09-09-2015، 15:53
این داستانو یکی از دوستای دانشگام واسم تعریف کرد...
و قسم میخورد حقیقت داره...
به زبان خودش میگم:
اوایل بهار بود...
فکر کنم 11 فروردین...
واسه 13 با عموم اینا رفته بودیم ویلای کرایه ای تو شمال...
اون موقع تقریبا 12 ساله بودم...
سال 5 ابتدایی بودم...
یادمه اطراف ویلا جنگل بود...تا چشم میدی درخت و سبزه بود...
من و پسر عموم کامران...که حسابی با هم جور بودیم...
طرفای عصر از ویلا زدیم بیرون...بحثو در مورد جن باز کردم...
و داشتم یکی از داستانایی که بابا بزرگم گفته بودو واسه کامران تعریف میکردم...
حسابی ترسیده بود...
رنگش به سفیده میزد...
تقریبا آخرای داستان بودم که کامران گفت:
سسسسسعید...اون کیه کنار اوووووون درخت نشششسته؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب که نگاه کردم راست میگفت...
یه مرد حدودا 50 ساله با لباس های خاکستری...نمایان بود...
گفتم شاید اینجا زندگی میکنه...بریم جلو ببینیم کیه...
کامران دستمووو گرفت و گفت:
نهههههههه...نرو ممکنه جن...
یه لحظه خودمو باختم...راست میگفت...تا اونجا که من اطلاع دارم...
اونطرفا هیچکس زندگی نمیکرد...
وحشت زده...گفتم بسم اللهههه...
و بعد پشت سرو نگاه کردم...
هیچکسسسسس نبود...
اطرافو نگاه کردم...اما انگار ناپدید شده بود...
انقدر ترسیده بودیم که میدویدیم...
رسیدیم به ویلا و داستانو واسه بابام و عمو و بقیه تعریف کردیم...
اونا هم اول تعجب و بعد بهمون خندیدن و گفتن برید...
ولی واقعا این اتفاق واسمون افتاد...
دوستان ببخشید طولانی شد...
امیدوارم خوشتون اومده باشه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و قسم میخورد حقیقت داره...
به زبان خودش میگم:
اوایل بهار بود...
فکر کنم 11 فروردین...
واسه 13 با عموم اینا رفته بودیم ویلای کرایه ای تو شمال...
اون موقع تقریبا 12 ساله بودم...
سال 5 ابتدایی بودم...
یادمه اطراف ویلا جنگل بود...تا چشم میدی درخت و سبزه بود...
من و پسر عموم کامران...که حسابی با هم جور بودیم...
طرفای عصر از ویلا زدیم بیرون...بحثو در مورد جن باز کردم...
و داشتم یکی از داستانایی که بابا بزرگم گفته بودو واسه کامران تعریف میکردم...
حسابی ترسیده بود...
رنگش به سفیده میزد...
تقریبا آخرای داستان بودم که کامران گفت:
سسسسسعید...اون کیه کنار اوووووون درخت نشششسته؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب که نگاه کردم راست میگفت...
یه مرد حدودا 50 ساله با لباس های خاکستری...نمایان بود...
گفتم شاید اینجا زندگی میکنه...بریم جلو ببینیم کیه...
کامران دستمووو گرفت و گفت:
نهههههههه...نرو ممکنه جن...
یه لحظه خودمو باختم...راست میگفت...تا اونجا که من اطلاع دارم...
اونطرفا هیچکس زندگی نمیکرد...
وحشت زده...گفتم بسم اللهههه...
و بعد پشت سرو نگاه کردم...
هیچکسسسسس نبود...
اطرافو نگاه کردم...اما انگار ناپدید شده بود...
انقدر ترسیده بودیم که میدویدیم...
رسیدیم به ویلا و داستانو واسه بابام و عمو و بقیه تعریف کردیم...
اونا هم اول تعجب و بعد بهمون خندیدن و گفتن برید...
ولی واقعا این اتفاق واسمون افتاد...
دوستان ببخشید طولانی شد...
امیدوارم خوشتون اومده باشه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