19-02-2014، 22:03
قلبم داشت از جاش کنده می شد"، اون سگه هم پارس می کرد و دنبالم می دوید...
تا این که دیوار نسبتا کوتاهی رو دیدم... خدارو شکر از بچگی کارم بالا رفتن از دیوار صاف بود! سریع پریدم بالای دیوار ... میدونستم با اون هیکلی که اون سگه ... نه... بهتره بگم هیولا داره تا چند دیقه دیگه می پره بالای دیوار .... واسه همون خواستم بپرم تو خونه مردم که ... وای نه! ... چرا این شهر اینهمه سگ داره آخه؟!
اینو دیگه کجای دلم بزارم!؟!
دیگه رسما تسلیم شدم... چشمام رو بستم و خودم رو تیکه تیکه تصور کردم ...
صدای یه سوت رو شنیدم ، حس کردم اون سگه که دنبالم بود دست از تقلا برداشت ... یه صدای آشنا شنیدم که گفت:
- آروم باش دختر! مگه تو نمیدونی که وقتی یه سگ رو می بینی نباید بدویی؟؟ بدتر تحریک میشه....
تو اون موقعیت داشت منو نصیحت می کرد... پسره ی وقت نشناس ! انتظار داشت بمونم سگه بیاد منو درسته قورت بده...
هنوز هم چشمام بسته بود و داشتم از ترس پس می افتادم...
فقط صدای چند تا سوت دیگه و پارس سگه رو شنیدم که با قدم های اون آدم ناشناس داشت ازم دور می شد...
چشمام رو یواش یواش باز کردم و یه نفس راحت کشیدم که صدای پارس سگه اون خونه ها همانا و گاز گرفتن پام همانا...
با یه جیغ بلند پریدم تو خیابون خداییش خیلی درد داشت... دندون نبود که ساطور قصابی بود ، 2 ثانیه دیرتر جنبیده بودم ، الان از نعمت پا بی بهره شده بودم... "
صدای جیغ سارا باعث شد از فکر گذشته بیام بیرون. المیرا بغل سارا بود منم پریدم پانیذ رو بغل کردم... فکر می کردم خیلی تغییر کرده باشن و همش قیافه هاشونو توی ذهنم فتوشاپ می کردم تا بتونم الانشونو تشخیص بدم ولی اصلاً تغییر نکرده بودن...
4 تاییمون هم محکم هم دیگه و بغل کردیم ، دلم اونقدر براشون تنگ شده بود که نمی تونستن تصورشو بکنن...
اصلا باورم نمی شد که الان رو به روم وایستاده باشن ... خیلی دوستشون داشتم... خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی زیاد...
آسنا رو بهشون معرفی کردم اونا هم با هم کلی سلام و احوال پرسی کردن...
حالا مونده بودن شب رو کجا برن ؟! گفتم بریم هتل خودمون شاید اتاق خالی داشته باشه. ولی متاسفانه هتل ما فقط یه اتاق خالی داشت که اونم یه نفره بود.
به یه چند تا از هتل های اطراف هم سر زدیم ولی همشون پر بودن ، آخرش تصمیم گرفتیم که برگردیم هتل خودمون و المیرا و پانیذ برن همون اتاقه که تو هتل ما بود...
از دلمون نمی اومد از هم جدا بشیم ولی مطمئن بودم که خیلی خسته ان واسه همون زود شب به خیر گفتم و باهاشون خداحافظی کردم . آسنا و سارا هم پشت سر من ازشون خداحافظی کردن و اون شب هم گذشت.
صبح با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم، اول فکر کردم شاید زلزله اومده ولی بعد فهمیدم صدای دره...
با خواب آلودگی داد زدم:
- آسنا برو اون در کو/ف/تی رو باز کن ببین این خروس بی محل کیه؟
بعدش هم سرم رو گذاشتم روی بالش که یهو لپم به شدت سوخت...
یه لگد محکم بهش زدم و در حالی که دستش رو از روی صورتم برمی داشتم با خواب آلودگی گفتم:
- چرا می زنی مریض؟
چشمام رو نیمه باز کردم که دیدم پاش داره میاد رو شکمم ، فوراً جا خالی دادم و از تخت پریدم بیرون. این در هم که داشت می شکست...
همینطور که چشمام رو می خواروندم و به سمت در می رفتم داد زدم: کدوم خَری پشت دره؟
- خَر خودتی... بدو الییییییییییییییییییییییییی
با داد غر زدم:
- الی و درد... الی و مرض... الی و کوفت... الی بمیره همه از دستش راحت بشن... آخه آدم این همه وقط نشناس میشه؟؟ 2 دیقه نمی زاری کپه مرگمو بزارم...
در رو باز کردم و حرفم رو ادامه دادم:
- جرعت داری بیا جلو همچین بزنمت که...
بقیه حرفم رو قورت دادم، خدایا دارم درست می بینم؟؟ چشمام رو کاملا باز کردم و دوباره بستمشون و بعد از چند ثانیه دوباره بازشون کردم وباز هم نگاه کردم...
نایل درست کنار سارا وایستاده بود و باخنده نگاهم می کرد... پاک آبروم رفت.
حالا میگه چقدر خوابالو وخشنه...
همینطور که موهامو پشت گوشم می دادم با شرمندگی گفتم:
سلام!
جواب سلامم رو داد ومنم یه تعارف الکی زدم که : "بفرمایید تو" اونام جدی گرفتن و اومدن!
فقط داشتم نقشه می کشیدم که چطور بزنم سارا رو ناکار کنم...
همین که اومدن تو، یکی محکم زدم تو سرم...
تمام لباسامون روی زمین پخش بود، وسایل آرایش آسنا روی میزو... وای! تا حالا از این زاویه به اتاق نگاه نکرده بودم! چشمم به لباس توی تنم افتاد... یا خدا اینا چیه من پوشیدم؟!
یه شلوارک و آستین کوتاه صورتی که روی آستین کوتاهم یه میمون کارتونی با مزه بود... ولی درکل خیلی ضایع بود...
یه ببخشید گفتم و سریع پریدم توی اون یکی اتاق. یه لباس بهتر پوشیدم. وقتی به خودم تو آیینه نگاه کردم رنگم پرید! این دیگه چه قیافه ای بود! وای خوبه نایل منو با این قیافه دید فرار نکرد!
موهام ژولیده پخش شده بود دورم ، یه قسمتیشم داده بودم پشت گوشم ولی بقیش همش جلوی صورتم بود...
یه دستی به سر و صورتم کشیدم و بلند سارا رو صدا کردم
سپاس و نظر
تا این که دیوار نسبتا کوتاهی رو دیدم... خدارو شکر از بچگی کارم بالا رفتن از دیوار صاف بود! سریع پریدم بالای دیوار ... میدونستم با اون هیکلی که اون سگه ... نه... بهتره بگم هیولا داره تا چند دیقه دیگه می پره بالای دیوار .... واسه همون خواستم بپرم تو خونه مردم که ... وای نه! ... چرا این شهر اینهمه سگ داره آخه؟!
اینو دیگه کجای دلم بزارم!؟!
دیگه رسما تسلیم شدم... چشمام رو بستم و خودم رو تیکه تیکه تصور کردم ...
صدای یه سوت رو شنیدم ، حس کردم اون سگه که دنبالم بود دست از تقلا برداشت ... یه صدای آشنا شنیدم که گفت:
- آروم باش دختر! مگه تو نمیدونی که وقتی یه سگ رو می بینی نباید بدویی؟؟ بدتر تحریک میشه....
تو اون موقعیت داشت منو نصیحت می کرد... پسره ی وقت نشناس ! انتظار داشت بمونم سگه بیاد منو درسته قورت بده...
هنوز هم چشمام بسته بود و داشتم از ترس پس می افتادم...
فقط صدای چند تا سوت دیگه و پارس سگه رو شنیدم که با قدم های اون آدم ناشناس داشت ازم دور می شد...
چشمام رو یواش یواش باز کردم و یه نفس راحت کشیدم که صدای پارس سگه اون خونه ها همانا و گاز گرفتن پام همانا...
با یه جیغ بلند پریدم تو خیابون خداییش خیلی درد داشت... دندون نبود که ساطور قصابی بود ، 2 ثانیه دیرتر جنبیده بودم ، الان از نعمت پا بی بهره شده بودم... "
صدای جیغ سارا باعث شد از فکر گذشته بیام بیرون. المیرا بغل سارا بود منم پریدم پانیذ رو بغل کردم... فکر می کردم خیلی تغییر کرده باشن و همش قیافه هاشونو توی ذهنم فتوشاپ می کردم تا بتونم الانشونو تشخیص بدم ولی اصلاً تغییر نکرده بودن...
4 تاییمون هم محکم هم دیگه و بغل کردیم ، دلم اونقدر براشون تنگ شده بود که نمی تونستن تصورشو بکنن...
اصلا باورم نمی شد که الان رو به روم وایستاده باشن ... خیلی دوستشون داشتم... خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی زیاد...
آسنا رو بهشون معرفی کردم اونا هم با هم کلی سلام و احوال پرسی کردن...
حالا مونده بودن شب رو کجا برن ؟! گفتم بریم هتل خودمون شاید اتاق خالی داشته باشه. ولی متاسفانه هتل ما فقط یه اتاق خالی داشت که اونم یه نفره بود.
به یه چند تا از هتل های اطراف هم سر زدیم ولی همشون پر بودن ، آخرش تصمیم گرفتیم که برگردیم هتل خودمون و المیرا و پانیذ برن همون اتاقه که تو هتل ما بود...
از دلمون نمی اومد از هم جدا بشیم ولی مطمئن بودم که خیلی خسته ان واسه همون زود شب به خیر گفتم و باهاشون خداحافظی کردم . آسنا و سارا هم پشت سر من ازشون خداحافظی کردن و اون شب هم گذشت.
صبح با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم، اول فکر کردم شاید زلزله اومده ولی بعد فهمیدم صدای دره...
با خواب آلودگی داد زدم:
- آسنا برو اون در کو/ف/تی رو باز کن ببین این خروس بی محل کیه؟
بعدش هم سرم رو گذاشتم روی بالش که یهو لپم به شدت سوخت...
یه لگد محکم بهش زدم و در حالی که دستش رو از روی صورتم برمی داشتم با خواب آلودگی گفتم:
- چرا می زنی مریض؟
چشمام رو نیمه باز کردم که دیدم پاش داره میاد رو شکمم ، فوراً جا خالی دادم و از تخت پریدم بیرون. این در هم که داشت می شکست...
همینطور که چشمام رو می خواروندم و به سمت در می رفتم داد زدم: کدوم خَری پشت دره؟
- خَر خودتی... بدو الییییییییییییییییییییییییی
با داد غر زدم:
- الی و درد... الی و مرض... الی و کوفت... الی بمیره همه از دستش راحت بشن... آخه آدم این همه وقط نشناس میشه؟؟ 2 دیقه نمی زاری کپه مرگمو بزارم...
در رو باز کردم و حرفم رو ادامه دادم:
- جرعت داری بیا جلو همچین بزنمت که...
بقیه حرفم رو قورت دادم، خدایا دارم درست می بینم؟؟ چشمام رو کاملا باز کردم و دوباره بستمشون و بعد از چند ثانیه دوباره بازشون کردم وباز هم نگاه کردم...
نایل درست کنار سارا وایستاده بود و باخنده نگاهم می کرد... پاک آبروم رفت.
حالا میگه چقدر خوابالو وخشنه...
همینطور که موهامو پشت گوشم می دادم با شرمندگی گفتم:
سلام!
جواب سلامم رو داد ومنم یه تعارف الکی زدم که : "بفرمایید تو" اونام جدی گرفتن و اومدن!
فقط داشتم نقشه می کشیدم که چطور بزنم سارا رو ناکار کنم...
همین که اومدن تو، یکی محکم زدم تو سرم...
تمام لباسامون روی زمین پخش بود، وسایل آرایش آسنا روی میزو... وای! تا حالا از این زاویه به اتاق نگاه نکرده بودم! چشمم به لباس توی تنم افتاد... یا خدا اینا چیه من پوشیدم؟!
یه شلوارک و آستین کوتاه صورتی که روی آستین کوتاهم یه میمون کارتونی با مزه بود... ولی درکل خیلی ضایع بود...
یه ببخشید گفتم و سریع پریدم توی اون یکی اتاق. یه لباس بهتر پوشیدم. وقتی به خودم تو آیینه نگاه کردم رنگم پرید! این دیگه چه قیافه ای بود! وای خوبه نایل منو با این قیافه دید فرار نکرد!
موهام ژولیده پخش شده بود دورم ، یه قسمتیشم داده بودم پشت گوشم ولی بقیش همش جلوی صورتم بود...
یه دستی به سر و صورتم کشیدم و بلند سارا رو صدا کردم
سپاس و نظر