امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

•»تآلآر اَشـعآر پـآرسی«•

#1
در ایــن تایپک اَشعار فارسی رو قرار میـدیـم!
+موضوع جُداگانهـ نَزَنیــد لُطفاََ !




اَشعآر حآفظ شیـرآزی«
▼▼▼






اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي دل بي تو به جان آمد وقت است كه باز آيي

اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني

ديده ما چو اميد تو درياست، چرا به تفرج گذري بر لب دريا نكني

گفتند خلايق كه تويي يوسف ثاني چو نيك بديدم به حقيقت به از آني

تشبيه دهانت نتوان كرد به غنچه هرگر نبود غنچه بدين تنگ دهاني

گويي بدهم كامت و جانت بستانم ترسم ندهي كامم و جان بستاني

سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي دل ز تنهايي به جان آمد خدايا همدمي

تو كه كيميا فروشي نظري به قلب ما كن كه بضاعتي نداريم و فكنده ايم دامي

به كجا برم شكايت به كه گويم اين حكايت كه لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي

هزار جهد كردم كه يار من باشي مراد بخش دل بيقرار من باشي

نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي كه بسي گل بدمد بازو تو در گل باشي

اي كه دايم به خويش مغروري گر تو را عشق نيست بد معزوري

روزگاريست كه مارا نگران مي داري مخلصان را نه به وضع دگران مي داري

داني مراد حافظ از اين درد و غصه چيست از تو كرشمه يي و ز خسرو عنايتي

اي كه با سلسله زلف دراز آمدي فرصتت باد كه ديوانه نواز آمده ايي

ساعتي ناز مفرما وبگردان عادت چون به پرسيدن ارباب نياز آمده يي

اي پيك راستان خبر يار ما بگو احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست غافل ز حفظ جانب يار خود مشو

اي نور چشم من سخني هست گوش كن چون ساغرت پر است بنوشان و نوش كن

در راه عشق،وسوسه ي اهريمن بسيست پيش آي و گوش دل به پيام سروش كن




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد ازاين دست من ودامن آن سرو بلند


که به بالاي چمان از بن وبيخم برکند

حاجت مطرب ومي نيست توبرقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رويت چوسپند

گفتم اسرار غمت هرچه بود گو مي باش

صبر ازين بيش ندارم چه کنم تاکي وچند

باز مستان دل ازآن گيسوي مشکين حافظ

زانکه ديوانه همان به که بود اندر بند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ـــــــــــــ
  اي نزديک... 
در نهفته ترين باغ ها ، دستم ميوه چيد .

و اينک

شاخه نزديک !

از سر انگشتم پروا مکن .

بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست ، عطش آشنايي است .

درخشش ميوه !

درخشان تر .

وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد .

دورترين آب

ريزش خود را به راهم فشاند .

پنهان ترين سنگ ، سايه اش را به پايم ريخت .

و من

شاخه نزديک !

از آب گذشتم ، از سايه بدر رفتم .

رفتم ، غرورم را بر ستيغ عقابِ آشيان شکستم

و اينک در خميدگي فروتني ،

به پاي تو مانده ام

خم شو ، شاخه نزديک !


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و به آغاز کلام
و به پروازکبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است

حرف هايم ،مثل يک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شماست
که اگر در بگشايد به رفتار شمامي تابد
و به آنان گفتم:سنگ آرايش کوهستان نيست
همچنان که فلز ،زيوري نيست به اندام کلنگ
در کف دست زمين گوهر ناپيدايي است
که رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پي گوهر باشيد
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد
و من آنان را به صداي قدم پيک بشارت دادم
و به نزديکي روز،و به افزايش رنگ
به طنين گل سرخ،پشت پرچين سخن هاي درشت
و به انان گفتم:
هر که در حافظه چوب ببيند باغي صورتش در
وزش بيشه شور بادي خواهند ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرانگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه

زير بيدي بوديم
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم،گفتم:
چشم باز کنيد ،آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟؟
مي شنيدم که بهم مي گفتند:
سحر مي داند،سحر!
سر هر کوهي رسولي ديدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کرديم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاش پر داوودي بود
چشمشان را بستيم
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش
جيبشان را پر عادت کرديم
خوابشان را به صداي سفر آيينه ها آشفتيم


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گزيده اي از اشعار سهراب سپهري

من به سيبي خشنودم
و به بوييدن يک بوته ي بابونه
من به يک آيينه يک بستگي پاک قناعت دارم
من نمي خندم اگر بادکنک مي ترکد
و نمي خندم اگر فلسفه اي ماه را نصف کند
من صداي پر بلدرچين را مي شناسم
ماه در خواب بيابان چيست؟
****************************************
زندگي رسم خويشاوندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرسشي دارد اندازه ي عشق
زندگي چيزي نيست که لب طاقچه ي عادت از ياد من و تو برود
زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است که در خواب پلي مي پيچد
زندگي مجذور آيينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ماست
زندگي هندسه ي ساده و يکسان نفسهاست
*****************************************
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمين مال من است
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟
**************************************
من نمي دانم
که چرا مي گويند اسب حيوان نجيبي است
کبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ کسي کرکس نيست
گل شبدر چه کم از لاله ي قرمز دارد
چشمها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست
واژه بايد خود باد
واژه بايد خود باران باشد
چتر ها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فکر را خاطره را زير باران بايد برد
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد ديد
عشق را زير باران بايد جست
***************************************
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت
و بدانيم اگر نور نبود منطق زنده ي پرواز دگرگون مي شد
و بدانيم که پيش از مرجلن خلائي بود در انديشه ي درياها
مرگ پايان يک کبوتر نيست
مرگ وارونه ي يک زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقي جاريست
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن مي گويد
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرک است
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد
و همه مي دانيم ريه هاي لذت پر اکسيژن مرگ است
*****************************************
و نپرسيم که فواره ي اقبال کجاست؟
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است؟
**************************************
من در اين خانه به گمنامي غمناک علف نزديکم
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد
و صداي سرفه ي روشني از پشت درخت
عطسه ي آب از هر رخنه ي سنگ
چکچک چلچله از سقف بهار
و صداي صاف باز و بسته شدن پنچره ي تنهايي
و صداي پاک پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پريدن در بال
و ترک خوردن خودداري روح
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي پاي قانوني خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوتر ها
تپش قلب شب آدينه
جريان گل ميخک در فکر
شيهه ي پاک حقيقيت از دور
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ايمان را در کوچه ي شوق
و صداي باران را روي پلک تر عشق
روي موسيقي نمناک بلوغ
و صداي متلاشي شدن شيشه ي شادي در شب
روي آواز انارستا ن ها
پاره پاره شدن کاغذ زيبايي
پر و خالي شدن کاسه ي غربت از باد
****************************************
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن
من نديدم بيدي سايه اش را بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد نارون شاخه ي خود را به کلاغ
هر کجا برگي هست شور من مي شکفد
مثل يک گلدان مي دهم گوش به موسيقي روييدن
******************************************
به سراغ من اگر مي آييد
پشت هيچستانم
پشت هيچستان رگ هاي هوا پر قاصد هايي است
که خبر مي آرند از گل وا شده ي دورترين نقطه ي خاک
پشت هيچستان چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود
زنگ باران به صدا مي آيد
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي سايه ي ناروني تا ابديت جاريست
به سراغ من اگر مي آييد
نرم و آهسته بيا ييد که مبادا ترک بردارد چيني نازک تنهايي من
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــ
فردوسی«






گرانمايه جمشيد فرزند او
کمر بست يکدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر
به رسم کيان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهي
جهان گشت سرتاسر او را رهي

زمانه بر آسود از داوري
به فرمان او ديو و مرغ و پري

جهان را فزوده بدو آبروي
فروزان شده تخت شاهي بدوي

منم گفت با فره? ايزدي
همم شهرياري همم موبدي

بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوي روشني ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد

به فر کيي نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جو شنا

چو خفتان و تيغ و چو برگستوان
همه کرد پيدا به روشن روان

بدين اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازين چند بنهاد گنج

دگر پنجه انديشه? جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابريشم و موي قز
قصب کرد پرمايه ديبا و خز

بياموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو يکسر آموختن

چو اين کرده شد ساز ديگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نيز شاد

ز هر انجمن پيشه‌ور گرد کرد
بدين اندرون نيز پنجاه خورد

گروهي که کاتوزيان خواني‌اش
به رسم پرستندگان داني‌اش

جدا کردشان از ميان گروه
پرستنده را جايگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پيش روشن جهاندارشان

صفي بر دگر دست بنشاندند
همي نام نيساريان خواندند

کجا شير مردان جنگ آورند
فروزنده? لشکر و کشورند

کزيشان بود تخت شاهي به جاي
وزيشان بود نام مردي به پاي

بسودي سه ديگر گره را شناس
کجا نيست از کس بريشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش
ز آواز پيغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گيتي بروي
بر آسوده از داور و گفتگوي

چه گفت آن سخن‌گوي آزاده مرد
که آزاده را کاهلي بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشي
همان دست‌ورزان اباسرکشي

کجا کارشان همگنان پيشه بود
روانشان هميشه پرانديشه بود

بدين اندرون سال پنجاه نيز
بخورد و بورزيد و بخشيد چيز

ازين هر يکي را يکي پايگاه
سزاوار بگزيد و بنمود راه

که تا هر کس اندازه? خويش را
ببيند بداند کم و بيش را

بفرمود پس ديو ناپاک را
به آب اندر آميختن خاک را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ ديو ديوار کرد
نخست از برش هندسي کار کرد

چو گرمابه و کاخهاي بلند
چو ايوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست يک روزگار
همي کرد ازو روشني خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر
چو ياقوت و بيجاده و سيم و زر

ز خارا به افسون برون آوريد
شد آراسته بندها را کليد

دگر بويهاي خوش آورد باز
که دارند مردم به بويش نياز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکي و درمان هر دردمند
در تندرستي و راه گزند

همان رازها کرد نيز آشکار
جهان را نيامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس به کشتي برآب
ز کشور به کشور گرفتي شتاب

چنين سال پنجه برنجيد نيز
نديد از هنر بر خرد بسته چيز

همه کردنيها چو آمد به جاي
ز جاي مهي برتر آورد پاي

به فر کياني يکي تخت ساخت
چه مايه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستي ديو برداشتي
ز هامون به گردون برافراشتي

چو خورشيد تابان ميان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتي فرومانده از بخت او

به جمشيد بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودين
برآسوده از رنج روي زمين

بزرگان به شادي بياراستند
مي و جام و رامشگران خواستند

چنين جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند ازان خسروان يادگار

چنين سال سيصد همي رفت کار
نديدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهي
ميان بسته ديوان بسان رهي

به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آواي نوش

چنين تا بر آمد برين روزگار
نديدند جز خوبي از کردگار

جهان سربه‌سر گشت او را رهي
نشسته جهاندار با فرهي

يکايک به تخت مهي بنگريد
به گيتي جز از خويشتن را نديد

مني کرد آن شاه يزدان شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس

گرانمايگان را ز لشگر بخواند
چه مايه سخن پيش ايشان براند

چنين گفت با سالخورده مهان
که جز خويشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پديد
چو من نامور تخت شاهي نديد

جهان را به خوبي من آراستم
چنانست گيتي کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست

بزرگي و ديهيم شاهي مراست
که گويد که جز من کسي پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نيارست گفتن نه چون

چو اين گفته شد فر يزدان از وي
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوي

مني چون بپيوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن‌گوي با فر و هوش
چو خسرو شوي بندگي را بکوش

به يزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آيد ز هر سو هراس

به جمشيد بر تيره‌گون گشت روز
همي کاست آن فر گيتي‌فروز



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مولوی«




اي رستخيز ناگهان وي رحمت بي‌منتها
اي آتشي افروخته در بيشه انديشه‌ها

امروز خندان آمدي مفتاح زندان آمدي
بر مستمندان آمدي چون بخشش و فضل خدا

خورشيد را حاجب تويي اوميد را واجب تويي
مطلب تويي طالب تويي هم منتها هم مبتدا

در سينه‌ها برخاسته انديشه را آراسته
هم خويش حاجت خواسته هم خويشتن کرده روا

اي روح بخش بي‌بدل وي لذت علم و عمل
باقي بهانه‌ست و دغل کاين علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبين شده با بي‌گنه در کين شده
گه مست حورالعين شده گه مست نان و شوربا

اين سکر بين هل عقل را وين نقل بين هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندين نشايد ماجرا

تدبير صدرنگ افکني بر روم و بر زنگ افکني
و اندر ميان جنگ افکني في اصطناع لا يري

مي‌مال پنهان گوش جان مي‌نه بهانه بر کسان
جان رب خلصني زنان والله که لاغست اي کيا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوي پاي علم

کاغذ بنه بشکن قلم ساقي درآمد الصلا

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نآصر خُسرو«




اي گنبد زنگارگون اي پرجنون پرفنون

هم تو شريف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون

درياي سبز سرنگون پر گوهر بي منتهي
انوار و ظلمت را مکان بر جاي و دائم تازنان

اي مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گويا وليکن بي زبان جويا وليکن بي‌وفا

گه خاک چون ديبا کني گه شاخ پر جوزا کني
گه خوي بد زيبا کني از باديه دريا کني

گه سنگ چون مينا کني وز نار بستاني ضيا
فرمانبر و فرماندهي قانون شادي واندهي

هم پادشاهي هم رهي بحري، بلي، ليکن تهي
تا زنده‌اي بر گمرهي سازنده‌اي با ناسزا

چشم تو خورشيد و قمر گنج تو پر در و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر

بارد به مينا بر درر و آرد پديد از نم نما
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود

صحرا ز بيم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
چون پردگي دختر شود خورشيد رخشان بر سما

گلبن نوان اندر چمن عريان چو پيش بت شمن
نه ياسمين و نه سمن نه سوسن و نه نسترن

همچون غريب ممتحن پژمرده باغ بي نوا
اکنون صباي مشک شم آرد برون خيل و حشم

لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم
چون بر سمن ننهي قدم در باغ چون بجهد صبا؟

بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد
چون برق خنجر بر کشد گلبن‌وشي در بر کشد

بلبل ز گلبن برکشد در کله? ديبا نوا
گيتي بهشت آئين کند پر لؤلؤ نسرين کند

گلشن پر از پروين کند چون ابر مرکب زين کند
آهو سمن بالين کند وز نسترن جويد چرا

گلبن چو تخت خسروان لاله چون روي نيکوان
بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بي روان

گشته روان در وي روان پوشيده از وشي قبا
اي روزگار بي‌وفا اي گنده پير پر دها

احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا
ظاهر رفيق و آشنا باطن روانخوار اژدها

اي مادر فرزندخوار اي بي‌قرار بي‌مدار
احسان تو ناپايدار اي سر بسر عيب و عوار

اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا
اي زهر خورده قند تو ببريده از پيوند تو

من نيستم فرزند تو سيرم ز مکر و پند تو
بگسست از من بند تو حب گزين اوصيا

خيرالوري بعد النبي نورالهدي في المنصب
شمس الندي في‌المغرب بدرالدجي في الموکب

ان لم تصدق ناصبي وانظر الي افق السما
آن شير يزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ

آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ
آسوده خاک تيره‌رنگ المرتجي والمرتضي

همچون قمر سلطان شب عصيان درو عصيان رب
علمش رهايش را سبب بنده‌ش عجم همچون عرب

اندر خلاف او ندب وندر رضاي او بقا
عالي حسامش سر درو خورشيد درين را نور وضو

بدخواه او مملوک شو سر حقايق زو شنو
آن اوصيا را پيشرو قاضي ديوان انبيا

اي ناصر انصار دين از اولين وز آخرين
هرگز نبيند دوربين چون تو اميرالمؤمنين

چون روز روشن شد مبين آثار تو بر اوليا
ايشان زمين تو آسمان ايشان مکين و تو مکان

بر خلق چون تو مهربان کرده خلايق را ضمان
روز بزرگ تو امان اي ابتدا و انتها

اي در کمال اقصاي حد همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد فضل خدائي تا ابد

دين امام حق معد بر فضل تو ماني گوا
بنياد عز و سروري آن سيد انس و پري

قصرش ز روي برتري برتر ز چرخ چنبري
وانگشتريش از مشتري عاليتر از روي علي

گردون دليل گاه او خورشيد بنده? جاه او
تاج زمين درگاه او چرخ و نجوم و ماه او

هستند نيکوخواه او دارند ازو خوف و رجا
اي کدخداي آدمي فر خدائي بر زمي

معني چشمه? زمزمي بل عيسي‌بن مريمي
لابل امام فاطمي نجل نبي و اهل عبا

مر عقل را دعوي تؤي مر نفس را معني تؤي
امروز را تقوي تؤي فردوس را معني تؤي

دنيي تؤي عقبي تؤي اي يادگار مصطفي
دين پرور و اعدا شکن روزي ده و دشمن فگن

چون شير ايزد بلحسن در روزگرد انگيختن
چون جد خود شمشير زن ابر بلا اندر وغي

افلاک زير همتت مريخ دور از صولتت
برجيس بنده? طلعتت ناصر نگفتي مدحتت

گر نيستي در قوتت از بهر خواجه انتها
خواجه? ميد کز خرد نفسش همي معني برد

چون بحر او موج آورد جان پرورد دين گسترد
باقي است آنکو پرورد باداش جاويدان بقا

اي چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر
تيغ جهالت را سپر ابروي کزو بر جان مطر

گر عاقلي در وي نگر تا گرددت پيدا جفا
بر سر يزدان معتمد در باش مرواريد مد

وانگه که بگشايد عقد اندامها اندر جسد
از کوش بايد تا حسد تا او کند حکمت ادا

آثار او يابند امام اندر بيان او تمام
از نظم او فاخر کلام از فر او دين و نظام

آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا
تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کيوان بود

تا تيره و رخشان بود تا علم و نادان بود
تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا

ملک امام آباد باد اعداش در بيداد باد
از دين و دنيا شاد باد آثار خواجه داد باد

اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پَرویــن اِعتصامی«








کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده اين خار را

کشته نکودار که موش هوي
خورده بسي خوشه و خروار را

چرخ و زمين بنده? تدبير تست
بنده مشو درهم و دينار را

همسر پرهيز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را

اي که شدي تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خريدار را

چرخ بدانست که کار تو چيست
ديد چو در دست تو افزار را

بار وبال است تن بي تميز
روح چرا مي‌کشد اين بار را

کم دهدت گيتي بسياردان
به که بسنجي کم و بسيار را

تا نزند راهروي را بپاي
به که بکوبند سر مار را

خيره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن اين دفتر و طومار را

هيچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشيار را

روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همين است گرفتار را

آينه? تست دل تابناک
بستر از اين آينه زنگار را

دزد بر اين خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و ديوار را

چرخ يکي دفتر کردارهاست
پيشه مکن بيهده کردار را

دست هنر چيد، نه دست هوس
ميوه? اين شاخ نگونسار را

رو گهري جوي که وقت فروش
خيره کند مردم بازار را

در همه جا راه تو هموار نيست
مست مپوي اين ره هموار را



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سـَعدی«




چون نيست هيچ مردي در عشق يار ما را

سجاده زاهدان را درد و قمار ما را

جايي که جان مردان باشد چو گوي گردان
آن نيست جاي رندان با آن چکار ما را

گر ساقيان معني با زاهدان نشينند
مي زاهدان ره را درد و خمار ما را

درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شاديش مصلحان را غم يادگار ما را

اي مدعي کجايي تا ملک ما ببيني
کز هرچه بود در ما برداشت يار ما را

آمد خطاب ذوقي از هاتف حقيقت
کاي خسته چون بيابي اندوه زار ما را

عطار اندرين ره اندوهگين فروشد
زيرا که او تمام است انده گسار ما را




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نِــظآمی«




اي نام تو بهترين سرآغاز

بي‌نام تو نامه کي کنم باز

اي ياد تو مونس روانم
جز نام تو نيست بر زبانم

اي کار گشاي هر چه هستند
نام تو کليد هر چه بستند

اي هيچ خطي نگشته ز اول
بي‌حجت نام تو مسجل

اي هست کن اساس هستي
کوته ز درت دراز دستي

اي خطبه تو تبارک الله
فيض تو هميشه بارک الله

اي هفت عروس نه عماري
بر درگه تو به پرده داري

اي هست نه بر طريق چوني
داناي بروني و دروني

اي هرچه رميده وارميده
در کن فيکون تو آفريده

اي واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست و نيست يکسان

اي محرم عالم تحير
عالم ز تو هم تهي و هم پر

اي تو به صفات خويش موصوف
اي نهي تو منکر امر معروف

اي امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو کائنات مشتق

اي مقصد همت بلندان
مقصود دل نيازمندان

اي سرمه کش بلند بينان
در باز کن درون نشينان

اي بر ورق تو درس ايام
ز آغاز رسيده تا به انجام

صاحب توئي آن دگر غلامند
سلطان توئي آن دگر کدامند

راه تو به نور لايزالي
از شرک و شريک هر دو خالي

در صنع تو کامد از عدد بيش
عاجز شده عقل علت انديش

ترتيب جهان چنانکه بايست
کردي به مثابتي که شايست

بر ابلق صبح و ادهم شام
حکم تو زد اين طويله بام

گر هفت گره به چرخ دادي
هفتاد گره بدو گشادي

خاکستري ار ز خاک سودي
صد آينه را بدان زدودي

بر هر ورقي که حرف راندي
نقش همه در دو حرف خواندي

بي‌کوه کني ز کاف و نوني
کردي تو سپهر بيستوني

هر جا که خزينه شگرفست
قفلش به کليد اين دو حرفست

حرفي به غلط رها نکردي
يک نکته درو خطا نکردي

در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم کشيدن

هر دم نه به حق دسترنجي
بخشي به من خراب گنجي

گنج تو به بذل کم نيايد
وز گنج کس اين کرم نيايد

از قسمت بندگي و شاهي
دولت تو دهي بهر که خواهي

از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه تراست معلوم

هم قصه نانموده داني
هم نامه نانوشته خواني

عقل آبله پاي و کوي تاريک
وآنگاه رهي چو موي باريک

توفيق تو گر نه ره نمايد
اين عقده به عقل کي گشايد

عقل از در تو بصر فروزد
گر پاي درون نهد بسوزد

اي عقل مرا کفايت از تو
جستن ز من و هدايت از تو

من بددل و راه بيمناکست
چون راهنما توئي چه باکست

عاجز شدم از گراني بار
طاقت نه چگونه باشد اين کار

مي‌کوشم و در تنم توان نيست
کازرم تو هست باک از آن نيست

گر لطف کني و گر کني قهر
پيش تو يکي است نوش يا زهر

شک نيست در اينکه من اسيرم
کز لطف زيم ز قهر ميرم

يا شربت لطف دار پيشم
يا قهر مکن به قهر خويشم

گر قهر سزاي ماست آخر
هم لطف براي ماست آخر

تا در نقسم عنايتي هست
فتراک تو کي گذارم از دست

وآن دم که نفس به آخر آيد
هم خطبه نام تو سرايد

وآن لحظه که مرگ را بسيجم
هم نام تو در حنوط پيچم

چون گرد شود وجود پستم
هرجا که روم تو را پرستم

در عصمت اينچنين حصاري
شيطان رجيم کيست باري

چون حرز توام حمايل آمود
سرهنگي ديو کي کند سود

احرام گرفته‌ام به کويت
لبيک زنان به جستجويت

احرام شکن بسي است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار

من بيکس و رخنها نهاني
هان اي کس بيکسان تو داني

چون نيست به جز تو دستگيرم
هست از کرم تو ناگزيرم

يک ذره ز کيمياي اخلاص
گر بر مس من زني شوم خاص

آنجا که دهي ز لطف يک تاب
زر گردد خاک و در شود آب

من گر گهرم و گر سفالم
پيرايه توست روي مالم

از عطر تو لافد آستينم
گر عودم و گر درمنه اينم

پيش تو نه دين نه طاعت آرم
افلاس تهي شفاعت آرم

تا غرق نشد سفينه در آب
رحمت کن و دستگير و درياب

بردار مرا که اوفتادم
وز مرکب جهل خود پيادم

هم تو به عنايت الهي
آنجا قدمم رسان که خواهي

از ظلمت خود رهائيم ده
با نور خود آشنائيم ده

تا چند مرا ز بيم و اميد
پروانه دهي به ماه و خورشيد

تا کي به نياز هر نوالم
بر شاه و شبان کني حوالم

از خوان تو با نعيم‌تر چيست
وز حضرت تو کريمتر کيست

از خرمن خويش ده زکاتم
منويس به اين و آن براتم

تا مزرعه چو من خرابي
آباد شود به خاک و آبي

خاکي ده از آستان خويشم
وابي که دغل برد ز پيشم

روزي که مرا ز من ستاني
ضايع مکن از من آنچه ماني

وآندم که مرا به من دهي باز
يک سايه ز لطف بر من انداز

آن سايه نه کز چراغ دور است
آن سايه که آن چراغ نوراست

تا با تو چو سايه نور گردم
چون نور ز سايه دور گردم

با هر که نفس برآرم اينجا
روزيش فروگذارم اينجا

درهاي همه ز عهد خاليست
الا در تو که لايزاليست

هر عهد که هست در حياتست
عهد از پس مرگ بي‌ثباتست

چون عهد تو هست جاوداني
يعني که به مرگ و زندگاني

چندانکه قرار عهد يابم
از عهد تو روي برنتابم

بي‌ياد توام نفس نيايد
با ياد تو ياد کس نيايد

اول که نيافريده بودم
وين تعبيه‌ها نديده بودم

کيمخت اگر از زميم کردي
با زاز زميم اديم کردي

بر صورت من ز روي هستي
آرايش آفرين تو بستي

واکنون که نشانه گاه جودم
تا باز عدم شود وجودم

هرجا که نشانديم نشستم
وآنجا که بريم زير دستم

گرديده رهيت من در اين راه
گه بر سر تخت و گه بن چاه

گر پير بوم و گر جوانم
ره مختلف است و من همانم

از حال به حال اگر بگردم
هم بر رق اولين نوردم

بي‌جاحتم آفريدي اول
آخر نگذاريم معطل

گر مرگ رسد چرا هراسم
کان راه بتست مي‌شناسم

اين مرگ نه، باغ و بوستانست
کو راه سراي دوستانست

تا چند کنم ز مرگ فرياد
چون مرگ ازوست مرگ من باد

گر بنگرم آن چنان که رايست
اين مرگ نه مرگ نقل جايست

از خورد گهي به خوابگاهي
وز خوابگهي به بزم شاهي

خوابي که به بزم تست راهش
گردن نکشم ز خوابگاهش

چون شوق تو هست خانه خيزم
خوش خسبم و شادمانه خيزم

گر بنده نظامي از سر درد
در نظم دعا دليريي کرد

از بحر تو بينم ابر خيزش
گر قطره برون دهد مريزش

گر صد لغت از زبان گشايد
در هر لغتي ترا ستايد

هم در تو به صد هزار تشوير
دارد رقم هزار تقصير

ور دم نزند چو تنگ حالان
داني که لغت زبان لالان

گر تن حبشي سرشته تست
ور خط ختني نبشته تست

گر هر چه نبشته‌اي بشوئي
شويم دهن از زياده گوئي

ور باز به داورم نشاني
اي داور داوران تو داني

زان پيش کاجل فرا رسد تنگ
و ايام عنان ستاند از چنگ

ره باز ده از ره قبولم
بر روضه تربت رسولم








ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فخرالدیـن اسعد گُرگانی«




سه طاعت واجب آمد بر خردمند

که آن هر سه به هم دارند پيوند

از يشانست دل را شاد کامى
وزيشانست جان را نيک نامى

دل از فرمان اين هر سه مگردان
اگر شواهى که يابى هر دو گيهان

بدين گيتى ستوده زندگانى
بدان گيتى نهشت جاودانى

يکى فرمان دادار جهانست
که جان را زو نجات جاودانست

دوم فرمان پيغمبر محمد
که آن را کافى بى دين کند رد

سيم فرمان سلطان جهاندار
به ملک اندر بهاى دين دادار

ابوطالب شهنشاه معظم
خداوند خداوندان عالم

ملک طغرلبک آن خورشيد همت
به هر کس زو رسيده عز و نعمت

ظفر وى را دليل و جود گنجور
وفا وى را امين و عقل دستور

مر آن را کاوست هم نام محمد
چو او منصور شد چون او مؤيد

پديد آمد ز مشرق همچو خورشيد
به دولت شاه شاهان شد چو جمشيد

به هندى تيغ بسته هند و خاور
به تر کى جنگ جويان روم و بربر

ميان بسته ست بر ملک گشادن
جهان گيرد همى از دست دادن

چه خوانى قصهء ساسانيان را
هميدون دفتر سامانيان را

بخوان اخبار سلطان را يکى بار
که گردد آن همه بر چشم تو خوار

بيابى اندرو چنان که خواهى
شگفتيهاى پيروزى و شاهى

نوادرها و دولتهاى دوران
عجايبها و قدرتهاى يزدان

بخوان اخبار او را تا بدانى
که کس ملکت نيابد رايگانى

زمين ماورالنهر و خراسان
سراسر شاه را بوده ست ميدان

نبردى کرده بر هر جايگاهى
برو بشکسته سالارى و شاهى

چو از توران سوى ايران سفر کرد
چو کيخسرو به جيحون بر گذر کرد

ستورش بود کشتى بخت رهبر
خدايش بود پشت و چرخ ياور

نگر تا چون يقين دلش بد پک
که بر رودى چنان بگذشت بى باک

چو نشکوهيد او را دل ز جيحون
چرا بشکوهد از حال دگر گون

نه از گرما شکوهد نه ز سرما
نه از ريگ و کوير و کوه و دريا

بيابانهاى خوارزم و خراسان
به چشمش همچنان آيد که بستان

هميدون شخ هاى کوه قارن
به چشمش همچنان آيد که گلشن

نه چون شاهان ديگر جام جويست
که از رنج آن نام جويست

همى تا آب جيحون راز پس ماند
دو صد جيحون ز خون دشمنان راند

يکى طوفان ز شمشيرش بر آمد
کزو روز همه شاهان سر آمد

بدان گيتى روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود

کجا او سرزنش کردى فراوان
که بسپردى به نادانى خراسان

کنون از بس روان شهرياران که
که با باد روان گشتند ياران

همه از دست او شمشير خوردند
همه شاهى و ملک او را سپردند

روان او برست از شرمسارى
که بسيارند همچون او به زارى

به نزديک پدر گشته ست معذور
که بهتر زو بسى شه ديد مقهور

کدامين شاه در مشرق گه رزم
توانستى زدن با شاه خوارزم

شناسد هر که در ايام ما بود
که کار شه ملک چون برسما بود

سوار ترک بودش صد هزارى
که بس بد با سپاهى زان سوارى

ز بس کاو تاختن برد و شبيخون
شکوهش بود ز آن رستم افزون

خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبير صواب و راى محکم

چنان لشکر بدرد روز کينه
که سندان گران مر آبگينه

هم از سلطان هزيمت شد به خوارى
هم اندر راه کشته شد به زارى

بد انديشان سلطان آنچه بودند
همين روز و همين حال آند

هر آن کهتر که با مهتر ستيزد
چنان افتد که هرگز برنخيزد

تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تير خذلان را نشانه

و ليکن گر ورا دشمن نبودى
پس اين چندين هنر با که نمودى

اگر ظلمت ننودى سايه گستر
نبودى قدر خورشيد منور

هميدون شاه گيتى قدر والاش
پديد آورد مردم را به اعداش

چو صافى کرد خوارزم خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان

زمينى نيست در عالم سراسر
ازو پژموده تر از وى عجبتر

سه گونه جاى باشد صعب و دشوار
يکى دريا دگر آجام و کهسار

سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دريا

نداند زيرک آن را وصف کردن
نداند ديو در وى راه بردن

درو مردان جنگى گيل و ديلم
دليران و هنرجويان عالم

هنرشان غارتست و جنگ پيشه
بيامخته دران دريا و بيشه

چو رايتهاى سلطان را بديدند
چو ديو از نام يزدان در رميدند

از آن دريا که آنجا هست افزون
ازيشان ريخت سلطان جهان خون

کنون يابند آنجا بر درختان
به جاى ميوه مغز شوربختان

چو صافى گشت شهر و آن ولايت
از انجا سوى رى آورد رايت

به هر جايى سپهداران فرستاد
که يک يک مختصر با تو کنم ياد

سپهدارى به مکران رفت و گرگان
يکى ديگر به موصل رفت و خوزان

يکى ديگر به کرمان رفت و شيراز
يکى ديگر به ششتر رفت و اهواز

يکى ديگر به اران رفت و ارمن
فگند اندر ديار روم شيون

سپهداران او پيروز گشتند
بد انديشان او بدروز گشتند

رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پيوند و پيمان

فرستادش به هديه مال بسيار
پذيرفتش خراج ملک تاتار

جهان سالار با وى کرد پيوند
که ديد او را به شاهى بس خردمند

وزان پس مرد مال آمد ز قيصر
چنان کايد ز کهتر سوى مهتر

خراج روم ده ساله فرستاد
اسيران را ز بندش کرد آزاد

به عنوريه با قصرش برابر
مناره کرد و مسجد کرد و منبر

نوشته نام سلطان بر مناره
شده زو دين اسلام آشکاره

ز شاه شام نيز آمد رسولى
ننوده عهد را بهتر قبولى

فرستاده به هديه مال بسيار
وزآن جمله يکى ياقوت شهوار

يکى ياقوت رمانى بشکوه
بزرگ و گرد و ناهنوار چون کوه

ز رخشانى چو خورشيد سما بود
خراج شام يک سالش بها بود

ابا خوبى و با نغزى و رنگش
بر آمد سى و شش مثقال سنگش

ازان پس آمدش منضور و خلعت
لواى پادشاهى از خليفت

بپوشيد آن لوا را در صفاهان
بدانش تهنيت کردند شاهان

به يک رويه ز چين تا مصر و بربر
شدند او را ملوک دهر چاکر

ميان دجله و جيهون جهانيست
وليکن شاه را چون بوستانيست

رهى گشتند او را زور دستان
ز دل کردند بيرون مکور دستان

همى گردد در اين شاهانه بستان
به کام خويش با درگه پرستان

هزاران آفتاب اندر کنارش
هزاران اژدها اندر حصارش

گهى دارد نشست اندر خراسان
گهى در اصفهان و گه به گرگان

از اطراف ولايت هر زمانى
به فتهى آورندش مژدگانى

ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت مه اندر صفاهان

به ماهى در نباشد روزگارى
کز اقليمى نيارندش نثارى

جهان او راست مى دارد شادى
که و مه را همى بخشد به رادى

مرادش زين جهان جز مردمى نه
ز يزدان ترسد و از آدمى نه

بر اطراف جهان شاهان نامى
ازو جويند جاه و نيک نامى

ازيشان هر کرا او به نوازد
ز بخت خويش آن کس بيش نازد

به درگاه آنکه او را کهترانند
مه از خانان و بيش از قيصرانند

کجا از خان و قيصر سال تا سال
همى آيد پياپى گونه گون مال

کرا ديدى تو از شاهان کشور
بدين نام و بدين جاه و بدين فر

کدامين پادشه را بود چندين
ز مصر و شام و موصل تا در چين

کدامين پادشه را اين هنر بود
که نزرنج و نه از مرگش حذر بود

سزد گر جان او چندان بماند
که افزونتر ز جويدان بماند

هزاران آفرين بر جان او باد
مدار چرخ بر فرمان او باد

ستاره رهنماى کام او باد
زمانه نيک خواه نام او باد

شهنشاهى و نامش جاودان باد
تنش آسوده و دل شادمان باد

کجا رزمش بود پيروزگر باد
کجا بزمش بود با جاه و فرباد

به هر کامى نشاط او را قرين باد
به هر کارى خدا او را معين باد














خودتون هَم شعر قرار بدیــن▲
! اسپم هـَم ندین !
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان