امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♣ دلنوشته های من♣(سری دوم)

#1
سلام مجدد خدمت دوستای گل.
سری   دوم دلنوشته  ها رو اعلام میکنم. اونایی که سری یکو نخوندن پیشنهاد میکنم بخونن.
فاز این قسمت غمگینه.
اگه خوشتون اومد نظر و سپاس یادتون نره.

♣قمار♣

 

برف شروع به باریدن می کند..


همانند خاطراتی که با فرود آمدن هر یک از این دانه های سفید بر روی زمین،درون مغز من فرود


می ایند تا دوباره تداعی گر لحظاتی سخت برای روح و جسم من باشد...


گویی برف ها نیز راه شکنجه کردن مرا خوب فهمیده اند که هر لحظه طناز تر از قبل،در اسمان به


رقص می پردازند وسپس دانه دانه بر زمین می نشینند...


نگاهی به ساعت می اندازم عقربه ها راس ساعت چهار متوقف شده اند...گویی هیچگاه قصد حرکت ندارند...


یا شاید این مغز در هم ریخته من است که ساعت را متوقف کرده، تا راحت تر به عذاب دادن من بپردازد...


باز هم  برنامه همیشگی..لباس می پوشم و آرام از خانه خارج می شوم...


زمین بار دیگر لباس سفید بر تن کرده است..درست همانند دختر رویاهای من...


تنها با این تفاوت که این با این لباس به استقبال من می اید ، اما آن با استقبال آن  به استقبال مردی


رفت که روزی فکر می کردم از برادر به من نزدیک تر است..


هیچگاه آن صحنه ها را فراموش نخواهم کرد..زمانی که دست در دست یکدیگر عاشقانه می [b]رقصیدند..

[/b]

هر دو شاد بودند،گویی تنها من در بینشان اضافه بودم..


بسته سیگار را از جیبم بیرون می کشم..یک سیگار را در میان انگشتانم می گیرم و با فندک روشنش می کنم.


شروع به سوختن می کند..هر لحظه داغ تر و سوزنده تر..


پک عمیقی به آن میزنم و سر سیگار..هرلحظه بیش از پیش گر میگیرد..


میسوزد و سپس خاکستر میشود...

درست مانند قلب من.. که هر لحظه بیش از پیش گر میگیرد ، میسوزد وسپس خاکستر میشود اما با


این تفاوت که قلب من دوباره زنده میشود و به تپش ادامه می دهد و هر لحظه بیش از پیش صدایش


  را به رخ من میکشد... صدایی که روزی نوید دهنده زندگی بود اما حالا برایم همچون کابوسی تلخ


است.. یک کابوس تلخ وتکراری...


گویی او نیز فهمیده که چگونه مرا ازار دهد.. وقتی بر خلاف خواسته من میتپد.. منی که هیچ امیدی


برای زندگی ندارم و روزی صد بار مرگ خود را از خدا میخواهم..هرلحظه بیشتر از قبل مرا عذاب


 میدهد..پک بعدی را عمیق تر میزنم.. به عمق همان خاطراتی که روزی صد بار مرا به مرز


نابودی میکشاند..


به عمق تمام زخم هایی که از عزیز ترین کسانم خوردم..پک ها پشت سر هم زده میشود تا سیگار


بعدی روشن شود...هر پک، به ازای هر خاطره... و هرکدام عمیق تر از قبل..آن قدر راه رفته ام که


پاهایم بی حس شده اند.. درکنار یک درخت پیر ارام روی زمین مینشینم.برای هزارمین بار تصویر


چشمان نازش در قاب خیالم نقش میبندد و برای هزارمین بار قلبم با یادش فشرده میشودسپس ارام ارام


شروع به سوختن میکند.. سوزش عجیبی درون بدنم میپیچد و هر لحظه درد  بیشتری را به من تحمیل

 میکند...



دردی انقدر شدید که از شدتش، اشک چشمانم سرازیر میشود....


چشمانم را میبندم... تصویر چشمانش لحظه ای از قاب خیالم بیرون نمیرود...


با قطره های اشکی که بی امان بر روی صورتم فرود می ایند زمزمه میکنم:


قمار سنگینی بود..


تمام وجود من در برابر چشمان تو...


و من باختم.. دربرابر کسی که روزی تمام دنیای من بود..اری من روحم را.. قلب و احساسم را


باختم....


دار و ندارم را در این قمار ناجوانمردانه باختم...


من در این قمار تمام زندگی ام را باختم...


♣ دلنوشته های من♣(سری دوم) 1
 



 

♠تراوشات ذهن بیمار من♠


اشک، یه اهنگ غمگین، شب وروزایی که تو اتاق تاریک میگذرن.. کم کم انقدر پر شدم که برای


خالی شدن به سیگار دل بستم که شاید اروم شم..ولی حتی سیگارم دیگه نمیتونه روح داغونمو التیام


بده.. کم کم هر شب  لش تو مهمونی... پیک هایی که به افتخار خیلی چیزا پشت سر هم میره


بالا...سلامتی این زندگی داغون.. سلامتی روحم که زخم خورد.. میرم بالا... مسته مست..آره


شایداینطوری بهتر باشه.. نباشم تو دنیایی که امای اهنیش جز دل شکوندن هیچی بلد نیستن.. ولی نه


هنوز کافی نیست.. پیک بعدی.. میزنم سلامتی خودم که خیلی چیزارو دیدم ودم نزدم... میرم بالا..


هر لحظه مست تر از قبل.. دیگه فکر نمیکنم.. به هیچی.. نمیخوام دنیارو...بمونه برای اونایی که


میخوان..من نمیخوام..تلو تلو میخورم.. ولی پیک بعدیم میزنم...ایندفعه سلامتی خدایی که که هر


لحظه حسش کردم.. حتی اگه سخت گذشت.. دیگه اختیار قدمامم ندارم... ولی امشب این قصه لعنتی


رو تمومش میکنم..خودمو به حیاط میرسونم... چه بارون قشنگی!!! زیر بارون روی زمین


میشینم..تیغو از جیبم در میارم..یه لبخند بهش میزنم...چون این شئ فلزی کوچولو قراره برای همیشه


راحتم کنه.. به آسمون نگاه میکنم.. ناخود اگاه اشکام جاری میشن وهمراه با قطره های بارون روی


گونه هام جاری میشن.. خدا جونم ببخش ولی دیگه طاقت ندارم... خدایا شرمنده .. ولی دیگه بریدم..


خدا جونم ادمات بد دلمو شکوندن.. هرکدوم به بدترین نحو بهم ضربه زدن..خدا جونم.. من از دنیات


خیری ندیدم .. حالا دارم میام پیش خودت.. هوامو داشته باش..تیغ رو رو دستم میکشم.. اولین خط..


خون زد بیرون...قطرات بارون که بی امان روی دستم فرود می اومدن، با قطرات خون  اغشته


میشدن وبه زمین میریختن..دوباره تیغو کشیدم.. خط دوم.. خون بیشتر شد.. خط سوم..چهارم..


پنجم...تیغ بی امان  روی دستم حرکت میکرد و داغی خونی که لحظه بیشتر از بدنم خارج میشد و


لبخند درد ناک من که هر لحظه عمیق تر میشد.. تیغ اروم رگمو نوازش کرد.. لبخندم عمیق و عمیق


تر.. نوبت ضربه کاریه.. برای اخرین بار چشمامو که کم کم داشت سیاهی می رفت به آسمون


دوختم.. تیغو رگ.. تو یه لحظه، فوران خون.. لبخند اخر.. صدای جیغ صمیمی ترین رفیقم که لحظه


اخر رسید بالای سرم..چشمایی که بسته شد و منی که داشتم میرفتم تا دیگه بر نگردم... ولی حتی تو


مرگم شانس باهام یار نبود..الان زندم ولی زندگی نمیکنم.. منمو یه زندگی  با ارزوی مرگ...



