امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان زیبا و آموزنده شعله امید / داستان کوتاه یک زندگی در خطر بود

#1
Star 
داستان زیبا و آموزنده شعله امید / داستان کوتاه یک زندگی در خطر بود 1
چهار شمع به آرامی می سوختند محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید
اولین شمع گفت : من صلح هستم ، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم

هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد
شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم
حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت :
من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند
آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند
او گفت :  شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت : نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم
من امید هستم
چشمان کودک درخشید ، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد
بنابر این دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شعله امید
هرگز نباید خاموش شود.
نتیجه دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان
: ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم

داستان زیبا و آموزنده شعله امید / داستان کوتاه یک زندگی در خطر بود 1



ابراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد

از جلسه بیرون دوید و گفت : فعلا بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم
این کاری عجیب بود شاید پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود
او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند!
لباس هایش تمامن گلی شده بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آبراهام لینکلن
 آن  بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت
مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟
چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟
او پاسخ داد : یک زندگی در خطر بود …
             تو نباید کسیو مجبور کنی که بخوادت 
                  اونا خودشون باید تورو بخوان :> 
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی@_@ ، Hesam. ، nanali
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان