23-10-2014، 13:24
چگونه می توان از شر این احساس تنهایی خلاص شد؟ به مهمانی می روم؛ با همسرم می روم به رستوران؛ با بچه هایم بازی می کنم؛ دوستانم را به کافه دعوت می کنم.
سینما، پارک، دوره های دوستانه در خانه یکدیگر، شب های فیلم دیدن دسته جمعی، دور هم جمع شدن ها با والدین و بستگان و... اما همچنان احساس می کنم چیزهایی در درونم هست که به هیچ یک از این آدم ها نمی توانم بگویم. هنوز در خانه بی تاب قدم می زنم؛ گویی چیزی را که نمی دانم چیست گم کرده ام. در محل کار نمی توانم به کسی اعتماد کنم و با او راحت باشم. هنوز موسیقی هایی را که گوش می دهم، ناخودآگاه محزون و پر از شکوه و شکایت از تنهایی است . هنوز خود را نامطمئن حس می کنم؛ در برابر مدیر اعتماد به نفس ندارم؛ آشنا شدن با یک آدم جدید با این که خوش مشرب و خوش زبانم، برایم دشوار است. هنوز برای ماندن دوستانم تلاش زیادی می کنم و البته هر چه بیشتر تلاش می کنم دور و برم کمتر آدم می ماند و روابطم همچنان کوتاه مدت است. دلخوری ها، زودرنجی ها و حساسیت هایم به آنچه آدم ها می گویند و در قبالم انجام می دهند، تمامی ندارد، با این که به بی ثمر بودنشان واقفم.
این وضع پیچیده شاید یادگار دوران نوجوانی ام است؛ دورانی که در تنهایی مطلق و تردید پرعذاب گذشت و خود را ناشناخته به صحنه زندگی سپردم؛ دنیایی که فاصله غریب و توضیح ناپذیر خانواده ای ساده و اجتماعی هزار رنگ بدون شناختی از خود طی شد؛ دورانی که به باورهای خانواده شک کردم و در تحصیل و کار و روابط باور تازه ای نصیبم نشد، جز باورهای گذرایی که بر روحم می نشست و به اندازه آدم های گذرا تاریخ مصرفی اندک داشت. روزی فدایی عدالت بودن؛ روزی دیگر در پی حقیقت عالم، حسرت زندگی در طبیعت را خوردن؛ روزی روزه سکوت گرفتن و روزی دیگر عصبیت را حق دانستن و بیرون ریختن نفرت. من رنج می کشم، رنجی که التیامی برایش نمی یابم، رنجی که همه چیز را چون سکه ای بی قیمت پوچ می کند؛ رنجی که تنهایی و بی پناهی ام را مدام به رخم می کشد؛ رنجی که وقتی می خواهم با لباس نو، خانه نونوار، ماشین مد روز و... کمش کنم باز هم کار و درگیری، فشار تن و روحم را بیشتر می کند و در نهایت رنج بیشتر می کشم برای کم کردن رنج! می بینید چگونه همه چیز پیش رویم پوچ می شود؟ خودم را نمی شناسم، من کی ام؟، شادی من کجاست و چگونه می توانم نسبت به زنده بودن احساس خوبی داشته باشم؟ نه خودم را درست می شناسم و نه جهان پیرامونم را.
این جهان بی معنای پر از ابزار و اشیاء، شلوغ و پر از عصبیت و پر اضطرابم را تنها معنایی می تواند نجات دهد. انسان گمگشته و ناامید در چنین وضعی همچون موجودی است که از تشنگی روبه مرگ است و به همین دلیل خلوص و سلامت آبی که می نوشد برایش در آخرین درجه اهمیت قرار دارد. صرف رفع عطش برای لحظه ای کوتاه و فارغ از عواقب ناشی از مسمومیت احتمالی اش کافی است. انسان عصر جدید با امیال سرکوب شده، پیچ در پیچ و مشکوک شدن باورهای گذشته اش، وضعش شبیه همان تشنه است. ناامید است از خود و از جهانی که در آن زندگی می کند. هم مبدأ و در جا زدن در آن برایش تلخ است و هم مقصد از فرط مه آلود بودن در نظرش بی معناست.
در چنین حالتی با ذره ای وسوسه آرامش و شادی هر چند گذرا و افیون بار، می توان چنین انسانی را وابسته کرد، اما چه چاره که افیون پس از این وابستگی و شادی گذرا، ناامیدی سهمگین و خماری پردردی را به تن و روح تحمیل می کند.
انسان هیچ گاه چنین در جستجوی معنا نبوده است. اگر سوال از معنا در دوره های پیشین وجود داشته، دست کم مخاطب این سوال روشن بوده است، سوال از مراجع باور و اعتقادات و از خدایان پرسیده می شد، اما اینک هم پرسش مبهم است و هم مخاطبش نامعلوم و تکه تکه شده.
کلاف ساحات وجودی آدمی چنان در هم پیچیده شده که نمی توان بسادگی به کنه آن پی برد. باورها، احساسات ناشناخته و اغلب سرکوب شده، اراده های متحقق نشده و درهم پیچیده شده در ارزش های همه گیر اجتماعی همچون شأن جمعی، ثروت و قدرت های برساخته اجتماعی و... جهان انسان جدید و سرگردان در شهرها را با وجود رنگ ها و جاذبه های متعدد و خلاقیت های بی پایان و کشف های درخشان، تاریک و مبهم و ناگشودنی کرده است.روح های سرد و سرگردان رنج می کشند و در کارخانه یکسان ساز جهان جدید مأوا و ریشه ای نمی یابند.
این روح های سرد و پررنج در جهان مدرن تبدیل به بازاری آماده شده اند برای آنان که توانایی معناسازی دارند. معناسازی از جنس ترکیبی جادوهای بی اثر و عناصر بی اصالتی از عرفان و تصوف با مایه هایی از پزشکی دوران جهالت انسان؛ بی اعتنا به پیشرفت های بشری با اتکا به تحریک احساسات آدمیان می خواهند روح های سرد شده را از نو زنده کنند. درست براساس قواعد بازار آزاد کالا عرضه کرده و خریداران را وادار به خرید ملغمه عرفان، جادو، موفقیت، آرامش و... کنند. اشکال این ترکیب در ظاهر خوش آب و رنگ تنها در بی اصالتی و غیرعقلانی بودنش نیست، بلکه در بی کارکرد بودن و نابود شدن آسانش است.
در این میان به مانند هر کالای جدید و کاذبی، مساله دوام نیست، بلکه نیاز بازار، بازاریابی و سپس فروش است؛ نظام عرضه و تقاضایی که بدنه جهان مدرن را در کل دربرمی گیرد. ابتدا در طول سالیان و در فرآیندی انقلابی معنای آدمیان را خرد کردن و سپس معنای مناسب بازار و مصرف کوتاه مدت ساختن. اگر متوهم باشیم بعید نیست گمان کنیم آن فروپاشی معنا، چیزی جز یک ترفند برای بازار گرمی امروز و تبدیل معنا به یک کالا نبوده است.
مردم در چنین حالتی در این نظام پرتلاطم معناسازی و پوچی در حال رشد همچون مصرف کنندگان کالاهای مصرفی و لوکس، برای مدتی کوتاه خریداری می کنند، سپس این جنس مصرف شده را دور می ریزند و برای کالای جدید صف می کشند، درست مثل صف کشیدن برای محصول جدید شرکت اپل.
در این شرایط احضار سنت هم ناکارآمد است، چرا که این سنت چیزی است که خود در بدنه جهان مدرن ساخته شده. سنتی فکر کردن در لباس درست شده از الیاف طبیعی، ذن، ذکر، ریش و تسبیح بلند، تنها ظاهری است از یک باور عمومی جدید درباره سنت، وگرنه سنت چیزی جز نبود علم و آگاهی امروز و نظمی ساده تر در زندگی اجتماعی نبوده است.
عالمی که گرچه از معنا غنی بود، اما کامل نبود. شناخت از انسان بیشتر از امروز نبود، تنها همنشینی با طبیعت و جهان پیرامون به طور ساده تری صورت بندی شده بود و لذا به سبب سادگی زندگی سهل تر بود، اما این سادگی به هیچ وجه در آن مو و ریش، یوگا و انرژی و چاکرا و... قابل احیا نیست؛ سنت در کشکول قدیمی و سماع هم نهفته نیست، بلکه در نوع ارتباط انسان با جهان نهفته بوده که امروز احیای آن به سبب دانسته های نوین بشری و شک های مداوم و پایان ناپذیرش ممکن نیست. برای همین این عرفان های نوظهور چیزی جز تکه پاره هایی ساختگی و تقلیدی از یک کشتی غرق شده و مدفون نیستند.
عرفان ها ی ساختگی و نوظهور در توافق با سرمایه داری و علوم غریبه، نتیجه فردی شدن باورها نیست، بلکه نتیجه بی پناهی آدمیان و تنهایی آنهاست که آرام آرام تبدیل به سبک زندگی همگان می شود.افسردگی هایی مشابه با درمان های موقتی شبیه به هم، درست مثل قرص هایی مشابه برای دردهایی شبیه به هم.
سینما، پارک، دوره های دوستانه در خانه یکدیگر، شب های فیلم دیدن دسته جمعی، دور هم جمع شدن ها با والدین و بستگان و... اما همچنان احساس می کنم چیزهایی در درونم هست که به هیچ یک از این آدم ها نمی توانم بگویم. هنوز در خانه بی تاب قدم می زنم؛ گویی چیزی را که نمی دانم چیست گم کرده ام. در محل کار نمی توانم به کسی اعتماد کنم و با او راحت باشم. هنوز موسیقی هایی را که گوش می دهم، ناخودآگاه محزون و پر از شکوه و شکایت از تنهایی است . هنوز خود را نامطمئن حس می کنم؛ در برابر مدیر اعتماد به نفس ندارم؛ آشنا شدن با یک آدم جدید با این که خوش مشرب و خوش زبانم، برایم دشوار است. هنوز برای ماندن دوستانم تلاش زیادی می کنم و البته هر چه بیشتر تلاش می کنم دور و برم کمتر آدم می ماند و روابطم همچنان کوتاه مدت است. دلخوری ها، زودرنجی ها و حساسیت هایم به آنچه آدم ها می گویند و در قبالم انجام می دهند، تمامی ندارد، با این که به بی ثمر بودنشان واقفم.
این وضع پیچیده شاید یادگار دوران نوجوانی ام است؛ دورانی که در تنهایی مطلق و تردید پرعذاب گذشت و خود را ناشناخته به صحنه زندگی سپردم؛ دنیایی که فاصله غریب و توضیح ناپذیر خانواده ای ساده و اجتماعی هزار رنگ بدون شناختی از خود طی شد؛ دورانی که به باورهای خانواده شک کردم و در تحصیل و کار و روابط باور تازه ای نصیبم نشد، جز باورهای گذرایی که بر روحم می نشست و به اندازه آدم های گذرا تاریخ مصرفی اندک داشت. روزی فدایی عدالت بودن؛ روزی دیگر در پی حقیقت عالم، حسرت زندگی در طبیعت را خوردن؛ روزی روزه سکوت گرفتن و روزی دیگر عصبیت را حق دانستن و بیرون ریختن نفرت. من رنج می کشم، رنجی که التیامی برایش نمی یابم، رنجی که همه چیز را چون سکه ای بی قیمت پوچ می کند؛ رنجی که تنهایی و بی پناهی ام را مدام به رخم می کشد؛ رنجی که وقتی می خواهم با لباس نو، خانه نونوار، ماشین مد روز و... کمش کنم باز هم کار و درگیری، فشار تن و روحم را بیشتر می کند و در نهایت رنج بیشتر می کشم برای کم کردن رنج! می بینید چگونه همه چیز پیش رویم پوچ می شود؟ خودم را نمی شناسم، من کی ام؟، شادی من کجاست و چگونه می توانم نسبت به زنده بودن احساس خوبی داشته باشم؟ نه خودم را درست می شناسم و نه جهان پیرامونم را.
این جهان بی معنای پر از ابزار و اشیاء، شلوغ و پر از عصبیت و پر اضطرابم را تنها معنایی می تواند نجات دهد. انسان گمگشته و ناامید در چنین وضعی همچون موجودی است که از تشنگی روبه مرگ است و به همین دلیل خلوص و سلامت آبی که می نوشد برایش در آخرین درجه اهمیت قرار دارد. صرف رفع عطش برای لحظه ای کوتاه و فارغ از عواقب ناشی از مسمومیت احتمالی اش کافی است. انسان عصر جدید با امیال سرکوب شده، پیچ در پیچ و مشکوک شدن باورهای گذشته اش، وضعش شبیه همان تشنه است. ناامید است از خود و از جهانی که در آن زندگی می کند. هم مبدأ و در جا زدن در آن برایش تلخ است و هم مقصد از فرط مه آلود بودن در نظرش بی معناست.
در چنین حالتی با ذره ای وسوسه آرامش و شادی هر چند گذرا و افیون بار، می توان چنین انسانی را وابسته کرد، اما چه چاره که افیون پس از این وابستگی و شادی گذرا، ناامیدی سهمگین و خماری پردردی را به تن و روح تحمیل می کند.
انسان هیچ گاه چنین در جستجوی معنا نبوده است. اگر سوال از معنا در دوره های پیشین وجود داشته، دست کم مخاطب این سوال روشن بوده است، سوال از مراجع باور و اعتقادات و از خدایان پرسیده می شد، اما اینک هم پرسش مبهم است و هم مخاطبش نامعلوم و تکه تکه شده.
کلاف ساحات وجودی آدمی چنان در هم پیچیده شده که نمی توان بسادگی به کنه آن پی برد. باورها، احساسات ناشناخته و اغلب سرکوب شده، اراده های متحقق نشده و درهم پیچیده شده در ارزش های همه گیر اجتماعی همچون شأن جمعی، ثروت و قدرت های برساخته اجتماعی و... جهان انسان جدید و سرگردان در شهرها را با وجود رنگ ها و جاذبه های متعدد و خلاقیت های بی پایان و کشف های درخشان، تاریک و مبهم و ناگشودنی کرده است.روح های سرد و سرگردان رنج می کشند و در کارخانه یکسان ساز جهان جدید مأوا و ریشه ای نمی یابند.
این روح های سرد و پررنج در جهان مدرن تبدیل به بازاری آماده شده اند برای آنان که توانایی معناسازی دارند. معناسازی از جنس ترکیبی جادوهای بی اثر و عناصر بی اصالتی از عرفان و تصوف با مایه هایی از پزشکی دوران جهالت انسان؛ بی اعتنا به پیشرفت های بشری با اتکا به تحریک احساسات آدمیان می خواهند روح های سرد شده را از نو زنده کنند. درست براساس قواعد بازار آزاد کالا عرضه کرده و خریداران را وادار به خرید ملغمه عرفان، جادو، موفقیت، آرامش و... کنند. اشکال این ترکیب در ظاهر خوش آب و رنگ تنها در بی اصالتی و غیرعقلانی بودنش نیست، بلکه در بی کارکرد بودن و نابود شدن آسانش است.
در این میان به مانند هر کالای جدید و کاذبی، مساله دوام نیست، بلکه نیاز بازار، بازاریابی و سپس فروش است؛ نظام عرضه و تقاضایی که بدنه جهان مدرن را در کل دربرمی گیرد. ابتدا در طول سالیان و در فرآیندی انقلابی معنای آدمیان را خرد کردن و سپس معنای مناسب بازار و مصرف کوتاه مدت ساختن. اگر متوهم باشیم بعید نیست گمان کنیم آن فروپاشی معنا، چیزی جز یک ترفند برای بازار گرمی امروز و تبدیل معنا به یک کالا نبوده است.
مردم در چنین حالتی در این نظام پرتلاطم معناسازی و پوچی در حال رشد همچون مصرف کنندگان کالاهای مصرفی و لوکس، برای مدتی کوتاه خریداری می کنند، سپس این جنس مصرف شده را دور می ریزند و برای کالای جدید صف می کشند، درست مثل صف کشیدن برای محصول جدید شرکت اپل.
در این شرایط احضار سنت هم ناکارآمد است، چرا که این سنت چیزی است که خود در بدنه جهان مدرن ساخته شده. سنتی فکر کردن در لباس درست شده از الیاف طبیعی، ذن، ذکر، ریش و تسبیح بلند، تنها ظاهری است از یک باور عمومی جدید درباره سنت، وگرنه سنت چیزی جز نبود علم و آگاهی امروز و نظمی ساده تر در زندگی اجتماعی نبوده است.
عالمی که گرچه از معنا غنی بود، اما کامل نبود. شناخت از انسان بیشتر از امروز نبود، تنها همنشینی با طبیعت و جهان پیرامون به طور ساده تری صورت بندی شده بود و لذا به سبب سادگی زندگی سهل تر بود، اما این سادگی به هیچ وجه در آن مو و ریش، یوگا و انرژی و چاکرا و... قابل احیا نیست؛ سنت در کشکول قدیمی و سماع هم نهفته نیست، بلکه در نوع ارتباط انسان با جهان نهفته بوده که امروز احیای آن به سبب دانسته های نوین بشری و شک های مداوم و پایان ناپذیرش ممکن نیست. برای همین این عرفان های نوظهور چیزی جز تکه پاره هایی ساختگی و تقلیدی از یک کشتی غرق شده و مدفون نیستند.
عرفان ها ی ساختگی و نوظهور در توافق با سرمایه داری و علوم غریبه، نتیجه فردی شدن باورها نیست، بلکه نتیجه بی پناهی آدمیان و تنهایی آنهاست که آرام آرام تبدیل به سبک زندگی همگان می شود.افسردگی هایی مشابه با درمان های موقتی شبیه به هم، درست مثل قرص هایی مشابه برای دردهایی شبیه به هم.