♣ دلنوشته های من♣(سری دوم) 1




♠پیک اخر♠


یه روزی میرسه که من دیگه نیستم.. یه دنیای راحت، یه زندگی راحت..

چیزیه که خیلیا بعد از من



دارن.. سلامتی اون روز..


سلامتی ملافه سفیدی که بالاخره پایان میده به من.. به شیطنتام... بازیگوشی هام..


سلامتی کفنی که با معرفتش تا خوده گور دنبالم میاد..


 اخرشم سلامتی همه رفیقام که می دونم دلشون برام تنگ نمیشه ولی حتی تو قبرم خاک پای همشونم...


سلامتی اون روزی که با نبودنم خیلیا خوشحال میشن..


♣ دلنوشته های من♣(سری دوم) 1

 


♣سه نقطه...♣


هی رفیق...

به سه نقطه اخر حرفام نخند... اینام یه روزی حرف بودن...حرفای یه دختر شیطون که وجودش مثل


زلزله همه جارو می لرزوند..


ولی حالا از تموم اون حرفا، فقط سه تا نقطه باقی مونده..


سه نقطه ای به تعداد حروف مرگ...


سه نقطه ای که حالا تموم ارزوی این دختره...


 

♣خدایا ... شرمنده♣

خدایا...

خیلی زخم دیدم.. ادمات گرگ بودن و قلبمو پاره کردن... بد بودن و  بدم کردن... ولی امشب امدم تا بگم ببخشی...

خداجونم  ببخش منو.. ببخش که  شدم یه ادم چرت و بیخود..ببخش که دیگه من، منه سابق نیستم..


خدایا ببخش همه اونایی رو که باعث شدن بد شم... ببخش اونیرو که قلبمو شکوند تا غرورش نشکنه...


خدایا یادته منم یه زمانی خندیدنو بلد بودم؟ یادته خوب بودم؟مهربون بود؟ یادته چقدر ارزو های


قشنگ داشتم؟غرق بودم تو کلی رویای دخترونه... ولی از وقتی که قلبم سوخت.. حسم رفت.. اونام


باهاش سوختن و تو گورستان ذهنم دفن شدن..


خدا جونم دیگه گله ای ازت ندارم.. فقط یه چیز ازت میخوام.. چیزی که این روزا تنها ارزومه...


دلم یه الزایمر شدید میخواد.. انقدر شدید که وقتی شب میخوابم  صب یادم بره بیدار شم..


این دفعه یه فراموشی کوچولو میخوام..


کوچولو  وتلخ.. به تلخی مرگ...


همین....

♣ دلنوشته های من♣(سری دوم) 1



امضا: دختری از تبار مرگ




به پایان میرسد دفتر حکایت همچنان باقیست...

سری دو هم تموم شد.

امیدوارم خوشتون اومده باشه.


پاسخ
 سپاس شده توسط -samira- ، ❤ هلیا ❤ ، موناجون خوشگل
آگهی
#2
اهه اهه اهه گریم گرفت چه غمناک بودش
تنهایی هایم را رو دیوار دلم بنوشتم تو تو دردم را نبینیو همیشه خنده بر لبانت جاری باشد
بغض یعنی خنده های ساختگی
شکنجت بکننو تو مبادا آخ بگی
همه منتظرن یه جایی قاف بدی
بکوبنت زمین فردا نتونی راه بری
پاسخ
 سپاس شده توسط موناجون خوشگل


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  دلنوشته های احساسی و عاشقانه جدید
  سری جدید دلنوشته های عاشقانه و دلنشین
  دلنوشته های تصویری
  زیباترین دلنوشته های عاشقانه تقدیم به عاشقان
  دلنوشته ای غم گــــــــــــــــين
  دلنوشته هایی عمیق و تکان دهنده
  دلنوشته های زیبای عاشقانه
  دلنوشته
  دلنوشته هایم (به قلم خودمـــ)
  دلنوشته های ارش

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان