امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

پوکر

#1
خلاصه:
داستان قصه ی یه دختر معمولی خیلی خیلی معمولی به اسم هما است که فکر میکنه داره با ورق بازی میکنه اما نمی دونه این ورق قراره بشه ورقه ی سرنوشتش ...

تعداد قسمت ها:57

قسمت اول:
به نفس نفس افتادم اما کوتاه نمیام .
- تو غلط زیادی کردی . وایستا ببینم .
- اخلاق گندتو می دونستم .که بهت نگفتم تا الان دیگه .
- اخلاق گند من ؟؟؟!!!
خم میشم و از کنار در آشپزخونه دمپایی رو بر میدارم و می افتم دوباره دنبالش .
- آخه الاغ بی شعور . تو خجالت نکشیدی ؟ کم خودت خرابکاری میکنی . حالا پای من رو بی خود باز کردی تو گند کاری خودت ؟
هر چی میدوم بهش نمی رسم . یه خونه ی نیم وجبیه 100 متری بیشتر نیست اما اینقدر دور چرخیدیم که سر گیجه گرفتم . نمی دونم شاید هم حال بدم بیشتر از دست هادی باشه و کاراهاش .بر میگرده تا نگاهم کنه .
- بابا چرا بزرگش می کنی بی خود . همش یه بازی که بیشتر نیست . این همه بیخود با بچه های فک فامیل وقت تلف کردی . یه بارم دست منو بگیر . نمی میری که .
- توی بی غیرت دهنت رو ببند تا خودم نبستمش .
حالا که تو چند قدمیم وایستاده دق دلیم رو سرش خالی می کنم و توی یه خیز پایین تی شرتش رو می چسبم . با دمپایی توی دستم چند تا ضربه بهش می زنم که خودش رو کنار می کشه و از زیر دستم در میره .
- نفهم . تو کی می خوای بزرگ شی ؟ کی می خواد عقل بیاد تو اون مغز پوکت ؟
خسته از این همه کش مکش روی زمین ولو می شم . مثل همیشه که وقتی خیلی عصبانیم گریم می گیره , بغض میکنم . هادیم از روی حال نزارم می فهمه که دعوا تموم شده . میاد و تو یه قدمیم زانو میزنه .
- به جون تو دفعه ی آخره . نمی خواستم این جوری بشه . جون هادی می فهمم چی میگی . اما تو بگو چه کار کنم . یه قرون دوزار نیست که . 25 میلیونه . تو داری از جای دیگه جورش کنی ؟
- آخه من از کجا چنین پولی بیارم ؟اون موقع که داشتی همچین گهی میخوردی باید فکر اینجاهاش رو هم می کردی .
- هما , جون مامان اگه پولشون رو ندم تیکه بزرگم گوشمه . جون من نه نیار .همش یه شبه دیگه . یه شبم نه دو ساعته . به خاطر من .
پلکام رو که تا حالا روی هم فشار میدادم تا اشکم درنیاد باز میکنم و چشم میدوزم بهش که حالا چونه اش رو به نشون قسم گرفته توی دستش . به برادری که مثلا 17 سالشه اما قد بچه ی هفت ساله عقلش کار نمیکنه . نفسم رو مقطع میدم بیرون و خودم رو با بدبختی از روی زمین جمع و جور میکنم و میرم سمت اتاقمون .
- بالاخره چی کار میکنی هما ؟ گیرم به خدا ...
دلم میخواد خودم رو بندازم توی اتاق و صداش رو نشنوم . نه این که نشنوم اصلا فکر کنم وجود نداره . فکر کنم ... اما در اتاق رو باز نکرده به صدای در خونه بر میگردم عقب . هیوا ست که داره با صدای موزیک ام پی تری پلیرش سر تکون میده و بندهای آل استار آبیش رو از دور مچش باز میکنه . در رو ول میکنم و یه قدم میرم جلو تا ساعت دیواری توی حال رو بهتر ببینم .
- کدوم گوری بودی تا الان بچه ؟
جوابم رو نمیده . با حرصی که نمی دونم از حرف های هادیه یا دیر کردن هیوا سریع میرم سمت در ورودی و یکی از سیم های هندزفری رو از توی گوشش میکشم بیرون . هیوا هم با ابروهای بالا پریده و کفش به دست وای میسته و خیره میشه بهم .
- با تو بودم گمونم . ساعت هشته کجا بودی تا الان ؟
بر میگرده وبه ساعت دیواری که بیست دقیقه به هشت رو نشون میده نگاهی میندازه .
- هشت نشده که هنوز .
- تو نیم وجبی نمی خواد ساعت یاد من بدی . قرار بود تا شش خونه باشی .
- گیر نده دیگه هما .
- این از طرز حرف زدنت , این از سر و شکلت ,اینم از خونه اومدنت . جلوی تو رو هم نگیرم لابد می خوای فردا یکی بشی لنگه ی اون یکی .
- به خدا هما با بنفشه رفته بودیم کفش بخره طول کشید خب ! می خواستم با اتوبوس برگردم معطل شدم .
یه نگاه خیره به چشماش میندازم که ببینم راست میگه یا نه . نمی فهمم . دیگه هیچ چی نمی فهمم . بی خیال میشم و میرم توی اتاق و در رو روی خودم می بندم .روی زمین ولو میشم و به تخت فرفورژه دو طبقمون تکیه میدم .هنوز نفسم در نیومده هادی در رو باز میکنه و می پره تو .
- چی شد ؟ بالاخره چی کارمی کنی ؟
حرصی نگاهش می کنم و از کنار دستم بالشت روی تخت رو میکشم و پرت می کنم طرفش .
- از جلو چشمم گمشو که دیگه تحملت رو ندارم .
هدف گیریم افتضاحه . زورم از اون هم افتضاح تر . زورم حتی به یه بالشت نمیرسه که دو قدم جلوتر روی زمین می افته . چطور می خوام ... ؟؟؟
- به جون تو اون جوریام که فکر میکنی نیست . همشون آدم حسابین هما .
- آهان لابد مثل خودت دیگه ؟؟!!
- آخه ...
- آخه و کوفت میری یا نه ؟
اون با سری پایین افتاده میره بیرون از اتاق و من با سر روی زانو افتادم میرم توی دنیای فکر و خیال .

پله های ساختمون رو با هن هن میرم بالا. دو طبقه بیشتر نیست اما بالا رفتن از همین پله ها هر روز داره واسم نفس گیر تر میشه . نمی دونم دارم پیر میشم یا انگیزه ی بالا رفتن رو از دست میدم که این طوری شدم !
از در که میرم تو سیم های هندزفری رو از توی گوشم بیرون می کشم و با سر به رشیدی سلام میکنم . میرم پشت میز کارم و کیفم رو میزارم روی میز و نفس تازه میکنم . سیستمم هنوز کامل بالا نیومده که سر و کله ی سهرابی پیدا میشه .

- بازم که تاخیر داشتین خانم به منش .

با یه لبخند بدقواره زل زده بهم و منتظره پاچه خواریه . توی دلم شروع میکنم به فحش دادن . سعی میکنم یه لبخند آروم بزنم که از قیافم نفهمه که چقدر حرص میخورم از دستش .

- بله . سلام .

یعنی سلام نکرده شروع کردی باز ؟ اما به روی خودش نیاورد .

- چرا آخه ؟ این جوری که کلی از حقوقتون کم میشه .
- مهم نیست .
- مهم نیست؟
- نه برام مهم نیست .

خدا رو شکر که این دفعه فهمید این حرفم یعنی زودتر شر رو کم کن و رفت . صبحی که با دیدن قیافه ی نحس اون شروع بشه به کجا می خواد ختم بشه !سعی میکنم بد نباشم . حداقل بداخلاق نباشم . پس سر گرم کار میشم و بیخیال عالم و آدم . تا یه جای کد نویسیم گیر میکنم . دستام رو از روی کیبورد بر میدارم و به جاش با ناخن هام روی میز ضرب می گیرم . اون قدر دارم توی کد ها چشم چشم میکنم و ریتم ضربه هام رو تکرار میکنم که صدای آرزو درمیاد .

- اَه . نکن دیگه هما دیوونم کردی.

سر بلند میکنم و بیخیال گیر کارم میشم . صدام رو کلفت میکنم .

- منم دیوونتم عزیزم . چرا زودتر نگفتی هانی؟؟؟ غصه نخوری ها خودم تا آخر هفته میام خواستگاری در خونتون ، حرف بزنم با ننتون ، بگم شدم عاشق ضعیفتون ، میخوام بشم من غلومتون .

همین جوری که میخونم گردنم رو هم با ریتم داغون آهنگ تکون میدم . به ابرو بالا انداختن آرزو به خیال اینکه کسی پشت سرمه رو بر میگردونم که صدای خنده ی آرزو میزنه تو پرم . این دفعه ناز و عشوه غلیظ میریزم توی صدای نازک شدم .

- گمشو . بی عاطفه . از اولم میدونستم تو لیاقت عشق پاک منو نداری . توی بیشرف من رو فریب دادی . حالا من با یه بچه چه خاکی تو سرم بریزم .

این دفعه صدای خنده اش اتاق رو برمیداره . از ترس این که جدی جدی سهرابی نیاد سر وقتمون , آشغال شکلات هایی رو که دیروز خورده بودم و هنوز رو میز بود مچاله کردم و پرتشون کردم طرف آرزو.

- خفه بی حیا .
- جون آرزو باید هنرپیشه می شدی نه مهندس استعدادت هدر رفته تو این کار .
- تو که میدونی من توانایی هام بالاست . های پرفرمنسم دیگه . گفتیم تو اینجا دست تنها نمونی یه گندی بالا بیاری.

همین طوری که دارم باهاش حرف میزنم نگاهی به ساعت گوشه ی دسکتاپم میندازم که 11.10 دقیقه رو نشون میده . به حواس پرت خودم لعنت میفرستم و زود شماره ی خونه رو میگیرم . بوق ها رو میشمرم و دعا میکنم از خونه نرفته باشه بیرون .

- سلام مامی خوشگلم .
- سلام .
- چطوری ؟ خوبی ؟ کجا بودی دیر گوشی رو برداشتی ؟
- به تو هم باید جواب پس بدم ؟
- اِا ِ! داشتیم مهناز خانم ؟ دخترم تو که خوش اخلاق بودی . من فقط گفتم حالت رو بپرسم نه که شما حال ما رو بگیری .
- خوبم .
- قرصات رو خوردی ؟

یک دفعه صداش از کلافگی درمیاد و به جاش آتیشی میشه .

- من بچم یا دیوونه که هر روز زنگ میزنی بهم یادآوری میکنی؟
- من غلط میکنم همچین حرفی بزنم . فقط گفتم حالا که تلفن مفت گیر آرودم دوزار ازش استفاده کنم . چه کار کنم که دوست پسر ندارم زنگ بزنم باهاش بحرفم ؟

انگار یه کم آروم میشه .

- قرصام رو خوردم .حالم هم خوبه شبم خونه ی مهین دعوت داریم تونستی از اون ور بیا .
- باش . بلا مواظب خودت باش .نری تو خیابون بدزدنت ها !
- مزه نریز بچه . خداحافظ .

خیالم که راحت میشه یه نگاه به صفحه گوشیم میندازم ببینم چه خبر . یه پوزخند هم همزمان روی لبم میشینه مامان اینقدر حالش خوبه که نفهمید داشتم با گوشی خودم باهاش حرف میزنم نه با خط شرکت ! همزمان که دارم اس ام اسی رو که وحید فرستاده میخونم یه گوشم هم پیش آرزواه که میخواد سر از این تلفنای هر روز من دربیاره. منم که پایه !!!

" امشب دوره فیناله. جا نزنی پیدات نشه ! "

صدای پا که میشنوم سر بلند میکنم و جواب نصفه نیمه ای رو که تایپ کردم همون جوری برای وحید می فرستم .

" برو واسه خودت یه بسته ایزی لایف بگیر !!!"

سهرابی بی خیال ما از کنارم میگذره و میره توی حسابداری . هر چند خیلی هم باورم نمیشه که بی خیال بوده باشه . این رفتن اومدن هاش خیلی هم بی خود نیست .

- هما باتوام . مشکوک .تو اون گوشیت چیه سرت رو کردی توش ؟ جواب بده دیگه .

دلم نمی خواد به کسی چیزی بگم . به آرزو چه ربطی داره که مامان من برای بار اِنُم با بابام دعواش شده . که می ترسم باز هم برای لجبازی باهاش داروهاش رو نخوره . که اگر دوباره قرصاش رو قطع کنه باز اعصابش به هم میریزه و افسردگیش عود می کنه . که باز دعواهاشون میرسه به کتک کاری و دادگاه. با چشم و ابرو اشاره ای به حسابداری میکنم که مثلا به خاطر سهرابی نمیخوام حرف بزنم و به جاش میگم .

- برو پی تیله بازیت بچه !

برای اینکه نزارم پی بحث رو دوباره بگیره هندزفریم رو توی گوشم میزارم و صدای موزیک رو بلند میکنم . فکر میکنم نکنه این ترانه رو من گفتم و یادم نیست !

در این خونه رو همه بازه ، آدما از هجوم سرریزن
حال اون آدمی رو دارم که ، زندگیشو تو کوچه میریزن

- به جون خودم هما تو یه کلکی سوار میکنی .
- تو بازی بلد نیستی به من چه ؟
- مگه میشه همیشه تو دست به اون خوبی بهت بیفته . همای سعادت که بالا کلت نیست که هما جون .
- اتفاقا فامیل ننه آق بزرگ جد بزرگوارم سعادت بوده .

نگاهم رو از بهنام میگیرم همزمان بهرام که تا حالا مات ورق های توی دستش بود بالاخره رضایت میده و ورق های باقی مونده رو میریزه وسط روی زمین و بلند میشه . نفسش رو میده بیرون و میگه .

- من بعد این همه مدت هنوزم نفهمیدم تو چطور این کار رو می کنی جقله .
- جقله بودیم . پیر شدیم دیگه دادا .

نگام میکنه و به جای جواب سری تکون میده و میره . نیم خیز میشم و صداش میکنم .

- کجا ؟
- میرم باختم رو بگیرم بیام ...
- بی خود . من می خوام بیرون شامم رو بخورم .

صدای اعتراض وحید بلند میشه .

- مامان شام پخته .
- اگه بخوام شام مامان تو رو بخورم باید تا نصفه شب منتظر بمونم وحید جون . پاشو قربونت که دسر شما رو یادم نرفته .
- بی خیال هما .

خودش رو عقب میکشه تا به پشتی تکیه بده . نیم نگاهی بهش میندازم که داره از زیر آستین کوتاه تی شرتش عضلات تازه بیرون زده اش رو با غرور ورانداز میکنه . یه لبخند میزنم و فکر میکنم این باشگاه رفتن های مداومش داره نتیجه میده ظاهرا !

- زیرش نزن وحید . همین کارا رو میکنی که این خاله خانم ما میگه هنوز دهنت بو شیر میده دیگه .

در حال بلند شدن از رو زمین رو میکنم به بهنام و آستینش رو میکشم .

- پاشو بهی .
- بهی و کوفت .

اخم هاش میره تو هم . میدونم چقدر از مخفف کردن اسمش بیزاره . اما خب چه کنم که گاهی هوس میکنی اونی رو که بیشتر دوست داری بیشتر اذیت کنی . مثل مواقعی که هوس میکنی لپ بچه ها رو گاز بگیری .

- اِاِ ! باختن گریه نداره پسر خوب .
- یکی نیست به من الاغ بگه چرا هر دفعه خام تو میشم معلومه تو میبری دیگه .بر من لعنت اگر دیگه با تو بازی کنم اونم پوکر .
- عهد کردم که دگر می نخورم بهنام خان البته به جز امشب و فردا شب و شبهای دگر .
- اصلا من نمی فهمم مگه حکم خودمون چشه ؟ از دفعه دیگه تخته میزنیم که تو هم بلد نباشی !
- فرق نمی کنه . تو منچم بازی کنی می بازی .

مانتوم رو از اتاق ویدا برمیدارم که بهناز هم برای حاضر شدن میاد توی اتاق .

- هما بچه ها رو خبر کنم ؟
- نه جان من . بزار یه امشب بی سر خر زندگی کنیم .
- ویدا و هیوا بفهمن شر به پا می کنن .
- منم که شر خر !!! اوه اوه . بیا بریم بشر .

دستش رو میکشم و با خودم همراهش میکنم .تازه از توی اتاق دراومدیم که چشمم میفته به هادی که دم در ورودی با بهرام سینه به سینه در اومده .تا من رو میبینه شروع میکنه .

- به به . برنده بزرگ . صاحب تاپ استریت تو خیابون وال استریت .
- علیک سلام .
- میگم هما اگه جای قاقا لی لی سر پول بازی کرده بودی تا حالا خونه خریده بودیم ها !!!

منظور حرفش رو میگیرم اما نمی خوام تو جمع به روی خودم بیارم . از حرص دندون هام رو رو هم فشار میدم و دنبال جوابی میگردم که بی سر و صدا نطقش رو کور کنه .

- همین بنز و بی ام و هایی که تو خریدی رو می فروشیم واسه خونه خریدن بسه .

بهناز که فهمیده اوضاع عادی نیست سریع می پره وسط .

- هادی تو هم بیا . داریم شام میریم بیرون اونم با مخلفاتش .

همون جور که خیره خیره دارم هادی رو نگاه میکنم جواب بهناز رو می دم .

- هادی تازه رسیده . اومده مهمونی مثلا بزار یه خورده باشه . بعد قرنی با خانواده باشه !!! بیرون هم اونقدر ته بندی کرده لابد که تا شام خاله مهین بکشه .

هادی پی حرفم رو نمی گیره و ما هم با یه خداحافظی جنگی از خونه میزنیم بیرون .میشینیم توی ماشین دایی که بهرام استارت نزده صدای وحید بلند میشه .

- هادی هم راست میگه ها. هما اگه اهلش بودی تا الان برا خودت یه قمارخونه تاپ زده بودی .
- پسر خالم بود پسر خاله ی کلاه قرمزی . معرفتت رو شکر وحید .

فکر میکنم این غیرتی که توی فیلما نشون میدن چی شد که حالا فقط پسر خاله های توی کارتون ها دارنش ؟؟؟

**************************

به کارت عروسی توی دستم همچنان نگاه میکنم که باصدای نسترن بالاخره سر بلند می کنم .

- هما بیای ها حتما .

سری تکون میدم و شروع میکنم دوباره به حساب کتاب . اگر بخوام برم عروسیش باید کادو بخرم . کلی هم باید بابت کرایه آژانس پیاده بشم . اگر آرایشگاه و چیزای دیگه رو بی خیال بشم تازه . دوباره به کارت نگاه میکنم و خیره میشم به آدرسش . اوه تا الهیه کلی راهه . یه دلم تنوع میخواد و جشن و یه ذره خوشی . یه دلم میگه این پولا رو با بدبختی جمع کردی مثلا واسه کلاس کنکور فوق و آینده نداشته و... . کلیش خرج یه شب بشه ؟ دوباره به خودم میگم خسیس نشو هما . صدای آرزو افکارم رو بهم میریزه .

- قرار بزاریم با هم بریم یا هر کی خودش بره ؟
- هوم ؟
- کجایی ؟ عروسی یکی دیگه است تو رفتی گل بچینی ؟

جوابش رو نمیدم و دوباره میرم تو فکر . بخوام برم یه کفش مجلسی پاشنه بلند هم میخوام . بی خیال نمیرم . بعد فکر می کنم چند وقته از خونه درنیومدی ؟ البته اگر دورهمی های خونه دایی و خاله رو فاکتور بگیریم که یه شامه و ته تهش یه دست بازی . بعد تو دلم میخندم و فکر میکنم همه ی هنر دخترونه ی منم همین بازی ورقه !!! رقص و آرایشگری و طنازی رو ول کردم چسبیدم به چی ؟؟؟ بعد خودم جواب خودم رو میدم ." نه که خیلی هم پایه ی عشق عاشقی و دوستی بودی شکر خدا ." خود درگیریم میزنه بالا ." برو بابا ! تو چه فکری هستی ؟ دختر با بیست و پنج , شش سال سن دیگه باید فکر آینده ات باشی " به این جا که میرسم دوباره یاد عروسی نسترن می افتم .

- چه کار میکنی ؟ با هم بریم یانه ؟ می خوام اگه بشه ماشین امیر رو قرض بگیرم . میای ؟

بالاخره دل از دل دل کردن های بی سرانجامم میگیرم و جوابش رو میدم .

- تو هم یه کاری کن این امیر هم ولت کنه .
- جهنم ! تا هست بزار مفید باشه .
- ماشین مفت اگر بیاری چرا که نه ؟ میام .

پیش خودم فکر می کنم همیشه نگران آینده بودم و زندگیم این شد . بزار یه شبم که شده بی خیال این آینده کوفتی بشیم شاید مثل مهمون ناخونده بلاخره سر و کلش پیدا شد .

چراغ سقف دویست و شش امیر رو روشن میکنم و توی آینه ی دستی ، دستی به صورتم میکشم . اون قدر عرق کردم که پن کیک روی بینیم ماسیده . چقدر از این غوز کوچیک روی بینیم بدم میاد . تا دو سال پیشم هنوز تو سرم فکر عمل کردنش بود اما حالا دیگه این قدر توی زندگیم غوز بالای غوز دیدم که این یکی پیششون هیچه . با پد پن کیکم یه کم روش رو تمیز میکنم اما بقیه صورتم خوبه .قیافه ی معمولیم , پوست سفید و لبای متوسطم با همون آرایش معمولی جلوه ی بهتری پیدا کردن . واسه هر چی خرج نمی کردم لااقل لوازم آرایش نسبتا خوبی می خریدم . آرزو هم بالاخره دل میکنه و سوار میشه . بلافاصله بهش می پرم .

- خیلی بی شعوری به خدا . با ماشین امیر اومدی داری ازیکی دیگه شماره میگیری؟
- بی خود جوش نزن . امیرم الان یه جایی داره مخ یکی دیگه رو می زنه .

قبل از بستن آینه ام دوباره به خودم نگاهی میندازم که آرزو کمربندایمنیش رو بی خیال میشه و آینه رو از دستم میکشه بیرون .

- نمی خواد خودت رو نگاه کنی بابا . اون که باید بپسنده پسندید .چشمای سیاهت سگ دارن لامصب . این همه پول لنز و آرایشگاه دادم قد این چشای شیطون تو کارایی نداشت .
- تو که راست میگی با اون پسر خوش تیپه من داشتم الان لاس میزدم .جای چرت و پرت استارت بزن که دیرم شد .بابام کفری میشه .
- عیب نداره . حامد جون همین روزها از هفت دولت آزادت میکنه .
- آره حتما .
- شک نکن . آرزو جونتو ترک نکن .

چیزی نمیگم و سرم رو برمیگردونم طرف پنجره که حامد , پسر عموی داماد با یه بوق و چراغ از بغل ماشین ما رد میشه . صورتم رو جمع میکنم و رو میکنم به آرزو که داره با یه لبخند موذی نگاهم میکنه .

- چه کار کردی ورپریده که باز این جوری داری نگاهم میکنی؟
- هیچی جون تو .فقط وقتی داشتی با بچه ها خداحافظی میکردی, داشتم دنبالت میگشتم موبایلمم که شارژ نداشت . منم نگران !!! مجبور شدم با گوشی حامد بهت زنگ بزنم که یه دفعه دیدمت .

چشمام از ناباوری گشاد میشن . همون جوری که زیر خرت و پرت های توی کیفم دارم دنبال گوشیم میگردم به آرزو میگم .

- شوخی نکن .

اما میس کلا غریبه ای که روی صفحه نمایش روشن شده یه حرف دیگه میزنه . وا میرم .

- خدا بگم چی کارت کنه دختر . اگه می خواستم که وقتی گفت خودم بهش شماره میدادم .
- بس که خری . از تنهایی شدی فسیل . الاغ تو احساس نمیکنی یه کم تنوع لازم داری تو این زندگی کوفتی ؟
- الان تنوع زندگی خودت به حد کفایت رسیده گیر دادی به مال من ؟ به نظرت اینم زندگیه تو داری؟
- چشه ؟ خرج مانتو و شالم که در میاد . هر از گاهی هم که یه کافی شاپی رستورانی چیزی تنگش میزنم .شب به شبم یکی هست با اس ام اس بازی باهاش خوابم ببره. نه این که مثل تو تنهایی برا خودم غو غو کنم .

بعد با یه چشمک اضافه می کنه .

- تفریحات مفیدم هم که به جاست .

دهن باز میکنم بگم پسری که تو بخاطر لباست بخوایش اونم تو رو برای تختخوابش میخواد اما زود حرفم رو تغییر میدم . نمی خوام شیرینی جشن امشب و به کامش زهر کنم .

- مفیدت منو کشته ! تازه حرص خوردن هات هم به جاست . گریه کردن هات رو هم دیدم .از اون گذشته تو که میدونی من مشکل بابام رو هم دارم .
- اول یه نگا به شناسنامت بنداز بعد نطق کن . پیر شدی هنوز بابام بابام میکنی . یکی رو هم که خر نکردی بگیردت . هنوزم منتظری یه شاهزاده سوار بر الاغ بیاد دنبالت ؟
- نه ممنون کسی از ما آزرا نخواد ما چشممون دنبال جیگر کسی نیست .
- پس چه مرگته ؟

اون اخلاقش برگشته و من از این بحث همیشگی خسته شدم . دیگه یاد گرفتم بقیه رو همون طوری که هستن بپذیرم . اما نمی فهمم چرا دیگران این رو در مورد من یاد نمی گیرن . پوفی میکشم و آروم میگم .

- هیچی فقط دنبال دردسر نیستم . به اندازه کافی همین الانش مشکل دارم .
- این مشکل تو چیه که همیشه خدا ناله میزنی؟
- بی خیال . بریم تا دیر نشده .
- بی خود من می خوام برم عروس کشون .

پاش رو میزاره رو گاز و ماشین از جا میپره . فکر میکنم مال خودش نیست که دلش بسوزه دیگه ! بعد یه نفس عمیق میکشم و تصمیم میگیرم این یه شب رو لااقل بی خیال بشم . صدای ضبط ماشین رو تا ته زیاد میکنم و آهنگها رو رد میکنم تا میرسم به چیز مناسب حال امشب . با آرزو شروع میکنیم به قر دادن در جا .اما وسط راه که چشمم میفته به حامد که زوم کرده رو ما تو جام خشک میشم . آرزو یه کم جلوتر پشت سر چند تا از ماشین ها نگه میداره . همه میریزن پایین و وسط خیابون شروع میکنن به رقص و بزن و بکوب . نمی خوام پیاده شم . میترسم گیر گشت بیفتم . اما آرزو کشون کشون منو با خودش میبره کنار معرکه . سعی میکنم یه گوشه وایستم و فقط نگاه کنم که حضور کسی رو پشت سرم حس میکنم . می خوام برگردم که صداش رو کنار گوشم میشنوم .

- با هم بریم وسط ؟

یه کم میچرخم و یه نیم نگاه به حامد میندازم . پیش خودم فکر میکنم چرا من نمی تونم شبیه اینا باشم ؟ چرا نمی تونم بزنم به فاز الکی خوشی ؟

- خیلی ممنون قبلا صرف شده .
- به نظرت من خیلی بدم یا تو نازت زیاده ؟

یه نظر به آرزو و دوست جدیدش میندازم و تو دلم میگم به خودت زهرش نکن و به اون میگم.

- هیچ کدوم . پاشنه ی کفشام زیادی بلنده . خستم کرده .

با یه لبخند دستش رو جلو میاره تا بندازه دور کمرم . اون قدر بهم نزدیکه که این جوری کاملا تو بغلش فرو میرم .
نمی دونم با این همه عقاید ضد و نقیض چرا از اینکه کسی اینجوری لمسم کنه بدم میاد . این جز اون مرزاییه که همیشه ناخواسته رعایت کردم . روسری سر کردنم به اجبار باباست بیشتر ، اما چیزهای دیگه رو چه بابا بوده چه نبوده حد نگه داشتم .فکر میکردم ارزشم بیشتر از فقط یه جسمه . بزار آرزو و بقیه بهم بگن فناتیک و امل . بزار این یکی هم مثل بقیه با یه پوزخند ولم کنه . نمی تونم واسه خاطر این چیزها بعد بیست و پنج سال روی شیشه ی باورهام خط بندازم .
قبل از این که گرمای تنش به تنم بشینه یه کم عقب میکشم و به هوای سرک کشیدن به اطراف میچرخم تا ازش دور شم.

- گشت نیاد بگیرتمون ؟ خیلی شلوغش کردن .
- نترس سر خیابون رو بچه ها میپان . یه دور دیگه بزنن هم جمع میکنیم میریم خونه عروس و داماد . میای که ؟
- هوم ؟ نمی دونم به دوستم بستگی داره . راننده اونه .
- خوب با ما بیا .
- اون موقع دیگه برگشتنم با خدا ست .

تو همین حرفا آهنگ که تموم میشه همه سوار ماشین هاشون میشن و راه میفتن . آرزو هم پشت سرشون .

- این همه ناله نزدم بازم بری خونه نسترن ها !!
- به تو که بد نمی گذره . نگی نفهمیدم ها .خوب با طرف گرم گرفته بودی .

جوابش رو نمیدم . مثل همیشه سعی میکنم تظاهر به بی خیالی بکنم . اما تو دلم آشوبه . خونه نسترن هم سعی میکنم جز جماعتی باشم که دور عروس و داماد رو میگیرن . بلکه حامد کمتر سمتم بیاد . بالاخره طرفای دوازده آرزو رضایت میده و برمیگردیم خونه .

تو دلم هر چی دعا بلدم رو میخونم بلکه در رو که باز میکنم همه خواب باشن . اون قدر دقیقه ها رو تا خونه شمردم که مطمئنم ساعت از یک گذشته . می ترسم بابا بهم چیزی بگه . تا الان هر کاری کردم که رومون توی روی هم باز نشه . نمی فهممش . دوستش دارم اما نمی فهممش . یعنی الان دیگه نمی فهمم . کفش هام رو میگیرم دستم و از پله های ساختمون میرم بالا . بی سر و صدا در رو باز میکنم که از چیزی که رو به روم میبینم وا میرم . بابا و مامان رو مبل ها نشستن و هیوا هم مثل یه جوجه اردک کنار اپن وایستاده .

- سلام

سر مامان که بلند میشه صورت خیسش زیر نور ته دلم رو خالی میکنه .

- چی شده ؟
- تا این وقت شب کدوم گوری بودی ؟

داد بابا از جا می پروندم . عصبانیه . بد جور هم عصبانیه . نا خودآگاه تن صدام رو میارم پائین تر.

- من به مامان گفته بودم میرم عروسی .
- همین دیگه . من تو این خونه آدم نیستم . مامانتون هم به امان خدا ولتون کرده که این وقت شب یکیتون با این سر و وضع میاد خونه , اون یکی هم آش و لاش برمیگرده .

برمیگردم سمت مامان و با ترس و بهت نگاهش میکنم . صدای هق هقش بلند میشه . میرم طرفش . دستم رو میزارم روی شونه اش و خم میشم توی صورتش .

- چی شده مامان ؟
- چه میدونم . از هیچ چی که شانس نیاوردم . نه از شوهر نه از بچه .
قسمت دوم
دوباره گریه رو از سر میگیره . هنوز گیجم که صدای هادی از پشت سرم میاد .

- چیه ؟ چی کار کردم ؟ مگه شما برام چه کار کردین که همش ازم توقع دارین . برین ببینین پدر و مادرای مردم براشون چه کارایی میکنن .

با دیدن ظاهرش جا میخورم . موهایی که همیشه مدل فشن سیخ سیخشون میکرد در هم برهمن . گوشه ی لبش پاره شده و زیر چشم چپش یه هاله ی کبوده .

- چه بلایی سر خودت آوردی ؟
- من یا تو ؟ تو هم بدتر از اینایی . تو هم فقط فکر خودتی .

بابا دود سیگارش رو با حرص بیرون میده و میپره تو حرفش.

- هر کاری از دستم بر می اومده براتون کردم . هر چی هستی از صدقه سری منه .خرجتو دارم من میدم . خودت هیچ غلطی نمی تونی بکنی .

هادی از کوره درمیره میاد بره طرف بابا که از ترسم آستینش رو میچسبم و با آخرین توانم عقب میکشمش . برمیگرده و بعد از یه نگاه به من دندون هاش رو روی هم فشار میده . بعدش مثل فشنگ میره سمت در و همون طوری هم داد میزنه .

- هر چی هست ارزونی خودتون .

بعد میره بیرون . توی خونه انگار همه چیز آوار شده و هادی رفته بیرون , بیرون بین همون آدمهایی که این بلا رو سرش آوردن .

صبح بازم دیر میرسم . با سلام و صلوات از پله های شرکت میرم بالا اما خدا هم ظاهرا سر صبحی خواب مونده و جواب دعاهام رو نمیده . از در تو نرفته با سهرابی چشم تو چشم میشم . یه سلام بی حال که به زور به گوش خودم هم میرسه میدم و می رم انگشت بزنم .

- میگم خانم به منش اگه سختتونه می خواین من جای شما صبح ها انگشت بزنم ؟

کی به این گفته گوله ی نمکه من نمی دونم ؟

- چه اشکلای داره به شرط اینکه حقوق شما رو هم به من بدن ؟

یه کم مات منو رو نگاه میکنه و بعد کوتاه میاد .

- ماشاءا... جواب همه چی رو تو آستینتون دارید شما .

تو دلم میگم با این که پ ن پ قدیمی شده اما پ ن پ انتظار داشتی بیام از تو جواب قرض بگیرم.
امروز از اون روزهاست که حال هیچ کاری رو ندارم . یه کم برنامه ام رو باز می کنم و دو خط از کدها رو می نویسم و بعد دو ساعت زل میزنم بهش . یه کم بعد مولتی مدیای تبلیغاتی شرکت رو باز میکنم و یه کم عکس ها رو جا به جا می کنم و دوباره قضیه زل زدن تکرار میشه . اون قدر بی حوصله ام که به جای کار صفحه ی مسنجرم رو باز میکنم و توی آی دی هایی که از سایت آموزش انگلیسی پیدا کردم دنبال یه آی دی روشن می گردم .چشمم میفته به یه آی دی آَشنا . این یکی ترکه می گه توی استامبول دانشجواه . تا به حال جز توریسم و آنتالیا حرف دیگه ای نزده که بن شه . دلم میخواد یه چیزهایی یاد بگیرم . مشخصه انگلیسیش خوبه . متعجبم چطور حوصله اش از جمله های پر از کلمات تکراری و بدون خلاقیت من سر نمیره . منتظرم دوباره ازم بخواد بریم توی یکی از سایت های بازی آنلاین و با هم یه دست پوکر بزنیم . همین که فهمیده بود بلدم بهم پیشنهادش رو داده بود . چند دفعه ای با هم بازی کرده بودیم . کارش خوب بود .نمی گفت اما می دونستم دوست داره یه کازینو بزنه .لابد اون جا کار و بارش سکه است دیگه .
انتظارم بی خوده . یه کم از شروع چتم نگذشته که همون سوال تکراری روی صفحه بهم چشمک میزنه .

- اهل س.ک.س هستی ؟

چرا همه میرن سر همین بحث ؟ خیر سرشون مگه اینا نیومدن تو چت روم که زبان یاد بگیرن ؟ میخوان موقع این کار از زبان چه بهره ای ببرن ؟ بیا اینم از گل پسرمون !
سر و ته قضیه رو به هم میارم و صفحه مسنجرم رو می فرستم پائین . ظاهرا به موقع هم هست چون همون موقع سهرابی یه صندلی از پشت میز کناری برمیداره و میشینه کنار دست من . مار از پونه بدش میاد پونهه کنار دستش نمایشگاه گل و گیاه راه میندازه . من نمی دونم پونه است یا علف هرز . هیچی نمیگم تا خودش به حرف بیاد .

- به کجا رسیدید ؟
- پیچ شمرون رو رد کردم الان دروازه دولتم . اونم دولت خدمتگزار .

این رو از سر حرص میگم اما ظاهرا یه جور دیگه برداشت میکنه که نیشش تا بنا گوش باز میشه .

- با اتوبوس نرید خسته میشید . میخواید براتون تاکسی بگیرم ؟

نخیر این از منم دیوونه تره . خدا رو شکر یاد گرفتم جلوی هر کس و ناکسی کوتاه نیام .

- ممنون زمان شما امکانات محدود بوده زمان ما علم پیشرفت کرده مترو اومده .

لحنم یه جوری هست که این دفعه لبخندش رو جمع می کنه .

- منظور من کار مولتی مدیای شرکت بود .

کارم رو باز میکنم یه کم پلی میکنم تا ببینه .

- این رنگ حاشیه ها خوب نیست . برش دور عکس های این قسمت هم تمیز در نیومده . تا عصر تمومش کنید که باید تحویل آقای قدرتی بدیمشون .
- تا عصر که تموم نمیشه . خود آقای قدرتی گفتن برای روز نمایشگاه لازمش دارن .
- اگه من جانشین ایشونم دارم الان میگم امروز باید کار بسته بشه . میخوایم از روش کلی کپی کنیم باید زودتر حاضر باشه .

خوب بابا فهمیدم مدیر داخلی شرکتی .کارت اگه تموم شده بفرمائید . کاش میشد اینا رو بلند بلند بهش بگم حیف که خوشم نمیاد باهاش کل کل کنم .یکی نیست بگه اگر پسر خاله ی زن قدرتی نبودی توی شرکت تو رو راهم نمی داد چه برسه به کار. توهم برش داشته که چون با طراح های قبلی رو هم میریخته با من هم می تونه همون کار رو بکنه .پسره ی بور نچسب چندش! همه ی سعیم رو می کنم که بی توجه بهش حواسم رو جمع کارم بکنه و به روی خودم نیارم که جای مانیتور زل زده به من . توی همین درگیری ها صفحه ی مسنجرم با یه PM باز میشه .

" امروز عصر بچه ها خونه ی من جمعن .خونه مکانه . بساط بازی هم براست . حتما بیا "

چشمای خشک شده ی سهرابی رو روی مانیتورم میبینم . ای خدا خفت کنه آزاده . میمردی اون ه کوفتی ته اسمت رو تو آی دیت میزاشتی . آزاد 57 هم شد آی دی .تا دوباره مامانت رفت شهرستان سراغ خواهرت خونه مکانه ؟؟!! کوفت و مکانه .
حرص میخورم و توی دلم بد و بی راه میگم اما نمی خوام به روی خودم بیارم . گوشیم رو برمیدارم و شماره میگیرم بلکه این سهرابی فضول ادب به خرج بده و بره . اما فایده نداره . شماره ی هادی رو برای بار صدم توی این دو سه روز میگیرم با همون جمله ی تکراری خاموش می باشد رو به رو میشم . سهرابی اما همچنان به صندلی چسبیده . اون قدری که می ترسم آدامس دیروزی رو روی صندلی انداخته باشم ! آخر سر من گوشی به دست بلند میشم و میرم طرف آبدارخونه . بیخودی دوباره شماره هادی رو میگیرم . توی دلم میگم من لا اقل چند تا دوست خوب دارم . به هیچ کس اون قدرا نزدیک نمیشم , طوریکه هر وقت خواستم بدون دلتنگی بزارمشون کنار اما دوستای خوبی دارم .کاش هادی هم چند تا دوست خوب داشته باشه واسه این موقعیت . چند تا نه لااقل یه دوست خوب داشته باشه . فکر میکنم خدایا یعنی ما چقدر بدیم که وقتی دست دوستی تو رو رد میکنیم ازت توقع یه دوست خوب دیگه داریم ؟

گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت که حواسم رو پرت نکنه . به ورق های توی دستم نگاهی میندازم و لبخند پهنی می زنم . دیگه آخرهای کاره . به کارتی که سما وسط میزاره نگاه می کنم .برمیگردم و به آزاده زل میزنم که مثل همیشه خودش رو باخته و همه چیز از وجناتش پیدا ست . می زنم پشتش .

- بی خیال بابا . مگه ته تهش چقدره . نمی کشیمت که .
- برو بابا تو هم . چون همیشه میبری این رو میگی .
- جان تو در راستای بالا بردن سطح هوشی شماها این کار رو میکنم اگر خدایی نکرده خواستین با کسی بازی کنین آبروی خودتون رو نبرین .
- خف می دونی یعنی چی عزیزم یا نه .

می خندم و به دیوار پشت سرم لم میدم و صبر میکنم به وقتش تا برگ برنده ی خودم رو رو کنم . هنوز یه کم دیگه مونده تو همین حال و احوالم که گوشیم شروع میکنه به لرزیدن . محلش نمی زارم اما وقتی بار دوم به لرزیدن میفته جیغ سما بلند میشه .

- یا جواب بده یا به کل خاموشش کن . اعصابم رو به هم ریخت .
- اعصاب شما که کلا از جای دیگه خراب بود .

ناچار گوشیم رو بر میدارم . شماره ی باباست . دست بلند میکنم و جلوی بچه ها که سرشون رو کردن توی ورقای توی دستشون تکون میدم ، که یعنی صداتون در نیاد .

- جانم بابا ؟

اما به جاش صدای گرفته ی مامان روی نروم خط می کشه .

- هما . کجایی ؟
- چی شده مامان ؟

جیغش بلند میشه .

- پا شو بیا ببین چی شده ؟ از پشت تلفن می پرسی ؟
- آخه دوباره چی شده ؟ باز با بابا بحثتون شده ؟
- نه پا شو بیا کلانتری . ببین هادی چه غلطی کرده که گرفتنش .
- کلانتری واسه چی ؟
- چه میدونم ! بابات که عین خیالش نیست . میگه بزار نگهش دارن تا آدم شه . بیا بهت میگم .
- باشه کدوم کلانتری باید بیام ؟
- همون که اون سری آخری بابات رو برده بودن . اومدی ها !

تلفن رو قطع میکنم .یه لحظه گیج میشم که به حال گرفته ی خودم فکر کنم ، به بابا فکر کنم که خودش بابت معامله ی خونه های بی سند و ماشین های معلوم الحال سالی چند بار گیر کلانتری و دادگاهه و می خواد حالا هادی رو آدم کنه یا به مامان که انگار جاش با من عوض شده .

- چی شده هما ؟

می دونم حرف هام رو شنیدن و حالا کنجکاو شدن . آبرو برای من نذاشتن که دیگه . نفسم رو با حرص میدم بیرون . بیا اینم از تفریح امروزم .

- هیچی . نمی دونم هادی دعوا کرده چی شده باید برم .
- پس بازیمون چی میشه ؟

عقل آزاده بیشتر میکشه اما تو این موقعیت .

- چیو چی میشه ؟ بازی المپیک که نیست . بزار بره به کارش برسه . لااقل ما هم یه باخت دیگه نمی افتیم .

توی دلم پوزخند میزنم . آره بزارین به کارم برسم . به چیزی که تبدیل شده به کار همیشگیم .

*************************************

از کلانتری که برمیگردم کیفم رو یه گوشه پرت میکنم . اونقدر خستم که دلم میخواد خودم هم همون جوری یه جا ولو شم اما مگه غرغر بابا میزاره .

- مهناز مگه نگفتم برگرد خونه . فایده داشت موندنت حالا ؟ برگشته بودی لااقل بالا سر این یکی بودی که پس فردا هیوا هم نشه لنگه ی اون شازدت .
- بهمن خان باباشون رو برو ببین کی بوده که این در اومدن . مگه فقط من باید تربیتشون می کردم ؟
- نه من باید کار و زندگیم رو ول میکردم ادبشون می کردم . نیست تو همیشه سر گرم خونه داریت بودی .
- چه کار مهمی هم داشتی . چطور مملکت داریتون اجازه داده امشب زود بیاین خونه؟
- هر چی که هست هر چی سگ دو میزنم واسه خاطر شماهاست .

رگ گردن بابا بیرون زده و صورت مامان هم کبود شده . چشمای قرمزش از حال خرابش خبر میده . میاد جواب بابا رو بده که جلوش رو میگیرم . هر دوشون خرابن . هر دوشون نگرانن اما راه بهتری از پریدن به همدیگه به ذهنشون نمی رسه .

- مامان جان من کوتاه بیا .جان من! بیا برو قرصات رو بخور یه کم بخواب .
- نمی خواد . میخوام شام درست کنم .
- من درست میکنم . شما بیا برو استراحت کن .

می فرستمش بره و خودم دست به کار میشم . اما عوض حساب و کتاب پیمانه های برنج , حواسم به حساب و کتاب دو سه تا تیکه طلا و پس انداز توی بانک و طلاهای مامانه . هر چی حساب میکنم روی هم 16 ,17 میلیون هم نمی شه چه برسه به بیست و پنج میلیون .خونه ی اجاره ای و اعصاب خراب بابا هم که معلومه روشون نمیشه حسابی باز کرد .زاهدی رو امروز توی کلانتری دیده بودم همون چند دقیقه که اومد نشون میداد آدمی نیست که بشه ازش مهلت گرفت چه برسه به حرف قسط . بخشش که اصلا فکرش رو هم نکن . وام هم که تا بخواد جور شه ...
اون روزی که هادی داشت میگفت چه گندی زده فکر نمی کردم قضیه این قدر جدی باشه . ماشین مدل بالای زاهدی رو با یکی از دوستاش وقتی روشن میزارتش تا بره سیگار بخره از کنار خیابون بلند کرده بود و دو تا کوچه بالاتر تصادف کرده بودند . بیست و پنج میلیون خسارت دو تا خط و یه چراغ شکسته !!! نمی فهمم اون موقع چطور ولش کرده بود ولی الان پولش رو میخواست . پولی رو که جور کردنش آسون نبود .به فامیل های بابا که نمی شد حتی فکر کرد .توی دردسر که می افتادیم همشون یک دفعه از ما گرفتارتر میشدن . دایی محمود هم که بعد از دفعه قبل که ضامن بابا شده بود با ما سرسنگین شده . می مونه خاله مهین که مطمئنم نه مامان و نه بابا هیچ کدوم راضی نیستن جلوی اون یا شوهرش کم بیارن . میرم سراغ همون پس انداز کذایی خودم و خیال جهیزیه و دانشگاه و رویاهایی که برای همون یه قرون دوزار داشتم . فرقی نمی کنه هر جور که حساب میکنم حتی اگه رویاهام رو هم بفروشم این جمع و تفریق لعنتی رو هیچ چرتکه ای درست از آب درنمیاد . فکر میکنم چه دنیایی شده که تمام زندگی من بعد از این همه کار کردن , تمام صرفه جویی هام , تمام اون خوشی هایی که به خودم حروم کردم حتی قدر پاک کردن دو تا خط از روی ماشین زاهدی و سرنوشت برادرم هم نمی ارزه .

دست و دلم به کار نمی ره . اون قدر بی حوصله ام که کل شرکت خبردار شدن امروز از اون روزهای سگ اخلاقیمه . صبح که با سهرابی بحثم شد و بعد یقه ی آرزو رو برای حاضر نبودن چند از عکسای وب سایت گرفتم بعدم ... . آرزو راست میگه من فقط زبونم درازه و ادعام زیاد وگر نه وقتی یه مشکلی پیش میاد مثل چی توش می مونم .
حسابم رو چک کردم . حساب قرون به قرونش رو دارم . دلم نمیاد . دروغ چرا دلم نمیاد . این پول میشه پول خون رویاهام . اما مجبورم . هر چند چیزی نمیشه . بیست و پنج میلیون !!! خدایا چه کار کنم ؟ پس انداز مامان ، حقوق این ماهم ، مساعده . ریاضیم ضعیف شده . به ماشین حساب کامپیوتر اعتماد نمی کنم . با انگشت هام میشمرم . نه کمه . بیست و پنج میلیون !!! به خاله رو بندازم . خاله وضعش خوبه . این پولا براش پول خرده .اما بابا بفهمه قیامت به پا میکنه . بیست و پنج میلیون !!! شاید بهنام بتونه یه کم پول جور کنه . ضامن معتبر ، چک کارمندی ، پول نزول . نه نمیشه . بیست و پنج میلیون !!! به سهرابی بگم شاید بتونه یه کاری بکنه . اصلا چرا من از این بدم میاد ؟ از نگاه های هیز روز مصاحبه شروع شد ؟ بیست و پنج میلیون !!!
ظاهرا دارم کدهای برنامه ام رو می نویسم اما حواسم همه جا هست الا اون جایی که باید باشه . خط های برنامه ام شدن بیست و پنج تا !!! اونقدر گنگم که نسترن برای صدا زدنم مجبور میشه دست روی شونه ام بزاره و تکونم بده .

- کجایی تو ؟ چند دفعه صدات کردم .
- چی شده ؟
- یه نفر دم در کارت داره .
- کی؟
- نمی دونم . یه پسر کم سن و سال . وایستاده پیش میز رشیدی . برو تا رشیدی آمار پسر رو زودتر در نیاورده .

این یکی رو دیگه باید خود خدا به خیر بگذرونه . میرم اون طرف از پشت براندازش می کنم . کم سن میزنه شاید به زور بیست سالش بشه .

- با من کاری داشتین ؟
- سلام هما خانم .

صورتش آشناست اما ذهن در هم ریخته من به یاد نمیارتش . یه کم میرم اون طرفتر تا اونم مجبور شه دنبالم بیاد بلکه از رشیدی و آنتنش دور شیم .

- به جا نمیارم.
- فرنودم .

نفس خسته ام آه میشه و میاد بیرون .تازه میشناسمش . همون رفیق شفیق هادیه که باهم اون شیرین کاری رو کردن . یاد هادی میفتم . دو روزه گرفتنش . دو روزه نیست . بازهم اون بیست و پنج میلیون لعنتی !!!

- چطور تو بیرونی ؟ نگو هادی تنها تنها یه همچین شکری خورده بوده که باورم نمیشه.

به تته پته میفته . دهن باز میکنه که جوابم رو بده اما فکر میکنم حالا ما و خانوادمون وسط آتیشیم اگر اونم بیاد چیزی تغییر نمی کنه .

- ولش کن . اومدی اینجا چه کار ؟
- با هادی یه بار اومده بودیم این جا . اومدم بگم آقای زاهدی هنوزم سر اون جریان هست .

بیست و پنج میلیون پول بی زبون چه جریانی داره که فرنود باید بهم یادآوری کنه . اصلا مگه یادم رفته که یادآوری بخواد ؟

- کدوم جریان ؟ پولش رو باید بدیم که میدیم بالاخره .
- نه این نه . هادی که میگفت بهتون گفته ! قضیه بازی دیگه . این قدر از شما تعریف کرده که آقای زاهدی راضی شده بود جای خسارت شما هم برید توی بازی . اما هر چی بردید مال آقای زاهدی باشه . اگرم که باختید که باید همه ی خسارتش رو بدین .

هاج و واج نگاهش میکنم . بازی ؟ کدوم بازی ؟ کدوم برد ؟ یه کارت میگیره سمتم و بی توجه به حال من ادامه میده .

- آقای زاهدی کارتش رو داد بدم بهتون . گفت اگر تصمیمتون رو گرفتین نهایت تا فردا شب بهش زنگ بزنین . خدافظ .

یه جرقه توی ذهنم یه چیزهایی رو کنار هم میزاره . اصرار هادی ، بدهی ای که باید صافش میکرد .
چی میگفت ؟ گفت بیا و یه بار هم که شده سر پول بازی کن . با آدم های بزرگ سر یه میز بزرگ .گفت طرف میخواد ببره به هر قیمتی .گفت که بهش گفتم تو می تونی.
این جریان هر چی به نظر من مسخره است به نظر اونا جالبه .کی با یه بازی چنین چیزی رو معاوضه میکنه ؟
برمیگردم پشت میزم به آرزو نگاه میکنم . سر تکون میده .

- چیه ؟ نامرد من به تو اعتماد کردم که نشستم کنار دستت .حالا به من هم نظر داری ؟

شاید بشه از اون پول قرض بگیرم .

- آرزو پول داری؟
- چقدر می خوای ؟
- هر چقدر داری ؟
- یه دوست سیصد تایی ته حسابم هست .

فکر میکنم سیصد هزار تومن نه . بیست و پنج میلیون .

- وضع من با این حساب از تو بهتره که . پول هات رو چه کار میکنی ؟ خرج تو رو که دوست پسرات میدن .

یه لبخند تلخ میزنه و همون جور که سرش رو توی مانیتورش میبره میگه .

- خرج خونه رو هم من می دم .

چرایی رو که نوک زبونم میاد قورت میدم و فکر میکنم چرا هیچ وقت از زندگی آرزو نپرسیدم ؟ فکر میکردم وضع من از اون بدتره .به کارت توی دستم نگاه میکنم و فکر میکنم واقعا تنها کارت برنده من اینه ؟

**********************************

بعد هزار بار نوشتن و خط زدن , بعد از هزار تا راه حل بیراه تراشیدن بالاخره به شماره ی روی کارت زنگ زدم . مردی که نمی شناختمش توی دو تا جمله ی کوتاه بهم گفت که مدیر دفتر زاهدیه و باید برای پنج شنبه شب محل قرار باشم .اما در مورد پول ،در مورد برد و در مورد اهمیت بازی زیاد حرف زد . حتی تهدید کرد .
محل بازی رو ساعت آخر با اس ام اس بهم اطلاع داد و امشب همون پنج شنبه شب کذاییه .
پاهام قفل کردن . جلوی باشگاه محل بازی ایستادم و دل دلای آخر رو میکنم . باید پا توی جایی بزارم که نمی دونم کجاست . بین آدمایی که هیچ چی ازشون نمی دونم . اول پاییزه و من مثل بید می لرزم . می دونم کارم حماقت محضه اما چاره ی دیگه ای به ذهن فلج شدم نمی رسه . این چند روزه رو انگار توی دیوونه خونه سر کردم . بابا که معلوم نیست شب ها تا دیر وقت کجاست . بیشتر فکر میکنم دیر میاد تا چشم تو چشم ما و مامان نباشه . مامانی که از بعد از اون روز کلانتری یا زیر سرمه یا به زور آرام بخش خوابیده . این چند روز آخر رو دیگه سر کارم نتونستم برم . چه جوری می شد برم سر کار وقتی هیوا مدرسه رو می پیچونه و مامان بی تابی میکنه ؟
هر چقدر هم که این قصه ها رو برای خودم مرور میکنم فرقی نداره . هنوز می ترسم پا توی باشگاه بزارم . حتی میترسم از عرض خیابون رد بشم . توی دلم میگم ولش کن . یه راه حل دیگه پیدا می کنم . بالاخره همیشه یه راهی هست . نمیشه که نباشه .
عقربه ی ساعتم رو نگاه میکنم که نزدیک نه داره میشه . امشب رو به بهونه ی استراحت یه شبه , مثلا دارم توی جشن تولد سما می گذرونم . وقتی به مامان گفتم با اخم نگاهم کرد . گفت " خودت میدونی و بابات ." .بابا !!! الان کمترین نگرانیم بابا و جوابیه که باید بهش پس بدم .
در حالی رو به روی یه باشگاه بیلیارد بالای شهر وایستادم برای تو رفتن با خودم کلنجار میرم که نه از شرایط این بازی چیزی میدونم نه حتی از زاهدی . حتی قیافه اش رو درست به یاد نمیارم . یه لحظه تصور میکنم افکارم شدن شبیه انیمیشن های بچگیم یه فرشته خیر و یه جن شر , هر کدوم من رو سمت خودشون می کشن . فقط مسئله اینجاست که نمی تونم تشخیص بدم کدوم یکی خیره . ساعت درست نه شده و من هنوز رو به روی تابلوی پر زرق و برق این کلوپ لعنتی به زمین چسبیدم .

همیشه توی زندگی در حال تصمیم گرفتنیم . تا لحظه ای که زنده ایم . هر قدمی که بر میداریم ، هر نفسی که می کشیم . گاهی این تصمیمات پلکان آینده رو می سازه و گاهی هم ما رو به دروازه های جهنم می رسونه بی اون که حتی خودمون بدونیم . حالا وقت تصمیم منه .
هر چی دعا از بچگی یاد گرفتم توی دلم پشت سر هم ردیف میکنم . باز هم خدا رو شکر بچگی ای داشتیم که توش دعا یاد بگیریم .ناخن های بلندم رو کف دست هام فشار میدم تا نشون ندم چقدر استرس دارم . بی توجه به نگهبان غول تشن باشگاه که کت و شلوارش داره توی تنش از هم می پاشه و با یه دست مچ دست دیگه رو گرفته و نگاهش روم قفل کرده ، این ور و اونور چشم می چرخونم بلکه یه کم آروم شم . بالاخره ی نگهبان دوم بر می گرده .پاهاش رو به اندازه عرض شونه اش باز میکنه و با ژستی شبیه همکارش بی حرف رو به روم می ایسته .
یعنی چی ؟ چی شد ؟ نکنه اشتباه اومدم ؟ یه لحظه آرزو میکنم کاش اشتباه اومده باشم . اما آدرس همونه که بهم دادن . تازه اگر اشتباه بود که این یارو اسم من رو نمی پرسید و غیب شه . مات و گیج نگهبان رو نگاه میکنم که سایه ی یه مرد از راهروی کنار پله ها بیرون میاد . جلوتر که می رسه سایه تبدیل میشه به شبح کابوس های این چند وقت من . تازه می شناسمش . زاهدیه . برای بار اول به ظاهرش دقت می کنم . سی و هفت هشت ساله نشون میده . قد متوسط و چهره ی سفیدی داره . کت و شلوار مارکدار و آرایش موی فوق العاده اش خوش تیپ تر از چیزی که هست نشونش میده . چشمای قهوه ای زیرکش زل زده به من .

- پس بالاخره اومدی . امیدوارم کارت به همون خوبی که برادرت ادعا می کنه باشه .

لحنش خیلی تیز و گزنده است . نفس عمیقی میکشم و به روی خودم نمیارم . نیومدم که مهمونی . اومدم تاوان خریت هادی رو بپردازم .

- منم امیدوارم بعد از بازی سر حرفتون بمونید .

پوزخندی میزنه و جوابم رو نمی ده . یه قدم عقب میره و سر تا پام رو با نگاهش دوبار بالا و پایین میکنه . لبهاش رو به حالت عجیبی جمع میکنه و میگه .

- میدونی که باید چه کار کنی ؟

یه لحظه ته دلم خالی میشه . چه کار باید بکنم ؟

- بله .
- مطمئن ؟ در مورد پول و بازی همه چیز رو میدونی ؟
- توضیح دادن برام .
- خوبه . حواست رو جمع کن اشتباه نکنی .

اشتباه !!!نکنه اشتباه من اومدن باشه ؟
با دست به همون راهروی کناری اشاره می کنه و خودش هم زودتر راه میفته . من این پا و اون پا میکنم . اگر همین الان برگردم و بدوم طرف خونه چی میشه ؟ به خونه که فکر میکنم پاهام برای برگشتن سست میشن . مگه نه این که ما هممون زیر یه سقف زندگی میکنیم ، یه خانواده ایم ؟ حتی اگر سقفش سوراخ باشه ؟ اگر این سقف نمور پائین بریزه روی سر هممون آوار میشه . هی هما پشت این در بیست و پنج میلیون پول کذائی منتظرته که مثل یه سطل آب روی آتیش زندگیت بریزیش .
چه بد وقتیه برای تردید کردن !!! زاهدی بدون این که سر برگردونه محکم میگه .

- از این طرف .

ناخودآگاه یه لحظه برمیگردم و به پشت سرم , به در باشگاه و دنیای بیرون از این بازی آخرین نگاه رو میندازم . چاره ای نیست هما . تا خطر نکنی به هیچ چی نمی رسی .
دنبالش میرم . وارد یه سالن بزرگ میشه که چند تا میز بیلیارد این ور و اون ورش دیده میشه . یه گوشه ی دیگه ی سالن یه بار هست که پشتش قوطی های دلستر و کوکا رو ردیف چیدن . توی سالن به اون بزرگی جز چند نفر که از روی لباس های یه شکلشون میشه فهمید جز پرسنل کلوپن کس دیگه ای نیست . یه لحظه ترس برم میداره . بیشتر از قبل . فکر میکنم اگر تمام این جریان بازی باشه چی ؟ بعد به خودم نهیب میزنم که همین حالا هم برای بازی اومدی .نکنه بلایی سرم بیارن ؟ بعد میگم تو برای این آدم چه چیز جذابی داری ؟ حور و پری نیستی که می ترسی بدزدنت .
این آدم ها بازی با زندگی بقیه کار هر روزشونه . تو هم فقط قراره بری ، بشینی و باهاشون بازی کنی . اونم سر یه چیز با ارزش . بیست و پنج میلیون پولی که هیچ جور دیگه ای جور نشد . آخ وسوسه !!! امان از وسوسه !!! بیست و پنج میلیون !!! آدم رو هم وسوسه از بهشت بیرون کرد .
یه کم عقب تر کنار بار یه میز شبیه میز ناهار خوری هست و چند تا مرد دورش نشستن . همه کت شلوار پوش و خوشتپ . لباس این آدم ها بیست و پنج میلیون بیشتر می ارزه . لباسی که زیرش نه فقط تنشون که شخصیتش رو پنهان کردن . روی میز چند تا گیلاس دیده میشه و یه ظرف بزرگ میوه خوری پر از میوه های رنگارنگ هم وسطه میزه . دو نفر هم گیلاس به دست یه طرف دیگه ایستادن . شیشه های مشروبی که فقط یکی دو بار توی مهمونی های بزرگ بچه های دانشگاه دیدم رو به راحتی می تونم تشخیص بدم . با رسیدنم چند تا از نگاه ها به سمت من برمیگرده . معذبم . خیلی معذب . نگاه هاشون سرد و یخزده است . لرز میکنم .
نمی خوام خطا کنم . نمی خوام خودم رو ببازم . نمیدونم الان باید چی کارکنم . فقط سعی میکنم آروم باشم .این یه بازیه و منم هنرپیشه اشم . سرم رو بالا میگیرم . با قدم های آخر پاشنه های کفشم رو طوری روی زمین می کوبم که یعنی قدم هام محکمن . سینه ام رو جلو میدم و سیخ می ایستم . زاهدی به حرف میاد .

- این هم از طرف من .

سری تکون میدم که هم معنی سلام میده هم خوشبختم و شاید هم بدبختم . یکی دو نفری کار من رو تکرار میکنن و بقیه حتی به روی خودشون هم نمیارن که من رو دیدن .

- پس آرش که بیاد می تونیم بازی رو شروع کنیم
.
به طرف مردی که داره حرف میزنه برمیگردم . یکی از اونائیه که من رو ندید گرفتن . بلند قامته و با وجودی که با یه نگاه خیره ی مته ای زل زده به چشمای من اما معلومه طرف صحبتش زاهدیه . توی نور کم اون گوشه ای که ایستاده چیزی جز برق عجیب نگاهش چشمم رو نمی گیره . انگار منتظر طعمه اش بوده و حالا می خواد افکار من رو از توی چشمام بخونه . خودم رو جمع و جور میکنم و با تظاهر به خونسردی نگاهم رو به افراد سر میز می دوزم .
چیزی که میبینم اصلا شبیه به اون چه که انتظارش رو داشتم نیست . قبلا فکر میکردم با یه قمارخونه ی زیر زمینی شبیه به اون چیزی که توی فیلم ها می دیدم طرف میشم . ناخود آگاه یاد سریال های ترکیه ای و آدم هاش می افتادم . اما الان با صحنه ی متفاوتی طرف بودم . اگر شیشه های مشروب و گیلاس ها رو جمع میکردن ، هیچ چیز مشکوکی جز چند تا آدم ظاهرا باکلاس که انگار برای یه جلسه ی کاری دور هم جمع شدن دیده نمی شد . حتی فضای کلوپ هم عادیه . نورهای رنگی کمی که از هالوژن های اطراف توی سالن پاشیده میشن فضا رو گرم کردن .
تنها دختر جمع منم . یه نگاه به سر و وضع خودم میندازم . نمی دونستم چطور باید لباس بپوشم . اما حالا کم و بیش از ظاهرم راضیم .با این که روزهای اول پاییزه اما بوت پاشنه بلندم رو پوشیدم که فقط برای مهمونی های خاص از کمد بیرون می کشیدمش . بارونیم رو جلوی در تحویل نگهبان داده بودم . حالا با یه پیراهن سبز کله غازی تا زیر زانوهام که از نزدیک کمر کلوش میشد و کت یه کم پر رنگترش که بلندیش تا زیر باسنم رو می پوشوند و فقط با یه گل سینه ی پر نگین دو طرفش به زحمت به هم می رسید جلوی این جمع ایستاده ام .شال گیپور مشکی مامان رو که کش رفته بودم , محکم یه مدل عجیب که صبح از اینترنت در آورده بودم دور سرم بستم . درسته مسلما به پای مارک های معروف لباس ها و عطرهای اونا نمی رسم اما مرتبم . وقتی میبینم کسی چیزی به روی مبارکش نمیاره یه صندلی برای خودم بیرون میکشم و میشینم . صدای پوزخند مرد قد بلند رو میشنوم و تعجب بقیه رو میبینم ,اما سعی میکنم بی خیال باشم .
تو همین موقع یه مرد دیگه هم وارد میشه ...
قسمت سوم






تو همین موقع یه مرد دیگه هم وارد میشه که اون هایی که نشسته بودن به احترامش بلند میشن . اون هایی که ایستاده بودند ، جلوتر میان . سر تا پاش رو برانداز میکنم . بهش میخوره سی و پنج رو لااقل داشته باشه . قد متوسطی داره و هیکلی که اگر یه کم ورزش کنه و شکمش سفت بشه ورزیده به نظر میاد . کت و شلوار کرم قهوه ایش بیشتر از حقوق چند ماه من می ارزه . باید هم شیک باشه .چشم های قهو ه ای تیره اش توی نور کم سالن برق ترسناکی داره . توی جمع مردهای سالن فقط دو سه نفر جرات می کنن به نگاهش چشم بدوزن .
چشم مرد به من که می افته ابرویی بالا میندازه و فقط یه لحظه سر تا پام رو برانداز میکنه . همون یه لحظه کافیه برای به لرزه درآوردن چهار ستون بدنم ................................................................................​
سنگینی نگاه یه جمع حالا روی شونه های منه . این رو از هوای سنگینی که به سختی به ریه هام میکشم ، می فهمم . اما من محکم به صندلیم می چسبم . دو نفر شبیه همون غول تشن های بی قواره ای که دم در باشگاه ایستاده بودند یه قدم عقب تر دو طرف مرد رو گرفتن . مرد به یکی از اون دو تا بادیگاردش اشاره میکنه تا صندلی کناری من رو براش بیرون بکشن . بعد انگار اصلا اون جا وجود ندارم , جلو میاد و میشینه روی صندلی . نگاه من روی صورت اون می چرخه و نگاه اون دور سالن که حالا به طرز عجیبی ساکت به نظر میرسه .

- خوب , همه هستن ؟

صدای گرفته ای داره . انگار با حرف زدنش به بقیه اجازه ی نفس کشیدن میده . زاهدی خودش رو جلو میندازه .

- بله همین طوره . اگه همه چیز درسته شروع کنیم دیگه آرش خان ؟

پس آرشی که همه منتظرش بودن اینه ! بی اختیار بر میگردم و دوباره نیم رخش رو نگاه میکنم . پوست آفتاب سوخته ی صورتش رنگ قهوه ای مردونه ای به چهره اش داده . هر چند بینی نسبتا بزرگ و لب های کلفتش خشن نشونش میدن اما بوی عطر فوق العاده اش و نوع برخورد خاص ، جذابش می کنه .

- مثل این که خیلی عجله داری شهرام . بی تابی نکن بالاخره میبینیم این جوجه ات چه کاره است .

تازه میفهمم اسم این زاهدی فلان فلان شده شهرامه لابد منظورش هم از جوجه منم . جوجه ای که وقتی داشت تخمش رو میشکست و ازش سر بیرون می آورد باید به این هم فکر میکرد که این دنیای نا دیده شاید اون قدر ها هم جای خوبی نباشه .
از مردهای توی سالن سه نفر دیگه هم سر میز میشینن . توی جام کمی جا به جا میشم و نگاهی به چهره ی رقبا میندازم . اولین قدم روانشناسی چهره است . یه ارزیابی کلی از قیافه هاشون می کنم .
بین چهار نفری که رو به روی منند اون مرد قد بلند اولی رو تشخیص می دم . حالا زیر نور چراغ بالای میز صورتش بیشتر مشخصه . توی تیپ دست کمی از آرش نداره . یه کت و شلوار خیلی خوش دوخت تنشه که هیکل عضلانیش رو به رخ میکشه . معلومه باید اهل ورزشی شبیه به شنا باشه . پوست تافی رنگش حدسم رو تقویت میکنه . بینی کشیده و نوک تیزی داره که مرموز نشونش میده , انگار یکی با دست حسابی کشیدتش . بر عکس چهره ی جدی آرش یه پوزخند روی لبشه شاید به خاطر این که از آرش چند سالی کوچکتر میزنه . دست آخر چشمای سیاهشه که زیر اون ابروهای پر و مشکی بد جور زیرک نشونش میده . دو نفر دیگه قیافه های معمولی دارن . هر دو نزدیک چهل ساله اند . یکیشون قد کوتاه و فربه است و اون یکی که در آستانه ی تاس شدنه لاغر و بلند بالاست . از روی چهره هاشون هم می تونم بگم که رقبای قدری دارم .
نگاه آرش برای بار اول از لحظه ی ورودش توی جمع دور می چرخه و لب باز میکنه .

- شروع کنیم ؟

لبم رو با نوک زبون خیس میکنم . حس می کنم تمام مجاری تنفسیم خشک شدن . یه لحظه هوس میکنم از جا بلند شم و با آخرین توانم از جو سنگینی که توش گیر افتادم فرار کنم .اما همین که طعم رژ رو توی دهنم حس میکنم می فهمم دارم بد شروع میکنم به خودم تشر می زنم . " هما خودت رو جمع کن . تو که ترسو نبودی ! "
می دونم هر چقدر هم که اضطراب دارم نباید چیزی نشون بدم . تو همین احوال چشمم میفته به نگاه تیز جوونترین مرد سر میز . گوشه ی لبش بالا میره و صدای اون نفسی رو که با پوزخند بیرون میده میشنوم . ابرویی بالا میندازم و و به ورق های توی دستم نگاهی می کنم . توی دلم به خودم دلداری میدم که حتما برنده ام . تا الان رو دست نداشتم . فقط کافیه مثل همیشه بی دغدغه بازی کنم . من که چیزی برای باختن ندارم پس بزار پاکباز و راست باز باشم . توی دلم اسم خدا رو میارم . میدونم کارم مسخره است . می دونم وقتی دارم قمار میکنم بردن اسم خدا مسخره است اما وقتی هیچ کمک دیگه ای نیست اون آخرین امید میشه و صداش می کنم . خدایا خودت کمکم کن .
گرم بازی میشم . سعی میکنم فکر کنم بازم با بچه های دایی و خاله مشغولم . اون قدر به خودم تلقین میکنم که یادم میره این آدم ها رو نمی شناسم . یادم میره دارم سر چی بازی میکنم . حالا دیگه مردهای همبازیم رو میشناسم . طبق حدسم یکی از اون دو تا مرد مسن تر زود جا رفت . اما آرش و مردی که حالا میدونم اسمش کاوه است هنوزم قدر دارن ادامه میدن . مرد سوم ، همون لاغره عین کوه یخ می مونه . از روی ظاهرش هیچی بروز نمیده و فقط شرط روی شرط میزاره .
می دونم چطور باید از پسشون بربیام .فقط کافیه همه ی وجودم چشم بشه و مثل باز تک تک حرکات رقبا رو شکار کنم .
دیگه چیزی به آخر کار نمونده . آرش که معلومه داره عصبی میشه سیگار پنجمش رو هم روشن میکنه و دودش رو توی حلق من بدبخت میده . هر چند نمی فهمم چرا هنوز به همون سردی اول بازیه .
به عقب تکیه میدم و نگاهی به زاهدی میندازم که معلومه داره با دمش گردو می شکنه . شرط ها به جایی رسیده که مغزم داره سوت میکشه . حرف از پولیه که با زندگی ده تا مثل من بازی میکنه و این آدم ها دارن فقط باهاش بازی می کنن . هر چقدر مردد به زاهدی نگاه میکنم , بهم اشاره میکنه کم نیارم . کاوه نمی خواد به روی خودش بیاره و لبخند میزنه . اما داره گیلاسش رو توی دستش می چرخونه این یعنی اوضاع اون ، خیلی هم خوب نیست . به پول وسط میز که فکر میکنم برای بار اول توی زندگیم من هم از باخت می ترسم .
تا بازی به آخرش نزدیک شه حس میکنم کلی وزن کم می کنم . دل و جرات ای که داشتم آب میشه و من سبک میشم .
نفس های آخر بازیه و من حالا آرومم . از خوشی برای این که خودم رو لو ندم گوشه ی لبم رو به دندون میگیرم . دست خوبی دارم . به آرش نگاه میکنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده خیلی شیک و خونسرد میکشه کنار . حق داره البته . وقتی مدیر دفتر زاهدی حرف پول رو میزد فکر نمیکردم واقعا کار تا این جاها جلو بره . می دونم با این همه پول اگر ببازم زاهدی جنازم رو هم از این دخمه بیرون نمی فرسته . کاوه توی چشمهام خیره میشه . میخواد ببینه دارم بلوف میزنم یا واقعا چیزی توی چنته دارم . نگاهش عین میخ می مونه . نمی فهمم چی میفهمه که نگاهی به مرد لاغر ، سیامک میندازه که اخم هاش درهم رفته ان . بوی شکش رو من هم می تونم حس کنم اما لامصب نمی خواد شکست رو بپذیره و شرط رو قبول میکنه .
صدای پوزخند آرش نگاه همه رو به سمتش میکشونه .

- سیا ! تو یه یه قرونی دیگه ته جیبت نمونده الان . داری سر چی قمار میکنی مرد ؟

سیامک داره زور میزنه تا از انقباض عضلات صورتش جلوگیری کنه اما رنگش برگشته .

- اون قدر دارم که پول باختم رو بدم .
- رو کن ببینیم .
- تو که من رو میشناسی آرش .
- راجع به نسیه حرف نمیزنیم اونم سر میز . می دونی که .
- این قدر رو اعتبار دارم که ازش خرج کنم .
- چقدر ؟ مثلا اندازه ی باغ کوله سنگی ؟

این دفعه فک منقبض شده ی سیامک که هیچ ، صدای قرچ قرچ دندون هاش نگهبان های دم در رو هم متوجه کفری بودنش کرد .

- آره . اندازه کوله سنگی .

صداش بیشتر به غرشی می مونه که به زور صدا خفه کن آروم گرفته باشه . نمی دونم این چیزی که ازش حرف میزنن چیه یا چقدر می ارزه ؟ یا این دیگه چه جورشه ؟ اصلا مگه من چند دفعه پای یه میز جدی بودم که از این چیز ها سر در بیارم ؟ فقط ساکت و آروم برای بار آخر یه نگاه زیر چشمی به زاهدی میندازم که با بالا بردن گیلاسش بهم اشاره میکنه ادامه بدم .

دونه های درشت عرق روی پیشونی سیامک نشسته . یه لحظه می ترسم نکنه من هم همین شکلی شده باشم . این رو خیلی وقته یاد گرفتم که توی بازی حتی توی بازی زندگی باید حفظ ظاهر کرد .
به انعکاس چهره ی خودم توی چشم های خیره شده به میز که نگاه میکنم بد به نظر نمیام اما کاش تصویر یه آدم همون چیزی بود که واقعا هست . فقط خودم میدونم که چه ولوله ای توی وجودم به پا است . من حق باختن ندارم . پس نمی تونم به چیزی که حقی ازش ندارم حتی فکر کنم .
بالاخره این دقیقه های کشدار هم میگذرن . سخت مثل همه ی چیز های سخت زندگی اما میگذرن . کاوه با بی خیالی گیلاسش رو به لب میبره . سیامک دست می بره و گره ی کرواتش رو شل می کنه . من اما سر جام به زور بند شدم . بالاخره کابوس تموم میشه . هورا . هادی رو خیلی زود دوباره میتونم تو خونه ببینم . این مصیبت تموم شد . دمت گرم خدا جونم . دلم میخواد بالا و پائین بپرم و بردم و جشن بگیرم . دلم میخواد چند دور ، دور خودم بچرخم اما فقط از سرخوشی به افتخار خودم دست می کوبم و با لب هایی که دیگه جلوی خندشون رو نمی گیرم به قیافه ی درهم سیامک و چشمای سرد کاوه زل میزنم .

- خوب آقایون بازی خوبی بود . ببخشید که من بردم !

کاوه فقط گوشه ی لبش رو بالا میبره . هر چند خیلی هم ناراحت به نظر نمیاد . حداقل نه اون قدری که انتظارش رو داشتم . انگار داره به یه بچه ی بازیگوش نگاه میکنه . آرش باز هم من رو ندید میگیره و به جاش به سمت زاهدی برمیگرده . زاهدی لبخند دندون نمایی میزنه و رو به سیامک میگه .

- کارای مقدماتی رو انجام میدم . قرار آخر رو هم بگو سرمست بهم اطلاع بده .

سیامک سعی میکنه هیکل وارفته اش رو تکون بده . به سختی چشمش رو از روی میز میگیره و روی پا می ایسته .

- این لقمه برای همتون زیادی بزرگه . مطمئن باشید .

صداش اما هنوز صلابت خودش رو حفظ کرده . بعد از گفتن همین یه جمله ، نگاه پر از خشمش روی آرش میشینه .سری تکون میده . اشاره ای به دو تا از مردهای درشت هیکل توی قسمت تاریک سالن میکنه و بعد هم میره سمت خروجی .
آرش هم به محض خروج سیامک بی اعتنا به بقیه از پشت میز بلند میشه .نگاه رضایتمندی به زاهدی میندازه و برای بقیه هم سری تکون میده و میره . چند نفری هم پشت سرش راه میفتن .نمی تونم درک کنم این ها چرا این جورین . با اون همه پولی که باختن اما فقط سیامک در حال سکته بود . یعنی این قدر مایه دارن که این پول ها براشون چیزی نیست ؟ زل زدم به مسیر رفتنش که صدای کاوه بلند میشه .

- چه کلکی سوار کردی ؟
- هوم؟؟؟

سرم رو میچرخونم سمتش . شبیه به علامت سوال نگاهش میکنم .

- عمرا بچه ای مثل تو بتونه سر من رو کلاه بزاره . یه کلکی تو کارت بود .
- ببخشید بابا بزرگ . باشگاه تاریک بود عصاتون رو ندیدم .
- غیر از حقه بازی زبونت هم که درازه . باید از اول چشمم بهت می بود , ببینم چه حقه ای سوار میکنی .
- دفعه ی دیگه عینکت یادت نره شاید چیزی دیدی .
- بی خود مزه نریز . مالی نیستی که چشم من بگیرتت .
- جانم ؟؟؟!!!
- ذوق مرگ نشو حالا . اشتباه از من بود زیادی دست کم گرفتمت وگرنه عددی نیستی که این جوری خودت رو تحویل گرفتی جوجه.
- میدونی سقف اینجا کوتاه ست این حرفا رو میزنی نگرانت میشم .
- نگران خودت باش .من دلنگران زیاد دارم .

قیافه ی کاوه حالا رنگ بیشتری از شیطنت گرفته . نمی فهمم چطور این قدر پر انرژیه اون هم بعد از چنین باختی اما من اون قدر سرخوشم که می تونم تو روی عالم و آدم بایستم .

- اون که معلومه . منتها دلنگران های جنابعالی ظاهرا فقط دل دارن از نعمت مغز بی بهره ان .
- اون جور که از ظاهر قضایا معلومه تنها نعمتی هم که به تو دادن پر روییه .
- ظاهر بینی خصیصه ی زشتیه . سعی کنید خودتون رو اصلاح کنید .
- حکایت گربه و گوشت رو که شنیدی لابد !!!

یه نگاه به سر تا پاش میندازم و با شیطنتی درخور برخورد باهاش ابرو هام رو بالا میبرم .

- شما هم حکایت سیر و پیاز رو شنیدید حتما !
- چطور تا قبل از اینکه امیدت رو از خودم قطع کنم دوم شخص مفرد بودم یک دفعه جمع شدم ؟؟؟
- آخه جمع آقایون این مشکل رو دارن .
- حالا تو باید مواظب سقف باشی . زیادی به خودت مطمئنی .

بقیه سکوت کردن و انگار که اومده باشن تماشای مسابقه ی پینگ پونگ فقط از روی صوت من به صورت کاوه می پرن و به عکس . من هم که با بردم حسابی شارژ شدم و می تونم تا خود صبح اره بدم و تیشه بگیرم . اما وقتی به ساعتم نگاه میکنم می فهمم بهتره این بازی رو هم زودتر تموم کنم . پس نگاهم رو از کاوه میگیرم و میرم سمت زاهدی . هر چند نمی تونم وسوسه ی جواب دادن رو پس بزنم .

- اعتماد به نفس کاذب ندارم . فقط به خودشناسی رسیدم .

کاوه تا میاد جوابی بده زاهدی خودش رو وسط میندازه . معلومه که نمی خواد عیشش تیش بشه . از ذوقش روی پا بند نیست .

- بی خیال بچه ها بیاین میخوام به افتخار بردم همتون رو مهمون کنم .

زاهدی به یکی از پرسنل اشاره میکنه تا یه بطری رو از لابه لای یخ ها بیرون بکشه و گیلاس های سینی توی دستش رو پر میکنه . کاوه که معلومه نمی خواد به این زودی کوتاه بیاد با تمسخر نگاهش میکنه .

- از جیب خودمون داری مهمونمون می کنی ؟؟؟
- این یکی فرق میکنه . سفارشی سفارشیه به جان تو . یه لب بزن تا بفهمی .
- همین که تو اون قدر زدی که توهم برت داشته بسه .
- بخیل نباش . از این سفره یه لقمه اش هم به ما برسه بسمونه . هر چند حالا حالاها مونده تا به گرد پای توبرسم .

از حرف هاشون چیزی متوجه نمیشم . از نگاه های مرموزشون هم همین طور .گیلاس های پر بین جمع می چرخه . حس میکنم دیگه کاری اون جا ندارم و می تونم برم . کنار زاهدی می ایستم و زمزمه میکنم .

- فکر میکنم دیگه میشه برم .

اون قدر سرخوشه که با لبخند نگاهم میکنه . معلومه برد امشب بیشتر از هر نوشیدنی ای مستش کرده . چشماش از ذوق برق میزنن . دیگه شباهتی به اون هیبت یخی اول شب نداره .

- چرا به این زودی ؟ بمون یه لبی تر کن بعد برو .
- نه . ممنون . فقط قرارمون رو که فراموش نکردین ؟
- معلومه که نه . در اولین فرصت وکیلم رو می فرستم دنبال کارهاش .
- میشه از این جا یه ماشین بگیرم ؟
- آره حتما .

به یکی از همون نگهبان های غول پیکر اشاره ای میکنه و دم گوشش چیزی میگه . هنوز خیالم راحت نیست . یه لحظه از ذهنم می گذره . " عجب غلطی کردم . نکنه بهش سفارش کرده ببره سرم رو زیر آب کنه " . نگهبان دور میشه و زاهدی هم یه گیلاس از روی میز کوچک کنار دستش بر میداره و طرفم میگیره .

- تا آژانس برسه یه پیک بزن . همچین چیزی دیگه گیرت نمیاد .
- نه تشکر . اهلش نیستم . الانم دیگه ترجیح میدم برم دم در تا ماشین برسه یه کم هوای آزاد بخورم .
- هر جور راحتی .

دستش رو دراز میکنه سمتم . اول مرددم اما تو یه لحظه فکر میکنم با یه دست دادن چیزی رو از دست نمیدم . تازه هنوزم کارم پیش این یارو گیره . دستش رو برای چند ثانیه می گیرم و زود هم عقب گرد میکنم که برم ,که یک دفعه بازوم محکم از عقب کشیده میشه . برمیگردم که کاوه رو می بینم .سرش رو میاره یه کم جلوتر و میگه .

- نمی دونم از این بازی چیش به تو میرسید اما هر چی بود نوش جونت . هر چند هنوزم مطمئنم با تقلب بردی .
- کافر همه را به کیش خود پندارد .
- لابد تو هم احمقی که منو احمق فرض کردی .

این بازی دیگه داره آزاردهنده میشه . دلم می خواد سرش داد بزنم " معلومه یه آدمی شبیه تو هیچ وقت نمی تونه بفهمه به من توی این بازی چی رسید . " تلخی فکرم دامن لحنم رو هم می گیره .

- عددی نیستی که بخوام فرضی در موردت داشته باشم .
- چون میدونی حریف من نمی شی همچین چیزی میگی .
- از من به تو نصیحت دوستات رو عوض کن . مگسانند دور شیرینی .
- پس قبول داری که شیرینم .
- آره منتها شیرینی داریم تا شیرینی . تو شکرکی .
- خر چه داند قیمت نقل و نبات .

مثل این که زیادی به این شبه آدم رو دادم . عصبی یه کم هولش میدم عقب که البته از جاش تکونم نمی خوره. از لای دندون های چفت شدم میگم .

- دوزار ادبم نداری . به چیت مینازی من نمی دونم .
- میخوای یه کم امتحان کن ببین به چی مینازم به قول تو .

خم میشه سمتم . جوری که نفس هاش به صورتم میخوره . سردی عطر و گرمی نفس هاش با هم قاطی شدن . مثل حال خودش که معلوم نیست خوبه یا بد . قبل از اینکه وا بدم خودم رو جمع و جور میکنم .

- ممنون من عادت ندارم غذای دست خورده و دهنی بخورم .

بازوم رو که هنوز توی دستشه محکم فشار میده و پوزخند میزنه .

- اوی !!! چته ؟؟؟ این دسته ها وحشی .
- وحشی شدن منو هنوز ندیدی . خوش ندارم یه نیم وجبی خیال کنه ازش رو دست خوردم .
- فعلا رو دست که نه اما شکر زیادی خوردی .

دهن باز میکنه که یه چیزی بگه اما یک دفعه دستش رو روی بازوم به حالت نوازش گونه ای بالا و پائین میبره و با دست دیگه از توی جیبش یه کارت ویزیت بیرون میکشه . صدای زاهدی رو که میشنوم میفهمم چی شده .

- آژانس اومده . نمیری؟

تو همین لحظه کاوه کارتش رو میگیره طرفم .

- امشب که نشد دیگه , اما دوست داشتی ادامه بدی باهام تماس بگیر .

بعدم چاشنی لبخند کجش چشمکی هم حواله ام میکنه و میگه .

- حالا چه این بازی رو چه بازی دیگه ای رو !!!
قسمت چهارم
میام جوابش رو بدم که لحظه ی آخر جلوی چشمای کنجکاو زاهدی بیخیال میشم . توی دلم میگم " بذار تموم شه هما . بذار امشب تموم شه" . کارت رو میگیرم که بحث رو تموم کنم . فقط یه چشم غره بهش میرم و راهم رو میگیرم و میرم . پام رو که از توی باشگاه بیرون میزارم , چشمم به ماشین آرم دار آژانس که میفته ته دلم دعا میکنم دیگه هیچ وقت مجبور نشم با سرنوشتم بازی کنم .

نشستم پشت سیستمم و چسبیدم به کار . بعد از گند کاری این چند وقت و دعوام با سهرابی ,صبح قدرتی یه اتمام حجت اساسی باهام داشت که شکر خدا حالا که اوضاع زندگیم ظاهرا روی روال قبل برگشته می تونم بهش قول بدم کارم رو درست انجام میدم .
بابا سرسنگینه هنوز اما آروم شده . این رو میشه از خونه اومدنش برای شام فهمید . مامان هم از دیروز که هادی برگشته جز اون معدود وقت هاییه که خوشحاله . آشپزی میکنه . حتی دیشب آرایش قشنگی روی صورتش بود . هیوا هم برای چند ساعتی خودش رو مشغول درس هاش نشون میده . هر چند میدونم با بنفشه قهر کرده که به موقع تو خونه پیداش میشه اما باعث و بانیش هر چی که هست خدا رو شکر . حالم خوشه . خدا رو شکر . داریم کمی شبیه به یه خانواده ی واقعی میشیم . باز هم خدا رو شکر .
سهرابی رو که از دور میبینم هول میشم و سیم های هندزفری رو توی گوشم فرو می برم . هر چند نمی تونم به موقع گوشیم رو از توی جیبم در بیارم و مجبور میشم انتهای سیم رو از زیر مانتوی کوتاهم بفرستم لا به لای پاهام تا معلوم نباشه که معلق روی هوا چرخ می خوره . می خوام کارمند خوبی بشم و باهاش بحث نکنم . ترجیح میدم اصلا باهاش همکلام نشم پس سرم رو با آهنگ پر سر و صدای فرضی که گذاشتم تکون های خفیفی میدم و همون جور انگشت هام روی دکمه های کیبورد می رقصن . میاد چیزی بهم بگه که به روی خودم نمیارم . مثلا صدای بلند موزیک نمیزاره صداش رو بشنوم . بهم اشاره میکنه تا سی دی کار قبلی شرکت رو بهش بدم که توی بالاترین قسمت پارتیشن های کنار میزه . راهی برای برداشتنش ندارم مگر اینکه از جا بلند شم . تو اون وضعیت هم مطمئنا نمی تونم انتهای سیم هندزفری رو کنترل کنم . بلند شدن همان و لو رفتن همان . یک دفعه رینگتون ملایم موبایلم توی گوشم می پیچه . یه لبخند کج گشاد شده تحویل سهرابی میدم . می مونم گوشی رو چه جوری از جیبم دربیارم . به هوای برداشتن سی دی خودم رو روی صندلی چرخون حسابی به سمت میز می کشم و همزمان از قصد نوک پای سهرابی رو به طور کاملا نا خودآگاهی !!! لگد میکنم . سهرابی که از درد خم میشه , بالا میپرم و گوشی رو توی یه حرکت به دست میگیرم و آخ آخ ببخشیدی چاشنی رفتارم میکنم . سهرابی که با حرص از کنارم میگذره می تونم با خیال راحت نگاهی به صفحه ی موبایلم بندازم . شماره رو نمیشناسم .

- بله
- سلام .
- سلام بفرمائید
- نشناختی ؟؟؟

مرد یه جور صمیمی میگه نشناختی که مطمئن میشم اشتباه گرفته . غیر از پسرهای فامیل خیلی وقته مرد دیگه ای شماره ی من رو نداره که صدای اون ها رو از ته چاهم که باشن تشخیص میدم .

- فکر کنم اشتباه گرفتین آقا .
- حامدم .
- گفتم که اشتباه گرفتین .
- مثل اینکه راستی راستی دیر زنگ زدم . حامدم برادر هانی , شوهر نسترن . توی عروسی همدیگه رو دیدیم .

یه آه از اعماق دلم بلند میشه .بعد دو هفته , ده روز تازه میگه دیر زنگ زدم !!! کاش اصلا زنگ نمی زدی . کاش جز جگر میزدی . البته تو چرا ؟ کاش این آرزوی ورپریده جز جگر میزد . حالا من به تو چی بگم ؟

- بله !!! ببخشید نشناختم . خوبین ؟
- خواهش . من که خوبم . از بقیه هم خبر ندارم .

تیکه توی کلامش رو ندید می گیرم . نمی دونم دیگه چی رو باید ندیده بگیرم .

- چه خبر ؟
- خبری نیست . تو خوبی ؟
- ممنون .

آرزو که از سر جاش نمی تونه چیزی بشنوه و حس فضولیش رو ارضا کنه پا میشه میاد میچسبه به من . با ایما و اشاره میخواد از کارم سر دربیاره .

- دوست داشتم زودتر زنگ بزنم اما درگیر یه موضوعی شدم نشد . میشه یه قراری بذاریم همدیگه رو حضوری ببینیم .

نمی دونم باید چه جوابی بدم . دوست ندارم قبول کنم . خاطره ی خوبی از این دست ملاقات ها ندارم . اما روی نه گفتن هم ندارم به کسی که یه جورهایی آشناست اون هم وقتی این طور مودبانه حرف میزنه . نگاهی به آرزو میندازم که هنوزم گیجه . سری تکون میدم و پیش خودم میگم اینم مثل اون های دیگه اما به جهنم .

- آره . موافقم . کی باشه ؟
- امروز خوبه ؟
- امروز رو نمی تونم بیام راستش . فردا بهتره .
- اکی . پس فردا ساعت شش , پارک آب و آتش چطوره ؟
- خوبه .
- می بینمت . خداحافظ .

گوشی رو میذارم و فکر میکنم یعنی یه روز خوش به من نیومده ؟؟؟!!! نفسم رو میدم بیرون و برمیگردم طرف آرزو که داره از فضولی خفه میشه .

- تو بگو من از دست تو چه کار کنم آخه ؟
- مگه چی شده ؟ کی بود ؟
- حامد
- چه عجب !!! دیگه داشتم ازش ناامید میشدم .
- حالا با این آشی که تو دوباره برام پختی . یه مرخصی ساعتی موند روی دستم .
- خره . به خودت باشه که از آدمیزاد به دوری . من نمی دونم تو می خوای با این زندگیت چه کار کنی ؟ نه اهل بی اف و عشق و حالی نه اهل دوست فابریک .
- اینایی که من دیدم یا به درد معاشرت هم نمی خورن چه برسه به ازدواج یا اینکه دفعه دوم سوم نرسیده حرف س . ک .س رو پیش میکشن .
- همه که پی این چیزها نیستن .
- پس به خاطر چیه که تو هر ماه یه دوست پسر عوض می کنی ؟ بیخیال آرزو قبلا شاید دنبال تفاهم و دوست داشتن و این مسخره بازی ها بودم اما الان دیگه برای این دروغ های قشنگ زیادی بزرگ شدم .
- تو دیگه خیلی بد بینی .
- نه عزیزم واقع بینم .تازه خودم به حد کافی توی زندگیم دردسر دارم .
- مگه زندگی شما چشه ؟

به اینجای بحث که میرسیم مثل همیشه خفه خون میگیرم . زندگی هر کسی مثل دریاست که دورنمای قشنگی داره فقط خودشه که توی این دریا شبانه روز داره دست و پامیزنه تا غرق نشه .

*****************************

حامد رو که محل قرارمون میبینم دستی براش تکون میدم .تا میام از خیابون رد شم یواشکی نگاهی به ساعتم میندازم . یه ربعی از شش گذشته . برعکس بقیه دخترها برای کلاس گذاشتن و کاشتن طرف مقابلم دیر نیومدم . از دیر کردن خوشم نمیاد طرف هر کی میخواد باشه و هر فکری میخواد بکنه .اما هر کاری کردم دلم نیومد تاکسی بگیرم . این همه راهم با اتوبوس اومدن خوب معلومه نتیجه ی بهتری نمیده . به حامد که میرسم دست دراز میکنه تا باهام دست بده . دستش رو واسه چند ثانیه کوتاه میگیرم .

- سلام . ببخشید دیر شد .
- سلام عیب نداره . خوبی ؟
- ممنون .
- بریم توی پارک ؟
- بریم .

توی دلم غرغر میکنم . بیا از شانس من این یکی هم اهل کافی شاپ نیست . نمیدونم چرا هر کی به من بدبخت میرسه خسیس میشه .
میریم توی پارک یه کم قدم میزنیم به همراه همون حرف های همیشگی . چی خوندی؟ کجا کار میکنی ؟... بعد از یه مدت به هوای یه شوخی بی مزه دست میندازه پشتم و دورکمرم رو میگیره . خودم رو یه کم کنار میکشم و بعد من هم به هوای خستگی ازش جدا میشم و روی یکی از نیمکت های پارک میشینم . حالا که پاییزه هوا زودتر تاریک میشه . زیر نور چراغ های توی محوطه تازه میتونم یه نگاه دقیق بهش بندازم . همه چیزش معمولیه هم قیافه اش هم تیپش . درست مثل خودم معمولی . یه لیسانس داره که مجبور شده بزاره در کوزه و بزنه توی خط کار آزاد جهت غم نان و یه خانواده که شاید از مال من یه کم معمولی تر باشن . اما نمی دونم چرا حس نمی کنم شباهتی با هم داشته باشیم . شاید به خاطر این که هر آدمی یه دنیای جدایی برای خودش داره ، که توی دنیای درونی خودش زندگی میکنی .
وسط اون همه حرف بهم نزدیکتر میشه و دستش رو میذاره روی شونه ام . سعی میکنم به روی خودم نیارم . اما وقتی انگشت هاش روی بازوم میشینه و من رو سمت خودش میکشه نمی تونم آروم بشینم .
نه برای خودم نه برای اعتقادات نیم بندی که مامان جون ، مادربزرگ خدا بیامرزم توی بچگی توی گوشمون می خوند به خاطر بابام که می دونم با همه ی بد اخمی ها و کج خلقی هاش جونشه و بچه هاش . برای اون وقت هایی که همای کوچولو رو با وجود اخم های عموهام می نشوند کنارش تا بازی یادش بده . برای اون وقت هایی که یواشکی مامان رو به هوای بازی با بچه های توی کوچه می پیچوندم و با هم می رفتیم سلمونی سر خیابون تا آقا یوسف موهای من و بابا رو یه مدل کوتاه کنه و من ذوق کنم . بابام اون موقع هایی که هنوز این قدرها خودش رو درگیر روزمرگی هاش نکرده بود هما رو مردتر از این حرف ها بار آورده بود که اجازه بده هر کسی پاش رو از گلیمش درازتر کنه .
خودم رو کنار میکشم . به جای حرکتم لحنم رو نرم می کنم .

- بد نگذره .
- مرسی . راحتم .
- من یه کم ناراحتم .

قیافش در هم میره . به روی خودم نمیارم . سکوت میکنه و به مردم خیره میشه . به جهنم . دوست پسر های دو هفته ای ، دوست داشتن های دو هفته ای که آخرش یا یکیمون می فهمید از اون یکی هزار سال نوری دوره یا می رسید به " عزیزم تو دنیای امروز حتی اگر به ازدواج هم بخوای فکر کنی باید بفهمیم از لحاظ جن.سی هم باهم کنار میایم یا نه " ، یادم داده به این دیدار ها به چشم یه اپیزود از سریالی نگاه کنم که هر جور باشه بالاخره تموم میشه .
یه کم که میگذره از جا بلند میشم .

- خوب دیگه دیر وقته . بهتره دیگه برم . خوشحال شدم از دیدنت .

تو دلم میگم چقدر هم که خوشحال شدم واقعا!!!! چقدر خوب یاد میگیریم که به اسم تعارف دروغ بگیم !!
- منم همین طور .مواظب خودت باش .

همین ؟؟؟!!! قد یه تعارف شعور نداری یعنی تو ؟؟؟ تا یه جایی لااقل منو میرسوندی . راه میفتم سمت خروجی پارک . اون هم هم قدمم میاد .

- مسیرت کدوم طرفه ؟ تا یه جایی اگه اشکلا نداره برسونمت .
- نه نمی خوام مزاحم شم .
- مزاحم چیه . بریم فعلا تا هر جا هم مسیر بودیم با همیم دیگه .

خدا رو شکر دیگه در اون حدم نیست . سوار پرایدش میشیم و راه میفته . یه موزیک لایت هم میزاره . بی قراره معلومه میخواد یه چیزی بگه . فقط دعا میکنم دوباره نزنه توی حالم .

- ببین من آدم زودجوشیم . شاید به خاطر همین بعضی کارا رو میکنم که دست خودم نیست . در هر حال اگر کاری کردم که رنجیدی معذرت میخوام .

نه بابا یعنی آدم فهمیده هم پیدا میشه ؟؟؟!!! ناخواسته لبم به یه لبخند کش میاد . دلم می خواد حتی پیش خودم هم انکار کنم ، وانمود کنم عاقلم و مستقل اما ته ته وجودم باز هم یه دخترم با احساسات پروانه ای دخترونه .

- بر عکس من ظاهرا زود با دیگران می جوشم اما دیر صمیمی میشم .
- اکی پس میشه بازم همدیگه رو ببینیم ؟
- آره .چرا که نه ؟

راه میفتیم توی خیابونها . از کوچه و پس کوچه میره تا به ترافیک این موقع روز نخوریم . توی یکی از کوچه ها گیر میفتیم . سر کوچه پر از پلیسه . از پشت چند تا ماشینی که جلومون گیر افتادن چشمم میفته به چند تا جوونی که با دست های دست بند زده شده به زور مامورها دارن میرن توی ماشین های پلیس . دل شوره میگیرم . یاد حال و روز خودمون میفتم وقتی هادی رو گرفته بودن. نمی دونم چرا اما تا دم مترو هر چی که حامد میگه دیگه چیزی نمی فهمم . خودم رو سرزنش میکنم . چرا یه روزم که دارم آروم زندگی میکنم خودم آرامش خودم رو بهم میزنم ؟

فصل دوم

گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند...
بلند شو پسرم !
این قصه برای نخوابیدن است

" گروس عبدالمالکیان "

چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم بالاخره زندگی منم روی آرامش به خودش میبینه . دوباره چند روزه که از هادی خبری نیست . باز حال مامان به هم ریخته . اون قدر که مجبور شدم امروز رو مرخصی بگیرم و ببرمش دکتر . داروهاش رو عوض کرد و یه لیست از نصایح همیشگی زد زیر بغلمون . یکی نیست بگه دکتر جان اگر میشد آروم بود اگر میشد دور از استرس زندگی کرد اگر میشد این نصایح زرورق پیچ رو صبح به صبح مثل یه قرص سفید آرامبخش بالا انداخت که دیگه نیازی به امثال تو نبود . دیگه اون وقت به این دنیا نمی گفتن دنیا می گفتن بهشت !!!
سر راه کلی خرید میکنم به اضافه بستنی زعفرانی که هم خودم دوست دارم هم مامان . تا میرسیم خونه می خوام توی بستی خوری های مامان که به قول بابا برای عزیز کرده هاش فقط از توی بوفه بیرون میاردشون بریزمش تا شاید کام دود گرفته و تلخمون کمی شیرین بشه اما مامان نمی ذاره . چشم براهه شاید هادی امشب بیاد و باهم بستنی بخوریم !
روی مبل نشستم و دارم فکر میکنم چقدر خونه بهم ریخته است . از کجا باید برای مرتب کردنش شروع کنم . که صدای در زدن بهم میگه باید اول در رو باز کنم . صدای در ورودیه یعنی دوباره یکی از همسایه هاست . از چشمی که نگاه میکنم یه مرد غریبه رو پشت درمیبینم . لابد مهمون این طبقه بالایی هاست که تازه اومدن و در رو اشتباه زده .
چادر نماز رو همین جوری از چوب لباسی برمیدارم و روی سرم میندازم . ظاهر خسته و آشفته ام که زیرش پنهان میشه توی دلم میگم ، یه دقیقه که بیشتر طول نمیکشه . هنوز فرصت نکردم دو دو تام رو به چهار تا برسونم که همراه در کوبیده میشم به دیوار .استخون دستم از شدت ضربه ی دستگیره ی در صدا میده . هاج و واج به سه تا مرد درشت هیکلی که ریختن توی خونه نگاه میکنم .

- آهای دارین چه غلطی میکنین ؟

مردی که از چشمی دیدم میاد تو . کارتش رو از توی جیبش بیرون میاره و نشونم میده .

- ما پلیسیم خانم . حکم قضایی داریم که خونه رو تفتیش کنیم .

بعد یه برگه میگیره طرفم . هنوز گیجم . نگاهم گنگ از مرد به کاغذ توی دستش میره و بر میگرده . مرد یه سر و گردن از من بلند تره و طوری از بالا نگاهم میکنه که توی جام یخ میبندم . اما صدای جیغ مامان نمی ذاره خیلی توی این حال بمونم .

- تو خونه من چی کار میکنین ؟ دست نزن به اون ! مرتیکه با توام . هما !!!

فکر میکنم عجب آرامشی آقای دکتر !!! کجایی که ببینی ؟؟؟
کاغذ رو از توی دست مرد میکشم و بهش نگاه میکنم . چیزی ازش سر درنمی آرم . فقط آرم بالای صفحه رو تشخیص میدم .

- نمی فهمم چی شده ؟ گمونم اشتباه شده .
- هادی به منش با شما چه نسبتی داره ؟

تا الان امیدوار بودم همه چیز یه خواب بد باشه . اما حالا انگار همه چیز بدتر از یه کابوسه ! حس میکنم همه ی خون توی بدنم یک دفعه متوجه حضور جاذبه ی زمین شده . سرد و بی حس میشم .

- برادرمه . چطور ؟ مگه چه کار کرده ؟

جیغ های مامان روی اعصابم خط میکشه اما دارم سعی میکنم محکم سر جام وایستم و به چشم های مرد رو به روم زل زدم . مرد هم از رو نمیره و خیره و سرد نگاهم میکنه .

- چند روزه ازش خبر نداریم . کجاست ؟ چه بلایی سرش اومده ؟
- پیش ماست . بلایی هم سرش نیومده . بلایی سر دیگران آورده .
- کی ؟ مگه چی کار کرده که این جوری ریخیتین توی خونه ما ؟

پوزخند بی رنگی میزنه و ازم رو میگیره . نگاهش دور سالن میچرخه . با حرص لبه ی چادر رو که حالا روی شونه هام افتاده میگیرم و روی سرم میکشم . مثل مرد نگاهم کلافه اطراف دودو میزنه . سعی میکنم بفهمم دنبال چی می گردن . چشمم میفته به یکی از اون دو مرد دیگه که کشوهای میز تلویزیون رو در میاره و محتویاتش رو کف سالن میریزه . یه لحظه توی دلم میگم "وای رسیور !!! " اما مرد که انگار دنبال چیز مهمتری میگرده بی خیال از کنار میز بلند میشه .

- با شمام آقا مگه برادر من چی کار کرده ؟ چی می خواین توی خونه ی ما ؟
- بی خود که این کار رو نمی کنیم خانم . حتما دلیل موجهی داره .
- میشه بگین این دلیل موجه چیه منم توجیه شم .

بدون این که به روی خودش بیاره که دارم باهاش حرف میزنه بهم پشت میکنه و میره سمت اتاق خواب ها . پشت سرش راه میفتم . مامانم همین لحظه از توی اتاق میاد بیرون . یه مانتوی کهنه رو همین جوری توی تنش کشیده و موهاش در هم و برهم از گل سرش بیرون ریختن . میرم طرفش که داره میلرزه و سر درگم این ور و اون ور میره .

- هما اینا کین ؟ چی میگن ؟ دارن چه کار می کنن ؟

جوابی ندارم که بهش بدم . چی بگم وقتی خودم هم هیچی نمی دونم . به جاش بغلش میکنم . سنگینی سایه مردی که ظاهرا مافوق بقیه است رو حس میکنم .

- جواب من رو که ندادین . لااقل جواب مادرش رو میدادین . با شمام حق داریم بدونیم چی شده که دارین زندگیمون رو زیر و رو میکنین یا نه ؟
- با داد و بیداد به جایی نمی رسین . خیلی نگرانش بودین تو این چند روز دنبالش میگشتین .

یکی از سه مرد نزدیکش میشه و چیزی رو دم گوشش زمزمه میکنه . مرد سری تکون میده و بعد بر میگرده طرف ما . با یه سر تکون دادن روز خوشی زیر لب میگه و از خونه میرن بیرون . همین ؟؟؟ روز خوشمون رو شما خراب کردین .
من هنوز مامان رو که عصبی میلرزه توی بغلم دارم . چادر دوباره از روی سرم لیز میخوره و پائین میفته . نگاهم دور خونه می چرخه . فکر میکنم احمق بودم که تا نیم ساعت پیش به نظرم خونه به هم ریخته بود . حالا خونه و زندگیمون به هم ریخت !

اوضاع آشفته ی خونه کلافه ام کرده . بابا دو روز توی این کلانتری و اون آگاهی رفت و اومد تا تونست از هادی خبر بگیره . دیدن که هیچ .
صبح با کلی خواهش و تمنا تونستم قدرتی رو راضی کنم تا یه مدتی کارهام رو بیارم خونه انجام بدم و نتیجه رو براش بفرستم . کلی اخم و تخم کرد اما چون کارم رو خیلی قبول داره رضایت داد .
بابا داغون شده . مامان بهم ریخته . منم ... کی تا حالا من مهم بودم که این دفعه ی دوم باشه ؟ دلم میخواد از همه ی این جریانات فرار کنم . یه وقتایی فکر میکنم دیگه نمی تونم تحمل کنم . اما اگه من تحمل نکنم کی تحمل کنه ؟ مامان که دیشب دو بسته آرامبخشش رو با هم خورده بود ؟ هر چند میدونم قصدش جای خودکشی جلب توجه باباست که مجبورش کنه کاری کنه . یا بابا که شبها تا صبح توی سالن راه میره ؟ هیوا هم این چند وقت به هر بهانه ای شده از خونه فراریه . امشب دیگه اصلا خونه نیومد . هیوایی که حتی الان یه گوشی نداره بهش زنگ بزنم و ازش خبر بگیرم .به مامان گفته میره خونه ی بنفشه . بنفشه ای که مامان حتی شماره ی خونشون رو نداره . حالا خوبه یه بار شماره ی بنفشه رو از خودش گرفتم . بهش زنگ میزنم تا ببینم خواهر 13 سلام کجاست . وقتی باهام حرف میزنه خیالم راحت نمی شه . یه فکر موذی بهم میگه نکنه داره دروغ میگه ؟ بهش میگم گوشی رو بده مامانش تا مثلا ازش عذرخواهی کنم و تشکر .
بعد از اینکه با مادر بنفشه هم حرف میزنم فکرمیکنم کاش اون موقع ها که هادی بچه تر بود عقلم می رسید تا هواش رو بیشتر داشته باشم . شاید دیگه تو همچین گره ای گیر نمی افتادیم .
صدای تلویزیون رو تا حد ممکن کم میکنم تا مامان که به زور آرامبخش خوابیده بیدار نشه , تا بابا که میدونم توی جاش داره غلت میزنه کلافه تر نشه .
یاد صبح میفتم .
این بار خودم هم میرم دنبال کارهای هادی . میدونم بابا خوشش نمیاد اما حریفم نمیشه و همراهش میشم . بار اول نیست میام این جور جاها. به لطف بابا و هادی چند باری قبلا توفیق کلانتری اومدن نصیبم شده اما این دفعه فرق میکنه . اینجا یه جور دیگه است . دست و دلم عجیب میلرزه .مثل جوجه اردک دنبال بابا راه میفتم . بعد یه مدت انتظار میریم توی دفتر افسر مسئول پرونده اش . در رو که باز میکنم با دیدن مردی که برای تفتیش خونه اومده بود یه لرز خفیف میگیرم . به پلاک زرکوب روی میزش نگاهی میندازم . " سروان امیر علی قلیچ خانی "
این بار دقیق تر نگاهش میکنم سی ساله نشون میده . با چشم های قهوه ای سوخته ای که ابروهای درهم فرو رفته و پر پشتش ریز نشونشون میدن . همراه اون بینی عقابی شبیه شکارچی های در کمین نشسته شده . چونه ی مربعی شکلش رو یه ریش نیمچه پروفسوری پوشونده . چرا همیشه فکر میکردم این جور آدما باید ریش و سبیل کامل داشته باشن ؟؟؟

- آقای به منش بار قبل هم که اومدین بهتون گفتم کاری از دست من براتون برنمیاد .

تازه به خودم میام که زل زدم بهش و اصلا یادم رفته سلام علیک کنم . اما حوصله ی این مقدمات رو هم ندارم . ب

- یعنی ما حتی نباید بدونیم کجاست ؟ کجا بردینش ؟ تو چه وضعیه ؟

یه نگاه یخی بهم میندازه و بی توجه رو میکنه به بابا . انگار نه انگار که داشتم باهاش حرف میزدم . این بشر چرا اینقدر نچسبه ؟ هر چند اون حضور من رو نادیده گرفته اما من آماده ام تا هر چی گفت جوابش رو بدم و کوتاه نیام .

- در هر حال تا روشن شدن وضعیت پروندش نمی تونم کمکی بیشتر از این بهتون بکنم .
- آدم که نکشته جناب سروان ! قاتل هم بود به خانوده اش اجازه ملاقات میدادن .


ملاقات ؟؟؟ بعد از حرف زدن با سروان فهمیدم ملاقات کمترین درده . سرم رو تکون میدم تا افکار در هم برهمم رو بیرون بریزم و شاید بتونم تو این موقعیت بهترین کار رو بکنم .
یه سرک میکشم تا مطمئن بشم در اتاق مامان بسته است بعد میام توی آشپزخونه و با حداکثر فاصله از اتاق ها یه گوشه می ایستم .با بهنام تماس میگیرم و مشکل رو باهاش در میون میذارم. دیگه آبرو داری و پنهان کاری ، کاری از پیش نمی بره .
بعد از قطع کردن تلفن یه سرک دوباره میگه همه چیز ظاهرا آرومه . برای فرار از افکار ناخوشایند بی هدف تو کانال ها پرسه میزنم . اما یک دفعه دلم میخواد روی این کانال صبر کنم . دلم میخواد بذارم خواننده برام بخونه اما از ترس مامان و حال خرابش زود عوضش میکنم . به جاش خودم زیر لب زمزمه میکنم .

کلاف سرنوشت من
سر در گمه همیشه
طلسم کور این گره
یه لحظه وا نمیشه

******************************

از پیش بهنام و دوست وکیلش داریم برمیگردیم .توی ماشین فقط صدای تق تق آزار دهنده ی موتور پیچیده . هم من هم بابا سکوت کردیم .اون به خیابون های شلوغ خیره شده و من به آتش سیگاری که نیم سوخته توی دستش خاکستر میشه . با اون حرف هایی که از وکیل شنیدم می دونم به این زودی ها هادی از این هچل خلاص نمیشه .
توی یه لحظه من و بابا همدیگه رو صدا میزنیم . بهش نگاه میکنم که انگار روی صورتش رو یه گرد پوشونده . یه گرد تیره و خاکستری . منتظر میشم تا اول اون حرف بزنه .

- بهتره فعلا به مامانت چیزی نگیم .

توی سر بابا هم ظاهرا افکاری شبیه به فکرهای من می چرخه .به جاده خیره میشم و میذارم اون فکری که تا الان پسش زدم ذهنم رو پر کنه . اگر ... . به خودم که میام ناخن بلند انگشت شصتم رو با دندون تیکه تیکه کردم . به بابا نگاه میکنم که چند دقیقه است ماشین رو رو به روی خونه پارک کرده و به در زل زده . نمی دونم چندمین سیگاریه که روشن کرده . انگار پاش نمیکشه که بخواد بیاد توی خونه . میدونم که بابا هم هر کاری میکنه به خاطر ماست . سهمش رو ازمکانیکی به سودای پیشرفت فروخت . به هر آب و آتیشی زد تا ما راحت زندگی کنیم . اگر کج رفت, اگرخلاف هم کرد به خاطر ما بود . حالا اونم دیگه نمی دونه باید چی کار کنه .همه ی این چیزها یعنی چاره ای جز ریسک کردن ندارم . پیاده میشم و میرم توی آپارتمان . در رو هنوز پشت سرم نبستم که محتویات کیفم رو روی زمین برمیگردونم و زیر و رو میکنم . چند لحظه ی بعد کارت ها رو توی دستم میگیرم . حالا زندگی چند تا آدم توی دستای منه .

توی کافی شاپ نشستم و دارم عصبی پام رو تکون میدم . فکر میکنم نکنه نیاد ؟ بعد خودم رو مسخره میکنم . واسه چی باید نیاد ؟ احمق اون که نمی دونه تو چه فکری توی سرته . البته اگر خودت ،خودت رو لو ندی . آیینه ی دستیم رو از توی کیف بیرون میکشم و یه نگاه به خودم میندازم .
از هر وقتی دیگه ای توی زندگیم بیشتر آرایش کرده بودم . می خواستم خودم رو جای آدمی جا بزنم که نبودم .پس این رنگ و لعاب لازم بود . پس نقاب لازم بود . اگر قرار بود خودم نباشم ، قرار بود هما نباشم ، پس باید اول ظاهر هما رو نداشته باشم .هر چند با وجود این همه آرایش پوست سفیدم از همیشه رنگ پریده تر به نظر میاد .
به موقع آیینه رو توی کیف برمیگردونم . از در کافی شاپ تو میاد و با تردید میاد سمتم . بالای سرم می ایسته و کمی نگاهم میکنه منم فقط نگاهش میکنم . بعد که میبینه از رو نمیرم صندلی رو به رویی رو بیرون میکشه و میشینه .

- خب ! دلیل این ملاقات غیر منتظره چیه خانوم خانوم ها؟
قسمت پنجم
- اول سلام می کنن معمولا .

اخماش میره توی هم اما نمی تونه اعتراضی بکنه چون گارسون کنارمون می ایسته تا سفارشمون رو بگیره .

- باهات دیت نذاشتم که بخوام احوالپرسی کنم .
- منم عمرا با آدمی مثل شما دیت نمیذارم . پشت تلفن که یه چیزایی گفتم .
- میشه واضحتر بگی ؟
- آقای زاهدی .از قرار اون روز و اون بازی باید فهمیده باشین که کارم خوبه . اون مجلس هم معلوم بود جمع رفقا نبود . بازی بود ولی جدی بود . اون بار که چیزی به من نرسید .من پول لازم دارم . میخوام بازم باشم .

چشم هاش رو تنگ میکنه و سرش کمی کج میشه . هر کاری کردم دستم به گرفتن شماره ی کاوه نرفت . زاهدی تنها کسیه که می تونم ازش استفاده کنم .

- خوب به من چه ؟
- منظور من واضحه . شما هم فهمیدید .
- چرا باید این کار رو بکنم ؟ اون آدم ها تو رو نمیشناسن . آدم ناشناسم نمی زارن از دم سالن رد شه چه برسه به اینکه تو خودشون راهش بدن .من اگر تو رو وارد بازی کنم میشم معرف تو .
- گفتم که کارم رو خوب بلدم .هر چی بردم هم نصف نصف .
- این در صورتیه که ببری و اگر ببازی چی؟

این جمله یعنی راضی شده . هر چند هنوزم نمی فهمم مگه برد اون بار که بازی کردیم چقدر می ارزید ؟ اما معلومه ازش حسابی راضیه . به باختن فکر نمی کنم .نمی تونم فکر کنم . چون اگر ببازم زندگیم رو باختم .

****************************

می ترسم . خیلی می ترسم حتی بیشتر از اون بار . اون دفعه نمی دونستم دارم کجا میرم و چه کار میکنم . اما این بار می دونم . یه جایی خونده بودم آدم ها از ناشناخته هاشون وحشت دارن . اما حالا میدونم که ناشناخته ها حتی اگر ترسناک باشن اما حداقل یه جای امیدواری برات میذارن . اما دانسته هات نه .
برای بار هزارم همه چیز رو چک میکنم . نمی دونم امشب اونم میاد یا نه . فقط می تونم دعا کنم که بیاد . یه کت و شلوار پوشیدم این دفعه . اگر پای پلیس این وسط باز شه نمی خوام ناجور به نظر بیام . به دلگرمی احتیاج دارم . از توی برنامه های روی گوشی فال حافظ رو اجرا و نیت میکنم . میدونم کارم مسخره است . من از قبل تصمیمم رو گرفتم . دوباره برنامه رو میبندم . نگاهی به اطراف میندازم . اَه . لعنتی ها چرا جای قرار رو عوض کردن ؟ خودم جواب فکرم رو میدم . مثل اینکه پاتوقشون لو رفته ها خانم !
دستی توی موهایی که جلوی پیشونیم از شال بیرون ریخته میکشم و مرتبشون میکنم . این دفعه از سر در و زرق و برق خبری نیست . فقط از روی آدرسی که زاهدی داده معلومه که باید همین جا باشه . جلو میرم . جای قرار عوض شده اما فرق چندانی نکرده . جلوی در ورودی بازم دو تا قل چماق ایستادن . خودم رو معرفی میکنم . یکیشون میره تو و من تازه یاد میاد که آدامسم رو هنوز از توی دهنم در نیاوردم . یه قدم عقب گرد میکنم که آدامس رو توی جوب بیرون بندازم . عقب گرد من همان و از جا پریدن قل چماق دوم همان . مثل گرگ آماده ی حمله خم شده سمت من و منتظر یه حرکته . از ترسم توی جام خشک میشم و به جاش عین چی دست میبرم توی دهنم و آدامس رو بیرون میکشم .نگاه نگهبان روم قفل شده و من رو هم قفل کرده . نگهبانی که داخل رفته بود برمیگرده و با صدای کلفتی فقط یه کلمه میگه .

- بفرمائید تو .

با سلام و صلوات میرم تو . پشت سر نگهبان از یه راهروی تنگ رد میشم و یه سری پله رو که به زیرزمین میرسه پایین میرم . سالن اون پایین شباهتی به زیر زمین نداره اما . بزرگ و روشنه ! با آباژورهای فلزی بلندی که نور ملایمشون سالن رو شبیه کارت پستال نشون میده . چند تا مبل راحتی این طرف و اون طرف , یه بار جمع و جور اما پر و پیمون و دست آخر یه میز گرد مخصوص گردهمایی مهممون فضای سالن رو تزئین کردن . به محض ورودم زاهدی جلوم رو میگیره .

- چرا این قدر دیر کردی دختر ؟
- ببخشید خوب مثل شما ماشین زیر پام نیست که . اما با برد امشب دیگه میتونم دست به جیب بشم .

میدونم دارم دری وری میگم تو این موقعیت . اما همین حرف ها هم خودم رو آروم میکنه هم زاهدی رو . یه نگاه نه چندان دلچسب بهم میندازه و زیر و زبرم و زیر و رو میکنه . بعد دستش رو میذاره پشتم و هدایتم میکنه سمت میز . برعکس دفعه ی پیش یکی از صندلی ها رو برام بیرون میکشه و عقب می ایسته . سر میز سه نفر دیگه نشستن که برام غریبه ان . فقط می مونه یه نفر . یه نفر که دعا میکنم آشنا باشه . یه نفر که کاش ... .
یه صدای پا بهم میگه اونی که منتظرشیم هم رسیده و پشت سرمه . برنمیگردم اما حضورش هوا رو هم برای نفس کشیدن سنگین میکنه .
با این که همه ی حواسم به مرد پشت سرمه اما وقتی یکی از اون هایی که سر میزه مبلغ پایه رو میگه می فهمم یه چیزی درست نیست . یه چیزی ...
یه صدای آشنا نمیذاره به بعدش فکر کنم .

یه صدای آشنا نمیذاره به بعدش فکر کنم . صدای قدم های محکم و مطمئنی که شبیه به راه رفتن آرشه . اما سایه ای که روی میز افتاده اون قدر بلنده که باید متعلق به سیامک باشه . یه عطر سرد با سردی ترس من آمیخته میشه و تنم رو می لرزونه . این عطر اما ...

- می بینم که خیلی زود دلت برای من تنگ شد خانم کوچولو .

کاوه !!!
سر می گردونم و با یه ابروی بالا رفته نگاهش میکنم . جا میخورم . اما اون حالتم رو میذاره به پای چیز دیگه ای .

- آه . ببخشید یادم رفته بود از کوچولو بودن خوشت نمیاد . سعی کن غذات رو خوب بخوری تا زود بزرگ شی .

نیشخندی تحویلم میده و روی صندلی رو به روم میشینه . چی فکر میکردم چی شد ! اَه . لعنتی . لعنتی . لعنتی ! همه ی انرژیم با دیدنش تحلیل میره . اون قدر حالم گرفته است که جواب خوشمزگی های کاوه رو نمی دم . حتی وقتی از زیر چشم میبینم من رو گذاشته زیر ذره بین ، توجهی بهش نمی کنم . اعصابم کلا به هم ریخته است جوری که روی بازیم هم اثر گذاشته .

- چی شده ؟ استعداد خارق العاده ات دود شده رفته هوا خانم خوش دست یا هنوز فرصت طلایی برای تقلب پیدا نکردی ؟

با اخم نگاهش میکنم و صورتم رو درهم میکشم . صدای پوزخندش رو میشنوم .

- این یعنی از حرفم خوشت نیومد ؟ اگر از من و بودن کنار من خوشت نمی اومد الان اینجا نبودی .

خیلی آروم یه کم خودش رو به سمت من خم میکنه . نفسش رو روی صورت من خالی میکنه . بچه پر رو هی من هیچی نمی گم هی این روش رو زیاد میکنه . خودش هوس کرده بزنم تو پرش ها . سرم رو میندازم پایین که چیزی بهش نگم . اونم ادای من رو درمیاره و حواسش رو میده به ورق های توی دستش .

- از ظاهرت معلومه مال همچین مجالسی نیستی . معلوم نیست اینجا چه کار میکنی .
- میگم قمار رو بزار کنار به جاش برو سراغ غیب گویی .

از اینکه بالاخره نمی تونم زبونم رو نگه دارم و جوابش رو میدم یه لبخند محو موذی روی صورتش میشینه .

- ترجیح میدم برم سراغ ذهن خوانی . می تونم بگم الان توی سرت چه فکری می چرخه .

وقتی سکوتم رو میبینه خودش ادامه میده .

- تو فکری که چطوری جای بازی, دل من رو ببری .
- هاها ! زیادی میخوری بهت نمی سازه . توهم زدی .

یکی از اون هایی که سرمیزن و از اول تا حالا لالمونی گرفته بودن زبون باز میکنه .

- کاوه با جوجه ها نمی پریدی ؟
- الانم نمی خوام باهاش بپرم . می خوام پرهاش رو قیچی کنم .

برمیگردم رو به مردی که این حرف رو زد .

- راست میگن کاوه . شتری مثل تو رو چه به جوجه ها . شما برو پی همون خواب و پنبه دانه ات .
- تجربه ام میگه اونایی که بیشتر جفتک میندازن راغب ترن .
- لازم نیست تجارب گوهربارت رو به رخ بکشی . ناگفته هم پیداست چه دختربازی هستی .اما اون هایی که تو تا حالا باهاشون بودی آدم نبودن .

سر و گردنش رو با یه جالت مسخره تکون میده و از روی قصد صدای پوزخندش رو بلند میکنه .

- اون وقت شما دخترها رو آدم حساب نمی کنین ؟
- نه همشون رو . هر جنس مونثی که آدمیزاد نیست . اما ظاهرا شما به جنس مونث رحم نمیکنین حالا هر جور موجودی میخواد باشه .
- آخه من خودم رو معطل امر محال نمیکنم . اگر قرار بود دخترها آدم بشن خدا از اول اسم مرد رو آدم نمی ذاشت .

یه نفس عمیق میکشم تا بتونم زبون و خونسردیم رو حفظ کنم . برای ادامه ی بازی به همه ی حواسم احتیاج دارم . تمرکز ندارم . هیچ چیز اون جوری که فکر میکردم پیش نمیره . دو نفر کنار کشیدن اما کاوه و یه مرد دیگه با آرامش دارن ادامه میدن . آرامشی که از من و زندگیم خیلی وقته فرار کرده .

- شرط میبندم خیلی زودتر از اون چیزی که ادعا میکنی وا میدی .

می دونم که با همه ی تلاشم کاوه فهمیده که اوضاعم چندان خوب نیست .به خاطر همین این حرف های دو پهلو رو تحویلم میده و بعد میزنه زیر خنده . کفری میشم حسابی ! به ردیف دندون های سفیدی که به نمایش گذاشته نگاه میکنم .

- حرفم رو پس میگیرم . ببخشید بهتون توهین شد . شتر چرا ؟ معمولا اسبه که دندون هاش رو قبل از فروش چک میکنن .

رد نگاهم رو که روی دندون هاش قفل شده میگیره و این دفعه اون کفری میشه . بالاخره اون قیافه ی خونسرد حرص درآرش در هم میره . یک ، یک مساوی !

- زیادی بهت خندیدم پر رو شدی .بهتره حواست به عواقبش باشه . پات رو دیگه زیادی داری از گلیمت درازتر می کنی .
- اون شما فقیر فقرائید که گلیم دارین . ما تو خونمون فرش ابریشم پهن میکنیم .
- پول باخت امشبت رو نداری بدی . حالا کی فقیره ؟
- فقر فرهنگی رو گفتم .

آتش خشم یه لحظه توی چشم هاش شعله میکشه . اما فقط یه لحظه .با کارتی که رو میکنه می مونم دیگه باید چه کارکنم . همون لال سابق شروع میکنه به خندیدن . با اشمئزاز نگاهش میکنم که شکم گنده اش با خندیدن تکون تکون میخوره . یه نگاه به ورق هام میندازم . دلم میخواد زار بزنم . آخه دست بدتر از اینم میشه ؟
یاد حرف های بابا می افتم . اون موقع ها که با هم بازی میکردیم , اون موقع ها که هنوز برای بازی با من وقت و حوصله داشت , میگفت برنده ی یه بازی رو ورق ها تعیین نمی کنن . اون هایی که با اون ورق ها بازی میکنن برنده رو رقم میزنن . نمی دونم چرا خودش توی بازی زندگی چشمش فقط به دست هاش بود ؟ شاید هم بابا آدم برنده شدن نبود .
میخوام من لااقل به توصیه ی بابا عمل کنم . با این فکر تو جام یه کم جا به جا میشم . ابرویی بالا میندازم و یه لبخند کج روی صورتم می شونم . به عقب تکیه میدم و سعی میکنم مطمئن ترین حالت ممکن رو به چهره ام بدم . یه نگاه سریع به آدم های دور میز میندازم . همشون چشم دوختن به من . زیر چشمی زاهدی رو می پام که دندون هاش رو داره روی هم فشار میده . معلومه منتظره تا یه نظری بهش بکنم و واسم خط و نشون بکشه . اما نمیخوام خودم رو به این زودی ببازم .
دل و روده ام داره زیر و رو میشه . به گیلاس های روی میز خیره میشم . لعنتی ! یه لیوان آب توی این خراب شده پیدا نمیشه . کاوه گیلاس خودش رو روی میز سمتم میکشه . بیخیال من مشروب بخورم ؟ اونم دهنی تو رو ؟
دارم کم میارم . نه کم آوردم و دارم دیوونه میشم . شرط ها از دفعه ی پیش کمتره خیلی کمتر اما بازم برای من زیاده خیلی زیاد . نفسم درست در نمیاد . دونه های ریز عرق حالا روی تیره ی پشتم راه گرفتن و دارن پائین میان .
حواسم رو میدم به کارم . میدونم اگر این جوری پیش برم , پای منم گیره .اگر ببازم باید برم بغل دست هادی ! دیگه جواب متلک های کاوه رو نمی دم . همه ی تلاشم رو میکنم تا بهترین بلوف هام رو بزنم . به قول آرزو باید از استعداد بازیگریم استفاده میکردم . یکی ! یکی دیگه هم کنار میره و من می مونم و کاوه . کاوه ای که میدونم به این راحتی ها فریب نمی خوره . بازی میده و بازی نمی خوره .
به غلط کردن افتادم. به معنای واقعی کلمه به غلط کردن افتادم . ناخودآگاه چشمم میفته به زاهدی . با نگاه دریده اش دلم توی سینه فرو میریزه . جلوی چشم هام فقط سفته هایی که به زاهدی دادم می رقصن . پولی که برای امثال کاوه معنی یه شب سرگرمیه برای من یه عمر زندگیه . یاد جمله ی زاهدی میفتم وقتی سفته ها رو امضا میکردم . " من همیشه هر جور شده طلبم رو میگیرم . می فهمی که ؟ " نه نمی فهمیدم . من احمق تازه دارم می فهمم . اون موقع فقط بی قراری های مامان رو میفهمیدم و سردرگمی های بابا رو . اون موقع فقط همهمه ی صدای وکیل و افسر پرونده ی هادی رو می فهمیدم و الان می فهمم اگر گیر بیفتم خودم میشم یه درد دیگه . اصلا من رو چه به قهرمان بازی ؟
کاوه فهمیده که دیگه چیزی توی چنته ندارم . صدای پوزخندش توی سرم هزار بار تکرار میشه . بی انصاف بهترین کارت ها رو با یه حالت نمایشی رو میکنه و من توی ذهنم یه نمایش از بدترین اتفاقات ممکن در حال اجرا است .

نمی خوام اما دوباره نگاهم لیز می خوره و توی کاسه ی چشم های به خون نشسته ی زاهدی قفل میشه . انگار توی چشم هاش مسلخ من رو آماده کرده . دوباره نگاهم رو به سمت کاوه برمی گردونم . این بار اشک توی چشم هام خیمه زده و آماده ی فرو ریختنه . به زور دهنم رو باز میکنم و سعی میکنم نفس بکشم . سعی میکنم خیسی چشم و التماس نگاهم رو پس بزنم .
زاهدی دو قدم جلو میاد . میز رو دور میزنه و پشت من می ایسته . دست هاش رو روی شونه های افتاده ام میذاره . گوشه ی چشم هام چین می خورن . مثل جوجه ای که توی چنگ گرگ افتاده باشه ، نه می تونم تکون بخورم چون چنگال گرگ زخمیم می کنه نه می تونم بمونم و جیک نزنم چون می دونم چه عاقبتی درانتظارمه .
مثل بچه ای که به محض زمین خوردن یاد مادرش میفته و صداش میزنه خدا رو صدا میزنم . می دونم احمقانه است اما ته دلم صداش میکنم . می دونم همه چیز دیگه تموم شده اما صداش میزنم . همه چیز برای من تموم شده اگر اون خداست برای اون هیچ پایانی وجود نداره پس صداش میزنم .
توی نگاه کاوه حل میشم . توی انعکاس تصویر نگاهش حل میشم . نمی فهمم چی میشه اما یک دفعه نگاهش سخت میشه . سنگ میشه . نمی دونم چی میشه اما توی لحظه ی آخر کاوه تصمیمش عوض میشه . من مطمئنم تصویر کارت برنده رو توی تیله چشم های کاوه دیدم اما اون چیزی که روی میز میذاره ... .
بردی رو که حقم نیست می برم .
سر میشم . تا چند دقیقه گیجم . درست مثل موقعی که حس میکنی داری از یه بلندی سقوط میکنی اما وقتی چشم باز میکنی توی تخت خوابت فرود اومدی . طول میکشه تا به خودم بیام اما بالاخره از سر اون میز کوفتی بلند میشم .
زاهدی که اخلاقش برگشته نامردی رو در حقم تموم میکنه و به بهانه ی ریسکی که کرده 70 درصد از پول رو برمیداره . به جهنم . سگ خور . میخواد برای بار بعد همین الان باهام هماهنگ کنه . می پیچونم . بسه دیگه . خریت یه دفعه اش بسه . تا زاهدی بهم پشت میکنه یه دست مثل مار دورم حلقه میشه .احتیاجی به برگشتن نیست . بوی سرد و تلخ عطرش میگه که کاوه است .

- اگر تو پیچ دستت هرز شده من هنوز هرزه نشده ام . دستت رو بکش .
- اعصابت ضعیفه ها . امشب بدجور ترسیده بودی . به خاطر همین بهت آوانس دادم .

می دونم که راست میگه . می دونم که در هر حال من بازنده بودم پس چیزی نمیگم .تو همین احوال دارم سعی میکنم خودم رو از چنگش بیرون بکشم . تقلام به این میرسه که سینه به سینه توی آغوشش می افتم .

- کوچولو دخترا دو دسته بیشتر نیستن , اون هایی که احمقن و اسم حماقتشون رو میذارن احساسات و عشق . دسته ی دوم شبیه توان . اون هایی که فکر میکنن خیلی زرنگن اما فقط فکر میکنن . فکر میکنن من شکارم و اونا شکارچی اما دست آخر توی دامی که خودشون تنیدن گیر می افتن .
- تو برای من دام نذار من هیچ جا گیر نمی کنم حتی تو ترافیک تهران .
- اما امشب که داشتی بدجور خودت رو گیر می انداختی نه ؟

از تصورش هم حالم بد میشه . از تصور اینکه ممکن بود چه اتفاقی بیفته همه ی عضلات بدنم به پرش عصبی میفتن . تازه عقلم برمیگرده و شروع میکنه به سرزنشم . " داشتی با خودت و خانواده ات چه کار میکردی هما ؟ توی کم عقل می خواستی این جوری مواظب بقیه باشی ؟"
هر چند طرف مغرور ذهنم هنوزم نمی خواد جلوی کاوه کوتاه بیاد . با دست محکم به تخت سینه اش می کوبم . ضربه ی من از جا تکونش هم نمیده اما به خنده می افته و ازم فاصله میگیره .

- ظاهرا اهل ریسکی . چرا باهام شرط نمیبندی ؟
- که چی ؟
- که اونی که نشون میدی نیستی . که اونی که فکر هم میکنی نیستی .کمتر از یه ماه می تونم به التماس بندازمت . تو هم وا میدی تا ته خط هم باهام میای! میای به گیر افتادنت اعتراف میکنی .

برای شاید چند ثانیه شبیه به مجسمه های یونانی به نظر میرسه . شبیه خدایانی که هم سحرت میکنن هم می خوای تا جایی که میشه ازشون دور باشی اما مکثم رو که میبینه خیلی زود به قالب مزخرف و لوده ی همیشگیش برمیگرده .

- هر چی باشه لطفش از بودن با زاهدی که بیشتره .

به حرف های بی مزه ی خودش با صدای بلند میخنده . فکر میکنم این پسر دیوانه است ؟ اصلا انگار کل این جمع یه چیزیشون میشه . جمع؟؟؟!!! با خودم درگیر میشم . تا همین جا بست نبود ؟ تا خودت رو هم بدبخت نکنی کوتاه نمیای ؟
دندون هام رو روی هم فشار میدم و فقط یه نگاه خصمانه نثارش میکنم .

- اوه اوه !!! الان با این نگاهت خیلی ترسیدم .
- برو گمشو . وگرنه یه کار میکنم که از خوشمزگی هات پشیمون شی .
- به نفعته که طرز حرف زدنت رو لااقل با من درست کنی . هر چی باشه بهم مدیونی .

گوشه یقه ی کت مارکدارش رو میگیرم و یه کم سمت خودم میکشم . تراول های دست خوش امشب رو توی جیب کتش میذارم و بعد با دست یقه ی کت رو می تکونم .

- حالا دیگه بی حساب شدیم .
- واقعا ؟؟؟ به همین سادگی ؟؟؟ بقیه اش چی میشه پس ؟؟؟

هنوز سنسورهای مغزم درست راه نیفتادن . به چشم هاش خیره میشم شاید بفهمم چی از جونم می خواد .

- این خیلی کمتر از اون چیزیه که سر میز گذاشتیم . نه ؟ حداقل در مورد تو یکی که این طوره .

راست میگه من خودم رو مثل گوسفند قربونی سر میز گذاشته بودم .

- التماست نکرده بودم که ببازی . می تونستی کارت برنده ات رو رو می کردی .

لب هاش رو جمع میکنه . مثلا میخواد جلوی خندش رو بگیره اما معلومه حرکتش نمایشیه .

- با زاهدی هم می خواستی همین جوری بی حساب بشی ؟

ناخودآگاه نگاهم کشیده میشه سمت زاهدی که زل زده به من و کاوه . زیر نگاهش آب دهنم رو به سختی قورت میدم .

- می ترسی نه ؟
- از کی ؟ لابد از تو ؟
- نه از خودت . از خودت مطمئن نیستی که توی دام من نیفتی . حق داری جوجه . بترس !!!

خنده ی سرخوشش نگاهم رو بند خودش میکنه .کاوه انگار نمی دونه که ناخواسته و ندونسته داره بخش دیوونه و ریسک طلب وجودم رو قلقلک می ده . فکر میکنم راست میگه شاید بهتر از زاهدی بتونه کمکم کنه . گرفتن شماره اش که ضرر نداره . بعدا می تونم به درست و غلطش فکر کنم .

- اگر باختی چی ؟

از قهقه ی مستانه اش یه پوزخند باقی می مونه و یه ابروی بالا پریده . معلومه انتظار نداشته به همین راحتی قبول کنم .

- هر چی !
- قبول !

حالا هر دو تا ابروهاش از تعجب بالا میپره اما خیلی زود به جاش یه لبخند موذی میشینه روی صورتش که دلم میخواد با مشت بکوبم توی دهنش . دستش رو روی شونه ام میندازه و با سرانگشت سبابه اش گونه ام رو نوازش میکنه .

- پس یه ماه میشی دوست دختر من . البته برات افتخاریه برای همین یه ماهم اما جهنم و ضرر . بعد از این یه ماه اگر هنوزم این غرور خرکیت سر جاش بود سه برابر برد امشب رو بهت میدم .

زانوهام رو خم میکنم و از زیر دستش جا خالی میدم .

- به یه شرط . حق دست درازی به من رو نداری .

به سرتا پام نگاهی میندازه. کتش رو کنار میزنه ، هر دو تا دستش رو توی جیب های شلوارش فرو میبره و شونه هاش رو عقب میده.

- گفتم که تو آویزون من میشی وگرنه تحفه ای نیستی که بخوام بهت نزدیک بشم .
- اگر آخر ماه اشک تو در اومد چطور ؟
- به خواب ببینی .
- می بینیم اما تو بیداری . از کی شروع کنیم ؟
- من که به تو همه جوره آوانس دادم یکی دیگه هم روش . جای یه ماه چهل روز . از همین الان هم می تونی برای باختت روز شماری کنی .
- خیال کردی چهل روزه چله نشین عشقت میشم ؟؟؟!!! آسی نیستی که کسی رو به هوس بندازی .

یه ابروش رو بالا میندازه . یه کم به سمتم خم میشه و به آرومی زبونی روی لبش میکشه .

- ندیدی که بدونی .

بعد فاصله ی بین من و خودش رو با یه قدم پر میکنه . میام خودم رو عقب بکشم که اون دستش رو پشت سرم میبره و بعد مثل شعبده باز ها دستش با یه کارت جلوی صورتم برمیگرده .

- میدونم توی یه دنده کارتم رو دور انداختی که وسوسه نشی بهم زنگ بزنی .

حالم از تکبرش به هم میخوره . با دو انگشت کارتش رو میگیرم بعد بلافاصله مثل فشنگ از توی سالن بیرون میزنم . جلوی در به کارت توی دستم نگاه میکنم . شماره ی رندش بهم دهن کجی میکنه . کارت رو برمیگردونم و بعد ... .
کارت برنده ی کاوه توی دست های منه .


بی حوصله نشستم و زل زدم به خیابون های اطراف . میفهمم که هر چند لحظه یه بار زیر چشمی نگاهم میکنه نه از چشمهاش که از سنگینی نگاهش . اما بهش توجه نمی کنم . اون قدر درگیری ذهنی دارم که دیگه جایی برای اون نیست . شاید هم ذهن من خیلی محدوده .
بیخودی کلافه ام . از یه ساعت پیش , از وقتی برای بار چندم رفتم پیش سروان و دست خالی برگشتم کلافه ام . سروان هم چشمش که به من افتاد اخم های همیشه درهمش درهم تر شد . به روی خودم نیاوردم . به روی خودم میاوردم مثلا چه کار می تونستم بکنم ؟ حق داره بس که رفتم و اومدم اون رو هم کلافه کردم . بس که با خودش و سرهنگ حرف زدم خسته اش کردم . اما من هم حق دارم . چه کار کنم که میخوام هادی باشه ؟ مامانم حتی اگر شده مثل قبل اما باشه . بابا هم دیگه درمونده نباشه . اصلا فکر میکنم حق چیزیه شبیه یه میوه ی نامتقارن ، همه یه سهمی ازش دارن .
هر چند آخرش هم همون حرف های همیشگی رو بهم زد و خواست دیگه مزاحمش نشم . مجبور شدم و به آخرین ریسمانی که داشتم هم چنگ زدم .
دست از پا درازتر در حال برگشتن بودم که سر خیابون یه audi r8 چشمم رو گرفت . نقره ای و ماه .8 سیلندر ! عشق ماشین بودم . به قول بابا اخلاقم هیچ وقت دخترونه نبود . توی افکار در هم برهم خودم بودم و داشتم خودم رو میکشتم که ضایع به ماشین نگاه نکنم و ندید بدید بازی در نیارم . که فکر نکنم صاحب ماشین حق کی رو خورده که شده صاحب ماشین . که فکر کنم لابد اون هم یه حقی داره .
منتظر تاکسی ایستاده بودم که همون ماشین خوشگله جلوی پام ترمز کرد . جل الخالق!!! چند بار پلک زدم . اما سر که بلند کردم قیافه ی کاوه با اون لبخند مضحکش چهره ام رو جمع کرد . نه گذاشتم و نه برداشتم سوار شدم . توی خیال خودم پوزخند میزنم بالاخره آرزو به دل نمی میرم و ماشین با کلاسم سوار شدم . هر چی سعی میکنم نمی تونم با این چیزها حواس خودم رو پرت کنم . فکرم توی یه هزارتوی پیچیده دنبال یه راه حل مجهول جا مونده .
یه سلام خشک وخالی ته احوالپرسیم رو تشکیل میده . کاوه که حتی جواب همین سلام رو هم به زبون نمیاره . حالا توی سکوت ماشین و هیاهوی درونی خودم زل زدم به خیابون هایی که توی هر کدوم هزار تا آدم دنبال مشکلاتشون میدون .
کاوه بعد از کلی نگاه زیر چشمی بالاخره طاقت نمی آره و سوالش رو میپرسه .

- خبری ازت نشد دیگه ! ترسیدی کم بیاری؟
- کار داشتم .
- چه کاری ؟ از همون کارها که امروز توی اون اداره ی سر خیابون داشتی؟ همون ساختمون نما مشکیه ؟

سری که تکیه داده بودم به پشتی صندلی یک دفعه به طرفش میچرخه . ولی اون همچنان به جلو نگاه میکنه . چیزی نمیگم و اونم حرفی نمیزنه . حتما موقع بیرون اومدن از اداره ی پلیس من رو دیده . اما این طوری باید یه ده دقیقه ای قبل از اومدنش زیر نظرم گرفته باشه . این کار رو باید بکنه که چی بشه ؟ اون قدر منفی بافی نکن دختر . فضای سنگینیه .

- میخوای ادامه ندی؟

با لحن بدی میپرسه . نمیدونم چرا اما بده . اون قدر که به حرف میام .

- برای برادرم یه مشکلی پیش اومده .
- چه مشکلی؟

دندون هام رو از حرص روی هم فشار میدم .گمونم صداش رو میشنوه که لحنش عوض میشه .یه کم نرم میشه .

- آشنا زیاد دارم اینجور جاها . گفتم شاید بتونم کمکت کنم .

منم ناخودآگاه نرمتر میشم . اما نه اون قدری که از کمکش استقبال کنم . نمیخوام بهش زیادی رو بدم .

- شیطنت زیادی کرده . تو مایه همون کاری که با ماشین زاهدی کرده بود .باید شنیده باشی .

هومی میگه و ساکت میشه .میدونم مسخره است که سر و کار کسی بابت شیطنت به این جور جاها بیفته . یه دفعه یه حسی ته دلم میجوشه .

- زاهدی رو از کجا میشناسی؟
- چطور؟
- هیچی . حرفش شد یاد بساطی که باهاش داشتیم افتادم .ازش خبری نیست . نه از اون نه از بقیه . از آدم های اون مجلس اول فقط خدا رو شکر تو رو دوباره دیدم .

ابرویی بالا میندازه و میخنده .

- خدا رو شکر که من رو دوباره دیدی ؟ هاهاه!

نمیدونم چرا برعکس ظاهر لودش حس می کنم داره من رو میپیچونه .

- خودت فهمیدی منظورم چی بوده . تاکیدم روی این بود که غیر از بدشانسی در مورد تو . دیگه قرار نیست دور هم جمع شین؟
- چی شده سراغ اینجور برنامه ها رو میگیری ؟ فکر میکردم حداقل بهره ی هوشیت از پلانگتون ها بیشتر باشه و از دفعه ی پیش درس عبرت بگیری .

نمی خوام موضع قدرت رو به اون بدم . خودم رو میزنم به همون کوچه ی معروف و خیلی جدی با ابروهایی که یه کم فاصله شون کمتر شده به سمتش رو میکنم .

- مگه ی دفعه ی پیش چی شد ؟

دل از خیابون میکنه و برای بار اول توی امروز دقیق و عمیق نگاهم میکنه . لبخندش که رنگ باخته بود دوباره برمیگرده .

- نه . مثل اینکه باید بگم پلانتگون ها بیان برات کلاس بذارن . حافظه ات هم که یه سور زده به ماهی قرمز .

جوابش رو نمیدم . نمی خوام بحثمون توی این مسیر بیفته . اما کاوه به این زودی ها رضایت نمیده .

- تو که میگفتی اهل اینجور کارها نیستی؟ پول لازمی وگرنه قمار اَخه .
- اولا هیجانش رو دوست دارم . دوما گفتم لابد بقیه ترسیدن با من رو به رو بشن . اگر تو حافظه ات خوبه حافظه ی من از تو بهتره اون قدری که بازی اول رو خوب یادم میاد. از آدم های سر اون میز هیچ کدوم دیگه جرات نکردن با من بازی کنن.
- مثل اینکه من رو یادت رفته .
- من راجع به آدم بزرگ ها حرف میزنم . اون کله گندتون چی شد ؟ چی بود اسمش ؟ آرش ؟؟؟ وگرنه تو که نخودی ای . جراتت زیاد نیست . پول مفت زیاد داری .
- تو هم زبونت زیادی کرده .

از صداش که سعی میکنه هنوز هم آروم نگهش داره میفهمم عصبی شده .

- من رو سر چهار راه پیاده کن .
- می رسونمت دم خونتون .
- نمیخواد . ممنون . من سر چهارراه بعدی پیاده میشم .
- چیه ؟ میترسی آدرست رو یاد بگیرم ؟ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که اگه آدرست رو بخوام مجبور شم دنبالت راه بیفتم .

تلخه, ناراحت میشم .خشنه , میترسم . اما به روی خودم نمیارم .

- نگران آدرسم نیستم . نمیخوام همسایه ها من رو با تو ببینن .

یک دفعه میکوبه روی ترمز و همون جا نگه میداره .من که حتی کمربند هم نبستم هم از توقف ناگهانی ماشین جا می خورم هم از لحنش .

- به سلامت .
- تا سر چهارراه هنوز کلی مونده . معاینه چشم لازم داری گمونم .
- خودت بری برات بهتره .

یه کم به قیافه ی سرد و سنگیش نگاه میکنم و بی حرف پیاده میشم . بلافاصله گازش رو میگیره و پرواز میکنه و مستقیم میره سمت چهارراه . به جهنم . مردک دیوانه . پیاده میرم به قول خود روانیش اینجوری برام بهتره .
به سر چهارراه که میرسم میرم اون طرف که تاکسی بگیرم . تا میام برای اولین ماشین دست بلند کنم صدای زنگ گوشیم بلند میشه . از جیب کیفم بیرون میکشمش که چشمم میفته به یه شماره ی رند آشنا . حافظم تو شماره حفظ کردن افتضاحه . اما این شماره چیزی نیست که از ذهن کسی راحت بیرون بره .

- بله؟

خودش رو معرفی نمیکنه . شاید اونم مطمئنه که من شمارش رو میشناسم .

- اگه خیلی هوس قمار کردی , آخر هفته یه بازی بزرگه .
- بازی؟
- آره مگه همین رو نمیخواستی ؟ البته آرشم حتما میاد اگر اون چیزیه که میخوای .

لبم رو به دندون میگیرم تا از دهنم نپره کجا ؟ تا خودم رو بیشتر از این لو ندم .

- خواستی تک بزن آدرسش رو برات بفرستم . اما از همین الان بهت بگم آرش مثل من نیست که با شکارش بازی کنه . جوجه کوچولویی مثل تو رو اگر هم بخواد که بعید میدونم ، برای بعد از بازیش میخواد .

نمیذاره جوابی بدم و قطع میکنه .نمیفهمم زنگ زده بود تا بگه شماره ام رو داره و آدرسم هم روش ، یا راجع به آرش بهم هشدار بده؟

ایستادم کنار مغازه ها و خودم رو توی شیشه ی ویترینشون تماشا میکنم . با پای چپم روی زمین ضرب گرفتم . دیشب که بعد از کلی دل دل کردن دل یک دله کردم و به کاوه زنگ زدم به زنگ دوم نرسیده گوشی رو برداشت . اینم از تک زنگ زدن ما ! حالا هم که عصر پنج شنبه است قرار گذاشته بریم بیرون . یه حرفی به این بشر زدم توش موندم .
سایه اش که توی شیشه ویترین می افته برمیگردم طرفش . نا خودآگاه از سر تا پا براندازش میکنم . تا حالا با تیپ اسپرت ندیده بودمش . یه جین تیره پوشیده که قد بلندش رو بلندتر نشون میده و یه پیراهن اندامی کتون سرمه ای که آستین هاشم بالا زده . نگاهم روی ساعد عضلانیش مکث میکنه . فکر میکنم با این دست ها میشه کسی رو نجات داد یا از بالای دره به پائین پرت کرد .

- اینقدر گرسنته اول بریم یه چیزی بخوریم ؟

گیج بودم و گیج هم جواب میدم .

- هوم ؟
- خوردی منو که .
- به خاطر همینه لابد احساس مسمومیت میکنم . فاسد بودی .
- یادم نبود حال جوجه رو آخر پاییز می پرسن .

تحقیر !!! تحقیر !!! نمی دونم با تحقیر کردن من چه کاپی میبره که این طور سر سخت ادامه میده اما من هم یاد گرفتم که خودم از خودم دفاع کنم . هر چند امروز حوصله ی اره دادن و تیشه گرفتن ندارم . میخوام زودتر برسم به اصل مطلب .

- خوب حالا اومدم . من رو دیدی چشمت روشن . دیگه ؟
- گفتم بیای بریم خرید . این دفعه فرق میکنه . یه مهمونی بزرگه با کلی آدم حسابی .قراره به عنوان همراه من بیای مهمونی می خوام سر و وضعت مناسب باشه .

یاد حرف های هادی میفتم . آدم حسابی !!! فکر میکنم این آدم حسابی ها با حساب بازکردن روی زندگی مردم آدم میشن یا حسابی ؟ نمی دونم شاید چون هیچ وقت سرم توی این حساب ها نبوده .

- میخوای رنگ لباست رو با من ست کنی ؟ لازم نبود اینقدر به خودت زحمت بدی .ازم می پرسیدی بهت میگفتم .
- نمی خوام مایه آبروریزی باشی .
- از چیزی حرف بزن که داشته باشی .

بازوم رو میگیره و من رو همراه خودش داخل پاساژ میکشه . با نیم بوتهای پاشنه بلندی که پوشیدم سخت می تونم پا به پاش برم . لعنتی آخه الان وقت کلاس گذاشتن بود؟

- اوی . دسته ها ! چوب خشک که نیست .
- اِ! جدی ؟ نیست خیلی لاغری با چوب اشتباه گرفتمت .

بهم برمیخوره . بدم میاد کسی بهم یاد آوری کنه که لاغرم . یه نگاه بهش میکنم . با وجود پاشنه های بلندم بازم حداقل 15 سانتی ازش کوتاهترم . از نگاه بالا به پایینش خوشم نمیاد . سکوت میکنم و فقط دنبالش بوتیک های پاساژ رو می گردم . بعد چهارمین بوتیک حوصلش سر میره .

- زبونت رو گربه خورده ؟
- خوشم نمیاد توهین بشنوم .
- من که چیزی نگفتم .

تازه میگه چیزی نگفتم . من که مجبورش نکرده بودم وقتش رو با من بگذرونه . فقط یه پوزخند میزنم و حتی طرفش هم برنمی گردم .

- چه کار میکنی ؟
- کار بدی نمی کنم .
- پس از قمار خرجت رو درمیاری ؟

دیگه داره کفریم میکنه . همیشه همینه . وقتی کسی نقطه ضعفت رو پیدا میکنه ، مهم نیست اون روزنه کوچیکه باشه یا بزرگ ، اون قدر از همون سوراخ کوچیک بهت نیش میزنه که سم سٌرت میکنه . چپ چپ نگاهش میکنم .

- نخیر . من مهندسم .
- مهندس چی ؟ کلاهبرداری ؟
- مهندس نرم افزار .
- پس به خاطر همینه اینقدر نرم و نازکی ! کجا کار میکنی ؟
- توی یه شرکت تولید برنامه های تجاری . برنامه نویسی میکنم . طراحی وب , گاهی هم مولتی مدیا .
- آب حوض میکشی . پیرزن خفه میکنی ...
- حوض که واسه من کوچیکه باز استخر باشه یه چیزی . خفه کردن هم که تخصص توئه .
- گمانم یه آتش بس موقت بد نباشه . لا اقل هر دومون تا شب مهمونی زنده می مونیم .

سکوت میکنم . حوصله اش رو ندارم . اجازه میدم فکرم برای خودش دور و بر مهمونی پرواز کنه .اما ظاهرا برج مراقبت نمی خواد این اجازه رو بهم بده !!!

- تو چیزی نمی خوای بپرسی ؟
- مثلا چی ؟
- مسائل مورد علاقه دخترای زبل . صفرای جلوی حساب بانکیم مثلا .
- پولت رو تو جیبت نگه دار ورشکست نشی . من به اندازه کافی واسه خودم پول درمیارم .
- به خاطر همین سر میز قمار میشینی ؟

فقط دندون هام رو روی هم فشار میدم و فکر میکنم ، این بشر احیانا نسبتی با خانواده ی مارها نداره ؟

- خیلی خب باشه . من مکانیک خوندم .انگلیس . الانم یه شرکت واردات و صادرات رو اداره میکنم .گاهی تفریحی سر میز میشینم .

باز هم سکوت میکنم . گاهی نادیده گرفتن آدم هایی که تصور میکنن خیلی بزرگن بهترین راه حله . حرصش درمیاد . اون هم فقط هم قدمم راه میاد . ویترین مغازه ها رو از نظر میگذرونم . قصد ندارم لباس بخرم . فقط نگاه می کنم . خدا رو شکر هیچ کدوم هم چنگی به دلم نمی زنن .

- هما ...
پاسخ
آگهی
#2
قسمت ششم و هفتم

یه آن به خودم میام میبینم یه نفر داره از اون طرف صدام میکنه . برمیگردم . کاوه است . این چرا لحنش این جوری شده ؟ یه جوری صدام کرد که حس کردم ... اصلا این کی از من جدا شد که نفهمیدم ؟ با ابروهای بالا رفته ماتش شدم که دست چپش رو به سمتم بلند میکنه . یعنی چی ؟ یعنی برم دستش رو بگیرم ؟ ما کی از دشمنی به سمت این مسخره بازی های رمانتیک رفتیم ؟ میرم طرفش اما دست هام از کنار تنم جم نمیخورن .

- بله .
- بیا این پیراهن رو یه امتحان بکن ......................................................................
نمیگه ببین . میگه امتحان کن . یعنی آقا پسندیدن من هم کشک . یه نگاه سرسری به پیراهنی که میگه میندازم . یه پیراهن آبی کربنیه .با سر اشاره ای به انتخابش میکنم.

- این ؟ خوشم نمیاد .
- از چیش خوشت نمیاد ؟ خوش طرحه . مدلش هم در عین سادگیه شیکه .

راست میگه . آستین های سه ربع و قدی که تا نیم وجبی زیر زانو رو میپوشونه . تا کمر تنگ و بعد دامن کلوشی داره .اما چون انتخاب اونه می خوام یه ایرادی روش بذارم .

- یقه اش زیادی بازه .

یقه ی هفت بازش تنها چیزیه که میشه بهانه اش کرد . چینی به ابروهاش میندازه و با گردن کج سرتا پام رو اسکن میکنه .

- نگو که واقعا اهل روسری و حجابی که بهت نمیاد .
- روسری سر نمیکنم .تقریبا البته . ولی لباس های بازم نمی پوشم .
- موهات باید بلند باشن . اگر باز بذاریشون ,باز بودن یقه اش مشخص نمیشه .
- من خوشم نیومد .
- ولی اگر میخوای با من بیای باید همین رو بپوشی.

اون قدر محکم میگه که نمیشه روی حرفش نه آورد .اخلاقشم غیر قابل تحمله .حیف که مجبورم کوتاه بیام . باهاش میرم توی بوتیک که یه دختر جوون اداره اش میکنه . قیافه ی ملیح و لبخند پسر کشی داره . لباس رو که میگیرم توی پرو به سرعت امتحانش میکنم . وقتی مطمئن میشم سایزش خوبه همون قدر سریع عوضش میکنم و میام بیرون . کاوه با یکی از مشتری ها که یه دختر بیست و هفت هشت ساله است گرم گرفته .البته بیشتر دختر است که داره از خنده ریسه میره . نمیدونم کاوه با اون اخلاق سگیش چی داره براش تعریف میکنه . شایدم شانس منه که همیشه گند دماغی هاش نصیب من میشه . میرم طرفش که متوجه میشه و یه لبخند ژکوند تحویلم میده .

- چطور بود عزیزم ؟

بیشتر از عزیزمش , لبخند گرمش چشمام رو گرد میکنه . میخواستم بگم پشتش کیس وای میسته و یقه اش شله و هزار تا عیب دیگه اما نمی دونم چرا به جاش یه کلمه دیگه از دهنم میپره .

- خوبه .
- مبارکت باشه جوجو .

این دفعه جوجو گفتنش کنایه نیست . نمی دونم جلوی اینا داره فیلم بازی میکنه یا عزمش رو جزم کرده رامم کنه . پول لباس رو حساب میکنه و دستش رو دور شونه ام میندازه و میریم سمت بقیه بوتیک ها . یک دفعه به خودم میام . هما با یه جمله خر شدی رفت ؟ خودم رو ازش جدا میکنم و جلوتر راه می رم .

- تو عادت داری بنای ناسازگاری بذاری ؟
- قرار بود به من دست نزنی .
- حالا خیال کردی عسلی بهت دست بزنم ازت کم شه ؟
- هرچی . خوشم نمیاد .
- نیست من دارم برات له له میزنم !!! هر از گاهی یه نگاهی توی آینه به خودت بندازی بد نیست .

به سرعت باد تغییر رویه میده و مثل قبل سرد میشه .ساک کاغذی لباس رو طرفم میگیره . بعد از این که ازش می گیرمش هر دو تا دستش رو توی جیب جینش فرو میبره و بیخیال کنارم راه می افته . به کافی شاپ پاساژ که میرسیم بی توجه به من میره تو .
خیلی خوش حوصله بودم باید رفتار های عجیب و غریب این رو هم تحمل می کردم . مثل همیشه که وقتی کاری ازت برنمیاد دم دستی ترین آدم موجود رو میکنی مقصر همه ی ناکامی هات توی دلم شروع میکنم به غرغر کردن . "یعنی جنتلمن بازیش من رو کشته . یه لیدیز فرستی چیزی ... ."
میرم و روی صندلی رو به روش میشینم . حتی به خودش اون قدر زحمت نمیده تا سرش رو از روی گوشیش بلند کنه .

- واسه بقیه هم همین قدر ادب خرج میکنی که عاشقت میشن ؟
- تو که با این ژست ها خام نمیشی ؟
- نه . ولی لااقل می تونستی حفظ ظاهر کنی .
- اهل ریا نیستم .

دو تا قهوه با کیک سفارش میدیم . محو زوج هایی شدم که تا حد ممکن از دو طرف میز کوچیک به هم نزدیک شدن . یه هو با دیدن یه نفر آب سرد روی سرم ریخته میشه . میخوام رو بگیرم اما بی فایده است . حامد دیگه من رو دیده . از خوش شانسی همون بافت ظریفی رو که تو قرار باهاش پوشیده بودم تنم کردم .
تو این مدت یه روز فقط باهاش بیرون رفتم . اون هم در حد یه قرار نیم ساعته . بقیه ارتباطمون محدود شده بود به تلفن های گاه به گاه و اس ام اس های اگر خدا بخواهد . یه جوری برام غریبه بود هنوز . دور بود . اما نمیخواستم بره و تنهاتر بشم . با دیدنم از جا بلند میشه و میاد طرف میزمون . هر کاری میکنم دعایی یادم نمیاد که بتونه آدم رو غیب کنه . از عکس العملش واهمه دارم . صداش که درمیاد تازه کاوه سرش رو از روی گوشیش بلند میکنه .

- به به خانم گرفتار . چه عجب ما شما و گرفتاریتون رو دیدیم .

خشک شده فقط بهش خیره میشم . لبخند کج صورتش به یه دهن کجی زشت تغییر شکل میده . وقتی میبینه توجیهی ندارم به خشمش اجازه ی ابراز وجود میده .

- خیلی آشغالی .

چی می تونم بهش بگم ؟ اشتباه میکنی ؟ این داداشمه ؟ ببخشید یعنی کلید آزادی داداشمه ؟
با سر به کاوه که با ابروی بالا رفته داره براندازش میکنه اشاره میکنه .

- بهش گفتی سر کاره ؟ مچلش کردی ؟ یا نه دنبال کیس مایه دار بودی این رو هنوز نپیچوندی ؟ برای این هم ادای قدیسه ها رو درمیاری ؟

سکوتم رو که میبینه بی لیاقتی نثارم میکنه و میره بیرون . هنوزم میخکوب جای خالیشم . یکی هم که سرش به تنش می ارزید از توی زندگی من پرید .
حالا کاوه در موردم چی فکر میکنه ؟ این که من همون هرزه ایم که انکارش میکردم ؟ خائنم ؟ هر چی میخواد فکر کنه . به درک ! یه وقت هایی توی زندگی به این نتیجه میرسی که افکار دیگران اصلا مهم نیست . اون ها هر تصویر هم از تو داشته باشن باز هم تو نیستی .
گارسون سفارشمون رو میاره . توی سکوت خودم و کاوه ، فنجون قهوه ام رو به لب میبرم اما اصلا حواسم نیست . یک دفعه دست کاوه جلو میاد و فنجون رو که حالا توی نعلبکی گذاشتمش به طرف خودش می کشونه . دست های عضلانی قهوه ای رنگش رو دنبال میکنم که توی فنجونم سه تا قاشق شکر میریزه و بعد از هم زدنش , فنجون رو بلند میکنه و جلوم میذاره . این بار سر بلند میکنم و توی چشماش زل میزنم . تو نگاهش تحقیر نیست , سرزنش نیست . حتی سوالم نیست .

- زندگی به حد کافی تلخ هست . لااقل قهوه ات رو شیرین بخور .

نمی دونم این رو به خاطر صورتم میگه که شاید به خاطر تلخی قهوه یه لحظه جمع شده باشه یا به خاطر نگاهم که با دیدن حامد تلخ شده . بعد از خوردن قهوه میریم تا کفش هم بخرم . از دل و دماغ نداشته افتادم . فقط میخوام زودتر تمومش کنم . کاوه با خودش توی یه مغازه ی بزرگ می کشونتم .

- شماره پات چنده ؟
- 39

بی تفاوت به کفش ها خیره شدم که کاوه یه جفت کفش مشکی پاشنه بلند رو رو به روی صورتم تاب میده .

- بیا این کفش ها رو بپوش تا یه طبقه بهت اضافه بشه .
- طبقه ی چی ؟
- طبقه ی اجتماعی . همین جوری میشه آدم ها نردبون ترقی رو بالا میرن دیگه .مگه این خانم ها رو ندیدی تو این مراسم ها با هم سر بلندی پاشنه هاشون هم مسابقه میذارن .

چشم هاش میگه که هیچ کنایه ای توی کار نیست . بیشتر شبیه به یه طنز تلخ داره نگاه میکنه .

- آهان اون وقت تو که خودت اضافه ارتفاع داری توی کدوم طبقه ای ؟
- من مدیر ساختمونم . به من توهین نکن ها !!!

میزنم زیر دستش و نمیذارم به مسخره بازیش ادامه بده .

- من به این کفش ها نگاه میکنم سرگیجه میگیرم چه برسه به راه رفتن .
- راه رفتن باهاشون رو یاد میگیری .
- کی قراره اونوقت یادم بده ؟ لابد تو !
- تو چه جور دختری هستی که بکش و خوشگلم کن تا حالا به گوشت نخورده ؟

پاشنه های 15 سانتی کفش رو که ندید بگیرم کفش قشنگیه . شیک و گرون قیمت .به خودم میگم پولش رو که داره خودش میده بدبخت . بهونه نیار دیگه . کفش رو می پوشم . اما قدم اول رو برنداشته سکندری میخورم . کاوه که انگار آمادگیش رو داشته دستم رو میگیره و با کمکش چند قدمی راه میرم .

- یک . دو . یک . دو . تاتی تاتی !
- کوفت !

دو تا دستم رو گرفته و دو قدم دورتر ایستاده . هر قدمی که من جلو میذارم یه قدم همراه من میره عقب . ادای باباهای با ذوق رو درمیاره . خنده ام میگیره . اون سر به سرم میذاره و من لبخند رو روی صورتم نگه میدارم . یه جایی خونده بودم خوشبختی فاصله ی کوتاه بین دو بدبختیه . فکر میکنم حالا که میشه بذار خوش باشم . بذار بخندم . شاید دیگه فرصتی نباشه ...

از صبح که سر میز صبحونه قضیه مهمونی رو به مامان گفتم باهام سرسنگینه .بدیش اینه که فقط میدونم مهمونی جمعه شبه اما کجاست نمی دونم . از شرکت به مامان زنگ زدم اما جوابم رو نداد . نمی دونم چند دقیقه یا چند ساعته روی زمین نشسته و زانوهاش رو بغل کرده . حالا هم سر خودش رو با سریال های مزخرف ترکیه ای گرم کرده تا محل من نذاره .

- مامی . مامان خوشگله . لباسم رو ببین . تازه خریدم بهم میاد ؟

بدون اینکه نگاهم کنه با طعنه جواب میده .

- مبارک باشه .
- یه نگاه کن . ببین به نظرت یقه اش زیادی باز نیست ؟
- خودت میدونی .

میام جلوش زانو میزنم و تور رو روی لبه ی دامن لباس که با دست جمعش کردم تا توی تنم چروک نشه میگیرم .

- به نظرت اگر یه ردیف از این توری که خریدم دور یقه و لبه ی پایینش بدم بد میشه .
- اگر میتونی بدوز .
- اذیت نکن دیگه مامی . تو که میدونی من خیاطی بلد نیستم .
- پس چی میگی ؟

حتی صورتش رو به طرفم برنمی گردونه . خودم رو کنارش میکشونم و سرم رو روی شونه اش تکیه میدم .

- برام با اون دست پنجه ی طلات زحمتش رو میکشی ؟
- حوصله اش رو ندارم .

میدونم . خودم هم از بعد از جریان هادی هنوز به حال عادی برنگشتم . میدونم ازم ناراحته که تو این شرایط فکر جشن و مهمونیم . سرم رو بلند میکنم . میدونم این شونه جای سر گذاشتن نیست . محکم نیست . این شونه خودش یه دلگرمی میخواد . دستم رو روی بازوش میذارم و نوازشش میکنم .

- مامان این مهمونیه که میخوام برم , چند تا وکیلای شرکتم میان . میخوام راجع به مشکل هادی باهاشون مشورت کنم . کارشون خیلی درسته . کار هر کسی رو قبول نمیکنن .

دیگه حواسش با هنرپیشه های توی فیلم هم نیست .

- از این هایی که طرف رو زده و کشته و خورده و برده تحویل میگیرن یه آب توبه میریزن سرش امامزاده تحویل میدن . اگر بتونه برای هادی توی جرمش تخفیف بگیره خیلی خوب میشه ها !!! نه مامان ؟

گفتم مهمونی سالگرد تاسیس یکی از شرکت های همکاره . گفتم با بچه های شرکت خودمون دارم میرم . از خودم بدم میاد که این چند وقت دروغ های شاخدار میگم . اما راستش رو هم که نمیتونم بگم . مامان تازه برمیگرده و نگاهم میکنه . تو نگاهش یه رنگی میشینه .

- بیا جلوتر پارچه ی لباست رو ببینم .

پایین دامن لباس رو لمس میکنه .

- چرخم رو بیار برات بدوزم . به خودت باشه خرابش میکنی . یه کاری میکنم انگار از اول سر خود مدل لباست بوده .

خدایا مگه ما برای خوشبختی چی ازت خواستیم ؟ یه زندگی آروم این قدر خواسته ی بزرگیه ؟ الان تازه میفهمم اون موقع ها که همه ی زندگیم رفتن سر کار و برگشتن بود و باز گله میکردم چقدر خوشبخت بودم . خدایا میشه یه کاری کنی این برق رو تو چشمای مامان نگه دارم ؟

***********************

برای بار هزارم انگشت هام رو میشکونم . هر کاری کردم کاوه آدرس باغ رو بهم نداد . گفت وقتی دارم به عنوان دوست دختر اون میرم باید همراه خودش باشم . دوباره به سر وضع خودم نگاهی میندازم . پیراهنم با تور خوش طرحی که لبه های یقه و پایین لباس رو گرفته هم پوشیده تر شده هم طرح جذابتری به خودش گرفته . آرایش ملایم روی صورتم کار خودمه اما چون نمی خواستم کاوه بیاد دم خونه دنبالم مجبور شدم به هوای سشوار کشیدن موهام بیام آرایشگاه و منتظر کاوه بشم .
تازه وحشت کاری که میخوام بکنم داره سراغم میاد . مگه دفعه ی پیش قول ندادی دیگه از این غلط ها نکنی ؟ نکنه این رفتن برگشتنی تو کار نداشته باشه ؟ نکنه این جریان یه بازی باشه ؟ چرا این دفعه آدرس بهم ندادن ؟ این قدر این نکنه ها رو با خودم تکرار کردم که از شدت اضطراب حالت تهوع گرفتم .
گوشیم که زنگ میخوره مثل برق مانتوم رو به تن میکشم و شالم رو هم توی راه سرم میکنم . کاوه پشت یه x6 جلوی در آرایشگاه منتظرمه . دوباره تمام اون افکار منفی میان توی ذهنم . چرا ماشینش رو عوض کرده ؟ اصلا پول همچین ماشین های گرون قیمتی رو از کجا آورده ؟

- چطوری ؟ معلومه خیلی چشم انتظار بودی !!!
- سلام . چطور با آئودیت نیومدی ؟

نمی فهمم این سوال چطور از زبونم در میره . پوزخندی میزنه و بی اون که نگاهم کنه جواب میده .

- چیه ؟ کلاس خانوم فقط به اون جور ماشین ها میخوره ؟

چشمام رو میبندم تا طعنه هاش رو ندید بگیرم . نمی فهمم چطور یک دفعه زهر لحنش رو میگیره و سرد اضافه میکنه.

- باغ بیرون از شهره . این ماشین برای رانندگی تو جاده بهتره .

توی مسیر نه اون چیزی میگه نه من . انگار تنها نقطه اشتراکمون توی دوست داشتن همین سکوته . یه موزیک پر سر و صدای خارجی میذاره که ذهن آشفته ام رو بیشتر در هم میریزه . دست میبرم و آهنگ رو عوض میکنم . ترک پشت ترک فقط همین جازهای لعنتی رو داره . نمی خوام چشمم رو از راه بردارم پس بیخیال موزیک میشم . به جاش یه کم پنجره رو باز میکنم تا هوای آزاد آرومم کنه .
تا جاده کرج همه چیز به نظرم عادیه . اما از اون جا به بعد حس میکنم وسط قصه ی هانسل و گرتل گیر افتادم . از شهر که خارج میشیم نمی تونم دیگه اطراف رو تشخیص بدم . مخصوصا که توی این وقت سال هوا هم زود تاریک میشه . هر چه قدر جلوتر میریم هر چقدر هوا تاریک تر میشه چینی ظاهری شجاعت من هم بیشتر ترک برمیداره .میخوام بهش بگم نگه دار . میخوام برگردم خونه . میخوام ... اما زبونم به سقف دهنم چسبیده . میپیچه توی یه فرعی خاکی و تاریک . همون طور که ماشین جلوتر میره , ترس منم بیشتر میشه . تاریکی و صدای خش خش شن ها که زیر چرخ های ماشین به ناله افتادن کلافه ام میکنه . ماشین روی خاک ها و چاله چوله ها بالا و پایین میره و دلم من هم همراهش زیر و رو میشه .
کاوه ماشین رو ته فرعی جلوی یه در بزرگ آهنی نگه میداره . دو تا بوق پشت سر هم و یه تک بوق و بعد در باز میشه . توی باغ هم تاریک به نظر میاد . به غلط کردن افتادم . انگشت های پام رو توی فضای کم کفش خم میکنم .توی ذهنم فقط دنبال راه فرار میگردم .
یه کم که توی یه مسیر باریک خاکی از بین درخت ها جلو میریم , به یه محوطه بازتر می رسیم که با نور فانوس هایی که از درختها آویزون کردن روشن شده . جا به جا این طرف و اون طرف روی پایه های فلزی شعله های آتیش زبانه میکشه . کاوه یه گوشه ماشین رو نگه میداره و پیاده میشه . پاهام خشک شدن . دستم سمت دستگیره نمیره که پیاده شم . کاوه در سمت من رو باز میکنه و سرش رو که خم کرده میاره تو و بعد این همه سکوت میگه.

- اینجا دیگه آخر خطه . پیاده شو !!!

نه . نمی خوام این جا آخر خط من باشه . نمیخوام برم . نمی خوام . ماجراجویی دیگه بسه . می خوام برگردم خونمون . میخوام بشینم پیش مامانم و باهم سر این که مرد قهرمان سریال بالاخره متوجه خیانت زنش میشه یا نه حرف بزنیم . می خوام برم و هیوا رو مجبور کنم تمرین های ریاضیش رو کنار دست خودم حل کنه . نمی خوام پام رو بذارم اول این آخر خط نا معلوم . حساب میکنم اگر بپرم پشت رل و با آخرین سرعت برم سمت در باغ چقدر احتمال داره بتونم از این جا خلاص بشم .اما فکر مسخره ایه وقتی حتی نمی تونم از جا تکون بخورم .
کاوه در رو بیشتر باز میکنه و کنارش می ایسته بعد از لا به لای لب های نیمه بازش غرغری میکنه.

- فکر کنم بهت گفتم اهل این ادا و اطوارا نیستم . همین جوری نمیتونی خودت در ماشین رو باز کنی ؟ یا سیستم ماشین پیشرفته است بلد نیستی ؟
- نه . ترسیدم دست به در این قراضه ات بزنم , خراب بشه .

زخم زبونش میشه نیروی محرکه و مجبور میشم روی پاهام بایستم و پا به پاش جلو برم . چشمم به چند نفر دیگه توی باغ که میفته نفسم رو بیرون میدم . تازه میفهمم تا الان نفس رو توی سینه ام حبس کرده بودم . پسر جوونی میاد و بارونیم رو ازم میگیره . کاوه برمیگرده سمتم و از سر تا پام رو با ابروی بالا رفته اش وارسی میکنه . لب هاش رو جمع میکنه و سری تکون میده که یعنی بد نیست . برای یه لحظه نگاهش روی یقه ام ثابت میشه . سینه ام میسوزه . مثل وقتی که توی بچگی هامون نور خورشید رو از روی ذره بین رد میکردیم و باهاش آتیش می سوزوندیم . توی دلم میگم شاید خوشش نیاد و همین بهانه شه برای برگشتن اما کاوه بدون هیچ حرفی رو میگردونه .
توی محوطه ی باز بین درخت ها ریسه کشی ها و مشعل ها جایی برای شب نذاشتن . این بار بین جمعیت خانوم هم دیده میشه. این یعنی واقعا قراره این جا یه مهمونی باشه. همین خودش مایه آرامش خاطره .تپش قلبم یه کم آروم میگیره . دیدن مردهایی که با کت و شلوارهای آن چنانی دور هم جمع شدن و تک و توک خانوم هایی که شبیه هنرپیشه های روی فرش قرمز لباس پوشیدن بهم حس بهتری میده . هر چند اون قدرها که فکر میکردم شلوغ نیست .
همین طور که به سمت مرکز باغ میریم لرزم میگیره . نمیدونم از روی ترسه یا سردی هوا . دست کاوه دورم حلقه میشه و روی بازوم میشینه .

- نزدیک مشعلها خیلی سرد نیست. یه گیلاس هم که بزنی گرم میشی .

برمیگردم جوابش رو بدم که از حالتش متوجه میشم بر عکس اکثر مواقع روی دنده ی نیش و کنایه نیست .حال و هوای بهاریش گیجم میکنه .تازه به لباسش توجه میکنم . کت شلوار مشکی و پیراهن قهوه ای سوخته ی براقی که پوشیده عجیب به تنش نشسته . برای بار اول بی قصد و قرض راجع بهش قضاوت میکنم . خدایی خوش تیپه ! البته اگر این همه پول خرج تیپ الاغ هم میکردن خوب میشد . سعی میکنم لب هام رو کش بدم و آرامش رو به چهره ام تزریق کنم .میخوام با این افکار هر جوری شده حواسم رو از موضوع اصلی پرت کنم و همون همای همیشگی باشم.
کاوه به بعضی از آدم های توی مهمونی معرفیم میکنه . فقط میتونم سری تکون بدم و گاهی یه چیزی شبیه خوشبختم زیر لب زمزمه کنم . حتی اسم آدم ها یادم نمی مونه .
چشم چشم میکنم شاید بین مهمون ها آشنا دیدم . بی قرارم . میخوام زودتر همه چیز تموم شه و برگردم . این آدم ها , این لبخندهای مصنوعی , این نگاه های سنگی قلبم رو میلرزونه . یه کم بعد کاوه یه گوشه کنار چند نفر می ایسته و شروع میکنه به بحث . نمیدونم از روی استرسمه یا نه اما حتی یه کلمه از حرف هاشون رو متوجه نمیشم . یه کم که میگذره آدم ها عوض میشن . زبونشون هم عوض میشه . با هم ترکی حرف میزنن .هر چند یه مادر بزرگ ترک داشتم ولی ترکی زیاد بلد نیستم اما حتی لحن این جمع هم برام آشنا نیست . حدس میزنم زبونشون باید ترکی استانبولی باشه . یکی از زن های همراهشون بعد از چند جمله خیلی نرم دستم رو توی دستش میگیره و با لهجه ی بامزه ای میگه " پس یار این کاوه ی آهنین شمائین .از ملاقاتت خوشحالم ." انگار که منتظر ملاقاتم بوده !!! ملاقات !!! یاد خودم میفتم ، یاد هادی یاد ملاقات !!!

- آدم که نکشته جناب سروان ! قاتل هم بود به خانوده اش اجازه ملاقات میدادن .

این دفعه انگار واقعا رفته بودم روی اعصاب این جناب سروان که جوابم رو داد .

- خانم , برادرتون هم کم کاری نکرده . قاچاق می دونین یعنی چی ؟

یه لحظه جا خوردم . تا اون موقع فکر میکردم مثل همیشه خواسته خودش رو بزرگ جلوه بده و یه غلطی کرده اما قاچاق ؟؟؟!!!

- قاچاق چیه ؟ دارین راجع به یه پسر بچه هفده ساله حرف میزنین ؟
- این پسر بچه عضو یه باند بزرگ خلافه . تا وقتی هم که با ما همکاری نکنه وضعش بدتر میشه که بهتر نمیشه .
- هادی اهل این جور برنامه ها نبوده .
- برادر شما سابقه هم داره ظاهرا . پس نگید که از پشت میز و نیمکت مدرسه پاش کشیده شده به اینجا .

لحنش عجیب برنده بود . خفه خون گرفتم . قبل از رفتن به دفتر افسر پرونده فکر اومدنم مسخره به نظر می رسید . اما حالا ...

بیشتر از این نمی تونم توی گذشته سیر کنم . گارسون که سینی مشروب رو دور میگردونه زن ترک دو تا گیلاس برمیداره . یکی رو سمت من میگیره . با لهجه ی شیرینش مخاطب قرارم میده.

- عزیزم !!!

گیلاس رو ازش میگیرم اما به لب نرسونده دستم رو پائین میارم و فقط ژست نگه داشتنش رو میگیرم . به جاش یه لبخند احمقانه میزنم .کاوه همون طور که داره وانمود میکنه به حرف های جمع گوش میده یه کم سرش رو پائین میاره و زمزمه میکنه .

- نترس من مواظبت هستم .

با وجود زمزمه اش کنار گوشم هنوز بی حرکتم و صامت. هنوز هم می ترسم . اما نه از اون چیزی که کاوه فکر میکنه .

- اون قدرها هم که فکر میکنی پست نیستم .

من که به سمتش برمیگردم اون هم بالاخره رو از جمع میگیره . به چشم هاش نگاه میکنم . دست و پا زدنم رو توی دریای سیاه نگاهش میبینم . حاضرم به هر چیزی چنگ بزنم تا خودم رو از این منجلاب بیرون بکشم . کاش یکی می تونست نجاتم بده . من نمی خوام تو این بدبختی غرق شم .
یه نفس عمیق میکشم تا لرزش صدام رو بگیرم .نگاه آرومش قفل زبونم رو باز میکنه .

- کلا اهلش نیستم .

گیلاسی رو که توی دست هامه ازم میگیره و یه نفس سر میکشه .با سر به سمتی که عده ای مشغول رقصن اشاره ای میکنه .

- بریم ؟

درمونده می مونم بهش چی بگم . بگم من با این استرس همین که روی پاهام ایستادم هنره ؟

- من با این کفشا بخوام برقصم فاتحه ام خونده است . می خوای وسط جمع نقش زمین شم ؟

دستش رو روی کتفم میذاره و به سمت دیگه ای هدایتم میکنه .کنار چند نفر دیگه میریم که بحثشون داغه . با اینکه ذهنم درگیر جای دیگه ایه اما حرف ماشین که میشه گوش هام ناخودآگاه به کار می افتن . یکی از مردها با اون یکی که میانسال و تقریبا چاقه کل کل میکنه .

- نگو که با اون BMW M5 عتیقه ات اومدی ؟
- به کوری چشم تو با همون رخشم اومدم .

نمی دونم چطور اما از دهنم در میره .

- M5 مدل 85 ؟
- آره .
- واو ! چطور دلتون میاد بهش بگید عتیقه اونم با 286 اسب بخار ؟

مرد چاق چشم هاش برق میزنه .

- براوو ! یه خانم ماشین شناس !

اون یکی که جوونتر میزنه شاید حدود چهل سال میپره وسط . من هم حالا که خودم رو قاطی بحث کردم عقب نمی کشم .

- اون ماشین رو دیگه باید اوراق کرد .
- این ماشین در زمان خودش فوق العاده بود . شتاب صفرتاصدش فقط ۶٫۵ ثانیه است .
- دارید میگید در زمان خودش نه الان .
- اما همین ماشین جز اون تعداد انگشت شماریه که صنعت خودروسازی رو متحول کرد .

اون ها که تا الان من رو ندید میگرفتن حالا دارن با تعجب نگاهم میکنن . اوایل برای بقیه هم تعجب برانگیز بود که من از ماشین سر درمیاوردم . اما برای من که تفریح بچگی هام رفتن به مکانیکی بابا بود و جمع کردن پوستر ماشین ها این عین خود زندگیه!
مرد چاق که انگار تازه پایه پیدا کرده با ذوق میگه .

- باید بنز 300 ام رو ببینید .
- مرسدس بنز 300 sl رو که نمیگید ؟
- چرا همون .
- خدای من این ماشین نوستالژیکه . همش 1400 نمونه ازش تولید شد .

گرم بحث راجع به ماشین هاییم که متوجه میشم کاوه دیگه کنارم نیست. توی دلم خالی میشه . من بین یه مشت غریبه که معلوم نیست کین و چه کاره ان تنهام . عذر خواهی میکنم و چرخی اطراف میزنم . نمی دونم پشتم به چی کاوه گرمه ؟ اما همین که آشناس حس بهتری بهم میده . این طرف و اون طرف سرک میکشم . وسط پیست رقص و توی آغوش زن هایی که قهقه هاشون از جنسی که می شناسم نیست رو با دقت نگاه میکنم اما آشنای غریبه ی من انگار آب شده رفته زیر زمین . حالا یه وحشت دیگه هم به کوه ترس های من اضافه شده . من بین این شبه آدم ها گم شدم !!!

هر طرف رو نگاه می کنم نمی بینمش . دور خودم می چرخم . نیست . سرگیجه گرفتم . دستم رو روی پیشونیم میذارم و چشم هام رو میبندم . توی دلم میگم این جوری مواظبم بودی ؟ حالم خوش نیست . همه چیز رو دو تا میبینم . دو تا باغ ، دو تا مهمونی ، دو تا ، دو تا ... اما دو تا هما نیست که از پس این همه بربیاد .تازه بلندی پاشنه های کفش خودشون رو نشون میدن .دیگه حتی نمی تونم روی پاهام بایستم . تا میخوام قدم بردارم سکندری میخورم . می خوام تعادل خودم رو حفظ کنم دستم رو بلند میکنم و به اولین چیزی که در دسترسمه چنگ میزنم . آب دهنم رو به زور قورت میدم و سعی می کنم به چهره ی مردی که که داره با تعجب نگاهم میکنه لبخند بزنم . نمی دونم چقدر موفق بودم اما لبه ی کت مرد رو رها میکنم .
به خودم دلداری میدم . " طوری نشده که خودت رو باختی . بچه نیستی که توی خیابون دست مامانت رو ول کرده باشی . " هر چند دقیقا همون حس رو دارم . هم از گم شدن میترسم و هم از پیدا شدن . گم شدن یعنی هجوم مردم ناآشنا و پیدا شدن یعنی ترس از توبیخ . می رم سمتی که درخت های بیشتری داره و بدنم رو به بدنه ی درخت تکیه میدم . دیگه فکر نمی کنم که لباسم چروک میشه یا کف دست هام خراش برمیداره .فکرم رو روی این متمرکز می کنم که چطوری باید از این باغ بیرون برم .
میفتم توی یه مسیر خاکی که دیگه توش خبری از سنگ فرش های فانتزی قسمت اصلی نیست . یادم نمیاد راه خروجی از کدوم طرفه .بیشتر سردرگم میشم . اما این بار انگار این گم شدن عین خود پیدا شدنه . کاوه رو پشت یه ردیف از درخت ها میبینم که با چند تا مرد درشت هیکل حرف میزنه تپش قلبم آروم میگیره . دمای بدنم به حالت عادی برمیگرده .قبل از جلو رفتن یه کم سرک میکشم ببینم چه خبره که دست یه نفر از پشت روی شونه ام میشینه . هین بلندی میکشم و با چشم هایی که حدس میزنم گشاد شده باشه برمیگردم .
یه جوون خیلی خوش قیافه با چشم های آبی مهتابی با لبخند مودبانه ای پشتم ایستاده . دارم ارزیابیش میکنم که صدای کاوه رو از کنار خودم میشنوم . یه لحظه از ذهنم میگذره چطور این همه مدت که دنبالش میشگتم خبری ازش نبود ؟

- به به ! ببین کی این جاست . چطوری مهرنوش ؟
قسمت هفتم
- من خوبم اما ظاهرا تو بهتری .

خودم رو کنار کاوه میکشونم . مهرنوش با لبخندی که سعی داره جمعش کنه متوجه تک تک حرکاتم هست . طوری که انگار می تونه ضربان های قلبم رو هم بشمره .

- دوست دختر جدیدته ؟
- با هما آشنا نشدی هنوز ؟
- تغییر رویه دادی یا خواستی به زندگیت یه تنوعی بدی ؟
- هیچکدوم یاد بچگی هام افتادم .دارم موش و گربه بازی میکنم .
- پس این طور . اشکلا نداره یه کوچولو همبازیت رو ازت قرض بگیرم ؟بذار ببینم رقصشم مثل بازیش خوبه یا نه.
- این گوی و این میدان .

از حرف هاشون سر درنمیارم . کاوه یکی از دست هاش رو روی کتفم گذاشته و دست دیگه اش رو که تا الان توی جیبش بود طوری بالا میگیره که انگار داره من رو پیش کش میکنه . وقتی مهرنوش دستش رو به طرفم میگیره ، از جام میلیمتری هم جا به جا نمیشم . خوشم نمیاد از نگاهش . عکس العملم رو که میبینه لحن متشخصش برمیگرده .

- چیه ؟ رقص بلد نیستی ؟

انگار داره با یه کنیز عقب افتاده حرف میزنه .صدام بعد از این همه استرس تازه برمیگرده .

- بلدم . اما من و رقص با گرگ ها ؟؟؟!!! نچ نچ !!!

نمی تونم بگم صدای پوزخند کدومشون بلندتره . کاوه یا مهرنوش ؟ حس میکنم یه جور رقابت پنهان زیر رفتار دوستانشون خوابیده . نگاه مهرنوش از بالا به پائین و برعکس روی من میچرخه . یه قدم نزدیک میاد و کنار گوش کاوه زمزمه میکنه اما نه اون قدر آروم که نشنوم چی میگه .

- ظاهرا بیشتر از این حرف ها باید مواظبش باشی .

بعد راهش رو میکشه و میره . صورت کاوه از مهرنوش برمیگرده اما ذهنش نه . با وجود اینکه می دونم حداقل ته دلش خنک شده اما جور دیگه ای وانمود میکنه .

- باهاش میرفتی . تو آغوشش گرم میشدی .
- تنی که توش یه قلب یخزده میتپه با آتیش هیچ آغوشی گرم نمیشه .
- پس بیا ببرمت جایی که می دونم لااقل سرت رو گرم میکنه .

نمی پرسم چرا رفته ؟ نمی پرسم کجا بوده ؟ یه قانون نانوشته بین ما هست که از همدیگه سوال هایی رو نپرسیم که می دونیم نمی تونیم جوابش رو بشنویم .
همراهش میشم و از بین درخت ها میریم پشت باغ . از دور نگهبان هایی رو که دور یه میز رو گرفتن میبینم . همشون کت و شلوار های مشکی و پیراهن های همرنگش رو پوشیدن .با اون هیکل های بزرگ توی این لباسها شبیه یه توده ی بزرگ سیاه رنگ دیده میشن .شبیه سگ های شکاری که کمین کردن .با دیدنشون دل توی سینه ام فرو میریزه . ته مونده ی شجاعتم هم خشک میشه .
کاوه دستش رو روی شونه ی یکی از مردهای سیاهپوش میذاره و اون به طرف کاوه برمیگرده . چشمش که به کاوه میفته یه کم خودش رو کنار میکشه و نا محسوس سری خم میکنه . نگهبان که کنار میره از پشتش چند تا مرد رو میبینم که دور یه میز نشستن و مشغول بازین . میفهمم که دیگه وقتشه .
با این که قبل از اومدن به همه چیز فکر کرده بودم . همه ی احتمالات رو در نظر گرفته بودم ، اما باز هم از دیدنش جا میخورم . حتی از همین فاصله هم می تونم چهره اش رو تشخیص بدم . خیلی خوب . حتی می تونم خطوط چهره اش رو به یاد بیارم . هر چند الان و توی این لحظه چیز های دیگه رو درست یادم نمیاد مثلا یادم نمیاد اون روز بهونه ام برای برگشتن به دفتر سروان چی بود .
یادم نیست بابا رو چطور راضی کردم به بهونه ی سوال یا کارت یا وکیل . نمی دونم . اما یادمه بابا رو فرستادم تا ماشین رو بیاره و من تنها برگشتم به دفتر سروان .یادم نمیاد بابت چی اما اون قدر اون اطراف شلوغ شده بود که بدون اینکه کسی بفهمه یک دفعه در دفتر رو باز کردم و پریدم تو .
سروان کنار میزش ایستاده بود و با تلفن حرف میزد . به صدای در برگشت به طرفم و با دیدن من فکش منقبض شد. طوری که میتونستم صدای نفس های پر از حرصش رو بشنوم هر چند سعی داشت خودش رو کنترل کنه . تلفن رو توی دو تا جمله قطع کرد و رو کرد به طرفم . با یه ابروی بالا رفته زل زد بهم .نگاهش یه جوری بود که حس کردم اگر جرم نبود با دست های خودش خفم میکرد . نمی خواستم بیشتر از این جلوی چشمش باشم پس بی معطلی به تصویر طراحی شده ای که روی یه برد کنار در دفتر زده بودند اشاره کردم .

- میشه بگین این کیه ؟

چشماش رو ریز کرد و بازم چیزی نگفت .طوری نگاهم میکرد که انگار منتظر یه حرکت از یه بچه ی کوچیک شیطونه که خطای خودش رو لو بده . من هم سعی کردم تا حد ممکن لحنم بی تفاوت و شاید حتی مظلوم باشه .

- آخه به نظرم آشنا اومد .

انگار قضیه براش جالب شده باشه یه قدم اومد جلو . ناخواسته یه قدم خودم رو عقب کشیدم .

- خب شایدم اشتباه میکنم . ببخشید .

خواستم رو برگردونم و با سرعت از اون جا دور شم که با صداش سر جا میخکوبم کرد .

- کجا دیدینش ؟
- نمی دونم درست . گفتم که فقط به نظرم آشنا اومد .
- بهتره اگر چیزی می دونید بگید !
- اگر میدونستم که می گفتم . دقیقا مثل خودتون که هر چی می تونید به ما میگید !

از طعنه ی کلامم خوشش نیومد و دندون هاش رو روی هم کشید . همزمان یه قدم بهم نزدیکتر شد .

- مثل اینکه درست متوجه نشدید . ما پلیسیم خانم . به نفعتونه هر چی میدونید بگید . بر عکس برادرتون که حاضر نیست به ما و خودش کمک کنه .
- کی گفته که نمی گم ؟ من که دیگه سابقه ی خلاف ندارم . دست بر قضا از پشت میز و نیمکت یکی از بهترین دانشگاه ها هم اومدم .

فهمید که این رفتارش فایده نداره . یه قدم دیگه هم به طرفم برداشت و خیلی شمرده شروع کرد به توضیح دادن .

- این تصویر چهره نگاری وحید سلطانی , یکی از سرکرده های همون باندیه که برادرتون به خاطر کار باهاشون دستگیر شده .
- پس بهتره بهش فکر هم نکنم . خطرناکه .

یه کم مکث کردم و حرص خوردنش رو دیدم بعد که فهمیدم به اندازه ی کافی مشتاق به دونستنه ادامه دادم .

- گفتنش چه کمکی به ما میکنه ؟
- توی جرم هادی بی تاثیر نخواهد بود . مطمئن باشید .

بر عکس حالت همیشگیش این رو با لحنی گفت که احساس کردم میشه بهش اعتماد کرد .

- یه دفعه رفته بودم باشگاه بیلیارد بلومبرگ دنبال هادی , اونجا دیدمش .

نگاهی بهم انداخت که حس کردم فهمیده یه چیزی رو بهش نمی گم . یا شاید عادت داشت به همه به چشم مجرم نگاه کنه . هول شدم و نگاهم رو ازش دزدیدم .

- میدونید باشگاهش کجاست ؟
- بله . ممنون از اطلاعاتتون .

سری تکون دادم و خواستم برم بیرون که یه کارت گرفت سمتم .

- اگر چیز دیگه ای خاطرتون اومد لطفا من رو در جریان بذارید . سعی میکنم تا براتون یه وقت ملاقات هم با هادی جور کنم .

بی حرف رفتم .
هر چند خیلی هم بی حرف نیومدم این جا . حالا از این فاصله چهره اش رو خوب میبینم . خوب یادم هست که تصویر نقاشی شده ی روی برد صورت گردتری داشت . تصویری که بر خلاف انتظارم با وجود فاصله ی بینمون امشب از چیزی که فکرش رو میکردم خیلی بهم نزدیک تره .

از گذشته فاصله میگیرم و به حال برمیگردم .به فقط چند قدم فاصله بین خودم و وحید میرسم . کاوه یه کم جلوتر از منه . سر جام می ایستم و بازوی کاوه رو میکشم .از همون جایی که ایستاده یه کم می چرخه و نگاه تیزش رو روی صورتم میدوزه .

- چیه ؟ این یکی رو که دوست داری !!!
- میخوام ... باید برم دستشویی .

توی چهره ام کنکاش میکنه . دروغ نمیگم . نگاهم رو زیر و رو میکنه . دروغ نمیگم . با چشم هام بهش التماس می کنم " بذار برم . باید برم . حتی اگر فقط برای خلاص شدن از شدت این اضطراب لعنتی باشه که واقعا داره بهم فشار میاره . " حالت صورتش نرم میشه . سعی میکنه به زور لب هاش رو جمع کنه که به خنده باز نشن . یکی از گارسون ها رو صدا میزنه و دم گوشش پچ پچی میکنه .بعد برمیگرده دوباره سمت من .

- باهاش برو . راه رو نشونت میده .

چند قدم پشت گارسون میرم که صدام میزنه .

- هما !!!

سر میچرخونم و برق شیطنت توی چشم هاش , چشمم رو میزنه .

- یادت باشه پوست شیرت رو قبلش دربیاری .

بعد هم میره سمت میز .
یه ساختمون گوشه ی باغ هست . یه ساختمون با نمای سیمان سفید که دیگه سفید نیست . حس میکنم من هم شبیه نمای ساختمون شدم . دیگه هیچ وقت مثل قبل از این ماجراها سفید نمیشم .
گارسون دم در سری خم میکنه و میره . می رم تو . تمام ساختمون قد دو تا اتاق تو در توئه و یه در نیمه باز که کاشی های رنگی توش نشون میده باید سرویس بهداشتی باشه .
توی دستشویی تو ساختمون گوشه ی باغ , قفل در رو برای بار دوم چک میکنم . موبایلم رو از توی کیف دستی کوچیکم بیرون میکشم .یاد دفعه ی پیش میفتم و اضطرابی که داشتم . حال امشبم بدتر از اون بار نباشه بهتر نیست . دست هام یخ کرده و صفحه ی لمسی گوشی زیر انگشت های کرختم بازی درمیاره . این بار دیگه شوفاژی هم نیست که بتونم با حرارتش چیزی رو گول بزنم .
یک , دو , سه تا بوق . به شوفاژ تکیه داده بودم و تعداد بوق ها رو میشمردم .گوشی رو برنمی داشت .توی دلم گفتم " اگر تا دو تا بوق دیگه برنداشت یعنی قسمت نیست باهاش حرف بزنم و قطع میکنم . " میدونستم توجیح مسخره ایه اما دلشوره ام رو آروم می کرد .

- بله .

نمی دونم چرا انتظار نداشتم جواب بده . انگار نه انگار که خودم شمارش رو گرفته بود . هول شدم . لحن سرد اون پشت خط باعث شد دست و پام رو بیشتر گم کنم .

- من ... جناب سروان . سلام
- سلام
- من به منشم . هما به منش . چند روز پیش اومده بودم ...
- بله خانم شناختم .
- می خواستم یه سوالی بپرسم ازتون ؟
- چیزی خاطرتون اومد ؟
- نه . نه . چیزی که نه . فقط میخواستم بدونم اگر من اون یارو رو , همون که عکسش به دیوار بود ...
- وحید سلطانی .

به این که وقتی وسط حرفم می پره بدتر اعصابم رو به هم می ریزه توجه نکردم . به جاش سعی کردم آروم تر و شمرده تر حرف بزنم .

- بله همون . اگر بتونم یه اطلاعاتی ازش بهتون بدم .چقدر توی پرونده ی برادرم موثره ؟ به هر حال همکاری با پلیسه دیگه .
- خانم مثل اینکه شما هنوز متوجه نیستید . این قضیه سر امنیت ملیه .بهتره هر چی هست همین الان بگید .

سعی کردم تا حد ممکن محکم حرف بزنم که باورم کنه .

- چیزی نمی دونم . قبلا هم گفتم باز هم میگم . فقط گفتم شاید بتونم یه ردی ازش پیدا کنم . به هر حال برای رسیدن به جواب همیشه راه های مختلفی وجود داره که مطمئنا همشون به ذهن شما نمی رسن .

از صدای نفس های بلندش که از پشت تلفن توی سکوت خونه خیلی راحت شنیده میشد معلوم بود که عصبانی شده با همین چند تا برخورد ساده فهمیده بودم همون قدر که زود جوش میاره دیر حرف میزنه . اما اون هم باید می فهمید این چیز ها شاید برای اون عادی باشه اما برای من نه .

- این قضیه شوخی بردار نیست خانم . فیلم آمریکایی هم نیست . بهتره خودتون رو قاطی این ماجرا نکنید . دستگیری این آدم رو بسپرید به ما .
- شما تمام مدت گفتید هادی نمی گه برای کی کار می کرده و نتونستید سرنخی ازش بگیرید حالا من می خوام کل قرقره رو بذارم توی دستتون .اگر خودتون می تونستید که لابد تا حالا دستگیرش کرده بودید .
- فکر نمی کنم عملیات ما به شما ربطی داشته باشه .

صداش سرد و سخت شده بود ،درست مثل یه ربات .می فهمیدم که موی دماغش شدم اما اون نمی فهمید که این قضیه برای من فیلم نیست خود زندگیه .

- ظاهرا این پلیس بازی های شما هم تا الان نتیجه ای نداشته . با این حساب کمک لازم دارین . فقط می خوام بدونم کاری که می کنم ارزشش رو داره یا نه ؟ کمکی به تخفیف مجازات هادی میکنه یا نه ؟ چه فرق میکنه اون بالا دستش رو لو بده یا من رئیسش رو ؟

حالا منم دیگه داغ کرده بودم . صدام بالا رفته بود. اما اون هنوز قاطع و محکم بی توجه به من حرف خودش رو میزد .

- مسئله ی یه مملکت در میونه خانم .
- فعلا تنها مسئله برای من برادرمه آقا.

طول کشید تا قانعش کردم . طول کشید تا تونستم از زیر رگبار سوالاتش فرار کنم اما بالاخره کوتاه اومد .

- توی روند بررسی حتما لحاظ میشه .

همین !!! و من هم فقط منتظر همین یه جمله بودم . جمله ای که بهش امیدی نبود . آدمی که درست نمی شناختمش . ماجرایی که معلوم نبود چی میشه . اما گاهی وقت ها با این که خودت می دونی این همین ها قابل اعتماد نیستن اما اعتماد میکنی به اون راهی که قلبت بهت نشون میده پا میذاری .فقط کاش اون قدر شجاعت داشته باشی که عواقبش رو هم بپذیری . کاش .
به صدای قهقه هایی که از نزدیک سرویس شنیده میشه به خودم میام . چند دقیقه است زل زدم به گوشیم و بار قبل رو مرور میکنم . درست قبل از مجلس دومی که دیدن کاوه سر میز قمار همه ی محاسباتم رو بهم ریخت .خیلی بی پروام که باز هم کوتاه نیومدم .
گوشی رو از حالت پرواز خارج میکنم . میخوام به سروان زنگ بزنم اما ترس از شنیده شدن صدام و خاطره ی مکلامه ی کوتاه بعد از ظهرمون نمیذاره . هنوزم توی ذهنم پر رنگه که وقتی از توی آرایشگاه به سروان زنگ زدم چه جوابی شنیدم .
بهش زنگ زدم . گفتم " امشب یه مهمونی بزرگ برگزار میشه . وحید هم ممکنه بیاد . " براش شبیه به یه شوخی مضحک بودم اون قدر که متهمم کرد به آرتیست بازی . گفت " تو کار ما دخالت نکنید " . زندگی به آدم های امثال من یاد داده بهترین روش دفاع وقتی دفاعی نداری حمله است اون هم با روش حریف . متهمش کردم . گفتم " کارتون اینه که خرده پاها رو بگیرید و مجازات کنید بعد بذارید دونه درشت ها در برن ؟ " بهش برخورد . غرغر کرد " نمی خواد شما به من کارم رو یاد بدید . " منتظر نموندم تا بیشتر از این چیزی بگه . نه توضیح می خواستم نه توبیخ . با گفتن آدرس رو براتون می فرستم تماس رو قطع کرده بودم .

یه اس ام اس کوتاه میفرستم براش . تا اونجایی که می تونم آدرس باغ رو حدودی میگم . تا دلیوری پیامم می رسه همزمان گوشی توی دستم شروع میکنه به لرزیدن . دست منم همین طور حتی دلم هم . حالا خوبه اولین کاری که کردم سایلنت کردن گوشی بود . هول میشم . گوشی رو نصفه و نیمه توی کیف میچپونم و میام بیرون و یه سرکی اطراف میکشم . کسی دیده نمیشه . موبایلم رو که هنوزم داره تکون میخوره نگاه میکنم . سروانه .با صدای آهسته ای جواب میدم .

- بله ؟
- معلوم هست چی میگید ؟
- گفتم که یه مهمونیه . تو باغی که آدرسش رو براتون فرستادم . وحید هم هست .
- از کجا میدونید ؟
- چون الان اونجام .
- چه کار کردی ؟

هر چی من آرومتر حرف میزنم اون بیشتر داد میکشه . حالا پرده ی گوشم هم می لرزه . تو همین احوال یه خانومی میاد تو . چند لحظه مکث میکنم تا بره توی یکی از سه تا دستشویی توی سرویس و من هم بتونم از اون جا فرار کنم . اما زن رو به آینه ی می ایسته تا آرایشش رو تجدید کنه. یه لبخند بی روح میزنم و سعی میکنم عادی باشم . همه ی حواسم رو جمع میکنم تا خرابکاری نکنم . یه نفس عمیق میکشم و میشم همای بازیگر .

- امیر علی من دیگه باید برم .
- چی شد ؟
- بی تو هیچ جا به من خوش نمیگذره .
- لااقل یه آدرس درست بده ببینم کجایی؟

لحن سرزنشگر صداش جای خودش رو به نگرانی داده . ابروهام رو با نگاه به آینه ی بزرگ سرویس که یه ترک از وسطش رد میشه مرتب میکنم تا بهانه ای برای یه کم بیشتر موندن داشته باشم . نمی خوام ریسک کنم و برم بیرون و این مکلامه رو کنار کسی مثل کاوه ادامه بدم .

- باشه من نخ دادم . اما تو هم تو گرفتن سر نخ بد نیستی .

این جناب سروان باهوش گیج میشه . معنی حرف هام رو متوجه نمیشه . نمی دونم مگه این ها به زبون رمز با هم حرف نمی زنن ؟

- چی میگی؟
- میگم دل به دل راه داره . من هم دوستت دارم . در دسترسم عزیزم.
- خیلی خب تماس رو قطع نکن تا بگم ردت رو بزنن .
- من زود برمیگردم .
- باشه . باشه . فقط ده دقیقه صبر کن .

ده دقیقه !!! این ده دقیقه ی لعنتی از همین حالا برای من شروع میشه . ده دقیقه !!!

ده دقیقه ؟؟؟ فکر میکنم ده دقیقه چقدره ؟ توی این دقیقه چند تا اتفاق ممکنه بیفته ؟ ده تا ؟؟؟ صد تا ؟؟؟ توی این مدت می تونم بمیرم یا نجات پیدا کنم . ده دقیقه !!!
نگاه زن رو روی خودم از توی آینه میبینم . نمی دونم واقعا اون داره مشکوک نگاهم میکنه یا من این طوری حس میکنم .
گوشی رو همون جوری توی کیف میذارم و کیف دستی مشکیم رو توی بغل میگیرم .
توی این ده دقیقه باید چه کار کنم ؟ دوباره کیف روی توی دستم میگیرم و لوازم آرایشی رو که همین طوری توش ریختم زیر و رو میکنم . قیافه ام شبیه ارواح شده . رژ گونه ام رو پر رنگ میکنم تا رنگ پریدگیم رو بپوشونه . هنوز خیلی مونده . یه کم رژ به لب هام که خشک شدن میزنم . دست هام میلرزن بیشتر از این کاری نمی تونم بکنم .
مچ دستم رو بالا میارم . لعنتی !!! یادم رفته ساعتم رو ببندم . دوباره گوشی رو از توی کیف بیرون میارم و به صفحه ی روشنش نگاه میکنم . نمی دونم دست من فرز شده یا قانون دقیقه ها تغییر کرده . فقط دو دقیقه گذشته .
زن از کنارم رد میشه تا بیرون بره . موقع خروج تنه ای بهم میزنه . پیش خودم میگم از قصد بود ؟ دیگه نمی تونم این تو بمونم .
از دستشویی بیرون میام . آهسته راه میرم .چرا این دقیقه های لعنتی این طوری کش میان ؟ بیشتر از این نمیتونم وقت تلف کنم . می ترسم کاوه برای پیدا کردنم بهم زنگ بزنه .
یک دفعه بازوم عقب کشیده میشه . از جا میپرم . یه لحظه احساس میکنم دیگه کارم تمومه . گیر یه مشت قاچاقچی بی رحم افتادم . آدم هایی که زندگی میخرن و مرگ میفروشند . نمی دونم باید منتظر چی یا کی باشم . منتظر زن ، مهرنوش یا یکی از نگهبان ها ؟ می تونه هر کسی باشه حتی وحید ؟
رو می گردونم . توی تاریکی صورت طرف مقابلم رو نمیبینم .اما هیکل درشت مردونه اش احتمالات رو کمتر میکنه . زبونم بند اومده . حتی التماسم نمیتونم بکنم . میخوام دست ببرم و لااقل گوشیم رو قطع کنم اما خشک شدم , نمیتونم . ذهنم خالی شده حتی یه دروغ , یه دعا , هیچی توی ذهنم نیست که بتونم ازش کمک بگیرم . دست مرد به سمت کمرش میره . از حرکتش حدس میزنم گوشه ی کتش رو کنار زده . توی دلم میگم اسلحه داره !!! نه !!! دست من چنگ میزنه به پارچه ی دامن لباسم . مرد دیگه ای از پشت اولی با گام های بلند خودش رو می رسونه . توی تاریکی حس میکنم همه دارن کم کم به سمت من هجوم میارن .

- چقدر دیر کردی ؟ رفتی دستشویی یا رفته بودی تقلب هات رو جاساز کنی ؟

نفس بلندی میکشم . عقب عقب میرم و کاوه اونقدر جلو میاد تا صورتش از توی تاریکی درمیاد . هیچ وقت فکرنمیکردم از شنیدن صدای کاوه تا این حد خوشحال بشم . مرد اول که یکی از بادیگاردها به نظر میاد نگاهی به کاوه میندازه و بعد از خم کردن سرش به سرعت ازمون فاصله میگیره .کاوه اما با ابروهای درهم نگاهم میکنه .

- هیچ معلوم هست داری چه کار میکنی ؟

جواب نمیدم فقط میرم جلو و برای بار اول با میل بازوش رو میچسبم . پوزخندی میزنه و میگه .

- اگر به حال عادی برگشتی بریم دیگه سرِ بازی ؟
- نه .
- نه ؟
- نه من دیگه نمی خوام بازی کنم .
- چرا اونوقت ؟
- می ترسم .

گفتن حقیقت از هر دروغی موجه تره . لحنم اون قدر درمونده و خسته است که برای چند لحظه فقط نگاهم میکنه و بعد بی هیچ سوالی من رو با خودش از اون جا دور میکنه . چند قدم جلوتر کاوه یه کم ازم دور میشه و با گوشیش حرف میزنه که چیزی از مکلامه اش نمی شنوم . وقتی برمیگرده چهره اش جدیتر به نظر میاد .

- بالاخره عقلت کار کرد . این بازی ها واسه ی تو زیادی خطرناکه . پس بریم یه چیزی بخوریم جوجه رنگی ؟

فکر میکنم چقدر گذشته ؟ پنج دقیقه ؟؟ ده دقیقه ؟؟؟
یه سایه ی سیاه نزدیکمون میشه . هول برم میداره . نمی خوام دیگه بمونم . نمی خوام منتظر یه اتفاق دیگه بشم. نمی خوام اگر پلیس رسید این جا باشم .

- کاوه ساعت چنده ؟

دستش رو بلند میکنه تا جوابم رو بده اما من زودتر مچش رو می چسبم و جواب خودم رو میگیرم .

- بریم دیگه . من دیرم میشه .
- هنوز شام نخوردیم که .

کلافه نفسم رو بیرون میدم و فکم رو به زحمت تکون میدم .

- من رژیم دارم . چیزی نمی خورم .
- من چی ؟

جوابش رو نمیدم . حس میکنم قلبم داره توی دهنم میاد . نمی تونم جوابش رو بدم . یه کم نگاهم میکنه و بعد با خنده اضافه میکنه .

- البته بدم نمیاد امشب جوجه بخورم .

با ابروهاش بهم اشاره میکنه . دلم میخواد دندون هاش رو توی دهنش خورد کنم اما حتی یه جواب دندن شکن هم به ذهنم نمی رسه .دست هام رو توی هم قفل میکنم و دوباره مفصل هام رو میشکنم . عجزم رو که میبینه رضایت میده نگاه میخکوبش رو از روم برداره . خیلی خوبی زیر لب میگه . دستش رو پشتم میذاره و هدایتم میکنه به سمتی که حدس میزنم خروجی باغ باشه .
واقعا مثل یه جوجه دنبالش میرم اما برام مهم نیست فقط میخوام تا حد ممکن هر چه سریعتر از اینجا , یا به قول کاوه از خطر دور شم .
یه نفر ماشین شاسی بلند کاوه رو جلوی پامون پارک میکنه . اون قدر درگیر افکارم بودم که حتی نفهمیدم کی رسیدیم به این جا . قبل از این که سوار ماشین بشم برای صدمین بار به گوشیم نگاه میکنم . بیشتر از یک ربع از تماسم با سروان گذشته . همزمان با باز کردن در ماشین کلید پاور گوشیم رو فشار میدم . فکر میکنم نزدیک بود کلید پاور خودم رو یکی بزنه .
تازه به خیابون اصلی رسیدیم که چند تا ماشین به سرعت از کنارمون در جهت مخلاف میگذرن . کمربند ایمنم رو چنگ میزنم تا سر برنگردونم . میخوام به روی خودم نیارم . دست میبرم ضبط ماشین رو روشن کنم که صدای یه انفجار من و ماشین و جاده و ... همه رو با هم می لرزونه . این دفعه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و به عقب برمیگردم . صدا از سمت باغ میاد . پوست لبم رو از روی اضطراب می جوم . همه ی حواسم به عقب و سمت باغه که دست کاوه مچم رو میچسبه . با ترس برمیگردم و نگاهش میکنم .

- نکن این کار رو . فعلا که جستیم ملخک .

بهش نگاه میکنم که متمرکز جاده ی رو به روشه . راست میگه ؟ دروغ میگه ؟ همون افکار موذی شروع میکنن توی مغزم جولان دادن . کاوه هم از اون هاست ؟ اگه از اون ها نیست بین اون ها و با اون ها چه کار داره ؟

- آخرش تو دستی ملخک .

به ته جمله ام نرسیده سرش به سرعت میچرخه و با چشم های باریک شده زل میزنه به من . توی تاریکی برق چشماش یه جوریه . حالا ماشین کاوه حتی از بیرون هم سردتره . مچ دستم رو که هنوز توی دستشه فشاری میده و بعد رها میکنه . ضبط ماشین رو روشن میکنه . چند بار دکمه ها رو فشار میده تا به موزیک مورد نظرش میرسه .

Dangerous game
بازی خطرناکی
You're playing with your soul
که با روحت میکنی
Devil's game
بازی شیطان
You're under his control
تو تحت کنترل اونی

صدای داد خواننده اعصابم رو تحریک میکنه . کاوه بی توجه به حالت مچاله ی من ولوم ضبط رو بالاتر میبره . حالا همه ی وجودم می لرزه .

The time is short
زمان کوتاهه
Your eyes are blind
چشم هات کورن
It's the devil in disguise
این شیطانه در لباس مبدل
Hey, wake up and realize
هی ، بیدار شو و بفهم
He's playing his best cards
اون با بهترین کارتش بازی میکنه
پاسخ
 سپاس شده توسط ♪neGar♪
#3
قسمت هشتم
آهنگ ها عوض میشن , خیابون ها هم همین طور . سر کوچه نگه میداره و بی حرف پیاده میشم . یادم نمیره که آدرس رو بهش ندادم اما مگه مهمه ؟ وقتی تمام راه فقط یه جمله تو سر من میچرخه " اون با بهترین کارتش بازی میکنه ..."

فکر میکردم تموم شد . دیگه می خوام معمولی باشم . معمولی که باشی غصه هات هم معمولین . ترس هات هم معمولین . معمولی که باشی با چیز های معمولی هم شاد میشی . معمولی که باشی در آرامش زندگی میکنی . معمولی که باشی تقلب می کنی . حتی می تونی تقدیر رو هم فریب بدی . درست مثل مواقعی که سر جلسه ی امتحان وسط کلاس میشینی . جلوی کلاس توی دیده . عقب همیشه جایگاه متقلب هاست اما وسط کلاس رو کسی نمی بینه . وسط که بشینی ... .

- اس ام اسم رو دیشب خوندی ؟

سوال آرزو باعث میشه فکر کنم آرزو هم معمولیه . اما واقعا معمولیه ؟؟

- هوم ؟
- خوبی ؟
- بهترم .
- مگه بد بودی ؟

بیا اینم از دوست های ما ! تازه میگه مگه بد بودی ؟
گوشیم رو تازه روشن میکنم . اس ام اس آرزو رو میخونم . یکی از اون جک های تکراریش رو برام فرستاده . از توی کیفم یه دونه سیب درمیارم . خردش میکنم و با همون نایلون سمت آرزو میبرمش .

- بیا . تو اس ام اس میدی من سیب .

یه تیکه برمیداره و من برمیگردم پشت میزم . خسته ام اما جسما . روحم آرومتره . دوباره چشم میدوزم به کدهای برنامه ام . احساس میکنم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده . فکرم آزادتره و بهتر کار میکنه و کار میکنم .
سهرابی پیداش میشه . دوباره می ایسته پشت سرم . بی توجه ادامه میدم . میدونم این دفعه هیچ ایرادی نمیتونه از کارم بگیره .

- به به ! سیب ! تنها میخورید خانم به منش .
- نیست آدم با یه سیب از راه به در شد . گفتم تعارفتون نکنم خدایی نکرده از بهشت بیرونتون کنن

دست دراز میکنه و یه تیکه برمیداره .

- عیب نداره . تنهایی که بیرونش نکردن . حوا هم باهاش بود .

میام جوابش رو بدم که صدای زنگ گوشیم بلند میشه . از ترسم دیروز شماره سروان رو تغییر نام داده بودم و با اسم " امیر علی " ذخیره اش کرده بودم .چشم های سهرابی هم که کم از تلسکوپ نداره . رصدش میکنه .

- بهتره بیشتر از این مزاحمتون نشم . بهشت خوش بگذره .

صدای پوزخندش روی اعصابم خط میکشه . فکر میکنم سهرابی هم معمولیه ؟
دندون قروچه ای میکنم و جواب تلفنم رو میدم .

- بله ؟
- شما چرا تلفنتون رو خاموش کردین ؟
- علیک سلام . ممنون خوبم . به لطف شما .

از آرامش خودم متعجبم . انگار یه روزنه ی روشن توی قلبم پیدا شده که دیگه اجازه نمیده تاریک باشم . سروان هم با شنیدن صدای من تازه میفهمه خیلی تند رفته .

- سلام . خانم شما که می خواستید همچین کار خطرناکی بکنین قبلش با من هماهنگ میکردین .
- من که بهتون گفته بودم .
- منم بهتون گفتم دخالت نکنید .
- خواهش میکنم . اصلا قابلی نداشت .

توی لحنم فقط یه کم شیطنته . به روی خودش نمیاره .

- تلفنتون چرا خاموشه ؟ با اون اوضاع ممکن بود براتون اتفاقی بیفته .
- به خاطر همین دیشب منزل تماس گرفتین ؟

از دیشب بعد از این که بی حرف از ماشین کاوه پیاده شدم تا الان از هیچ کس و هیچ چیز خبری نبود . ساعت های اول هر لحظه منتظر بودم یکی در خونه رو بشکنه و بیاد تو . یکی یه طنابی رو بندازه دور گردنم و خفم کنه . حتی توی خواب صدای گلوله میشنیدم . اما وقتی صبح شد حس کردم نور ذره ذره آرامشی رو که این چند وقت ازم فراری بود توی رگ هام میریزه .

- در هر حال خانم کارتون درست نبود .

منتظر تشکر نبودم اما انتظار توبیخ هم نداشتم . اون می دونست من می خوام چه کار کنم . اما اون موقع که باید جلوم رو نگرفته بود . حالا شاید می خواست این طوری حس وظیفه شناسیش رو به رخم بکشه یا چیزی شبیه این دیگه فرقی نمی کرد.
این بار دیگه خونسرد نیستم اما فعلا بابت وضعیت هادی مجبورم عقب نشینی کنم .

- بالاخره چی شد ؟ گرفتینش ؟
- نه .
- نه؟

چنان داد میزنم که سهرابی که گوشش رو روی میز من جا گذاشته بود که هیچ رشیدی منشی هم به طرف من برمیگرده . یه لحظه حس میکنم همه چیز آوار میشه روی سرم . دوباره با آخرین امیدم ناباورانه زمزمه میکنم . " نه ؟ " . نمی دونم چطور اما با ضعف گرفتن صدای من لحن اون محکم تر میشه .

- نه خانم . دیشب به محض اینکه مامورهای ما میرسن متوجه میشه و با دو نفر دیگه میرن پشت باغ تا از طریق یه در مخفی توی انبار فرار کنن . البته انبار پر از مشروبات الکی و مقداری گازوئیل بوده و تو جریان تیراندازی منفجر شد . فقط تونستیم جنازه شون رو از اون تو بیرون بکشیم .

حالم گرفته میشه .چیزی نمیگم و اون به جاش بعد چند ثانیه ادامه میده .

- شما مطمئنید که کسی که دیدید وحید سلطانی بود ؟

دوباره تمام کابوس های شب گذشته ام برمیگردن .

- چطور ؟ مگه نمیگید کشته شده ؟ مگه جنازه اش رو شناسایی نکردین ؟
- چرا . خوشبختانه جای گلوله هایی که توی یه درگیری گروهی خورده بود روی بدنش قابل شناسایه همین طور نیمی از صورتش که تقریبا سلام مونده اما محض احتیاط باید می پرسیدم .

چشم هام رو میبندم و دستی روی پیشونیم که حسابی داغ کرده می کشم .

- خودش بود . مطمئنم خودش بود . هر چند بهش نمی گفتن وحید . آرش صداش میزدن اما خودش بود .
- شما اون جا چه کار می کردید ؟

یه دفعه چراغ های مغزم روشن میشن .

- من از طرف کسی دعوت شده بودم . کاوه ستاری . اونم ممکنه از اون ها باشه . ممکنه که ...
- نه خانم . ما از قبل ایشون رو زیر نظر داشتیم . هیچ مورد مشکوکی نداشته .

توی دلم میگم این چه زیر نظر داشتنیه که نمی دونستین من با اونم و آمار این مهمونی رو هم من بهتون دادم ؟ اما فقط توی دلم .

- خب به هر حال مسلما وحید تنها نبوده . باید...
- موارد مشکوک رو بررسی کردیم . از بین حاضرین هم مظنونین الان توی بازداشتن اما غیر وحید و یکی دیگه که ظاهرا دست راستش بوده به اسم سهند فرد مهم دیگه ای نبوده . یه مهمونی دوستانه بوده نه قرار کاری .
- سهند ؟ اون رو هم گرفتین؟
- نه متاسفانه ردی ازش نداریم . شما چیزی نمی دونید ؟

نه . چی میدونم جز این که گاهی روزنه ها زود بسته میشن . گاهی خونه ی کوچیک یه پرنده هم می تونه روزنه ی نفس کشیدنت رو ببنده .

- نه
- در هرحال می تونید فردا برای پیگیری پرونده برادرتون یه سری به من بزنید . در ضمن یه سری توضیحات هم باید ارائه بدید .
- حتما . خداحافظ .

گوشی رو قطع میکنم .به حد کافی شنیدم . این همه تلاش , این همه ترس , حالا حس میکنم برای هیچ بوده . درست مثل کسی که با وجود تلاش زیاد مسابقه ای رو حتی قبل از شروع باخته .

فصل سوم

آن قدر پی
نیمه گم شده ام گشته ام
که آن نیمه ی پیدا را هم
در هیاهوی کوچه ها گم کردم
این روزها اگر
نیمه ی سرگردان زنی را
دیدی
که چشم بسته
بدنبال نور می گردد
خبرم کن


پنج شنبه است . زودتر همه ی کارها رو سر و سامون دادم که بتونم بلافاصله بعد از تموم شدن ساعت کاری برم . دیروز کاوه زنگ زد . برای ناهار دعوتم کرد .
نمیخواستم قبول کنم . اما اگر به قول سروان مورد مشکوکی نداره چرا که نه ؟ میدونم به هیچ آینده ای نمیشه باهاش امیدوار بود . حتی نمیشه به فرداش فکر کرد . ولی بعد از این جریانات یه استراحت کوچولو حقم نیست ؟ بهش اعتماد ندارم . قبولش ندارم اما یه ناهار که میشه باهاش خورد . فکر میکنم چند وقته کسی دعوتم نکرده ؟ دیگه شمار همه چی از دستم در رفته .
دلم برای دختر بودن پر میکشه ، برای آرایش کردن ، برای لبخند زدن ، برای دیده شدن ، تحسین شدن.
مگر نه این که ذات زن همین طوری خلق شده . می خوام کمی فقط کمی حواس زنانه ی به قلیان افتادم رو آروم کنم . می خوام حوا باشم حتی اگر مجبور شم براش بهای سنگینی رو بپردازم .
قبل از بستن زیپ کیفم ، آینه ی کوچیکم رو بیرون میکشم تا ظاهرم رو چک کنم . موهای فرم رو بیشتر بیرون میریزم و رژم رو یواشکی تجدید میکنم . اما چشم هام که اسیر نگاه دریده ی سهرابی میشن می فهمم هنوز هم حاضر به پرداخت هر بهایی نیستم .
از در شرکت که میرم بیرون کاوه توی ماشین فوق گرونش منتظرمه . فکر میکنم اگر سهرابی الان ما رو با هم ببینه چه فکری میکنه ؟ جواب فکرم رو هنوز ندادم که سایه اش رو پشت پنجره تشخیص میدم . بیخیال در رو باز میکنم و سوار میشم .
لبخند گرمی روی لب هاش خودنمائی میکنه . کمی از انرژی زیادش رو با فشردن پاش روی پدال گاز تخلیه میکنه .

- چطوری خانم کوچولو ؟
- اولا سلام . بعدم خوبم .
- ممنون . منم خوبم .
- اون که مشخصه . خوش اخلاقی امروز . معلومه از دنده ی راست بلند شدی .
- نخیر بنده دنده اتوماتیکم . حالا کجا بریم ؟ سنتی ؟ مدرن ؟
- فرق نمی کنه . فقط دور نباشه من خیلی گرسنمه .
- بانی نو چطوره ؟
- خوبه .

تو دلم میگم این به همه ی اون خسیس های قبلی در . به جهنم که همه چیز موقت و قراردادیه . مگه زندگی جز یه قرارداد بزرگ چیز دیگه ایه ؟
توی رستوران رو به روی هم نشستیم . براندازش که میکنم یه لحظه فکر میکنم من با این تیپ ساده کنار این مدل برای دیگران مسخره نیست ؟ بعد فکر میکنم این مشکل اونه . همون بافت اون دفعه ای رو پوشیدم با بوت های عزیزم . فقط لطف کردم و مقنعه ای که توی شرکت سر میکردم رو قبل اومدن با یه شال عوض کردم . کاوه اما یه پیراهن مارک بری بری پوشیده و روش هم یه جلیقه ی سرمه ای که احتمالا اون هم مارکداره . هنوز مشغول جمع و تفریق پول لباس هاشم که با یه پوزخند به حرف میاد .

- میگم توی سکوت که ظاهرا تفاهم نداریم . حالا یه کم از خودت تعریف کن شاید اختلافاتمون بیشتر مشخص شد .
- چیز خاصی توی زندگیم نیست . یه برادر و خواهر کوچیکتر دارم . شغل پدرم آزاده . مادرم هم خیلی ماهه .
- چه کار میکنی ؟
- گفتم که قبلا . آلزایمر گرفتی ؟
- منظورم وقت آزادته . سرگرمی , تفریح .
- با دوستام و بعضی از بچه های فامیل پوکر بازی میکنم . توی نت می چرخم .

بیشتر از این که حواسم به جواب دادن باشه به غذا خوردن اونه . شیک ، آروم با مکث هایی که بین حرف زدن و خوردنش میذاره .

- لابد عکس ماشین های مسابقه رو دانلود میکنی ؟
- ماشین مسابقه ؟
- تو مهمونی که خوب از ماشین ها حرف میزدی .
- هر کس یه چیزی دوست داره خب . تو هم لابد عکس مونیکا بلوچی رو میندازی بک گراند دسکتاپت .

نگاه تیزبینش موقع واکاوی رفتارش غافلگیرم میکنه . برق غریبی ته این چاه سیاه میشینه که نمی تونم منشاش رو پیدا کنم .

- نه من از عکس زیاد خوشم نمیاد . عروسک های واقعی رو ترجیح میدم .
- میدونی از چی در عجبم . دختر ها وقتی بچه ان عروسک بازی میکنن و بعد که بزرگ میشن رهاش میکنن . اما پسرا وقتی مثلا بزرگ میشن تازه میرن سراغ عروسک بازی ! تو وقت آزادت چه کار میکنی ؟
- خیلی وقت آزاد ندارم .
- راست میگی دختر بازی و شرط بندی دیگه وقتی برات نمیذاره .

تو همین احوال گارسون جلو میاد و یه جعبه رو سمت من میگیره .

- این مال شماست .

مات و مبهوت جعبه رو میگیرم که گارسون میره . تازه متوجه جعبه مستطیل شکل سفید توی دستم میشم . کاوه هم با دقت به جعبه نگاه میکنه .

- گمونم اشتباه شده . این جعبه دیگه از کجا اومده ؟
- بازش کن بفهمیم .
- چی چی رو باز کنم ؟ کسی نمی دونسته من اینجام .

نمی دونم چرا بی خود عصبی میشم . فکرم هزار جا میره . جاهایی که شاید حالا به جعبه ی بزرگ سفید بین انگشت های عرق کرده ی من ختم شدن . کاوه خیلی خونسرد با یه ابروی بالا رفته منتظره ببینه من چه کار میکنم . اما تعللم رو که میبینه سعی میکنه وادارم کنه تصمیم بگیرم .

- حالا میخوای چه کار کنی ؟ همین جوری فقط نگاهش کنی ؟
- گارسون رو صدا کن جعبه رو پس بدم .
- فکر میکردم کنجکاوتر از این حرف ها باشی . اول بذار ببینیم توش چی هست .
- اگر توش پر مواد مخدر باشه چی ؟
- خنگ شدی ؟ کسی یه جعبه مواد رو اشتباهی به یکی دیگه نمیده .

از لحن مسخره اش بدم میاد . خودم رو توی صندلی عقب تر میکشم .

- اومدیم و توش یه بمب بود تا بازش کردم منفجر شد . اونوقت چی کار کنیم ؟
- هیچی . صبر میکنیم تا نکیر و منکر بیان سراغمون .بعد من میرم بهشت سراغ حوری ها تو هم سعی کن تو جهنم خیلی شیطونی نکنی .
- جدی دارم میگم .
- نکنه توهم برت داشته خیلی مهمی جوجه رنگی !

بهم بر می خوره . در جعبه رو با احتیاط باز میکنم و به رزهای نباتی پایه بلند توش خیره میشم . صدام از شدت تعجب خش برمیداره .

- توش پره گله کاوه . بذار ببینم چند تاست . یک , دو , سه ,...

تند تند دارم شاخه ها رو میشمرم و اولش به کاوه و حرفش توجه نمیکنم .

- زحمت نکش . بیست و پنج تاست .
- هیفده , هجده ...

تازه میفهمم کاوه چی گفت .

- از کجا ... کار توئه ؟ بدجنس از قبل هم نقشه کشیده بودی من رو بیاری اینجا ؟ پس کجا دوست داری بریم و اینا همش چاخان بود ؟ عجب ناجنسی هستی تو !

جعبه رو روی میز پرت میکنم . دست به سینه سری از روی تاسف تکون میدم .

- کار ما رو داشته باش واقعا! هر کس دیگه ای بود بابت گل ها کلی ذوق مرگ میشد بعد تو گیر دادی به این قضیه ؟
- من با دو تا شاخه گل خر نمیشم .

اول نرم میخنده اما یک دفعه خنده اش به قهقه ی زنگداری تبدیل میشه که علتش رو نمی فهمم . جعبه رو با گوشه ی دست کنار میزنه و به همین راحتی تمام موضوع رو هم کناری میذاره .

بعد از غذا کلاس رو میذارم کنار و یه فنجون چای میخورم . کاوه هم همین طور . حالتش درست مثل هوای بهاری عوض شده . شبیه یه رنگین کمون بعد از رگباری تند . همزمان شروع میکنه به زمزمه کردن یه شعر .

درمیان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
- میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد،
- که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من میبخشد
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا،
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی .
" حمید مصدق "

دستم رو گذاشتم زیر چونم و با بی حوصلگی دارم نگاهش میکنم . یکی از پاهام رو روی اون یکی انداختم و تکون میدم . توی ذهنم دارم به ارتباط بین گل و شعر و شرطمون فکر میکنم .دوباره قهقه میزنه .

- چرا این جوری نگاه می کنی ؟
- حوصله ام سر رفته .
- تو دیگه چه جور دختری هستی ؟ کلی احساسات خرجت کردم بعد تو میگی حوصله ام سر رفت ؟
- احساسات خرج کردی یا میخواستی احساسات من رو کار بگیری ؟
- با تو بحث کردن بی فایده است .
- کم آوردی ؟
- از اعصاب آره .

بعد از یه کم دیگه حرف زدن من رو تا سر همون چهار راه نزدیک خونه میرسونه و میره . به محض اینکه پام رو از ماشین بیرون میذارم پشیمون میشم . به خودم میگم چرا نه ؟ گاهی همه ی دخترها به همین دروغ ها محتاجند .

با بابا برای پیگیری کار هادی میرم . بار پیش از رفتن شونه خالی کردم اما سروان خواسته بود حتما امروز باشم . تمام طول مسیر بابا سوال پیچم کرد تا بفهمه چرا .چرایی که توضیح دادنش خودش میشه مقدمه ی چراهای بعد و دردسر های تازه در نتیجه تظاهر به بی اطلاعی بهترین راه حله .
توی راهرو ایستادم منتظرم تا بابا ماشین رو پارک کنه و با هم بریم که میبینمش .برای اولین بار از مستقیم نگاه کردن به کسی شرم میکنم . درست شبیه به بچه هایی شدم که بعد از یه شیطنت مظلوم وار پشت در دفتر مدیر مدرسه منتظر توبیخند . پشت تلفن قیافه ی جدیش رو نمیدیم اما الان یاد حرف هایی که اون شب بهش زدم می افتم . امیر علی ؟؟؟!!! اما ظاهرا اون بزرگی میکنه و چیزی به روی خودش نمیاره . مثل همیشه است سرد اما محجوب .

- سلام خانم به منش .
- سلام جناب سروان .
- پدرتون تشریف نیاوردن ؟
- چرا الان میاد .

یه کم این پا و اون پا میکنه و بعد میره سمت دفترش . سر به زیر پشت سرش راه میفتم و وارد میشم . بعد از یه کم سکوت می فهمه که نه قصد حرف زدن دارم و نه روش رو .

- کارهای برادرتون رو پیگیری کردم . برگه های لازم رو هم ضمیمه ی پروندشون کردم . امضای سرهنگ هم پاشون خورده .
- ممنون .

پشت به من روی میزش خم شده . یه کم پرونده های روی میزش رو زیر و رو میکنه . بعد یکیش رو برمیداره و ورق میزنه . همون طور که سرش توی پرونده ی جلوشه صداش درمیاد .

- بار قبل بهتون گفته بودم که خودتون هم باید تشریف بیارید .

دفاعی ندارم . یه قدم به سمتم میاد که من خودم رو ناخودآگاه عقب میکشم . می ترسم از عواقب کاری که کردم . انگار متوجه حالم میشه که تعلل میکنه و فقط دستش رو همراه یه برگه به سمتم دراز میکنه .

- باید اظهاراتتون رو بنویسید . دقیق و کامل لطفا .

برگه رو میگیرم و بین انگشت هام عصبی فشار میدم . ناخنم گوشه ی بالایی کاغذ رو پاره میکنه . عصبی تر میشم .

- بشینید لطفا . فقط کافیه بنویسید چطور اون جا رفتید و چی دیدید .

بعد خودکاری از روی میزش برمیداره و به سمتم میگیره . نگاهم بین خودکار آبی توی دست های اون و برگه توی دست خودم میره و برمیگرده . با صدایی که خیلی توی گرفتن لرزشش موفق نیستم زمزمه میکنم .

- پدرم چیزی نمیدونه . میشه ... یعنی نمی خوام بی خودی نگرانش کنم .

چشم هاش روی صورتم چرخ می خورن . یه لحظه پلک هاش رو روی هم میذاره و بعد نفسش رو بیرون میده .

- اگر تصمیم نداشته باشین دوباره خودتون رو در معرض چنین خطرهایی قرار بدین فکر نمیکنم لزومی داشته باشه توی مسائل خانوادگی شما دخالت کنم .

بلافاصله روی اولین صندلی میشینم و با دست خط کج و معوجی شروع به نوشتن میکنم بلکه به لطف شلوغی سرسام آور خیابون های پایتخت و خصوصا نزدیک اداره قبل از رسیدن بابا همه چیز تموم شده باشه .

- هنوز با کاوه ستاری در ارتباطین ؟

سوالش در جا خشکم میکنه .دستم از نوشتن باز می مونه .

- چطور ؟ مگه نگفتین مورد مشکوکی نداره ؟

اون که تا به حال پرونده های روی میزش رو به هم میریخت بالاخره دل از کاغد های توی دستش میکنه و نگاهم میکنه . سرد و خشک زل میزنه به چشم هام . بعد سرش رو پائین میندازه و میره تا پشت میزش بشینه .

- گفتم مورد مشکوکی در مورد این پرونده نداره . نگفتم که کلا آدم بی موردیه . به هر حال درست نیست باهاش برخوردی داشته باشین . بهتره رابطه تون رو باهاش قطع کنید .

بابا میاد تو و اونم دیگه حرفی در این باره نمی زنه . یعنی چی ؟ کاوه مشکل داره ؟ یا بودنم با کاوه ؟

*********************

صدای خواب آلود آرزو که توی گوشی میپیچه امانش نمی دم .

- سلام دوست خوبم .
- بنال . حال نداریم .
- آرزو دستم به دامنت .
- بی حیا دستت رو وردار مگه خودت ناموس نداری .
- نمیشه . پای حیثیتم وسطه .
- باید من رو بدبخت کنی که عمری خودم رو آکبند نگه داشتم بهر امیدی . برو یقه ی باباش رو بگیر من تغییر جنسیت بده نیستم .

می دونم آرزو چقدر اهل شوخیه . هیچ چیز رو جدی نمی گیره . هیچ چیز رو سخت نمی گیره . شاید هم زندگی اون قدر بهش سخت گرفته که دیگه هر چیزی به چشمش سخت نمیاد . اما الان حوصله ی شوخی کردن ندارم .

- کــــــوفت . دارم جدی حرف میزنم .
- اِاِِِ!!! مگه تو جدی حرف زدنم بلدی ؟
- مرض ! تقصیر منه که زنگ زدم به توی منگل .
- آره واقعا تقصیر توئه . چرا زنگ زدی من رو از خواب بیدار کردی ؟
- خواب به خواب بری .
- حالا چه مرگت هست ؟
- قبلا ها دوزار ادب داشتی .
- دیدم از مد افتاده گذاشتمش سر کوچه . گیر نده دیگه . اصل مطلب رو بگو .
- اومدم یه نفر رو بپیچونم گند زدم . به دادم برس .
- داد نزن نصفه شبی همسایه ها خوابیدن . هیچی نشده افتادی رو دور پیچوندن . این حامد بدبخت که تو اون مایه ها نمیزد .

حامد ؟ هنوز بهش نگفتم چی شده . چون بهش چیزی از کاوه هم نگفتم . در نظرم انگار حامد مال هزار سال نوری قبل از امروزه .

- حامد خر کیه ؟ یکی دیگه است .

انگار خواب از سرش پریده باشه لحنش از اون شل و وِلی درمیاد و صداش بالا میره .

- چشمم روشن . زبل شدی . دوست پسر پیدا میکنی آمار نمیدی !
- از این به بعد میام اول از تو اجازه میگیرم .
- کی هست حالا ؟
- یه بچه خوشگل . زنگ زد گیر داد فردا تعطیلیه . بریم بیرون . منم خواستم مستقیم نگم نه . گفتم فردا قراره با دوستم بریم اسکی .

موهای فرم رو اون قدر دور انگشتم پیچوندم که شبیه چوب جارو شده .فقط دعا دعا میکنم نخواد مثل همیشه ته همه چیز رو دربیاره که از کجا باهاش آشنا شدم .

- جانم ؟؟؟!!!اسکی ؟؟؟ !!! تو فرق اسکی رو با سرسره بازی تشخیص نمیدی . اونوقت گفتی می خوام برم اسکی .
- چه میدونم گفتم شهادته نمی تونم بگم میخوام برم تولد که اونم صبح . یه چیزی پروندم دیگه .
- حالا من چه کار کنم ؟
- هیچی گیر داد که منم باهاتون میام .
- آهان . اونوقت لابد قراره با من بری ؟؟؟ من فردا قرار دارم .
- خوب بگو امیرم بیاد . بهتر .
- امیر کیه ؟ با یکی دیگه قرار دارم .
- حالا چشم من روشن . دوست پسر عوض میکنی با سرعت بنز . حالا هر الاغی که هست بگو بیاد دیگه . یه نظر زیارتش کنیم .
- جهنم . حالا که بعد عمری تو یه غلطی صورت دادی . مخ بچه خوشگل جماعت رو زدی مجبورم بیام که نپره . میرین توچال ؟
- اوهوم
- اوهوم و درد . برو دیگه میخوام بخوابم . قرارم افتاده واسه صبح زود . نمی خوام شبیه اژدها بشم .

توی دلم با خدا قرار میذارم . خدایا فقط همین یه دفعه . قول میدم دیگه تمومش کنم . همین یه دفعه رو به خیر بگذرون . و خدا چقدر خوبه که فقط قول هایی رو به یاد میاره که ما هم به یاد میاریم .

صورتم رو به چپ و راست می چرخونم . شوت رژگونه رو این بار محکمتر روی گونه هام می کشم . نمی دونم چرا بر خلاف اون ضرب المثل معروف هر چی بیشتر از زندگی سیلی میخوریم رنگ پریده تر میشیم .
هر چند از نتیجه ی کارم راضی نیستم اما دیگه وقتی برای دوباره کاری ندارم .از صبح چند بار آرایش کردم و دوباره پاک کردم . یه مداد مشکی پشت پلک هام کشیدم و با ریمل حسابی مژه هام رو پر پشت و مشکی کردم . رژ لب قرمزم رو هم برای بار اول تو این همه مدت افتتاح کردم . هر چند از ظاهرش معلومه هیوا قبلا زحمتش رو کشیده . پالتویی رو که پارسال تو حراج آخر فصل از تیراژه خریدم می پوشم . عطر Alien رو که به لطف خیانت دوست دختر وحید صاحب شدم از کشوی قفل شدم بیرون میارم و روی گردنم می پاشم . با اعتراف به بدجنسی خودم فکر میکنم خیانت دوست دختر پسر خاله ی آدم , اونم نزدیک تولدش بد چیزی نیست ! با کلاه وشال بافتنی ستم هم سر و گردنم رو می پوشونم .چقدر دلم یکی از اون کلاه های خزدار می خواد .
همه ی تلاشم رو میکنم تا شبیه یکی از دختر رنگی های توی خیابون بشم . شبیه یکی از همین ها که وقتی از کنارشون می گذری از ذهنت نمی گذره که دغدغه ای بیشتر از ست کردن رنگ لاک و بند ساعت مچی شون داشته باشن .
بی سر و صدا روی نوک پا از خونه خارج میشم و میرم سر کوچه . با این که زودتر از قرارمون رسیدم اما ماشین شاسی بلند کاوه میگه اون از من سحرخیزتر بوده . بعد حرف های اون روز سروان ترجیح میدادم دیگه با کاوه نباشم حداقل دیگه باهاش تنها نباشم . بیشتر برای همین آرزو رو هم با خودم همراه کردم .
سر راه میریم دنبال آرزو و دوست پسر جدیدش . سیاوش قد بلند و هیکل درشتی داره . موهای بلند لختش تا نزدیک شونه هاش میرسه . کاوه پیاده میشه و باهاش دست میده من اما فقط شیشه رو پایین میکشم . صدای سیاوش بر خلاف ظاهرش نرم و ملایمه .

- کجا همدیگه رو ببینیم ؟

در ماشین رو باز میکنم و نیم خیز میشم . نا امید رو به آرزو می پرسم .

- مگه شما با ما نمیاین ؟
- نه دیگه ما با ماشین خودمون میایم دیگه
- بابا اگر میخواستیم جفت جفت بریم که باهم نمی اومدیم ؟ بیاین بالا . دست جمعی خوش میگذره .

سیاوش یه نگاهی به آرزو میندازه . آرزو هم که میدونه من این حرف ها رو برای چی میزنم با سر تائید میکنه .
سیاوش که تویوتاش رو گوشه ی خیابون پارک میکنه می فهمم این بار هم آرزو دنبال شاه ماهی می گشته . یادم میفته هنوز هم از زندگی بهترین دوستم چیزی نمی دونم .باز به خودم میگم توی یه فرصت خوب ازش می پرسم چرا باید خرج خونه رو خودش میداد . هر چند انگار همه ی ما این فرصت خوب رو همیشه فقط صرف خودمون میکنیم .
در عرض چند ثانیه وسائلشون رو میریزن توی ماشین و با هم میریم سمت توچال . سیاوش از اون دسته آدم هایی به نظر میاد که زود با همه صمیمی میشن . نشسته شروع میکنه .

- کاوه جان این ماشین رو چند خریدی ؟
- قابل نداره .
- نه آخه می خواستم بهت بگم سرت کلاه رفته . گرون خریدی .
- چرا؟
- ماشینی که سیستم نداشته باشه , مفت گرونه .

کاوه با خنده دست میبره و سیستمش رو روشن می کنه . صدای گوش خراش ترانه های انگلیسی و نامفهوم همیشگی کاوه فضای ماشین رو پر میکنه .

- کاوه جان کلاس ما به این چیزها نمی خوره . زیر پیکان چیزی نداری ؟

بعد از این اعتراض سیاوش دست میبرم و چند تا آلبوم رد میکنم و منتظر تائید بچه هام .
- موزیک وطنی نداری ؟
- شرمنده . موجود نیست .

فلش آرزو حلال مشکل میشه . صدای اندی ماشین رو تکون میده .

- آهان اینه !!!

آرزو و سیاوش که اون پشت عملا دارن بالا و پایین میپرن . به کاوه نگاه میکنم که به مسیر چشم دوخته و دست چپش رو لبه ی پنجره ستون کرده و پشتش رو روی دهنش گذاشته . نمی دونم اما حس میکنم برعکس چیزی که وانمود میکنه , خیلی سر حال نیست . میخوام چیزی بگم , کاری بکنم بلکه از این حس و حال بیرون بکشمش . اما فکر میکنم چرا باید خودم رو درگیرش کنم ؟ چرا باید بهش نزدیک بشم ؟ نزدیکی محبت میاره و محبت ، درد . ته دلم شک میکنم به این که این آدم ارزشش رو داره یا نه ؟
طوری میشینم که آرزو و سیاوش رو ببینم . یه کم گردن و دست هام رو با ریتم آهنگ تکون میدم که همون برای برگردوندن کاوه به فضای ماشین کافیه اما چشم هاش هنوز تیره ان ، تیره تر از هر وقتی تا الان .
به پیست رسیدن یه حرفیه و توی پیست اسکی کردن یه حرف دیگه . کاوه خیلی اجازه فکر کردن بهمون نمیده .

- خب بچه ها ظاهرا هیچ کدوم چوب اسکی هاتون رو نیاوردین .
- می خواستیم کرایه کنیم .
- خب پس بریم برای کرایه .

بیا حالا دروغ میگی باید عواقبش رو هم قبول کنی دیگه .با هم میریم برای کرایه وسائل . من که چیز زیادی سرم نمیشه . یعنی کلا چیزی سرم نمیشه یه گوشه می ایستم . فقط وقتی مسئولش می پرسه مربی هم میخوایم یا نه می خوام عکس العمل نشون که کاوه زودتر جواب میده نه . عذا میگیرم که کلی باید پول بدم استفاده ای هم نمی تونم ازش ببرم . آخر کار میام سر حساب کردن پول که کاوه بازم خودش این کار رو میکنه . دلم نمی خواد پیش دیگران باهاش بحث کنم . همین که میایم این طرف تر به صدا درمیام .

- پول کرایه این وسئله ها رو باید خودم بدم .
- من حساب کردم .
- پس باید بریزم به حسابت .
- لازم نیست
- مثل اینکه یادت رفته این یه بازیه . نمی خوام چند وقت دیگه وقتی ولت کردم دینی به گردنم داشته باشی .
- یادم نرفته . من هم نمیخوام وقتی این بازی تموم شد غیر از دلت حس کنی چیز دیگه ای رو هم باختی . پس با قواعد من بازی میکنیم .
- من زیر بار حرف زور هیچ احدالناسی نمیرم .

صدای ذهنیم پررنگتر از صدای طعنه های زیر لبی کاوه است ."بازی ، اگر قواعد بازی رو بلد بودم هیچ وقت خودم رو درگیر تو نمی کردم . "
آرزو و سیاوش که نزدیکمون میشن کاوه بیخیال کل کل کردن با من میشه و خم میشه تا کمک کنه چوب اسکی ها رو پام کنم . نمی خوام جلوی کاوه کم بیارم . می دونم کارم بچه گانه است اما ... . حالا دیگه می دونم دردم چیه . دلم میخواد خودم باشم و کاری رو که دلم می خواد بکنم بدون توجه به این که طرف مقابلم کیه ، چه کار میکنه . مگر نه این که من یه آدم مستقلم پس چرا باید دلم برای بودن ، خوب بودن از رفتار کس دیگه ای فرمان بگیره ؟
با این چوب ها راهم نمی تونم برم چه برسه به اسکی کردن . کاوه دستم رو میگیره . دست هایی رو که مشت شدن تا از اون کمک نگیرن . مشت هایی که می ترسن جلوی اون باز شن .
بی هیچ حرفی من رو روی برف های تازه ی پیست میکشه . اولین برف امسال . برف سفید و یک دستی که برای صدمین بار تیرگی نگاه کاوه رو به یادم میاره .
قسمت نهم

تعداد بازدید: 177 |
تعداد نظرات:0 |
تعداد تشکرها: 1 |
نویسنده: کیان

قسمت نهم

کاوه جز تذکر دادن که پاهام رو چه جوری خم کنم یا چوب ها رو چطور توی دستم نگه دارم حرف دیگه ای نمی زنه . من هم به خودم تذکر میدم تا بین سفیدی برف و سیاهی دلم گیر نیفتم .
یه کم که میگذره شروع میکنم روی برف ها سر خوردن . آرزو هم که وضعش از من بدتره باز صد رحمت به سیاوش . بعد یک ساعت ، یک ساعت و نیم خسته میشم . دیگه حوصله گوش دادن به کاوه رو ندارم که دلش میخواد بره و توی یه شیب حرفه ای درست حسابی اسکی کنه .
خسته از سردی روابطمون که انگار سرمای زمستون بهش شبیخون زده میخوام اون رو که مثل پدرهای سخت گیر زیر نظرم گرفته بفرستم پی کار خودش ..............................................................................
- خوب حالا برو . خودم می دونم چه کار کنم .
- تو که اینقدر بارته ،دیسک کمر نگیری یهو .

صدای پوزخندش حرصم رو درمیاره . همون کناری که ایستادم خم میشم و یه مشت برف برمیدارم و پرت میکنم سمت گردن کاوه که یه کم از من جلوتره تا هوام رو داشته باشه . غافلگیر برمیگرده سمتم.

- بسه دیگه .اصلا دلم برف بازی می خواد .

من هم شدم شبیه دختر بچه های تخس . یه کم نگاهم میکنه . نگاهش قابل خوندن نیست اما برای یه لحظه برقی از آسمون ابر گرفته اش میگذره . درست مثل وقتی که از کلنجار رفتن با یه بچه ی سرتق خسته میشید و تصمیم میگیرید دل به دلش بدین .بعد توی یه حرکت دو تا گلوله رو پرت میکنه سمتم که با وجود اینکه در حال فرارم سفیدپوشم میکنه . فرار اون هم با این چوب ها غیر ممکنه . کاوه که بهم میرسه دست هام رو به علامت تسلیم بالا میبرم .

- بچه که زدن نداره . سیاوش کتک خور بهتریه جون تو .

لبخند میزنه . گرماش اون قدر واقعیه که حتی برف زمستون هم حریفش نمیشه .
سیاوش که توی کاپشن سفید و جین روشنش شبیه غول برفی شده در حالی که دست آرزو رو گرفته بی خبر سر می رسه که کاوه یه نگاه خبیثانه به من میندازه و توی یه تلپاتی آنی باهم شروع میکنیم برفبارون کردنش . صدای جیغ آرزو بلند میشه که سیاوش در حالی که بدنش رو برای محافظت از خودش شبیه کدو تنبل دفرمه خم کرده، دست میذاره روی دهنش .

- یواش !!! کم برفی شدیم که میخوای یه بهمن راه بندازی با این صدات .

بعد دولا میشه تا حمله ی ما رو جواب بده . گوی های برفی پرواز میکنند و خنده هامون اوج میگیرن .
بعد چند تا گلوله برفی آتش بس اعلام میشه . همه داریم سعی میکنیم با اون وضعیت تعادلمون رو حفظ کنیم و از خنده و هیجان پهن زمین نشیم که سیاوش نامردی میکنه و صورتم رو نشونه میگیره . یه لحظه چشم هام تار میشه . تلو تلو میخورم . مغزم خالی میشه . انگار زیر آب فرو میرم . همهمه ی اطرافم رو می شنوم اما جوابی نمی تونم بدم .
بعد از چند دقیقه که به خودم که میام به پشت روی زمین افتادم . سرم روی سینه ی کاوه است و داره آروم آروم روی گونه ام میزنه .

- نگفته بودی دست بزن داری !

بعد از شنیدن صدام ، نفس آسوده اش دل نازک دخترونه ام رو نوازش میده .

- خوبی؟
- نمی دونم گمونم فریز شدم .

شالش رو از دور گردنش باز میکنه و میکشه روی صورتم . شال سفیدش با خون روی صورتم رنگ میشه . تازه حس میکنم که سر گیجه دارم .صدای ضربان قلبش , حس خوب دستاش ,گرمم میکنه .دیگه سردم نیست . دیگه بی حس نیستم اما گیج چرا.
خودم رو به زحمت جمع و جور میکنم . دلم نمی خواد اما با زحمت خودم رو از آغوشش بیرون میکشم . با چشم های ریز شده داره نگاهم میکنه . لبخند بی جونی میزنم .

- خوبم بابا . هوس بستنی کرده بودم . یه کم یخمک به جاش خوردم .

با کمک آرزو روی پاهام می ایستم . سر تا پام با برف یکی شده . سیاوش به جای عذرخواهی ازم سوژه ی خنده می سازه .

- آدم برفی درست نکرده بودیم که کردیم .

آرزو همون جوری که زیر بغلم رو گرفته زیر گوشم پچ پچ میکنه .

- خره , یه خورده دیگه خودت رو ول داده بودی تو بغلش آویزونش شده بودی اساسی .

توصیه ی مزخرفش رو نشنیده میگیرم .یکی نیست بگه چرا خودت از این نصایحت استفاده نمی کنی .
تا خودم رو بتکونم و آرزو یه کم وز وز کنه که کاوه مثل بقیه نیست و اگر خودم رو بهش وصل کنم ,آینده ام تا هفتاد سال تضمینه و حالا که بعد عمری یه آدم حسابی به تورم خورده تورم رو محکم بکشم ,کاوه و سیاوش چوب های کرایه ای رو میبرن و به جاش با لیوان های چایی داغ برمیگردن . لیوان چایی رو توی دستم میچرخونم که گرماش تازه بهم میفهمونه چقدر یخ کردم . یه عطسه و پشت بندش چند تا سرفه لیوان رو توی دستم میلرزونه که دست کاوه روی دستم میشینه و نمیذاره چای لب پر بزنه .

- سرما نخوری جوجو .
- کاوه من دیگه بچه نیستم . دیگه هم بچه نمیشم .

توی دلم برای خودم هم تکرار میکنم ."بچه نشو هما ! " کاوه یه نگاه شیطون بهم میندازه و میزنه زیر آواز .

- من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم آه
به تو میگم که نگیر بهونه ای دل
به تو میگم ...
- کی گفته صدات قشنگه ؟
- یه عده آدم بی قصد و غرض .

دوباره شروع میکنه به خوندن تا حرص من رو دربیاره . صدای بمی داره . مثل خود خواننده صداش گرمه اما زیادی به خودش غره است . فکر میکنم بچه نیستم اما خودم رو بازیچه ی مردی کردم که بهش هیچ اعتمادی نیست .همه ی زن ها همینن هیچ وقت بچه نیستن . بچگی نمی کنن . اما همیشه به هزار و یک اسم , به هزار و یک بهانه خودشون رو بازیچه ی بازی ای میکنن که از اول بازنده اش معلومه . آهی میکشم و به بخاری که از دهنم خارج میشه خیره میشم . کاوه خوندن رو قطع میکنه و به جاش می پرسه .

- کجایی ؟
- ببین . چه آه بکشی چه بخندی , فقط ازش یه بخار می مونه .
- آی آی آی .فلسفی شدی . مواظب باش بانو . انگار جای پات دلت سریده . خطرناکه .
- راست میگی . از هر کس و هر چیزی خود آدم خطرناکتره .

ته دلم دعا میکنم خدایا من رو از شر خودم حفظ کن .

دردهای مشترک آدم ها رو با هم مهربونتر می کنه .
مامان رو روی صندلی که خانمی با دیدن حال خرابش بهش تعارف میکنه میشونم . هر چند حال همه اینجا خرابه . توی این راهرو ها , توی این اتاق ها , پشت اون میزهای بلند که آدم های پشتش انگار دنیایی از ما دورترن , که اجازه نمی دن بهشون زیاد نزدیک بشی مبادا گناهت دامنشون رو بگیره حال همه ی آدم ها خرابه .
میرم سمت بهنام و دوست وکیلش ، سماوات که کمی اون طرف تر ایستادن . سعی میکنم با هر قدم یادم بره که چند دقیقه ی پیش حکم هادی رو صادر کردن , یادم بره داداش کوچولوم رو حالا حالا ها باید توی کانون اصلاح و تربیت و بعد هم زندان ببینم . که داداش کوچولوم توی همین مدت کم هم زیر بار سختی مرد شده ، پیر شده . فراموش کنم که وقتی برای بار آخر برادرم رو بغل کردم بوی سیگار میداد یا این که صدای بابا گرفته از بس بغضش رو توی گلو خفه کرده .
آخه من همام . هما که قرار نیست از پا دربیاد . هما که بال داره حتی اگر از پا دربیاد .
سماوات دلداری های آخر رو میده . اینکه تقاضای تجدید نظر میکنه و اگر هادی خوش رفتار باشه اگر بتونن فکری به حال این مدرک جدید بکنن ، اگر بتونن مقصر اصلی رو گیر بیارن و ثابت کنن که... اگه ...اگه... .
جز لبخند زدن کار دیگه ای ازم برنمیاد . با بهنام دست میدم و اون هم میره تا سماوات رو برسونه. میخوام برگردم پیش مامان که چشمم میفته به سروان . توی دادگاه هم دیده بودمش اما با لباس شخصی . سر جام می مونم و این بار اون جلو میاد . با وجود اینکه توی شلوار پارچه ای خوش دوخت و پلیور آبی پاییزه اش کمتر خشن نشون میده اما ابروهاش درهمه . تا به من میرسه با سر به بهنام که در حال دور شدنه اشاره ای میکنه .

- فکر میکردم هنوز با کاوه ستاری رابطه دارین .

نمی دید که تازه از زندگی تنه خوردیم ؟ چرا داشت بهم طعنه میزد ؟

- منم فکر میکردم کار شما تا قبل از ارائه پرونده به دادگاه تموم میشه .
- اینجا کاری داشتم اومدم تا از نتیجه دادگاه هادی هم با خبر بشم . اما ظاهرا کمک های خوبی داشتین .

از لحنش بدم میاد . از این که بدون دونستن چیزی داره به خودش حق میده محاکمه ام کنه بدم میاد . از این که اون قدر خودم رو به آب و آتیش زدم واسه هیچی بدم میاد . از اینکه باید یه چیزهایی رو تازه توی جلسه ی دادگاه بفهمم هم بدم میاد .

- تا قاضی خوبی مثل شما هست چرا باید از کس دیگه ای کمک بگیریم ؟

صدام خش برداشته . گلوم گرفته بس که دنیا فشارش داده . می فهمه که تغییر موضع میده .

- من منظوری نداشتم .
- کاملا بی منظور دارین انجام وظیفه میکنین . من اگر با پسر داییم دست بدم جرمه اما کاوه که معلوم نیست چه کار کرده بی گناهه .
- من نگفتم ستاری مجرمه من فقط خواستم بهتون هشدار بدم که آدم درستی نیست . در شان شما نیست که باهاش ارتباطی داشته باشین .
- رابطه من و کاوه صرفا ... اصلا چرا باید برای شما توضیح بدم ؟
- هما...

به صدای ناله ی مامان بر میگردم سمتش . سرش رو به دیوار تکیه داده و موهای آشفته اش از زیر روسری بیرون ریختن .

- بهتره برین به مادرتون برسین .
- آره تا به خاطر بدحجابی مجبور نشدین به اون هم هشدار بدین .

نگاهش تیره میشه . میدونم زبونم تلخ شده ، خودم تلخ شدم . اما وقتی توی تلخی زندگی میکنی شیرین بودن سخته . شیرین بودن شور میخواد . شوق و امید می خواد. چشم هام رو میبندم و نفس خسته ام رو بیرون میدم . یه عذرخواهی زیر لبی تحویلش میدم که تا شب توی راهروهای محکمه ی وجدانم سرگردون نباشم . میرم سمت مامان تا مشکلاتمون رو مثل موهای آشفته اش پنهان کنم .

کم درگیری ذهنی داشتم کاوه هم بهشون اضافه شد . از صبح چند بار زنگ زده و من جوابش رو ندادم .
نمی دونم میخوام چی کار کنم . یک طرف ذهنم میگه تا حالا تو به خواست این و اون به جبر دنیا به هزار و یک دلیل و بهانه با هر ریتمی رقصیدی . یه بار هم این طوری . مگه چی میشه؟ به چشم یه همبازی نگاهش کن . یه همرقص . ولی طرف بدبین ذهنم چون و چرا میکنه . فرض کن این کار رو کردی , بعدش چی ؟ اگر نتیجه نداشت چی ؟ می دونی میخوای چه غلطی بکنی ؟ دوباره طرف دیگه به فریاد میاد که این همه به بعد فکر کردی و هیچ بعدی نبود یه بار توی حال زندگی کن .
نمیخوام گوشیم رو خاموش کنم . اگر مامان زنگ بزنه , اگر حالش بد بشه چی ؟
صدای ویبره گوشی نگاه همه رو مدام به این طرف میکشه. بالاخره تسلیم میشم و جوابش رو میدم .

- سلام
- چه عجب شازده خانم افتخار دادن .

بی حوصله و کلافه ام اما صدای یخزده اش میگه اون هم دست کمی از من نداره .

- نیست جواب سلامم رو میدی .
- مثل این پدر مادرها به من درس اخلاق نده . چرا صدات گرفته ؟
- فکر کنم سرما خوردم . اثرات برف بازی اون روزه .

پشتش چند تا سرفه ی خشک سینه ام رو میخراشه .

- دکتر رفتی ؟
- یه سرما خوردگی ساده که دیگه دکتر نمی خواد. آب پرتقال میخواد و شیرعسل و آموکسی سیلین .
- این نسخه ات اگر خوب بود باید تو این چند روز جواب میداد . دو ساعت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم دکتر .

ای لعنت به این صداقت کوفتی . اصلا به این چه مربوط که برای من دایه ی مهربانتر از مادر شده ؟

- نمی تونم .الان مرخصی بهم نمیدن . باشه فردا خودم میرم .
- مرخصی گرفتی که هیچ و گر نه که کاری میکنم دیگه پات رو هم نتونی تو اون شرکت بذاری .

دلم می خواد یقه اش رو بگیرم و سرش داد بزنم . بگم بسه هر چی مثل آتیش شدی و دست انداختی به زندگی من . نه گرمات رو می خوام نه غوغات رو . فقط من رو به حال خودم بذار .

- تو چه کاره حسنی که دخالت میکنی ؟
- زورم میرسه دخالت میکنم . زورت میرسه تو روم وایستا .
- تو اون وقت با این زور خرکی کاوه ای یا گاوه ؟

اون که تا الان آروم بود و خونسرد ، بهم میریزه و صداش میره بالا .

- حرف رو یه دفعه به بچه ی آدم میزنن .

تماس رو قطع میکنه و من می مونم هاج و واج این طرف خط.

***************************

از زیر دکتر رفتن به هر ترفندی که بود فرار کردم . از تنهایی دکتر رفتن متنفر بودم . اما بدتر از اون دکتر رفتن با یه مرد غریبه بود . کاوه رو شاید میشناختم . اما غریبه بود . اصلا تو این دنیا همه باهم غریبه ان . همه از هم دورن . هر کسی توی دنیای ذهنی خودش زندگی میکنه با فرسنگ ها فاصله از باورهای دیگران . اون هم کاوه که من چیزی ازش نمی دونستم .
بهش نگاه میکنم . آستین پیراهن مردونه اش رو تا آرنج بالا زده و دستای قهوه ای رنگش محکم فرمون رو رو گرفتن . نمی دونم از چی دلخوره که این طوری حرصش رو سر فرمون بیچاره خالی میکنه .نگاه ریزبینم رو غافلگیر میکنه . هول میشم و رو میگردونم . صدای خنده اش باعث میشه دوباره به طرفش برگردم .

- فعلا مال خودته عزیزم . تا دوست داری نگاهش کن برای روز مبادا .
- نیست خیلی دیدنی هستی .
- به خاطر همین داشتی من رو میخوردی ؟
- گوشت تلخی مثل تو که خوردن نداره . عادت به آشغالخوری ندارم .
- باشه پس فعلا ببرمت بهت یه لیوان آب پرتقال تجویزی خودت رو بهت بدم بخوری تا بعد .

بحث های تکراری ، حرف های تکراری !!! حق دارم که فکر کنم غریبه ایم .
به ته خیابون نرسیده صدای زنگ موبایلش بلند میشه . کت کتون سفیدش رو از پشتی صندلیش برمیداره و گوشی رو از توی جیبش بیرون میکشه . چشمش به صفحه ی گوشی که میفته فکش سفت میشه . ماشین رو گوشه ی خیابون میکشه و ترمز میکنه .

- بله ؟

صدای اون طرف خط رو نمی شنوم . گوش تیز میکنم اما بی فایده است .خصوصا که گوشی رو روی گوش چپش گذاشته . حالت کاوه میگه از مکلامه اش راضی نیست .

- نقشه رو دو روز پیش به مسئول پروژه تحویل دادم .
- ....
- روش کار میکنم .

تماس رو خیلی زود قطع میکنه و راه میفته . همون طور که با سرعت پیش میره بدون نگاه کردن بهم میگه .

- جایی یه کار کوچیک دارم . بعدش میتونیم بریم با هم یه چیزی بخوریم .

از این که خودش میبره و میدوزه خوشم نمیاد اما سکوت میکنم . سکوت میکنم چون تا به حال این قدر جدی ندیده بودمش . حالا رگ های آبی رنگ دستش که دور فرمون پیچیده شده بیشتر خودنمایی می کنن . فکر میکنم توی اون شرکتی که میگفت داره چه کار میکنه که به نقشه مربوط میشه ؟ مگر نمیگفت توی کار واردات و صادراته ؟ تا به حال چیزی ازش نپرسیدم و اونم چیزی نگفته .

- مربوط به شرکته ؟

خیلی کوتاه فقط توی یه کلمه تائید میکنه .

- آره .
- وادرات و صادرات چه ربطی به نقشه داره ؟

نگاهی رو که تا الان یه لحظه از رو به روش جدا نکرده بود ، تیز و وحشی به چشم هام میدوزه .

- گوش کردن به مکلامات خصوصی دیگران کار درستی نیست . معمولا این رو هم مثل سلام یاد بچه ها میدن .

از خنجر چشم هاش رو برمیگردونم تا عادی جلوه کنم .

- به نظر خیلی خصوصی نمی اومد. هر چند جای دیگه ای نبود که بخوام برم تا مزاحم مکلامه ی جنابعالی نشم .

آینه رو تنظیم میکنه و از توش پشت سرش رو از نظر میگذرونه . شیشه رو پائین میکشه و سرش رو برای دیدن آینه بغل خم میکنه .

- تو بازی دنیا کسی برنده است که قدرت بیشتری داره جوجه رنگی . اگر می خوای قدرتمند بشی و قدرتمند باقی بمونی باید حتی برای نفس کشیدنت هم نقشه داشته باشی . برای این که تاجر خوبی بشی باید هواشناس خوبی باشی . ببینی باد از کدوم طرف می وزه ، بازار چی داغه و کی فصل خرید و فروشه .
- تو چی می خری و می فروشی ؟
- اسما قطعات الکترونیکی و تجهیزات پزشکی اما در حقیقت از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ، همه چیز .

زمزمه میکنم جون آدمیزاد !!! می خوام بپرسم جون آدمیزاد چند ؟اصلا الان خریداری یا فروشنده ؟ نرخ زن و مردش فرق می کنه ؟ نرخ مرد و نامردش چطور ؟
میندازه توی اتوبان و پاش رو روی گاز فشار میده . با سرعت مشکلی ندارم اما با چهره ی عصبی کاوه چرا . بعد از چند تا کوچه و خیابون , جلوی یه عتیقه فروشی بزرگ نگه میداره . کیفش رو برمیداره و پیاده میشه . میبینم میره توی مغازه و با مردی که پشت میز نشسته حرف میزنه و بعد از دیدرسم خارج میشه .
تا برگرده یه کم توی ماشینش فضولی میکنم .کتش رو که توی ماشین جا گذاشته برمیدارم و جیب هاش رو میگردم . یه چشمم به مغازه است و یه چشمم به محتویات کت . یه پاکت سیگار , یه مستر کارت , کارت یه اسباب بازی فروشی و دو تا گوشی موبایل تمام اون چیزیه که پیدا میکنم .
دست از گشتن برمیدارم و به گوشیهای توی دستم خیره میشم . دو تا گوشی بلک بری مشکی یه مدل !!! یکی از گوشی ها همونیه که شماره سیم کارتش رو دارم اما اون یکی کد داره و نمیتونم وارسیش کنم . به گوشه کنار ماشین نگاه میندازم . فقط یه کتاب شعر هست ." عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند " . صفحه اولش رو باز میکنم تا بخونم .

"اندیشیدن ممنوع !
چراغ قرمز است
سخن گفتن ممنوع !
چراغ قرمز است .."
"نزار قبانی"
توی چشم چشم کردن هام میبینم کاوه در حالی که لپ تاپش رو توی کیفش جا میده از در مغازه بیرون میزنه .کتاب رو سر جاش میذارم . وسائلش رو توی جیبش میریزم و کت رو دوباره روی پشتی صندلی برمیگردونم . به محض این که در ماشین رو باز میکنه و دولا میشه تا سوار شه انگار بو میبره که یه چیزی مثل قبل نیست . ماشین رو روشن میکنه و همون جوری که داره از پارک درمیاد میگه .

- بالاخره ذات فضول دخترانه ات خودش رو نشون داد. کم کم داشتم نگران میشدم .

نمی فهمم از کجا فهمیده . موقع برداشتن و گذاشتن کت و هر چی توش بود حواسم رو جمع کرده بودم تا ردی از کارم جا نذارم . سعی میکنم خونسرد باشم و به روی خودم نیارم .

- نمی دونستم سیگاری ای .
- ترک کردم .
- ترک کردی و با خودت یه پاکت این ور و اون ور میبری ؟

یه نگاه گذرا بهم میندازه اما نگاهش تا ته مغزم انگار نفوذ میکنه .

- انکار کردن چیزی که ترکش کردی احمقانه است چون یه روزی یه جایی دوباره میاد سراغت . بهتره خودت همیشه جلوی چشمت نگهش داری تا فراموشش نکنی . نه خودش رو نه دلیل بود و نبودش رو .

چیزی از حرف هاش سر درنمیارم اما پیگیر هم نمیشم .

- چرا دو تا گوشی داری ؟
- کار یه بیزنس مَن ایجاب میکنه که بیشتر از یه خط داشته باشه .
- چرا هر دوتاش یه مدل و یه رنگه ؟
- آدم مشکل پسندیم . مشکلی با این مدل نداشتم که بخوام چیز دیگه ای بگیرم .

انگار وسواس گرفته باشه دوباره آینه ها رو تنظیم میکنه و تصویرشون رو با دقت زیر و رو میکنه .
از گرفته شدن صداش می فهمم مسیر صحبتمون رو دوست نداره .دل دل میکنم . می خوام بحث رو عوض کنم . باید عوضش کنم و دل دلم بی فایده است .

- بی خیال چرا عصبی میشی . اصلا بیا بحث رو عوض کنیم .

یه خورده مکث میکنم تا تاثیر حرفم رو روش ببینم . هنوز ساکت و سرده .

- از همبازی های قدیممون چه خبر ؟ دیگه مجلس عشق و حال و رو کم کنی ندارید ؟
- نه .
- چرا ؟ ازشون خبری نیست ؟

لب هاش بسته می مونن و حتی تکون هم نمی خورن اما صدای نفسی که یکباره از بینی بیرون میده میگه منتظره این سوال بوده . لایی میکشه و از چند تا ماشین سبقت میگیره . باز میندازه توی اتوبان . دوباره از آئینه پشت سر رو نگاه میکنه . بعد از یه مکث نسبتا طولانی جواب میده .

- منظورت دقیقا کدومشونه ؟
- همین جوری پرسیدم . مثلا آرش ؟ یا زاهدی ؟ اون یارو اسمش چی بود ؟ همون لاغره؟

صدای بمش گرفته تر از همیشه میشه . هر چند سعی داره تنش رو همچنان پائین نگه داره .

- نه از هیچ کدومشون خبر ندارم .کنجکاویت ارضا شد یا بازپرسیت هنوز ادامه داره ؟ چون من گرسنمه و میخوام برم یه غذای ایتالیایی بخورم .

می فهمم دیگه نباید ادامه بدم .
راضیش میکنم از غذای ایتالیایی به پیتزای پر پنیر نزدیک ترین پیتزا فروشی قناعت کنه . بیشتر وقتی که با همیم به سکوت میگذره .سکوت شده حرف مشترک ما .
وقتی ازش میخوام برم گردونه خونه ، از نگاهش حسی ته دلم می جوشه . انگار این سکوت کار خودش رو کرده که حرف نگاه همدیگه رو میفهمیم . نمی خواد تنها باشه . نمی دونم چرا اما پیشنهاد میدم :

- البته از گشت زدن توی خیابون ها اونم توی شب بدم نمیاد .

بعد توی شهر یه چرخی میزنیم نگاهم به مرد موتورسواری که زنش ترکش نشسته میخ شده . مرد یه کلاه بافتنی سرش کشیده و کاسکت ایمنی روی چادر زن چفت شده . سر زن روی شونه ی مرد نشسته و مرد جوون هم هر چند لحظه سر کج میکنه تا جواب همسرش رو بده . دندون های مرد که به لطف لبخند گشادش پیدا میشن ، یه لحظه چیزی ته دلم رو خراش میده . چیزی شبیه به یه خار . به حسی که بینشونه حسادت میکنم . توی یه آئودی نشستم و حسرت جای زن موتورسوار رو دارم . سرم رو به پنجره تکیه میدم تا بهتر تماشاشون کنم . اما اون ها از بین ماشین ها رد میشن و نگاه من فقط دنبال جای خالیشون میدوه .

- با این وضعیت اگر تصادف کنن چیزی از مرده نمی مونه .

دل از پوستر رمانتیکی که دیگه وجود نداره میکنم و به کاوه که چهره اش از ترافیک روون اتوبان هم آرومتر و سردتره ، حتی سردتر از حرفش ، نگاه میکنم.
قسمت دهم
رمان پوکر

تعداد بازدید: 196 |
تعداد نظرات:0 |
تعداد تشکرها: 2 |
نویسنده: کیان

قسمت دهم

- به جاش زنش طوریش نمیشه .
- چیه موتور ها هم جز لیست علاقمندی هاتن ؟
- نه موتورسوار ها جز شونن .
- عشق موتور سواری و هیجانی ؟

هیجان !!! توی دلم به حال خودم میخندم . تو چه میدونی که من چه باری از هیجان رو توی این چند وقته کشیدم .

- نه اما همیشه دوست داشتم یه روز با عشقم سوار یه موتور شم و شهر رو از بالا تا پائین بچرخم .
- چرا این کار رو نکردی ؟
- عشق پیدا نکردم .
- حق داری . پایه ی دیوونگی های یه آدم باید از خودش دیوونه تر باشه .

دیگه چیزی نمیگه و من رو با خیال دیوونگی هام تنها میذاره .

توی آیینه ی بلند رختکن کنار در ورودی به تصویر تمام قد خودم خیره میشم . دیگه به این رسیدم که تمام قد من هم اگر قد علم کنه جلوی روزگار کم میاره .
کاوه که پشتم می ایسته تصویری که از خودم ساخته بودم هم خراب میشه . دستش مثل پیچک دور کمرم می پیچه و همون طور که پشتم ایستاده من رو به سینه ی خودش تکیه میده . کنار گوشم زمزمه میکنه .

- حواست رو جمع کن جوجه رنگی . درست عمل کن . همون طور که ازت انتظار میره !!!

خودم رو ازش جدا میکنم و به سمتش برمیگردم . گره ی کرواتش رو میگیرم و محکم میکنم . خیلی محکم .

- منظورت چیه ؟

چشم هاش از این همه نزدیکی شوخ میشه .

- هیچی . خواستم یادت بندازم که دیگه لیدی شدی .

آخرین نگاه رو به دختر توی آینه که حریر بلند آجری رنگی آخرین آجر های تصمیمش رو می چینه میندازم . حریر پر چین لباسم رو مرتب میکنم . و دستی توی حلقه های درشت موهام که با موس حالت بهتری گرفتن می برم . حالا آماده ی ورود به مهمونی ام .
دیروز که کاوه گفت یه مهمونی بزرگ به بقیه ی جمله اش فکر نکردم . به این که فقط چون تنهاست و چون شرط کرده بودیم می خواد باهاش برم . به این که گفت همخوابم که نیستی لااقل همراهم باش . اصلا حتی به حرف هاش درست گوش هم نکردم . اعتراض هم نکردم به جمله هایی که اگر وقت دیگه ای میشنیدم ... .
حالا این جام . توی یه تالار بزرگ بالای یه شهر بزرگتر که توی دود گم شده . یه تالار معمولی که وقتی پول بیشتری بدی چند نفر دم در و چند نفر سر خیابون کشیک میدن مبادا مهمونی اون جور که باید برگزار نشه . که پلیس ، اماکن یا هر جای دیگه ای برای یک شب این تالار رو از تمام نقشه ها و سیستم هاشون حذف کنن .که هر چی بخوای سرو میکنی . که زنونه و مردونه دیگه توی شهری که حتی هواش رو هم تقسیم بندی کردن بی معنی میشه .
هم قدم پیش میریم و کاوه چند تایی از مهمون ها رو بهم معرفی می کنه . برام مهم نیست که اسمشون چیه پس فقط سری تکون میدم و چیزهایی بر حسب عادت زمزمه میکنم . بین زن هایی که لباس های رنگانگشون به رنگین کمون می مونه و مردهایی که لا به لای رنگ سفید پیراهن هاشون ، یه طیف کامل رنگ رو پنهون کردن، دنبال یه رنگ آشنا میگردم .
بین میزهایی که گلدون های بلند روشون از گل های رز پر شده و صندلی هایی که روکش ساتن سفید و پاپیون های بزرگ طلایی زینتشون داده چرخ می خوریم . دلم میخواد برای چند دقیقه هم که شده روی یکی از صندلی بشینیم اما کاوه اومده تا مثل شاه داماد ها بین جمعیت بگرده و با هر کس چند کلامی حرف بزنه . فقط حیف ، من عروس برازنده ای براش نیستم .
یه کم که میگذره دست کاوه دور بازوم محکمتر گره میخوره . با یه نگاه بهش می فهمم که چشم هاش برق می زنن .

- چی شده ؟ خوشگل دیدی آب از لب و لوچه ات آویزون شده ؟
- اون که این قدر زیاده مثل بدلیجات ارزون قیمت کم ارزش شده . خیلی بهتر از اون رو دیدم .
- چی مثلا ؟
- عرب هایی که رو که برای دیدنشون اومدم رو پیدا کردم .
- کی ؟

دستم رو می کشه و من رو با خودش به یه گوشه ی دیگه از سالن میبره .

- بی خود که این جا نیومدم .
- من فکر کردم میان مهمونی که اومده باشن مهمونی .
- نه جوجه . این جور مهمونی ها نه .
- خوب حالا تو برای چی اومدی ؟
- با این همه تحریم و فشار همه ی برنامه هام به هم ریخته . یه بار دارم که توی گمرک مونده . یه محموله هم دارم که اگر زودتر فکری به حال وارد کردنش نکنم مشتریش می پره . چند تا عرب هستن که می تونن کارم رو راه بندازن . دست بر قضا اون ها هم به این مهمونی دعوت شدن .
- کجان ؟

دور و برم رو میگردم شاید طعمه های کاوه رو پیدا کنم .

- اون هایی که سمت چپ کنار اون گلدون بزرگ ایستادن .

برمیگردم و اون طرف رو نگاهی میندازم . سه تا مرد هیکلی کت و شلوار پوش با ریش و سبیل آنکادر شده توی قاب نگاهم میشینن . این ها هم به اون چیزی که تصورش رو داشتم شبیه نبودن . نه خبری از دشداشه های سفید بود و نه نگاه های دردیده . اصلا این روزها هیچ چیز شبیه اون چیزی که انتظار داشتم نیست .
گیج در حالی که هنوز هم حواسم درگیر گوشه ی سمت چپ سالنه می پرسم .

- چرا پس این جا وایستادی ؟
- جوجه . یه اصل هست که میگه هر چی راغبتری خودت رو بیشتر بگیر .

به جای دیدن عرب ها میره سراغ جمعی که گوشه ی دیگه ای ایستادن و به قهقه و به زبان ناآشنایی حرف میزنن .
حوصله ام سر میره . به هوای دستشویی رفتن کاوه رو با راه کارهای استراتژیکش تنها میذارم .
توی دستشویی ها سرک میکشم . این جا هم زیادی با کلاسه تمامشون فرنگین . تمیز و براق . زیادی تمیز و براق. اما باز هم دلم نمی خواد کیف کوچیکی که همراهم هست رو روی زمین بذارم . یه لحظه به فضای کوچیکی که توش قرار گرفتم نگاه میکنم . درها از پائین نزدیک پنج سانت تا زمین فاصله دارن و دیوارها بلندن . جایی برای گذاشتن کیف پیدا نمی کنم . نمی تونم همزهان هم کیف رو توی دستم نگه دارم هم دامن بلند لباس رو کنترل کنم که زمین کشیده نشه هم ... .
یه لحظه فکری به سرم میزنه . بالای دستشویی ها پنجره های کوچیکی رو به فضای حیاط خلوت هست محض تهویه ، که کنار پنجره یه لبه ی سنگی کم عرض وجود داره . دامن پیراهنم رو با یک دست جمع میکنم و بالای سنگ دستشویی می رم تا قدم به لبه ی پنجره برسه . خیالم راحته که اون قدر کم وزن هستم که اتفاق غیر منتظره ای نیفته . اما همیشه غیر منتظره ها توی همین مواقعی که انتظارشون رو نداری پیش میان .
اول صدای کفش های پاشنه بلندی که مسیرشون به سرامیک های فضای روشویی ختم میشن و بعد صدای مکلامه ی دو تازن در جا خشکم میکنه.

- کسی نیست ؟

قدم هایی دور و بعد دوباره نزدیک میشن . کنجکاوی باعث میشه سکوت کنم . حتی سعی میکنم ضربان قلبم رو هم کنترل کنم . صدای دیگه ای جواب میده .

- نه کسی نیست . زود باش تا کسی نیومده . چی شد ؟
- هیچی . معامله طبق برنامه انجام میشه . یازدهم نوامبر .
- خوبه . چقدری هست ؟
- دو تن . همون طور که قرار بود . عبدالرحمان این سری خودش هم میاد . کم چیزی نیست .
- هیــــــــــــش !!!

صدای پاشنه های کفش خیلی آروم و کنترل شده به سمت خروجی میره و بعد مطمئن و عادی برمیگرده . انگار تیزی پاشنه هاش رو روی سینه ام حس میکنم که نفسم در نمیاد .

- خبری نیست . بگیرش .

یه کم مکث و سکوت . لرز عجیبی از گردنم شروع میشه و تا تیغه ی پشتم رو میگیره . همه ی توانم توی ناخنم هام که روی سرامیک های سفید دیوار چنگ میزنن و گوش هام که امواج صوتی رو قبل از انتشارشون می دزدن ، تقسیم میشه . صداها دوباره برمیگردن .

- انگار یه خورده با هم فرق دارن.
- مهم نیست کسی متوجه نمیشه .
- قرار کجاست ؟
- همون جای قبلی .
- اون جا که سوخته .
- نگران نباش . سهند میگه ملخ ها سراغ یه مزرعه ی آفت زده نمیان . فکرش رو هم نمیکنن که جای قرار عوض نشده باشه .

طنین خنده های ریز و لوند هر دو توی سرویس بهداشتی می پیچه . بعد صدای آرومی که انگار یکیشون با دست روی پوست اون یکی ضربه زده باشه .

- یواش . چه خبرته ؟ زود باش بریم تا کسی نیومده .
- صبر کن .
- چیه ؟
- چیزی پیشت نداری ؟
- چی ؟
- یه کم اسباب عیش و نوش .
- احمق !!! نمی دونستم سهند تو دم و دستگاهش پشه ی ناقل نگه میداره .
- ناقل چیه دیوونه ؟ یه نگاه بکن . امشب هر کی اینجاست یا از اون عرب های وحشیه یا خودش صاحب داره وقتی نمیشه رفت سراغ عشق و حال باید یه جوری ما هم خوش بگذرونیم یا نه ؟

یه کم سکوت و بعد ...

ای ناکس عجب جاسازی داری !!! چی هست ؟
- کک . خلاصه به پا !!!
- کلک . تو هنوز نمی دونی پشه ی ناقل جاش کجاست .

بعد دوباره هر دو ظریف می خندن و به فاصله ی شاید ده پونزده ثانیه بعد صدای قدم های یکیشون میگه که بیرون رفته .
نمی دونم اون یکی کجاست . اما وقتی صدای ناهنجار قژ قز لو لای در رو میشنوم می فهمم می خواد وارد یکی از دستشویی ها بشه . اما انگار پشیمون میشه چون به جای بستن در صدای نزدیک شدن قدم هاش به گوشم میرسه. صدا خیلی خیلی نزدیک متوقف میشه . انگار پشت در ایستاده باشه .
پوست بدنم دون دون میشه . حلقم از شدت خشکی به خارش افتاده . نفسم رو حبس کردم تا خرخر نکنم اما سرفه ای که توی گلوم گیر افتاده برای بیرون پریدن بی تابی میکنه . می تونم صدای زیر دستی که به در دستشویی فشار وارد میکنه رو بشنوم . حتی صدای متعجب نفس های زن پشت در رو که نمی دونه در چرا باز نمیشه .قلبم داره توی دهنم میاد . با یکی از دست هام به یقه ام چنگ میزنم تا جلوی قلب بازیگوشم رو از قبل از شکافتن سینه ام بگیرم .
صدای قدم ها و بعد زن نجات بخشم میشن .

- زود باش ! انگار سهند داره سراغت رو میگیره .
- در این دستشویی باز نمیشه .

صدا دو قدم ، یک ، دو ، به سمتم نزدیک میشه .

- کسی توشه ؟
- نه از زیر در قبلا نگاه کرده بودم .
- خوب لابد خرابه . برو تو یکی دیگه دیگه .

گوینده ی حرص زده میره و زن دوم هم یه دستشویی دیگه رو انتخاب میکنه . میشمرم . ده ثانیه ، پونزده ثانیه ، سی ثانیه . یک دقیقه .
تازه به خودم میام همون طور با اون کفش های پاشنه بلند روی لبه ی سنگ دستشویی ایستادم و خشک شدم . با وجود دستگاه تهویه با وجود پنجره ی نیمه باز بالای سرم حتی نفس هم نکشیدم .
انگشت هام رو که روی سرامیک های سرد دیوار میذارم تا تعادلم رو حفظ کنم و از اون بالا خیلی نرم خودم رو به یه جای صاف ، یه زمین سفت برسونم تازه می فهمم که دست های من حتی از این سنگ ها هم سردتره .
به زحمت پاهای لرزونم رو تکون میدم و روی پنجه ی پا از سرویس بیرون میام .
اصلا یادم میره که برای چی اومده بودم . نمی دونم چرا به این حال افتادم . تا قبل از اومدن لبریز از شجاعتی بودم که ندونستن زیر پوستم تزریق می کرد و حالا تمام وجودم از شوک دونستن کرخت شده .
با چشم دورتا دور سالن رو میگردم . به چهره ی تمام زن های مجلس نگاه میکنم . اون صداها مال کدومشون می تونه باشه ؟ اون دختری که پیراهن کوتاه سرخ پوشیده ؟ اون بلوند درشت هیکلی که نزدیک میز عرب ها ایستاده ؟
یه خنده ی ظریف زنگدار آشنا !!! درست از پشت سرم روی نقاب آرامشی که میخوام به چهره ام بزنم خط میکشه . جرات برگشتن ندارم اما همه ی وجودم گوش میشه و ذره ذره صدایی رو که توی فضای اطرافم موج میزنه شکار میکنم .

- من کارم رو بلدم .

صدای مخاطبش رو نمی شنوم . انگار داره زمزمه میکنه . اما صدای زنونه ای که الان از صدای خودم هم به گوشم آشناتره یکباره لحن سوالی میگیره .

- سهند . اون دختره که لباس آجری پوشیده کیه ؟

- سهند . اون دختره که لباس آجری پوشیده کیه ؟

به پیراهن خودم نگاه میکنم . آجری ! چقدر من از این رنگ بدم میاد . آجری ! اصلا چرا این پیراهن رو از آرزو قرض گرفتم ؟ آجری ! حس میکنم یه دیوار داره روی سرم آوار میشه . شاید یه دیوار آجری !
ناقوس هایی که توی گوشم زنگ میزنن نمی ذارن جواب مرد رو متوجه بشم .تو این لحظه هیچ قدرتی نمی تونه مجبورم کنه به پشت سرم نگاه کنم . چه فرق میکنه صدای زنی که درست دو قدم عقب تر داره حرف میزنه همون صداییه که از پشت در بسته ی دستشویی شنیدم ؟چه فرق میکنه که اسم آشنای سهند مال کدوم چهره است ؟
حس میکنم صدای قدم هایی بهم نزدیک میشن . حالا غیر از دلم همه ی وجودم می لرزه .
این آدم های شیک قرارهای کاری ! و اطلاعات عملیاتیشون رو این جا رد و بدل میکنن . این اطلاعات مطمئنا از جون یه دختری مثل من بیشتر می ارزه .صدای زنگ توی گوشم می پیچه .زنگ خطر !!! میخوام دور شم . برم . نیست شم قبل از این که نیستم کنن .
پاهام میلرزن . قدم هام سستن . سکندری میخورم و به سمت راست متمایل میشم . برای حفظ تعادلم به اولین چیزی که در دسترسمه چنگ میزنم . رومیزی ساتن توی مشتم مچاله میشه اما اون قدر توان نداره که من رو نگه داره . دست چپم رو هم برای کمک بالا میارم و دیوار رو ستون میکنم . صدای جرینگ شکستن گلدون بزرگ همه ی صداهای اطراف رو حذف میکنه . وسائل روی میز دونه دونه زمین می افتن . آوای زنگدار و ممتد برخورد لیوان های روی میز با کف سنگی سالن پژواک میگیره و برای هزار بار در دقیقه تکرار میشه .
دست راستم هنوز مصرانه گوشه ی رومیزی رو نگه داشته که دست قویتری مچم رو میگیره . برای تنفس به تقلا میفتم .دیگه صدای هیچ چیز توی سرم نیست مگر ناله ی خودم . گیر افتادم !!!
انگشت هام شل میشن و رومیزی ساتن کرم مثل کفن رقصان روی زمین رو می پوشونه . کفن من !!!

- خانم !!!

به سمت صدا برمیگردم . یه مرد با قد متوسط و درشت اندام دستم رو گرفته . چشم های میشی خوشرنگی که زیر ابروهای کم پشت خرمائیش می درخشن ملایم به نظر می رسن .
دوباره به کف زمین نگاه میکنم . فکر میکنم یه تیکه از این شیشه خرده ها می تونه اون رو بکشه و لابد بعدش هم یه گلوله من رو .

- می تونم کمکتون کنم ؟

برای بار دوم نگاه گیجم رو بهش میدوزم . توی سوالش هیچ رگه ی منفی ای نیست . به نظر نمی یاد قصد آسیب رسوندن به من رو داشته باشه . روی لب های نازکش یه لبخند نرم نشسته که اصلا خطرناک نیست .

- اجازه بدید .

من رو همراه خودش میکشون به سمت دیگه ی سالن . بی اراده دنبالش میرم . فقط یه کم دورتر من رو روی یه صندلی می نشونه و میره .
رفت ؟ خدا رو شکر . سهند یا اون زن دنبالم نمیان ؟ نمی دونم . کاوه کجاست ؟ پیداش نمی کنم .
تا نیم ساعت پیش دلم می خواست جشن عروسیم رو همچین جایی برگزار کنم و الان فقط امیدوارم این مهمونی به مجلس ترحیمم تبدیل نشه .دیگه این جا به چشمم یه سالن ساده نیست . میز و صندلی ها ساده نیستن . مهمون هایی که توی گروه های چند نفره هر کدوم یه جا ایستادن و می نوشن و می خندن آدم های عادی نیستن . فضای بزرگ تالار خفه کننده و تنگ شده . جنتلمن های چند دقیقه پیش حتی زن ها هر کدوم یه تهدیدن .
همه ی تلاشم رو میکنم تا به سمت دستشویی سربرنگردونم . حتی به اتاقک تمیزش که نزدیک بود مقتلم بشه فکر هم نکنم .
هنوز دارم پی کاوه میگردم که یه دست همراه یه لیوان نوشیدنی جلوم دراز میشه . سر که بلند میکنم به همون مرد می رسم .

- یه کم بخورین . حالتون بهتر میشه .

به جای گرفتن لیوان به اطراف توجه میکنم . همه چیز عادیه . همه مشغول کار خودشونن . حتی خرده شیشه ها هم به لطف عکس العمل سریع گارسون ها جمع شدن و حالا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . فکر میکنم " پس من هم باید خودم رو جمع و جور کنم . "
لبخند کمرنگی روی مرد می پاشم . باید چیزی نزدیک سی و پنج شش سال داشته باشه اما حتی با وجود ته ریش روی صورتش چهره ی بچگانه ای داره .

- ممنون . اما الکل نه . میبینید که چندان ظرفیتش رو ندارم.

می خوام حال بدم رو به مشروب نخورده ربط بدم . می خوام یه جز عادی این مهمونی به نظر برسم . مرد لبخند مهربونی میزنه و دستش رو کمی نزدیکتر میاره .

- الکل نداره . آب آناناس خلاصه .

لیوان رو میگیرم و لاجرعه سر میکشم .فقط چند قطره ته لیوان باقی می مونه . شیرینی آب میوه سلول های خواب رفته ی مغزم رو به گزگز میندازه . لبخند مرد دندون نما میشه . صدای " اینجایی عزیزم " زنانه ای باعث میشه مرد شونه هاش رو عقب تر بده و بعد با یه چشمک ازم دور شه .
نفس عمیقی میکشم و از جا بلند میشم تا مطمئن بشم واقعا همه چیز همون طور که نشون میده عادیه . هنوز چند قدم بیشتر برنداشتم که با حس سنگینی روی شونه ام از جا می پرم . به سرعت رو میگردونم اما چشمم به کاوه که میفته دست روی سینه ام میذارم تا از بیرون پریدن قلبم جلوگیری کنم . بی توجه به حالت نگران من مثل همیشه حرف خودش رو میزنه .

- کجایی تو ؟
- همین دور و بر . اصلا ببینم خودت کجا بودی ؟

پوزخندی میزنه و بعد جوابم رو میده .

- مهم نیست . بیا بریم که پدرخوانده دستور داده کت بسته ببرمت پیشش .

به چشم های سیاهش خیره میشم که مثل سنگ سخت شدن . توی لحنش هیچ شوخی ای نیست . بازوم رو می چسبه و با خشونت دنبال خودش میکشه . دوباره ضربان قلبم میره روی هزار . توی یه حرکت پنجه ام رو توی بازوش قفل می کنم و ناخن هام رو تا حد ممکن توی عضله اش فرو می برم . جوری می ایسته که روی زمین کشیده میشم . از لا به لای لب های بهم چسبیده اش می غره .

- چته ؟
- تو چته ؟ باز وحشی شدی .

رو به روم می ایسته و بهم نزدیک میشه . با چشم هاش تا ته وجودم نفوذ می کنه . سرش رو کنار سرم میاره اما این بار نگاهش به گوشه ای از سالنه که پشت به منه . لب هاش رو به گوشم می چسبونه و زمزمه میکنه .

- بهت سفارش کرده بودم لیدی وار عمل کن . نه ؟

لحنش نفسم رو میگیره . نمی فهمم منظورش چیه . می خوام یه کم ازش فاصله بگیرم بلکه از نگاهش چیزی دست گیرم بشه اما اون یک دفعه با دستش پشت گردنم رو می چسبه و مانعم میشه . از سرانگشت های سردش ترس توی وجودم سرریز میشه . مثل بره ای شدم که اسیر گرگ قصه ی شنل قرمزی ایه . یه گرگ توی لباس مبدل . صداش از لا به لای دندن های بهم چفت شدش توی گوشم میشینه .

- بهتره حد خودت رو بدونی و تحت هیچ شرایطی نخوای پاهات رو از گلیمت درازتر کنی . و گرنه مجبور میشم خودم برات کوتاهشون کنم . تحت هیچ شرایطی ! حتی اگر با طعم آناناس باشه .

برای چند ثانیه لاله ی گوشم رو لای لبهاش میگیره و میکشه . مور مورم میشه . سرش رو عقب میبره و دستی که پشت گردنم رو گرفته بودم نوازشگر لابه لای موهام به حرکت درمیاره .

- مفهوم بود جوجه رنگی ؟

جرات مخلافت ندارم . سری تکون میدم تابه بهانه ی جواب مثبت بهش موهام رو از خشمش مصون نگه دارم .

- دیگه باید بریم .
- کجا ؟
- امکانیان می خواد ببینتت .

گیج و وحشت زده همراهش میشم .

- کی ؟ چی شده ؟

بی تفاوت راهش رو ادامه میده حرفش رو تکرار میکنه .

- امکانیان . اون بار که توی مهمونی خوب باهاش گرم گرفته بودی .

اون قدر درگیر تجزیه و تحلیل رفتار عجیب و غریبش شدم که نمی فهمم من رو کدوم طرف میبره . وقتی به خودم میام که صدای آشنایی می شنوم .

- سلام عزیزم .

مرد چاق خیلی به نظرم آشنا میاد اما ذهنم بیشتر از این یاری نمی کنه . چهره ی شاد و لحن پدرانه اش نگرانی هام رو میشوره . فقط تلاشم رو به کار میگیرم که به یاد بیارمش .

- سلام .

بی توجه به سردی سلامم ادامه میده .

- کاوه که گفت با تو اومده گفتم باید ببینمت . کاش می دونستم میای تا با بنزم میومدم ، یه دوری باهم بزنیم .

تیکه های پازل کنار هم برام مفهوم میگیرن . مهمونی قبلی ، بنز ، مرد ماشین باز . پس امکانیان اینه ! نفس آسوده ای بیرون میدم و صورت بی حالم رو با لبخندی تزئین میکنم .

- از بداقبالی منه آقای امکانیان .

مخصوصا اسمش رو میبرم تا آخرین ذره های شک رو هم از ذهنم پاک کنم . اون هم با ذوق عجیب خودش کمکم میکنه .
توی همین احوال مردی که از محدوده ی خرابکاری دورم کرده بود یا به قول کاوه مرد آناناسی هم به جمع ما می پیونده . کنارش درست بازو به بازو ، زنی ایستاده که اون زن ، اون عزیزمی که باهاش رفته بود نیست . مرد بی توجه به زن همراهش نزدیکم میاد و خیلی صمیمی به روم لبخند گرمی می پاشه .
به اندازه ی کافی برای امشب دردسر داشتم پس حواس پرت به کاوه نزدیکتر میشم و بازوش رو توی پنجه ام میگیرم . کاوه متوجه ام میشه و من رو بیشتر به خودش می چسبونه . نگاه ناخوشایند زن همراهش روی دست حلقه شده ی من به دور بازوی کاوه قفل میشه . مهم نیست . پوزخند میزنه . مهم نیست . ابروهاش رو بالا میبره و نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پام میندازه .مهم نیست . من که دیگه این آدم ها رو نمی بینم اما این هم مهم نیست . درست شدم شبیه قورباغه ای که توی گودال گیر کرده . برای نجات خودم هر کاری میکنم بی توجه به این که دیگران بیرون از این گودال چی میگن و چه فکری میکنن .
خودم رو درگیر بحث با امکانیان می کنم .

- امشب با چه ماشینی اومدین ؟
- به کسی نگو اما استون مارتینم رو آوردم.
- کدوم مدل ؟
- DB5
- ماشین جیمز باند !!! واو! من هم ماشینیش رو دوست داشتم هم راننده اش رو .
- من که شون کانری نمیشم اما میخوام یه هدیه ی کوچولو بهت بدم بلکه من رو هم دوست داشته باشی .

امکانیان دست میکنه توی جیبش و بعد مشتش رو ،رو به من میگیره . به کاوه نگاه میکنم . چقدر بده که مثل زن های عامی مجبورم برای چنین چیز کوچیکی از مردی اجازه بگیرم که بی اجازه خودش رو به سرنوشت من دعوت کرده . دیگه اون قدر میشناسمش که بدونم وقتی مثل جنتلمن ها با کناره ی انگشت دست دیگه اش دستم رو که هنوز به بازوش بند شده نوازش میکنه ، آرومه .
دست جلو میبرم و امکانیان هم جاسوئیچی کوچیکی رو که درست شبیه یه مدل مینیاتوری از همون ماشین زیر پاشه بهم هدیه میده . دست کاوه هنوز روی دستمه . هنوز هم حرکت نوازشگونه ی دوارش روی پوستم ادامه داره .
فکرمیکنم من هم یه مدلم . یه مدل مینیاتوری و خیلی کوچیک از زنی که می خواستم قهرمان زندگیم باشه .
ادامه دارد....
پاسخ
 سپاس شده توسط ♕ρяιηcєѕѕღsαяαh♕
#4
قسمت یازدهم
ماتماشاچیانی هستیم
که پشتِ درهای ِبسته مانده ایم
دیر آمدیم،خیلی دیر!
پس به ناچار،
حدس می زنیم،
شرط می بندیم،
شک می کنیم،
و آن سوتر،در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است...

"حسین پناهی"

صدای شیون حالم رو به هم میریزه . سرم به دوران میفته .
رفته بودم برای دیدن سروان . نبود . سراغش رو از یکی از همکارهاش گرفتم که قبلا ندیده بودمش . طوری نگاهم کرد که ناخواسته توی خودم مچاله شدم . جواب های سربالاش اعصاب تحریک شده ام رو به مرحله ی انفجار رسوند .
می دونستم اگر بفهمه فقط یکی از همون هاییم که دور وبرش ریختن و داره به چشم انگل نگاهشون میکنه همین جواب بی سر و ته رو هم بهم نمیده . گفتم " نامزدشم و باهاش کار فوری دارم . باید ببینمش و گوشیش رو وقت کار جواب نمیده . " نگفتم ازخانواده اشم . این ها همه یه مرز بین خودشون و خانوادشون و کارشون کشیدن . گفتم نامزدشم تا درست دست بذارم روی نقطه ی ضعف مشترک همه ی آدم ها . ماجرا رو کمی بیشتر از حد معمول عاشقانه جلوه دادم تا احساساتش به جوش بیاد . همه ی ما با هر منطقی دوست داریم آخر قصه دختر و پسر عاشق پیشه بهم برسن .
خوشم نیومد از راه حلم هر چند جواب داد . فهمیدم برای پیگیری کاری که معلوم نبود چیه رفته پزشکی قانونی . خواست راهنمائیم کنه به دفترش تا منتظر بمونم . فکر می کرد هر چی باشه پزشکی قانونی جای مناسبی برای یه خانم نیست . نمی دونست من هر روز دارم مرگ تدریجی آرزوهام رو تماشا میکنم .
به بهانه ی این که اون جا هم برام مناسب نیست بیرون اومدم . هنوز روی پله ها بودم که صفحه ی اپرا رو روی گوشیم باز کردم . با یه جستجوی ساده آدرس پزشکی قانونی کل استان رو پیدا کردم .
هر چند به لطف مترو زمان زیادی توی راه نبودم . درست نمی دونم چقدر طول کشید تا رسیدم اما به محض ورود از اومدنم پشیمون شدم . حتی اگر هنوز هم اون جا بود اومدنم کار عاقلانه ای محسوب نمی شد .
صدای شیون حالم رو به هم ریخت . سرم به دوران افتاد . زنی توی راهرو روی زانوهاش خم شده بود و ضجه میزد . همراهانش سعی میکردن آرومش کنن اما بی فایده بود . از دیروز بعد از دادگاه هادی چیزی از گلوم پائین نرفته بود و حالا این اوضاع هم مزید بر علت شده بود . حس از بدنم فرار کرده بود . کنار آب سردکن گوشه ی پله ها ایستادم تا با یه کم آب طعم گس ناامیدی رو که توی وجودم نفوذ کرده بود از حلقم بیرون بریزم .
دستم رو روی لبه ی بالایی آب سرد کن گذاشته بودم و تلاش می کردم نا نفس رو دوباره به سینه ام دعوت کنم که صداش رو شنیدم .

- شما این جا چه کار میکنید ؟

با بی حالی تمام به طرفش چرخیدم . اول به لباس شخصیش چشم دوختم و جای خالی پلاک نام روی سینه اش . " امیر علی قلیچ خانی " . طول کشید تا نگاهم رو تا روی چشم هاش بالا آوردم . از چشم هام که نم اشکی از سر بدحالی توشون نشسته بود فهمید که نای هیچ کاری رو ندارم . بند کیفم رو گرفت و من رو کشید سمت صندلی های کنار راهرو .
روی یکی از صندلی ها وا رفتم . اون هم بی حرف رفت . از خودم و ضعفم بدم اومد . اگر رفته بود چی ؟ این همه راه اومده بودم برای همین ؟
دستش که دو دقیقه بعد با یک قوطی رانی هلو طرفم دراز شد خود به خود حال بهتری پیدا کردم . یه کم از شهد آب میوه رو نوشیدم تا بتونم بگم .

- وکیلش گفته با مدرکی که گذاشتید روی پرونده اش حتی اگر درخواست تجدید نظر هم بدیم به جایی نمیرسیم .

توی سکوت با حالتی شبیه هم دردی نگاهم کرد .

- اصلا این اسلحه ی لعنتی از کجا پیدا شد ؟ چه طور قبلا حرفی ازش نبود ؟

صدای جیغ های خفه ی زن با صدایی که دیگه گرفته بود روی شکیباییم سوهان میشکید . انگشت های دست آزادم رو روی شقیقه هام امتداد و کمی ماساژشون دادم . دل سروان به رحم اومد که پیشنهاد داد .

- این جا جای مناسبی برای صحبت نیست . بیاید بریم . هم تا یه مسیری میرسونمتون هم سعی میکنم تا جایی که میتونم جواب سوالاتتون رو بدم .

توی دلم گفتم کاش این قدر که همه به فکر جای مناسب برای حرف زدن و نشستنن ، کسی هم به فکر جای مناسب برای زندگی کردن و نفس کشیدن بود .
توی پژوی سبز رنگی که مشخصه ماشین خدمته نشسته بودم و همچنان قوطی رانی رو توی دستم می چرخوندم . هنوز حالت تهوع داشتم . دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم تا کمی خودم رو آروم کنم اما می دونستم که جز شنیدن ،چیزی آرومم نمی کنه .

- نمی خواین چیزی بگین ؟ مطمئنید چیز دیگه ای نیست که باید بدونیم ؟
- قضیه اسلحه به اداره ی ما مربوط نمی شد که بتونم قبل از دادگاه در جریان بذارمتون .
- به ما هم مربوط نمیشد که یکی بهمون بگه چه خبره ؟

بازدمش رو از دهنش بیرون داد و بی اون که نگاهش رو از خیابون بگیره نصیحتم کرد .

- بهتره آروم باشین .
- می خوام آروم باشم ولی میشه بهم بگین چطوری ، وقتی زندگیمون خیلی وقته روی آرامش به خودش ندیده ؟

ماشین رو گوشه ای از یه خیابون فرعی خلوت پارک کرد . با سرانگشت هاش برای چند ثانیه روی فرمون ضرب گرفت و بعد بالاخره به سمتم برگشت بی اون که دست هاش رو که چفت به فرمون بودن برداره .اون قدر مکث کرد تا جملات رو توی ذهنش ردیف کنه .

- توی جاده ی سمنان مامورها به یه ماشین مشکوک میشن که سرنشین هاش دو تا جوون کم سن و سال بودن . وقتی برای بارزسی بهشون دستور ایست میدن ، راننده که ترسیده بوده فرار میکنه .اما چند کیلومتر جلوتر ماشین توسط نیروهای ما متوقف میشه . هادی موقع دستگیری تنها نبوده . همون راننده هم باهاش بوده .

من که برای اولین بار از اول این مصیبت داشتم ماجرا رو از کسی میشینیدم سر تا پا گوش شده بودم و منتظر بودم تا ادامه بده .

- اون یه قبضه اسلحه در حقیقت توی ماشین پیدا شد و از اون جایی که راننده سابقه ی کیفری بیشتری داشت حدس زدن این که باید متعلق به اون باشه سخت نبود . هر چند خودش این رو انکار کرد . اما اعتراف کرد که اون ها در حقیقت به عنوان پشتیبانی یه ماشین دیگه قرار بوده توی جاده باشن . تا اگر به هر دلیل اون ها نتونستن مسیر رو ادامه بدن کمکشون کنن .با توجه به مقدار کم موادی که همراهشون بوده حرف هاش قابل قبول بود .

بی قرار می خواستم بین حرفش بپرم که با نشون دادن کف دستش مانعم شد .

- از راننده نتونستیم اطلاعات مفیدی به دست بیاریم چون دو روز بعد از دستگیری دچار بوتولیسم شد و قبل از دادگاه فوت کرد .

روش رو ازم گرفت و نگاهش رو به جای نامعلومی در امتداد خیابون دوخت . نفس خسته اش رو با صدا از سینه آزاد کرد .

- اون اسلحه برای ما مهمه . باید ردش رو به دست بیاریم. باید مشخص شه از کجا اومده . البته باز هم میگم این به اداره ما مربوط نیست اما خب به هر حال هدف همه نیروها در زمینه امنیت ملی یکیه .
- چرا ؟ این همه اسلحه ی بی مجوز غیر قانونی تو این شهر . چرا باید به خاطر یکیش که حتی به گفته ی خودتون پیش برادر من هم نبوده ما این همه مصیبت بکشیم ؟

دوباره نگاهم کرد . به چشم هام خیره شد و سعی کرد با لحن محکمش تک تک کلمه ها رو توی ذهن خام من فرو کنه .

- من تا همین جاش رو هم اجازه نداشتم بهتون بگم . بهتره شما هم دنبال این موضوع رو نگیرید .

دستم رو مشت میکنم و جلوی صورتم نگاه میکنم .انگشت اشاره و شصت دست مشت شدم رو به حالت عصبی و متفکری روی هم میکشم . میفهمه هنوز قانع نشدم .

- طبق اطلاعات ما اون قبضه اسلحه ی ضبط شده ، تنها اسلحه ی اون گروه نبوده . اما این که باقیش کجاست و چی شده باید معلوم شه . ما داریم روش کار می کنیم . هم ما هم بچه های اطلاعات . بهتون در این مورد توصیه ی اکید می کنم خانم به منش . خودتون رو توی این مسئله وارد نکنید .

صدای شیون حالم رو به هم میریزه . سرم به دوران میفته . جیغ های زن دلم رو ریش میکنه . حالت تهوع میاد سراغم .زن جوون سر بچه اش رو توی بغل گرفته و التماس میکنه بلکه کسی به دادش برسه . هیچ کس جرات جلو رفتن نداره . می ترسن برای خودشون مشکل درست کنن .
دلم می خواد برم جلو . زیر بغل زن رو بگیرم و از روی آسفالت خیس خیابون بلندش کنم . اما حال خودم اون قدر بده که از روی لبه ی پله ی جلوی در مغازه نمی تونم بلند شم .
یاد بی تابی های مامان میفتم بعد از دادگاه هادی . وقتی میخواست بهش بگم اون چند ثانیه که به زور هادی رو توی بغلم گرفته بودم چی زیر گوشم زمزمه میکرد . چیزی که الان برای هزارمین بار من رو داره می کشونه طرف سروان . انگار همه ی مادرها هر چقدر هم که حواسشون از بچه هاشون پرت بشه که یکیشون دستش رو توی خیابون ول کنه و اون یکی توی زندگی باز هم مادرن .
دستم رو جلوی دهنم میگیرم تا از هجوم اسید ترش معده ام به بیرون جلوگیری کنم . خون پسرک مانتوی زن رو رنگین کرده اما کسی جلو نمی ره تا کمک کنه . راننده ی ضارب هم که فرار کرده . همه فقط تماشاچین .
خودم نمی تونم بلند شم اما صدام رو بلند می کنم .

- یه مرد پیدا نمیشه به داد این بیچاره برسه ؟ مادرش باهاتونه دیگه از چی میترسین ؟ فقط این بدبخت رو تا بیمارستان برسونید . فکرکنید زن و بچه ی خودتونن نامسلمون ها .

یه مرد میانسال بچه رو بغل میکنه و توی پیکانش می خوابونه . زن هم خودش رو کشون کشون توی ماشین میندازه .
چشمم که به لکه ی خون کف خیابون میفته دیگه نمی تونم خودم رو کنترل کنم . محتویات معده ام رو نزدیک درخت های کنار پیاده رو برمیگردونم . فکم میلرزه . اما به زحمت شماره ی سروان رو میگیرم . نمی دونم میفهمه چی بهش میگم یا نه ، ولی توی دو تا جمله بهش توضیح میدم، نمی تونم برم دفترش . اگر می تونه اون بیاد پارک نزدیکی همین جایی که هستم .
یه بطری آب معدنی میخرم و قبل از رسیدنش دهن و لباس و ذهنم رو از آلودگی ها میشورم .

سختی نیمکت فلزی پارک کم از سختی سنگی که سرم بهش خورده نداره . سختی نگاه سروان از اون هم بیشتره . از جا بلند میشه و چند قدم روی زمین شنی محوطه ی بازی راه میره . هیاهوی پارک نمیذاره به ناله ی شن ها زیر قدم های محکمش توجه کنم .در عوض به بچه هایی که توی محوطه می دون چشم میدوزم .
از گوشه ی چشم رفت و برگشت سروان رو میبینم .مثل اینکه با هر قدمش خونه های یه جدول متقاطع رو با استفاده از اون چیزی که بهش گفتم پر میکنه . شاید جمله جمله ی حرف هایی رو که دیشب توی مهمونی شنیدم و اون چیزی رو که اون می دونه و من نه رو کنار هم میذاره .
معلومه کلافه است . معلومه مردده . مثل موقعی که باید تصمیم بگیری . می دونی درست چیه و غلط کدومه اما بازم فکر میکنی باید انتخاب کنی . فکرمیکنم اون هم آدمه مثل همه ی آدم ها فقط اقتضای شغلشه که این قدر سنگی و سخت باشه . حتی اگر سخت بودن ، سخت باشه .
میاد رو به روی من می ایسته و جز جز وجودم رو وارسی میکنه . به جای این که معذب بشم ، به جای این که به لباسم یا بیرون بودن بیش از حد موهام فکر کنم ، پیش خودم فکر میکنم اسم کوچیکش چی بود ؟

- خانم به منش شما مشکل حافظه دارید ؟

جا می خورم . اون قدر که یه کم عقب میکشم . پشتم به تکیه گاه سرد نیمکت تکیه میده .

- چی ؟
- فکرکنم بهتون گفتم تو این مسئله دخالت نکنید . چه اصراری دارید جون خودتون رو به خطر بندازید متوجه نمی شم .

آرامشی که توی ذهنم ته نشین میشه یادم میاره " امیر علی " . اسمش امیر علی بود .

- خودتون گفتید باید رد اسلحه رو بگیرید . هادی روز دادگاه بهم گفت راننده رو از طریق زاهدی میشناخته . گفت می دونه دقیقه های آخر راننده با زاهدی تماس گرفته حالا چرا رد تماسش نه روی پرینت خطش هست نه گوشیش که شما پیداش نکردید ،می تونه برای خودش جواب هایی داشته باشه .اما من جای جواب اون ها ،دنبال زاهدی بودم .

یه قدم به نیمکت نزدیک میشه . چشم هاش رو ریز میکنه و ابروهاش رو درهم میکشه . فکر میکنم این قیافه ی همیشه گرفته ، میدونه لبخند چیه ؟

- برادرتون باید این رو توی بازجویی هاش به همکارهای ما میگفت نه به شما . شما هم باید این رو به ما میسپردین نه این که جاسوس بازی دربیارید .
- شما باید نبایدها رو قبلا گفته بودید و می دونید در مورد من تاثیر نداره . الان بهتون میگم سراغ زاهدی برید . البته اگر پیداش کردید . راجع به سهند هم پرسیده بودید که اون موقع چیزی نمی دونستم اما الان هر چی شنیده بودم رو گفتم حالا خود دانید .

از روی نیمکت بلند میشم . کیفم رو چنگ میزنم که به نظرم سنگین تر از هر وقت دیگه ای شده اون قدر که شک میکنم شاید از سر دلتنگی و حواس پرتی دمبل های هادی رو اشتباها توش گذاشته باشم .
می خوام زودتر برم که با صدای گریه های زیر بچه گانه ای سست تر از قبل میشم . برمیگردم سمت زمین بازی یه پسر بچه ی چهار پنج ساله روی زمین نشسته و ناله های دلخراشش دل من که هیچ ، دل سخت امیر علی رو هم آب کرده که به طرفش میره .
امیر علی کنارش زانو میزنه و سربچه رو توی بغل میگیره . با قدم های نه چندان محکم کنارشون میرم . باورم نمیشه که مردی که همیشه با عتاب با من حرف میزنه ، همینیه که الان با زبون بچه گانه ای از پسر میخواد مرد باشه و نذاره دخترهای همبازیش اشک هاش رو ببینن . با حالت پدرانه ای یکی از شونه های پسر رو به سینه ی خودش تکیه میده تا حالت نشستنش رو عوض کنه . بعد پاچه ی شلوار جینش رو بالا میده . زخم سطحی اما وسیعی زانوی کوچولوی پسرک رو پوشونده . با دیدن یه کم خون روی زخم چونه ی کوچولوی بچه که گریه اش به هق هق بی صدایی تبدیل شده می لرزه .

- دستمال همراهت هست ؟

صدای امیر علی میشه تلنگر و من رو از بهت بیرون میاره . توی کیفم به دنبال دستمال میگردم و به صدای لرزون پسرک که داره با شیرین زبونی تعریف میکنه که یکی از بچه ها موقع بازی از سرسره هولش داده گوش میدم .
چند برگ دستمال کاغذی سفید رو جلوی صورت امیر علی نگه میدارم و اون هم بدون نگاه کردن به من میگیرتشون و مشغول تمیز کردن زخم میشه . یه قدم کوتاه جلوتر میرم و روی پاهام میشینم .یکی از شکلات هایی رو یک ساعت پیش برای بر طرف کردن ضعفم خریده بودم باز میکنم و جلوی بچه میگیرم . آب بینیش رو بالا میکشه و با چهره بلاتکلیفی نگاهم میکنه که امیر علی تشویقش میکنه .

- بگیر عمو جون .

دست هام رو دراز میکنم و اشک رو از صورت کوچیک سفیدش میگیرم . پنجه ام رو توی موهاش میکشم تا مرتبشون کنم که یه فشار از پشت سر باعث میشه پاهای کم جونم دووم نیارن و من هم به زانو بیفتم .
به دختری که حالا از بین من و امیر علی خودش رو به پسرک چسبونده بود نگاه میکنم . ده دوازده ساله و تپل مپله . اول برادرش رو به خاطر شیطنتش دعوا میکنه و بعد می خواد مثلا مشکل رو خودش مدیریت کنه . امیر علی با بلند شدنش این اجازه رو بهش میده . من هم ناچار عقب میکشم اما بند نگاهم رو نمی برم .
همین که چند قدم فاصله میگیریم ، دختر شکلات رو از دست برادرش بیرون میکشه و به دو تا تیکه قسمتش میکنه . تیکه بزرگتر رو به پسر برمیگردونه و تیکه ی کوچکتر رو به دهن خودش میبره .
چهره ی هر دوشون به اندازه ی خورشید پهن شده وسط آسمون صاف می درخشه . یه لبخند بی اجازه روی صورتم پخش میشه .فکر میکنم کاش هر وقت از سرسره ی سراشیبی های زندگی زمین میخوردیم میشد به همین سادگی بلند شیم و بخندیم . یه حس شوخ توی دلم بلند میگه " چرا که نه ؟ به شرط این که شکلات زندگی خودت رو پیدا کنی " .
با نفس عمیقی هوای سرد و تازه ی صبح رو به ریه هام میکشم . فضای لخت و درخت های بی برگ پارک حالا در نظرم زیباتر شدن . دوست دارم این زندگی رو .

سردرد امانم رو بریده . نمی دونم ساعت چنده . با حال ناخوشی که داشتم برای بار هزارم قضیه ی مهمونی دیشب رو تعریف کردم . نمی دونم چند بار از روی این قصه مثل مشق شب سرمشق برداشتم اما هر چی هست اون قدر نوشتم و تحویل دادم که سر انگشت هام سر شدن . فضای نیمه روشن اتاق نفسم رو گرفته . گلوم خشک شده . خس خس میکنه .
یه لیوان کدر شیشه ای روی میز رنگ و رو رفته ی چوبی اتاق میشینه و یه کم بعد امیر علی اون طرف میز روی صندلی خودش رو پرت میکنه .
دلم می خواد گلایه کنم . " بی انصاف بعد از این همه مدت فقط یه لیوان آب ؟" . اما چیزهای بهتری هست برای شکوه کردن .

- چرا باید این قدر همه چیز رو تکرار کنم ؟ دنبال چی میگردین ؟ دنبال یه تناقض گویی ؟ مگر من متهمم که بخوام دروغ بگم و قصه ببافم ؟ اصلا مگه دفعه ی پیش دروغ گفته بودم که این بار به حرف هام اعتماد ندارین ؟

انگار اون هم خسته است . این از روی کششی که به عضلات بدنش میده مشخصه .

- مقرراته . کاریش نمیشه کرد .
- کجای این قانون شما شکنجه کردن یه دختر بی گناه گرسنه و خسته برای چند ساعت ،مجازات صداقت و حمایتشه ؟

نگاهش که مثل دیوارهای اتاق تیره بود و مثل هوای اتاق خفه و مثل فضای اتاق بی روزن با شنیدن حرفم روشن شد . با وجود کندی که توی حرکاتش بود از پشت میز بلند شدو من رو دوباره توی اتاق تنها گذاشت .
زل میزنم به اتاق خالی که توش سه تاصندلی فلزی قدیمی هست و یه میز چوبی و بعد دیوارهای گچی سفیدی که به لطف گذر زمان و لامپ زرد رنگ اتاق نارنجی بدرنگی به نظر میان . شبیه اتاق های بازجویی توی فیلم ها آینه یا حتی شیشه ای نداره که بشه از توش بیرون رو دید یا به دیده شدن امیدوار شد . فکر میکنم اتاق بازجویی هادی هم همین شکلی بوده ؟ همین قدر تمیز بوده ؟ چند بار با اون خط درشتش با الف های کوتاه برگه های شبیه اینی که زیر دست منه رو پر کرده ؟
اون قدر توی فکر خودم زندانی شدم که فقط از روی جا به جایی هوای گرفته ی اتاق که رده های دود مانندش توی ذوق میزنه می فهمم که کسی به درونش قدم گذاشته .
صدای قدم های محکمی توی فضای نیمه خالی اتاق می پیچه . سر بلند میکنم و سرهنگ رو رو به روم میبینم ، سرهنگ سماعی که توی چند بار رفت و آمدم به این جا دیگه میشناختمش . باید کم کم بازنشسته بشه اما صلابت خاصی هنوزم توی هر حرکتش هست که نمیشه انکارش کرد .
امیر علی یه قدم عقب تر از اون ایستاده .
سرهنگ چند تا برگه کاغذی رو که توی دستش داره زیر و رو میکنه وبدون نگاه کردن به من ، کنارم می ایسته . از نگاه دقیقش و چشم هایی که روی خطوط بالا و پائین می پرن ، حدس میزنم کاغذ ها باید یه نسخه از اعترافات !!! من باشن .

- مطمئنی همه چیز رو نوشتی ؟

صدای سرهنگ رو که میشنوم دیگ صبرم لبریز میشه . فوران میکنم . کاغذهایی رو که برای نمی دونم چندمین بار پر کردم از جلوی دستم کنار میزنم .

- بله نوشتم . هر چی شنیده بودم ، هر چی دیده بودم ، هر چی می دونستم رو نوشتم . به خدا ، به پیر ، به پیغمبر به چی قسم بخورم که باور کنید ؟ اگر بگم غلط کردم ، اشتباه کردم تمومه ؟ اصلا من اشتباه کردم که اومدم اینجا . نباید توی چیزی که بهم مربوط نمیشد دخالت میکردم . حالا میذارید برم ؟

روی یکی از صندلی های رو به رویی که به من نزدیکتره میشینه و کاغذ ها رو روی میز میذاره . با یه لبخند که از زیر ریش و سبیل نیمه سفید و یک دستش مشخصه بالاخره نگاهم میکنه .

- چرا عصبانی میشی دخترم ؟ ما فقط می خوایم وظیفمون رو درست انجام بدیم .
- دخترم ؟ اگر دختر خودتون بود می ذاشتینش پشت این میز ، روی این صندلی داغون مثل قاتل های زنجیره ای باهاش رفتار میکردین تا عین نوار براتون هی یه چیزی رو تکرار کنه ؟

چیزی نمیگه . امیر علی از پشت سرش غیب میشه . اهمیت نمیدم . خسته ام . روی این صندلی های فلزی ناراحت خشک شدم . دلم میخواد گریه کنم. همیشه که گریه بد نیست . همیشه که آدم رو خرد نمیکنه . گاهی آدم رو سبک میکنه . یه لحظه از ذهنم میگذره به هادی مطمئنا کسی نمیگفته پسرم . گریه نمیکنم . به جاش دست هام از پشت گردنم به هم چفت میکنم و سرم رو تا حد ممکن به عقب میبرم .
نمی دونم از سکوت سرهنگه یا تغییر حالتی که توی نشستنم دادم اما هر چی هست برای تمدد اعصاب تحلیل رفته ام جواب میده . خصوصا وقتی امیر علی برمیگرده به اتاق و یه لیوان چای و یه بسته "های بای " جلوم میذاره حال بهتری پیدا میکنم .
داغی لیوان کدر چای رو نادیده میگیرم و جرعه جرعه می نوشمش. اگر صداهای ذهنیم بگذارن و بهم یادآوری نکنن " هادی چقدر گرسنه و تشنه جواب پس داده ؟ دلش چای می خواسته حتما "
هنوز نصف بیشتر لیوان چایی رو نخوردم که سرهنگ طاقت نمیاره و شروع میکنه .
قسمت دوازدهم

تعداد بازدید: 348 |
تعداد نظرات:3 |
تعداد تشکرها: 5 |
نویسنده: کیان

قسمت دوازدهم

هنوز نصف بیشتر لیوان چایی رو نخوردم که سرهنگ طاقت نمیاره و شروع میکنه .

- حق داری دخترم . سخته . اما به ما هم حق بده . مسئله شاید به نظر تو ساده بیاد اما برای ما که مدت هاست پی این باندیم این اطلاعات حکم کلید رو داره . باید بدونیم داریم کدوم در رو باهاش باز میکنیم .
- سرهنگ من هم میدونستم این اطلاعات مهمه که الان این جام . باورکنید هر چی که می دونستم رو بدون کم و زیاد گفتم ................................................................................​
کمی توی صورتم دقیق میشه . حالت مطمئنی به خودم میگیرم . سرهنگ هم دستی به ریشش میکشه و با تکون دادن سرش از جا بلند میشه . تا دم در با نگاهم تعقیبش میکنم . امیر علی هم که تا به حال صامت پشت سر سرهنگ ایستاده بود یه قدم عقب تر همراهیش میکنه .
چای و بیسکویتم رو که میخورم تازه جون به تنم برمیگرده . پاهام رو زیر میز میکشم و دراز میکنم . مچ یکی از پاهام رو روی اون یکی میندازم . مفصل انگشت هام رو به عادت بد همیشگی میشکونم که امیر علی برمیگرده توی اتاق .
دست هاش رو پشتش قلاب کرده و کلافه عرض اتاق رو که شاید به زحمت به سه متر برسه می ره و برمیگرده . صداش میزنم اما متوجه نمیشه . بلندتر بهش میگم .

- سروان !!! چیزی شده ؟

برمیگرده و نگاهش رو به چشم های من زنجیر میکنه . دو قدم بلند به طرفم برمیداره و دستش رو روی لبه ی پشتی صندلی رو به رویی میذاره . اما تمام مدت بند نگاهش رو نمی بره . نفسش رو به صورت مقطع بیرون میده . جوریه که حس میکنم مونده باید چه کار کنه .
فقط قد یه پلک به هم زدن انگشت هاش رو مشت میکنه . بعد انگار فهمیده باشه توی این قمار شیر برنده است یا خط تصمیمش رو میگیره . دستی به پشتی صندلی میکشه و توی یه حرکت ازم دور میشه . میره سمت در اتاق اما خارج نمیشه . فقط نیم تنه اش رو از لای در رد میکنه . میبینم که دستش رو حرکت میده انگار که به کسی اشاره بکنه . بعد سرش رو طوری خم میکنه که حس میکنم اون طرف در داره با کسی حرف میزنه .
هنوز در حال سرک کشیدن به کارهاشم که به سرعت برمیگرده و روی صندلی رو به رویی میشینه . صندلی رو تا حد ممکن به میز نزدیک میکنه . از شنیدن صدای ناهنجار کشیده شدن صندلی روی کف موزاییکی صورتم در هم میره و چشم هام رو میبندم .

- الان نه ! الان چشم هات رو باز کن و به من نگاه کن .

متعجب از لحن پر خواهشش که عجیب به گوشم غریبه است پلک هام رو باز میکنم .

- خوب گوش کن ببین چی میگم .

فقط سه ثانیه مکث میکنه تا تاثیر حرفش رو روم ببینه . ببینه واقعا گوش میکنم یا نه .

- تا الان به اندازه ی کافی خودت رو توی دردسر انداختی . اون قدر که بقیه هم باورشون شده تو سرت درد میکنه برای دردسر .

ساعد دست هاش رو روی میز میذاره و انگشت هاش رو توی هم قفل میکنه .

- وقت ندارم حاشیه برم . اگر سرهنگ ازت خواست که بازم کار دیشبت رو تکرار کنی تحت هیچ شرایطی قبول نمی کنی . فهمیدی ؟

گنگ نگاهش میکنم . نگاهم کافیه برای گفتن بی کلام این که نفهمیدم . خودش رو روی میز به طرفم میکشه .

- ببین . این بازی با جونت و آبروی خودت و خانوادته . این چیز ها لا به لای اون چه ما هر روز باهاش دست و پنجه نرم میکنیم گمه اما اگر برای خودت هنوز مهمه پات رو از این بازی بکش بیرون .
- من نمیخوام بازی کنم .
- می دونم اما دیگران میخوان .
- نمی فهمم چی میخواین بگین .

دارم تلاش میکنم سر دربیارم جریان چیه ؟ این هم یه مدل جدید بازجوییه ؟ روش های قبلی جواب نداده حالا دارن متد دیگه ای رو برای گرفتن اطلاعات بیشتری که فکر میکنن دارم امتحان میکنن ؟
نگاهی به ابروهای درهم فرو رفته ام میندازه و بعد برای فقط چند ثانیه حواس و نگاهش رو میده به سمت در اتاق .

- وحید سلطانی مرده . زاهدی رو گم کردیم . مدارکی داریم که نشون میده کاوه دستی توی کار نداره . عاقل تر از اونی هم هست که حتی برای یه برگ جریمه خودش رو درگیر مسائل قانونی و پلیس بکنه . در نتیجه حتی اگر هم از چیزی مطلع باشه نمی تونیم وادارش کنیم باهامون همکاری کنه . چیزی هم علیه بقیه نداریم یعنی حتی نمی تونیم بازداشتشون کنیم . بعد از کلی صرف وقت و نقشه و ... به این میگن بن بست .

تا سر زبونم میرسه که بپرسم چرا این چیزها رو برای من توضیح میده اما نمیذاره . شمرده شمرده ادامه میده .

- نفوذی می دونی چیه ؟ می خوان ازت به عنوان نیروی نفوذی استفاده کنن .

دهنم از روی تعجب باز می مونه . صدام بیشتر به یه جیغ خفه شده می مونه .

- من ؟؟؟ چه کار کنم ؟؟؟
- می خوان براشون خبر بیاری . چه سری چیزها هست که باید بفهمیم . اما راهی برای بدست آوردن این اطلاعات نداریم . چند نفر رو فرستادن که نتونستن کاری بکنن . اون هایی رو هم که دستگیر کردیم بهمون چیزی نگفتن . یعنی نتونستن که بگن . نمونه اش اون راننده ی بخت برگشته . فکر میکنی چطور میشه که یه آدم جوون و سلام تو سلول انفرادی توی محیط ایزوله یک دفعه می میره ؟

نمیذاره جواب سوالش رو توی ذهنم بیارم . حتی بهم مهلت نمیده حرف هاش رو هضم کنم .

- وقتی علائیم بیماریش رو بروز داد اون قدر برای خود ما غیر قابل باور بود که اولش خیال میکردیم داره بازی درمیاره . نمی خواد همکاری کنه . صحبت های درهم و برهم ،خواب آلودگی ... شک برانگیز نبود . وقتی علائمش تشدید شد اولین حدسمون مصرف روان گردان بود . باورپذیرتر بود . بالاخره بودن کانال هایی که این چیزها رو به هر سوراخی می رسوندن .
فکر میکردیم چیز حیاتی ای برای گفتن نداره ،پس احتمال مسمومیت خیلی دور از ذهن بود اما سم بوتولیسم زودتر از ما دست به کار شد و تمام .
ظاهرا چیزی توی سابقه ی تو نیست که براشون شک برانگیز باشه . به خاطر همین میخوان ازت استفاده کنن .اما عاقلانه نیست که قبول کنی . یه لحظه فکر کن وقتی با وجود تدابیر امنیتی توی بازداشتگاه انفرادی یه نفر رو میکشن این کار توی کوچه و خیابون براشون خیلی راحت تره .

مردن !!! ترس !!! همه ی اون ترسی که این چند وقت با گوشت و پوستم حس کردم رو به یاد میارم . انگار از یه تونل وحشت رد شده باشم ، همش الان غیر واقعی به نظر می اومد . مگر میشد بخوان چنین کاری بکنم ؟ روی چه حسابی ؟ نمی پرسم اما امیرعلی خودش جواب میده .

- فکرمیکنن خیلی فرقی با کاری که تا الان کردی نداره . پس از پسش برمیای . اما نباید قبول کنی .
- چرا ؟
- می خوای خودت رو به کشتن بدی ؟ می دونی چند نفر تا حالا خواستن همچین کاری بکنن و جنازشون هم بر نگشته ؟

متفکر به رژه ی مورچه های سیاهی که کناره ی دیوار نزدیک به من در حال حرکت بودن خیره میشم . بیشتر از سر کنجکاوی نه جرات می خوام بدونم .

- اگر من بتونم چی ؟
- نمی تونی .

نمی خواستم برم . نمی خواستم قبول کنم . مثل وقتی که خودت هم مطمئنی نمی خوای کاری رو بکنی اما فقط یه فکر موذی مسخره وادارت میکنه تصور کنی اگر قبول کنی چی پیش میاد . اما صدای محکم امیر علی تحریکم میکنه برای لجبازی کردن . بایه پوزخند چشم هاش رو نشونه میگیرم .

- چرا نمی تونم ؟ فکر می کنید از شما کمترم ؟ خدمت ملی و میهنی بهم نمیاد ؟
- یکی مثل من این کار وظیفه اشه . شغلشه . بابتش پول میگیره .یکی مثل من واسه این کار آموزش دیده . بازم وقتی می خواد شروع کنه اشهدش رو می خونه .

صدای امیرعلی بلند شده اما یه چیزی توشه . یه حس . داد میزنه اما خشن نیست . جواب نمیدم . شروع میکنم به شکوندن مفصل انگشت هام . چرا باید سرهنگ بخواد و اون نه ؟ تردیدم رو که میبینه دستش رو روی میز قهوه ای رنگ با رده های خراشیدگی امتداد میده تا نزدیک دست های پریشون من . اما توی همین لحظه دوباره در باز میشه .

- چرا میکروفن رو خاموش کردی ، قلیچ خانی ؟

جلوی در منتظرم . توی سایه ی درخت های کنار خیابون کمین کردم . می خوام اول من اون رو ببینم . هر چند عجیب حس میکنم من شکارم نه شکارچی . نگاهی به اطراف میندازم دو تا مرد میانسال یک طرف و یه زن چادری که با چادر کرپ ساده اش سخت رو گرفته طرف دیگه ام ایستادن .
جالب ترین چیز دنیا برام توی این لحظه اینه که من توی کار خودم موندم . نمی دونم قهرمان فیلم های جاسوسی ام یا نقش اول یه قصه ی رمانتیک گاهی هم مادر چند تا بچه ی بازیگوش . بعد با این شرایط می خوام راهنمای یکی دیگه باشم .
صبح که مامان زنگ زد هوس کردم استعفا بدم . آرزو کردم زندگی هم شبیه فعالیت های سیا . سی بود که توش فقط می تونستی یه شغل داشته باشی .
از مدرسه ی هیوا به خونه زنگ زده بودن و خواسته بودن حتما امروز بریم دیدن مدیر . به مامان میگم " مادر من گفتن اولیاش بیان . آخه من چطور هنوز ازدواج نکرده شدم مادر یه بچه اونم یه دختر سیزده ساله ". اما مامان هیچ وقت گوشش بدهکار نیست . جوابم رو خیلی راحت داد . " لابد بازم پول می خوان چه من چه تو فرقی نمیکنه . فقط حواست باشه زیاد بهشون رو ندی هان . " می خوام بدونم اگر فرقی نداره چرا خودش نمیره ، که ادامه داد . " مهین از آرایشگرش برام وقت گرفته برای تاتوی ابرو . " این یعنی حتی اگر مامان رو راضی میکردم خاله زنگ میزد و کلی سرزنشم میکرد که چرا نمیذاریم مامانم گاهی هم به خودش برسه . افسردگیش رو هم دوباره مینداخت تقصیر ما .
به ساعتم نگاه میکنم . هنوز چند دقیقه ای مونده اما سر و صدای زیادی که حتی زمین زیر پام رو میلرزونه حرف دیگه ای میزنه . برای بار چندم حرف هایی رو که میخوام بزنم مرور میکنم .
خدا رو شکر هیوا این هفته شیفت بعد از ظهر بود . لازم نبود حتما مرخصی بگیرم .اما تمام وسائلم رو از قبل توی کیفم ریختم . حتی سیستمم رو دو دقیقه زودتر خاموش کردم تا به محض تموم شدن ساعت کاری با اولین تاکسی خودم رو به مدرسه ی هیوا برسونم .
قبل از ورود به دفتر با کشیدن پشت دست روی لبم رد رژم رو کمرنگ کردم . وقتی رو به روی خانم غفاری مدیر مدرسه نشستم به وضوح ابروهاش در هم گره خورد .

- من پای تلفن عرض کردم ولیش بیاد . مادرتون کجان ؟
- خانم غفاری ، مادرم یه کم ناخوشن . این بود که من خدمت رسیدم .
- خانم . مسئولیت تربیت بچه ها با پدر و مادره . یکی از والدینتون باید پیگیر این قضیه باشن .
- می دونم . درست می فرمائین . اما من بیشتر به کارهای هیوا رسیدگی میکنم . برای ثبت نامش هم خودم اومده بودم .

به وضوح با خودش درگیر بود که بهم اطمینان کنه یا من رو هم بفرسته پی ولیم . سعی کردم قابل اعتماد به نظر بیام .

- چیزی شده ؟ من که تمام این ماه گذشته با هیوا ریاضی کارکردم . باز هم نمراتش ضعیف بوده ؟

نفس خسته اش رو بیرون داد و تصمیم گرفت بار مسئولیتش رو روی شونه های من بذاره .

- نه عزیزم . بحث مهمتر از این حرف هاست .

دست برد توی کشوش و یه گوشی موبایل رو روی میزش گذاشت و به طرفم سر داد .

- آوردن موبایل به مدرسه ممنوعه . این رو باید بدونین .

مات و منتظر نگاهش کردم . اما انگار تصمیم نداشت توضیح بیشتری بده .

- هیوا ... یعنی این گوشی مال هیوا نیست .

چهره اش درهم رفت .

- اما خانم سرمد ، ناظم مدرسه این رو از هیوا گرفته . ظاهرا که مال اون بوده . حاضر نشد پسوردش رو به ما بده . بهش گفتم باید مادرش بیاد برای گرفتن گوشی اما میبینید که مجبور شدیم خودمون باهاتون تماس بگیریم . مادرتون ظاهرا گرفتارتر از اونن که حتی بیان دو سه روز غیبت هیوا رو موجه کنن .

با یه قول سرسری بیرون اومدم و حالا ایستادم تا تکلیف هیوا رو معلوم کنم . در آهنی آبی رنگ زنگ زده ی مدرسه که باز می شه هجوم دخترهای مدرسه ای که حس میکنن از زندان آزاد شدن توی غروب ولوله به پا میکنه .
هیوا رو بین جمعیت پیدا میکنم . آستین های یونیفرم کوتاه مدرسه اش رو حتی توی هوای پائیزی بالا داده تا ساق های سبزه اش رو به نمایش بذاره . چند قدم جلو میرم و دستم رو بند کوله ی برزنتیش میکنم .

- کجا به سلامتی ؟

به شنیدن صدام برمیگرده و یه لحظه هول میکنه . با دست مقنعه اش رو جلوترمیکشه تا اون قسمت از موهاش رو که با مش موقت رنگ کرده بپوشونه .

- هما !!!

دلم میخواد دست ببرم و تارهای موش رو لا به لای انگشت هام بپیچونم تا رنگ نسکافه ای موقتش پاک شه . بعد هم گوشش رو بگیرم و ادبش کنم . اما رنگ پریده اش رو که میبینم پشیمون میشم . به جاش یه لبخند اجباری به روی دوست هاش میزنم و میگم .

- بچه ها امروز هیوا با من میاد . میخوایم بریم یه گشتی بزنیم .

نهایت کاریه که می تونم بکنم تا غرورش جلوی همکلاسی هاش حفظ بشه .
با دوست هاش دست میده و کمی فقط کمی از مدرسه دور میشیم . از قصد مسیری که پرنده توش پر نمیزنه رو انتخاب کردم . سکوتش میگه منتظره تا من شروع کنم .

- خب ؟
- خب به جملات آبجی خانم .

می دونه از این دست اصطلاحات بدم میاد . مخصوصا می خواد بزنه توی خط شوخی . گوشی رو از توی جیب مانتوم بیرون میارم و میگیرم جلوی صورتش .

- این چیه ؟
- مال من نیست .
- مال تو نبودنش که مشخصه . می خوام بدونم مال کیه .

صداش رنگ التماس میگیره . حواسم رو جمع میکنم که به جای خواهر احساساتی یه مشاور بزرگتر عاقل باشم .

- هما . به خدا من ...
- قسم نخور هیوا . میدونی بدم میاد . فقط بگو مال کیه ؟

لحنم اون قدر محکم هست که بهش بفهمونه جدیم . سکوت میکنه .

- هیوا یا به من راستش رو میگی یا باید به بابا جواب پس بدی .

قدم هاش شل شدن . صدای قورت دادن آب دهنش رو میشنوم اما صدای خودش به زحمت در میاد .

- خب . مال داداش بنفشه است .

باید حدس میزدم . این رفت و آمدهای بی حساب با بنفشه خیلی هم بی حساب نبود .

- آخه من به تو چی بگم الان ؟
- هیچی .
- خیلی لطف داری با این راهنمائیت !!!

قیافه ی حق به جانبی به خودش میگیره و میگه .

- رطب خورده منع رطب کی کند هما خانم !!!

یه جرقه کافیه تا دوباره یاد دیروز بیفتم . وقتی بعد از چند ساعت سوال و جواب بی وقفه برگشتم شرکت تا کارهام رو جمع کنم و ببرم خونه که تمومشون کنم سه جفت یا بهتر بگم چهار جفت چشم کنجکاو انتظارم رو می کشیدن .
آرزو و نسترن و رشیدی که بالای سرم ایستادن تا ببینن تو اون جعبه ی کذایی چیه و سهرابی که سایه اش رو از پشت شیشه های پارتیشن حسابداری می دیدم .
یه جعبه ی کوچیک توی یه پاکت کاغذی که تبلیغات یه مغازه ی اسباب بازی فروشی روش بود. کارخانه ی هیولاها . جعبه صبح با یه پیک رسیده بود شرکت و به گفته ی پیک موتوری باید به دست من میرسید .
روی کارت کوچیک زیر روبان جعبه فقط یه جمله نوشته بودن " از سورپرایز خوشت میاد ؟ " .نمی دونستم جواب این سوال چیه . خطش آشنا نبود . با اتفاقات اخیر این خط و جمله برای من که دیگه از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسیدم چیز خوشایندی نبود . اما نمی تونستم پیش اون چشم ها کاری بکنم . هر چند هیولای بنفش پشمالوی روی پاکت با اون پلاکارد بزرگ " کارخانه ی هیولاها " توی بغلش رو مطمئنا قبلا دیده بودم . اما کجا ؟
دست آرزو زودتر از ذهن کرخت من به کار افتاد و جعبه رو باز کرد . می خواستم جلوش رو بگیرم ، بگم نه ، جعبه رو بردارم و از پنجره بیرون بندازم اما دیر شده بود . صدای جیغ خفه ای که از گلوم بیرون اومد و من که خودم رو به صندلی چسبونده بودم کنار یه جوجه ی زرد پلیشی که از روی پایه ی فنری توی جعبه بیرون پرید شد مایه ی خنده بقیه و ترس خودم .
جوجه ی رنگی توی جعبه !!! من کارت اون اسباب بازی فروشی رو توی کیف کاوه دیده بودم .
هیوا دوباره با کنایه ادامه میده و نمیذاره فکرم رو جمع کنم .

- نکنه می خوای بگی خود خسیست برای خودت دیروز عروسک خریدی ؟
- هیوا !!! اولا سن من دقیقا دو برابر توئه . من تا قبل دانشگاهم سراغ این جور برنامه ها نرفته بودم . دوما الانش هم هنوز از کسی هدیه ی به این گرون قیمتی قبول نمیکنم که معلوم نیست پشتش چه خواسته ای خوابیده باشه .
- تو بدبینی .
- من اون قدر دیدم که دیدم بد شده . تو چی ؟

یه گوشه می ایستم و آستین هیوا رو میگیرم تا مجبورش کنم بهم توجه کنه .

- اولا الان وقت این کارها نیست . نمیگم باید فقط بچسبی به درس و مدرسه اما تفریحت باید مناسب سن و سالت باشه . دوما داداش بنفشه هم تاجایی که میدونم یه پسر دبیرستانیه . یعنی سنی نداره که بخواد به چیزی جدی فکرکنه . این مسائل که پس فردا برای تو میشه درگیری عاطفی برای اون بازیه .

به جای این که به قیافه ی آویزون هیوا نگاه کنم سربرمیگردونم و پشت سرم رو از نظر میگذرونم . تا ته کوچه غیر از ما کس دیگه ای نیست .

- بابا مگه ما چه کار میکنیم ؟ فقط یه وقت هایی که ...

برمیگردم و توی چشم های نالانش خیره میشم .

- نمی خوام بدونم چه کار کردید . بهت میگم از این به بعد باید چه کارکنی . از این به بعد مدرسه رو به خاطر هیچی نمی پیچونی . هر از گاهی میگم مامان زنگ بزنه مدرسه جویای وضعیتت بشه . من هم یه وقت هایی بی خبر میام ببینم داری چه کار میکنی . از فردا هم بعد از برگردوندن این گوشی به بنفشه دیگه دور و بر اون هم پیدات نمیشه چه برسه به داداشش .

دستش رو میکشم تا وادارش کنم راه بیفته . برای یه لحظه دوباره سر برمیگردونم تا کوچه رو ببینم . یه زن چادری پشت ماست . چادر کرپش رو محکم چسبیده تا توی باد ذره ای جا به جا نشه. فکر میکنم لابد از یکی از این خونه ها بیرون اومده.

- هما !!! بنفشه دیگه چرا ؟ دوستی هم غدقنه مگه ؟

غرغرکردن های هیوا و صدای قدم های زن که پشتمون میاد روی اعصابم بازی میکنن . تقریبا دارم می دوم . پا شل میکنم تا هم ریتم راه رفتن و هم آرامشم رو حفظ کنم .

- هیوا . چیزی که تو این دنیا زیاده دوست . بنفشه نشد یکی دیگه . اما تو فقط یه نفری . به خاطر هیچ کس خودت رو نابود نکن .

نمی فهمم هیوا چی جواب میده . دیگه صدای قدم ها نمیان . ناخودآگاه یک دفعه برمیگردم تا پشت سرم رو ببینم . زن نیست . هیچ کس توی کوچه نیست . باز راه میفتم و حرف آخر رو به هیوا میزنم .

- نق نق ممنوع . عاقلانه عمل کن تا کاری به کارت نداشته باشم .

دوباره صدای قدم ها توی گوشمه . جلوی خونه بدون مکث کلید میندازم و در رو باز میکنم . هیوا رو با یه ضرب ملایم هل می دم تو . نمی خوام به پشت سرم برگردم . نمی خوام ببینم زن هست یا نه . الان دیگه می دونم . من از سورپرایز خوشم نمیاد .

میگن حیوانات اتفاقات رو با شم غریزیشون زودتر از موعد بو میکشن . اگر اون ها می تونن چرا آدم ها نتونن ؟
امروز از اون روزهاییه که یه حس غریبی دارم .نه خوب نه بد فقط غریب . چند تا خرید کوچیک دارم اما میذارمش برای بعد و میرم تا زودتر به آرامش خونه برسم .
خونه هم آرومم نمیکنه . با این که ناهار هم نخوردم اما حوصله ی خوردن چیزی رو هم ندارم . مامان که این روزها یه شب درمیون غذا درست میکنه افتاده به جون خونه و داره تمیزکاری میکنه . بالای چهارپایه که میبینمش تعجب میکنم . جارو و گردگیری این یکی دو ساله تقریبا جمعه ها انجام میشد اونم اگر من حوصله اش رو داشتم . اما حالا مامان داشت پرده های تازه شسته شده رو آویزون میکرد . شوک دیدنش توی وضعیتی که با گیره های پرده سر و کله میزنه بیشتر از یه تلنگره . میشه گفت یه ضربه است .
سلامی میدم و میرم توی اتاق . خودم رو روی تخت ولو میکنم .صدای قژ قژ فنر های تخت و خس خس سینه ام سمفونی بی نظیری اجرا می کنن ! سینه ام میسوزه .نمی دونم این سرماخوردگی لعنتی کی میخواد خوب شه !
دلم استراحت میخواد اما هر کاری میکنم نمی تونم مامان رو با اون دست دردش ، دست تنها بذارم . بلند میشم و میرم کمک . اما مامان مثل همیشه با اومدن من یادش میره من کمکم و اون نقش اصلی . چهارپایه و پرده رو برای من میذاره و میره .
هنوز از بالای چهارپایه درست پائین نیومدم که بابا از راه میرسه . امروز زود اومده ! ضربه ی دوم ! اما وقتی مامان میره استقبال و کمکش شصتم خبردار میشه یه چیزی شده . دست های بابا از کیسه های میوه پر شده . میرم توی آشپزخونه که ضربه ی آخر دهنم رو باز میکنه . غیر از میوه روی سنگ اپن یه جعبه گز و یه جعبه هم شکلات های کاکائوییه . با لحنی که نمی تونم بی تفاوت نگهش دارم از مامان می پرسم .

- خبریه ؟
- نه چه خبری؟
- مهمون داریم؟
- مگه باید همیشه مهمون داشته باشیم . نمیشه خودمون رو یه کم تحویل بگیریم .

حرف های مامان مشکوکه . ریتم حرف زدنش تند شده . حسم بهم میگه یه چیزی هست که جراتش رو نداره به من بگه . اگر مادرها خیلی خوب بچه هاشون رو میشناسن ، دخترها هم یه کم از مادرشون شناخت دارن . یه نگاه بهش میندازم . مشخصه همین امروز موهاش رو رنگ کرده . آخرین بار که این جوری پر جنب و جوش دیده بودمش کی بود ؟ وای نه ! یک دفعه چراغ های ذهنم روشن میشن .

- مامان خواستگار که قرار نیست بیاد ؟

رنگ مامان می پره و همون جور که ازم فاصله میگیره، شروع میکنه به آسمون ریسمون بافتن .

- وا !!! تو این دوره زمونه کی دیگه می ره خواستگاری ؟ حالا اگر یه نفر هم خدا زد پس سرش اومد سراغ تو خدا رو شکر کن . این قدر رو ترش میکنی کی میاد طرف تو .

دندون هام رو روی هم میکشم و بهم فشار میدم تا چیزی نگم که بهم بریزتش . اما خون خونم رو میخوره . از اون سری که , خانم زوار , همسایه ی پائینی اومد و قرار خواستگاری رو روز قبلش بهم زد هنوز گرفته ام .قبل از اینکه بفهمه هادی افتاده زندان دختر خوبی بودم که دوست داشت زن پسر برادرش بشم اما همین که جریان رو فهمید , پسرک از قصد ازدواج افتاد اون هم درست روز قبل از خواستگاری دختری که حتی تا حالا ندیده بود !
هیچی نمی پرسم . چه فرق میکنه این خواستگار محترم اسمش چیه یا معرفش کیه وقتی میدونم این یکی هم مثل بقیه است .
به زور مامان یه دوش سرسری میگیرم و لباس می پوشم .نه آرایشی نه تلاشی . فقط دلم میخواد این خیمه شب بازی زودتر تموم بشه . زیر بار چای آوردن و این رسم و رسوم نمیرم . میشینم توی پذیرایی منتظر ورود حضرت والا !
زنگ در رو که میزنن آماده ی انفجارم . آماده ام تا از هر چیز داماد آینده ایراد بگیرم و قبل از این که اون من رو کوچیک کنه من از زندگیم بندازمش بیرون . از پشت یه آقای حدودا 60 ساله و به تمام معنا آقا و یه دختر جوون شاید بیست و دو سه ساله چشمم به مرد میفته که شاید به زحمت همسن خودم باشه . اولین بهانه! توی دست هاش هر چی دنبال گل یا شیرینی میگردم چیزی نمیبینم . دومین بهانه ام هم جور شد ! هر چند میدونم این بهانه ها فقط برای حفظ غرورمه . بعد توی دلم میگم وضعیت خانوادگی من رو نمیدونه و گل و شیرینی نیاورده . وای به حال وقتی بفهمه . گمانم از شدت حرصی که میخورم کبود شدم که پشت سرشون چشمم میفته به آخرین کسی که امشب انتظار دیدنش رو داشتم .
ادامه دارد....
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان