18-06-2015، 17:15
نقل قول: همیشه دوست داشت زندگی اش مثل زندگی پدر و مادرش نباشد.نه اینکه آنها یا زندگیشان بد باشند نه، او دوست داشت کسی باشد که او را همینطوری که هست فقط و فقط برای خودش دوست داشته باشد.نخواهد او را آنطور که دوست دارد تغییر بدهد.مثلا بخواهد برای اینکه خانواده آن شخص دوستش بدارند چادر سر کند.
دوست داشت همینطور که هست مقبول یکی از آن مثلا شاهزاده های سوار بر اسب بیفتد.البته که زمانه تغییر کرده و اسب کجا بود؟!
شاید کمی فقط کمی رویایی فکر می کرد.اما جای خرده گرفتن بر اونبود چون او هم یک دختر بود.یکی از همین دخترانی که هر روز در کوچه و خیابان می بینیم.
او دانشجو شد.گاهی اوقات نه از سر شکم سیری بلکه به خاطر دیر شدن کلاسش و از سر ناچاری با آژانس می رفت.
یکی از این روزها به پسری که فقط یک راننده آژانس بود دل بست.پسری که توی خودش بود و در دنیای خودش.بعدا فهمید او یک مادر دارد و یک خواهر که ازدواج کرده و شهرستان است.جالب تر آنکه او فقط یک دیپلم داشت.
روزها گذشت و پسر او را خواستگاری کرد.پسر گفت نمی داند عشق چیست.سنش بالا رفته و دنبال یک دختر معقول برای ازدواج می گردد و او را گزینه مناسبی دیده،همین!
مراسم خواستگاری انجام شدو ازدواج این دو با موافقت خانواده ها سر گرفت.
مثل هردو نفری که مدتی با هم معاشرت کنند دلبستگی و وابستگی هم به وجود آمد.
درست است او همانطور که میخواست ازدواج کرد.پسر او را به خاطرخودش خواست و همانطور که بود ماند.مجبور نشد به خاطر خوش آمد دیگران خود را تغییر دهد اما آن عشقی که می خواست نبود. ولی او بدون همان عشق خوشبخت بود.چون نیرویی بزرگ تر از عشق وجود داشت:آرامش.