14-01-2015، 0:27
سلام
این قسمت 3داستان The Best Daysهستش
2تاقسمت بعدوتوبخش گفت وگووازادگذاشتم
شایدحوصلتون نشه بریدبخونید پ اگه چیزی رونفهمیدید بپرسیدتابتون بگم
شروع.....
جیکوب که باتعجب به گوشیشخیره شده بودتلفن روروگوشش گذاشت وگفت :الو.....لوسی
لوسیم بالحن همیشه مهربونش گفت :جانم.جیکوب اون حرفاراست بود؟فک میکردم دیگه بهم حس قبلونداری؟؟
جیکوب یه لحن جدی گرفت وخواست باحس عاشقانه به سوال لوسیاحواب بده که
به پنجره نیگاکردو.....
اندریازل زده بودبه چشای جیکوب وگفت :راحت باش.بش بگو
جیکوبم دوباره یادش اومداندریاچیکارکرده دادزد:آندریا
اندریام قبل ازاینکه پابذاره فرارگفت:من16سالمه نه 18سال
:اره 16سال ولی به اندازه 18سال عذابم دادی وبه اندازه1سال عقل نداری
:اره دیگه.مهمه میگن منوتوعین همیم
:بزو
اندریام هی شکلک درمیاوردومیرفت
جیکوبم که یادش اومدلوسی پشت خطه شروع کردبه حرفای عاشقانه و.....
ازاونطرف اندریادیگه خسته شدویرلست رفت طرف دوستش جاش وگفت:سلام جاش
:إه سلام اندریا . چ خبرا؟؟
:خوب.ازتوچ خبر؟؟
:هیچی
اندریام که حرفیدنش باجاش تموم شددوباره شروع کردبه ادامه دادن راه و
تارسیدبه کلاس
بله طبق معمول ؛پسرادورنقشه های دک کردن معلماوفراربودن
دخترام که الساوخواهردوقلوش سرشون توگوشیشون بود
تریشاوسارا والناوچندتادیگه داشتن
درموردخواننده هاوبازیگراحرف میزدن
وخلاصه هرکی یه کاری میکرد
لندریام رفت پیش دنیل نشست وگفت سلام
:سلام.خوبی؟؟
:ممنون
اندریاودنیل بهم یه نیگاانداختنوخواستن حرف زدنوشروع کنن که
سروصدای تریشاوالساسرهری استایلزبالاگرفت
اندریام خندیدگفت :ایناروباش.حالاخوبه بی افشون نی
:اره وگرنه همدیگرونابودمیکردن
بعدش زدن زیرخنده و.....
زنگ خورداندریاوسایلشوجمع کردتابه خونه بره
ولی جرعت نمردمنتظرجیکوب بمونه وبادنیل پیاده رفت خونه
دنیلواندریاهمسایه های دوربودن وحدودیه خیابون بینشون بودوسط راه ازهم جداشدنو
اندریام به راه خودش ادامه دادتارسیدبه خونه دیدجیکوب دم درواستاده وعصبی وداره ناخنشومیجوه
اندریا:جیکوب!!چه خبره؟؟
که خودش صداروشنیدوفهمید.....
منتظرقسمت 4باشید
این قسمت 3داستان The Best Daysهستش
2تاقسمت بعدوتوبخش گفت وگووازادگذاشتم
شایدحوصلتون نشه بریدبخونید پ اگه چیزی رونفهمیدید بپرسیدتابتون بگم
شروع.....
جیکوب که باتعجب به گوشیشخیره شده بودتلفن روروگوشش گذاشت وگفت :الو.....لوسی
لوسیم بالحن همیشه مهربونش گفت :جانم.جیکوب اون حرفاراست بود؟فک میکردم دیگه بهم حس قبلونداری؟؟
جیکوب یه لحن جدی گرفت وخواست باحس عاشقانه به سوال لوسیاحواب بده که
به پنجره نیگاکردو.....
اندریازل زده بودبه چشای جیکوب وگفت :راحت باش.بش بگو
جیکوبم دوباره یادش اومداندریاچیکارکرده دادزد:آندریا
اندریام قبل ازاینکه پابذاره فرارگفت:من16سالمه نه 18سال
:اره 16سال ولی به اندازه 18سال عذابم دادی وبه اندازه1سال عقل نداری
:اره دیگه.مهمه میگن منوتوعین همیم
:بزو
اندریام هی شکلک درمیاوردومیرفت
جیکوبم که یادش اومدلوسی پشت خطه شروع کردبه حرفای عاشقانه و.....
ازاونطرف اندریادیگه خسته شدویرلست رفت طرف دوستش جاش وگفت:سلام جاش
:إه سلام اندریا . چ خبرا؟؟
:خوب.ازتوچ خبر؟؟
:هیچی
اندریام که حرفیدنش باجاش تموم شددوباره شروع کردبه ادامه دادن راه و
تارسیدبه کلاس
بله طبق معمول ؛پسرادورنقشه های دک کردن معلماوفراربودن
دخترام که الساوخواهردوقلوش سرشون توگوشیشون بود
تریشاوسارا والناوچندتادیگه داشتن
درموردخواننده هاوبازیگراحرف میزدن
وخلاصه هرکی یه کاری میکرد
لندریام رفت پیش دنیل نشست وگفت سلام
:سلام.خوبی؟؟
:ممنون
اندریاودنیل بهم یه نیگاانداختنوخواستن حرف زدنوشروع کنن که
سروصدای تریشاوالساسرهری استایلزبالاگرفت
اندریام خندیدگفت :ایناروباش.حالاخوبه بی افشون نی
:اره وگرنه همدیگرونابودمیکردن
بعدش زدن زیرخنده و.....
زنگ خورداندریاوسایلشوجمع کردتابه خونه بره
ولی جرعت نمردمنتظرجیکوب بمونه وبادنیل پیاده رفت خونه
دنیلواندریاهمسایه های دوربودن وحدودیه خیابون بینشون بودوسط راه ازهم جداشدنو
اندریام به راه خودش ادامه دادتارسیدبه خونه دیدجیکوب دم درواستاده وعصبی وداره ناخنشومیجوه
اندریا:جیکوب!!چه خبره؟؟
که خودش صداروشنیدوفهمید.....
منتظرقسمت 4باشید