13-11-2015، 8:34
دختری از تبار غم...
کوهی از غصه...
به دنبال حقیقی شدن رویاهاش...
همراه عشقی قدیمی...
قدم های محکم...
اراده استوار...
سرنوشت او را به کجا خواهد کشاند...؟!قسمت اول :
طرفای ساعت یک ونیم بودکه رسیدم شکنجه گاه همیشگی.کلیدو انداختم تو قفل در.طبق معمول باید دو سه تا فن کاراته پیاده میکردم تابازمیشد.کوله امو دوبنده انداختم وبا همون فن کاراته افتادم به جون قفل در.آخیش...بالأخره بازشد.همین که خواستم درو ببندم صدای پیمان بلندشد:هوی...کجابودی تاحالا؟
ای بابا،بازاین پسره شروع کردم.الهی خدا از رو زمین برت داره پیمان.اَه!خدایا این کی بود انداختی به جون من؟مادرجان توکجا منو ول کردی رفتی؟اینم از داداش نره غولم.یعنی همه داداش دارن وماهم داداش داریم.اونم ازباباکه کلاً دیگه خونه نمیومد سنگین تربود.همش کار،کار،کار و کار.اصلاً واسش اهمیت نداشت بچه هاش کجامیزن،چیکارمیکنن،چی میخورن وچی میپوشن!کاش مامان تنهامون نمیذاشت...بازمن رفته بودم تو فازغم که صدای پیمان باعث شد پرده گوشم یه عربی خوشگل بزنه.با اخم دستمو گذاشتم رو گوشم ونگاش کردم:چته روانی؟چرا دادمیزنی؟!
ـ دوساعته دارم نگات میکنم.هی صدات میزنم...کجایی تو؟
ـ زهرمار...چی میخوای ازجونم؟!
ـ کجابودی تاحالا؟
ـ رفته بودم شانزه لیزه خرید کنم!...از سرو وضعم معلوم نیست کجابودم؟
ـ واسه من نمک نریز جوجه!زبونتو کوتاه میکنم.
ـ بروبکپ سرجات بابا!
ـ چی گفتی؟
ـ بحمدالله کر هم که شدی!؟
ـ برو جلوچشمم نباش بچه....
بعد زیرلب کلی غرغرکرد:دختره چشم سفید زبون دراز.منم زیرلب گفتم:مفت خوربدبخت!فکر کنم از اون روزایی بود که از دنده چپ بلندشده بود.رفتم توی خونه.کوله امو پرت کردم روی زمین.مانتوی مدرسه امو درآوردم واونم انداختم روی کوله م.
صدای زنگ گوشیم بلندشد.شیرجه زدم روش.به شماره نگاه کردم.فرهان بود.ازخوشحالی داشتم بال درمیاوردم.سریع جواب دادم:جانم عزیزم؟!صدای قشنگش توی گوشی پیچید: سلام خانومم!خوبی؟
ـ سلام آقایی!خوبم.توخوبی؟
ـ قربونت عزیزم.کجایی؟رسیدی خونه؟
ـ آره عشقم.توکجایی؟
ـ تازه از شرکت برگشتم.خیلی خسته ام...آخ کاش اینجا بودی.
ـ وا!حضور من الآن اونجا چه فایده ای داره؟
ـ خب میومدم خونه تورو میدیدم،خستگیم درمیرفت.بعد تو شونه هامو ماساژ میدادی،غذا درست میکردی!...وای چه شود!
ریزریز خندیدم.آروم گفت:کنکورتو که دادی میام خواستگاریت.اونوقت همه اینا واقعی میشه... فکرشو بکن!دلم ضعف میرفت وقتی این حرفارو میزد!تصور بودن با فرهان وزندگی کردن باهاش خیلی شیرین بود واسم.اگه اینا به واقعیت می پیوست که همه چی عالی بود...وای چی میشد!صداش منو از افکارشیرینم بیرون کشید:خانومم؟به خودم اومد:جانم؟
ـ چرا جواب نمیدی؟
ـ داشتم به یه چیزی فکرمیکردم.
ـ به چی شیطون بلا؟
ـ خب دیگه!
ـ من که همش به بودن باتو فکرمیکنم.
ـ منم همینطور.
ـ جدی؟یعنی منو دوست داری؟!
ـ توهنوز به حس من شک داری؟
ـ نه...یعنی...فقط میترسم.
ـ ازچی؟
ـ ازاینکه ازدستت بدم!
ـ فرهان دیوونه این چه حرفیه؟!من تا آخرعمرم باهات می مونم.هیشکی جاتو برام نمیگیره!
کمی سکوت وبعد:عاشقتم به مولا!
ـ من بیشتر.
ـ پرتو من برم استراحت کنم.خیلی خسته ام.کاری نداری گل من؟
ـ نه عشقم.خوب بخوابی.
ـ نمیخوام که بخوابم.میخوام استراحت کنم.
ـ خب باشه.برو...منم برم غذامو درست کنم.
ـ الهی من فدای خانومم بشم!کِی میرسه واسه من غذا درست کنی؟!
ـ به زودی!برو عزیزم...خسته ای.بابای!
ـ فدای تو گل من!خدافظ.
گوشی رو قطع کردم ورفتم توآشپزخونه.مشغول درست کردم غذا بودم وبه فرهان فکرمیکردم.این پسربی نظیربود.مهربون،آقا،باشخصیت ودوست داشتنی.حداقل ازنظر من اینطوری بود.حرف نداشت. البته گاهی یه کارایی میکرد که واقعاً به سلامت عقلش شک میکردم وباعث میشد رنجوربشم اما در کل من دیوونه این پسربودم.عاشقانه میپرستیدمش.تنهادلخوشیم توزندگی فرهان بود.من همه کارامو به عشق اون انجام میدادم...حتی نفس کشیدنم به خاطراون بود.
روز آشناییمون رو به یادآوردم...
شونزدهم آذربود،روز تولدم.غرال،بهترین دوستم که از دوران ابتدایی باهم بودیم،همراه چندتا ازبچه های کلاس یه جشن کوچولو واسم گرفته بودم.تویکی از کافی شاپ های معروف شهر.شمع هامو که فوت کردم،سرمو آوردم بالا که چشم توچشم یه پسر بانمک شدم.پاشو انداخته بود روپاش وزل زده بود به من.سریع نگاهمو دزدیدم وبا بچه ها وکادوها سرگرم شدم.اون روز یکی از بهترین روزای زندگیم بود.البته نگاه اون پسر تاآخرین لحظه ای که ازدر کافی شاپ خارج شدم،روم بود.بدجور زوم کرده بود.خیلی خوشتیپ بود.قیافش هم عالی بود ولی اون موقع واسه من اهمیتی نداشت.راحت از کنارش گذشتم...حدوداً یه هفته از اون روز میگذشت.یه روز بعداز ظهر غزال بهم زنگ زد.گوشی رو که برداشتم مثل همیشه با آژیربنفش سلام کرد وطبق معمول همیشگی حوصله اش سررفته بود. انگارنه انگارکه اون سال نهایی داشتیم.به جای اینکه درس بخونه سرگرم شه،زنگ میزد به من قرار میزاشت که بریم بیرون.من که همیشه درسام حاضر وآماده بود واسه همین دلهره نداشتم.اون روز هم مثل همیشه بی هیچ اضطرابی قبول کردم که بریم بیرون.یه مانتوی تنگ مشکی بایه شلوارجین دمپا وکفش عروسکی مشکی پوشیدم ویه شال مشکی هم گذاشتم سرم.کیف مشکیموهم گرفتم واز درخونه زدم بیرون.
غرال سرکوچه منتظرم بود.سلام واحوالپرسی کردیم وراه افتادیم.پرسیدم:حالامیخوای کجابری؟!غرال طبق عادت همیشگی موهاشو داد پشت گوشش وگفت:میریم یه خرده بازار خرید می کنیم وبعدشم میریم پینک کاپ(pink cup)
ـ همونجایی که اون هفته واسه تولدم رفتیم؟
ـ بله!
ـ حالا چرا اونجا؟
ـ ازاونجاخوشم میاد.
ـ باشه...درضمن پارسی رو پاس بدار...پینک کاپ نه!...فنجون صورتی!
ـ خب بابا!فهمیدیم انگلیسیت خوبه.
ـ بله گلم پس چی؟!
ـ بچه پررو...راستی از عشقت چه خبر؟
ـ اوه یه فیلم جدید بازی کرده!
ـ جدی؟
ـ آره عزیزم میدونی که شوهرم خیلی فعالیتش درعرصه هنری زیاده!
ازخنده داشتم میترکیدم.بچه توهمی شده بود بدجور!عاشق شاهرخ استخری بود هی واسه من شوهرم شوهرم میکرد.!حالا خوبه طرف زن وبچه داره!
بالأخره بعدازکلی چرخ زدن تو بازار وخیابون،رفتیم پینک کاپ...اوه نه نه ببخشید...فنجون صورتی! غزال داخل شد ومنم پشت سرش رفتم داخل.مثل دفعه قبل رفتیم طبقه بالا.پیشخدمت که یه پسر حدوداً بیست وسه ساله بود،منو رو گذاشت روی میزوگفت:به پینک کاپ خوش اومدین.بی اختیارگفتم:پارسی رو پاس بدار...فنجون صورتی!که همزمان با این حرفم،پای غزال فرود اومد رو ساق پام.ازدرد چهرم رفت توهم:آی آی آی...دختره وحشی چرا میزنی؟!پسره که دیگه داشت میترکید ازخنده.چشمای غزال گرد شد.لبشو گزیدوگفت:زشته!همینجوری که داشتم پامو می مالیم گفتم:زهرمارو زشته!فلجم کردی آمازونی!چرا انقدر علاقه داری هویت اصلی خودتو نشون بدی؟!دختره جز جیگرگرفته!الهی من حلواتو بخورم.جناب پیشخدمت خان که دیگه داشت زمینو گاز میگرفت.من وغزال نگاش میکردیم...این دقیقاً داشت به چی میخندید؟!یک اخمی انداختم به پیشونیم که آگه خودمو تو آینه میدیدم مطمئناً سکته رو میزدم.به پسره خیره شدم:فکرنکنم حرف خنده داری زده باشم!پسره خنده اشو خورد. نگاهی به من انداخت.کمی بعد گفت:خب سفارشتون چیه؟!غزال نگاهی به من انداخت.منو رو گرفتم و بعدازکمی نگاه کردم گفتم:من کاپ کیک مخصوص میخورم.غزال گفت:منم همینطور.پسره سرشو تکون داد ورفت.غزال گفت:مُرد شورتو برن پرتو!آبرومونو بردی!حیثیت نذاشتی واسمون!نیشم وا شد وزل زدم توچشمای غزال.غزال هم قربونش برم یک چپ چپی نگام که که فقط خودمو خیس نکردم!
که اونم البته نزدیک بود اینکارو بکنم.نگاهمو از روی صورت غزال گرفتم.به سمت دیگه ای نگاه کردم که بازنگاهم تویه نگاه آشنا گره خورد.ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم.اونم اینجا بود!دوباره؟! یعنی همیشه میاد اینجا؟!اینبار علاقه براینکه زل زده بود توچشمام،یه لبخند هم رو لباش بود.بازهم نگاهمو دزدیدم.اما سنگینی نگاهشو خوب حس میکردم.بعداز خوردم کاپ کیک مخصوص که البته به نظر من هیچ فرقی با کاپ کیک های دیگه نداشت،قصد رفتن کردیم.از روی صندلی بلندشدم وکیفمو برداشتم.همزمان بامن،اون پسرهم ازجاش بلندشد.داشت به سمتم میومد که راهمو به سمت پله ها کج کردم.غزال هم پشت سرم اومد.صدای پسره توگوشم پیچید:ببخشید خانوم!نگاشم نکردم.غزال گفت: داره صدات میزنه.آروم جوابشو دادم:به درک چیکارکنم؟فکرنکنم لزومی داشته باشه که جوابشو بدم. غزال شونه هاشو بالاانداخت.بعدازاون روز متوجه شدم که غزال یه جوری شده.ازش میپرسیدم چی شده ولی جوابمو نمیداد.هی میگفت چیزی نشده.فقط یه چیزی میخواست اونم اینکه بازم قراربزاریم بریم پینک کاپ.نمیدونم چه گیری داده بود به اون کافی شاپ.دیگه کم کم داشتم مشکوک میشدم...
یه روز غروب،فکرکنم پنجشنبه بود.توراه بودیم...بازم همون کافی شاپ.محتاطانه گفتم:غزال یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگی؟باتعجب وکنجکاوی گفت:چه سوالی؟سریع گفتم:بپرسم یانه؟!
ـ خب بپرس.
ـ جون پرتو بگو واسه چی انقدر دوست داری بری پینک کاپ؟
ـ خب...خب دوست دارم دیگه!
ـ ولی من چیز دیگه ای فکرمیکنم!
به جرئت میتونم بگم رنگش پرید عینهو گچ دیوار.وقتی دیدم جواب نمیده گفتم:غزال من وتو ازبچگی دوستیم...قراره چیزی رو ازهم پنهون کنیم؟!سرشو به چپ وراست تکون داد:نه...اما...
باکنجکاوی گفتم:اماچی؟!
ـ نمیدونم گفتنش درسته یانه!
ـ چرا درست نباشه؟من که غریبه نیستم!
ـ آره...خب...چجوری بگم...من...
ـ توچی؟
ـ چندوقته که...چندوقته...
ـ اَه میگی یانه؟!
ـ میگم...میگم...
ـ بنال زودتر.
ـ خب من... خب من...یه ...چندوقتی میشه که...ازیه نفر...خب...خوشم اومده یعنی!
ـ این همه صغری کبری چینی کردی که بگی ازیه نفرخوشت اومده؟!...اُسکل!
ـ خب خودت اصرار کردی!
ـ حالاکی هست؟
ـ این پسره که اون دفعه دیدی رو یادته؟
ـ همون که صدام زد؟
ـ آره.
ـ از اون خوشت اومده؟
ـ نه...اون وچندتا از دوستاش پاتوقشون پینک کاپه!همیشه میرن اونجا.
ـ خب؟
ـ من ازیکی از رفیقاش خوشم اومد.
ـ باهاش حرف زدی؟
ـ نه...فقط اسمشو میدونم.اونم اتفاقی ازیکی از دوستاش که داشت صداش میزد شنیدم.
ـ خب اسمش چی هست حالا؟
ـ سامیار.
ـ میدونی چندسالشه؟
ـ نه اما بهش میخوره بیست وسه ،بیست وچهارو داشته باشه!
ـ آها...که اینطور.خب،حالامیخوای چه کنی؟
ـ میرم اونجا که ببینمش!
ـ توخُلی!
ـ تاوقتی ازکسی خوشت نیومده نمیدونی همچین حرفی بزنی،توجای من نیستی پس درکم نمیکنی.
ـ شایدم اینطوره!
ـ مطمئناً اینطوره!
ـ خب الآن میخوای بری اونجاچیکار؟
ـ که ببینمش دیگه!
ـ دراین حد؟
ـ آره،دست خودم نیست.همش دلم میخواد ببینمش.
ـ عاشق شدی!ازدست رفتی!
ـ اینو که خودمم اعتراف کردم.
ـ بله!
ـ رسیدیم.
ـ مطمئنی که الآن هست؟
ـ آره.تایم رفت وآمدشون به پینک کاپ دستمه!
ـ اوی بابا تودیگه کی هستی!
ـ غزالم،غزال!!
ـ بهله.حالابریم تو.
داخل کافی شاپ شدیم ودنبال غزال به طبقه بالا رفتم.پشت یکی از میزانشستیم.غزال گفت:ببین اونور نشستن.گفتم:علاقه ای به دیدن اونا ندارم.
ـ ولی فکرکنم رفیق سامیار ازتوخوشش وامده!
ـ غلط کرده!
ـ چرا؟!به نظرمیرسه پسرخوبی باشه!
ـ پسرخوبیه که پسرخوبیه!من چیکارکنم.
ـ باشه بابا نزن حالا!چی میخوری؟!
ـ توخودت چی میخوری؟
ـ منوچیکارداری؟
ـ میخوام ببینم توچی میخوری شاید منم همونو سفارش بدم.
ـ خب من کاپ کیک مخصوصشو میخورم.
ـ اَی بابا،این کاپ کیکش همچین آش دهن سوزی نیستا!
ـ خب معلومه که آش نیست!کاپ کیکه!
ـ ولی فرقی باکاپ کیک های دیگه نداره!
ـ خب مهم اینه که من دوست دارم.
ـ خیله خب.واسم منم یه هات چاکلت سفارش بده.
ـ نترکی!
ـ نه توخیالت راحت!
ـ بزار این اسکل بیاد!
ـ کیومیگی؟!
ـ همین که همیشه میاد سفارشارو میگیره!
ـ اوه اوه من یکی که خجالت میکشم تو روش نگاه کنم.ببین هروقت داره میادبهم بگو که من برم زیر میز قایم شم بعدش که رفت دوباره بیام بالا.
ـ مردشورتو ببرن!چرا یه زری میزنی که بعدش نتونی تو چشم طرف نگاه کنی؟الاغ!
ـ خفه بابا!من چه میدونستم جنابعالی دوباره هوس میکنی به خاطرعشقت منو بیاری اینجا؟
ـ خیلی پررو شدیا!
ـ کوفت.
ـ داره میادا!
ـ اوه اوه،آقا من رفتم.خودافظ شوما!
ـ زر نزن بچه.بکپ سرجات این پسره دیگه مارو شناخته.
ـ خاک به سرم.بگو آبرو وحیثیت واسمون نموند دیگه!
ـ منم قبلاً سعی داشتم همینو بگم.البته بیشتربه ضررتو شد.من که کاری نکردم.
ـ بمیری.به توهم میگن دوست؟!
ـ نه توخیلی خوبی پس!
ـ بله که خوبم!
غزال دستاشو به سمت بالا بلندکرد:خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که این خل وضعو انداختی به جون من؟!
خواستم یه چیزی بگم که صدای پسره نذاشت:به فنجون صورتی خوش اومدین.سفارشتون چیه؟!
باتعجب نگاهی بهش انداختم که اونم گفت:چیه خو؟پارسی رو پاس داشتم دیگه!
ناخودآگاه خندم گرفت.غزال هم سرشو تکون داد وگفت:به به!آفرین.پسره هم که انگار ذوق مرگ شده باشه سرشو تکون داد ویه خنده ای کرد که تمام دندوناش مشخص شد.
سرمو به معنای تأسف تکون دادم:من هات چاکلت میخوام.غزال هم پشت بندمن گفت:کاپ کیک مخصوص لطفاً.پسره سفارشارو نوشت ورفت پی کارش.خواستم یه چیزی به غزال بگم که اینبار صدای یه نفردیگه مانع شد:سلام.سرمو بلندکردم...اِه...این که همون پسره بود!غزال که دید سامیار هم پیشش ایستاده لبخندی زد:سلام.
سامیارهم سلام داد ولی من ترجیح دادم بانمکدون روی میز سرگرم شم ودیگه نگاهشون نکنم.ولی طرف خم شد وآروم گفت:فرهان هستم.بدون اینکه نگاش کنم با اخم گفت:خب که چی؟از حرفم جا خورد.انتظارنداشت چنین چیزی بشنوه.ولی اعتماد به نفسشو ازدست نداد:فرهان پارساهستم.کمی صدامو بلندکردم:خب حالامن چیکارکنم آقای محترم؟!هی معرفی نامه میزاره جلوی من!لبخندی زد: قصد اذیت کردن نداشتم.راستش چندباری شمارو با دوستتون اینجادیدم خیلی ازتون خوشم اومد.دیگه داشتم کلافه میشدم.عصبی گفتم:خوشا به سعادتتون حالا بفرمایید تشریف ببرید!یعنی رویی که این پسر داشت رو اگه من داشتم تا آلان رئیس جمهور آمریکا بودم.روصندلی کنارمن نشست وگفت:حالایه خرده بیشترآشنا شیم اتفاقی نمیفته.
ـ علاقه ای به آشناشدن باکسی ندارم.
ـ چرا؟
ـ چون دوست ندارم.حالاتنهام بزارین!
ـ دوست پسرداری؟نامزدداری؟ازدواج کردی؟!
ـ فکرنمیکنم به شماربطی داشته باشه.
ـ پشیمون نمیشی!
ـ فکرنکنم دوست داشته باشین با جیغ من همه بریزن رو سرتون.
ـ نه علاقه ای به دیدن همچین صحنه ای ندارم.
ـ خب پس بهتره برین پی کارتون.
ـ نچ...نه...نمیرم.حتی اگه همه بریزن روسرم.
ـ خوبه پس دل نترسی دارین!
ـ آره دارم.وباهمین شجاعتم ازتون میخوام که بامن باشین!
پسره خل بودا!یه بارصمیمی میشد راحت حرف میزد یه بار رسمی حرف میزد.
تکلیفش باخودشم مشخص نبود.به غزال نگاه کردم.حسابی سرش باسامیار گرم شده بود که صداش درنمیومد.فرهان دوباره گفت:قبول؟سریع گفتم:نه.
ازجاش بلندشد.دستاشو گذاشت توجیب شلوارش وگفت:باشه بهت فرصت میدم که فکرکنی.باتعجب و تمسخربهش نگاه کردم.بایه لحن تمسخرآمیز گفتم:هه...ممنونم ولی از این لطف ها درحق من نکنین خواهشاً.حالاتشریف ببرین!
لبخندی زد...یه لبخند آروم وپراز آرامش.نمیدونم چرایهو آروم شدم.یه حسی بودکه تاحالا نداشتم.دیگه چیزی نگفتم.اونم یه خدافظی آروم کرد ورفت.بعدازاونم سامیاررفت.به غزال نگاه کردم.خوشحالی تو نگاه وصداش موج میزد:خب چی شد؟بهت چی گفت؟بی تفاوت گفتم:چرت وپرت...به توکه خیلی داشت خوش میگذشت.سرشو تکون داد:آره شماره امو گرفت که باهام تماس بگیره.
ـ خیلی خب حالا انقدر ضایع بازی درنیار یه وقت فکرنکنه پسرندیده ای!
ـ گمشو بابا.ولی جون تو،پرتو!کفم برید.
ـ خاک برسرت کف پسر!
ـ توچی؟قبول نکردی؟
ـ تو تاحالادیدی من باکسی دوست شم؟!
ـ ولی موقعیتش خیلی خوبه.ازدستش نده.
ـ بمیربابا خوصله ندارم.
...
غزال هردفعه به بهونه ی دیدن سامیارمنو میکشوند اونجا.کم کم به دیدنت فرهان پارسا عادت کردم. هردفعه که منو میدید پیشنهادشو تکرارمیکرد ومنم مثل همیشه ردش میکردم.دفعه آخر اعصابش خردشده بود.دلم واسش سوخت.نمیدونم چرا.ونفهمیدم چی شد که قبول کردم.منی که باهیچ پسری دوست نشده بودم،نتونستم درمقابل فرهان مقاومت کنم.واینطورشد که کم کم فرهان شد همه دنیای من...
...
صدای پیمان که هی میگفت گشنمه گشنمه توی گوشم پیچید.به ساعت نگاه کردم.اوه اوه شامو حاضر نکردم.کتابامو بستم وپریدم تو آشپزخونه.خب...یکمم بگم ازاین داداش خل وچلم!این آقاپیمان که برادر بنده باشن،بیست وچهارسال سن داشته و رسماًیک مفت خور تمام عیارمی باشد.فارغ التحصیل رشته برق که فعلاً بیکارو بیعارول میچرخه.نمیدونم چرا نمیتونه کارپیداکنه!!یک آدم بسیاردخمل بازو با اعتماد به نفس زیاد!قیافشم بدنیست.تیپشم خوبه.کمی تاقسمتی جدی ونفوذناپذیره اما قلب مهربونی داره والبته یک آدم بسیارشکمو!وقت هایی که گشنش میشه بخش اعصاب خرد شده مغرش فعال میشه ودیگه هیچی حالیش نیست.چشمشو میبنده و دهنشو وامیکنه.
که البته همیشه کاسه کوزه ها رو سرمن بدبخت شکسته میشه.ازاونجایی هم که همیشه گشنه ست، خونه ی مامیدون جنگه کلاً!گاهی هم واسه اینکه منو مجازات کنه به قول خودش،توی تمرینام کمکم نمکینه وباید خودمو بکشم تادلش به رحم بیاد.درکل اینکه ماباهم نمیسازیم.ولی یه خصوصیت خیلی خوب داره.اونم اینه که سنگ صبور خیلی خوبیه.وقتی باهاش دردودل میکنی پای حرفات میشینه وتا آخر گوش میده.واگر بتونه وتاجایی که بدونه وتجربه اشو داشته باشه،راهنماییت میکنه.درست همونطور که از احساس من نسبت به فرهان خبرداشت ومیدونست باهاش رابطه ای دارم وبه شدت هم دوستش دارم.البته اولین روزی که فهمید،یعنی خودم بهش گفتم که با فرهان دوست شدم،یه دونه پس گردنی خوشگل نثارم کرد...بله...انقدرکه این ادم رئوف ومهربونه!اما بعدش ازم پرسید پسره کیه وچیکاره ست.منم همه چیو بهش گفتم.اینکه اسم وفامیلیش فرهان پارساست ورشته اش معماریه وشرکت داره وبیست وچهارسالشه و...پیمان هم لبخندی زد.بهم گفت مواظب خودم باشم وحد خودمو بدونم.پامواز خط قرمزها فراترنزارم وفکر آبرو وحیثیت خودم وخانوادم باشه.همیشه حرفشو آویزه گوشم میکردم.البته خداروشکر فرهان هم پاشو ازگلیمش درازترنمیکرد.
خیلی خوشحال بودم.درست بودکه بدون اینکه مادربالای سرم باشه بزرگ شدم وپدرمم برام نه پدری کرد ونه مادری وبرادرمم...اونطوری که دلم میخواست نبود،امامن فرهان رو داشتم.پسری که عاشقانه میپرستیدمش وبیشتراز جونم دوستش داشتم.تقریباً یکسال واندی از شروع دوستیمون گذشته بود.من که دیوونه اش بودم.روزایی که میخواستم واسه کنکور بخونم باخوشحالی درسامو میخوندم. هم خودم معماری دوست داشتم هم اینکه به عشق فرهان میخواستم تواین رشته قبول شم تا باهاش همکار بشم که همیشه کنارش باشم.من باعشق درس میخوندم.باعشق تست میزدم.همه کارام باعشق درهم آمیخته شده بود.گاهی اوقات که پیمان نبود،یاباهام لج میکرد و تو تمرین هاکمکم نمیکردم،دست به دامن فرهان میشدم.اونم بی چون وچرا قبول میکرد.خیلی مهربون بودم.هرچی میخواستم برام فراهم میکرد...هیچوقت هیچی کم نذاشت واسم.
...
چندروزی به شروع امتحان کنکور مونده بود.فرهان بهم گفته بودکه دو روز قبل امتحان،درسو بزارم کنار وبه خودم استراحت بدم.ازنظرم دو روز زیادبود.فقط روز آخرو به خودم استراحت دادم.
فرهان زنگ زد بهم وقرار گذاشتیم که بریم بیرون.ساعت پنج بعدازظهربود.یه مانتوی آبی روشن پوشیدم که از روی باسن پیله داشت.یه شلوارجین لوله تفنگی هم پام کردم ویه شال سفیدهم گذاشتم رو سرم.کیف سفیدمم برداشتم و وسیله هامو ریختم توش.یه کتونی آبی هم پوشیدم.یه برق لب معمولی زدم وازخونه رفتم بیرون.
یه زانتیای مشکی سرکوچه بود.لبخندی زدم.ماشین عشقم بود.قدم هامو تندترکردم.سریع رسیدم ودر ماشینو بازکردم ونشستم تو ماشین:سلام،ببخشید،دیرکردم؟!هیچ جوابی نشنیدم.برگشتم نگاش کردم که... چهارشاخم رفت هوا.اینکه فرهان نیست!راننده ماشین هم که یه پسرجوان بود چشماش از تعجب گرد شده بود وعین منگولا زل زده بود بهم.سعی کردم خودمو جمع وجورکنم:اوممم...پس فرهان کو؟ که البته گند زدم چون با این حرفم پسره پقی زد زیرخنده.میون خنده های مسخرش گفت: فرهان دیگه کیه؟!اشتباه گرفتی خانوم!ودوباره خندید.
خیلی جدی نگاش کردم وگفتم:اشتباه گرفتم که اشتباه گرفتم!کجاش خنده داره مرتیکه!خُل!اینو گفتم واز ماشین پیاده شدم.همین که درماشینو بستم،یه زانتیای دیگه جلوتر ترمز زد.خوب که نگاه کردم دیدم این دفعه دیگه خود فرهان پشت فرمونه.به طرفش رفتم وسوارشدم:سلام.صدای فرهان نشست توگوشم:سلام!خیلی خشک جوابمو داد.برگشتم نگاش کردم.بدجور اخم کرده بود.آروم گفتم:چیزی شده؟ برگشت نگام کردباهمون اخمش گفت:این پسره کی بود ازماشینش پیاده شدی؟!هم خنده ام گرفته بودو هم تعجب کردم ازاینکه چقدر چشمش تیزه.وقتی خندمو دید اخمش بیشترشد.لحنش هم عصبی شد:حرف خنده داری زدم؟!
محتاطانه گفتم:زود قضاوت نکن فرهان.اشتباه کردم.
ـ چیو اشتباه کردی؟!ازماشین من پیاده شو.
ـ چی؟
ـ همین که گفتم.
ـ تو گوش بده یه لحظه به حرفم...من فکرکردم ماشین توئه.آخه اونم زانتیای مشکی بود.سوارشدم دیدم تو نیستی.بعدم فهمیدم اشتباه کردم ازماشین پیاده شدم.
نگاهی بهم انداخت:انتظارداری باورکنم؟
ـ هنوز نرفته،میتونی بری ازش بپرسی!
چیزی نگفت.ماشینو روشن کرد و راه افتاد.پرسیدم:قهری باهام؟
ـ مهم نیست.
ـ خیلی هم مهمه.
ـ نه قهرنیستم.
ـ پس چرا باهام حرف نمیزنی؟!
ـ حرفی ندارم.
ـ اِه فرهان اینجوری نکن دیگه!
لبخندی زد وگفت:چرا؟حال میکنم وقتی اذیت میشی!مشتی به بازوش زدم:خیلی نامردی فرهان!
بلندبلندخندید.کمی بعد پرسید:برای فردا آماده ای؟بامکث کوتاهی جواب دادم:آره.
ـ باید معماری قبول شیا!
ـ قبول میشم!
ـ آفرین دخمل خوب.
ـ اِه صددفعه گفتم به من نگو دخمل!
ـ پس چی بگم؟بگم پسمل خوبه؟
ـ نخیر!
ـ ای باباهم خدارو میخوای هم خرماروها!
ـ خب دیگه!ما اینیم!
ـ بچه پررو.
ـ حالاکجاداریم میری؟
ـ میخوام ببرمت شهربازی!بعدم بریم کارتینگ بعدم شام بیرون.
ـ اوه!اینجوری ساعت12شبم نمیرسم خونه که!من میگم اول بریم کارتینگ.
ـ چشم خانومم!
...
ازماشین پیاده شدیم.قدم زمان وارد محوطه شدیم.دوتامشین کرایه کردیم.کلاهمو که گذاشتم روی سرم صدای فرهان نشست توگوشم:کورس بزاریم؟نگاش کردم:میبازی بچه جون!تک خنده ی کرد:کی به کی میگه!دخترمن اینکارشم!با بدکسی طرف شدی!سرمو تکون داد:خواهیم دید!پاموگذاشتم روی پدال گاز وراه افتادم.فرهان همزمان بامن راه افتاد.اولش زیاد سرعت نداشتم چون میترسیدم.کم کم که ترسم ریخت سرعتمو بیشترکردم.خیلی بهم خوش میگذشت.انگار رو ابرا پروازمیکردم.سرعتمو که بیشتر کردم صدای جیغمم بلندشد که ناشی از هیجان بیش ازحدم بود.چند دور،پیست رو دورزدیم. فرهان همش پشت سرم بود وازمن جلو نمیزد.منم خوشحال ازاینکه ازش جلوترم،پامو رو پدال تا آخر فشار دادم وخط پایانو رد کردم.یواش یواش سرعتمو کم کردمم وجلوی ایستگاهش ترمز زدم.چند لحظه بعدم فرهان رسید.هردوپیاده شدیم.باخنده رو به فرهان گفتم:دیدی من بردم!دستاشو گذاشت تو جیب شلوارش ولبخندی زد:توهم زرنگ بودی ومن نمیدونستما!پشت چشمی نازک کردم:بله پس چی؟! بعداز اینکه از کارتینگ اومدیم بیرون،سوارماشینش شدیم ورفتیم شهربازی.باهزار ترس ولرز سوار کشتی صباشدیم.البته واسه فرهان عادی بود ولی من چون بار اولم بود خیلی میترسیدم وحسابی کولی بازی درآوردم.فرهان خودشو کشت تامن آروم باشم.کشتی هنوز حرکت نکرده بود ولی من دودستی بازوی فرهان رو چسبیده بودم.
وقتی پیاده شدیم یه نگاه به بازوش کردم که دیدم کبودشده.بیچاره حرفی هم بهم نزد ولی من داشتم از خجالت آب میشدم.دیگه به شام نرسیدیم.بعداز خوردن یه بستنی فرهان منو رسوند خونه.موقع خداحافظی بایه نگاه غمگین وناراحت بهم خیره شد وگفت:خیلی زود گذشت.کاش بیشترباهم بودیم. لبخندی زدم:نترس بابا من تاآخر عمرم بیخ ریشت هستم.بیشترباهم می مونیم.سرشو انداخت پایین.یه جوری شده بود اون شب.آروم گفتم:چیزی شده؟
دوباره نگام کرد:همیشه دلم واست تنگه....زندگیمو عوض کردی پرتو.کاش بتونم خوبی هاتو جبران کنم.لبخندی روی لبم نشست:توبگو من چجوری مهربونی هاتو جبران کنم؟
ـ پرتو؟
ـ جانم؟
ـ آه...هیچی.
ـ چیزی شده؟
ـ نه...برودیگه الآن بابات اینا نگران میشن.
باهمون لبخندم ازش تشکر کردم وبا یه خداحافظی کوچیک ازماشین پیاده شدم.