویم خفه می کنم.
بخت من تا ابد با سیاهی گره خورده!
خسته و راضی که می شود، از رویم کنار می کشد و مثل همیشه، سیگاری آتش می زند. عرق نشسته روی صورت و گردنش را با دستمال کاغذی خشک می کند و من از استشمام بوی گندی که اطرافمان را گرفته حالت تهوع می گیرم.
عرفان از روی کاناپه بلند می شود و سیگارش را روی میز و کنار نان ها خاموش می کند:
-شیشه آوردم…میزنی صداتم در نمیاد…جونم و به لبم رسوندی گلاره. بار هزارمیِ که میخوام نمیخوام راه انداختی…این درس عبرت شد واست تا دیگه اون روی سگم و بالا نیاری. می دونی بخوای یا نخوای تا ازت سیر نشدم مال منی. البته خودم بهت روی زیادی دادم…اینم تقاص بازی کردن با من…بخوای لجبازی کنی از این بدترش و سرت میارم، پس آدم باش…
نشنیدی گفتم نمی خواهم؟ نشنیدی نامردِ مثلا مرد؟ نشنیدی حیوانِ مثلا انسان؟ مرد واقعی هرگز تجاوز نمی کند…هرگــــز!
شیشه را می زنم و آرام تر می شوم. از شدت درد از جایم تکان نمی خورم…عرفان پشیمان می شود. عذرخواهی می کند…خواهش می کند…باز طغیان می کند…فریاد می کشد و در آخر عصبانی خانه را ترک می کند.
ای کاش راهش نمی دادم ولی او خوب بلد است از نقطه ضعف هایم استفاده کند. اگر از این خانه که صیغه ی شش ماهه ام با عرفان باعث شد بتوانم اجاره اش کنم هم بیرونم بیندازند، هیچ کجا را برای رفتن ندارم. او خوب بلد است چطور رامم کند!
نگاه به قاب پنجره می اندازم…
داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعه ها خون جای بارون میچکه!
ابر چشمان من هم خون فواره می زند…دلم آغوش مادرم را می خواهد تا سر بر سینه ی گرم و مهربانش بگذارم و دل پر دردم را خالی کنم.
ولی ندیده می دانم مادرم هم دیگر مرا جزو زنده ها به حساب نمی آورد…
***
از سر پیچ که می گذرم، مهیار را دم آپارتمانم می بینم، در دلم شیون می کنم. چقدر دیر آمدی مهیار…خیلی دیر آمدی!
باید باور کنیم، تنهایی،
تلخ ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته ای که در خلوت خانه پیر می شوی…
و سال هایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه…تازه پی میبریم،
که تنهایی، تلخ ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!
دیـــر….آمدن….
مرا که انقدر خشک و جدی، در حالی که طلبکار به او خیره شده ام می بیند انگار هول می شود. دستی بین موهای مجعد و پرش می کشد و نگاه مرا درگیرِ هوس بی تابانه ای برای چنگ زدن داخل سیاهی موهایش می کند.
دستپاچه می پرسد:
-اینجا چیکار می کنی؟
همان طور خشک و رسمی از روی جوب می پرم و به سمت در خانه ام می روم:
-اینجا خونمه…پس سوال بهتر اینه که تو اینجا چیکار می کنی؟
این را در حالی که به سمتش بر می گردم و طلبکار نگاهش می کنم می پرسم.
دوباره چند تا چنگ دیگر در موهایش می زند، می دانم که می خواهد با این کار خودش را آرام تر کند.
با دستپاچگی می خندد:
-حق باتوئه…اومدم باهات حرف بزنم!
آهی می کشم و نگاهم با بخاری که از دهانم بیرون می زند به سمت آسمان می رود:
-خواهش می کنم مهیار ما با هم حرف زدیم و نتیجه هم نداشت…گوش کن…!
مهیار سریع و عصبی وسط حرفم می پرد:
-نه تو گوش کن گلاره…من به حرفای دیروز صبحت فکر کردم…خیلی فکر کردم، کاری که معمولا نمی کنم. تو بهم گفتی آدمی نیستم که بتونم عاشق شم و با یکی بمونم ولی میخوام بهت ثابت کنم اشتباه می کنی. من می خوام آدم بهتری باشم و کسی باشم که بعد از اینهمه سختی کشیدن لیاقتش و داری. زندگی ای بهت بدم که واقعا حقته. می خوام اونی باشم که میخوای…بیا فراموش کنیم کی بودیم و در کنار هم آدمای بهتری باشیم. هوم؟
حرف هایش بیشتر از آن چیزی که بخواهم باز هم در برابرش سرسختی کنم زیباست…! حرف هایش بوی بهشت می دهد و فرشته ها باز بالای سرم بال می زنند.
مهیار بعد آن همه حرف زدنِ بی وقفه، نفس بلندی می کشد و چشمکی می زند:
-دعوتم نمی کنی بیام بالا؟
سینه ی سنگینم بالا و پایین می رود و در را باز می کنم…خدایا همین یک بار از او پنهان می کنم که دیشب با عرفان بودم. فقط همین یک چیز را از او پنهان می کنم! همین…یکی!
از سر راه کنار می روم و با لبخندی اشاره می کنم داخل شود.
توی راه پله به او تذکر می دهم سر و صدا نکند تا همسایه ها متوجه نشوند پسر جوانی که هیچ شباهتی به عرفان ندارد را با خودم به خانه می برم.
خودم هم با فاصله پشتش می رفتم تا اگر کسی ما را در راه پله ها دید نفهمد با همیم.
با اینکه حدود دو ماهی می شود مدت صیغه ی من وعرفان تمام شده ولی هنوز همسایه ها و صاحب خانه فکر می کنند من و عرفان به هم محرمیم.
چهار طبقه را پشتِ گام های بلند و سریع مهیار یک نفس می دوم. نفس نفس زنان و عرق کرده کلید به قفل در می اندازم و سریع داخل می رویم.
در را پشتم می بندم و نفس کش دار و غلیظم را بی تابانه نثار هوای گرفته ی خانه می کنم. وقتی می بینم مهیار به سمت کاناپه می رود تا رویش بنشیند ناخودآگاه با همان کمر دردی که از شب گذشته دامن گیرم شده به طرفش می دوم و قبل از اینکه بشیند از بلوزش می چسبم.
-اینجا نشین!
از دیدن دوباره ی کاناپه خاطرات وحشتناکی به سمتم هجوم می آورد.
مهیار دست به سینه می پرسد:
-پس کجا بشینم؟
متفکر نگاهی به اطراف می اندازم و به اتاق اشاره می کنم:
-بیا اینجا!
در حالی که صدای خندانش از پشت سرم می آید به سمت اتاق می روم:
-خیلی زشته که می خوای نیومده من وبکشونی تو تختت…اون وقت به من میگی منحرف؟
تبسمِ افسرده ای برای شوخی اش روی لبم می نشانم و چشمانم را می بندم تا برق حسرت و ماتم را در نگاهم نبیند.
وارد اتاق می شویم، او نگاه کنجکاوش را برای گشت زدن زوایای اتاقِ کوچک می فرستد و در آخر روی تخت می نشیند. اینبار طوسیِ نگاهش نگاه بی قرار مرا هدف می گیرد:
-چرا انقدر کج راه میری تو؟!
هول و دستپاچه جواب می دهم:
-کمرم درد می کنه یکم…
نگران می پرسد:
-درد می کنه؟ بخاطرِ پریشب؟ ولی دیروز صبح که خوب بودی! می خوای بریم دکتر؟
سرخوش از نگرانیش و سوال هایی که پشت هم می پرسد بین حرفش می روم و کنارش می نشینم:
-نمی خواد خودش خوب میشه…فقط یکم کوفتگیِ.
اصرار بیشتر نمی کند. دستم را از روی تخت بر می دارد و بین مشت بزرگش می فشارد. نگاهم را به دست های در هم گره خوردمان می دوزم. دستم را با چهار انگشتش محکم گرفته و با شستش سطح پوستِ گندمگون آنرا نوازش می کند.
-چقدر دستت کوچولوئه.
اخم می کنم و تخس می گویم:
-دست تو زیادی گندست!
-نه دست من به عنوان یه مرد اصلا بزرگ نیست…دست تو خیلی کوچیکه. نرمم هست…دستت و دوست دارم!
لبخندی روی لبم می نشیند و درنگاهش خیره می شوم. ناخودآگاه دست آزادم روی گونه ی زبر شده از ته ریشش می نشیند.
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
سرش را که برای بوسیدنم جلو می آورد هول می شوم. بعد از دردی که دیشب کشیدم اصلا توان رابطه ی دیگری را ندارم.
سریع عقب می کشم و از روی تخت بلند می شوم:
-برم کتری و بذارم رو گاز چایی بخوریم. هوا سرد شده مزه میده…
دستم تا نوک انگشتانش می رسد ولی او سفت مچم را می چسبد و مرا سمت خودش می کشد:
-فراموشش کن…الان هیچی مثل خودت بهم مزه نمیده!
روی تخت که می افتم ناخودآگاه از خنده اش لبخند روی لبم می نشیند. لبخندم را به حساب رضایتم می گذارد و می گوید:
-درسته که گفتم می خوام آدم بهتری بشم و با یه نفر بمونم ولی خوب تو وظیفت سنگین میشه و باید جای همه ی اونایی که از دیروز باهاشون قطع رابطه کردم تلاش کنی!
جیغ می کشم و از دست او که به سویم می آید خودم را به طرف تاج تخت می کشم. با کف پا توی سینه و بازوهایِ پهنش می کوبم تا نتواند نزدیک تر شود.
تفریح کنان لبش را می گزد و روی زانوهایش می نشیند.سفت و محکم مچ پایم را می چسبد و درحالی که سعی می کند آن را مهار کند، رویم خم می شود.
کلافه از اینکه انقدر زود بر من غالب شده، می گویم:
-مهیار کمرم خیلی درد می کنه ولم کن.
سرش را جلو می آورد و بینی اش را به نوک بینیِ من می چسباند:
-من چیکار به کمرت دارم؟ باید یه بوس بهم بدی بذارم بری!
کف هر دو دستم را روی صورتش می گذارم و به شدت به سمت عقب هولش می دهم:
-نمی خوام…مگه زوره؟
چنان گازی از کف دستم می گیرد که جیغم هوا می رود و همه ماهیچه های تنم با هم منقبض می شوند. این بار سرش بین شال سدری رنگ و موهایم که نیمی از آن از بین کش بیرون ریخته فرو می رود. از بس غلغلکم می آید درد دستم فراموشم می شود و از شدت خنده اشک گوشه چشمم جمع می شود:
-تو رو خدا مهیار…داری اذیتم می کنی…غلغلکم میاد!
خیلی غیر منتظره و ناگهانی سرش را بالا می کشد. نگاهش هنوز روی گردنم است، همراه با اخم غلیظی که روی چشم ها و بین ابروهایش سایه گسترده و جای لبخندش را گرفته، می پرسد:
-این زخما چیه رو گردنت گلاره؟
چیزی در تنم فرو می ریزد و نفسم می گیرد. انگشتانش که بین پنج انگشت دست من گره خورده باز می شوند.
پر از خالی شدن می شوم…خالیِ خالی!
آه درد آلودی از عمق سینه ام بر می خیزد و چشمانم را می بندم.
کبریت جنون زیرِ خاکستریِ نگاهش می نشیند و شعله ورش می کند…
از شنیدن صدای فریادش تکان سختی می خورم و نبض گردنم ریز و تند می زند:
-جواب من و بده! اینا چیه؟ هــــان؟!
بوی عطرش که تا همین یک دقیقه ی پیش مدهوشم می کرد از مشامم می پرد و گوشه ی لبم را می گزم.
در چشمان طلبکارش خیره می شوم ولی چیزی نمی گویم. چرا دقیقا وقتی که همه چیز خوب پیش می رود چیزی باید این وسط رویای خوشم را به لجن بکشد؟!
خدا ازت نگذرد عرفان…خدا نگذرد…!
قطره اشکِ ناخودآگاهی بدون اینکه بتوانم کنترلش کنم از گوشه ی چشمم خط می گیرد.
عصبی از اشک بی موقعم از رویم کنار می کشد و خودش را به لبه ی تخت می رساند:
-گریه می کنی؟! شما زنا جز گریه کردن کار دیگه ای هم بلدید؟
روی تشک تخت زانو زده و دستی بین موهای آشفته اش می کشد:
-توضیحی نداری نه؟ معلومه که توضیحی نداری…دو روز نبودم نتونستی تحمل کنی؟
چشم به من می دوزد:
-واسه پولش بود؟
قبل از اینکه سوال بعدی را بپرسد قفل دهانم باز می شود و سریع می گویم:
-نه به خدا…اصلا اونطوری که تو فکر می کنی نیست…به خدا عرفان دیشب اومده بود اینجا…
چشم هایش را از زور خشم جمع می کند و بین حرفم می پرد:
-عرفان؟ از من نا امید شدی دوباره رفتی سراغ اون؟ آره؟!
دلم از این همه بی رحمی اش می گیرد و با صدای لرزانی می گویم:
-نــــه…نــــه…نــــه عرفان مجبورم کرد…نمی بینی چطوری سیاه و کبودم کرده؟
بلند تر و پر دل و جرات ادامه می دهم…انگار نه انگار من بودم نطقم بسته شده بود:
-اگه خودم رفته بودم سراغش پس اینا چیه؟
دکمه های مانتو را باز می کنم و یقه ی لباسم را پایین تر می کشم:
-اگر خودم می خواستم چرا باید مثل گرگ گرسنه تنم و اینطوری تیکه پاره کنه؟ مجبورم کرد میفهمی؟
نگاهش رنگی از ناباوری به خود می گیرد:
-چرا باید اراجیفت و باور کنم؟
سرم را به نشانه ی تاسف تکان می دهم و طره موهایی که روی صورتم ریخته اند را پس می زنم:
-دروغ نمی گم…من یه عالمه چیز هستم…ه.ر.ز.ه ام، بد ذاتم و فتنه ی زندگیِ مردمم ولی دروغ گو نیستم…خودت که بهتر می دونی از اولم راجع به هیچی بهت دروغ نگفتم.
چند ثانیه پر عمق نگاهم می کند و نفسش را پرشتاب و کلافه بیرون می فرستد:
-شیشه هم کشیدی؟
لال می شوم و نگاه از چشمانش می گیرم.
از تخت پایین می پرد و در حالی که هر دو دستش را پشت گردنش می گذارد، وسط اتاق می ایستد:
-پس کشیدی! این یکی و هم مجبورت کرد؟
بی توجه به تمسخر پنهان بین رگ و ریشه ی سوالش، جواب می دهم:
-آره کشیدم…مجبورم نکرد ولی اگر مخالفت می کردم حتما مجبورم می کرد. اونم با روشای خیلی بد…هم روحم درد می کرد هم جسمم. نتونستم خودم و کنترل کنم.
هنوز سرم پایین است. فقط صدایش را می شنوم:
-گند زدی گلاره…اصلا چرا در و روش باز کردی؟
این بار هم نگاهش می کنم و هم از روی تخت پایین می خزم:
-چاره ی دیگه ای نداشتم. تو اون و نمیشناسی! عربده کشی راه مینداخت آبروم پیش همسایه ها میرفت و صاحب خونم پرتم می کرد بیرون. من روزای سختی و بخاطر بی پناه بودنم پشت سر گذاشتم. دیگه حاضر نیستم به اون روزا برگردم…
هنوز حرفم ادامه دارد ولی مهیار سوال بعدی را شاکی می پرسد:
-چرا بهم زنگ نزدی؟ میتونستم کمکت کنم!
به سمتش می روم و رو به رویش می ایستم، در حالی که نگاهم در مردمک نقره ای رنگِ چشمانش می چرخد، قاطع می گویم:
-حتی فکرش و هم نکن…هیچوقت حاضر نیستم توی مسائل مربوط به خودم و عرفان تو رو سهیم کنم…اون همیشه با خودش چاقو داره و خیلی خطرناکه!
پوزخندی گوشه ی لبش را بالا می کشد:
-هه…کی و داری می ترسونی؟ اگر خطرناکه بذار یبار واسه همیشه از شرش خلاصت کنم.
-نه…خواهش می کنم. خودم از پسش بر میام…
دلخور عقب می رود:
-تو با همین یه ذره قد و هیکل می تونی از پسش بربیای، ولی من نمی تونم! جالبه!
کلافه از بحث بی نتیجه جواب می دهم:
-قضیه ی من فرق میکنه اون بهم آسیب نمیزنه…دیروزم چون عصبانیش کردم کنترلش و از دست داد.
روشنی نگاهش کدر می شود و مردد می پرسد:
-عاشقته! مگه نه؟
وقتی خودم هم به درستی از احساسات عجیب عرفان سر در نمی آورم چه باید جواب او که اینطور طلبکار نگاهم می کند را بدهم؟
با زبانم روی لبم که حسابی خشک شده را تر می کنم:
-کدوم عاشقی همچین بلایی سر معشوقش میاره؟ اون فقط خیلی بهم عادت کرده…مطمئنم عاشقم نیست!
صدای آکاردئونی که آهنگ سلطان قلب ها را می نوازد از پشت پنجره به گوشمان می رسد و برای لحظه ای حواسمان پرت می شود.
مهیار بعد از مکث نسبتا طولانی ای می گوید:
-به هر حال من اصلا تو کتم نمیره یه بار دیگه بخواد بهت دست بزنه.
-گفتم که خودم یجوری از پس…
نُچی می کشد و محکم و دستوری می گوید:
-نخیر شما همین الان وسایلت و جمع می کنی میریم خونه ی من!
مردد و گیج به چشم هایش خیره می شوم و وقتی جدیت را در آن ها می بینم، سرم را به شدت تکان می دهم:
-شوخی که نمی کنی؟!
همانطور جدی چند قدم نزدیکم می شود:
-به نظرت شوخی می کنم؟
-ولی مهیار…
وسط حرفم می پرد:
-بهت حق انتخاب ندادم گلاره…اگر و اما هم نداریم!
دلم می گیرد و گله مند می گویم:
-زندگیِ من انقدر سرِ راهه؟ چرا همه ی دنیا برای زندگیِ من تصمیم می گیرن بدون اینکه به خودم حق تصمیم گیری بدن؟
– بخاطر اینکه انتخابات اشتباهن. اگه می خوای حرفات و باور کنم باید باهام بیای. چطور میشه انقدر وحشیانه باهات رفتار کنه و تو…مشکلی با تنها موندن تو این خونه نداشته باشی؟ به هر حال من هنوز سر حرفم هستم…یادت که نرفته چقدر خوب بلدم مجبورت کنم کاری که می خوام و بکنی؟
گوشه ی لبهایش را پایین می کشد و شانه ای بالا می اندازد:
-یا مجبوری باهام بیای…یا اینکه…بازم مجبوری بیای! توی ماشین منتظرتم.
مجبور هم شدم…در آپارتمان را که باز می کنم و می خواهم بیرون بروم از دیدن مهیار پشت در می ترسم:
-وای خدا…فکر کردم رفتی!
ساک بزرگ را از دستم می گیرد و از پله ها پایین می رود. با فاصله دنبالش می روم و فکر می کنم ایده ی زندگی کردن با مهیار با وجود عجیب و غیر منتظره بودن، انقدر ها هم وحشتناک نیست.
باید خودم را به دست تقدیر می سپردم. صدای آهنگ سوزناک هنوز هم در نزدیک و دور به گوش می رسد.
زیر لبی زمزمه می کنم:
-یه دل میگه برم…برم…یه دلم میگه…نرم…نرم. طاقت نداره دلم…دلم. بی تو چه کنم؟
به محض خروج از پارکینگ و قبل از اینکه دنبال ماشین مهیار بگردم نگاه به پیرمردی که از پیچ کوچه می گذرد می کنم، دست های پر چروک و رگش چه هنرمندانه برای بازی دادن احساساتم به نواختن نشسته!
با لبخند گم شدنش را نظاره می کنم…خدا عمر جاودانه ات بدهد پیرمرد، شاید ندانی ولی طنین آهنگت گره های کدورت را یکی یکی باز کرد.
با همان لبخند کنار مهیار می نشینم. ماشین که حرکت می کند سرم را به پشتیِ صندلی تکیه می دهم و به صدای موسیقی گوش می سپارم که مهیار هم صدا با ان می خواند:
نگاه کن من چه بی پروا، چه بی پروا
به مرز قصه های کهنه می تازم
نگاه کن با چه سرسختی تو این سرما
برای عشق، یه فصل تازه می سازم
یه فصل پاک، یه فصلِ امن و بی وحشت
برای تو که یه گلبرگِ زودرنجی
یه فصل گرم و راحت، زیرِ پوستِ من
برای تو که با ارزش ترین گنجی
نگاه کن من به عشق تو چه مجنون وار
از تغییراتی که در متن آهنگ می دهد تا آن را برای خودش کند لبخند ناخوانده ای روی لبم می نشیند…صدایش برای خوانندگی بی نظیر است. مخصوصا که از اوج گرفتن به هیچ عنوان ترسی ندارد.
تن یخ بستهء پرواز و می بوسم
بیا گرم کن منو با سرخیِ لب هات
من اون لب هایِ پر آواز و می بوسم
تو رو می بوسم ای پاکیزهء عریان
تو روپاکیزه مثل مخمل قرآن
طلوع کن، من حرارت از تو می گیرم
ظهور کن، من شهامت از تو می گیرم
بخاطر بی خوابی شب قبل کم کم چشمانم گرم می شوند و نمی فهمم کی خوابم می برد.
-گلاره…گلاره پاشو…
سعی می کنم چشمانم را که خارج از اراده ام روی هم می افتند باز نگه دارم و به مهیار خیره می شوم:
-هوم؟!
نمی دانم از چه بابت می خندد که من هوشیار می شوم. به هر حال از دیدن چال گونه اش من هم لبخند می زنم.
-شبیه علامت تعجب شدی…پاشو رسیدیم.
خودم را روی صندلی بالا می کشم و خمیازه ی غلیظم اشک به چشمم می آورد، کمرم از ثابت ماندن خشک شده و درد می کند.
در ماشین را باز می کنم و می گویم:
-پاشدم دیگه…کمرم چقدر درد می کنه!
هنوز از خواب عمیق و راحتم شل و ول راه می روم و کمی منگم. بدون توجه به مهیار ساک را از پشت بر می دارم و به طرف ساختمان می روم.
-کجــا؟؟
بر می گردم سمتش و شالم را که از سرم می افتد بالا می کشم:
-خونه ی پسر شجاع!
و با چشم و ابرو به خودش اشاره می کنم. دسته کلیدش را از پنجره بیرون می آورد:
-خواب آلو باید کلید خونه ی آقا شجاع و داشته باشی که بتونی بری توش دیگه!
راه رفته را برگشت می زنم و خیره به چشمانش می پرسم:
-مگه خودت نمیای بالا؟
ابرویی بالا می اندازد:
-نه من باید برم جایی…تو برو بالا منم میام.
ایشی می کنم و دسته کلید را می گیرم ولی مهیار ولش نمی کند. دندان هایم را روی هم می سابم و بیشتر می کشمش. از فشار زیادی که می آورم کلید ها از بین دستم سُر می خورند و خارج می شوند.
به نگاهم رنگی از شکایت می زنم و می پرسم:
-مگه مریضی؟ همش اذیتم می کنی! بدش دیگه!
-اول یه بوس بده.
لبش را غنچه می کند. از حالت بامزه ای که گرفته نمی توانم خودم را کنترل کنم و خندان می گویم:
-همینم مونده وسط خیابون از این غلطا بکنم. بدش به من کلیدو…
اینبار کلید را ول می کند و در حالی که پایش را روی گاز می فشارد چشمکی می زند:
-عیب نداره اومدم خونه حساب کن…
وارد خانه اش می شوم و نگاهی به اطراف می اندازم. همه چیز مثل قبل است ولی نگاه من مثل مهمان نیست و به عنوان کسی که قرار است مدتی در آن زندگی کند براندازش می کنم.
کف هال و پذیرایی، اتاق ها و آشپزخانه همه پارکت روشن و پر رگه شده اند. هال متوسط با یک دست میز و صندلیِ راحتیِ آجری رنگ و تلویزیون چهل و شیش اینچِ سیلور نصب شده به دیوار. زیر تلویزیون میز نازک و درازِ قفسه قفسه قراردارد با وسایل تزئینیِ رویش. لباس ها و وسایل مهیار که خانه را شلوغ پلوغ کرده اند همه جا به چشم می خورد.
تنها چیزی که واقعا چشمم را می گیرد گلدان بزرگ روی میز است. دایره ای شکل و سرامیکِ سفید است با درختچه ی نازک و درازی که از سرش بیرون زده…در عین سادگی مدل جالبی دارد.
ست آشپزخانه، وسایل برقیِ سیلور با قفسه و کابینت هایِ چوبیِ سفید است. راهرویی با دو ردیف هالوژن روی سقف به اتاق ها منتهی می شود و من هنوز اتاق دومی را ندیده ام. فضولی را کنار می گذارم و داخل اتاق خواب می روم. ساکم را همان جا کنار در تکیه می دهم. مانتو و شالم را در می آورم و روی میز توالت می گذارم.
تاپ یاسی رنگی به تن دارم و زخم های تازه ی روی شانه ها و پوست نازکِ گردنم به طرز زننده ای توی چشم می زند. رنگ قرمزشان هنوز تازه است.
تاپ را بالا می زنم، روی دلم سمت چپ، درست همان جایی که خیلی درد می کند، یک کبودیِ بزرگ و هاله وار، خون مرده شده. آهی می کشم ولنگان لنگان زیر پتو می چپم. از تشک نرم و خوش بویش دردم تسکین میابد و با چشمان بسته شروع به رویا بافی می کنم.
نمی دانم چقدر گذشته ولی با شنیدن صدای در چشم باز می کنم و مهیار را می بینم که وارد می شود.
به محض ورود تیکه می اندازد:
-چیه بابا عین زنای زائو همش می خوابی. هنوز یکی دو ساعتی تا شب مونده…پاشو شب خوابت نمی بره.
لبخندی می زنم و به تاج تخت تکیه می دهم:
-دیشب اصلا نخوابیدم خوابم میاد…ولی الان نخوابیده بودم، داشتم فکر می کردم!
دکمه های سر آستینش را باز می کند و آن ها را تا آرنج بالا می زند:
-توی افکارت احتمالا منم جایی داشتم؟
خوشحال از اینکه دیگر حرف دیشب را پیش نمی کشد و اذیتم نمی کند جواب می دهم:
-ای…یکمم به تو فکر کردم!
دکمه های بلوز آستین بلند و جذبِ مردانه اش را باز می کند و می گوید:
-خوبه…من به همون یکمم راضی ام.
آب دهنم را قورت می دهم و دعا می کنم بلوزش را در نیاورد. دعاهایم مستجاب می شود چون مشمای کوچکی که همراهش آورده بود و روی میز توالت گذاشته بود را بر می دارد و به سمت تخت می آید. پتو را از رویم کنار می زند و با فاصله ی خیلی کمی از من می نشیند.
-توی اون مشما چیه؟
انگار سوالم را نمی شنود. خط نگاهش را دنبال می کنم و به زخم های روی بدنم می رسم. نمی دانم چرا خجالت می کشم…
حرفی نمی زند. درک می کند که نباید دردم را یادم بیندازد. مشما را باز و صدای خش خشش را بلند می کند. از دیدن دو تا کارتن کوچک که به نظر جعبه ی پماد می رسند دهانم باز می ماند.
نگاه به چشمان گریزانش می اندازم و شوک زده می پرسم:
-شوخی می کنی؟ نگو که رفته بودی اینارو برای زخمای من بخری!
زیر چشمی مرا نگاه می کند و آرام می پرسد:
-خیلی عجیب به نظر میرسه؟ که من بخوام از این کارا کنم؟
شانه ای بالا می اندازم و لبخندم را وسعت بیشتری می دهم:
-اینکه جناب مهیار درخشان که به قول خودش ارد میده زمین براش بشکافه بخواد واسه یه دختر معمولی از این کارا بکنه؟! عجیب نیست…غیر ممکنه!
پاهایش را از روی زمین بالا می کشد و کامل روی تخت کنار پایم می نشیند:
-آره غیر ممکنه ولی به قول خودت واسه ی یه دختر معمولی…تو که معمولی نیستی! حتی اگر خودتم خودت و معمولی بدونی برای من خاصی. قبلا هم این و بهت گفته بودم…یعنی هر آدم معمولی ای گاهی اوقات برای بعضی ها خاص به حساب میاد. اینطور نیست؟
از شنیدنش ناخودآگاه حس خوشی زیر دلم می دود و باعث می شود، سکوت کنم.
مهیار بحث را عوض می کند:
-راستش زنگ زدم به داییم…ارتوپده. اون گفت برای اینکه زخمات زود ترمیم شن هیدرودرم و برای کوفتگیت دپی بخرم…واسه گرفتگی های ماهیچه ایه…فکر کنم مشکل تو هم همین باشه دیگه…به هر حال بدون تجویز دکترم استفاده کردنشون مشکلی نداره.
سری تکان می دهم و فقط می توانم بگویم:
-ممنون!
مهیار با احتیاط بند تاپم را از روی شانه ام پایین می کشد و کمی از محتوای سفید رنگ کرم را روی دستش می ریزد…سریع و شرمنده می گویم:
-دستت درد نکنه خودم می تونستم بمالم.
-پشت گردنتم هست خودت درست نمی بینی…خودم می زنم…
انگشتش را که روی زخمم می گذارد و کرم را رویش می زند از درد صورتم را جمع می کنم. مهیار کرم را کمی پخش می کند و به من چشم می دوزد:
-خیلی درد می گیره؟
نفس عمیقی می کشم و چینی که از درد بین ابروهایم نشسته را پاک می کنم:
-نه…حس خوبی داره!
فقط سری تکان می دهد. طوری زخم هایم را موشکافانه نگاه و مرحمشان می کند انگار در حال کشف مهمی است.
بعد از اتمام کارش در هیدرودرم را می بندد و آن را روی بغل تختی می گذارد، هنوز به نظر جدی می رسد. حتی وقتی جدی هم می شود و لودگی را کنار می گذارد، باز هم از نظر من دوست داشتنی است.
-کوفتگی کجاست؟ کمرت؟ برگرد بذار ببینم!
وقتی می بیند هیچ حرکتی مبنی بر عملی کردن گفته اش نمی کنم زیر تاپم را می گیرد و می خواهد بالا بکشد. سریع به دستش چنگ می زنم و لباس را پایین نگه می دارم. دلم نمی خواهد زخم روی شکمم را ببیند. نمی خواهم برایم دل بسوزاند…نمی خواهم…عمق فاجعه را ببیند.
در حالی که دست هایمان در جنگند، او سعی می کند لباس را بالا بزند و من مصرانه دستش را مهار می کنم.
مچ هر دو دستم را صفت و محکم می گیرد، با یک دستش ثابت نگه می دارد و اخم می کند:
-گلاره می دونم درد داره…ولی باور کن بخاطر خودته. شاید الان یکم اذیت شی ولی قول میدم زود خوبت می کنه! پس اگر می خوای زود خوب شی…
هنوز می خواهم دستم را آزاد کنم، کلافه و بی طاقت بین حرفش می پرم:
-بخاطر دردش نیست مهیار…مهیار..؟!
توجهی به عجز صدایم نمی کند و لباس را بالا می زند. از دیدن کبودیِ زننده روی پوست گندمی رنگم صورتش اول حالتی از بهت و حیرت و سپس خشم می گیرد:
-خدای من…خدای من گلاره؟! دختر تو چقدر محکم و مقاومی! این همه درد می کشیدی و اصلا به روی خودت نیاوردی؟
مچ دست هایم را رها می کند و انگشتانش روی شکمم می نشیند. غلغلکم می آید و دستش را پس می زنم، لباس را سریع پایین می کشم و او را از خودم دور می کنم:
-اینطوریام نیست…پوست من زیادی حساسه وگرنه خیلی هم درد نمی کنه…
اخم می کند، کنارم دراز می کشد و به سقف خیره می شود:
-مطمئن باش اون بی شرف تاوانش و پس میده!
حتی فکر اینکه مهیار و عرفان بخواهند با هم رو به رو شوند هم دیوانه ام می کند. می نشینم و جدی می گویم:
-فراموشش کن…من اومدم اینجا که دیگه هیچ وقت روی عرفان و نبینم پس ولش کن! اون خودش به اندازه ی کافی بدبخت هست.
مهیار یک دستش را زیر سرش می زند و بر می گردد سمتم:
فقط بخاطر تو…ولی به نفعشه دور و برت نبینمش. حالا بیا اینجا جوجو!
از اینکه دوباره توی جلد شوخش رفته لبخند می زنم و مشکوک به آغوش باز مانده و منتظرش خیره می شوم:
-نمی خوام…خودت که دیدی یه نقطه ی سالم تو بدنم نمونده. تو درک نداری؟
چشم هایش را گشاد می کند و عصبی می خندد:
-چرا انقدر به نظر غیر ممکن میرسه فقط بخوام بغلت کنم؟! فقط بغلت کنم تا راحت توی بغلم بخوابی؟! چرا انقدر عجیبه؟!
می دانم از دستم شاکی شده ولی دلم می خواهد اذیتش کنم:
-بعید میدونم بتونی!
این بار لب پایینش را از زور حرص می گزد، دستش را به سمتم می اندازد و از بازویم می گیرد:
-بیا اینجا ببینم…ببین چه نازی میکنه!
همین که بین بازوهای پهنش گم می شوم، نفس عمیق می کشم و بوی عطرش را در سینه حبس می کنم. لبخند روی لبم می نشیند و چند بار پشت هم پلک می زنم.
-چشمات و ببند و بگیر بخواب. پلک می زنی مورمورم میشه.
سرم که مستقیما روی سینه ی برهنه و قلبش که تند می زند قرار گرفته را عقب می کشم و چشم هایم را روی هم می گذارم. عاشق این لحظه ام که ضربان قلبش تند و تندتر می شود. این یعنی اینکه برایش مهمم…یعنی اینکه وقتی اینطور مرا در آغوشش می فشارد، هیجان زده می شود و قلبش هر لحظه تندتر می کوبد.
حس خوبم بیشتر و بیشتر می شود و آرامش و گرمای تنش اجازه می دهد برای اولین بار در اوج فراغت و آسودگی به خواب بروم.
گل گلدونِ من شکسته در باد، تو بیا تا دلم نکرده فریاد…
گل شب بو دیگه شب بو نمیده، کی گل شب بو رو از شاخه چیده؟
گوشه ی آسمون پر رنگین کمون، من مثل تاریکی تو مثل مهتاب.
اگه باد از سر زلف تو نگذره،من میرم گم میشم تو جنگل خــواب!
* فصل هشتم: بغض شبانه *
همیشه انسان ها در مورد شروع همه چیز بسیار رمانتیک برخورد می کنند. شروع تازه و شیرین، صفحه ی سفید و بدون خط خطی، دنیایی که به نظرت همه ی غیر ممکن ها را می توانی برای خودت ممکن کنی…!
در اولین برگه ی سفید و تمیز دفتر زندگیِ من و مهیار هم، آینده به نظر خیلی درخشان و دوست داشتنی می رسید. اما بلاخره همه ی صفحه ها سیاه و خط خطی شدند و دیگر صفحه ی تمیزی برایمان نمانده بود. و من نمی دانم چرا هنوز هم در بهت و حیرتم که همه چیز از بین رفت؟! از لحظه ی شروعش هم معلوم بود من و مهیار قسمت هم نیستیم، چقدر بد است که انسان ها بنده ی رویاهایشان اند. من رویای داشتن مردی مثل مهیار را داشتم و بنده ی این رویا شدم. اینطور بود که به خودم اجازه دادم حساب زیادی روی او باز کنم.
چیزی هست که مریم همیشه به من می گوید؛ تا وقتی که گذشته رو فراموش نکنی، نمی تونی به سمت آینده بری…
رها کردن گذشته قسمت آسان ولی رفتن به سوی آینده سخت است. برای همین گاهی انسان ها با آن می جنگند، سعی می کنند چیزهایی که برایشان از گذشته عزیز مانده همانطور بدون تغییر نگه دارند. چیزهایی که با وجود تمام تلاشی که می کنیم همانطور نمی مانند.
بعضی وقت ها فقط باید بگذاریم تا بروند. به سوی آینده برویم چون هرقدر هم که دردناک و وحشتناک باشد تنها راهی است که برایمان مانده!
تقریبا کمدم از لباس، میز آرایشم از عطر و اتاقم از عروسک خالی شده. تمام وسایلی که مهیار برایم خریده و هرچیزی که به نحوی، یاد و خاطره ای از او را برایم به ارمغان می آورد را در چند ساک و مشمای بزرگ جمع کرده ام.
هنوز تصمیم نگرفته ام می خواهم پسشان بدهم یا دور بریزم. تی شرت سفید مهیار در دستم مانده و نمی توانم مثل بقیه ی وسایل داخل مشمای مشکیِ بزرگ بچپانمش. بدون این لباس خوابم نمی برد…
لباس را محکم در مشتم می فشارم وآن را نزدیک دماغم می برم.
نفس می کشم…!
عمیــق نفس می کشم و عطر کم رنگ شده ی تن مهیار را به ریه هایم می فرستم. لباس را کنار پایم روی زمین می گذارم.
محال است از این یکی بگذرم…من بدون این لباس یک شب هم خوابم نمی برد.
تی شرت سپید را کنار شلوار گرمکن مشکی ام می گذارم و دوش می گیرم. هیچ علاقه ای به خوردن شام در خودم نمی بینم…تنها که باشی دل و دماغ هیچ کاری نداری!
و این روزها من انگار با تنهایی عجین شده ام.
موهای خیسم را شانه می زنم و آبش را با همان حوله ای که دورم پیچیده ام می گیرم ولی چند دقیقه نگذشته باز از شدت خیسی چک چک می کند. تی شرت سپید و شلوارم گرم کن را با حوله ی مرطوب شده از خیسی تنم عوض می کنم و حوله را روی مبل می اندازم.
با اینکه فقط یک ربعی از یازده گذشته ولی از بی حوصلگی سیگاری آتش می کنم، آرام تر که می شوم به رخت خواب پناه می برم و همانطور که یقه ی لباس را روی بینی ام می کشم تا بوی مهیار، مشامم را معطر کند دراز می کشم. بعد از شش ماه مطمئن نیستم بوی تن خودم را گرفته یا هنوز بوی مهیار می دهد…
هرچند که در این پنج سال تن خودم هم دیگر عطر مهیار را دارد.
کسی غیر از تو نمونده، اگه حتی دیگه نیستی…
همه جا بوی تو جاری، خودت اما دیگه نیستی!
دلم برای دیدنش پر می زند…دلم برای شوخی هایش، محبتش، عشق خالصانه ای که نثارم می کرد، دلم برای همه چیزش تنگ شده. رفتی اما به من نگفتی با این خاطرات چه کنم…! ای کاش تکلیفی برایشان روشن می کردی!
چه کنم مهیار با یاد و خاطرت؟!
نیستی اما مونده اسمت، توی غربت شبونه…
میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه!
اشک هایم یکی پس از دیگری از گوشه ی باریک شده ی پلکم روی گونه و سپس بینی ام میلغزد…
آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام،
خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام.
لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه،
تو دیگه بر نمی گردی آخر قصه همینه!
گریه شده کار شب و روزم. آخر مگر می شود لباس مهیار را بپوشم و او را در این نزدیکی ها حس کنم ولی به خودم بقبولانم که رفته؟!
قطره های اشک بین موهای خیسم گم می شوند.
شب بی عاطفه برگشت ، شب بعد از رفتن تو.
شب از نیاز من پر، شب خالی از تن تو.
با تو گل بود و ترانه،
با تو بوسه بود و پرواز…
گل و بوسه بی تو گم شد.
بی تو پژمرده شد آواز.
بیشتر توی خودم جمع می شوم و لباس را در تنم می فشارم. چقدر خوب است که می توانم در تنهایی شب هایم، به دور از نگاه های بی رحم وهمیشه قاضیِ مردم خودم را خالی کنم.
آخر یه شب این گریه ها سوی چشام و می بره، عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می پره!
پلک های خیسم کم کم روی هم می افتند و راضی به گم کردن من در شیرینیِ خواب می شوند که صدای زنگ آیفون در گوشم می پیچد.
می خواهم بی توجه به صدای زنگ بخوابم ولی فکری که این شش ماه مرا زنده نگه داشته باعث می شود، خواب از سرم بپرد و سریع از زیر پتو بیرون می خزم.
فکر برگشتن مهیار…!
در همان تاریک و روشن خانه به سمت آیفون می دوم ولی از دیدن صورت یزدان در صفحه نمایش، هم وا می روم و هم تا حد مرگ تعجب می کنم.
نگران هم می شوم…این موقع شب اینجا چه می کند؟
آیفون را بر می دارم و در حالی که پوست لبم را بین دندانم می کنم، جواب می دهم:
-بفرمایید؟!
دستی به موهایش می کشد، در تاریکیِ شب هم می توانم حس کنم نا آرام است.
-میشه درو باز کنی! اگه اشکالی نداشته باشه باید باهات صحبت کنم!
انقدر به او اعتماد ندارم که به خانه ام راهش دهم ولی دلشوره ی صدایش دل مرا هم آشوب می کند و در را برایش باز می کنم.
سریع چراغ ها را روشن می کنم و دم در ورودی به انتظارش می ایستم. واقعا کنجکاوم چه بهانه و دلیلی نیمه شب او را تا اینجا کشانده!
در را که باز می کنم، او را که پشت در می بینم، از اینکه انقدر سریع بالا آمده تعجب می کنم و کمی هم می ترسم. از آمدنش به خانه ام آن هم این موقع شب، حالا به هر دلیلی خشنود نیستم.
بلوز سپید با چهار خانه های آبی به تن دارد، آستین هایش را تا آرنج بالا زده و چند تا دکمه ی بالایی بلوزش بازند. شلوار پارچه ای و سورمه ای رنگِ غروب هنوز پایش است ولی کتش را در آورده.
از وضع آشفته و به دور از مرتبیِ همیشگی اش بیشتر مطمئن میشوم بی قرار است. همانطور که سر تا پایش را برانداز می کنم نگاهم به چشمان سیاهش می افتد، ابروهایم رابالا می برم و دست به سینه منتظر می ایستم.
وقتی می بیند سفت و محکم به در چسبیده ام و قصد ندارم به او اجازه ی دخول بدهم دستپاچه می شود:
-سلام…خوبی؟
چشم هایم را گشاد می کنم و به حالت تعجب زدگی ام اضافه می کنم، او اما حواسش به ظاهر نامتعارف و عجیب غریبِ من است. موهای خیس و درهم، لباس سپید گشاد و بلندِ مردانه با دماغ و چشمانی که شک ندارم از گریه ی زیاد سرخ شده.
با در نظر گرفتن این موضوع که در ساعت کاری نیستیم و او رئیسم نیست اخم می کنم و جدی، با توپ پری می پرسم:
-میشه بگی چطور باید روابطمون و کاری نگه دارم و خصوصیش نکنم وقتی خودت اصلا کمکی نمی کنی؟! اولش ازم می خوای من و برسونی خونه و حالا هم که در عین ناباوری اومدی خونم…چطوری باید ازت دور بمونم؟؟
دهانش را برای زدن حرفی باز می کند ولی دستم را بالا می آورم و نمی گذارم چیزی بگوید:
-اینجا چیکار می کنی؟
سرش را چند بار پایین می اندازد و در آخر خیره به چشمانم جواب میدهد:
-خواهرم بهم گفت…یعنی به این نکته اشاره کرد که از وقتی برگشته من خیلی سرد برخورد می کنم و اصلا شبیه اون آدمی که می شناخت نیستم…گفت که احتمالا باید با یکی در مورد مشکلاتم صحبت کنم…البته وقتی دید به خودش چیزی نمی گم این پیشنهاد و داد.
به در تکیه می دهم و همانطور که طلبکار دست به سینه ایستاده ام، سری تکان می دهم:
-و تو هم مستقیم اومدی سراغ من؟؟ اولین نفری که از همه بیشتر باهاش سرد برخورد می کنی؟! به نظر منطقی میاد…
متوجه تمسخر کلامم می شود و چشم هایش را برای مدت زمان کوتاهی می بندد، بازدمش را پر شتاب و کلافه بیرون می فرستد و وقتی چشم هایش را باز می کند، دیگر هیچ اثری از سردی و سختی در آن ها نمی بینم:
-بخاطر خودت بود…اگر توی محیط کار باهات سرد برخورد می کنم بخاطر خودته. من آدم سخت و نامهربونی هستم…همیشه همینطوریم و اینکه بخوام با منشیِ جدیدم خیلی ناگهانی دوستانه برخورد کنم، همه در موردت فکر ناجور می کنن. خودت می دونی که پشت سر یه دختر تنها چقدر راحت حرف در میارن…اون کارارو کردم تا مراقبت باشم!
فرصتی برای شگفت زده شدن به من نمی دهد و ادامه ی کلامش را می گیرد:
-ولی امروز غروب دیدمت که چقدر تنها و غمگین به نظر می رسیدی. فهمیدم که کارام درست نبوده و اذیتت کردم.
سرم را پایین می اندازم، از دور اندیشی و ملاحظه ای که می کند در مقابل رفتار تند و تیز و بی ادبانه ی خودم شرمنده می شوم. حق را به او می دهم و کدورت هایم در عرض یک ثانیه محو می شوند.
از سر راه کنار می روم و در حالی که در را برایش باز تر می کنم، می پرسم:
-میخوای بیای تو؟
برای اعلام موافقتش پلکی می زند، از کنارم رد می شود و داخل می رود. پشتش در را می بندم و شاکی از ظاهر نه چندان تعریفی ام دنبالش روانه می شوم.
به کاناپه اشاره می کنم:
-بشین.
نگاهش با نوعی وسواس که برایم کاملا آشناست زوایای خانه را از نظر می گذراند. در همین مدت یک ماهه این را می دانم که به شدت از بهم ریختگی نفرت دارد. از آن آدم های عجیب وسواسی است و حالا دیدن خانه ی شلوغ و به هم ریخته ی من آشفتگی اش را دو چندان کرده.
از ژست با مزه و معذبش خنده ام می گیرد و یاد اولین باری که مهیار به خانه ام آمده بود میفتم. مهیار راحت و صمیمی بود و خانه ی خودش صد برابر من شلوغ و نامنظم. اصلا رفتار های مهیار همیشه با نوعی شلختگی همراه بود، درعوض یزدان انگار از قبل هر حرف و عملی را می سنجد.
ناگهان از اینکه آن دو را با هم مقایسه می کنم شگفت زده می شوم و سرم را با شتاب تکان می دهم. چایی ساز را روشن می کنم و زیر لبی می گویم:
-مرد من قابل مقایسه با هیچ کس نیست…
قنددان و بسته ی شکلات را داخل سینی، روی اپن می گذارم و می روم رو به رویش می نشینم.
با این حرکتم حواسش را به من می دهد و تک سرفه ای می زند. وقتی می بینم قصد ندارد اقدامی کند دست به کار می شوم. لحن کلامم دوباره مثل گذشته مودبانه می شود و سعی می کنم زیاد با او صمیمی نشوم:
-خیلی خب…خواهرتون گفته باید با یکی صحبت کنید و من مطمئنم از اون یکی منظورش من نبودم ولی شما به هر دلیلی که مهم نیست چی بوده ترجیح دادید با من راجع به مشکلاتتون صحبت کنید. پس می شنوم…
تکیه اش را به مبل می دهد و دستش را داخل جیب شلوار اتو کشیده اش می کند:
-این و آوردم ببینی.
بعد بسته ای حاویِ برچسب های کوچک و کارتونی را روی میز می گذارد. نگاه به چشمانش می کنم. خونسرد است ولی مطمئنم بیشتر وانمود به خونسردی و آرامش می کند.
به برچسب ها اشاره می کند و می گوید:
-این و از توی کیف نینا پیدا کردم…البته کیفش و نمی گشتم. روی میز بود و من وقتی رد میشدم دستم خورد افتاد و وسایلش ریخت زمین. وسایلش و که میذاشتم توی کیفش این و پیدا کردم…به نظرم عجیب رسید که یه دختر جوون بخواد برچسب توی کیفش داشته باشه…اگر امروز بهم اخطار نداده بودی ساده ازش می گذشتم ولی خوب چون فکرم کمی درگیر حرفات بود خیلی مشکوک شدم…اومدم اینجا که…
بین حرفش می پرم و با شگفتی می پرسم:
-این چیزی بود که می خواستید راجع بهش باهام صحبت کنید؟ اینکه به اعتیاد داشتن خواهرتون مضنونید؟
چند لحظه بدون اینکه پلک بزند و شاکی از اینکه حرفش را بی ادبانه بریده ام نگاهم می کند و سپس پاسخ می دهد:
-پس فکر کردی میخواستم راجب چی باهات صحبت کنم؟ راجع به مسائل خصوصیِ خودم؟ من راجع به مسائل خصوصیم با هیچ کس حرف نمی زنم. واقعا فکر کردی ساعت دوازده شب اومدم بشینم با منشیم راجع به مسائل خصوصیم حرف بزنم؟ مسخرست! فقط بخاطر اینکه نمی تونستم توی دوست و آشنا به کسی اعتماد کنم و این موقع شب هم هیچ روان شناسی پیدا نمی کردم اومدم اینجا. به نظرم عاقلانه ترین کار همین بود. واقعا نمی تونستم تا فردا صبر کنم.
شانه ای بالا می اندازم:
– اونطور که شما گفتید خواهرتون گفته باید با کسی صحبت کنید فکر کردم راجع به خودتونه…
اینبار او بین صحبتم می پرد و بی قرار می گوید:
-میشه این حرفارو بذاری کنار؟ فقط بهم بگو اینا اون چیزی که من فکر می کنم نیستن و فقط چند تا برچسب ساده ان.
انقدر کلافه است که می ترسم عنقریب زیر گریه بزند.
من من کنان و با تاخیر جواب می دهم:
-اگر این چیزیه که می خواید بشنوید…
صدای فریادش چهار ستون بدنم را می لرزاند:
-انقدر طفره نرو…من می خوام حقیقت و بشنوم.
عصبانی می شوم…همین چند دقیقه ی پیش برای رفتار زشتش بهانه تراشی می کرد تا من راهش بدهم و کمکش کنم، حالا دوباره بد اخلاقی می کند.
خودم را روی مبل جلو می کشم و در حالی که پرنده ی نگاهم را با بی پروایی و گستاخی به سوی سیاهیِ چشمانش پرواز می دهم، برچسب ها را برمی دارم و نگاه می کنم. دوباره روی میز می اندازمشان و بی آنکه کمی ملاحظه اش را بکنم، به تندی می گویم:
-اتفاقا دقیقا همون چیزیه که فکر می کنید…یه جور روان گردانه به نام LSD…بین مواد توهم زا از همه خطرناک تر شناخته شده و با توجه به اندازه ی برچسب ها باید بگم که مصرف خواهرتون واقعا بالاست. در ضمن ال.اس.دی ماده ای نیست که کسی بخواد تنها مصرفش کنه صد در صد خواهرتون ماری جوآنا، اکستازی و پی.سی.پی هم مصرف می کنه. قرصای ریز نارنجی ان احتمالا اگر بگردید بین وسایلش پیدا می کنید… امکان مصرف حشیش هم هست…
انقدر از او دلخورم که می خواهم ادامه بدهم و بیشتر او را بسوزانم ولی وقتی نگاه شکه شده اش را می بینم بی اراده و خیلی ناگهانی سکوت می کنم. دو دستش را روی صورتش می گذارد و سرش را پایین می اندازد.
پر درد و با صدای لرزانی، بریده بریده می گوید:
-وااای…
به نظرم می رسد گریه می کند. لب پایینم را به دندان می گیرم و مثل سگ از رفتارم پشیمان می شوم. این چه طرز خبر دادن است؟ هرکسی جای او بود حتما سکته می کرد.
خودم را لعنت می کنم و جلو می کشم، دست هایم را با حالت پر استرسی در هم می پیچانم و با دو دلی می پرسم:
-حالتون خوبه؟
از اینکه بخواهد جلوی من گریه کند استرس می گیرم و با پایم ریتمیک روی زمین ضربه می زنم. کمی که طولش می دهد و ضربان قلب مرا در سینه تا حد زیادی تند می کند، دستش را بر میدارد و سرش را بالا می گیرد.
ذره ای هم شبیه آدم هایی که گریه کرده باشند نیست. حتی به جرات می توانم بگویم خیلی بیشتر از آنچه انتظارش را دارم خونسرد است. چشمان سیاهش درست مانند چاه عمیقی است. به هیچ عنوان نمی شود احساساتش را از چشم هایش صید کرد.
به هیــچ عنــوان…!
فقط اگر درست حدس زده باشم کمی گیج و دستپاچه شده.
نگاهم می کند و ناباورانه سرش را تکان می دهد:
-من باید چیکار کنم؟ توی عمرم یه پک سیگارم نکشیدم و هیچ وقت دور و بر این چیزا نرفتم…هیچ اطلاعی ندارم! اصلا خواهر کوچولوی من کی انقدر بزرگ شده؟
حس می کنم تا حد زیادی از رفتارش تظاهر است. وانمود می کند خونسرد است تا متوجه شکستنش نشوم. انگار که دلش نمی خواهد با از دست دادن کنترلی که روی خودش دارد ذره ای از ابهت مردانه اش زیر سوال برود.
مثلا دست هایش را طوری مشت کرده که رگ های پهنش بیرون زده و اینگونه می خواهد لرزششان را کنترل کند. نفس عمیقی می کشم و در دلم این همه مردانگی را ستایش می کنم.
صدای قل قل آب داخل چایی ساز با تقی رو به کم شدن می رود و هم زمان می شود با بلند شدن من از روی مبل. مردمک چشمانِ نه چندان درشت ولی کشیده و خوش فرمش همراه با حرکت سریع من که مانند فنری از روی تشک مبل کنده می شوم، بالا می آید.
جابه جا می شود و سریع می گوید:
-چایی نمی خورم…فکر کنم بهتره من دیگه برم…
نمی گذارم ادامه دهد و همان طور که به طرفش می روم می گویم:
-چایی نمیارم…فقط…فقط…
کنارش و نزدیک به او روی مبل می نشینم. در آن لحظه نه او را رئیس مغرور و سرسختم می بینم، نه کسی که در برخورد اول مثل دختر بی حیایی به او شماره دادم و نه حتی یک مرد…! فقط انسانی را می بینم که صدمه دیده. حالا هر قدر هم که سعی در پنهان کردنش داشته باشد می توانم حسش کنم.
نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه است می کشم و دستم را به نرمی روی مشت لرزانش می گذارم. رگ های برجسته و پهنش را به خوبی زیر پوست دستم حس می کنم که نبض می زند. نگاه متعجبی به دست من می اندازد ولی هیچ اقدامی مبنی بر بیرون کشیدن دستش از زیر دست من نمی کند.
جرات بیشتری می گیرم، فشار ظریفی به دستش وارد می کنم تا مانع لرزیدنش شوم و می گویم:
-به عنوان برادرش، همراهش و کسی که بهش اعتماد داره و صد در صد خیلی دوستش داره یه عالمه کار هست که می تونید انجام بدید!
از اینکه حامیِ مردی باشم که از تک تک سلول های وجودش مردانگی تراوش می کند، حس خوبی به دلم گرما می بخشد.
متعجب از این حس دستم را سریع عقب می کشم و برای اینکه جو آرام را به هم نزنم و او متوجه کشمکش درونی ام نشود، ادامه می دهم:
-ببینید با وجود حرفای تندی که بهتون زدم ولی واقعا فکر نمی کنم اوضاع خواهرتون بد باشه. اون هجده سالشه و توی کشور قانونمندی مثل انگلستان خیلی احتمالش کمه یه دختر نوجوون زیر سن قانونی گرفتار این چیزا شه. نمی گم احتمالش نیست ولی خیلی کمه. پس مدت زیادی از مصرفش نمیگذره. نمی دونم اصلا شاید از وقتی اومده ایران داره مصرف می کنه. اینا همشون احتمالن. دنبال دلیلش بگردید…مشکلات روحی، کم توجهی، عقده، تنهایی…ببینید برای چی رفته سراغش. شاید میخواد اینطوری جلب توجه کنه. من جوونای زیادی رو میشناسم که بخاطر کم توجهی سراغ این چیزا رفتن. باید حواستون بهش باشه و کمکش کنید.
لبخند دردآلودی می زند که بیشتر شبیه پوزخند است، نگاهش را از من می گیرد و آن را به نقش و نگار قالی می دوزد:
-من نمی دونم چطوری باید کمکش کنم وقتی حتی نمی تونم یه مکالمه ی گرم و برادرانه باهاش داشته باشم. من نمی تونم کمکی بکنم!
می توانم درکش کنم. گاهی روابط خانوادگی طوری از هم دور می شوند که کشش خون هم نمی تواند گره ای از این مشکل باز کند.
بی آنکه بخواهم یاد کیوان می افتم…یزدان و کیوان از هیچ جهتی به هم شباهت ندارند. کیوان به خودش اجازه میداد در تمام مسائل حتی خصوصی هایم دخالت کند و یزدان به نظر به خواهرش بیشتر از حد مجاز فضا میدهد ولی سردیِ هر دو رابطه باعث میشود، اینطور ببینم.
سرم را تکان می دهم و محکم می گویم:
-البته که می تونید! من می دونم که چطوری باید کمکش کنین…
بین حرفم می پرد و در حالی که آرنج دست هایش را به زانوهایش تکیه میدهد، دستی بین موهای سیاهش می کشد:
-نمیخوام درگیرت کنم. همینطوری هم انگار همیشه داری گریه می کنی و به اندازه ی کافی مشکل داری!
نگاه درگیرم را از بین شط سیاه موهایش می گیرم…حجم و رنگش خیلی ناجوانمردانه مرا به یاد موهای مهیار می اندازد.
بی توجه به این موضوع که از سرخی صورتم متوجه گریه کردنم شده، شانه ای بالا می اندازم و صادقانه می گویم:
-همین الانم درگیرم کردین…با اومدنتون اینجا درگیرم کردین. نمی تونم کنار بایستم و سقوط یه دختر هجده ساله رو ببینم و بدونم که کاری ازم ساخته بوده ولی کوتاهی کردم.
تعجب می کند…حق دارد. این همه تحکم در صدایم و اصرار در این که می خواهم کمک کنم عجیب است. نینا قبلا یک بار به طرز زننده ای با آبرویم بازی کرده ولی من نمی توانم حالا به این چیزها توجه کنم.
واقعا احمقم اگر بخواهم سرکشی های یک دختر نوجوان را انقدر جدی بگیرم. نینا برایم ملموس است…مثل اکثر دخترک های متمول است. لوس، نازپرورده، مغرور و خودخواه، ولی حالا فقط دختر بچه ای است که به کمک نیاز دارد.
جواب تعجب نگاهش را میدهم:
-می دونم که اون از من متنفره…
میان کلامم می پرد و نمیگذارد ادامه بدهم:
-اون ازت متنفر نیست…یعنی اگر بخوای بر اساس کارهاش بگی ازت متنفره پس باید از من بیشتر از همه بدش بیاد چون از وقتی برگشته فقط داره برام مشکل درست می کنه. عادت کرده با دیگران از در دشمنی وارد شه…همیشه از اینکه هر موجود زنده ای که باهاش برخورد می کنه ردش کنه میترسه. مغرور تر از اونیه که بخواد به دیگران محبت کنه و فکر می کنه همه ازش بدشون میاد برای همین وانمود میکنه اول اون ازشون متنفره. اینا همه بخاطر اتفاقاتیه که براش افتاده…نمیخوام وارد جزئیات شم فقط مطمئن باش این احساس تنفرش یه حس گذراست.
چند لحظه مکث میکند، نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد:
-به نظر من بهترین راه بردنش پیش یه روان شناسه ولی محاله توی این مورد باهام همکاری کنه…تو هم به عنوان یه دختره بیست و یکی دو ساله کاری ازت بر نمیاد. واقعا گیج شدم…باید باهاش چیکار کنم؟
کمی دلخور از حرفش در صدد دفاع از خودم بر می آیم:
-اول اینکه من بیست و چهار سالمه…نه بیست و یکی دو سال…
سعی می کنم لحنم مثل خودش باشد و بدون توجه به موج تعجبِ دریافتی از نگاهِ درشت شده اش ادامه می دهم:
-بعدشم توی دور و اطرافتون هیچ کس و مثل من پیدا نمی کنید با آدمایی که مواد میکشن سر و کله زده باشه. من یه دوست به نام نسیم دارم که شرایطش شبیه نینا بوده و حالا بدجوری وضعش خراب شده. خوب بخاطر فضای زیادی که خانوادش بهش میدادن و لوسی بیش از اندازش به این راها کشیده شد. حدود یک ماه تونستم ترکش بدم ولی از دستم در رفت…الان بیشتر از یه ماهه ازش خبر ندارم!
این جمله ی آخر را بیشتر با خودم می گویم. واقعا ذهنم درگیر نسیم است. سابقه نداشت این همه مدت خبری از من نگیرد که هیچ تازه تلفنش را هم خاموش کند.
حرف یزدان حواسم را به خودش جمع می کند:
-هنوزم برام عجیبه که بخوای کمک کنی…حتی اگرم کمکی ازت بر بیاد با اون کاری که نینا کرد بازم یجورایی مشکوکه.
با چشمان گشاد شده از تعجب و کمی خشم می گویم:
-انقدر بچه و عقده ای نیستم که بخوام حرفا و کارای یه دختر نوجوون و که هیچ ریشه ای نداره و از سر بچگیِ جدی بگیرم و سقوطش و تماشا کنم…ببخشید ولی حساب من و از آدمای مغرور و نامهربونی مثل خودتون جدا کنید…
-خیلی خب حالا چرا جوش میاری؟ منظوری نداشتم!
سعی می کنم خونسردیِ خودم را تا حد ممکن حفظ کنم، برای عوض کردن جو و دور کردن ذهنش از مسئله ی اعتیاد خواهرش می پرسم:
-حالا از کجا فهمیدید اون نوشته کار نینا بوده؟!
شمرده شمرده توضیح می دهد:
-از اولم به خاطر انگلیسی نوشته شدن متن و اینکه خواهرم و میشناختم بهش شک داشتم. نینا فارسی حرف میزنه ولی نمی تونه خوب بنویسه. بعد از برخورد اولتون پاش و کرد توی یه کفش که باید اخراجت کنم ولی من دلیلی برای اینکار نمی دیدم. تو کارت و خوب انجام میدی و بخاطر سرسختیِ من و اینکه بر خلاف همیشه که زود در مقابلش کوتاه میام مخالفت کردم بیشتر حرصش گرفت. وقتی قوطیِ رنگ قرمز که خیلی با اون رنگ جیغِ روی دیوار همخونی داشت رو توی انبار خونه پیدا کردم شکم برطرف شد و مطمئن شدم کار خودش بوده. از چند تا از نگهبانا هم پرسیدم و آخر فهمیدم به اسم اینکه خواهر منه و چیزی رو میخواد از داخل شرکت برام بیاره تونسته بوده بعد از ساعت کاری اونجا بیاد و بنویسدش.
بعد از اتمام جمله ی آخرش از روی کاناپه بلند می شود و دست در جیبش می کند:
-ولی اگر خیالت راحت میشه باید بگم لباس عروس دختر خالش و فقط بخاطر اینکه سعی داشت بهش بفهمونه از وقتی برگشته خیلی بی ادب شده قیچی کرد. اون با همه ی دنیا مشکل داره…فقط تو نیستی!
حیرت زده لبخندی می زنم و می گویم:
-خدا به دادم برسه…ولی خوب شد این و گفتید…اینطوری راحت تر باهاش کنار میام. فکر کنم در درجه ی اول باید بهش نزدیک شم اون موقع می تونم بفهمم چطور آدمیه و چطوری میشه برای دور کردنش از مواد کاری کرد.
با نفس عمیقی که می کشد سینه ی پهنش آشکارا بالا و پایین می رود:
-ممنون که میخوای کمک کنی…هرچند که من معمولا برای کارام از کسی کمک نمی گیرم ولی خب فکر کنم این یکی فرق داره. من توی روابط عاطفی واقعا ضعیفم.
نگاهی به ساعت می اندازد:
خیلی دیره من دیگه برم.
سری تکان می دهم و من هم به تبعیت از او بلند می شوم و تا دم در بدرقه اش می کنم.
-ممنون که این موقع شب در خونت و روم باز کردی و کمکم کردی.
-خواهش می کنم…هیچ وقت لطفی که بابت دادن این کار بهم کردید و فراموش نمی کنم. این در برابر کمک شما تقریبا هیچ بود.
نمی فهمم برای چه اخم هایش در هم می رود:
-ای کاش همینطوری بود که تو میگی! ای کاش…
ناگهانی و از روی تعجب من هم اخم می کنم:
-منظورتون چیه؟
اخمش غلیظ تر می شود و روی شعاع زیادی از صورتش سایه می اندازد:
-هیچی…فراموشش کن! برو تو موهات خیسه سرما میخوری.
دستی روی موهای نرمم که هنوز کمی نم دارد می کشم:
-باشه…شبتون بخیر!
هنوز در را نبسته ام که دوباره صدایِ بمش چرت راهرو را می پراند:
-بار اولی که دیدمت…
مکثش با دیدن توجه من کوتاه می شود و ادامه می دهد:
-بار اولی که دیدمت و یادته؟ همون شب برفی که…
بین حرفش می روم:
-یادمه رئیس!
از شنیدن واژه ی رئیس رد کمرنگی از لبخند روی لبش نقش می بندد و ادامه می دهد:
-اون سایه ای که ترسوندت من بودم…
قلبم الکی ضربان تندی می گیرد و دهانم خشک می شود:
-کدوم سایه؟
-اونشب حال خوشی نداشتم و طبق عادت برای آروم شدن توی کوچه پس کوچه های تهران رانندگی می کردم که یهو میگرنم اود کرد و سر درد بدی گرفتم. انقدر درد بهم فشار آورد مجبور شدم به نزدیک ترین داروخونه ی سر راه برم. وقتی از داروخونه بیرون می اومدی دیدمت. سردردم و خریدن مسکن فراموشم شد و فقط خیلی تعجب کردم یه دختر جوون و تنها که اصلا ظاهرش شبیه زنای… بخشید که این و میگم…
مکثی می کند و در حالی که سرش را پایین می اندازد ادامه می دهد:
-اصلا شبیه زنای خراب نیست توی خیابون چیکار می کنه. اونم توی اون سرما…بدون اینکه خودم بخوام و بدونم چرا افتادم دنبالت و تا به خودم اومدم دیدم ترسوندمت برای همین عقب گرد کردم و شاکی از خودم برگشتم طرف داروخونه تا کار نیمه کارم و تموم کنم. هنوز یک ربعم نگذشته بود صدای جیغ شنیدم. تقریبا حدس می زدم دلیلش چی می تونه باشه و بدون اینکه در ماشین و قفل کنم دوییم سمت صدا و شمارو توی اون حالت دیدم.
سرش را بالا می آورد و چشمانش را به نگاه متعجب من می دوزد:
-اینکه گفتی دیدنم اون شب خیلی عجیب و نوشته ی روی دیوار کار من بوده واقعا ناراحتم کرد. من عین حقیقت و بهت گفتم و باور کن قصدم فقط کمک به یه دختر تنها بود ولی…
شرمنده کلامش را می برم:
-متاسفم رئیس…نمی خواستم اون حرفارو بزنم…فقط ترسیده بودم. فقط می تونم بگم متاسفم…!
-اشکالی نداره. نگفتم که عذرخواهی کنی خواستم روشنت کنم…این یعنی اینکه بهم اعتماد داری دیگه! اینطور نیست؟
دنبال ربطی بین این دو موضوع می گردم ولی او مانند پسر بچه ی لجبازی مصرانه می پرسد:
-بهم اعتماد داری یا نه؟!
شگفت زده از سوالش بریده بریده و گنگ می گویم:
-خب…خب…در حدی که میشناسمتون…فکر کنم اعتماد داشته باشم.
قدمی جلو می گذارد و با لحن کلافه و در عین حال محکمی سوالش را تکرا می کند:
-این که نشد جواب! بهم بگو به من اعتماد داری یا نه؟!
قلبم که آرام تر شده دوباره پر طپش می زند…همیشه و اینبار بیشتر از همیشه با رفتارهایش گیجم می کند.
با اینکه دلیل اینهمه اصرارش را نمی دانم صادقانه جواب می دهم:
-نه…چون نمیشناسمتون بهتون اعتماد ندارم.
در کمال بهت و ناباوری نفسی از سر آسودگی می کشد:
-خیلی خوبه…به عنوان یه دختر تنها به هیچ کس اعتماد نکن…انقدر راحت در خونت و روی هر مردی باز نکن. نصیحتت نمی کنم جدی بگیرش!!
بعد سریع با خداحافظیِ کوتاهی و بدون توجه به من که خشکم زده در آسانسور را باز می کند و داخلش می رود. وقتی در را پشتش می بندم، اعتراف می کنم که…
این مرد عجیب ترین موجودی است که در عمرم دیده ام.
سعی می کنم ذهنم را درگیر رفتار هایش نکنم و با نگاهی به سرتا پایم خنده ام می گیرد:
-قربونِ تیپ…
***
آسانسور در طبقه ی شانزدهم می ایستد و من با همان بی حالی ای که در این یک هفته گریبانم را گرفته و از صبح شدتش چند برابر شده، از آن خارج می شوم.
هنوز به میزم نرسیده شروع به سرفه کردن می کنم. گلویم از شدت سرفه خش می افتد و اشک در چشمم جمع می شود ولی هنوز میل عجیبی برای سرفه کردن و برطرف کردن خارش گلویم دارم.
کیفم را روی میز می اندازم و دسته گل را بین دو دستم می گیرم. با وجود بدن درد و خستگیِ کاذب، بنابر عادت هر روزه ام برای خریدن دسته ی سرخ رنگِ گل های رز در خیابان فرشته توقف کردم و تا آمنه که ساختمان شرکت در آن قرار دارد را با تاکسی آمدم.
این رفت و آمد های هر روزه اگر چه سخت و طاقت فرسا به نظر می رسد ولی روزمرگی ام شده. حتی با وجود حال بدم هم نتوانستم از آن بگذرم. یزدان آدرس گل فروشی را همان روز اول برایم نوشت. صاحب گل فروشیِ بزرگ و مجلل احترام خاصی برای یزدان قائل است و هر روز بدون بازخواست و گرفتن هیچ وجهی اجازه می دهد خودم از بین آن همه گل تر و تازه، زیبا و رنگارنگ دسته ای جدا کنم. احتمالا خود یزدان شماره حسابش را از قبل داده تا پول را بردارند، به هر صورت از من که پولی نمی گیرد و من هم کنجکاوی نمی کنم. گلهای صد رنگ حس زندگی را به بند بند وجودم تزریق می کنند و از استشمام بوی خارق العاده شان تازه می شوم. برایم عادت زیبایی شده و هر روز با وسواس خاصی از بین بی شمار نوع گل، دسته ی بزرگ و تک چین شده ای از رزِ سرخ جدا می کنم.
شاکی از اینکه بخاطر سرما خوردگی ام نمی توانم مثل هر روز رزهای خوش بو را ببویم و هوش از سرم بپرد، کلید به در چوبی، رگه دار و دو دهنه ی دفترش می اندازم. دسته ی گل را داخل گلدان کریستالی جا می دهم و بعد از انجام وظایف هر روزه ام از دفترش خارج می شوم.
چند عطسه ی پشت سر هم اشک را مهمان چشمم می کند و با سنگینی روی صندلی ام ولو می شوم. لپ تاپ را روشن می کنم. در حال تایپ کردن متن قرار داد شرکت پژوهش نمی فهمم چطور سرم روی میز می افتد و از حال می روم.
با حس سنگینی ای روی صورتم از خواب می پرم و بیدار شدنم با داغی و سرگیجه ی طاقت فرسایی، هم زمان می شود. نگاه به بالا سرم می کنم و یزدان را با کمی تاخیر می شناسم.
وقتی می بیند بیدار شده ام و نگاهش می کنم دستش را از روی پیشانی ام بر می دارد و می گوید:
-سلام…
دستپاچه می شوم و سریع سیخ سر جایم مینشینم:
-صبح بخیر رئیس…ببخشید اصلا نمی دونم چطور خوابم برد.
به چشمان خمار و تب دارم خیره می شود و می گوید:
-نمی خواستم بیدارت کنم…تب داری! چرا اومدی شرکت؟! بهتر بود می موندی خونه استراحت می کردی.
توجهی به لحن شماتت بارش نمی کنم و لپ تاپ را که در حالت sleep رفته دوباره روشن می کنم.
صدای دورگه شده ام از شدت گرفتگی انگار از ته چاه بیرون می آید:
-لزومی نداشت…حالم خوبه! ببخشید که…
کلافه بین حرفم می پرد:
-انقدر الکی و سر هرچیزی عذرخواهی نکن…مطمئنی نمی خوای مرخصی بگیری؟ به نظر خیلی بد حال میرسی!
سرم را برای تایید با شتاب تکان می دهم که باعث می شود دوباره دنیا دور سرم بچرخد:
-ممنون رئیس ولی واقعا نیازی نیست. باید متن قرارداد پژوهش و تا شب تایپ کنم و برای فرها…آقای رادمنش ازش پرینت بگیرم.
شانه ای بالا می اندازد:
-هر طور خودت صلاح میدونی…حالا که میگی خوبی بیا اتاق من.
از روی صندلی بلند می شوم و در حالی که عجیبا سعی در پس زدن عطسه ای که مدام تا نوک دماغم می آید و عقب می رود دارم دنبال یزدان روانه می شوم.
از همان بیرون دفتر هم می توانم صدای فرهان را بشنوم و وقتی وارد می شویم او را می بینم که پشت میز یزدان نشسته و با تلفن صحبت می کند:
– تجارت با سود بالا خطرناکه؟ اینطور نیست. به نظر من لازمه…کامپیوترا دارن جایگزین همه چیز میشن و من دارم روی تکنولوژی رو کم می کنم. تو هم باید همینکارو بکنی!
ما را می بیند، سری به معنای سلام دادن تکان می دهد و به مکالمه اش ادامه می دهد:
-همکارم همین الان اومد. میخوای بقیش و بعد از ناهار تموم کنیم؟
نگاه به چهره ی درهم یزدان می اندازم و فرهان بعد از گوش سپردن به صحبت طرف مکالمه اش می گوید:
-عالیه…می بینمت!
یزدان در حالی که دست در جیب کتِ سربی رنگش می کند به طرف میزش می رود:
-توی دفتر من چیکار می کنی فرهان؟
فرهان نگاه گذرایی به من می اندازد، پوشه ای از روی میز بر می دارد و جواب میدهد:
-دنبال اون لیستی که توش اسم تاجرای الگوریتم بود می گردم.
یزدان شانه ای بالا می اندازد:
-دو هفتست هیچ اسمی بهش اضافه نکردم پس دنبالش نگرد. الان وقت مناسبی برای استخدام کردن آدمای جدید نیست.
فرهان پوشه ی مشکی رنگِ داخل دستش را روی میز می اندازد و به صندلیِ پشت بلند، تکیه می دهد:
-سرمایه گذارا مثل شاه ماهی می مونن. مثل گوشت تازه ان…
از چنین بینشی در مورد انسان هایی که تا قسمتی پولشان این شرکت را می گرداند دلم چرکین می شود. چقدر از شمِ اقتصادیِ فرهان و ایده های ماشینی اش متنفرم!
یزدان دستی به سرش می کشد و می گوید:
-خیلی خب پس وقتم و روی پیدا کردن سرمایه گذارای جدید میذارم نه استخدام کارمند.
سپس دو دستش را روی میز می گذارد و کمی به طرف فرهان خم می شود:
-یادمه پدرم که یکی از بهترین تاجرایی که می شناختم بود بهم می گفت “قیمت اونیه که پرداخت می کنی و ارزش اونیه که به دست میاری” من دارم واسه این شرکت ارزش جمع می کنم…چیزی که از قیمت برام مفیدتر و کارسازتره. نمی خوام با پلتیک های ریسکیِ تو توی دردسر بیفتم. فکر اینکه بخوای ایدتو عملی کنی و از سرت بیرون کن…به هیچ عنوان دنبال دردسر نمی گردم.
بلاتکلیف و گیج از این بحث که هیچ سر رشته ای از آن ندارم گوشه ای می ایستم و فقط نظاره می کنم…میل عجیبی برای بیشتر شنیدن در خودم می بینم. انقدر سرشان به بگو مگو گرم است، حضورم را فراموش کرده اند. با وجود سنگینی و حال ناخوشم حتی سرفه هایی که تا گلویم بالا می آیند را هم فرو می دهم تا متوجه حضورم نشوند و بیرونم نیندازند.
فرهان یک ابرویش را بالا می اندازد و با لحن توبیخ آمیزی می گوید:
-اینطوریاست؟ قرار بر شراکت بود یزدان…سهند توسلی می خواد سرمایش و پس بگیره و باید از اینور اونور بشنوم چون تو هیچی به من نمیگی!
یزدان صاف می ایستد:
-اینطور به نظر میرسه که میخواد پس بگیره. گفته میخواد جای دیگه سرمایه گذاری کنه.
فرهان با حاضر جوابی و سریع می گوید:
-پس باید بیست درصد سودش و بالا می بردی…
یزدان تایید می کند:
-منم می خواستم همینکارو بکنم.
فرهان از پشت میز یزدان بلند می شود و به سمتش می رود:
-خوب پس چرا باهاش صحبت نمی کنی؟ قانعش کن نباید پولش و بکشه بیرون.
لحن یزدان به نظر بی حوصله می رسد:
-بخاطر اینکه فامیله…اگه میخواد سرمایه اش رو بکشه بیرون جلوش و نمی گیرم.
مکثی می کند و در حالی که روی صندلیِ ریاستش می نشیند، مشکوک ادامه میدهد:
-نمی فهمم چرا انقدر اهمیت میدی…سهند کمتر از صد میلیون سرمایه گذاشته…اصلا ارزشش و نداره.
فرهان از زیر کتش دست به کمر می زند و رو به رویش می ایستد:
-من اصلا به پول سهند اهمیت نمیدم…ولی بابای سمیرا برام مهمه!
یزدان آشکارا تکان سختی می خورد:
-پس دوباره برگشتیم سر نقطه ی اول…همه ی حرفت سر پول پدر زن منه!!
فکرم برای تجزیه و تحلیل حرف هایشان از حرکت می ایستد. یزدان ازدواج کرده؟ اصلا فکرش را هم نمی کردم. خودم هم نمی فهمم چرا حس بدی پیدا می کنم.
-بابای سمیرا بیشتر از سی ساله که سرمایش و توی شرکت سیادت ریخته…
-بخطر همین میگم دیگه…اگر سهند که پسرشه و تقریبا نزدیک ترین آدم بهش پولش و پس بگیره دیگه عمرا دستمون به یه قرون از اون اقیانوسِ اسکناسم نمیرسه.
یزدان پوشه های روی میزش را مرتب می کند و عصبی می گوید:
-من دنبال پول بابای سمیرا نیستم…پیشنهاد می کنم حرفشم نزنی. ولش کن!
-میدونی داری چه حماقتی…
یزدان تقریبا فریاد می کشد:
-یه کلمه ی دیگه هم نمی خوام در مورد ایده ی مزخرفت بشنوم، قبلا به اندازه ی کافی شنیدم…گفتم ولش کن…من دنبال دردسر نمی گردم.
بعد آرام تر ولی با همان صلابت ادامه می دهد:
-فقط پول سهند و به حسابش واریز کن…تمام.
فرهان چند لحظه خصمانه به یزدان نگاه می کند و سپس به سمت در دفتر می رود. در را محکم پشتش می بندد ولی من از صدای در نیست که اینطور می لرزم.
چشمم سیاهی می رود و برای جلوگیری از سقوط احتمالی، دستم را به دیوار تکیه می دهم. یزدان انگار با تکانی که می خورم تازه متوجه حضورم می شود و نگاهم می کند:
-اینجایی؟ فکر کردم…
حرفش هنوز کامل نشده با دیدن رنگ و روی پریده و حال ناخوشم از روی صندلی اش جستی می زند:
-حالت خوبه؟
نگاهم به او که هر لحظه نزدیک تر می شود است و سریع می گویم:
-خوبم رئیس!
-دِ آخه خوب نیستی هی میگی خوبم! ببین چجوری داری می لرزی..
دستش که روی بازویم قرار می گیرد کنترلم را از دست می دهم و به شدت پسش می زنم.
رویم را می گیرم و یک قدم عقب می روم، صدایم بی آنکه بخواهم بلند می شود و تشرزنان می گویم:
-گفتم که خوبم!
دوباره سرم گیج می رود و تلویی می خورم. عصبی و بدون ذره ای اهمیت به اجتناب من دو بازویم را در دستش می گیرد تا مانع افتادنم شود:
-واسه من صدات و بالا نبر…من اگه بخوام داد بزنم صدام از تو خیلی بلند تره…
همانطور که توبیخ آمیز این کلمات را پشت هم ردیف می کند مرا روی مبل چرمی و تپل کنار میز کارش می نشاند:
-میبرمت خونت…فقط چند لحظه صبر کن به حسین آقا بگم ماشین و بزنه بیرون.
صدای بلندش به اندازه ای مرا ترسانده که جرات مخالفت بیشتر را در خود نمی بینم. سرم را به پشتیِ مبل تکیه می دهم و سرفه کنان پلک هایم را روی هم می گذارم. صدای قدم هایش و مکالمه ی دستوری اش با حسین آقا را می شنوم و چند دقیقه نگذشته صدای قدم هایش نزدیکم می شود.
از ترس اینکه باز بخواهد بیش از اندازه به من نزدیک شود چشم هایم را باز می کنم و بی حال از روی مبل بلند می شوم. با فاصله ی کوتاهی از من گام بر می دارد و من فکر می کنم چرا از اینکه شنیدم متاهل است انقدر ناراحتم؟!
یعنی دوستش دارم؟؟ البته که نه! واقعا ایده ی مسخره ایست. من به دوباره دل سپردن و به همه ی دوباره ها نه می گویم ولی وضع مالی و مردانگی اش چشمم را گرفته بود. خوب می شد حالا که مهیار قصد برگشتن ندارد و مجبور به فراموش کردنش هستم، مردی مثل یزدان را جای او وارد زندگی ام می کردم.
به نظر زیادی خوش اشتهایی است ولی اگر متاهل نبود می توانستم خودم را به او ببندم! می دانم که می توانستم.
اینطوری حداقل تا آخر عمرم از نظر مالی تامین می شدم…
آهی می کشم…به هرحال فکر کردن به این موضوع بیهوده است. هرچقدر هم بی پروا باشم دور مردان متاهل را خط قرمز می کشم. بعد از پشت سر گذاشتن این همه مصیبت آرامش را از همه چیز بیشتر دوست دارم. حتی اگر این خط قرمز به قیمت از دست دادن مرد بی نظیری مثل یزدان هم باشد، به هیچ عنوان دنبال دردسر نمی گردم.
-ای وای گلاره جان چت شده خوشگل خانوم؟! رنگ به روت نمونده.
هنوز به آسانسور نرسیده ایم که فرناز خودش را بین راهمان می اندازد. در مدت کارم در این شرکت با او از همه بیشتر صمیمی شده ام.
لبخند بی رنگ و رویی می زنم:
-چیزی نیست…
یزدان قبل از اینکه فرناز جوابی بدهد سریع می گوید:
-خانوم رحیمی شما امروز پشت میز خانوم تابش بشینید و به تلفنا جواب بدید چند تا تماس واجب دارم نمی خوام از دستشون بدم. خانوم تابش و برسونم زود برمی گردم تا بهشون رسیدگی کنم.
فرناز نگاه مشکوکی اول به من و بعد یزدان می اندازد:
-چشم جناب جاوید…جسارت نباشه چرا نمی سپرید حسین آقا ببرتش…یا می تونم یه آژانس بگیرم!
یزدان چپ چپ نگاهش می کند و انگار از دخالت بی موقعش به شدت شاکی می شود.
فرناز از نگاه یزدان موذب سرش را پایین می اندازد ولی او با کلافگی نفسش را بیرون فوت می کند و به سمت من بر می گردد:
-حق با شماست…حالشون خیلی بد بود یکم هول شدم. پس تا دم در شما ببریدشون توی راه یوقت از حال نرن.
تا وقتی در آسانسور بسته شود و چشم از قد و قامت بلند و سربی پوش شده اش بگیرم هنوز همانجا ایستاده و مشوش نگاهم می کند. از اینهمه نگرانی ای که پیشکشم می کند تعجب می کنم. با وجود عجیب و غیر منتظره بودنش، این حجم از ملاطفت و توجه، حس شیرینی دارد و برای بار هزارم بعد از گذشت فقط نیم ساعت زمزمه می کنم:
-حیف…!
***
در چشمان خمار و خواب گرفته ی مهیار نگاهم می کنم و دستی به موهای سیاه و به هم ریخته اش می کشم. اینکه از روی صفحه ی شیشه ایِ موبایلم سیاهیِ موهایش را لمس کنم راضی ام نمی کند.
آه می کشم، از همان آه هایی که دل سنگ را آب می کند…دل آهن را هم…!
هیچکی عاشقت، اینجور که منم…
نبـــود و نشـــد!
لاف نمی زنم،
من از تویی که بد کردی با من؛
گلـــه می کنم…
دل نمی کنم!
-میدونی!! هروقت کسی حرف خنده داری می زنه و من خندم می گیره، همیشه دور و برم رو نگاه می کنم تا ببینم تو هم می خندی یا نه…حتی اگر تو اونجا نباشی من بازم دنبالت می گردم شاید که لبخند معجزه گرت رو ببینم…ولی مشکل اینجاست که این اواخر زیاد جات و همه جا خالی می بینم. بده که دارم به نبودت عادت می کنم نه؟! دست من نیست مهیار…دست من نیست! ولی نه! اشتباهی فکر می کنم دارم به نبودت عادت می کنم…رفتنت مثل یه حادثه برام موندنیه…
دشت خشکِ سینه ام با هق هق بالا و پایین می رود. صورتم خیس شده ولی هنوز میل بی حد و حصری در باریدن دارم. دشت سینه ام خشکِ خشک است، نمی دانم پس این همه باران برای فروریختن از کجا سرچشمه می گیرد!
صدای زنگ در مرا از حال و هوایی که انگار اخیرا زیاد از حد درگیرشم خارج می کند. سرفه کنان و با سنگینی از روی کاناپه بلند می شوم و موبایلم را روی میز می گذارم.
خانه از زور تنهایی و کسلیِ من بوی رخوت گرفته. بوی کسالت و خواب آلودگی. اگر زنگ در مجبورم نمی کرد حالا حالا ها قصد شکستن این هوای سکوت گرفته را نداشتم.
تعجب می کنم که چه کسی می تواند پشت در باشد؟! با همسایه ها که اصلا رابطه ی خوبی ندارم و به جز موارد انگشت شمار دم درب خانه ام نمی آیند و اگر کس دیگری است پس چطور زنگ پایین را نزده؟!
به جای تجزیه و تحلیل بیخودی، بی حال به طرف در می روم و چشمم را روی چشمیِ در می فشارم. سیاه است…هرکسی پشت در است دستش را روی چشمی گذاشته تا نتوانم ببینمش.
دستم را با دو دلی روی دستگیره می گذارم ولی وقتی زنگ در برای بار دوم می خورد، شک و شبهه را پس می زنم و سریع در را می گشایم…
از دیدن مردی که پشت در ایستاده و با چشمان براق و پلنگی اش خیره ام شده نمی دانم چطور با همان گلوی مریض و زخمی جیغ می کشم:
-تـــو…تـــو…
از شدت غافلگیری ام استفاده می کند. لبخندی به رویم می زند و وارد خانه می شود. سوزنم از روی کلمه ی «تو» برداشته شده و با زبانی الکن می گویم:
-تو…اینجا…چیکار می کنی؟
نور خورشید در برابر لبخندِ روشنش کم می آورد:
-سلام گلاره…منم دلم برات خیلی تنگ شده بود. راستش می دونستم قراره ازم استقبال گرمی شه ولی نه دیگه به این گرمی…
با دلخوری و صدایی که هیچ حسی…واقعا هیچ حسی در آن نیست، دستم را زیر سینه ام جمع می کنم و پر طعنه می گویم:
-بی خبر میذاری میری اونوقت انتظار استقبال گرمم داری سیاوش خان؟ من که بهت گفته بودم دیگه نمی خوام…
بین حرفم می پرد و آغوشش را به رویم باز می کند:
-گلگی هارو بریز دور گلاره…دلم برات اندازه ی دنیا تنگ شده بود…بیا اینجا!
نگاه به آغوش بازش می کنم. پوزخندی به وسعت گندابی پهناورتر از رودخانه ی روشن نگاه او روی لبم می نشیند:
-ولی اینا گلگی نیست…دل من اصلا برات تنگ نشده بود. بود و نبودت فرقی نداره. از اینجا برو!
دست هایش کنار پایش می افتد و لبخندش می شود خط صافی روی لبِ باریکش:
-خیلی بی انصافی گلاره…خیلی!
بی انصاف نیستم…دلم تنگ است…بی قرارم ولی بی انصاف نیستم!
نگاهم به طرف دست هایش مشت شده اش می رود. داخل مشتش مشمایی است که از فکر سوغاتی بودنش پوزخندم غلیظ تر می شود:
-ببخشید که اونطور که می خواستی نشد…احتمالا موقعی که بدون حتی خداحافظی کردن با من داشتی می رفتی گفتی دل گلاره به جهنم…فوقش یه کادو می گیرم میرم دم خونش همه چیز و فراموش میکنه. نخیر شازده از این خبرا نیست…بیشتر از اونیکه فکرش و بکنی ازت دلخورم.
از در فاصله می گیرد و به من نزدیک می شود. نگاهم به قدم هایش خیره مانده و می شمارمشان.
جسارتش مرا می ترساند. می ترسم که فاصله و دوری ابرهای کدورت را کنار زده باشد و من بدون اینکه بخواهم او را ببخشم.
-منم برای همین اومدم گلاره…اومدم که دلخوریات و از بین ببرم.
می ترسم که دشت تب کرده ی سینه ام بودن او را به جای نبودن مهیار بخواهد.
-گلاره میدونم که ناگهانی رفتنم دلخورت کرده ولی برگشتم جبران کنم…هم برای تو…هم برای مهیار!
شنیدن نام مهیار زخم هایم را تازه می کند…تازه می کند و بی آنکه بخواهم صدایم بالا می رود:
-گوشای من درازه سیاوش؟ من خرم؟ نخیر…خیلی هم حالیمه…جنابعالی برگشتی چون درست تموم شده…برگشتی چون نیازی به بیشتر موندن نبود.
قدم آخرش بین رفتن و ماندن می ماند و در نیمه ی راه روی زمین سرامیک پوش می نشیند:
-گلــاره؟! تو که انقدر کینه ای و نامهربون نبودی.
خبر نداری سیاوش ولی مدت هاست جای مهربانی را ناله گرفته! خبر نداری…! شاید هم می دانی و خودت را به نادانی می زنی…آخر خیلی وقتست آدم ها با هم یکی نیستند و هریک ماسکی از هزار رویی به صورتشان می زنند.
هوای دلم عجیب مسموم شده سیاوش…از من توقع زیاد داری…نداشته باش!
صورتم را به چپ متمایل می کنم و چشم هایم را روی هم می گذارم و شوری اشکِ روان شده از بین ترک های خشک لبم می گذرد و شوری اش، تلخیِ دهانم را طعم می دهد.
نزدیکی اش را حس می کنم…گرمای حضورش یخ بستگیِ اطراف را آب می کند…دل یخ بسته ی مرا هم! گردیِ چانه ام را بین انگشتانش می گیرد و سرم را با وجود ممانعت به سوی خودش بر می گرداند:
-نگام کن گلاره! چرا انقدر دلگیری از من؟! باور کنم نبودنم برات مهم بوده؟ باور کنم از نبودنِ منه که انقدر دلگیری؟!
نگفتم می داند؟! می دانستم خودش را به ندانستن می زند. زکی…! این هم از سیاوش همیشه پاک و ساده دل و صادق…!
چشم باز می کنم و نگاهم مستقیم میفتد در زردِ کهرباییِ نگاهش. در چشم هایِ پلنگی و درشتش…
خدایا چقدر دلم برای این نگاه و چشمان وحشی تنگ شده بود!
کمی در این دو سال تغییر کرده اما هنوز هم همان سیاوش دوست داشتنی است. موهای قهوه ای سوخته و صافش کمی روی شقیقه ها کم شده. هیکلش به طرز چشم گیری عضله ای شده و مثل گذشته ها دیلاغ نیست. ریش های قهوه ای رنگِ روی صورتش او را سن و سال دارتر از این نشان می دهد که فقط دو سال از آن روزها گذشته و روشنی و صافیِ پوستش مرا به یاد مهیار می اندازد. فرم صورتشان با وجود جزئیات متفاوت بسیار شبیه هم است.
پسر خاله اند مثلا…باید هم شبیه باشند. در باطن ولی مثل شب و روزند…
دوباره نگاهم روی مردمک چشمانش می نشیند. منتظر است جواب سوال های رگباری اش را بدهم ولی من به هیـــچ عنوان چنین قصدی ندارم.
وقتی می بیند این ارتباط چشمی به درازا می کشد، انگار که دلش طاقت نمی آورد. دستش چانه ام را رها می کند و روی بازویم می نشیند.
خشن و بی رحم مرا سوی خودش می کشد اما پر مهر در آغوشش جایم می دهد و دستش روی کرک های شانه نخورده ی موهایم می نشیند:
-حرف نگاهت و زبونت با هم یکی نیست گلاره…من و گول نزن!
مشت ضعیف و زنانه ام را روی سینه اش می کوبم و با صدایی لرزان از بغض می گویم:
-ولم کن…ولم کن سیاوش! برگشتی اینجا که چی بشه؟!
دستش نوازش می کند رشته های محتاج موهایم را…همچنان که نوازش می کند می گوید:
-چرا انقدر دلگیری عزیزِ من؟! چی اینطور دلگیرت کرده؟ من؟ سیاوش؟ دو سال گذشته هنوز من و نبخشیدی؟
نفس عمیقی می کشم. دم سنگینی از عطرِ مهربان روی سینه اش می گیرم و بازدمم را با خساست زیادی پس می دهم.
-نمی دونم چرا نمی تونم این دلگیری رو بذارم به حساب دلتنگیت برای خودم…این واکنش سنگین تر از اونیه که انتظارش و داشتم…
انگار بین گفتن و نگفتن حرفی مانده. چند بار نفس عمیق می کشد، بلاخره دل به دریا می زند و دل مرا به شور می اندازد:
-با مهیار دعوات شده؟!
باور کنم که نمی داند من و مهیار دیگر با هم نیستیم؟ باید باور کنم تظاهر به ندانستن نمی کند و واقعا خبر ندارد؟!
از تعریف کردن این قصه ی تکراری خسته شده ام و کوتاه می گویم:
-من و مهیار نزدیکِ هفت ماهه تموم کردیم…
و دعا دعا می کنم جمله ی «من که گفته بودم» را تحویلم ندهد. مشمای داخل دستش که دور کمر من پیچیده شده روی زمین می افتد و بی معطلی مرا از آغوشش بیرون می کشد.
مردمک نگاهش درست مثل دو علامت سوال زرد رنگ شده…
-تموم کردید؟!
صدایش شکه و بیش تر از حد انتظارم بلند است…انگار واقعا خبر نداشته!
خودم را از بین دست هایش بیرون می کشم و چند گام عقب می روم:
-آره تموم شد…خواهشا نگو من که گفته بودم و یادم ننداز چقدر احمقم.
سرش را ناباورانه تکان می دهد:
-نه گلاره من اون حرف و چهار سال پیش می زدم ولی وقتی داشتم می رفتم مطمئن بودم مهیار عاشقته. انقدر زیاد که تا آخر عمرش می تونه محبتش و به پات بریزه. مطمئن بودم.
-خب مثل اینکه حساب کتابات غلط از آب در اومده…هیچ وقت رو مهیار حسابی باز نکن…یادته که؟! این حرف و خودت بهم میزدی.
می خواهد چیزی بگوید که مانعش می شوم:
-خواهش می کنم بذارش برای بعد…الان وقتش نیست!
پلکِ آرامش بخشی می زند:
-باشه عزیزم باشه برای بعد…
اما من هنوز هم در نی نی نگاهش می توانم شدت کنجکاوی و حیرتش را بخوانم. حق دارد که بخواهد بداند عشق آتشینِ بین من و مهیار چه بر سرش آمده.
که بخواهد بداند چرا من اینطور برای عشقم سوگوارم…!
نیم ساعت بعد نگاه هر دوی ما روی بخاری است که از فنجان های چای جان می گیرد و در هوا گم می شود. من به شخصه هیچ علاقه ای برای شکستن این سکوت تن سرد ندارم.
انگار او این مسئولیت خطیر را به جان میخرد و شیشه ی نازک سکوت را می شکند:
-چیکارا می کنی این روزا؟ هیچ خبری ازت نداشتم…
نپـــرس…!
هیــــچ نپرس از دلم!
همین ” چه خبر؟”
همین ” چه میکنی این روزها؟!”
سوال وحشتناکی است…
پوزخند استفهام آمیز و صدا داری می زنم:
-نخواستی که داشته باشی!
چین عمیقی خودش را بین ابروهای سیاهش می چسباند:
-انقدر کنایه نزن…خودت بهتر از من میدونی برای چی رفتم!
دسته ی فنجان را می گیرم و آن را از روی میز بر میدارم. نگاهم به سرخیِ چای است و سعی می کنم از خیرگی نگاهش بگریزم:
-دلیلت انقدر مسخره و بچگانه بود که همون در نظرش نگیرم سنگین ترم…
بعد از دیدن نگاه گله مندش از حرفی که زده ام پشیمان می شوم. با خودم فکر می کنم حق نداشتم عشقش را به سخره بگیرم.
نه من حق نداشتم و او حق داشت که برود. حق داشت غرور زخم خورده اش را بردارد و فرار کند…
به سرفه می افتم و مجالی برای اینکه لب به عذرخواهی بگشایم پیدا نمی کنم. انقدر بلند و ممتد سرفه می کنم که صدای سرفه ام خش می افتد و او را از روی مبل نیم خیز می کند:
-چی شدی؟ مریضی؟!
دست روی سینه ام می فشارم و سعی می کنم، سرفه هایم را در گلو خفه کنم:
-توی دوران نقاهتم…سخت مریض بودم!
-باید بیشتر مراقب خودت باشی…حالا حالش و داری یکم قدم بزنیم؟
فنجان سفید رنگ با حاشیه های طلایی را داخل نعلبکی میگذارم و می خواهم جواب رد بدهم اما او ادامه ی حرفش را می گیرد و می گوید:
-راستش توی این دو سال خیلی دلم برای قدم زدن توی پارک جمشیدیه تنگ شده بود…اونجا که بودم یکی از آرزوهام قدم زدن توی خیابونای سنگ فرش شدش بود و قسم خوردم اگه فرصتش و داشتم اینکارو دوباره بکنم حتما با تو باشه. یکم قدم بزنیم؟ هوا هم خوبه تو هم حال و هوات عوض میشه. هوای خونت بدجور دلگیره!
آهی می کشم و به قاب پنجره خیره می شوم…نگاهم به حجم فزاینده ی ابرهاست و فکر می کنم حق با اوست!
اگرچه…
انقدر رنگ و لحن سخن گفتنش زیباست که اگر هم می خواستم مخالفتی بکنم، جایی برای آن نماند.
ژاکت دست باف و شیری رنگم را صفت و محکم دورم می پیچم و به تولد طبیعت نگاه می کنم. بوته های در حال شکوفایی گل ها، جریان نرم و روح نواز آب و تابش کم جانِ آفتاب. کناره های جدولِ چوبی، هنوز سپیدیِ اندکی از برف را با خود یدک می کشد. برف های کپه کپه و کم حجم بر اثر ماندگاریِ زیاد از بکری در آمده و گلی شده اند.
سیاوش نفس عمیقی می کشد و هوای تازه را یک جا می بلعد و من در شگفت می مانم بازدمِ آن دمِ عمیق چه شد که پسش نداد!
-گلاره دلم واقعا تنگ شده بود…برای قدم زدن توی این مسیرِ سرسبز…برای همه چیز…
من هم دلم تنگ است…نه برای قدم زدن با سیاوش بلکه برای پرسه زدن هایِ صدای آواز مهیار در کوچه پس کوچه های این بوستان سرسبز! این شب راهه ی خاموش روزی گر می گرفت از خودسوزیِ شادابِ آوازش…!
شاعری شده ام برای خودم این روزها…
این ساکتِ دلگیرِ تنها که تنش را به روی دلتنگیِ جاده باز کرده، چقدر این روزها شاعر شده…
وقتی می بینم منتظر به دهانم چشم دوخته، بحث را عوض می کنم:
-کی اومدی؟
می فهمد دلم نمی خواهد دیگر چیزی از گذشته ها بشنوم و بدون اینکه ذره ای طفره رفتنم را به دل بگیرد، پاسخ می دهد:
-دقیقا امروز سر ظهر ساعت یازده و نیم رسیدم و یکم که استراحت کردم و یه دوش گرفتم اومدم تو رو ببینم…
مکثی می کند و نفسش را فوت می کند بیرون…به گمانم همان بازدم ایست که من هرچه منتظر شدم از گلویش بیرون نیامد:
-هنوز ازم دلخوری؟
شانه ای بالا می اندازم و دست هایم را در جیب گشاد ژاکت فرو می کنم:
-می خواستم که باشم ولی نشد…به هر حال زمانی که گذشت گلهگی هارو دور ریخت. متاسفانه یا خوشبختانه زمان همیشه حلال همه چیزه…پس…هنوز مهیار و ندیدی؟
جمله ی آخر را در حالی که بین پرسیدن و نپرسیدن گیر کرده ام ادا می کنم و بی صبرانه خیره ی چشمانش می شوم.
دو گوی زردش در اضطراب نگاهم می نشیند و با تاخیر جواب می دهد:
-نه ندیدمش…خوب چون فکر می کردم هنوز با همید گفتم دوتاتون و با هم می بینم! حالا که با یه دختر خوب و مهربون دارم به یاد قدیما قدم میزنم، فکر دیدن دوست و آشنارو نمی کنم…
سریع و بی معطلی، انگار که مچ گیری می کنم می پرسم:
-چرا اونوقت؟! واقعا عجیبه! این همه دوست و آشنا چرا بودن با من و ترجیح میدی؟!
دلم می خواهد ببینم هنوز هم مثل گذشته ها جسارت اقرار دارد یا نه!
چپ چپ نگاهم می کند و جواب می دهد:
-خوب چون دلم می خواست زودتر ببینمت و مطمئن شم من و میبخشی که بدون خبر کردنت رفتم…
مرا بچه فرض می کند که انقدر راحت خودش را می زند به کوچه ی علی چپ. از رو نمی روم و از در دیگری وارد می شوم:
-تعجب می کنم که چرا مهیار توی این هفت-هشت ماه حرفی راجع به جداییمون بهت نزده! یعنی اصلا با هم در ارتباط نبودید؟
چند تا دختر بچه که لباس فرم مدرسه به تن دارند از کنارمان عبور می کنند و تمرکز هردویمان را برای ثانیه ای به هم می زنند. وقتی می بینم سکوتش طولانی شده روی پرسشم تاکید می کنم:
-هان؟! نگفتی! چرا…
بین حرفم می پرد و می گوید:
-چرا در ارتباط بودیم…چند ماه پیشم اومده بود کانادا پیشم، ولی نه من روش و داشتم ازش چیزی راجع بهت بپرسم نه اون حرفی زد.
مطمئن نیستم تا این حد پیش رفتن کار درستی است یا نه ولی با اصرار می پرسم:
-چرا روش و نداشتی؟ یعنی منظورم اینه که بعد از گذشت دو سال…
-چی می خوای بدونی گلاره؟ یادت که نرفته من اون روی موزی و خبیثت و خوب میشناسم؟! پس صادق باش… می خوای بدونی هنوز مثل گذشته ها عاشقتم یا نه؟ خب پس بذار صادقانه بگم که نیستم…من دیگه به هیچ عنوان عاشقت نیستم ولی هنوزم دوست خوبم هستی! مثل همون روزای اول و قبل از اینکه من دیوونه بازی دربیارم…دو سال خیلی زیاده گلاره…به اندازه ی کافی زیاد هست که حالا بتونم رو به روت وایسم و بگم از یادآوریِ گذشته ها تمام وجودم پر از شرم میشه. هیچ وقت واقعا عاشقت نبودم. فقط راجع به احساساتم اشتباه می کردم…من هیچ وقت عاشقت نبودم گلاره!
بغض می کنم. احساس تلخی دارم…سرم آتش می گیرد و دستانم یخ می زند! چه تضاد عجیبی!
از اینکه سیاوش گفت عاشقم نیست و نبوده و روی آن تاکید کرد نیست که اینطور می سوزم.
“من هیچ وقت عاشقت نبودم گلاره!”
این جمله مرا یاد جمله های آخر مهیار می اندازد. او هم گفته بود، هرگز عاشقم نبوده.
از زور غصه لبخند دردآلودی روی لبم می نشانم:
-میدونی چیه سیاوش؟ من توی زندگیم…بنا بر شرایط و موقعیتم گرفتار جریانات عشقیِ زیادی شدم…زیادتر از هر دختری که هم سن و سال منه…مازیار…عرفان بعدش مهیار و تو! ولی همیشه آرزو می کنم ای کاش بجای این همه مردی که کنارم و هم شونم بودن فقط یکیشون پشتم بود…مثل کوه پشتم بود و جا نمی زد.
آهی می کشم…سرم را به زیر می اندازم و همان دم قطره اشکی روی گونه ام می غلطد.
تو این بی دادِ پهناور، تو این شب راهِ سرتا سر…نه یک دست و نه یک آغوش…!
نه یک دست و نه یک سنگر…
پناهی نیست جز آوار، رفیقی نیست جز دیوار!
کجایی ای چراغ عشق؟! من و از سایه ها بردار.
سیاوش از بازویم می گیرد و مرا با ملایمت به سمت خودش بر می گرداند:
-گلاره نمی خواستم ناراحتت کنم…فقط صادقانه…
نمی گذارم پیش خودش فکر غلط بکند و در حالی که اشک روی گونه ام را با پشت دست پس می زنم، سریع می گویم:
-نه از تو ناراحت نیستم…یه روزی برای شنیدن این حرفا از دهنت…اینکه بگی برات مثل یه دوست خوبم…فقط یه دوست و نه چیزی بیشتر، حاضر بودم هرکاری بکنم. فقط از دست سرنوشتم دلگیرم…
همانجا می ایستم و به زلال شناور و موج آلودِ آب خیره می شوم:
-بیشتر از هرچیزی از خودم دلگیرم…مهیار واقعا بهم بد کرد ولی منِ احمق هنوزم نگرانشم…فکر می کنم رو به راهه؟ حالش خوبه؟ زندگیش آرومه؟ انگار هزار ساله که رفته ولی من هر روز مثل همون روزی که باهام بهم زد داغونم…اصلا زمان از روی احساساتم نمی گذره تا همه چیز و فراموش کنم. حال و روزم اصلا خوش نیست سیاوش…به طرز ترحم انگیزی دلگیرم…اون نامرد حتی نذاشت با خاطرات روزایی که عاشقم بود خوش باشم و بهم گفت هیچ وقت عاشقم نبوده!
-شایدم راست گفته! و اگر عاشقت نبوده و پنج سال بازیت میداده لیاقت عشقت و نداره.
این هم مثل مریم حرف می زند ولی آن ها، آن جا نبودند تا زمزمه های عاشقانه ی مهیار را…هر شب…در گوشم بشنوند که حالا انقدر راحت این حرف را می زنند.
تمام وجودم از سرما می لرزد و با حس سنگینی و بی حالی می گویم:
-میشه من و برگردونی خونه؟ هوا داره سرد میشه. می ترسم مریضیم برگرده دوباره بیفتم تو تخت. این هفته یکی درمیون رفتم سر کار.
حرف از دهانم خارج نشده، می پرسد:
-شاغلی؟ کجا؟
-توی یهشرکت سرمایه گذاری منشی ام…
-منشی؟! با لیسانس زیست شناسی رفتی منشی شدی؟
استفهام آمیز نگاهش می کنم:
-دو سال رفتی حالا اومدی جوری رفتار می کنی انگار از وضع مملکت خبر نداری! خیلی هم خوش شانس بودم این کارو پیدا کردم. مریم و که یادته؟ دوست صمیمیم تو دانشگاه…توی یه مهدکودک کار میکنه و تازه با پارتی بازی تونسته بره سر همین کارِ ساده…حالا بی خیال این بحثا میشه برگردیم خونه؟!
-البته…
و هر دو در سکوت راه رفته را بر می گردیم. داخل ماشین سیاوش، بحث رها شده را دوباره پیش می کشد و من فکر می کنم اگر یک نفر دیگر…حتی یک کلمه بخواهد نصیحتم کند، تمام سرزنش ها و نصایح قبل را بالا خواهم آورد.
اما او که به حرف من نیست…نمی فهمد که دوستان خوب هرقدر هم نصیحتم کنند در آخر خودمم و صدایی که از درونم فریاد می زند «مهیار»
-اگر مهیار انقدر احمق بوده که ولت کنه تو باهوش باش و بذار بره! یه روزی میرسه که می فهمی رفتنش به نفعت بوده…اینکه دو دستی به اون و خاطراتت بچسبی اصلا قشنگ نیست. بعضی وقتا قلبت تو رو جایی می بره که به هیچ وجه پایان خوشی در انتظارت نخواهد بود…پس بجای دست و پا زدن تو مسیری که تهش تلخه، یه مسیر تازه رو شروع کن.
-حرفات خیلی قشنگن سیاوش ولی دوای درد من نیستن…تو خودت به چه روزی میفتی وقتی بفهمی تنها کسی که توی دنیا باعث میشد دلت نخواد هیچ وقت گریه کنی و ماتم بگیری خودش دلیلی برای گریه کردنت بشه؟ انقدرام که میگی آسون نیست…
استارت می زند و کمی عصبی پایش را روی گاز می فشارد:
-گلاره شبیه قربانی ها حرف میزنی ولی تو خودتم مقصر بودی…زندگی کردن با یه مرد بدون هیچ گونه محرمیتی درست نیست…از لحاظ انسانیت میگم نه دین و شرع…لااقل تو ایران اصلا جواب نمیده. تو خیلی راحت از کنار طفره رفتنای مهیار میگذشتی…انگار برات مهم نبود دلیلش چیه که نمیخواست هیچ جوره تو رو برای خودش جدی کنه…
راهنما را روشن می کند و بلوار را دور می زند:
-اصلا تعجب می کنم اگر بهش اصرار کرده باشی رابطتتون و رسمی کنه…تو خودت با دستای خودت گور این رابطه رو کندی! از همون روزی که خودت و راحت در اختیارش گذاشتی…ببخشید انقدر بی پرده حرف می زنم ولی یکی باید روشنت کنه دیگه…نه؟! همین که پنج سال باهات مونده یعنی دوستت داشته. تو که خودت مهیار و میشناسی…زیاد اهل زیر بار مسئولیت رفتن و با یه دختر موندن و اینا نیست…تنوع طلبه…حالا هرچقدر بگه دوستت نداشته این احساس الانشه ولی اون روزا دوستت داشت. پس مقصر و فقط مهیار ندون و مثل قربانیا همش آه نکش و افسوس نخور…
چیزی نمی گویم و فقط در برابر حرف های کوبنده اش آهی می کشم…
آهم جری ترش می کند…این را از صدای بلند و عصبیِ نفس هایِ کلافه اش می فهمم و چقدر ممنونش هستم که دیگر حرفی نزد. حالا و در این نقطه برای تجزیه و تحلیل حرف هایش فقط به سکوت نیاز دارم.
از پشت پنجره به تماشای تالابِ آبی رنگِ آسمان می نشینم و به این نتیجه می رسم که حق با سیاوش است و درست از همان لحظه فکر کردن به مهیار را با اصرار و خط و نشان کشیدن برای ضمیر ناخودآگاه و جسم و روحم ممنوع اعلام می کنم.