31-08-2015، 15:21
[rtl]فرهیختهای از دانشگاه جنگ[/rtl]
بنا بر وظیفهای که داشتم نزدیکش شدم و گفتم: «کفشهایت را درست بپوش، برادر!» حرفم را شنید، عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و تندوتیز پاسخ داد: «به تو چه مربوط؟»
جا خوردم. در آن پادگان که همه نیروها تلاش میکردند خودشان را بسازند که بتوانند تا آخرین قطره خون مبارزه کنند و سپس فرشته شهادت را در آغوش بگیرند حضور چنین جوانی با چنین فرهنگ و منشی جای تعجب داشت. راستش ترسیدم، چند قدمی عقب نشستم اما چون نمیخواستم قافیه را ببازم این بار با تحکم گفتم: «کاپشنت را هم از روی شانهات بردار و درست بپوش!»
جوان جاهلمسلک این بار بدتر از مرتبه قبل خیرهام شد و تندتر گفت: «بازم به تو چه؟!»
حسابی کم آورده بودم. عقبتر نشستم و درحالیکه حس خوبی نداشتم با ظاهری قلدرانه به او تأکید کردم: «میروم و برمیگردم، باید سرووضعت درست باشد!»
او بهمراتب بدتر از دفعات قبل پاسخ داد: «اینم به تو چه؟!»
بدجور در مخمصه افتاده بودم. خداخدا میکردم راهی برای بیرون رفتن از آن وضعیت پیدا کنم. انگار خدا حرف دلم را شنید. آنسوی محوطه پادگان محمود کاوه را دیدم که یکی از ارکان اصلی تیپ بود. داشت نزدیک ما میشد. قوت قلب گرفتم. فکر کردم با حضور او میتوانم جوان نافرمان حاضر در پادگان را ادب کنم. در همین اندیشه غوطه میخوردم که گوشهایم ناباورانه جملهای شنید. جوان مربوطه رو کرد به محمود کاوه و با همان لحن چالهمیدانی خودش به کاوه گفت: «داش محمود! این یارو چی میگه؟!» و با اشاره سرش مرا به محمود کاوه نشان داد. کاوه حرف او را که شنید، خندید. آمد نزدیکتر. دست گذاشت روی شانه جوان و با کلامی شبیه کلام او گفت: «داداش! این داش ممد ما از اون باحالاس!»
[rtl]جوان مربوطه رو کرد به محمود کاوه و با همان لحن چالهمیدانی خودش به کاوه گفت: «داش محمود! این یارو چی میگه؟!» و با اشاره سرش مرا به محمود کاوه نشان داد. کاوه حرف او را که شنید، خندید. آمد نزدیکتر. دست گذاشت روی شانه جوان و با کلامی شبیه کلام او گفت: «داداش! این داش ممد ما از اون باحالاس!»[/rtl]
جوان جاهلمسلک انگار که حرف مرادش را شنیده باشد سری تکان داد، رو به من کرد و گفت: «ما نوکر داشمحمود هستیم، نوکر رفیقای داشمحمودم هم هستیم!» بعد هم آمد جلو، دست انداخت گردنم و آشتی کردیم. از آن روز به بعد باهم رفیق جان در یکتن ماندیم تا کربلای پنج! آنجا درحالیکه همان جوان به عالیترین درجات فرماندهی جنگ رسیده بود به شهادت رسید. نامش مخفی بماند به حرمت بزرگیاش.
محمود کاوه بود که چنین جوانانی را از سطح جامعه پیدا میکرد و به دانشگاه انسانسازی جنگ میآورد و فرماندهانی جانبرکف و مخلص تحویل میداد؛ این فقط یکی از هنرهای محمود کاوه بود.
این خاطره تا الآن منتشرنشده را یکی از نیروهای تحت امر محمود کاوه در تیپ و لشکر ویژه شهدا نقل کرده است.
پاشنه کفشهایش خوابیده بود، کاپشن مُد روزش را هم انداخته بود روی شانهاش، تیپ و هیکلی مثل افراد جاهلمسلک داشت که آن روزگاران خودشان را شبیه پهلوانان و مَشتیها نشان میدادند. این سرووضع برای آن روزهای ما که تیپ ویژه شهدا در حال شکل گرفتن بود و در پادگانی در کردستان حضور داشتیم بسیار نامناسب و ناهنجار بود.
بنا بر وظیفهای که داشتم نزدیکش شدم و گفتم: «کفشهایت را درست بپوش، برادر!» حرفم را شنید، عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و تندوتیز پاسخ داد: «به تو چه مربوط؟»
جا خوردم. در آن پادگان که همه نیروها تلاش میکردند خودشان را بسازند که بتوانند تا آخرین قطره خون مبارزه کنند و سپس فرشته شهادت را در آغوش بگیرند حضور چنین جوانی با چنین فرهنگ و منشی جای تعجب داشت. راستش ترسیدم، چند قدمی عقب نشستم اما چون نمیخواستم قافیه را ببازم این بار با تحکم گفتم: «کاپشنت را هم از روی شانهات بردار و درست بپوش!»
جوان جاهلمسلک این بار بدتر از مرتبه قبل خیرهام شد و تندتر گفت: «بازم به تو چه؟!»
حسابی کم آورده بودم. عقبتر نشستم و درحالیکه حس خوبی نداشتم با ظاهری قلدرانه به او تأکید کردم: «میروم و برمیگردم، باید سرووضعت درست باشد!»
او بهمراتب بدتر از دفعات قبل پاسخ داد: «اینم به تو چه؟!»
بدجور در مخمصه افتاده بودم. خداخدا میکردم راهی برای بیرون رفتن از آن وضعیت پیدا کنم. انگار خدا حرف دلم را شنید. آنسوی محوطه پادگان محمود کاوه را دیدم که یکی از ارکان اصلی تیپ بود. داشت نزدیک ما میشد. قوت قلب گرفتم. فکر کردم با حضور او میتوانم جوان نافرمان حاضر در پادگان را ادب کنم. در همین اندیشه غوطه میخوردم که گوشهایم ناباورانه جملهای شنید. جوان مربوطه رو کرد به محمود کاوه و با همان لحن چالهمیدانی خودش به کاوه گفت: «داش محمود! این یارو چی میگه؟!» و با اشاره سرش مرا به محمود کاوه نشان داد. کاوه حرف او را که شنید، خندید. آمد نزدیکتر. دست گذاشت روی شانه جوان و با کلامی شبیه کلام او گفت: «داداش! این داش ممد ما از اون باحالاس!»
[rtl]جوان مربوطه رو کرد به محمود کاوه و با همان لحن چالهمیدانی خودش به کاوه گفت: «داش محمود! این یارو چی میگه؟!» و با اشاره سرش مرا به محمود کاوه نشان داد. کاوه حرف او را که شنید، خندید. آمد نزدیکتر. دست گذاشت روی شانه جوان و با کلامی شبیه کلام او گفت: «داداش! این داش ممد ما از اون باحالاس!»[/rtl]
جوان جاهلمسلک انگار که حرف مرادش را شنیده باشد سری تکان داد، رو به من کرد و گفت: «ما نوکر داشمحمود هستیم، نوکر رفیقای داشمحمودم هم هستیم!» بعد هم آمد جلو، دست انداخت گردنم و آشتی کردیم. از آن روز به بعد باهم رفیق جان در یکتن ماندیم تا کربلای پنج! آنجا درحالیکه همان جوان به عالیترین درجات فرماندهی جنگ رسیده بود به شهادت رسید. نامش مخفی بماند به حرمت بزرگیاش.
محمود کاوه بود که چنین جوانانی را از سطح جامعه پیدا میکرد و به دانشگاه انسانسازی جنگ میآورد و فرماندهانی جانبرکف و مخلص تحویل میداد؛ این فقط یکی از هنرهای محمود کاوه بود.
این خاطره تا الآن منتشرنشده را یکی از نیروهای تحت امر محمود کاوه در تیپ و لشکر ویژه شهدا نقل کرده است.