11-01-2015، 13:58
پدربزرگ همراهتان باشیم.
پدربزرگ گفت:- وقت را تلف نکنبد و بروید خانه را بگردید. اگر همین امشب بتوانیم تماس بگیریم بهتر است.من با عجله بلند شدم و به اتاقم رفتم، کیفم را برداشتم و به اتفاق بیدار دل راهی خانه شدم. در اتومبیل که نشستیم بیدار دل گفت:- اگر اسم آن صاحب منصب را حداقل می دانستیم شاید پدربزرگتان می توانست اقدامی کند.خندیدم و گفتم:پدربزرگ هیچوقت آبش با صاحب منصبمان به یک جوی نرفت و به همین خاطر هم از مال و مکنت دنیا دستش خالی است و با حقوق ناچیز بازنشستگی و شهریه دانشجویان روزگار می گذراند.بیدار گفت:- به خدا دل می بندیم و به خودش واگذار می کنیم تا آنطور که خودش صلاح می داند این مشکل حل شود. اما خودم هرگز فکر نمی کردم که نادر بعد از رسیدن به کمال آرزویش که ازدواج با شما بود باز هم به دنبال این کار بچگانه و به دور از تدبیر رفته باشد. از خدا می خواهم که همه اشتباه کرده باشیم و او خود را به دردسر نینداخته باشد.وقتی به خانه رسیدیم و من کلید انداختم و در را باز کردم. هم زمان با باز شدن در چراغ پارکینگ هم روشن شد و مش عباس از در بیرون آمد و پرسید:- کیه؟گفتم:- مش عباس من هستم، با آقای بیدار آمده ام تا لوازمی بردارم و بعد برگردیم، می بخشید که بیدارتان کردم.با ما به گرمی احوالپرسی کرد و حال نادر را پرسید که گفتم:- هنوز از سفر برنگشته و به محض اینکه برسد دیگر به شما زحمت نمی دهیم.خندید و گفت:- این چه حرفی است خانم جان! این که چند روز است، من برای خاطر جمع شدن شما حاضرم سالی هم نگهبانی بدهم. آقای نیاورانی چطورند، حالشان خوب است؟ آیا خانم حالشان بهتر شد؟- هنوز همانطورند و آقای دکتر می فرمایند در خانه تحت نظر باشند بهتر است.- بله شنیده ام که تو مملکت شلوغ شده و بیمارستانها جای سوزن انداختن ندارد. از قول من خیلی سلام برسانید و خیالتان هم از بابت اینجا راحت باشد.بیدار دل گفت: - پدر زحمتهایی که برای نمایشگاه کشیدید هنوز در خاطر من هست.مش عباس گفت:- چه روزهای خوبی بودند، همه با هم یکی شده بودیم تا کارها پیشرفت کند و الحق هم که مردم خوب استقبال کردند و همین مردم حالا هم دارند با هم همکاری می کنند تا رژیم عوض کنند. سرما اذیتتان نکند بروید به کارتان برسید.من به راه افتادم و بیدار دل هم همراهیم کرد و با هم وارد ساختمان شدیم.به اولین جایی که قدم گذاشتیم اتاق کار نادر بود، همه چیز همانطور بود که ترکش کرده بودیم، من یکسر سوی میز کار او رفتم و دفتر تلفن را برداشتم و نگاه کردم. وقتی شماره را پیدا کردم ذوق کنان فریاد کشیدم:- پیدا کردم.بیدار گفت:- پس تماس بگیرید و به همه خانم ماجرا را بگویید وقتی ببیند شما نگرانین حتماً زودتر اقدام می کند.شماره هما را گرفتم اما دستم می لرزید و از این که حامل خبر بدی برای او بودم دلم به درد آمده بود. وقتی گوشی برداشته شد و کسی به ایتالیایی شروع به صحبت کرد من به فارسی گفتم:- الو آقای قربانی، من آریانا هستم!لهجه ی مرد به فارسی برگشت و به گرمی حالم را پرسید و از حال نادر جویا شد که مجبور شدم برای او جریان را تعریف کنم و از او کمک بخواهم. لحظاتی مکث کرد و سکوت بینمان حاکم شد و پس از آن پرسید:- شما کجا هستید؟- در خانه ی پدربزرگم هستم.رضا گفت:- شماره تلفن آنجا را به من بدهید، من با شما تماس می گیرم.- وقتی شماره را دادم او با گفتن نگران نباشید همه چیز درست می شود به من دلداری داد و سپس تماس قطع شد. بیدار گفت:- مطمئنم که او حالا دارد با تهران و با واسطه تماس می گیرد تا خبر کسب کند، اینطور که معلوم است او از ناپدید شدن نادر خبر نداشت. زودتر به خانه برگردیم که اگر تماس گرفت منزل باشیم، چیزی لازم ندارید که با خودتان بردارید؟گفتم نه. بیدار از اتاق خارج شد و ضمن آن گفت:- دفتر تلفن را با خود بیاورید شاید مجبور شدیم بار دیگر تماس بگیریم.دفتر تلفن را برداشتم و پس از قفل کردن درها قصد خارج شدن داشتیم که مش عباس بار دیگر در مقابلمان ظاهر شد و ما را بدرقه کرد و می خواست در را ببندد که بیدار پرسید:- راستی در این چند روزه کسی به دیدار خانم و آقا نیامده؟مش عباس گفت:- فقط دیروز شاگردان آمدند که گفتم کلاس تعطیل است و آنها ناراحت رفتند، به جز آنها دیگر کسی نیامد.تشکر کردیم و هر دو سوار اتومبیل شدیم، به بیدار گفتم:- هم دلم برای بچه ها می سوزد و هم وفاداریشان را تحسین می کنم. آنها تا می آیند به شروع کلاس امیدوار شوند موجبی پیش می آید که بدبختانه تعطیل می شود. دیروز هیچکدام یادمان نبود که کلاس داریم و بچه ها آمده و پشت در مانده اند. حضور من در خانه پدربزرگ فقط با گرفتاری همراه بوده، روزی که آمدم نیت بر این بود که چون پیر هستند کمکی برایشان باشم اما برعکس شد و خودم بیمار شدم و آنها از من مراقبت کردند، بعد هم که حالم خوب شد قضیه ازدواج پیش آمد و بعد هم فوت پدر و حالا هم ناپدید شدن نادر. گاهی فکر می کنم که اگر قدم به باغ نگذاشته بودم و به اصطلاح برای کمک نیامده بودم شاید مسیر زندگی ام مسیری غیر از این می شد که اکنون هست.بیدار گفت:- حکیمی گفته که اگر درهای محنت و بی نوایی به روی تو باز شود غمگین نباش که در راه اولیاء قدم گذاشته ای و هر چه از دوست رسد نیکوست، پس شاکر و راضی باش. باور کن آریانا نادر مرد درستی است و شرافتمندانه زندگی می کند و اگر خود را درگیر این ماجرا کرده باشد فقط و فقط برای غارت نرفتن آثار ملی و میهنی است.وارد خانه که شدیم پدربزرگ بیدار بود و به انتظار نشسته بود. برایش از مکالمه ی خود با رضا صحبت کردم و بیدار دل به دنبال کلام من افزود:- مطمئن باشید که اگر نادر در چنگ آنها باشد رضا می تواند نجاتش دهد.و هر سه با امیدواری سر بر بالین گذاشتیم. صبح بیدار دل از من و مادربزرگ و پدربزرگ دیرتر از خواب بیدار شد و چشمانش از بیخوابی شب قبل حکایت می کرد. پدربزرگ پرسید:- دیشب خوب نخوابیدی؟بیدار خمیازه اش را مهار کرد و گفت:- فکرهای گوناگون آزارم می داد و می خواستم راه چاره ای برای نجات نادر پیدا کنم اما هر چه فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم و در آخر به این نتیجه رسیدم که این کار فقط از دست رضا بر می آید. امروز باید منتظر تماس باشیم تا ببینیم خدا چه می خواهد.مادربزرگ گفت:"- این دیگر خیلی پستی است که اگر رضا به خاطر مال،جان انسانی را ندیده بگیرد.گفتم:"- من هما را زنی مهربان و دلسوز دیدم و گمان نکنم که حاضر باشد مویی از سر برادرش کم شود.دلداریهایی که ما به یکدیگر می دادیم تا ظهر وقتمان را پر کرد و تلفنهای پیاپی هر یک باعث می شدند از جای خود تکان خورده و به گوشی تلفن چشم بدوزیم اقوام نزدیک هر یک در صدد پرسیدن اخبار برآمده بودندن و نامی و افشین علی رغم فرمان پدربزرگ باز هم درصصد جستجو برآمده بودند.ساعت دیواری سه ضربه نواخت و تلفن زندگ زد.این بار من گوشی را برداشتم و صدای هما را شناختم او خیلی پر شتاب گفت:- نادر امروز یا امشب پیدایش می شود.نگران او نباش فقط خواهشی دارم و آن این است که مردی به نام مجید قربانی می آید خانه تان لطف کن و کلید مغازه ی رضا را به او بده و از او رسید دریافت کن.اگر کارت شناسایی اش را به تو نشان بدهد بهتر خواهد بود.آریانا فراموش نکنی."حتما این کار را بکن.ناد رهم که به خانه برگشت با ما تماس بگیر و ما را در جریان بگذار.با قطع مکالمه از شدت خوشحالی صورت پدربزرگ را بوسیدم و گفتم:- نادر امروز یا امشب پیدایش می شود من باید برگردم خانه!پدربزرگ گفت:- عجله نکن و آرام بگیر و بگو که هما دیگر چه گفت؟حرفهای هما را تکرار کردم و در آخر گفتم:- او خیلی اطمینان داشت که نادر بر می گردد من می روم خانه و منتظرش می مانم.در ضمن آقای قربانی هم می آید که باید کلید مغازه را به او بدهم.بیدار دل گفت:- نظر من این است که صبر کنید تا خود نادر بیاید و بعد کلید را بدهید.شاید در مغازه اجناس نادر هم وجود داشته باشد.پدربزرگ تاکیید کرد و گفت:- نادر اگر بیاید به مین جا می آید و تو را با خود می برد.و به این ترتیب مرا از رفتن به خانه منصرف کردند.بیدار دل که متوجه نگرانی من شده بود گفت:- من می روم خانه تان و به مش عباس می گویم که به محض وارد شدن نادر به ما خبر بدهد.شما هم بمانید و آرامش تان را حفظ کنید.برنامه ها دگرگون شد و پدربزرگ به همه اطلاع داد که جستجو را رها کنند و نادر صحیح و سلامت دارد به خانه بر می گردد.مادربزرگ روانه ی آشپزخانه شد تا تهیه غذا ببیند و من خانه را تمیز کردم و پدربزرگ هم رفت تا سفارش گوسفندی بدهد تا برای نادر قربانی کند.انتظار و چشم به راه بودن در همه ی ما نوعی شتاب و کلافگی به وجود آورده بود و هر کدام با کوچکترین صدایی گوش تیز می کردیم که شاید گمشده بازگشته باشد.آفتاب غروب کرده بود و جز صدای بع بع گوسفندی که از انتهای باغ می آمد صدایی شنیده نمی شد.هر چهار نفر یک دایره ی کوچک تشکیل داده بودیم و در سکوت به انتظار نشسته بودیم.تلفن حکم دیوی را پیدا کرده بود که می ترسیدم به آن نگاه کنم و از بس انتظار کشیده بودم حس م یکردم بدنم دارد بهه خواب می رود و از ترس عود کردن بیماری ام دست و پایم را مالش می دادم که خواب رفتگی پیدا نکند.عقربه ها می آمدند و می رفتند و به گرد خود می چرخیدند،صدای پاندول ساعت چون صدای خراش الماس بر شیشه روح و روانمان را می خراشید و گذشت دقایق را بیشتر به رخمان می کشید تا بالاخره با نواخته شدن نه ضربه صدای توقف اتوموبیلی شنیده شد که هر چهار نفر بر پا ایستادیم و سپس یک تک زنگ شنیده شد که وقتی بیدار گوشی را برداشت و پرسید کیه؟کسی به آن جواب نداد و لحظه ای بعد موتور اتوموبیل به حرکت در آمد و عبور کرد.نگاه پدربزرگ و بیدار در هم گره خورد و او بدون آنکه حرفی بزند از در سالن خارج شد و به طرف در باغ حرکت کرد مانیز به دنبال او حرکت کردیم ولی من در میان راه تاب رفتن نیاوردم و بر جا ایستادم و به فاصله ای اندک از م ن مادربزرگ هم ایستاد اما پدربزرگ به دنبال بیدار رفت.آقای بیدار در را گشود و بیرون را نگاه کرد سپس خم شد و چیزی سنگین را با خود به داخل باغ کشید و با صدایی فریاد گونه گفت:- بیایید کمک کنید.صدای کمک خواستن او گویی نیروی برقی را از وجودم گذرانده باشد مرا تکان داد و به سوی در کشاند.آن جسم سنگین نادر بود که در حالت بیهوشی بیرون درخانه رها شده بود.بیدار او را به کول گرفت و با خود به داخل ساختمان برد و مستقیم به اتاق من رفت و او را روی تخت خواباند.آدمی که روی تخت در حال اغماء بسر می برد به ظاهر نادر بود او صورتش مجروح و زخمهایی چند در آن دیده می شد.بیدار آب و حوله طلب کرد و ضم ندادن فرمان به بیدار کردن نادر مشغول شد.پدربزرگ با گفتن هیچ حالش خوب نیست.وحشتم را بیشتر کرد و بر اشکم افزود وقتی حوله و آب گرم را به دست بیدار دل دادم گفت:- چیز مهمی نیست و الان هوش مش آید..همه به صورت نادر چشم دوخته بودیم و حرکات بیدار را تماشا می کردیم.صدای آه نادر در اثر تماس حوله با زخمهایش درآمد مادربزرگ با گفتن بهوش آمد خوشحالمان کرد.دقایقی گذشت تا بار دیگر صدای آ] و ناله نادر به گوشمان رسید و بیدار کنار گوش او زمزمه کرد:- نادر،نادر چشمت را باز کن،من هستم شهریار.نادر توانست سرش را تکان دهد و بار دیگر ناله کند.بیدار یکبار دیگر زمزمه کرد:- گفتم چشمت را باز کن و ببین در خانه هستی.آریانا منتظر است که تو چشمهایت را باز کنی،به خاطر او هم که شده چشمهایت را باز کن.نادر با اشاره آب طلبید من با سرعت دویدم و لیوانی آب آوردم اما بیدار به جای آن که آب را بنوشد مقداری از لب او را تر کرد و گفت:- تا چشمهایت را باز نکنی به تو آب نمی دهم.نادر آرام آرام چشم گشود ولی نتوانست آن را باز نگهدارد و مجددا چشمهایش را بست.بیدار بار دیگر لبهای او را تر کرد و با گرفتن دست نادر در دستش گفت:- صدای مرا نمی شنوی؟نادر کمی سرش را تکان داد و بیدار گفت:- آریانا دارد از ترس قالب تهی می کند کمی چشم باز کن تا او بتواند ببیند.نادر کوشش کرد که چشم باز کند و این بار به سختی اسم آب را بر لب جاری کرد.دست دیگرش را در دست گرفتم و گفتم:- نادر من اینجا هستم.در کنا رتو چشمهایت را باز کن!نادر گفت:- آ...آ...حرف او باعث شد اشک همه جاری شود و من صدای هق هق گریه ام را در سینه ام خفه کنم و بگویم:- چه به روزت آمده با من حرف بزن.لحظه ای چشم باز کرد و باز ا...آ گفت.به بیدار گفتم:- جرعه ای آب بدهید بنوشد،سینه اش خشک است و صدایش در نمی آید.پدربزرگ گفت:- همین الان دکتر خبر می کنم تا بیاید.او برای تماس با دکتر رفت و بیدار هم جرعه ای آب به دهان نادر ریخت و به من گفت:- آب بیشتر خطرناک است مگر اینکه دکتر بگوید ایرادی ندارد.نادر صدای بیدار را شناخت و این بار صدایش بلند تر شد.بیدار دست او را در درست خود فشرد و گفت:- من اینجا هستم فقط کافی است چشم باز کنی و همه را ببینی.این بار او چشم گشود و ما شاهد دو کاسه ی خونین بودیم که به جای چشمهای زیبایش نشسته بود.از فریاد و شیون من،مادربزرگ مرا از اتاق بیرون برد و گفت:- تو اگر نتوانی خودت را کنترل کنی به وخیم تر شدن حال نادر کمک می کنی،آرام بگیر تا دکتر بیاید.پدربزرگ دکتر عنایتی را د رخانه اش یافت و از او خواهش کرد که هر چه زودتر خودش را به خانه ی ما برساند.ساعتی طول کشید تا دکتر آمد و از دیدن نادر بهت زده برجای ایستاد و پرسید:- چه اتفاقی رخ داده؟پدربزرگ گفت:- به گمانم دعوایی صورت گرفته و او را تا حد مرگ کتک زده اند و پشت در خانه رهایش کرده و رفته اند.دکتر گفت:- بهتر است در بیمارستان بستری شود تا معلوم شود جایی از بدنش شکسته یا نه!اشک و زاری من موجب شد تا به معاینه بپردازد و بعد بگوید:- به ظاهر که استخوان ها آسیب ندیده اند اما جواب قاطع را تا عکسبرداری نشود نمی توانم بگویم.میان گریه گفتم:- چشمهایش،چشمهایش!دکتر عنایتی چراغ قوه ی باریک خود را روشن کرد و به معاینه چشمهای نادر پرداخت و گفت:- زنگ می زنم آمبولانس بیاید و خودم همراهش می روم.تا رسیدن آمبولانس من خودم را آماده کردم و به همراه بیدار و دکتر نادر را به بیمارستان نتقل کردیم.شکستگی در ناحیه ی جمجمه و ستون فقرات دیده شد که می بایست تحت عمل قرار می گرفت.وقتی نادر را به اتاق عمل بردند بیدار و من هردو خسته و نگران خودرا روی نیمکت سالن رها کردیم بیدار زمزمه کرد:- پست فطرت ها خرد شد هاش را به ما تحویل داده اند و هما خانم با قاطعیت می گوید که او صحیح و سلامت به خانه بر می گردد .ای کاش اینجا بود و می دید که صحیح و سلامت یعنی چی!نادر هرگز نخواست بفهمد که با یک باند روبروست و دست خالی نمی تواند با آنها روبرو شود.کو گوش شنوایی که بشنود!نزدیک صبح بود که نادر را از اتاق عمل خارج کردند و برانکارد هنوز در کریدور بود که عده ای مسلح وارد شدند و با دیدن نادر او را روی دست بلند کردند و از کریدور خارج شدند.شیون کنان فریاد کشیدم:- او را کجا دارید می برید؟جوانی کم سن و سال روبرویم ایستاد و پرخاش کنان پرسید:- مگر تو انقلابی نیستی؟گفتم:- به خدا هر چه شما بگویید هستم فقط نگران همسرم هستم.او تازه از اتاق عمل خارج شده.با شیون من چند دکتر و پرستار به یاری آمدند و نادر بیهوش را از آنها گرفتند و به روی تخت برگرداندند.دکتر عنایتی خودش را به من رساند و گفت:- تشخیص افراد انقلابی و شورش گر ممکن نیست من عقیده دارم که یزدانی را به خانه ببرید و آنجا از او مراقبت کنید.خودم هم برای وصل کردن سروم می آیم.بیرون بیمارستان درگیری بین مردم و نیروهای انتظامی به وجود آمده بود و هر کس زخمی می شد روی دست و شانه ی مردم حمل می شد تا به بیمارستان برده شود.یافتن آمبولانس غیرممکن بود و ما به سختی توانستیم وسیله ای بیابیم و نادر را به خانه منتقل کنیم.بوی باروت و دود حاصل از سوختن لاستیک و چوب مواد احتراقی سینه مان را به سوزش انداخته بود.منظره غارت یک بانک و شکسته شدن کیوسک تلفن و شیشه های مغازه و فرار مردم از دست ماموران تا مدتها چون پرده سینما از مقابل چشمم رژه می رفتند.وقتی پس از ساعتها گریز و از خیابانی به خیابان دیگر پیچیدن بالاخره به خانه رسیدیم.دکتر عنایتی نرسیده بود تا سرم نادر را وصل کند و بیدار مجبور شد از فرد دیگری کمک بگیرد.همان طور که کار انقلاب روز به روز بالا م یگرفت کار نادر در خانه و مراقبت کردن از او هم بیشتر می شد و مرا خسته و از پا افتاده می کرد.در شبی که ملت جشن انقلاب را بر پا می کردند من در خانه با این واقعیت روبرو شدم که با همسری مفلوج روبرو هستم.همسری که به جای صدای خوش آهنگش صدای زوزه مانندی از گلویش خارج می شد و به جز دهانش بقیه ی اعضای بدنش بی حس و فلج بودند.مردم از شادی جشن گرفته بودند و من در خانه ام پای تخت همسرم زانوی غم بغل گرفته و اشک می ریختمم و به درستی نمی دانستم که با این موجود چه باید بکنم.وقتی اوضاع کمی آرام گرفت دوباره نادر را در بیمارستان بستری کردیم و او بار دیگر مورد عمل قرار گرفت.شاید بینایی اش را بدست آورد.اما عمل ناموفق بود و من با این حقیقت روبه رو شدم که با مرده ای به ظاهر زنده روبرو هستم که می بایست به عنوان باقیمانده همسر خود بپذیرمش.دلسوزیها و دلداریهای دیگران مثل خیلی چیزهای دیگر به پایان رسید و تنها بار سنگین وظیفه روی شانه ام باقی ماند.اشکها و نالیدن هایم مثل هزاران غنچه در کوی و معابر پرپر شدند در وجوئ من نیز پرپر شدند و دیگر قطرخ اشکی برایم نمانده بود که جاری شود.در کنار بستر همسرم نشسته بودم و به تعداد چوب هایی که برای افروخته شدن به سالن آورده بودم نگاه می کردم،چند درخت از باغ را اره کرده بودیم تا به جای سوخت استفاده کنیم.سالن را به اتاق خواب تغییر دکور داده بودم تا راحتتر بتوانم از نادر پرستاری کنم.بخاری دیواری با چوب درختانی که با کمک مش عباس اره شده بود سوختمان را تامین می کرد.از آسمان گرچه برف نمی بارید اما سرمای گزنده ای داشت و می بایست نادر را هم گرم نگهدارم.مواد غذایی نایاب شده بود و پدربزرگ و مش عباس هر طور که بود برایم آذوقه فراهم می کردند.بیدار به همدان بازگشته یود تا کارهای خودرا رتق و فتق کند و سپس به تهران بازگردد.چیزی که بیش از همه مرا آزار می داد نایاب بودن داروهای نادر بود که می بایست بطور مستمر از آنها استفاده کند.دکتر عنایتی برادرانه مرا یاری می داد اما گاه خود می بایست به تامین آنها اقدام م یکردم و در خواست کردن از نامی و افشین و گاه انوشیروان و دیگر دوستانش غرورم را جریحه دار می کرد و فغانم را به آسمان می رساند.شش ماه طول کشید تا به وضعیت جدیدی خو بگیرم و به نادر در وضعیت جدیدش عادت کنم.او هر وقت به چیزی نیاز داشت صدایش را رسا تر از گلویش خارج می کرد و من می فهمدیم نیازمند چیزی است.با او حرف می زدم و گاهی هم می پنداشتم که جواب می شنوم.در یکی از روزها وقتی بدن سنگین او را بلند کردم تا ملحفه ی رختخوابش را عوض کنم صدای ناله اش بلند شد و مرا به جای این که ناراحت کند خوشحال کرد با دکتر عنایتی تماس گرفتم و او گفت بعد از ظهر برای عیادت خواهد آمد.تا هنگام عصر هزاران وعده و وعید به خودم دادم که حال نادر رو به بهبودی اسن و او همچون من قادر خواهد شد که بار دیگر حرکت کند.وقتی دکتر برای عیادت آمد تمام بدن نادر را معاینه کرد و هیچ واکنشی ندید و به گمان این که من اشتباه کرده ام پرسید:- مطمئنید که صدای ناله ای شنیدید؟با بغضی که در گلو داشتم گفتم:- بله باور کنید اشتباه نکرده ام.ببینید داشتم این طور بلندش می کردم تا ملحفه اش را عوض کنم که صدای ناله اش بلند شد.همان کار را در مقابل چشم دکتر انجام دادم و این بار هردو صدای ناله اش را شنیدیم و من از خوشحالی به آسمان پریدم و گفتم: چیزی که بیش از همه مرا آزار می داد نایاب بودن داروهای نادر بود که می بایست بطور مستمر از آنها استفاده کند. دکتر عنایتی برادرانه مرا یاری می داد اما گاه خود می بایست به تأمین آنها اقدام می کردم و درخواست کردن از نامی و افشین و گاه انوشیروان و دیگر دوستانش غرورم را جریحه دار می کرد و فغانم را به آسمان می رساند. شش ماه طول کشید تا به وضعیت جدید خو بگیرم و به نادر در وضعیت جدیدش عادت کنم، او هر وقت به چیزی نیاز داشت صدایش را رساتر از گلو خارج می کرد و من می فهمیدم که نیازمند چیزی است. با او حرف می زدم و گاه می پنداشتم که جواب می شنوم. در یکی از روزها وقتی بدن سنگین او را بلند کردم تا ملحفه تخت خوابش را عوض کنم صدای ناله اش بلند شد و مرا به جای این که ناراحت کند، خوشحال کرد و با دکتر عنایتی تماس گرفتم و او گفت بعد از ظهر برای عیادت خواهد آمد. تا هنگام عصر هزاران وعده و وعید به خود دادم که حال نادر رو به بهبودی است و او همچون من قادر خواهد شد که بار دیگر حرکت کند. وقتی دکتر برای عیادت آمد تمام بدن نادر را معاینه کرد و هیچ واکنشی ندید و به گمان این که من اشتباه کرده ام پرسید:- مطمئنید که صدای ناله شنیده اید؟با بغضی که در گلو داشتم گفتم: - بله، باور کنید اشتباه نکرده ام. ببینید داشتم اینطور بلندش می کردم تا ملحفه اش را عوض کنم که صدای ناله اش بلند شد.همان کار را در مقابل چشم دکتر انجام دادم و این بار هر دو صدای ناله او را شنیدیم و من از خوشحالی به آسمان پریدم و گفتم: - دیدید دروغ نگفتم؟دکتر بار دیگر نادر را معاینه کرد و گفت: - خوشبختانه علائمی ظاهر شده که گرچه ضعیف است اما جای امیدواری وجود دارد.سپس نسخه دکتر تغییر کرد و با رفتن او من همه را آگاه کردم که نادر دارد بهبود پیدا می کند و دکتر امیدوار شده است. دست نادر را در دست گرفتم و گفتم: - عزیزم تو خوب می شوی و مثل سابق هر دو با هم راه می رویم و در باغ قدم می زنیم و تو بار دیگر قادر خواهی شد تا برایم حرفهای امیدبخش و زندگی آفرین بگویی. من دوستت دارم. آنقدر که حاضرم نیمی از بدن خود را به تو تسلیم کنم تا تو هم بتوانی دستم را بگیری و با من حرف بزنی. آه نادر مگر تو نبودی که می گفتی عظمت و شکوه عشق ما باعث رشک فرشتگان آسمان می شود و حتی مرگ هم نمی تواند ما را از هم جدا کند؟ مگر تو نبودی که می گفتی من تنها کسی هستم که در زندگی دوستم داری و همۀ خوبیها و خوشیهای زندگی را تنها و تنها برای من می خواهی؟ اگر به آنچه که گفتی معتقدی پس باید نشان بدهی که هیچ چیز نمی تواند میان من و تو حائلی به وجود آورد و این بیماری هم می تواند با اراده و تصمیم تو وجودت را ترک کند و تو را به من برگرداند. نادر آیا صدایم را می شنوی؟صدایی که از حنجره اش خارج شد مرا امیدوار کرد، دستش را بوسیدم و بر گونه ام گذاشتم و گفتم: - من صبر می کنم، هر چقدر که لازم باشد اما تو هم سنگدلی را کنار بگذار و با من کمی مهربان شو، یادت می آید که از یادداشتهایت آن ورق را برایم خواندی که گوش بشر تا حدی قادر به شنیدن است و از علم جدید گفتی و از چیزی به نام اتر اسم بردی و گفتی ظریف ترین ارتعاشات شناخته شده الکتریسیته و مغناطیس است که اینها نیروهایی هستند که در وجودمان هستند و می توانیم از طریق ذهن آنها را مورد بهره برداری قرار بدهیم، حالا وقت آن رسیده که ما عشق را به عنوان واسطه روحی میانمان قرار دهیم و از تأثیر آن بهره برداری کنیم. من یقین دارم که می توانیم با کمک همین نیرو به یکدیگر کمک کنیم. آیا تو حاضری این راه را امتحان کنی؟ اگر موافقی سرت را تکان بده تا یقین کنم که با من همدل و هم رأی هستی.نادر هم سر تکان داد و هم صدایی از حنجره اش خارج کرد که دلیل موافقتش بود. گفتم: - با این که هر دو کاملاً بی تجربه هستیم اما در یک چیز تجربه کافی داریم و آن هم عشق ما به یکدیگر است، پس ما تلاش خود را می کنیم شاید که موفق شویم، یادت می آید که برایم خواندی در بدن ما غده ای صنوبری و لوبیا شکل وجود دارد که در پشت بینی قرار گرفته که اگر برداشته شود اعمالِ اعشاء بدن متوقف می شوند و آن غده دیگر مخاطی است که شبیه چشم عمل می کند و با دو رشته عصب با بینایی مربوط می شود و می گویند این غده محل کنترل نور بدن است و یا به قولی محل ملاقات روح و جسم است؟ حالا تو سعی کن که این نور را در وجودت پیدا کنی، هر وقت موفق شدی آن را ببینی به من بگو، حالا تمام حواست را برای پیدا کردن آن نور جمع کن.در زمانی که نادر به جستجوی نور پرداخته بود من هم بلند شدم و غذا آماده کردم. گرچه هیچ امیدی به موفقیت نداشتم اما مثل غریقی بودم که برای نجات به هر تخته پاره ای دل خوش می کند از آشپزخانه گاه به بیرون سرک می کشیدم تا نادر را تماشا کنم و او را ساکت و بی صدا می یافتم. به تلفن پدربزرگ که جویای حالمان بود پاسخ دادم و برای این که صدایی تمرکز نادر را برهم نزند صدای زنگ آن را کم کردم و خودم آرام در کنارش نشستم. داشتم خواب آلود می شدم و چشمهایم روی هم می رفت که صدای کوتاه نادر به گوشم رسید، هراسان چشم باز کردم و پرسیدم:- پیدا کردی!نالۀ دیگری کرد و مژه زد که آری. دستش را گرفتم و گفتم: - حالا آن نور را با قوه فکرت حرکت بده و به جریان بینداز، اول آن را به ببر سمت پایت، به طرف انگشتان پایت. دقت کن که آن را رها نکنی و آرام آرام این کار را انجام بدهی.در دل خدا را به یاری طلبیدم که کاری که انجام می دهیم درست باشد و راه به خطا نرویم. بعد به نادر گفتم: - حالا که نور به انگشتان پایت رسیده روح هم باید با آن باشد، به خودت بگو که آن دو می توانند انگشتانت را شفا ببخشند و حرکت دهند. لطفاً این کار را با عجله نکن. خیلی آرام، خُب حالا سعی کن انگشتان پایت را حرکت دهی، اول پای چپ. سعی کن. تو می توانی این کار را بکنی!چشمم به انگشتان پای نادر خیره شده بود و هیچ حرکتی در آن مشاهده نکردم. گفتم: - یکبار دیگر امتحان کن، نور را وادار کن که به انگشتانت حرارت و جنبش بدهد. می دانم سخت است اما تو موفق می شوی، من هم دارم آن نور را می بینم، بیا تا کامل نور انگشتانت را در خودش فرو ببرد. آره درسته حالا وادارش کن حرکت کند.حس کردم که یکی از انگشتانش تکان خورد، با شوق گفتم: - تو موفق شدی، همین طور ادامه بده.گلویم خشک شده بود و از هیجان صدایم درنمی آمد و سینه ام به سرفه افتاده بود اما چشم از پای نادر برنمی داشتم و هنگامی که مطمئن شدم اشتباه نکرده و او قادر شده انگشت پایش را تکان دهد گفتم: - حالا نور را حرکت بده و بیاور به مچ پاهایت و کم کم هدایت اش کن تا زانوانت. آیا می توانی پایت را جمع کنی؟انگشتانش تکان خوردند اما قادر به جمع کردن پا نبود. نمی دانستم باید چه بگویم، از ترس این که نکند او را به پرتگاه مرگ بکشانم گفتم: - بالاتر اگر نیامد ایراد ندارد، نور را ببر به پای دیگرت و انگشتای پای راستت را تکان بده. نادر عرق کرده بود و صداهای حزن انگیزی از حجره اش خارج می ساخت. وقتی دیدم قادر نیست انگشتان پای راستش را تکان دهد گفتم: - تا همین جا کافی است، نور را به جایی که دیدی برگردان، فردا باز هم تمرین می کنیم. می خواهی برایت آب بیاورم؟با زدن مژه موافقت کرد، وقتی سرش را بلند نمودم تا آب بنوشد بوسه ای بر مویش زدم و گفتم: - عزیزم کارت خیلی عالی بود. تو موفق شدی اولین قدم را برداری اما برای امروز کافی است و نباید خود را خسته کنی.آه بلندی کشید که جانم را آتش زد، صدای زنگ خانه بلند شد، با برداشتن گوشی صدای بیدار را شناختم که گفت: - باز کنید.از آمدنش خوشحال شدم و خود را دیگر تنها ندیدم و به این امید که او کمکم می کند به استقبالش رفتم. ساکی سنگین با خود حمل می کرد اما پیش از آن که وارد شود و حال مرا بپرسد، پرسید:- نادر چطور است؟ آیا تغییری کرده؟گفتم: - بهتر است.نشان داد که خوشحال شده و گفت: - دیشب هر چه تماس گرفتم کسی گوشی را برنداشت، تلفن خراب است؟- نه، اما برای این که نادر بیدار نشود از پریز درآوردم.پرسید:- تنهایید؟گفتم: - هفته ای می شود که همه به دنبال زندگی خود رفته اند.بدون اجازه گرفتن ساک را به آشپزخانه برد و از درون آن مقدار زیادی مواد غذایی بیرون آورد و خودش آنها را در فریزر گذاشت و گفت: - نفت حکم کیمیا را پیدا کرده، شما چه می کنید؟به چوبها اشاره کردم و گفتم: - با اره کردن درخت هیزم تهیه می کنم و مقدار نفت هم که برایم می رسد برای حمام کردن نادر گذاشته ام.او بدون حرف به سوی تخت نادر رفت و دست او را در دست گرفت و گفت: - سلام دوست عزیزم، من برگشتم تا در کنارت باشم. آوایی که از حنجره نادر خارج شد بیدار را خوشحال کرد و کنارش نشست و پرسید:- حالت چطور است. می بینم که شکر خدا بهتر شدی ای!نادر برای این که بهبودی خود را نشان دهد انگشت پایش را تکان داد که بیدار متوجه آن نشد و من خوشحال گفتم: - ببینید می تواند انگشت پایش را تکان بدهد.بیدار ذوق زده بلند شد و پرسید:- آیا دکتر می داند؟آنچه رخ داده بود را برای بیدار تعریف کردم و نگاه ناباور او را برای خود خریدم و گفتم: - می دانم دارم ریسک خطرناکی می کنم اما خواستم امتحان کرده باشم که موفق هم شدیم. ای کاش دکتری می یافتیم که او را از این طریق مدارا کند.بیدار گفت: - این طبابت هنوز در کشور ما طب شناخته شده ای نیست و گمان نکنم که کسی باشد تا نادر را پیش او ببریم. اما اگر روانشناس بخواهی دوستی دارم که...گفتم: - نه من به دکتری نیاز دارم که روان پژوه باشد و می دانم که یافتن چنین دکتری مشکل است.- باید در اروپا چنین دکتری باشد که یقیناً هم هست. خوب است از هما سراغ بگیری.اسم هما آتش زیر خاکستر ماندۀ خشمم را فروزان کرد و گفتم: - امکان ندارد با او تماس بگیرم. هما و رضا، نادر را به این روز انداختند و نمی توانم بار دیگر او را به دست آنها بدهم.بیدار سکوت کرد تا از درجۀ خشمم کاسته شود و سپس گفت: - هر طور که خودت تصمیم بگیری عمل می کنیم، اما من اگر جای تو بودم این کار را می کردم و این ریسک را انجام می دادم. به نظر من نادر هر چه زودتر راهی شود بهتر است. لحن قاطع او مرا به شک انداخت و پرسیدم:- با هما تماس گرفته ای؟سر فرود آورد و گفت: - تماس گرفتم تا برای ارسال دارو کمک کند و هما گریان گفت اگر نادر را اعزام کنیم او خودش آنجا از برادرش مراقبت می کند و هر کاری لازم باشد برای بهبودی او آنجا می دهد. آریانا! می دانم که آنها را مسبب بیماری نادر می دانی اما از طرفی هم فکر کن که اگر نادر را نفرستی و او همینطور باقی بماند عذاب وجدان پیدا خواهی کرد. وجود هر دوی شما برای من عزیز است و من به هر دوی شما فکر می کنم و دلم می خواهد هر دو خوش و سلامت با هم زندگی کنید. به خودت نگاه کن. به اندازه چند سال پیر شده ای و نیرویت دارد تحلیل می رود. آریانا اقلاً در این مورد فکر کن!گفتم: - می دانم که نمی توانم و قادر نخواهم بود نادر را به دست آنها بسپارم، مثل روز روشن است که جسدش را برایم به ایران می فرستند. نه! نادر همین جا می ماند و همین جا خوبش می کنم.بیدار دیگر اصرار نکرد و زمانی که من سوپ آماده شده را می خواستم به دهان نادر بگذارم از من گرفت و او به نادر غذا داد، بعد از چند قاشق محکم قاشق را بر بشقاب کوبید و با صدای بلند گریست و گفت: - نمی توانم او را در این حال ببینم، آریانا تو چطور تحمل می کنی؟بشقاب را برداشتم و خودم به نادر غذا دادم و گفتم: - من عادت کرده ام و زجر هم نمی کشم چون می دانم که او دارد بهتر می شود و همین امیدوارم می کند.از روی تأسف سر تکان داد و روی از من گرفت تا شاهد ریخته شدن اشکش نباشم. دور دهان نادر را پاک کردم، بوسه ای بر پیشانی اش گذاشتم و گفتم: - عزیزم هیچکس باور نمی کند که تو داری بهتر می شوی، خواهش می کنم تا تو را از من جدا نکرده اند به آنها نشان بده که بهتر شده ای، آیا می توانی باز هم آن نور را ببینی؟ حالا هم من هستم و هم بیدار، ما هر دو به تو کمک می کنیم، می خواهی شروع کنی؟نادر چند بار مژه روی هم فشرد و من گفتم: - بسیار خُب پس شروع کن.رو به بیدار کردم و گفتم: - بیایید شما هم بنشینید و نگاه کنید. نادر به کمک هر دوی ما نیاز دارد.بیدار آمد و آنطرف نادر نشست و به او چشم دوخت، من گفتم: - هر وقت که آن نور را دیدی حرف بزن.دقایقی طول کشید و هر دوی ما داشتیم از انتظار خسته می شدیم که صدای نالۀ نادر بلند شد من پرسیدم:- آیا می بینی؟او مژه برهم زد و من پرسیدم:- آیا هنوز در نوک انگشتانت حرکت می کند؟ابرو بالا برد و من پرسیدم:- آیا در ساق پاست؟که مژه بر هم فشرد، گفتم: - بسیار خُب از همین جا شروع می کنیم و تو می بایست نور را به همۀ ماهیچۀ پایت برسانی و وادارش کنی که با روح اما نه که حرکت کند، درست همانطور که انگشتانت را وادار به حرکت کردی.نادر بدون آن که صدایی درآورد تلاش می کرد، بعد از چند لحظه آوای ضعیف اش بلند شد. به پایش دست کشیدم و پرسیدم:- آیا چیزی حس می کنی؟به نشانه نه ابرو بالا برد. چندین بار این کار را تکرار کردیم و هر بار هم ناموفق بودیم. نادر عرق کرده بود خسته شده بود و صدای ناله اش ما را متأثر کرد. وقتی گفتم بسیار خُب عزیزم دیگر کافی است و استراحت کن، نفس آسوده ای کشید. بیدار گفت: - نادر تمام تلاشش را می کند تا تو را خوشحال کند. او حتی در این حال هم می خواهد تو را راضی نگهدارد اما تو...فریاد کشیدم که:- می دانم چه می خواهی بگویی. بله! من خودخواهم و فقط به خودم فکر می کنم، این را می خواستید بگویید؟ چرا هیچکس نمی فهمد که قلب من هم برای خاطر اوست که راضی نمی شود ریسک کنم. چه کسی به من اطمینان می دهد که اگر برود سلامت برمی گردد. اگر جنازه او را به من تحویل دهند راضی خواهید شد؟بیدار گفت: - هیچکس قولی نمی تواند به تو بدهد. اما فکر کن چند ماه است که او به این حالت افتاده و بدنش پوست انداخته و هیچ دکتری هم امید به بهبودی نمی دهد اما راه امیدی هست که اگر اعزام شود بهتر شود. این امید ضعیف را نباید نادیده گرفت. کنج اتاق نشستم و گفتم: - ببریدش و هرچه می خواهید با او بکنید. به خواهرش مژده بده که برادر نیمه جانش را به سویش روانه می کنم تا باقی مانده جانش را هم بگیرد و خیالش آسوده شود. من نمی دانم چه باید بکنم. شما بگویید من همان کار را انجام می دهم.خوشحال شد و گفت: - نامه شورای پزشکان حکایت از این می کند که مداوای بیمار در داخل کشور میسر نیست و می تواند خارج شود. جنگ و مسائل جنگ شامل حال نادر نمی شود و او زود می تواند از کشور خارج شود. به من اعتماد کن تا هر دو عزیزمان را برای بهبودی یافتن و به سلامت بازگشتن روانه کنیم. حرفهای بیدار موجب شدند تا عشق و نزدیک بودن به معبود را کنار نهم و خود را قانع کنم که می توانم درد تنهایی و انتظار را بار دیگر تحمل کنم. از صبح آن شب هر دو برای روانه کردن نادر تلاش کردیم و بلیط پرواز برایش گرفتیم و بیدار با هما تماس گرفت و ورود او را اطلاع داد. وقتی نادر را به همراه پرستاری روانه کردیم، دیدم که وجودم نیز دارد همراه چرخ برانکارد حرکت می کند و از من دور می شود. تحمل دیدن حرکت هواپیما را نداشتم و برای این که چشمم تابلو را نبیند. پشت به آن نشستم به امید این که پرواز لغو شود و او به خانه برمی گردد. آنقدر با نادر حرف زده بودم که گمان نکنم هیچ جمله ای از حرفهایم در ذهنش باقی مانده باشد. زیباترین پیراهنش را بر تنش پوشانده بودم و کفشهای نو بر پایش کرده بودم تا هما بداند که این وجود نیمه جان حتی در این حالت هم برایم عزیز است.بیدار با گفتن می توانیم برویم مرا به خود آورد و تازه داغ هجران و دوری او را احساس کردم و با صدای بلند گریستم. تعدادی از مسافرین ایستاده بودند و مرا تماشا می کردند، اما چه پروا از نگاه دیگران. من این بار عشقم را معبودم را بی امید بازگشت روانه کرده بودم و تنها توانستم زیر لب زمزمه کنم:خدا به همراهت معبودم. برای خاطر خدا پیشم برگرد!فصل 21اندوه و ماتم من تنها به صرف احساسات خودم نبود بلکه به خاطر خود نادر نیز بود که می بایست با مرگ جدال کند و می اندیشیدم که آیا می تواند آن را شکست دهد و به سویم بازگردد. مثل چون منی هزاران چشم به انتظار بازگشت عزیزان خود بودند. چه آنها که عزیزی در غربت داشتند و چه آنهایی که فرزندانشان در جبهۀ جنگ می جنگیدند تا دامن وطن را از لوث دشمن پاک کنند، اما چیزی که باعث تأسف بود این بود که همه داشتند به یک بیماری مسری اتهام وارد کردن بر دیگران دچار می شدند و بس کسان بیگناه که به جرم ضد انقلاب بودن یا به محبس می افتادند و یا تیرباران می شدند. لجام مملکت هنوز یکدست نگشته بود و بسیار افراد که به لباس گوناگون و با تظاهر بر انقلابی بودن کینه و عداوت خود را خالی کرده و تشخیص سره از ناسره هنوز ممکن نبود. در آتش فتاده بر خرمن، بسیار کسان به تنگدستی رسیدند و عده ای دیگر دارائی و غنائمی به دست آوردند. بازار سوداگران پررونق گشت و بازار دیگری از رونق افتاد. عده ای نیز که تاب تحمل نیاوردند جلای وطن کردند و رفتند. اما آنان که به راستی عاشق وطن بودند و برای مشتی از آن که به دست بیگانه نیفتد ماندند و جان در کف اخلاص گذاشته و از مادر خویش و عفت و نام ایران دفاع کردند و با نثار خون خود دست متجاوز را از بازو بریدند تا دیگر هوا و هوس دست اندازی به مهد دلیران را نکند.انوشیروان و نامی از خانوادۀ ما به جبهه رفته بودند و مادربزرگ از یاد نادر غافل شده و به آن دو می اندیشید. اندیشه های راحت و قضاوتهای آسانتر موجب شدند تا عمل نادر به حس جاه طلبی او تفسیر شود و حالت آنها از دلسوزی و غمخواری به حالت تدافعی حقش بود، تغییر ماهیت بدهد. من برای دفاع از نادر از بس که نقل قول از بیدار کرده بودم خسته شدم و زبان دفاع را نگهداشتم تا هر طور که دوست دارند قضاوت کنند و رای صادر کنند. حس می کردم که مقابل چشم همه را خون گرفته و حس انتقام و انتقام جویی در شریان همه به حرکت درآمده و زبان منطق بُرّاییِ کمتری دارد و به عکس تملق و زیاده گویی گاه انسانی را تا درجه فرشتگان بالا می برد و صباحی دیگر جایگاهش دوزخ و همنشین اهریمن می باشد. این جو حاکم بر همه جا بود و تعجب آور نبود که نادر که آنقدر مورد علاقه پدربزرگ و مادربزرگ و دوستانش بود به یکباره چهره ای منفور پیدا کند و مورد خشم قرار بگیرد.تنها من پس از اقرار بیدار مطمئن گشتم که همسرم نه تنها یک جاه طلب و زیاده خواه نیست بلکه فردی دلسوز بوده است که نمی توانسته آرام و بی تفاوت بنشیند تا اشیاء گرانبهای کشورش به راحتی از دست برود و کم کم عادت کردم که بگذارم دیگران قضاوت ناعادلانه خود را بکنند و با این امید که روزی خورشید حقیقت خواهد تابید خود را دلخوش می کردم می دانستم که سفر او به اروپا بیش از علت سفر مورد سرزنش است و دیگر لقب استاد را برازندۀ او نمی دانستند و به شوهر آریانا بسنده می کردند. بیدار با هوشیاری و صبر آنچه را که می دید و می شنید تحمل می کرد و چون سنگ صبور عقده های مرا که زبان به شکایت باز می کردم در خود فرو می ریخت و با زیرکی و دوراندیشی به من امیدواری می داد که تحمل کن همه چیز تغییر خواهد کرد. اما این تحمل ظرفیت می طلبید که در من دیگر وجود نداشت و تصمیم گرفتم تا بازگشت همسرم خانه نشین شوم و در را به روی کسانی که با حرفهایشان روحم را آزرده می کردند ببندم و فقط به امید بازگشت او بنشینم.هما برای بیدار گفته بود که نادر را در بهترین بیمارستان بستری کرده و حاذق ترین پزشکان به معالجه او مشغول هستند. او از پیشرفت کار آنها و عمل موفقیت آمیز چشم نادر گفته بود و نه بیشتر و یا اگر گفته بود بیدار برای من بازگو نمی کرد که غم کمتری بر دلم نهد. روزی که خواهر بیدار به تهران وارد شد بیدار او را برای دیدار من آورد و دختر جوان در اولین دیدار آنقدر از خود مهربانی و دلسوزی نشان داد که میل به مصاحبت با او در دلم نشست و در دل آرزو کردم که ای کاش تا آمدن نادر در کنارم بماند. وجود یک هم صحبت که روح را با نیش زبان و تعابیر غلط و نادرست نیازارد موهبتی بود که خداوند نصیبم کرده بود. به بیدار گفتم: - از شقایق خوشم آمده، روحیه ای لطیف دارد و درصدد انتقام نیست، مثل این می ماند که تازه به این سرزمین پا گذاشته و از همه چیز بی خبر است.گفت: - خوشحالم می بینم و می شنوم که شقایق مورد اعتمادت قرار گرفته، اگر بخواهی تا آمدن نادر می توانم او را در تهران نگهدارم.ذوق زده گفتم: - لطفاً این کار را بکن، با بودن او احساس امنیت می کنم و اگر او بماند شما هم دیگر ناچار نیستید در مهمانخانه زندگی کنید. تا آمدن نادر ما هر سه با هم زندگی می کنیم. فقط به یک شرط که او از من گردش و تفریح نخواهد و خلوت مرا با اخبار گوناگون برهم نریزد.او سر فرود آورد و دیری نگذشت که سلایق مشترک ما و گریز از دورویی ها و دورنگی ها موجب شدند که هر دو به کار نقاشی روی آوریم و من دریابم که او نیز همچون برادرش نقاش چیره دستی است که زشتی ها و پلشتی ها را به کمک رنگ می پوشاند و چهره ای روحانی از ضمیر آدمی ترسیم می کند. او هنر خود را در خدمت انسان به کار گرفته بود و با نقش شهیدان بر بوم تصویر آنها را زنده می کرد. غرور ملی او در تجلی بخشیدن به آثار باارزشی شد که به زندگی جاودان متصل بود. او زینت و تجمل را رها کرده و به نقش آفرینی اسطوره ها همت گماشته بود. او به من فرصت داد تا از دریچۀ دیگری به زیبایی و غذای طبیعت و دنیا بنگرم و تنگ نظری و بخل را که در پس غرور پنهان داشته بودم به دور اندازم. او صبورانه همچون برادرش کشتی غرق در طوفانم را با ساز و برگی نو و با تدبیر و دوراندیشی از ورطه گرداب بیرون کشید و راه ساحل نجات را نشانم داد. در مدت چهار ماه پس از اقامت شقایق در خانه ام من موفق به خلق دو اثر شدم که در آن روح انسان دوستی و آزادی نوع بشر سوژه کارم بود.وقتی هر دو فارغ از کشیدن می شدیم او مرا تشویق به فراگیری زبان می کرد با این نیت که اگر زبان بدانی می توانی در احوال مردم سایر ملل تحقیق و کنکاش کنی و به قدر توانایی ات از آنها بهره برداری کنی و نقل قول می کرد که انسان هر چقدر که بیشتر بداند باز هم کم دانسته است. در آن میان بیدار با شوق و هیجان کار ما را تعقیب می کرد و با خرید کتب زبان ما را یاری می داد. در یک شب طوفانی که با آغاز پاییز همراه بود و هر سه قصد خوابیدن داشتیم تلفن زنگ زد و من صدای هما را شنیدم که مژده داد که نادر به زودی راهی ایران می شود. آنقدر ذوق زده و هیجان زده بودم که نمی توانستم درست تکلم کنم و به زحمت توانستم بپرسم:- می توانم با نادر صحبت کنم؟گفت: - عزیزم او بهتر است اما متأسفانه هنوز قادر به تکلم نیست. فقط چشمها و دستهایش سلامتی یافته اند اما پاهایش و متأسفانه زبانش هنوز خوب نشده اند اما پزشکان معتقدند که در اثر مرور زمان سلامتی کامل را به دست خواهد آورد و جای امیدواری زیاد است. من و رضا می خواستیم تا بهبودی کامل نگهش داریم اما او هر روز روی کاغذ برایمان می نویسد که دوست دارد پیش تو برگردد و ما هم ناچار شده ایم روانه اش کنیم. وقتی سوار هواپیمایش کردیم با تو تماس می گیریم که در فرودگاه منتظرش باشی. آریانا! نادر در دنیا تنها موجودی است که برایم مانده خواهش می کنم او را خوب حفظ کن.تمام اندوه و بغض در سینه به خواب رفته ام یکجا بیدار شد و با بانگی از سر خشم گفتم: - اینها را به من نگو. اگر واقعاً برایت عزیز بود او را به جاده انحراف و تباهی روانه نمی کردی. متشکرم که شوهرم را به من برمی گردانی.دستخوش احساس گریه سر دادم و تماس را قطع کردم. شقایق کنارم نشست و پرسید:- حالش خوب نیست؟گفتم: - چرا اتفاقاً خوب است و دارد برمی گردد، البته نه با پای خودش، به کمک ویلچر. خُب هر چه باشد از تخت روان بهتر است.شقایق دستم را گرفت و گفت: - ناشکر نباش. همین که او زنده است و دارد برمی گردد خودش نعمت بزرگی است. من فکر می کنم چیزی که مانع از مرگ او شده عشق و علاقۀ وافرش نسبت به توست. آیا دوست نداری برگردد؟به نگاه متعجب و آلوده به خشم من خندید و گفت: - می دانستم عشق تو نسبت به همسرت نقصان نگرفته. خواستم شوخی کنم و تلنگری هم به احساس خواب رفته ات بزنم. بلندشو بریم استراحت کنیم تا برای ورود مهمان شاد و سرحال باشیم. * * *در فرودگاه وقتی از دور چشمم به نادر افتاد، به قول شقایق، عشق به خواب رفته ام بیدار شد و دیدم که هنوز هم چون گذشته دوستش دارم. حضور جمعیت را فراموش کردم و در مقابل چرخ اش زانو بر زمین زدم و از شوق اشک ریختم. دست بر سرم کشید و او هم بی پروا از دیده شدن اشک ریخت. بیدار و شقایق به ما نزدیک شدند. بیدار در آغوشش کشید و به او خوشامد گفت. نادر بسیار آراسته روانه ایران شده بود و هنگامی که چمدانهای او را تحویل گرفتیم و به سوی خانه حرکت کردیم دستم را در دستش گرفته و به صورتش چسبانده بود و با بوسه هایی تب آلود آن را نوازش می کرد و من در این اندیشه بودم که چرا زندگی ما باید به نوعی با چرخ دستی گره خورده باشد. پدربزرگ، من و حالا هم نادر. اما جنگ خیلی از مصائب را قابل تحمل و پذیرا می کرد و در مقایسه با جوانانی که درگیر و دار جنگ یا جان شیرین از کف داده و یا معلول گشته بودند، درد نادر نیز امری غیرعادی به حساب نمی آمد و چون من، هزاران مادر و همسر با چنین وضعی روبرو بودند.به خانه که وارد شدیم از دیدن پدربزرگ و مادربزرگ و بقیه خانواده بار دیگر دچار احساس شدم و با صدای بلند گریستم. گوسفندی برای نادر قربانی شد و دود اسپند فضای خانه را آکنده کرد. همه خانواده جمع بودند و نادر با مشاهدۀ آنها زبان الکن خود را به کار گرفت و با آوایی جیغ مانند شادی خود را نشان داد. هیچکس سخنی از گذشته به میان نیاورد و لب به شماتت نگشود. صحبتها همه مهرآمیز و دستها نوازشگرانه بود. مادر چندین بار صورت نادر را بوسید و در میان گریه ای که سعی در مهارش داشت گفت: - خوشحالم که به خانه ات و پیش همسرت برگشتی، این خانه در نبود تو حکم گورستان را پیدا کرده بود که حالا بهشت شده است. به زودی زود هم انشاالله حالت مثل آریانا خوب می شود و دوباره همه چیز مثل روز اول می شود.نادر دست مادر را نوازش می کرد و چیزهایی می گفت که هیچ کدام نمی فهمیدیم، اما این مهم نبود. مهم این بود که او می فهمید و احساس رضایت می کرد. سه روز تمام در خانه ما جشن برپا بود و هیچکس در فکر کوچ کردن نبود. دیانا روزهای بارداری خود را طی می کرد و خوشحال بود که در میان جمع است و از دلسوزی همه بهره مند است. مادربزرگ با این که دیگر جست و خیز گذشته را نداشت اما همان حضورش در کنارمان مایه دلگرمی و تسلای خاطرم بود و غالباً تذکرات به موقع اش مرا از فراموشی نجات می داد و می آموختم که با همسرم چگونه رفتار کنم. اما افسوس که بعد از سه روز در صبح روز چهارم همه قصد رفتن کردند و یک به یک ما را تنها گذاشتند. در همان شب وقتی بیدار هم ساز جدایی نواخت اختیار از کف دادم و گریستم و گفتم: - شما هم اگر برویم ما دیگر تنهای، تنها می شویم. ولی از سویی هم آنقدر خودخواه نیستم که بخواهم مانع از راحتی شما شوم. همینقدر که در این چند ماه حمایتم کردید و مرا تنها نگذاشتید به قدر عمری مرا مدیون خود کرده اید و دیگر نمی توانم بخواهم که باز هم ما را تنها نگذارید و از پیشمان نروید.نادر چرخش را به حرکت درآورد و با دستی لرزان بر روی کاغذ نوشت:- شهریار دوست من، برادرم، اگر برایت میسر است پیش ما بمان!و با چشمانی متضرع به بیدار نگریست و او را آنچنان منقلب کرد که سر بر روی پای نادر گذاشت و های های گریست و زیر لب گفت: - تا هر وقت که بخواهی کمکت می کنم اما شقایق باید برگردد.به شقایق گفتم: - نادر مرا به القاب گوناگون صدا می زد و من هم دلم می خواهد به تو بگویم گل همیشه عاشق، تا تو در کنارم بودی هرگز حس نمی کردم که چقدر زندگی می تواند ستمگر باشد و ضرب تازیانه اش را بر شانه هایم حس نکردم. تا تو با من بودی خود را همچون شاگرد نوآموزی دیدم که در مکتب درس فرا می گیرد و تو در این مدت استاد دلسوزی را می ماندی که با صبر و شکیب شاگرد بی استعدادت را تعلیم دادی تا یاد بگیرم که همۀ میوه های زندگی زقوم نیست و با صبر و بردباری شهد برداشت خواهم کرد. ممنونم که با همدلی یاری ام کردی، اما می دانم که با رفتنت بار دیگر احساس تنهایی خواهم کرد و همدل و همزبان خود را از دست خواهم داد اگر باید بروی مانعت نخواهم شد اما دوست دارم که بدانی چشم من همیشه برای بازگشت تو انتظار خواهد کشید پس این خانه را خانه دوم خود بدان و ما را فراموش نکن.شقایق با مهربانی مرا در آغوش کشید و گفت: - برای من هم جدا شدن از تو مشکل است و خوشحالم که می بینم خانه دیگری دارم و قلب مهربانی که مرا پذیرا خواهد شد. قول می دهم که هر وقت فرصت دست داد حرکت کنم و به خانه ام برگردم و انتظار دارم هر زمان وجودم را در کنارت لازم دیدی فوراً با من تماس بگیری که بیایم.با رفتن شقایق تنهایی را با تمام وجود احساس کردم و باز هم خود را در پیله ای اسیر و تنها یافتم. گرچه بیدار در کنارمان مانده بود اما او نمی توانست جای خالی شقایق را برای من پر کند و اوقات بی کاری اش را با نادر می گذراند و به من در حمام کردن و لباس پوشاندن و گاهی هم غذا دادن به نادر یاری می رساند. هرچه به سالگرد ازدواج مان نزدیکتر می شدیم به جای احساس شادی کردن، قلبم مالامال از اندوه می شد. دو عروس دیگر نیز لفاف زرین هدیۀ مادری را هنوز باز نکرده و به انتظار رسیدن زمان، لحظه شماری می کردند. ملاحت و سمیرا و دیانا هرگاه در کنار هم می نشستند گفتگویشان پیرامون نوزادانی بود که برای ورودشان تدارک بسیار دیده بودند و هر یک اسامی خاص برای نوزادان خود انتخاب کرده بودند و من گاهی در شادی آنها سهیم می شدم و گاه نیز در خلوت به حال خود گریان بودم و با این اندیشه که همسرم نیز کودکی است که به مراقبت نیازمند است خود را دلخوش می ساختم.بالاخره شب سالگرد فرارسید و دیانا با نام شکوه آفرین مادر و هدیه زیبایش در جشن حاضر شد. دخترش ملیکا، نوزادی تپل و شاد و تندرست بود که خیلی زود جای خود را در قلب همه باز کرد و انوشیروان را به اوج آسمان به پرواز درآورد. در جمع خانوادگی که همه با شادی حضور پیدا کرده بودند نادر با دیدن نوزاد لحظه ای شاد او را نگریست و سپس خموش و در خود فرو رفته گوشه ای به تماشا نشست و گاهگاهی لبخندی بر لب می آورد تا اندوه خود را از دیگران پنهان کند. من، بیدار و پدربزرگ متوجه غم و اندوه او شده بودیم و محبتهای فزونتر من نیز نتوانست او را از چنگال غم برهاند و تا پایان مهمانی روح و جسم خسته اش را به زحمت تحمل کرد. به وقت گشودن هدایا اولین هدیه که متعلق به نادر بود باز شد و وقتی خودش با نگاهی شرمسار جعبه کوچکی را در دستم قرار داد. گردی از احساس در میان مهمانها پراکند که اشک همه را درآورد. وقتی در جعبه را گشودم با دیدن حلقۀ ازدواج متعجب به صورتش نگریستم و او از زیر پتویی که روی پاهایش بود کاغذی بیرون آورد و به دستم داد. نامه را باز کردم و دیدم که چنین نوشته:آریانا محبوبم سالگرد ازدواج را نمی بایست اینگونه به تو تبریک بگویم اما چه کنم که زبانم قاصر است و نمی توانم بگویم که تو سایتای زیبا، فرشته ای هستی که خداوند برای نجات من خلق کرده، تا با دیدن چشمهای زیبایت، با احساس گرمی دستان پر از مهرت، رنج بیماری و سردی مرگ را فراموش کنم و به امید بهبودی و سلامتی به آینده چشم بدوزم.سایتای من و یا آریانای من، گرچه آریانیسم نام مسلکی در مسیحیت است که به آریوس کشیشی که می گفت عیسی برابر با خدا نیست بلکه آفریده شدۀ اوست نسبت داده می شود و این که عقیدۀ او با دین ما برابر است. اما من چون شورای مذهبی مسیحیت که عقیده او را رد کردند و پیروانش را مرتد نامیدند رفتار نخواهم کرد و خواهم گفت، تو آریانا زنی راستگو، نجیب و اصیل زاده ای. تو آن شقایق وحشی دشت وجود منی که همچون آریا وجودم را تخدیر می کنی تا رنج را حس نکنم. تو آریانای من، لحن موسیقی دلنواز آهنگی هستی که در شبهای تنهایی فقط از تکرار نام تو حیات دوباره گرفتم.اما با همه اینها ای عزیزتر از جانم، بیا و با من رشته مهر پاره کن تا مجبور نباشی عمری در حسرت و ناکامی بسر ببری. تو را به نام هرچه پاک است قسم می دهم که حلقه پیوندمان را به انگشت دیگرت کن تا روزی که به راستی انسانی که قَدرت را بداند یافتی، آن را به او هدیه کنی. این تن بیمار لایق آن نیست که تو عمر گرانبهایت را در پای آن از دست بدهی. زبانم گرچه قاصر است اما نگاهم می بیند که سایتای من روز به روز به افسرده تر و شقایقی که می بایست نسیم بهاری روح و روانش را نوازش بدهد به دست طوفان این زندگی دارد پژمرده می شود.باور کن که من لایق و سزاوار این همه مهر نیستم و به جای رضا و خشنود شدن اندوهگین می شوم و از این که دوباره زندگی آغاز کرده ام خود را نفرین می کنم. دوستت دارم، آنقدر که در دنیا هیچکس همچون من عاشق نبوده است، اما قسم به عشقم که اگر مهرت را از من بگیری بر مقام والایت کوچکترین خدشه ای وارد نکنم. ای کاش می توانستم و حرفهای انباشته شده در وجودم را به بانگی بلند که همه بتوانند بشنوند ابراز می کردم اما هیهات، پس بیا و برای دل من هم که شده حلقه را به دستت کن و جانم را از این عذاب الیم نجات بده.نامه را با صدای بلند می خواندم، سکوتی محض حاکم شده بود و از هیچکس صدایی درنمی آمد. نامه را تا کردم و در مقابل چرخ نادر زانو بر زمین زدم و گفتم: - تو هنوز عشق مرا باور نداری وگرنه اینگونه برایم نمی نوشتی، بگو برای اثبات علاقه ام به تو چه باید بکنم؟ آیا کسی که نادرترین گوهر دنیا را به دست آورده حاضر می شود آن را رها کند و به دنبال خرده الماس بگردد؟ من در کنار تو خوشبختم و وقتی با تو باشم خود را کامل می بینم. من هم تو را به مقدسات سوگند می دهم که فکرهای آزاردهنده را از خودت دور کنی و اگر به راستی دوستم داری دیگر از این حرفهای مأیوس کننده بر زبان نیاوری و این را بدانی، تنها امیدی که مرا به تحرک و زنده بودن وادار می کند تو و عشقی است که به تو دارم اگر می خواهی از قید من خلاص شوی و مرا روانه گور کنی باز هم جملاتت را تکرار کن. آنوقت این تو هستی که باید حلقه دست من را به انگشتت بکنی تا روزی زنی که قَدرت را بداند و عاشقتر از من باشد بیابی و حلقه را به او هدیه کنی.گریه مجالم نداد و همانطور که سر بر زانویش گذاشته بودم با صدای بلند گریستم. دست نوازش گرش را بر موهایم کشید و با آوایی بلند جیغ کشید و وادارم کرد که سربلند کنم و شاهد ریختن اشکهایش باشم. مهمانها همچون ما می گریستند و من در میان اشک حلقه ازدواج را از جعبه درآوردم و بار دیگر به انگشتش کردم و مهمانهای هیجان زده را به تشویق واداشتم و در دل به شقایق که دور از ما بود اندیشیدم و گفتم، ای کاش می بودی و می دیدی که چگونه دارم میوه رسیده امید را از میان میوه های کال و کرم زده جدا می کنم.با رفتن مهمانها بیدار هم برای هواخوری خانه را ترک کرد و هر دو تنها شدیم نادر به من اشاره کرد که کنارش بنشینم و با گرفتن دستهایم در دستش به چشمم خیره شد و سعی کرد تمام قوای خود را جمع کند و سپس بگوید:- آریا...برای گفتن بقیه اسم به زحمت افتاد و بار دیگر تلاش کرد و این بار توانست با زحمتی بیشتر آریانا را تلفظ کند. اگرچه آریانای ادا شده خیلی واضح نبود اما با کمی دقت مفهوم می شد. از سعی و تلاش او به هیجان آمدم و گفتم: - آره آریانا و نادر! دو عاشقی که هیچ وقت از هم جدا نمی شوند. من و تو به مصائب و مشکلات دنیا خواهیم خندید و به همه ثابت می کنیم که عشق حقیقی مافوق همه چیزهاست و ما خوشبختیم چرا که خداوند به هر دوی ما دلی داده که برای یکدیگر می طپد و سوز و گدازش ما را بیشتر به خودش نزدیک می کند.بلند شدم تا نادر را برای خواب آماده کنم که تلفن زنگ زد. بیدار بود و اجازه گرفت که شب را پیش هاتف صبح کند و می خواست بپرسد که آیا به وجودش احتیاج دارم یا نه؟ گفتم: - خیالتان آسوده باشد. همه چیز مرتب است.و او با گفتن فردا می بینمتان تماس را قطع کرد. هر دو تا نیمه های شب بیدار بودیم و از مصاحبت یکدیگر لذت می بردیم. من برایش از شقایق و تابلوهایی که کشیده بودم صحبت کردم و او با دیدن تابلوها برایم کف زد و کارم را اینگونه ستود. وقتی آماده اش کردم که به رختخواب برود. خودم برای کاری به طبقه بالا رفتم و همین که وارد اتاق شدم به گمانم رسید که از پشت پنجره صدای خش و خش می آید. پرده را کنار کشیدم و به تاریکی چشم دوختم، باد می آمد و چون چشمم چیزی ندید چراغ را خاموش کردم و پایین آمدم اما بی اختیار دچار ترس شده بودم و دلم به شور افتاده بود، در آنی فکرهای آزاردهننده به ذهنم هجوم آورده بودند، دوست داشتم نادر را برمی داشتم و به خانه پدربزرگ می رفتم یا این که بیدار دل قرارش را برهم می زد و به خانه برمی گشت. برای آن که ترس را فراموش کنم از نادر پرسیدم:- چای می خواهی؟سر فرود آورد و من برای آوردن چای به آشپزخانه رفتم. داشتم با سینی چای خارج می شدم که صدای آژیر خطر به گوش رسید و لحظه ای بعد چراغها خاموش شد. در روشنایی آتش بخاری دیواری پیش آمدم و سینی را روی میز گذاشتم، برای پنهان کردن ترس خود به نادر گفتم: - چیز مهمی نیست و چند دقیقه دیگر برقها می آید.صدای شلیک ضد هوایی ها بر وحشتم می افزود و در همان حال احساس کردم در تاریکی پله ها کسی دارد پایین می آید. بی اختیار خود را به نادر چسباندم و فریاد زدم:- کی آنجاست؟نور ضعیف چراغ قوه ای، روی پله ها را ثانیه ای روشن کرد و بعد خاموش شد و آن فرد به پایین آمدنش از پله ها ادامه داد. گویی در یک لحظه تمام توان و قوای مرا ترس به نابودی کشانده بود و یارای تکان خوردن و فریاد کشیدن را نداشتم. صدای آوای جیغ مانند نادر به من فهماند که اشتباه نکرده ام و او هم نور را دیده است. در تاریکی دست به اطرافم کشیدم تا سلاحی هر چند ضعیف برای دفاع از خود و نادر پیدا کنم و دستم فقط فنجان چای را لمس کرد. دزد بی ترس و واهمه گویی می دانست که فقط ما دو نفر در خانه هستیم و یکی هم علیل و ناتوان است با آرامش پایین آمد و چراغ قوه را روشن کرد و محل ما را یافت. او سراپا سیاه پوش بود و تا نزدیک ما نشد و با لحنی تمسخرآمیز نپرسید پس بالاخره پیدایت شد! من متوجه نشدم که با مردی در چند قدمی خود روبرو هستم. هراسان پرسیدم:- از جان ما چه می خواهی؟گفت: - اگر می خواهی تتمۀ جان این مرده را نگیرم بگو تابلو کجاست؟- من نمی دانم کدام تابلو را می خواهید، همه روی دیوار است.- خودت را به خریت نزن. منظور من این تابلوها نیست. اگر اینها بود که تا به حال برده بودم. گاوصندوق کجاست؟ آن تابلو باید در گاوصندوق باشد، یا در آن را خودت باز می کنی یا این که به جای تابلو نعش هردویتان را به عنوان مدرک می برم.گفتم: - گاوصندوق توی اتاق است. همان اتاق اول.- راه بیفت و خودت نشان بده.صدای جیغ مانند نادر قطع نمی شد و چون نمی توانستم چهره اش را ببینم و از عکس العمل صورتش به مفهوم کلامش پی ببرم به ناچار راه افتادم و آن مرد هم مرا تعقیب کرد. در نور چراغ قوۀ او به اتاق وارد شدم و یکسر به سراغ گاوصندوق رفتم و با دستی لرزان نشانش دادم. با لحنی پرخاشگرانه گفت: - درش را باز کن!در اثر ترس رمز گاوصندوق را فراموش کرده بودم و به التماس گفتم: - رمز را نمی دانم.پشت گردنم را در دستهای قوی اش فشرد و گفت: - یا بازش می کنی یا همین جا خفه ات می کنم.در دل خدا، خدا کردم و با ترس به مغزم فشار آوردم تا رمز گاوصندوق را به خاطر بیاورم. بعد از پایان کار وقتی در گشوده شد آن مرد مرا به یک سو هل داد و نور چراغ را به داخل گاوصندوق انداخت و چون تابلو را نیافت فریاد کشید:- تو باید بدانی تابلو کجاست!با گریه و التماس گفتم: - باور کنید من نمی دانم منظورتان چیست و شما کدام تابلو را می خواهید.با صدای بلند خندید و گفت: - منظورم تابلوی داوینچی است.کمی قوت قلب گرفتم و گفتم: - آن تابلو که خیلی وقت است از اینجا برده شده.پرسید:- کجا؟- به گمانم باید عتیقه فروشی باشد. وقتی نادر در ایران نبود یک نفر آمد هم تابلو را برد و هم کلید عتیقه فروشی را گرفت. باور کنید من راست می گویم.- آن مرد که بود؟- خودش را صراف معرفی کرد و فامیلش را هم گفت اما من به خاطرم نمانده!با صدای بلند خندید و گفت: - بچه گول می زنی؟- باور کنید دروغ نمی گویم.مرا با خشم روی مبل پرتاب کرد و پرسید:- او چه شکلی بود؟در ذهن شکلی تجسم کردم و آن را با قاطعیت به مرد گفتم که لحن محکمم او را به فکر واداشت و گویی چنین فردی را می شناسد پرسید:- مطمئنی که همین آدم آمده بود؟لحظه تصمیم گیری فرا رسیده بود و در آنی به مغزم خطور کرد که نکند انسان بیگناهی کشته شود؟ پس لحنم را متزلزل کردم و گفتم: - یقین کامل ندارم اما...مرد پرسید:- روز آمده بود یا شب؟- شب بود و به همین دلیل می گویم که ممکن است اشتباه کرده باشم. مرا رها کرد و گفت: - وای به حالت اگر تابلو پیش او نباشد!و سپس با گامهایی محکم و استوار از اتاق خارج شد و من بیرون رفتنش را از خانه ندیدم. وقتی پا از اتاق بیرون گذاشتم برق آمده بود و سالن روشن بود. خودم را به نادر که چشم فرو بسته بود رساندم و آرام پرسیدم:- او رفت؟چشم گشود و با دست به پله ها اشاره کرد که از آنجا بالا رفته است. به جای هر کاری طرف تلفن دویدم و به خانه هاتف تلفن زدم که خودش گوشی را برداشت. با شنیدن صدای او بغضی که در گلو داشتم منفجر شد و میان گریه کمک طلبیدم و بعد بدون توضیح گوشی را گذاشتم و به انتظار آمدن آنها نشستم. هر دوی ما چشم به پله ها دوخته بودیم که شاید او بار دیگر از آن پایین بیاید اما سکوت خانه را هیچ چیز برهم نزد تا این که زنگ خانه به صدا درآمد و چون بیدار خودش کلید به همراه داشت در را باز کرده و داخل شدند. من مضطرب از جا بلند شدم و با دیدن آن دو که هراسان وارد شدند بار دیگر گریستم و در میان گریه ماجرا را تعریف کردم. هاتف به سوی پله ها دوید و به دنبال او بیدار روان شد. دقایقی طول کشید که هر دو پایین آمدند و خبر دادند که دزد از پنجره طبقه دوم وارد و از همان جا هم خارج شده است و وجود میله یا سیم خاردار را برای پنجره ها لازم دانستند. بیدار دست نادر را در دست گرفت و پرسید:- حالت خوب است؟او با انگشت به من اشاره کرد و سپس آوای جیغ مانندش را درآورد که همه فهمیدیم او نگران حال من است. هاتف گفت: - لطفاً آرام بگیرید. خوشبختانه بخیر گذشته است و او فقط قصد بردن تابلو را داشته.بیدار گفت: - ممکن است یکی از اعضاء باند باشد. چون اگر دزد معمولی بود می توانست به راحتی چیزهای دیگر را با خود ببرد.هاتف تأیید کرد و در همان حال گفت: - حالا باید چکار کنیم؟سپس ادامه داد:- ماندن شما در این خانه خطرناک است و باید هرچه زودتر اینجا را ترک کنید و بهتر است بروید خانۀ استاد.گفتم: - نه، اگر این ماجرا در آنجا اتفاق افتاده بود الان شما با دو جسد روبرو می شدید. آن دو پیر هستند و سکته خواهند کرد.بیدار گفت: - حق با آریاناست، من هم می گویم اگر این دو از این خانه خارج شوند، اولاً ممکن است خانه تحت نظر باشد و هرکجا که بروند شناسایی می شود و دوم هم این که آنها گمان می کنند این دو چیزی می دانند و برای این که اقرار نکنند فرار کرده اند. بهتر است هر دو همین جا بمانید و یک نفر از ما پلیس را خبر کند تا خانه را محافظت کند.هاتف خندید و گفت: - توی این شلوغ پلوغی که کسی به کسی نیست! من عقیده دارم که خودمان از خانه مراقبت کنیم و با بهادر و انوشیروان و نامی جلسه ای بگذاریم تا هر شب یک نفر اینجا باشد تا...بیدار حرف او را قطع کرد و گفت: - کسی را لازم نیست خبر کنید، من خودم هستم اما مشکل کماکان وجود دارد و من یقین دارم آنها تا تابلو را پیدا نکنند خیالشان راحت نمی شود. حالا راستی، راستی تابلو کجاست؟من به نادر نگاه کردم و نگاه آن دو نیز متوجه نادر شد و بیدار از او پرسید:- تابلو هنوز در ایران است؟نادر به علامت نه سر تکان داد و با دست اشاره کرد که می خواهد بنویسد. من دفتر و مدادی که همیشه در کنار تخت او می گذاشتم را برداشتم و پیش رویش گذاشتم و مداد را به دستش دادم، او با دستی لرزان و خطی ناخوانا نوشت:- برادر رضا با خود از ایران خارج کرد.بیدار گفت: - شاید منظور آنها تابلوی دیگری است؟نادر نوشت:- نه آنها دنبال همان تابلو هستند و باور نمی کنند که از ایران خارج شده باشد، مرا هم به خاطر همان تابلو به این روز درآوردند!بیدار از روی تأسف سر تکان داد و گفت: - چقدر به تو گفتم که خودت را آلوده این کار نکن اما گوش نکردی. حالا هم جان خودت در خطر است و هم جان آریانا.نادر نوشت:- آریانا را از این خانه ببرید، آنها با من کار دارند.هاتف به من نگریست و من گفتم: - هر جا نادر باشد من هم همانجا خواهنم بود.با این حرف خشم نادر را برانگیختم، او جیغ کشید و انگشت تهدید بلند کرد. گفتم: - فریاد نکش، من بی تو هیچ کجا نخواهم رفت. این بار اگر قرار است بلایی به سر تو بیاید باید من هم باشم، یا هر دو زنده می مانیم یا این که هر دو با هم می میریم.بیدار که چون نادر خشمگین شده بود گفت: - این کاملاً دور از عقل است که...حرفش را قطع کردم و گفتم: - چه با منطق و چه بی منطق، من نادر را تنها نمی گذارم. کاری نکنید از این که شما را باخبر کردم احساس پشیمانی کنم.هاتف گفت: - بسیار خُب حالا که می خواهید بمانید، بمانید. اما من می گویم که دیگران را هم در جریان بگذاریم شاید...نادر با دست اشاره کرد که نه و روی کاغذ نوشت:- هر چقدر کسی کمتر بداند بهتر است. آنها موجودات خطرناکی هستند که معلوم نیست رئیسشان کیست. من فکر می کنم دیگر نیایند و متوجه شده باشند که براستی تابلو پیش من نیست.هاتف به تمسخر گفت: - اما آنها باید آدمهای احمقی باشند که اینجا دنبال آن تابلو باارزش می گردند و بفکرشان نرسیده که تا بحال از ایران خارج شده و به مقصد رسیده است. به نظر من او بدنبال چیز دیگری آمده بوده و تابلو فقط بهانه بوده!بیدار به فکر فرو رفت و لحظاتی بعد از من پرسید:- دقیقاً آن مرد چه کرد؟- من هم دارم به همین نتیجه می رسم که اگر به قول نادر آدمهای خطرناکی باشند و شبکه اطلاعاتی داشته باشند تا به حال متوجه شده اند که تابلو خارج شده و آن مرد هم برای کار دیگری به این خانه وارد شده، خوب است جستجو کنیم شاید چیزی بیابیم.من گفتم: - او کار خاصی انجام نداد جز این که با من به اتاق کار نادر آمد و از من خواست در گاوصندوق را باز کنم و بعد با چراغ قوه درون آن را نگاه کرد و چون مطمئن شد آن جا نیست از من نشانی آن مرد را پرسید و من هم یک تصویر خیالی را برایش بازگو کردم که گویا با یکی از افراد آنها جور درآمد و او با گفتن وای به حالت اگر پیش او نباشد بدون جستجوی دیگر از اتاق خارج شد.هاتف گفت: - همین کارش می رساند که یا مثلاً تمام خانه را گشته و تنها گاوصندوق مانده بوده که از شما خواست آن را باز کنید که این هم خودش جای شک دارد چون این گونه آدمها خیلی راحت می توانند هر گاوصندوقی را باز کنند یا این که فقط آمده بود شما را بترساند و شما مدتی در رعب و وحشت زندگی کنید.گفتم: - می توانست این کار را تلفنی هم انجام دهد!بیدار گفت: - شاید خواسته بفهماند که چقدر به شما نزدیک هستند و اگر بخواهند به قول معروف راحت می توانند به شما دسترسی داشته باشند. من که می گویم بیش از اینکه شما از آنها ترسیده باشید آنها از شما ترس دارند و می خواهند هر طوری که شده شما را در خوف و رجا نگه دارند تا عملی انجام ندهید. مسلماً آنها قصد کشتن شما را ندارند چه امشب مناسبترین زمان را برای انجام مقصود خود داشتند.من گفتم: - کاملاً گیج شده ام و بالاخره نفهمیدم قصد آنها چیست.هاتف گفت: - آنها می ترسند که نکند نادر آنها را شناخته باشد و بخواهد آنها را لو بدهد، اما وقتی که دید نادر قادر به حرف زدن نیست و نمی تواند حرکت کند آزادش گذاشت و رفت.نادر روی کاغذ نوشت:- آن مرد خیال کرد من هنوز کورم و نمی توانم ببینم. یک موجود نیمه مرده ای که فقط نفس می کشد.من گفتم: - اتفاقاً او هم همین جمله را گفت و هنوز نمی دانست که نادر می تواند ببیند و دستهایش حرکت می کنند.بیدار گفت: - شاید از کسی شنیده اند و برای اطمینان یافتن آمده بودند که از نزدیک ببینند و باور کنند که نادر نمی تواند برایشان مشکلی به وجود آورد. همه با این نتیجه خیال خود را آسوده کردیم و برای اطمینان بیشتر یکبار دیگر اتاق کار و اتاقهای بالا را جستجو کردیم و چون چیزی نیافتیم بیدار و هاتف همان بالا خوابیدند و من در طبقه پایین کنار نادر ماندم اما آن شب خواب به چشمم نیامد و تا وقتی که سیپده سر زد. چشمم باز بود و گوش به صدای بیرون خوابانده بودم.قدرت و توانایی نادر پیشرفت کمی داشت و بیماری دیگری که داشت بدان دچار می شد افسردگی و فراموشی بود که این بیماری بیش از ضعف قوای جسمانی هم او را هم مرا شکنجه می داد. آزمودن دکترهای مختلف و بهره گیری از تجربیات آنها هم نتوانسته بود نور حیات را به تمام کالبد نادر بتاباند و او را نجات دهد. نادر هر روز صبح با دستی لرزان روی کاغذ به من صبح بخیر می گفت و گاه مرا می ستود و گاه به باد شماتت می گرفت و زبان به شکوه باز می کرد. او از وضع خود خسته شده بود و مرگ را برای خود سعادتی جاودانه می دانست و زمانی هم با در دست گرفتن دستهایم و گذاشتن بر صورتش با قطرات اشک التماس می کرد که زندگی خود را از او جدا سازم و به دنبال خوشبختی خود بروم.التماسهایش آتش به جانم می زد اما دریغ که از دستم کاری ساخته نبود که برایش انجام دهم. او به گردش از خارج خانه علاقه و تمایل نشان نمی داد و از این که در انظار دیده شود اکراه داشت و روی کاغذ می نوشت خواهش می کنم مرا در میان مردم نگردان تا بیش از این مورد سُخریه (ریشخند، استهزاء) و طعن و حقارت دیگران قرار نگیرم. اگر دوستم داری مرا بگذار تا در سیاهچال بپوسم و از شر این زندگی محنت بار رهایی یابم. این زندگی گوری است بدون سنگ و لوح و کتیبه و من هر ثانیه و هر لحظه سردی مرگ را احساس می کنم و محبتهای تو بیش از آن که جانم را راحت و آرام سازد بر عذاب وجدانم می افزاید. آریانا تو را قسم می دهم که دست از آزار خود و شکنجه من بردار. پدربزرگ می گفت چیزی که نادر را زنده نگه داشته است عشق توست وگرنه او می بایست در اروپا مرده باشد و مادربزرگ می گفت همه مردها وقتی بیمار می شوند کج خلق و عصبی می شوند اما از توجه دیگران به خودشان لذت می برند ولی به زبان نمی آورند و مادر و بقیه عقیده داشتند که اگر نادر در آسایشگاه بستری بشود برای حالش بهتر خواهد بود. رهنمودهای دیگران گاه مرا بر سر دوراهی قرار می داد و از خود می پرسید چه کسی درست می گوید و راه درست کدام است؟ شقایق تنها کسی بود که مرا تشویق می کرد به اینکه هیچ مکانی برای نادر بهتر از خانه خودش نخواهد بود و مرا امید می داد که در مقابل ناصبوری های نادر مقاومت کنم و همچنان به او مهر بورزم. او در شرف ازدواج بود و حضور برادرش، بیدار را می طلبید. با فکر رفتن بیدار دچار وسوسه شدم که نادر را در آسایشگاه بستری نمایم و خود تا آمدن او به خانه پدربزرگ برگردم. تحمل ترس و نگرانی و هر لحظه در انتظار واقعه ای بودن را در خود نمی دیدم و دوست داشتم تا قبل از حرکت بیدار. من نیز از خانه خارج شده باشم. این تصمیم آرامشی به من بخشید و ضعف و ترس و بیم را از دلم دور کرد. شب بود و من در حال غذا دادن به نادر بودم که دستم را گرفت و بر لب خود گذاشت و تمام نگاه سپاسگزارش را بدیده ام دوخت و با آوایی حزین جیغ کشید که دانستم دارد تشکر می کند. از خودم، از فکرم و از خودخواهی ام آن چنان بیزار شدم که اشکم جاری شد و سر بر شانه اش گذاشتم و بی مهابا گریستم و از خود پرسیدم چگونه می توانستی حتی فکر جدا شدن از نادر را به مغزت خطور دهی و او را تنها و بی پناه در آسایشگاه رها کنی؟ آیا روزهای ناتوانی و درماندگی خود را فراموش کردی به یاد بیاور که چگونه در تاریکی وجودت بدنبال یک شعاع نور می گشتی و کسی را می طلبیدی که حرفت را بفهمد و با تو غمخواری کند. حالا که توان یافته ای سر به طغیان بلند نموده و نعمات زندگی را برای خود می خواهی؟ فکر کن اگر این آزمایشی الهی از صبر تو باشد آیا به قبول شکست تن درمی دهی و خود را رسوا می کنی؟ در گوش نادر گفتم عزیزم مرا ببخش که بیش از این نمی توانم جوابگوی عشق تو باشم. ای کاش توان و قدرت آن را داشتم که نیروی خود را به تو منتقل کنم و ضعف تو را از میان بردارم اما من به همین که هست نیز خود را خوشبخت و سعادتمند می بینم و آرزویم این است که تو هم هنوز مرا دوست داشته باشی. به من بگو آیا من هنوز همچون گذشته برایت عزیز هستم؟ دستش را روی موهایم کشید و آه سوزناکی کشید که نشانه عشق کاملش به من بود. صبحی که بیدار ما را ترک کرد دفتری از سفارشان بر طاقچه ذهنم باقی گذاشت که گمان بردم به جای یک خورشید دو خورشید در آسمان در حال درخشیدن است که نور امید آفرینش تاریکی و ترس وجودم را با انوار خود ذایل کرد و به خودم گفتم سهم من اینست.فصل 22ماه رمضان فرا رسیده بود و مردم روزه دار خود را برای یک ماه مهمان خداوند شدن آماده می کردند. در هر سحرگاه نادر با من بیدار می نشست و به دعای سحر گوش فرا می داد و آنچنان غرق در دعا می شد که گاه حرف مرا نمی شنید، اما من خوشحال بودم که روح همسرم به نور الهی اتصال پیدا کرده و دارد خوشه چینی می کند. در شب قدر وقتی به همراه واعظی که دعای مخصوص شب قدر را می خواند ما نیز کتاب دعا گشوده و او را همراهی می کردیم. در آخر دعا حال نادر منقلب شد و با صدای بلند گریست و دو دست به دعا بلند نمود و چیزهایی گفت که من نفهمیدم اما می دانستم دارد از خداوند استجابت دعاهایش را می خواهد و برای این که او را راحت بگذارم تا به نیایش خود ادامه دهد به آشپزخانه رفتم و من هم با دلی شکسته و چشمی اشکبار سر به آسمان بلند کردم و از خدا پرسیدم:- آیا صدای ناله و فغان بندۀ دلسوزت را نمی شنوی؟ برای تو که حاکم بر تمام نیروهایی و همه چیز در کف ارادۀ توست آیا نمی خواهی که به نادر رحم کنی و به او لباس عافیت بپوشانی؟ آیا زمان پایان آلام و مصائب ما فرا نرسیده؟ من در این شب از تو می خواهم که همسر مرا سلامت به من برگردانی تا به شیطان که دارد ایمانم را به تزلزل وادار می کند ثابت کنم که خداوند من آنقدر مهربان است که صدای ضعیف و درماندۀ بنده اش را می شنود و به درخواست او لبیک می گوید. خداوندا! پیش از این که لب به کفر باز کنم و در تور ابلیس گرفتار شوم به من رحم کن و این شب تار را با نور مهر خود روشنی ببخش که دیگر تاب و تحمل صبر کردن ندارم و چیزی نمانده که عصیان زده و طغیانگر شوم. من به قدرت تو، به ارادۀ تو. به بزرگی و عظمت تو ایمان دارم و همین ایمان است که مرا گستاخ می کند تا از تو طلب کنم. آیا تو صدای مرا می شنوی؟ آیا تو به بنده ای که بیمار و دردمند در بستر نشسته و دست التماس و التجاء به سویت دراز کرده رحم می کنی؟ امشب شب استجابت دعاهاست، خودت این را به بندگانت نوید داده ای که بخواهید تا برایتان استجابت کنم. پس صدای ما را نیز بشنو و دعاهایمان را مستجاب کن.وقتی احساس کردم سبک شده ام به آرامی وارد سالن شدم تا خلوت نادر را برهم نزنم، دیدم او همانطور به حالت نشسته به خواب رفته و مرا برای آن که بخوابانمش صدا نزده است. او را بدون این که بیدار شود در بستر خواباندم و با نگاه به چهره مهتابی اش با دلی غمگین و شکسته به نماز ایستادم و سپس به بستر رفتم. از شنیدن صدای آریانا به گمانم رسید که هنوز خوابم و این صدا را در خواب است که می شنوم. خوب چشم باز کردم و با شنیدن بار دیگر نامم هراسان بلند شدم و در بستر نشستم و گوش دادم، اشتباه نشنیده بودم و کسی که مرا به نام صدا می زد نادر بود. قادر به توصیف آن لحظه نیستم و نمی توانم بگویم که چگونه بلند شدم و خود را به او رساندم نادر دستش را به سویم دراز کرد و گفت: - آریانا من می توانم حرف بزنم و به گمانم می رسد که اگر کمکم کنی قادر خواهم بود حرکت کنم.ملحفه را با شتاب از رویش برداشتم و با گرفتن هر دو دستش او سعی کرد پای خود را جمع کند و از تخت پایین بگذارد هر دو هیجان زده بودیم و ناباور به اتفاقی که در شرف تکوین بود نگاه می کردیم. نادر با ترس و دو دلی پای خود را آرام آرام جمع کرد و بهت زده به من نگاه کرد و وقتی دید من از خودش هیجان زده تر هستم نفس بلندی کشید و کارش را ادامه داد و وقتی موفق شد هر دو پا را روی زمین بگذارد دستش را از دستم خارج کرد و هر دو چشمش را لحظه ای بست و بار دیگر نفس عمیقی کشید و سعی کرد پای راستش را بلند کند و بعد از انجام این کار پای دیگر را بلند کرد و چند قدم به جلو گام برداشت و من در پشت او حرکت می کردم که از صدای بلند گریستن اش به جلو دویدم و فریاد زدم:- نادر! آه خدای من، باور کردنی نیست. نادر تو خوب شده ای!او سر فرود آورد و گفت: - بله من خوب شدم. خدا شفایم داد. آریانا خواب بودم که در خواب دیدم نوری در تمام وجودم دوید و گرمای مطبوعی احساس کردم و گویی کسی به من گفت بلند شو و حرکت کن. آریانا این یک معجزه است؟- می دانم عزیزم، دیشب خدا صدای ضجه ما را شنید و دعایمان را اجابت کرد. نادر من و تو بیش از آدمهای دیگر باید شاکر خدا باشیم.سر فرود آورد و گفت: - شاکرم و به نام مقدس خودش قسم که تا زمانی که شمع زندگی ام خاموش شود از یادش و از کمک به بندگانش غافل نخواهم شد. آریانا من هوای بهشت را استشمام کردم و حس می کنم که تازه تولد یافته ام.- بله همینطور است. آیا به راستی دیگر هیچ دردی احساس نمی کنی؟چون کودکان پای بر زمین کوبید و بدنش را تکان داد و گفت: - ببین خوب، خوب شده ام.نمی دانم چند ساعت را هر دو غرق در شادی یقین و ناباوری گذرانده بودیم که تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. پدربزرگ بود و وقتی با صدای هیجان زدۀ من روبرو شد پرسید:- آریانا اتفاقی افتاده؟گفتم: - پدربزرگ تا نیایید باور نخواهید کرد که سحرگاه در خانۀ ما معجزه ای رخ داده و نادر بهبود یافته است.صدای پدربزرگ تغییر کرد و به بانگی بلند پرسید:- چه می گویی؟- باید بیایید و خودتان از نزدیک ببینید.پدربزرگ بدون هیچ حرف دیگری گوشی را گذاشت. به نادر گفتم: - دیشب پدربزرگ وقتی تلفن کرد به من گفت در سحرگاه دست به دعا بردار و همسرت را دعا کن که خداوند شفایش دهد و من بی اختیار زبان به کفر گشودم و گفتم خداوند ما را فراموش کرده و صدایمان را نمی شنود. اما پدربزرگ گفت تو اشتباه می کنی چون خداوند هنگامی که همه نعمتهایش را به بنده ارزانی کرد همواره با آن بیقراری و بیماری هم نصیب کرد تا که بنده یاغی نشود و دچار تباهی نگرد. حالا می فهمم که پدربزرگ راست می گوید!نادر گفت: - آریانا تا دقایقی دیگر استاد و مادربزرگ می رسند. بیا هر دو به استقبالشان برویم و من از هوای آزاد استفاده کنم و به طبیعت نگاه کنم و باور کنم که هر چه رخ داده حقیقی و درست است.با نادر به سوی حیاط رفتیم و او در کنار باغچه سر به آسمان بلند کرد و هر دو دست را به سوی آسمان گرفت و با کشیدن نفس عمیقی گفت: - خداوندا از نعمتی که به من ارزانی کردی سپاسگزارم.و بعد آرام دور حیاط شروع به قدم زدن کردیم. نادر مانند کودکان زبان باز کرده وراج شده بود و از این که می توانست خوب و بدون هیچ لکنتی صحبت کند خوشحال بود و بی وقفه حرف می زد.- می دانی آریانا، از چه زمان عاشق تو شدم؟گفتم: - هر بار به نکته ای اشاره می کنی، این بار از چه زمان احساس کردی که دوستم داری!خندید و گفت: - به خاطر این است که هر چه فکر می کنم، می بینم همیشه عاشقت بوده ام. شاید از همان نگاه اول و یا شاید هم خیلی پیشتر از آن.پرسیدم:- نگفتی از چه زمان؟دستم را در دستش گرفت و گفت: - حالا فکر می کنم از آن زمان که تو برای قدم زدن در باغ پدربزرگت به گردش رفته بودی و من و پدربزرگت تو را زیر آلاچیق درخت مو پیدا کردیم. نمی دانی آریانا چه معصومیتی در چهره ات نهفته بود و من عاشق صورت مهتابی رنگت شدم. در میان انگشتانت شاخه گل رُزی بود. به یاد داری؟ گل را در میان انگشتان ظریفت می گرداندی و نوعی هیجان و بیقراری در حرکات دستت بود. وقتی تو با ما همراه شدی به خود گفتم چه می شد اگر این دختر می فهمید دوستش دارم و او هم مرا.نادر در بیان احساسش صادق بود اما از زمان و مکانی که نام می برد متحیر ماندم، چرا که در باغ پدربزرگ آلاچیق درخت مو نداشتیم و من به یاد نمی آوردم که با چنین صحنه ای روبرو شده باشم. خواستم لب باز کنم و بپرسم که به چه زمان اشاره می کند که صدای زنگ خانه را شنیدیم و هر دو برای باز کردن در رفتیم. نگاه پدر بزرگ و مادربزرگ وقتی به اندام نادر افتاد که در را به رویشان گشود دیدنی بود، هر دو بهت زده با دهنی باز به او زل زده بودند و باورشان نمی شد که نادری که روبرویشان ایستاده همان نادر بیمار و رنجور و اسیر بستر باشد. نادر زانو زد و پدربزرگ را در آغوش کشید و صورت یکدیگر را بوسیدند. نادر پس از آن بوسه ای بر پیشانی مادربزرگ زد و گفت: - خیلی خوش آمدی!پدربزرگ گفت: - گرچه باور کردنش مشکل است اما در مقابل اراده خداوند هیچ چیز مشکل و غیرباور نیست.همانطور که مهمانها را برای داخل شدن به ساختمان همراهی می کردیم مادربزرگ گفت: - الان سیل فامیل به سویت روانه می شود. من با عجله آمدم تا برای پذیرایی از مهمانها آماده ات کنم. من تنها به مادرت اطلاع دادم و می دانم که او از فرط خوشحالی تمام دوست و آشنا و فامیل را خبر خواهد کرد.گفتم: - بیایند مادربزرگ، همه بیایند!پدربزرگ گفت: - آریانا مهمانانت برای افطار مهمان من هستند. نگران پذیرایی از آنها نباشید.پدربزرگ چون گذشته نادر را کنار خود نشاند و گره ای دیگر بر پیوند عاطفه شان زد. همانطور که مادربزرگ پیش بینی کرده بود، چند ساعت بعد خانه مملو از جمعیت شد و به هنگام شب دوستان هم از راه رسیدند و من و نادر را در میان خود گرفتند. هاتف گفت: - در عجبم از کار خداوند که هر کدام از ما را به نوعی عافیت بخشید. من در سر فکر نوشتن نام پنج تن را می پروراندم که چون دستم لرزان شده بود این کار میسر نمی شد تا این که دل شکسته خداوند را به نام آنان سوگند دادم و شفا یافتم.پدربزرگ گفت: - و من به قلم سوگند دادم و توانستم قلم در دست بگیرم.من گفتم: - من خدا را به حرمت دل عاشقان راستین قسم داده بودم.و نادر گفت: - و من به نور و به عشقی که خودش به بندگانش دارد. قسمش داده بودم.بهادر گفت: - بیایید به پاس شکر نعمت خداوندی بار دیگر نمایشگاهی به راه بیندازیم. من آنقدر تحت تأثیر قرار دارم که اگر بگویید تمام اموالت را ببخش دریغ نخواهم کرد.انوشیروان ملیکای کوچک را روی دست بلند کرد و گفت: - من دخترکم را برای فروش می آورم تا شاید بتوانم یک شب آسوده بخوابم.صدای اعتراض جمع بلند شد و دیانا که گویی چنین حرفی دارد حقیقت پیدا می کند کودکش را از انوشیروان گرفت و به سینه خود فشرد. نادر گفت: - باید این کار را چند روزی به تعویق بیندازیم تا بیدار برگردد.پدربزرگ گفت: - تا ما مقدمات را فراهم کنیم او هم خواهد رسید.بار دیگر سیاهه نویسی آغاز شد و نادر به عنوان اولین نفر تمام تابلوهای موجود در خانه را اهدا کرد و دیگران نیز با برشمردن هدایای خود بر لیست افزودند. بدین ترتیب مقدمات بازگشایی نمایشگاه تا آخر شب به طول انجامید و بقیه کارها به روز بعد موکول شد. با رفتن مهمانها سر به شانه نادر گذاشتم و گفتم: - بیا تا سحر بیدار بمانیم.او گفت: - پس بیا با هم به امامزاده برویم و تا وقت سحر آنجا باشیم.هر دو با این نیت بپا خاستیم تا وضو گرفته و راهی شویم، من به طبقه بالا رفتم و لباس پوشیدم. نادر صدای رادیو را بیش از حد بلند کرده بود و به اعتراض من که فریاد می زدم صدا را کم کند توجه نمی کرد. پیش خود اندیشیدم که پس از گذشت ماهها هوس کرده است که با صدای بلند به رادیو گوش دهد. لباس پوشیده بودم و در همان حال فکر کردم که دیگر لزومی ندارد از سالن به جای اتاق خواب استفاده کنیم و حال که نادر خوب شده است می توانیم برگردیم به اتاقمان با این فکر با عجله و شتاب اتاق را مرتب کردم و پس از اطمینان از این که همه چیز مرتب است از پله ها پایین آمدم و بار دیگر بانگ اعتراضم بلند شد که صدای رادیو را کم کن. اما نادر به اعتراضم پاسخ نداد، بنابراین خودم به طرف رادیو رفتم و آن را کم کردم در هال باز مانده بود و سوز شبانگاهی به درون می وزید.برای یافتن نادر قدم به بیرون گذاشتم و او را به نام صدا زدم. ترسی موهوم به یکباره بر وجودم چنگ انداخت و مرا هراسان کرد و یکبار دیگر او را صدا زدم تا که صدایش را شنیدم که گفت اینجا هستم. از ترس گریه سر دادم و با صدای بلند گریستم. صدای گریه ام را شنیده و با شتاب خود را به من رساند و پرسید:- آریانا چه شده. آیا بلایی سرت آمده؟زبانم سنگین شده بود و تنها توانستم با تکان سر تکذیب کنم. مقابل پایم نشست و بار دیگر پرسید:- پس چرا گریه می کنی؟ آیا از چیزی ترسیدی؟سر فرود آوردم و به زحمت گفتم: - ترسیدم تو بار دیگر مرا تنها گذاشته باشی!سرم را به سینه اش فشرد و گفت: - من دیگر تو را تنها نمی گذارم آرام جانم، فقط هوس کردم تا تو حاضر می شوی کمی در هوای شبانگاهی راه بروم. باور کن من شایسته این همه عشق و دلسوزی نیستم.سربلند کردم و گفتم: - آریانا همسرش را آنقدر دوست دارد که ترسو شده و اگر از او دور شوی چون کودکان بیقرار شده و زاری می کند!دستم را به لبهایش فشرد و گفت: - این قرار مرا چون پرنده ای سبکبال به اوج آسمان پرواز می دهد. آریانا! من هم دوستت دارم و زندگی را فقط و فقط به خاطر با تو بودن و در کنار تو زیستن می خواهم، بلند شو کودک دلبند من که عمر شب کوتاه است و به زودی سحر می رسد.در تاریکی شبانگاهی وقتی هر دو به سوی امامزاده حرکت کردیم نادر گفت: - تو کودک بیگناهی را می مانی که هنوز چشمهای زیبایت بدی و بد کرداری انسانها را ندیده و نمی شناسد. تو همان فرشته پاک و معصوم، دخترکی هستی که با شاخه گل رُز در سایه درخت تاک ایستاده و با نگاه مهربانش آب خوشه های میخوش (میوه ای که مزه ترش و شیرین دارد) را قطره قطره به ساغر جان می چکاند از صمیمیت دستان گرم تو جسم و روح سرد، گرما می یابد و زندگی آغاز می کند.- اما من هرگز در زیر هیچ درخت تاکی نایستاده و تو را ملاقات نکرده ام.نادر با صدای بلند خندید و گفت: - آریانای من، همسرت در روزهای محنت، وقتی که چون مرده ای نیمه جان اسیر بستر بود در رویا تو را ملاقات می کرد و با واژه های بر زبان نیامده تو را می ستود. من نور اتری خود را از تو به دست می آوردم و چون قاصر از بیان بودم گرمی و افروختنی آن را حفظ کردم تا روزی که قادر شوم و به تو بگویم که هرگاه ذهنم را متمرکز کردم تا بتوانم پیگمانهای چشم درون را با نور مرتبط سازم تصویری جان می گرفت که نقش تو بود و به راستی تو همیشه در نقطه ملاقات روح و جسم حاضر بوده ای و خود عقیده دارم که خداوند با ترسیم نقش تو در ضمیرم خواست مرا هوشیاری دهد که چون چشم گشودم پرستار و غمخوار شبهای تاریک خود را فراموش نکنم. در درون حرم عاشقان و شیفتگان بگرد ضریح طواف می کردند، من در گوشه ای ایستاده بودم و گفتم خداوندا، از این که مرا انسان خلق کردی و عواطف و احساسات در وجودم نهادی شکرگزارم و به درگاهت التماس می کنم تا نور و فروغ تابناکت را از دلم برنگیری و مرا به هوای خود در بیابان وهم انگیز رها نسازی. خداوندا به من آن قدرت و توان را عطا کن که بتوانم در راه راست بدون لغزش و خطا به سویت گام بردارم و در رهگذرم دست افتاده ای را بگیرم تا بتواند برخیزد. خداوندا روحم را از تعلقات ریایی پاک گردان تا مست فریبندگی دنیا نگشته و از تو دورم نسازد. کمکم کن تا به وظایف همسری خود آنگونه که رضای تو در آن است عمل نمایم و اگر مرا لایق مادری دانستی به این مقام شامخ مفتخرم ساز تا فرزندی نیکو و صالح در دامان خود پرورش داده و او را به خود عاشق گردانم. تا آن زمان که این تن به خاک سپرده می شود، از عمر خود راضی و مسرور باشم و به امید لطف و مهر تو در آستانه خداوندیت ماوا بگیرم. با بانگ تکبیر که از سر شوق و تحسین با صدای بلند بر زبانها جاری شد. حرم را ترک کردم و در دل این ایمان با من بود که انسان چون حق طلب کند از او جواب خواهد گرفت. چند روز بعد از برپایی نمایشگاه که باز هم به بازار مکاره شباهت پیدا کرد و باشکوهتر از نمایشگاه اول برگزار شد کلاس خطاطی بار دیگر افتتاح شد و هنرجویانی تازه، قدم به مکتب گذاشتند که این بار از وجود استادانی همچون هاتف، بهادر و نادر استفاده می کردند و پدربزرگ و مادربزرگ به عنوان استادان شناخته شده در این هنر، کار نظارت را عهده دار بودند و من هم هنوز شاگرد مبتدی نقاشی در کلاس همسرم هستم و با قلم موی رنگ بر بوم، تصویر بندگان خالص خدا را صورتگری می کنم تا شاید در کنار نام پر افتخار آنها اثر من نیز به یادگار بماند. پـــایـــان
پدربزرگ گفت:- وقت را تلف نکنبد و بروید خانه را بگردید. اگر همین امشب بتوانیم تماس بگیریم بهتر است.من با عجله بلند شدم و به اتاقم رفتم، کیفم را برداشتم و به اتفاق بیدار دل راهی خانه شدم. در اتومبیل که نشستیم بیدار دل گفت:- اگر اسم آن صاحب منصب را حداقل می دانستیم شاید پدربزرگتان می توانست اقدامی کند.خندیدم و گفتم:پدربزرگ هیچوقت آبش با صاحب منصبمان به یک جوی نرفت و به همین خاطر هم از مال و مکنت دنیا دستش خالی است و با حقوق ناچیز بازنشستگی و شهریه دانشجویان روزگار می گذراند.بیدار گفت:- به خدا دل می بندیم و به خودش واگذار می کنیم تا آنطور که خودش صلاح می داند این مشکل حل شود. اما خودم هرگز فکر نمی کردم که نادر بعد از رسیدن به کمال آرزویش که ازدواج با شما بود باز هم به دنبال این کار بچگانه و به دور از تدبیر رفته باشد. از خدا می خواهم که همه اشتباه کرده باشیم و او خود را به دردسر نینداخته باشد.وقتی به خانه رسیدیم و من کلید انداختم و در را باز کردم. هم زمان با باز شدن در چراغ پارکینگ هم روشن شد و مش عباس از در بیرون آمد و پرسید:- کیه؟گفتم:- مش عباس من هستم، با آقای بیدار آمده ام تا لوازمی بردارم و بعد برگردیم، می بخشید که بیدارتان کردم.با ما به گرمی احوالپرسی کرد و حال نادر را پرسید که گفتم:- هنوز از سفر برنگشته و به محض اینکه برسد دیگر به شما زحمت نمی دهیم.خندید و گفت:- این چه حرفی است خانم جان! این که چند روز است، من برای خاطر جمع شدن شما حاضرم سالی هم نگهبانی بدهم. آقای نیاورانی چطورند، حالشان خوب است؟ آیا خانم حالشان بهتر شد؟- هنوز همانطورند و آقای دکتر می فرمایند در خانه تحت نظر باشند بهتر است.- بله شنیده ام که تو مملکت شلوغ شده و بیمارستانها جای سوزن انداختن ندارد. از قول من خیلی سلام برسانید و خیالتان هم از بابت اینجا راحت باشد.بیدار دل گفت: - پدر زحمتهایی که برای نمایشگاه کشیدید هنوز در خاطر من هست.مش عباس گفت:- چه روزهای خوبی بودند، همه با هم یکی شده بودیم تا کارها پیشرفت کند و الحق هم که مردم خوب استقبال کردند و همین مردم حالا هم دارند با هم همکاری می کنند تا رژیم عوض کنند. سرما اذیتتان نکند بروید به کارتان برسید.من به راه افتادم و بیدار دل هم همراهیم کرد و با هم وارد ساختمان شدیم.به اولین جایی که قدم گذاشتیم اتاق کار نادر بود، همه چیز همانطور بود که ترکش کرده بودیم، من یکسر سوی میز کار او رفتم و دفتر تلفن را برداشتم و نگاه کردم. وقتی شماره را پیدا کردم ذوق کنان فریاد کشیدم:- پیدا کردم.بیدار گفت:- پس تماس بگیرید و به همه خانم ماجرا را بگویید وقتی ببیند شما نگرانین حتماً زودتر اقدام می کند.شماره هما را گرفتم اما دستم می لرزید و از این که حامل خبر بدی برای او بودم دلم به درد آمده بود. وقتی گوشی برداشته شد و کسی به ایتالیایی شروع به صحبت کرد من به فارسی گفتم:- الو آقای قربانی، من آریانا هستم!لهجه ی مرد به فارسی برگشت و به گرمی حالم را پرسید و از حال نادر جویا شد که مجبور شدم برای او جریان را تعریف کنم و از او کمک بخواهم. لحظاتی مکث کرد و سکوت بینمان حاکم شد و پس از آن پرسید:- شما کجا هستید؟- در خانه ی پدربزرگم هستم.رضا گفت:- شماره تلفن آنجا را به من بدهید، من با شما تماس می گیرم.- وقتی شماره را دادم او با گفتن نگران نباشید همه چیز درست می شود به من دلداری داد و سپس تماس قطع شد. بیدار گفت:- مطمئنم که او حالا دارد با تهران و با واسطه تماس می گیرد تا خبر کسب کند، اینطور که معلوم است او از ناپدید شدن نادر خبر نداشت. زودتر به خانه برگردیم که اگر تماس گرفت منزل باشیم، چیزی لازم ندارید که با خودتان بردارید؟گفتم نه. بیدار از اتاق خارج شد و ضمن آن گفت:- دفتر تلفن را با خود بیاورید شاید مجبور شدیم بار دیگر تماس بگیریم.دفتر تلفن را برداشتم و پس از قفل کردن درها قصد خارج شدن داشتیم که مش عباس بار دیگر در مقابلمان ظاهر شد و ما را بدرقه کرد و می خواست در را ببندد که بیدار پرسید:- راستی در این چند روزه کسی به دیدار خانم و آقا نیامده؟مش عباس گفت:- فقط دیروز شاگردان آمدند که گفتم کلاس تعطیل است و آنها ناراحت رفتند، به جز آنها دیگر کسی نیامد.تشکر کردیم و هر دو سوار اتومبیل شدیم، به بیدار گفتم:- هم دلم برای بچه ها می سوزد و هم وفاداریشان را تحسین می کنم. آنها تا می آیند به شروع کلاس امیدوار شوند موجبی پیش می آید که بدبختانه تعطیل می شود. دیروز هیچکدام یادمان نبود که کلاس داریم و بچه ها آمده و پشت در مانده اند. حضور من در خانه پدربزرگ فقط با گرفتاری همراه بوده، روزی که آمدم نیت بر این بود که چون پیر هستند کمکی برایشان باشم اما برعکس شد و خودم بیمار شدم و آنها از من مراقبت کردند، بعد هم که حالم خوب شد قضیه ازدواج پیش آمد و بعد هم فوت پدر و حالا هم ناپدید شدن نادر. گاهی فکر می کنم که اگر قدم به باغ نگذاشته بودم و به اصطلاح برای کمک نیامده بودم شاید مسیر زندگی ام مسیری غیر از این می شد که اکنون هست.بیدار گفت:- حکیمی گفته که اگر درهای محنت و بی نوایی به روی تو باز شود غمگین نباش که در راه اولیاء قدم گذاشته ای و هر چه از دوست رسد نیکوست، پس شاکر و راضی باش. باور کن آریانا نادر مرد درستی است و شرافتمندانه زندگی می کند و اگر خود را درگیر این ماجرا کرده باشد فقط و فقط برای غارت نرفتن آثار ملی و میهنی است.وارد خانه که شدیم پدربزرگ بیدار بود و به انتظار نشسته بود. برایش از مکالمه ی خود با رضا صحبت کردم و بیدار دل به دنبال کلام من افزود:- مطمئن باشید که اگر نادر در چنگ آنها باشد رضا می تواند نجاتش دهد.و هر سه با امیدواری سر بر بالین گذاشتیم. صبح بیدار دل از من و مادربزرگ و پدربزرگ دیرتر از خواب بیدار شد و چشمانش از بیخوابی شب قبل حکایت می کرد. پدربزرگ پرسید:- دیشب خوب نخوابیدی؟بیدار خمیازه اش را مهار کرد و گفت:- فکرهای گوناگون آزارم می داد و می خواستم راه چاره ای برای نجات نادر پیدا کنم اما هر چه فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم و در آخر به این نتیجه رسیدم که این کار فقط از دست رضا بر می آید. امروز باید منتظر تماس باشیم تا ببینیم خدا چه می خواهد.مادربزرگ گفت:"- این دیگر خیلی پستی است که اگر رضا به خاطر مال،جان انسانی را ندیده بگیرد.گفتم:"- من هما را زنی مهربان و دلسوز دیدم و گمان نکنم که حاضر باشد مویی از سر برادرش کم شود.دلداریهایی که ما به یکدیگر می دادیم تا ظهر وقتمان را پر کرد و تلفنهای پیاپی هر یک باعث می شدند از جای خود تکان خورده و به گوشی تلفن چشم بدوزیم اقوام نزدیک هر یک در صدد پرسیدن اخبار برآمده بودندن و نامی و افشین علی رغم فرمان پدربزرگ باز هم درصصد جستجو برآمده بودند.ساعت دیواری سه ضربه نواخت و تلفن زندگ زد.این بار من گوشی را برداشتم و صدای هما را شناختم او خیلی پر شتاب گفت:- نادر امروز یا امشب پیدایش می شود.نگران او نباش فقط خواهشی دارم و آن این است که مردی به نام مجید قربانی می آید خانه تان لطف کن و کلید مغازه ی رضا را به او بده و از او رسید دریافت کن.اگر کارت شناسایی اش را به تو نشان بدهد بهتر خواهد بود.آریانا فراموش نکنی."حتما این کار را بکن.ناد رهم که به خانه برگشت با ما تماس بگیر و ما را در جریان بگذار.با قطع مکالمه از شدت خوشحالی صورت پدربزرگ را بوسیدم و گفتم:- نادر امروز یا امشب پیدایش می شود من باید برگردم خانه!پدربزرگ گفت:- عجله نکن و آرام بگیر و بگو که هما دیگر چه گفت؟حرفهای هما را تکرار کردم و در آخر گفتم:- او خیلی اطمینان داشت که نادر بر می گردد من می روم خانه و منتظرش می مانم.در ضمن آقای قربانی هم می آید که باید کلید مغازه را به او بدهم.بیدار دل گفت:- نظر من این است که صبر کنید تا خود نادر بیاید و بعد کلید را بدهید.شاید در مغازه اجناس نادر هم وجود داشته باشد.پدربزرگ تاکیید کرد و گفت:- نادر اگر بیاید به مین جا می آید و تو را با خود می برد.و به این ترتیب مرا از رفتن به خانه منصرف کردند.بیدار دل که متوجه نگرانی من شده بود گفت:- من می روم خانه تان و به مش عباس می گویم که به محض وارد شدن نادر به ما خبر بدهد.شما هم بمانید و آرامش تان را حفظ کنید.برنامه ها دگرگون شد و پدربزرگ به همه اطلاع داد که جستجو را رها کنند و نادر صحیح و سلامت دارد به خانه بر می گردد.مادربزرگ روانه ی آشپزخانه شد تا تهیه غذا ببیند و من خانه را تمیز کردم و پدربزرگ هم رفت تا سفارش گوسفندی بدهد تا برای نادر قربانی کند.انتظار و چشم به راه بودن در همه ی ما نوعی شتاب و کلافگی به وجود آورده بود و هر کدام با کوچکترین صدایی گوش تیز می کردیم که شاید گمشده بازگشته باشد.آفتاب غروب کرده بود و جز صدای بع بع گوسفندی که از انتهای باغ می آمد صدایی شنیده نمی شد.هر چهار نفر یک دایره ی کوچک تشکیل داده بودیم و در سکوت به انتظار نشسته بودیم.تلفن حکم دیوی را پیدا کرده بود که می ترسیدم به آن نگاه کنم و از بس انتظار کشیده بودم حس م یکردم بدنم دارد بهه خواب می رود و از ترس عود کردن بیماری ام دست و پایم را مالش می دادم که خواب رفتگی پیدا نکند.عقربه ها می آمدند و می رفتند و به گرد خود می چرخیدند،صدای پاندول ساعت چون صدای خراش الماس بر شیشه روح و روانمان را می خراشید و گذشت دقایق را بیشتر به رخمان می کشید تا بالاخره با نواخته شدن نه ضربه صدای توقف اتوموبیلی شنیده شد که هر چهار نفر بر پا ایستادیم و سپس یک تک زنگ شنیده شد که وقتی بیدار گوشی را برداشت و پرسید کیه؟کسی به آن جواب نداد و لحظه ای بعد موتور اتوموبیل به حرکت در آمد و عبور کرد.نگاه پدربزرگ و بیدار در هم گره خورد و او بدون آنکه حرفی بزند از در سالن خارج شد و به طرف در باغ حرکت کرد مانیز به دنبال او حرکت کردیم ولی من در میان راه تاب رفتن نیاوردم و بر جا ایستادم و به فاصله ای اندک از م ن مادربزرگ هم ایستاد اما پدربزرگ به دنبال بیدار رفت.آقای بیدار در را گشود و بیرون را نگاه کرد سپس خم شد و چیزی سنگین را با خود به داخل باغ کشید و با صدایی فریاد گونه گفت:- بیایید کمک کنید.صدای کمک خواستن او گویی نیروی برقی را از وجودم گذرانده باشد مرا تکان داد و به سوی در کشاند.آن جسم سنگین نادر بود که در حالت بیهوشی بیرون درخانه رها شده بود.بیدار او را به کول گرفت و با خود به داخل ساختمان برد و مستقیم به اتاق من رفت و او را روی تخت خواباند.آدمی که روی تخت در حال اغماء بسر می برد به ظاهر نادر بود او صورتش مجروح و زخمهایی چند در آن دیده می شد.بیدار آب و حوله طلب کرد و ضم ندادن فرمان به بیدار کردن نادر مشغول شد.پدربزرگ با گفتن هیچ حالش خوب نیست.وحشتم را بیشتر کرد و بر اشکم افزود وقتی حوله و آب گرم را به دست بیدار دل دادم گفت:- چیز مهمی نیست و الان هوش مش آید..همه به صورت نادر چشم دوخته بودیم و حرکات بیدار را تماشا می کردیم.صدای آه نادر در اثر تماس حوله با زخمهایش درآمد مادربزرگ با گفتن بهوش آمد خوشحالمان کرد.دقایقی گذشت تا بار دیگر صدای آ] و ناله نادر به گوشمان رسید و بیدار کنار گوش او زمزمه کرد:- نادر،نادر چشمت را باز کن،من هستم شهریار.نادر توانست سرش را تکان دهد و بار دیگر ناله کند.بیدار یکبار دیگر زمزمه کرد:- گفتم چشمت را باز کن و ببین در خانه هستی.آریانا منتظر است که تو چشمهایت را باز کنی،به خاطر او هم که شده چشمهایت را باز کن.نادر با اشاره آب طلبید من با سرعت دویدم و لیوانی آب آوردم اما بیدار به جای آن که آب را بنوشد مقداری از لب او را تر کرد و گفت:- تا چشمهایت را باز نکنی به تو آب نمی دهم.نادر آرام آرام چشم گشود ولی نتوانست آن را باز نگهدارد و مجددا چشمهایش را بست.بیدار بار دیگر لبهای او را تر کرد و با گرفتن دست نادر در دستش گفت:- صدای مرا نمی شنوی؟نادر کمی سرش را تکان داد و بیدار گفت:- آریانا دارد از ترس قالب تهی می کند کمی چشم باز کن تا او بتواند ببیند.نادر کوشش کرد که چشم باز کند و این بار به سختی اسم آب را بر لب جاری کرد.دست دیگرش را در دست گرفتم و گفتم:- نادر من اینجا هستم.در کنا رتو چشمهایت را باز کن!نادر گفت:- آ...آ...حرف او باعث شد اشک همه جاری شود و من صدای هق هق گریه ام را در سینه ام خفه کنم و بگویم:- چه به روزت آمده با من حرف بزن.لحظه ای چشم باز کرد و باز ا...آ گفت.به بیدار گفتم:- جرعه ای آب بدهید بنوشد،سینه اش خشک است و صدایش در نمی آید.پدربزرگ گفت:- همین الان دکتر خبر می کنم تا بیاید.او برای تماس با دکتر رفت و بیدار هم جرعه ای آب به دهان نادر ریخت و به من گفت:- آب بیشتر خطرناک است مگر اینکه دکتر بگوید ایرادی ندارد.نادر صدای بیدار را شناخت و این بار صدایش بلند تر شد.بیدار دست او را در درست خود فشرد و گفت:- من اینجا هستم فقط کافی است چشم باز کنی و همه را ببینی.این بار او چشم گشود و ما شاهد دو کاسه ی خونین بودیم که به جای چشمهای زیبایش نشسته بود.از فریاد و شیون من،مادربزرگ مرا از اتاق بیرون برد و گفت:- تو اگر نتوانی خودت را کنترل کنی به وخیم تر شدن حال نادر کمک می کنی،آرام بگیر تا دکتر بیاید.پدربزرگ دکتر عنایتی را د رخانه اش یافت و از او خواهش کرد که هر چه زودتر خودش را به خانه ی ما برساند.ساعتی طول کشید تا دکتر آمد و از دیدن نادر بهت زده برجای ایستاد و پرسید:- چه اتفاقی رخ داده؟پدربزرگ گفت:- به گمانم دعوایی صورت گرفته و او را تا حد مرگ کتک زده اند و پشت در خانه رهایش کرده و رفته اند.دکتر گفت:- بهتر است در بیمارستان بستری شود تا معلوم شود جایی از بدنش شکسته یا نه!اشک و زاری من موجب شد تا به معاینه بپردازد و بعد بگوید:- به ظاهر که استخوان ها آسیب ندیده اند اما جواب قاطع را تا عکسبرداری نشود نمی توانم بگویم.میان گریه گفتم:- چشمهایش،چشمهایش!دکتر عنایتی چراغ قوه ی باریک خود را روشن کرد و به معاینه چشمهای نادر پرداخت و گفت:- زنگ می زنم آمبولانس بیاید و خودم همراهش می روم.تا رسیدن آمبولانس من خودم را آماده کردم و به همراه بیدار و دکتر نادر را به بیمارستان نتقل کردیم.شکستگی در ناحیه ی جمجمه و ستون فقرات دیده شد که می بایست تحت عمل قرار می گرفت.وقتی نادر را به اتاق عمل بردند بیدار و من هردو خسته و نگران خودرا روی نیمکت سالن رها کردیم بیدار زمزمه کرد:- پست فطرت ها خرد شد هاش را به ما تحویل داده اند و هما خانم با قاطعیت می گوید که او صحیح و سلامت به خانه بر می گردد .ای کاش اینجا بود و می دید که صحیح و سلامت یعنی چی!نادر هرگز نخواست بفهمد که با یک باند روبروست و دست خالی نمی تواند با آنها روبرو شود.کو گوش شنوایی که بشنود!نزدیک صبح بود که نادر را از اتاق عمل خارج کردند و برانکارد هنوز در کریدور بود که عده ای مسلح وارد شدند و با دیدن نادر او را روی دست بلند کردند و از کریدور خارج شدند.شیون کنان فریاد کشیدم:- او را کجا دارید می برید؟جوانی کم سن و سال روبرویم ایستاد و پرخاش کنان پرسید:- مگر تو انقلابی نیستی؟گفتم:- به خدا هر چه شما بگویید هستم فقط نگران همسرم هستم.او تازه از اتاق عمل خارج شده.با شیون من چند دکتر و پرستار به یاری آمدند و نادر بیهوش را از آنها گرفتند و به روی تخت برگرداندند.دکتر عنایتی خودش را به من رساند و گفت:- تشخیص افراد انقلابی و شورش گر ممکن نیست من عقیده دارم که یزدانی را به خانه ببرید و آنجا از او مراقبت کنید.خودم هم برای وصل کردن سروم می آیم.بیرون بیمارستان درگیری بین مردم و نیروهای انتظامی به وجود آمده بود و هر کس زخمی می شد روی دست و شانه ی مردم حمل می شد تا به بیمارستان برده شود.یافتن آمبولانس غیرممکن بود و ما به سختی توانستیم وسیله ای بیابیم و نادر را به خانه منتقل کنیم.بوی باروت و دود حاصل از سوختن لاستیک و چوب مواد احتراقی سینه مان را به سوزش انداخته بود.منظره غارت یک بانک و شکسته شدن کیوسک تلفن و شیشه های مغازه و فرار مردم از دست ماموران تا مدتها چون پرده سینما از مقابل چشمم رژه می رفتند.وقتی پس از ساعتها گریز و از خیابانی به خیابان دیگر پیچیدن بالاخره به خانه رسیدیم.دکتر عنایتی نرسیده بود تا سرم نادر را وصل کند و بیدار مجبور شد از فرد دیگری کمک بگیرد.همان طور که کار انقلاب روز به روز بالا م یگرفت کار نادر در خانه و مراقبت کردن از او هم بیشتر می شد و مرا خسته و از پا افتاده می کرد.در شبی که ملت جشن انقلاب را بر پا می کردند من در خانه با این واقعیت روبرو شدم که با همسری مفلوج روبرو هستم.همسری که به جای صدای خوش آهنگش صدای زوزه مانندی از گلویش خارج می شد و به جز دهانش بقیه ی اعضای بدنش بی حس و فلج بودند.مردم از شادی جشن گرفته بودند و من در خانه ام پای تخت همسرم زانوی غم بغل گرفته و اشک می ریختمم و به درستی نمی دانستم که با این موجود چه باید بکنم.وقتی اوضاع کمی آرام گرفت دوباره نادر را در بیمارستان بستری کردیم و او بار دیگر مورد عمل قرار گرفت.شاید بینایی اش را بدست آورد.اما عمل ناموفق بود و من با این حقیقت روبه رو شدم که با مرده ای به ظاهر زنده روبرو هستم که می بایست به عنوان باقیمانده همسر خود بپذیرمش.دلسوزیها و دلداریهای دیگران مثل خیلی چیزهای دیگر به پایان رسید و تنها بار سنگین وظیفه روی شانه ام باقی ماند.اشکها و نالیدن هایم مثل هزاران غنچه در کوی و معابر پرپر شدند در وجوئ من نیز پرپر شدند و دیگر قطرخ اشکی برایم نمانده بود که جاری شود.در کنار بستر همسرم نشسته بودم و به تعداد چوب هایی که برای افروخته شدن به سالن آورده بودم نگاه می کردم،چند درخت از باغ را اره کرده بودیم تا به جای سوخت استفاده کنیم.سالن را به اتاق خواب تغییر دکور داده بودم تا راحتتر بتوانم از نادر پرستاری کنم.بخاری دیواری با چوب درختانی که با کمک مش عباس اره شده بود سوختمان را تامین می کرد.از آسمان گرچه برف نمی بارید اما سرمای گزنده ای داشت و می بایست نادر را هم گرم نگهدارم.مواد غذایی نایاب شده بود و پدربزرگ و مش عباس هر طور که بود برایم آذوقه فراهم می کردند.بیدار به همدان بازگشته یود تا کارهای خودرا رتق و فتق کند و سپس به تهران بازگردد.چیزی که بیش از همه مرا آزار می داد نایاب بودن داروهای نادر بود که می بایست بطور مستمر از آنها استفاده کند.دکتر عنایتی برادرانه مرا یاری می داد اما گاه خود می بایست به تامین آنها اقدام م یکردم و در خواست کردن از نامی و افشین و گاه انوشیروان و دیگر دوستانش غرورم را جریحه دار می کرد و فغانم را به آسمان می رساند.شش ماه طول کشید تا به وضعیت جدیدی خو بگیرم و به نادر در وضعیت جدیدش عادت کنم.او هر وقت به چیزی نیاز داشت صدایش را رسا تر از گلویش خارج می کرد و من می فهمدیم نیازمند چیزی است.با او حرف می زدم و گاهی هم می پنداشتم که جواب می شنوم.در یکی از روزها وقتی بدن سنگین او را بلند کردم تا ملحفه ی رختخوابش را عوض کنم صدای ناله اش بلند شد و مرا به جای این که ناراحت کند خوشحال کرد با دکتر عنایتی تماس گرفتم و او گفت بعد از ظهر برای عیادت خواهد آمد.تا هنگام عصر هزاران وعده و وعید به خودم دادم که حال نادر رو به بهبودی اسن و او همچون من قادر خواهد شد که بار دیگر حرکت کند.وقتی دکتر برای عیادت آمد تمام بدن نادر را معاینه کرد و هیچ واکنشی ندید و به گمان این که من اشتباه کرده ام پرسید:- مطمئنید که صدای ناله ای شنیدید؟با بغضی که در گلو داشتم گفتم:- بله باور کنید اشتباه نکرده ام.ببینید داشتم این طور بلندش می کردم تا ملحفه اش را عوض کنم که صدای ناله اش بلند شد.همان کار را در مقابل چشم دکتر انجام دادم و این بار هردو صدای ناله اش را شنیدیم و من از خوشحالی به آسمان پریدم و گفتم: چیزی که بیش از همه مرا آزار می داد نایاب بودن داروهای نادر بود که می بایست بطور مستمر از آنها استفاده کند. دکتر عنایتی برادرانه مرا یاری می داد اما گاه خود می بایست به تأمین آنها اقدام می کردم و درخواست کردن از نامی و افشین و گاه انوشیروان و دیگر دوستانش غرورم را جریحه دار می کرد و فغانم را به آسمان می رساند. شش ماه طول کشید تا به وضعیت جدید خو بگیرم و به نادر در وضعیت جدیدش عادت کنم، او هر وقت به چیزی نیاز داشت صدایش را رساتر از گلو خارج می کرد و من می فهمیدم که نیازمند چیزی است. با او حرف می زدم و گاه می پنداشتم که جواب می شنوم. در یکی از روزها وقتی بدن سنگین او را بلند کردم تا ملحفه تخت خوابش را عوض کنم صدای ناله اش بلند شد و مرا به جای این که ناراحت کند، خوشحال کرد و با دکتر عنایتی تماس گرفتم و او گفت بعد از ظهر برای عیادت خواهد آمد. تا هنگام عصر هزاران وعده و وعید به خود دادم که حال نادر رو به بهبودی است و او همچون من قادر خواهد شد که بار دیگر حرکت کند. وقتی دکتر برای عیادت آمد تمام بدن نادر را معاینه کرد و هیچ واکنشی ندید و به گمان این که من اشتباه کرده ام پرسید:- مطمئنید که صدای ناله شنیده اید؟با بغضی که در گلو داشتم گفتم: - بله، باور کنید اشتباه نکرده ام. ببینید داشتم اینطور بلندش می کردم تا ملحفه اش را عوض کنم که صدای ناله اش بلند شد.همان کار را در مقابل چشم دکتر انجام دادم و این بار هر دو صدای ناله او را شنیدیم و من از خوشحالی به آسمان پریدم و گفتم: - دیدید دروغ نگفتم؟دکتر بار دیگر نادر را معاینه کرد و گفت: - خوشبختانه علائمی ظاهر شده که گرچه ضعیف است اما جای امیدواری وجود دارد.سپس نسخه دکتر تغییر کرد و با رفتن او من همه را آگاه کردم که نادر دارد بهبود پیدا می کند و دکتر امیدوار شده است. دست نادر را در دست گرفتم و گفتم: - عزیزم تو خوب می شوی و مثل سابق هر دو با هم راه می رویم و در باغ قدم می زنیم و تو بار دیگر قادر خواهی شد تا برایم حرفهای امیدبخش و زندگی آفرین بگویی. من دوستت دارم. آنقدر که حاضرم نیمی از بدن خود را به تو تسلیم کنم تا تو هم بتوانی دستم را بگیری و با من حرف بزنی. آه نادر مگر تو نبودی که می گفتی عظمت و شکوه عشق ما باعث رشک فرشتگان آسمان می شود و حتی مرگ هم نمی تواند ما را از هم جدا کند؟ مگر تو نبودی که می گفتی من تنها کسی هستم که در زندگی دوستم داری و همۀ خوبیها و خوشیهای زندگی را تنها و تنها برای من می خواهی؟ اگر به آنچه که گفتی معتقدی پس باید نشان بدهی که هیچ چیز نمی تواند میان من و تو حائلی به وجود آورد و این بیماری هم می تواند با اراده و تصمیم تو وجودت را ترک کند و تو را به من برگرداند. نادر آیا صدایم را می شنوی؟صدایی که از حنجره اش خارج شد مرا امیدوار کرد، دستش را بوسیدم و بر گونه ام گذاشتم و گفتم: - من صبر می کنم، هر چقدر که لازم باشد اما تو هم سنگدلی را کنار بگذار و با من کمی مهربان شو، یادت می آید که از یادداشتهایت آن ورق را برایم خواندی که گوش بشر تا حدی قادر به شنیدن است و از علم جدید گفتی و از چیزی به نام اتر اسم بردی و گفتی ظریف ترین ارتعاشات شناخته شده الکتریسیته و مغناطیس است که اینها نیروهایی هستند که در وجودمان هستند و می توانیم از طریق ذهن آنها را مورد بهره برداری قرار بدهیم، حالا وقت آن رسیده که ما عشق را به عنوان واسطه روحی میانمان قرار دهیم و از تأثیر آن بهره برداری کنیم. من یقین دارم که می توانیم با کمک همین نیرو به یکدیگر کمک کنیم. آیا تو حاضری این راه را امتحان کنی؟ اگر موافقی سرت را تکان بده تا یقین کنم که با من همدل و هم رأی هستی.نادر هم سر تکان داد و هم صدایی از حنجره اش خارج کرد که دلیل موافقتش بود. گفتم: - با این که هر دو کاملاً بی تجربه هستیم اما در یک چیز تجربه کافی داریم و آن هم عشق ما به یکدیگر است، پس ما تلاش خود را می کنیم شاید که موفق شویم، یادت می آید که برایم خواندی در بدن ما غده ای صنوبری و لوبیا شکل وجود دارد که در پشت بینی قرار گرفته که اگر برداشته شود اعمالِ اعشاء بدن متوقف می شوند و آن غده دیگر مخاطی است که شبیه چشم عمل می کند و با دو رشته عصب با بینایی مربوط می شود و می گویند این غده محل کنترل نور بدن است و یا به قولی محل ملاقات روح و جسم است؟ حالا تو سعی کن که این نور را در وجودت پیدا کنی، هر وقت موفق شدی آن را ببینی به من بگو، حالا تمام حواست را برای پیدا کردن آن نور جمع کن.در زمانی که نادر به جستجوی نور پرداخته بود من هم بلند شدم و غذا آماده کردم. گرچه هیچ امیدی به موفقیت نداشتم اما مثل غریقی بودم که برای نجات به هر تخته پاره ای دل خوش می کند از آشپزخانه گاه به بیرون سرک می کشیدم تا نادر را تماشا کنم و او را ساکت و بی صدا می یافتم. به تلفن پدربزرگ که جویای حالمان بود پاسخ دادم و برای این که صدایی تمرکز نادر را برهم نزند صدای زنگ آن را کم کردم و خودم آرام در کنارش نشستم. داشتم خواب آلود می شدم و چشمهایم روی هم می رفت که صدای کوتاه نادر به گوشم رسید، هراسان چشم باز کردم و پرسیدم:- پیدا کردی!نالۀ دیگری کرد و مژه زد که آری. دستش را گرفتم و گفتم: - حالا آن نور را با قوه فکرت حرکت بده و به جریان بینداز، اول آن را به ببر سمت پایت، به طرف انگشتان پایت. دقت کن که آن را رها نکنی و آرام آرام این کار را انجام بدهی.در دل خدا را به یاری طلبیدم که کاری که انجام می دهیم درست باشد و راه به خطا نرویم. بعد به نادر گفتم: - حالا که نور به انگشتان پایت رسیده روح هم باید با آن باشد، به خودت بگو که آن دو می توانند انگشتانت را شفا ببخشند و حرکت دهند. لطفاً این کار را با عجله نکن. خیلی آرام، خُب حالا سعی کن انگشتان پایت را حرکت دهی، اول پای چپ. سعی کن. تو می توانی این کار را بکنی!چشمم به انگشتان پای نادر خیره شده بود و هیچ حرکتی در آن مشاهده نکردم. گفتم: - یکبار دیگر امتحان کن، نور را وادار کن که به انگشتانت حرارت و جنبش بدهد. می دانم سخت است اما تو موفق می شوی، من هم دارم آن نور را می بینم، بیا تا کامل نور انگشتانت را در خودش فرو ببرد. آره درسته حالا وادارش کن حرکت کند.حس کردم که یکی از انگشتانش تکان خورد، با شوق گفتم: - تو موفق شدی، همین طور ادامه بده.گلویم خشک شده بود و از هیجان صدایم درنمی آمد و سینه ام به سرفه افتاده بود اما چشم از پای نادر برنمی داشتم و هنگامی که مطمئن شدم اشتباه نکرده و او قادر شده انگشت پایش را تکان دهد گفتم: - حالا نور را حرکت بده و بیاور به مچ پاهایت و کم کم هدایت اش کن تا زانوانت. آیا می توانی پایت را جمع کنی؟انگشتانش تکان خوردند اما قادر به جمع کردن پا نبود. نمی دانستم باید چه بگویم، از ترس این که نکند او را به پرتگاه مرگ بکشانم گفتم: - بالاتر اگر نیامد ایراد ندارد، نور را ببر به پای دیگرت و انگشتای پای راستت را تکان بده. نادر عرق کرده بود و صداهای حزن انگیزی از حجره اش خارج می ساخت. وقتی دیدم قادر نیست انگشتان پای راستش را تکان دهد گفتم: - تا همین جا کافی است، نور را به جایی که دیدی برگردان، فردا باز هم تمرین می کنیم. می خواهی برایت آب بیاورم؟با زدن مژه موافقت کرد، وقتی سرش را بلند نمودم تا آب بنوشد بوسه ای بر مویش زدم و گفتم: - عزیزم کارت خیلی عالی بود. تو موفق شدی اولین قدم را برداری اما برای امروز کافی است و نباید خود را خسته کنی.آه بلندی کشید که جانم را آتش زد، صدای زنگ خانه بلند شد، با برداشتن گوشی صدای بیدار را شناختم که گفت: - باز کنید.از آمدنش خوشحال شدم و خود را دیگر تنها ندیدم و به این امید که او کمکم می کند به استقبالش رفتم. ساکی سنگین با خود حمل می کرد اما پیش از آن که وارد شود و حال مرا بپرسد، پرسید:- نادر چطور است؟ آیا تغییری کرده؟گفتم: - بهتر است.نشان داد که خوشحال شده و گفت: - دیشب هر چه تماس گرفتم کسی گوشی را برنداشت، تلفن خراب است؟- نه، اما برای این که نادر بیدار نشود از پریز درآوردم.پرسید:- تنهایید؟گفتم: - هفته ای می شود که همه به دنبال زندگی خود رفته اند.بدون اجازه گرفتن ساک را به آشپزخانه برد و از درون آن مقدار زیادی مواد غذایی بیرون آورد و خودش آنها را در فریزر گذاشت و گفت: - نفت حکم کیمیا را پیدا کرده، شما چه می کنید؟به چوبها اشاره کردم و گفتم: - با اره کردن درخت هیزم تهیه می کنم و مقدار نفت هم که برایم می رسد برای حمام کردن نادر گذاشته ام.او بدون حرف به سوی تخت نادر رفت و دست او را در دست گرفت و گفت: - سلام دوست عزیزم، من برگشتم تا در کنارت باشم. آوایی که از حنجره نادر خارج شد بیدار را خوشحال کرد و کنارش نشست و پرسید:- حالت چطور است. می بینم که شکر خدا بهتر شدی ای!نادر برای این که بهبودی خود را نشان دهد انگشت پایش را تکان داد که بیدار متوجه آن نشد و من خوشحال گفتم: - ببینید می تواند انگشت پایش را تکان بدهد.بیدار ذوق زده بلند شد و پرسید:- آیا دکتر می داند؟آنچه رخ داده بود را برای بیدار تعریف کردم و نگاه ناباور او را برای خود خریدم و گفتم: - می دانم دارم ریسک خطرناکی می کنم اما خواستم امتحان کرده باشم که موفق هم شدیم. ای کاش دکتری می یافتیم که او را از این طریق مدارا کند.بیدار گفت: - این طبابت هنوز در کشور ما طب شناخته شده ای نیست و گمان نکنم که کسی باشد تا نادر را پیش او ببریم. اما اگر روانشناس بخواهی دوستی دارم که...گفتم: - نه من به دکتری نیاز دارم که روان پژوه باشد و می دانم که یافتن چنین دکتری مشکل است.- باید در اروپا چنین دکتری باشد که یقیناً هم هست. خوب است از هما سراغ بگیری.اسم هما آتش زیر خاکستر ماندۀ خشمم را فروزان کرد و گفتم: - امکان ندارد با او تماس بگیرم. هما و رضا، نادر را به این روز انداختند و نمی توانم بار دیگر او را به دست آنها بدهم.بیدار سکوت کرد تا از درجۀ خشمم کاسته شود و سپس گفت: - هر طور که خودت تصمیم بگیری عمل می کنیم، اما من اگر جای تو بودم این کار را می کردم و این ریسک را انجام می دادم. به نظر من نادر هر چه زودتر راهی شود بهتر است. لحن قاطع او مرا به شک انداخت و پرسیدم:- با هما تماس گرفته ای؟سر فرود آورد و گفت: - تماس گرفتم تا برای ارسال دارو کمک کند و هما گریان گفت اگر نادر را اعزام کنیم او خودش آنجا از برادرش مراقبت می کند و هر کاری لازم باشد برای بهبودی او آنجا می دهد. آریانا! می دانم که آنها را مسبب بیماری نادر می دانی اما از طرفی هم فکر کن که اگر نادر را نفرستی و او همینطور باقی بماند عذاب وجدان پیدا خواهی کرد. وجود هر دوی شما برای من عزیز است و من به هر دوی شما فکر می کنم و دلم می خواهد هر دو خوش و سلامت با هم زندگی کنید. به خودت نگاه کن. به اندازه چند سال پیر شده ای و نیرویت دارد تحلیل می رود. آریانا اقلاً در این مورد فکر کن!گفتم: - می دانم که نمی توانم و قادر نخواهم بود نادر را به دست آنها بسپارم، مثل روز روشن است که جسدش را برایم به ایران می فرستند. نه! نادر همین جا می ماند و همین جا خوبش می کنم.بیدار دیگر اصرار نکرد و زمانی که من سوپ آماده شده را می خواستم به دهان نادر بگذارم از من گرفت و او به نادر غذا داد، بعد از چند قاشق محکم قاشق را بر بشقاب کوبید و با صدای بلند گریست و گفت: - نمی توانم او را در این حال ببینم، آریانا تو چطور تحمل می کنی؟بشقاب را برداشتم و خودم به نادر غذا دادم و گفتم: - من عادت کرده ام و زجر هم نمی کشم چون می دانم که او دارد بهتر می شود و همین امیدوارم می کند.از روی تأسف سر تکان داد و روی از من گرفت تا شاهد ریخته شدن اشکش نباشم. دور دهان نادر را پاک کردم، بوسه ای بر پیشانی اش گذاشتم و گفتم: - عزیزم هیچکس باور نمی کند که تو داری بهتر می شوی، خواهش می کنم تا تو را از من جدا نکرده اند به آنها نشان بده که بهتر شده ای، آیا می توانی باز هم آن نور را ببینی؟ حالا هم من هستم و هم بیدار، ما هر دو به تو کمک می کنیم، می خواهی شروع کنی؟نادر چند بار مژه روی هم فشرد و من گفتم: - بسیار خُب پس شروع کن.رو به بیدار کردم و گفتم: - بیایید شما هم بنشینید و نگاه کنید. نادر به کمک هر دوی ما نیاز دارد.بیدار آمد و آنطرف نادر نشست و به او چشم دوخت، من گفتم: - هر وقت که آن نور را دیدی حرف بزن.دقایقی طول کشید و هر دوی ما داشتیم از انتظار خسته می شدیم که صدای نالۀ نادر بلند شد من پرسیدم:- آیا می بینی؟او مژه برهم زد و من پرسیدم:- آیا هنوز در نوک انگشتانت حرکت می کند؟ابرو بالا برد و من پرسیدم:- آیا در ساق پاست؟که مژه بر هم فشرد، گفتم: - بسیار خُب از همین جا شروع می کنیم و تو می بایست نور را به همۀ ماهیچۀ پایت برسانی و وادارش کنی که با روح اما نه که حرکت کند، درست همانطور که انگشتانت را وادار به حرکت کردی.نادر بدون آن که صدایی درآورد تلاش می کرد، بعد از چند لحظه آوای ضعیف اش بلند شد. به پایش دست کشیدم و پرسیدم:- آیا چیزی حس می کنی؟به نشانه نه ابرو بالا برد. چندین بار این کار را تکرار کردیم و هر بار هم ناموفق بودیم. نادر عرق کرده بود خسته شده بود و صدای ناله اش ما را متأثر کرد. وقتی گفتم بسیار خُب عزیزم دیگر کافی است و استراحت کن، نفس آسوده ای کشید. بیدار گفت: - نادر تمام تلاشش را می کند تا تو را خوشحال کند. او حتی در این حال هم می خواهد تو را راضی نگهدارد اما تو...فریاد کشیدم که:- می دانم چه می خواهی بگویی. بله! من خودخواهم و فقط به خودم فکر می کنم، این را می خواستید بگویید؟ چرا هیچکس نمی فهمد که قلب من هم برای خاطر اوست که راضی نمی شود ریسک کنم. چه کسی به من اطمینان می دهد که اگر برود سلامت برمی گردد. اگر جنازه او را به من تحویل دهند راضی خواهید شد؟بیدار گفت: - هیچکس قولی نمی تواند به تو بدهد. اما فکر کن چند ماه است که او به این حالت افتاده و بدنش پوست انداخته و هیچ دکتری هم امید به بهبودی نمی دهد اما راه امیدی هست که اگر اعزام شود بهتر شود. این امید ضعیف را نباید نادیده گرفت. کنج اتاق نشستم و گفتم: - ببریدش و هرچه می خواهید با او بکنید. به خواهرش مژده بده که برادر نیمه جانش را به سویش روانه می کنم تا باقی مانده جانش را هم بگیرد و خیالش آسوده شود. من نمی دانم چه باید بکنم. شما بگویید من همان کار را انجام می دهم.خوشحال شد و گفت: - نامه شورای پزشکان حکایت از این می کند که مداوای بیمار در داخل کشور میسر نیست و می تواند خارج شود. جنگ و مسائل جنگ شامل حال نادر نمی شود و او زود می تواند از کشور خارج شود. به من اعتماد کن تا هر دو عزیزمان را برای بهبودی یافتن و به سلامت بازگشتن روانه کنیم. حرفهای بیدار موجب شدند تا عشق و نزدیک بودن به معبود را کنار نهم و خود را قانع کنم که می توانم درد تنهایی و انتظار را بار دیگر تحمل کنم. از صبح آن شب هر دو برای روانه کردن نادر تلاش کردیم و بلیط پرواز برایش گرفتیم و بیدار با هما تماس گرفت و ورود او را اطلاع داد. وقتی نادر را به همراه پرستاری روانه کردیم، دیدم که وجودم نیز دارد همراه چرخ برانکارد حرکت می کند و از من دور می شود. تحمل دیدن حرکت هواپیما را نداشتم و برای این که چشمم تابلو را نبیند. پشت به آن نشستم به امید این که پرواز لغو شود و او به خانه برمی گردد. آنقدر با نادر حرف زده بودم که گمان نکنم هیچ جمله ای از حرفهایم در ذهنش باقی مانده باشد. زیباترین پیراهنش را بر تنش پوشانده بودم و کفشهای نو بر پایش کرده بودم تا هما بداند که این وجود نیمه جان حتی در این حالت هم برایم عزیز است.بیدار با گفتن می توانیم برویم مرا به خود آورد و تازه داغ هجران و دوری او را احساس کردم و با صدای بلند گریستم. تعدادی از مسافرین ایستاده بودند و مرا تماشا می کردند، اما چه پروا از نگاه دیگران. من این بار عشقم را معبودم را بی امید بازگشت روانه کرده بودم و تنها توانستم زیر لب زمزمه کنم:خدا به همراهت معبودم. برای خاطر خدا پیشم برگرد!فصل 21اندوه و ماتم من تنها به صرف احساسات خودم نبود بلکه به خاطر خود نادر نیز بود که می بایست با مرگ جدال کند و می اندیشیدم که آیا می تواند آن را شکست دهد و به سویم بازگردد. مثل چون منی هزاران چشم به انتظار بازگشت عزیزان خود بودند. چه آنها که عزیزی در غربت داشتند و چه آنهایی که فرزندانشان در جبهۀ جنگ می جنگیدند تا دامن وطن را از لوث دشمن پاک کنند، اما چیزی که باعث تأسف بود این بود که همه داشتند به یک بیماری مسری اتهام وارد کردن بر دیگران دچار می شدند و بس کسان بیگناه که به جرم ضد انقلاب بودن یا به محبس می افتادند و یا تیرباران می شدند. لجام مملکت هنوز یکدست نگشته بود و بسیار افراد که به لباس گوناگون و با تظاهر بر انقلابی بودن کینه و عداوت خود را خالی کرده و تشخیص سره از ناسره هنوز ممکن نبود. در آتش فتاده بر خرمن، بسیار کسان به تنگدستی رسیدند و عده ای دیگر دارائی و غنائمی به دست آوردند. بازار سوداگران پررونق گشت و بازار دیگری از رونق افتاد. عده ای نیز که تاب تحمل نیاوردند جلای وطن کردند و رفتند. اما آنان که به راستی عاشق وطن بودند و برای مشتی از آن که به دست بیگانه نیفتد ماندند و جان در کف اخلاص گذاشته و از مادر خویش و عفت و نام ایران دفاع کردند و با نثار خون خود دست متجاوز را از بازو بریدند تا دیگر هوا و هوس دست اندازی به مهد دلیران را نکند.انوشیروان و نامی از خانوادۀ ما به جبهه رفته بودند و مادربزرگ از یاد نادر غافل شده و به آن دو می اندیشید. اندیشه های راحت و قضاوتهای آسانتر موجب شدند تا عمل نادر به حس جاه طلبی او تفسیر شود و حالت آنها از دلسوزی و غمخواری به حالت تدافعی حقش بود، تغییر ماهیت بدهد. من برای دفاع از نادر از بس که نقل قول از بیدار کرده بودم خسته شدم و زبان دفاع را نگهداشتم تا هر طور که دوست دارند قضاوت کنند و رای صادر کنند. حس می کردم که مقابل چشم همه را خون گرفته و حس انتقام و انتقام جویی در شریان همه به حرکت درآمده و زبان منطق بُرّاییِ کمتری دارد و به عکس تملق و زیاده گویی گاه انسانی را تا درجه فرشتگان بالا می برد و صباحی دیگر جایگاهش دوزخ و همنشین اهریمن می باشد. این جو حاکم بر همه جا بود و تعجب آور نبود که نادر که آنقدر مورد علاقه پدربزرگ و مادربزرگ و دوستانش بود به یکباره چهره ای منفور پیدا کند و مورد خشم قرار بگیرد.تنها من پس از اقرار بیدار مطمئن گشتم که همسرم نه تنها یک جاه طلب و زیاده خواه نیست بلکه فردی دلسوز بوده است که نمی توانسته آرام و بی تفاوت بنشیند تا اشیاء گرانبهای کشورش به راحتی از دست برود و کم کم عادت کردم که بگذارم دیگران قضاوت ناعادلانه خود را بکنند و با این امید که روزی خورشید حقیقت خواهد تابید خود را دلخوش می کردم می دانستم که سفر او به اروپا بیش از علت سفر مورد سرزنش است و دیگر لقب استاد را برازندۀ او نمی دانستند و به شوهر آریانا بسنده می کردند. بیدار با هوشیاری و صبر آنچه را که می دید و می شنید تحمل می کرد و چون سنگ صبور عقده های مرا که زبان به شکایت باز می کردم در خود فرو می ریخت و با زیرکی و دوراندیشی به من امیدواری می داد که تحمل کن همه چیز تغییر خواهد کرد. اما این تحمل ظرفیت می طلبید که در من دیگر وجود نداشت و تصمیم گرفتم تا بازگشت همسرم خانه نشین شوم و در را به روی کسانی که با حرفهایشان روحم را آزرده می کردند ببندم و فقط به امید بازگشت او بنشینم.هما برای بیدار گفته بود که نادر را در بهترین بیمارستان بستری کرده و حاذق ترین پزشکان به معالجه او مشغول هستند. او از پیشرفت کار آنها و عمل موفقیت آمیز چشم نادر گفته بود و نه بیشتر و یا اگر گفته بود بیدار برای من بازگو نمی کرد که غم کمتری بر دلم نهد. روزی که خواهر بیدار به تهران وارد شد بیدار او را برای دیدار من آورد و دختر جوان در اولین دیدار آنقدر از خود مهربانی و دلسوزی نشان داد که میل به مصاحبت با او در دلم نشست و در دل آرزو کردم که ای کاش تا آمدن نادر در کنارم بماند. وجود یک هم صحبت که روح را با نیش زبان و تعابیر غلط و نادرست نیازارد موهبتی بود که خداوند نصیبم کرده بود. به بیدار گفتم: - از شقایق خوشم آمده، روحیه ای لطیف دارد و درصدد انتقام نیست، مثل این می ماند که تازه به این سرزمین پا گذاشته و از همه چیز بی خبر است.گفت: - خوشحالم می بینم و می شنوم که شقایق مورد اعتمادت قرار گرفته، اگر بخواهی تا آمدن نادر می توانم او را در تهران نگهدارم.ذوق زده گفتم: - لطفاً این کار را بکن، با بودن او احساس امنیت می کنم و اگر او بماند شما هم دیگر ناچار نیستید در مهمانخانه زندگی کنید. تا آمدن نادر ما هر سه با هم زندگی می کنیم. فقط به یک شرط که او از من گردش و تفریح نخواهد و خلوت مرا با اخبار گوناگون برهم نریزد.او سر فرود آورد و دیری نگذشت که سلایق مشترک ما و گریز از دورویی ها و دورنگی ها موجب شدند که هر دو به کار نقاشی روی آوریم و من دریابم که او نیز همچون برادرش نقاش چیره دستی است که زشتی ها و پلشتی ها را به کمک رنگ می پوشاند و چهره ای روحانی از ضمیر آدمی ترسیم می کند. او هنر خود را در خدمت انسان به کار گرفته بود و با نقش شهیدان بر بوم تصویر آنها را زنده می کرد. غرور ملی او در تجلی بخشیدن به آثار باارزشی شد که به زندگی جاودان متصل بود. او زینت و تجمل را رها کرده و به نقش آفرینی اسطوره ها همت گماشته بود. او به من فرصت داد تا از دریچۀ دیگری به زیبایی و غذای طبیعت و دنیا بنگرم و تنگ نظری و بخل را که در پس غرور پنهان داشته بودم به دور اندازم. او صبورانه همچون برادرش کشتی غرق در طوفانم را با ساز و برگی نو و با تدبیر و دوراندیشی از ورطه گرداب بیرون کشید و راه ساحل نجات را نشانم داد. در مدت چهار ماه پس از اقامت شقایق در خانه ام من موفق به خلق دو اثر شدم که در آن روح انسان دوستی و آزادی نوع بشر سوژه کارم بود.وقتی هر دو فارغ از کشیدن می شدیم او مرا تشویق به فراگیری زبان می کرد با این نیت که اگر زبان بدانی می توانی در احوال مردم سایر ملل تحقیق و کنکاش کنی و به قدر توانایی ات از آنها بهره برداری کنی و نقل قول می کرد که انسان هر چقدر که بیشتر بداند باز هم کم دانسته است. در آن میان بیدار با شوق و هیجان کار ما را تعقیب می کرد و با خرید کتب زبان ما را یاری می داد. در یک شب طوفانی که با آغاز پاییز همراه بود و هر سه قصد خوابیدن داشتیم تلفن زنگ زد و من صدای هما را شنیدم که مژده داد که نادر به زودی راهی ایران می شود. آنقدر ذوق زده و هیجان زده بودم که نمی توانستم درست تکلم کنم و به زحمت توانستم بپرسم:- می توانم با نادر صحبت کنم؟گفت: - عزیزم او بهتر است اما متأسفانه هنوز قادر به تکلم نیست. فقط چشمها و دستهایش سلامتی یافته اند اما پاهایش و متأسفانه زبانش هنوز خوب نشده اند اما پزشکان معتقدند که در اثر مرور زمان سلامتی کامل را به دست خواهد آورد و جای امیدواری زیاد است. من و رضا می خواستیم تا بهبودی کامل نگهش داریم اما او هر روز روی کاغذ برایمان می نویسد که دوست دارد پیش تو برگردد و ما هم ناچار شده ایم روانه اش کنیم. وقتی سوار هواپیمایش کردیم با تو تماس می گیریم که در فرودگاه منتظرش باشی. آریانا! نادر در دنیا تنها موجودی است که برایم مانده خواهش می کنم او را خوب حفظ کن.تمام اندوه و بغض در سینه به خواب رفته ام یکجا بیدار شد و با بانگی از سر خشم گفتم: - اینها را به من نگو. اگر واقعاً برایت عزیز بود او را به جاده انحراف و تباهی روانه نمی کردی. متشکرم که شوهرم را به من برمی گردانی.دستخوش احساس گریه سر دادم و تماس را قطع کردم. شقایق کنارم نشست و پرسید:- حالش خوب نیست؟گفتم: - چرا اتفاقاً خوب است و دارد برمی گردد، البته نه با پای خودش، به کمک ویلچر. خُب هر چه باشد از تخت روان بهتر است.شقایق دستم را گرفت و گفت: - ناشکر نباش. همین که او زنده است و دارد برمی گردد خودش نعمت بزرگی است. من فکر می کنم چیزی که مانع از مرگ او شده عشق و علاقۀ وافرش نسبت به توست. آیا دوست نداری برگردد؟به نگاه متعجب و آلوده به خشم من خندید و گفت: - می دانستم عشق تو نسبت به همسرت نقصان نگرفته. خواستم شوخی کنم و تلنگری هم به احساس خواب رفته ات بزنم. بلندشو بریم استراحت کنیم تا برای ورود مهمان شاد و سرحال باشیم. * * *در فرودگاه وقتی از دور چشمم به نادر افتاد، به قول شقایق، عشق به خواب رفته ام بیدار شد و دیدم که هنوز هم چون گذشته دوستش دارم. حضور جمعیت را فراموش کردم و در مقابل چرخ اش زانو بر زمین زدم و از شوق اشک ریختم. دست بر سرم کشید و او هم بی پروا از دیده شدن اشک ریخت. بیدار و شقایق به ما نزدیک شدند. بیدار در آغوشش کشید و به او خوشامد گفت. نادر بسیار آراسته روانه ایران شده بود و هنگامی که چمدانهای او را تحویل گرفتیم و به سوی خانه حرکت کردیم دستم را در دستش گرفته و به صورتش چسبانده بود و با بوسه هایی تب آلود آن را نوازش می کرد و من در این اندیشه بودم که چرا زندگی ما باید به نوعی با چرخ دستی گره خورده باشد. پدربزرگ، من و حالا هم نادر. اما جنگ خیلی از مصائب را قابل تحمل و پذیرا می کرد و در مقایسه با جوانانی که درگیر و دار جنگ یا جان شیرین از کف داده و یا معلول گشته بودند، درد نادر نیز امری غیرعادی به حساب نمی آمد و چون من، هزاران مادر و همسر با چنین وضعی روبرو بودند.به خانه که وارد شدیم از دیدن پدربزرگ و مادربزرگ و بقیه خانواده بار دیگر دچار احساس شدم و با صدای بلند گریستم. گوسفندی برای نادر قربانی شد و دود اسپند فضای خانه را آکنده کرد. همه خانواده جمع بودند و نادر با مشاهدۀ آنها زبان الکن خود را به کار گرفت و با آوایی جیغ مانند شادی خود را نشان داد. هیچکس سخنی از گذشته به میان نیاورد و لب به شماتت نگشود. صحبتها همه مهرآمیز و دستها نوازشگرانه بود. مادر چندین بار صورت نادر را بوسید و در میان گریه ای که سعی در مهارش داشت گفت: - خوشحالم که به خانه ات و پیش همسرت برگشتی، این خانه در نبود تو حکم گورستان را پیدا کرده بود که حالا بهشت شده است. به زودی زود هم انشاالله حالت مثل آریانا خوب می شود و دوباره همه چیز مثل روز اول می شود.نادر دست مادر را نوازش می کرد و چیزهایی می گفت که هیچ کدام نمی فهمیدیم، اما این مهم نبود. مهم این بود که او می فهمید و احساس رضایت می کرد. سه روز تمام در خانه ما جشن برپا بود و هیچکس در فکر کوچ کردن نبود. دیانا روزهای بارداری خود را طی می کرد و خوشحال بود که در میان جمع است و از دلسوزی همه بهره مند است. مادربزرگ با این که دیگر جست و خیز گذشته را نداشت اما همان حضورش در کنارمان مایه دلگرمی و تسلای خاطرم بود و غالباً تذکرات به موقع اش مرا از فراموشی نجات می داد و می آموختم که با همسرم چگونه رفتار کنم. اما افسوس که بعد از سه روز در صبح روز چهارم همه قصد رفتن کردند و یک به یک ما را تنها گذاشتند. در همان شب وقتی بیدار هم ساز جدایی نواخت اختیار از کف دادم و گریستم و گفتم: - شما هم اگر برویم ما دیگر تنهای، تنها می شویم. ولی از سویی هم آنقدر خودخواه نیستم که بخواهم مانع از راحتی شما شوم. همینقدر که در این چند ماه حمایتم کردید و مرا تنها نگذاشتید به قدر عمری مرا مدیون خود کرده اید و دیگر نمی توانم بخواهم که باز هم ما را تنها نگذارید و از پیشمان نروید.نادر چرخش را به حرکت درآورد و با دستی لرزان بر روی کاغذ نوشت:- شهریار دوست من، برادرم، اگر برایت میسر است پیش ما بمان!و با چشمانی متضرع به بیدار نگریست و او را آنچنان منقلب کرد که سر بر روی پای نادر گذاشت و های های گریست و زیر لب گفت: - تا هر وقت که بخواهی کمکت می کنم اما شقایق باید برگردد.به شقایق گفتم: - نادر مرا به القاب گوناگون صدا می زد و من هم دلم می خواهد به تو بگویم گل همیشه عاشق، تا تو در کنارم بودی هرگز حس نمی کردم که چقدر زندگی می تواند ستمگر باشد و ضرب تازیانه اش را بر شانه هایم حس نکردم. تا تو با من بودی خود را همچون شاگرد نوآموزی دیدم که در مکتب درس فرا می گیرد و تو در این مدت استاد دلسوزی را می ماندی که با صبر و شکیب شاگرد بی استعدادت را تعلیم دادی تا یاد بگیرم که همۀ میوه های زندگی زقوم نیست و با صبر و بردباری شهد برداشت خواهم کرد. ممنونم که با همدلی یاری ام کردی، اما می دانم که با رفتنت بار دیگر احساس تنهایی خواهم کرد و همدل و همزبان خود را از دست خواهم داد اگر باید بروی مانعت نخواهم شد اما دوست دارم که بدانی چشم من همیشه برای بازگشت تو انتظار خواهد کشید پس این خانه را خانه دوم خود بدان و ما را فراموش نکن.شقایق با مهربانی مرا در آغوش کشید و گفت: - برای من هم جدا شدن از تو مشکل است و خوشحالم که می بینم خانه دیگری دارم و قلب مهربانی که مرا پذیرا خواهد شد. قول می دهم که هر وقت فرصت دست داد حرکت کنم و به خانه ام برگردم و انتظار دارم هر زمان وجودم را در کنارت لازم دیدی فوراً با من تماس بگیری که بیایم.با رفتن شقایق تنهایی را با تمام وجود احساس کردم و باز هم خود را در پیله ای اسیر و تنها یافتم. گرچه بیدار در کنارمان مانده بود اما او نمی توانست جای خالی شقایق را برای من پر کند و اوقات بی کاری اش را با نادر می گذراند و به من در حمام کردن و لباس پوشاندن و گاهی هم غذا دادن به نادر یاری می رساند. هرچه به سالگرد ازدواج مان نزدیکتر می شدیم به جای احساس شادی کردن، قلبم مالامال از اندوه می شد. دو عروس دیگر نیز لفاف زرین هدیۀ مادری را هنوز باز نکرده و به انتظار رسیدن زمان، لحظه شماری می کردند. ملاحت و سمیرا و دیانا هرگاه در کنار هم می نشستند گفتگویشان پیرامون نوزادانی بود که برای ورودشان تدارک بسیار دیده بودند و هر یک اسامی خاص برای نوزادان خود انتخاب کرده بودند و من گاهی در شادی آنها سهیم می شدم و گاه نیز در خلوت به حال خود گریان بودم و با این اندیشه که همسرم نیز کودکی است که به مراقبت نیازمند است خود را دلخوش می ساختم.بالاخره شب سالگرد فرارسید و دیانا با نام شکوه آفرین مادر و هدیه زیبایش در جشن حاضر شد. دخترش ملیکا، نوزادی تپل و شاد و تندرست بود که خیلی زود جای خود را در قلب همه باز کرد و انوشیروان را به اوج آسمان به پرواز درآورد. در جمع خانوادگی که همه با شادی حضور پیدا کرده بودند نادر با دیدن نوزاد لحظه ای شاد او را نگریست و سپس خموش و در خود فرو رفته گوشه ای به تماشا نشست و گاهگاهی لبخندی بر لب می آورد تا اندوه خود را از دیگران پنهان کند. من، بیدار و پدربزرگ متوجه غم و اندوه او شده بودیم و محبتهای فزونتر من نیز نتوانست او را از چنگال غم برهاند و تا پایان مهمانی روح و جسم خسته اش را به زحمت تحمل کرد. به وقت گشودن هدایا اولین هدیه که متعلق به نادر بود باز شد و وقتی خودش با نگاهی شرمسار جعبه کوچکی را در دستم قرار داد. گردی از احساس در میان مهمانها پراکند که اشک همه را درآورد. وقتی در جعبه را گشودم با دیدن حلقۀ ازدواج متعجب به صورتش نگریستم و او از زیر پتویی که روی پاهایش بود کاغذی بیرون آورد و به دستم داد. نامه را باز کردم و دیدم که چنین نوشته:آریانا محبوبم سالگرد ازدواج را نمی بایست اینگونه به تو تبریک بگویم اما چه کنم که زبانم قاصر است و نمی توانم بگویم که تو سایتای زیبا، فرشته ای هستی که خداوند برای نجات من خلق کرده، تا با دیدن چشمهای زیبایت، با احساس گرمی دستان پر از مهرت، رنج بیماری و سردی مرگ را فراموش کنم و به امید بهبودی و سلامتی به آینده چشم بدوزم.سایتای من و یا آریانای من، گرچه آریانیسم نام مسلکی در مسیحیت است که به آریوس کشیشی که می گفت عیسی برابر با خدا نیست بلکه آفریده شدۀ اوست نسبت داده می شود و این که عقیدۀ او با دین ما برابر است. اما من چون شورای مذهبی مسیحیت که عقیده او را رد کردند و پیروانش را مرتد نامیدند رفتار نخواهم کرد و خواهم گفت، تو آریانا زنی راستگو، نجیب و اصیل زاده ای. تو آن شقایق وحشی دشت وجود منی که همچون آریا وجودم را تخدیر می کنی تا رنج را حس نکنم. تو آریانای من، لحن موسیقی دلنواز آهنگی هستی که در شبهای تنهایی فقط از تکرار نام تو حیات دوباره گرفتم.اما با همه اینها ای عزیزتر از جانم، بیا و با من رشته مهر پاره کن تا مجبور نباشی عمری در حسرت و ناکامی بسر ببری. تو را به نام هرچه پاک است قسم می دهم که حلقه پیوندمان را به انگشت دیگرت کن تا روزی که به راستی انسانی که قَدرت را بداند یافتی، آن را به او هدیه کنی. این تن بیمار لایق آن نیست که تو عمر گرانبهایت را در پای آن از دست بدهی. زبانم گرچه قاصر است اما نگاهم می بیند که سایتای من روز به روز به افسرده تر و شقایقی که می بایست نسیم بهاری روح و روانش را نوازش بدهد به دست طوفان این زندگی دارد پژمرده می شود.باور کن که من لایق و سزاوار این همه مهر نیستم و به جای رضا و خشنود شدن اندوهگین می شوم و از این که دوباره زندگی آغاز کرده ام خود را نفرین می کنم. دوستت دارم، آنقدر که در دنیا هیچکس همچون من عاشق نبوده است، اما قسم به عشقم که اگر مهرت را از من بگیری بر مقام والایت کوچکترین خدشه ای وارد نکنم. ای کاش می توانستم و حرفهای انباشته شده در وجودم را به بانگی بلند که همه بتوانند بشنوند ابراز می کردم اما هیهات، پس بیا و برای دل من هم که شده حلقه را به دستت کن و جانم را از این عذاب الیم نجات بده.نامه را با صدای بلند می خواندم، سکوتی محض حاکم شده بود و از هیچکس صدایی درنمی آمد. نامه را تا کردم و در مقابل چرخ نادر زانو بر زمین زدم و گفتم: - تو هنوز عشق مرا باور نداری وگرنه اینگونه برایم نمی نوشتی، بگو برای اثبات علاقه ام به تو چه باید بکنم؟ آیا کسی که نادرترین گوهر دنیا را به دست آورده حاضر می شود آن را رها کند و به دنبال خرده الماس بگردد؟ من در کنار تو خوشبختم و وقتی با تو باشم خود را کامل می بینم. من هم تو را به مقدسات سوگند می دهم که فکرهای آزاردهنده را از خودت دور کنی و اگر به راستی دوستم داری دیگر از این حرفهای مأیوس کننده بر زبان نیاوری و این را بدانی، تنها امیدی که مرا به تحرک و زنده بودن وادار می کند تو و عشقی است که به تو دارم اگر می خواهی از قید من خلاص شوی و مرا روانه گور کنی باز هم جملاتت را تکرار کن. آنوقت این تو هستی که باید حلقه دست من را به انگشتت بکنی تا روزی زنی که قَدرت را بداند و عاشقتر از من باشد بیابی و حلقه را به او هدیه کنی.گریه مجالم نداد و همانطور که سر بر زانویش گذاشته بودم با صدای بلند گریستم. دست نوازش گرش را بر موهایم کشید و با آوایی بلند جیغ کشید و وادارم کرد که سربلند کنم و شاهد ریختن اشکهایش باشم. مهمانها همچون ما می گریستند و من در میان اشک حلقه ازدواج را از جعبه درآوردم و بار دیگر به انگشتش کردم و مهمانهای هیجان زده را به تشویق واداشتم و در دل به شقایق که دور از ما بود اندیشیدم و گفتم، ای کاش می بودی و می دیدی که چگونه دارم میوه رسیده امید را از میان میوه های کال و کرم زده جدا می کنم.با رفتن مهمانها بیدار هم برای هواخوری خانه را ترک کرد و هر دو تنها شدیم نادر به من اشاره کرد که کنارش بنشینم و با گرفتن دستهایم در دستش به چشمم خیره شد و سعی کرد تمام قوای خود را جمع کند و سپس بگوید:- آریا...برای گفتن بقیه اسم به زحمت افتاد و بار دیگر تلاش کرد و این بار توانست با زحمتی بیشتر آریانا را تلفظ کند. اگرچه آریانای ادا شده خیلی واضح نبود اما با کمی دقت مفهوم می شد. از سعی و تلاش او به هیجان آمدم و گفتم: - آره آریانا و نادر! دو عاشقی که هیچ وقت از هم جدا نمی شوند. من و تو به مصائب و مشکلات دنیا خواهیم خندید و به همه ثابت می کنیم که عشق حقیقی مافوق همه چیزهاست و ما خوشبختیم چرا که خداوند به هر دوی ما دلی داده که برای یکدیگر می طپد و سوز و گدازش ما را بیشتر به خودش نزدیک می کند.بلند شدم تا نادر را برای خواب آماده کنم که تلفن زنگ زد. بیدار بود و اجازه گرفت که شب را پیش هاتف صبح کند و می خواست بپرسد که آیا به وجودش احتیاج دارم یا نه؟ گفتم: - خیالتان آسوده باشد. همه چیز مرتب است.و او با گفتن فردا می بینمتان تماس را قطع کرد. هر دو تا نیمه های شب بیدار بودیم و از مصاحبت یکدیگر لذت می بردیم. من برایش از شقایق و تابلوهایی که کشیده بودم صحبت کردم و او با دیدن تابلوها برایم کف زد و کارم را اینگونه ستود. وقتی آماده اش کردم که به رختخواب برود. خودم برای کاری به طبقه بالا رفتم و همین که وارد اتاق شدم به گمانم رسید که از پشت پنجره صدای خش و خش می آید. پرده را کنار کشیدم و به تاریکی چشم دوختم، باد می آمد و چون چشمم چیزی ندید چراغ را خاموش کردم و پایین آمدم اما بی اختیار دچار ترس شده بودم و دلم به شور افتاده بود، در آنی فکرهای آزاردهننده به ذهنم هجوم آورده بودند، دوست داشتم نادر را برمی داشتم و به خانه پدربزرگ می رفتم یا این که بیدار دل قرارش را برهم می زد و به خانه برمی گشت. برای آن که ترس را فراموش کنم از نادر پرسیدم:- چای می خواهی؟سر فرود آورد و من برای آوردن چای به آشپزخانه رفتم. داشتم با سینی چای خارج می شدم که صدای آژیر خطر به گوش رسید و لحظه ای بعد چراغها خاموش شد. در روشنایی آتش بخاری دیواری پیش آمدم و سینی را روی میز گذاشتم، برای پنهان کردن ترس خود به نادر گفتم: - چیز مهمی نیست و چند دقیقه دیگر برقها می آید.صدای شلیک ضد هوایی ها بر وحشتم می افزود و در همان حال احساس کردم در تاریکی پله ها کسی دارد پایین می آید. بی اختیار خود را به نادر چسباندم و فریاد زدم:- کی آنجاست؟نور ضعیف چراغ قوه ای، روی پله ها را ثانیه ای روشن کرد و بعد خاموش شد و آن فرد به پایین آمدنش از پله ها ادامه داد. گویی در یک لحظه تمام توان و قوای مرا ترس به نابودی کشانده بود و یارای تکان خوردن و فریاد کشیدن را نداشتم. صدای آوای جیغ مانند نادر به من فهماند که اشتباه نکرده ام و او هم نور را دیده است. در تاریکی دست به اطرافم کشیدم تا سلاحی هر چند ضعیف برای دفاع از خود و نادر پیدا کنم و دستم فقط فنجان چای را لمس کرد. دزد بی ترس و واهمه گویی می دانست که فقط ما دو نفر در خانه هستیم و یکی هم علیل و ناتوان است با آرامش پایین آمد و چراغ قوه را روشن کرد و محل ما را یافت. او سراپا سیاه پوش بود و تا نزدیک ما نشد و با لحنی تمسخرآمیز نپرسید پس بالاخره پیدایت شد! من متوجه نشدم که با مردی در چند قدمی خود روبرو هستم. هراسان پرسیدم:- از جان ما چه می خواهی؟گفت: - اگر می خواهی تتمۀ جان این مرده را نگیرم بگو تابلو کجاست؟- من نمی دانم کدام تابلو را می خواهید، همه روی دیوار است.- خودت را به خریت نزن. منظور من این تابلوها نیست. اگر اینها بود که تا به حال برده بودم. گاوصندوق کجاست؟ آن تابلو باید در گاوصندوق باشد، یا در آن را خودت باز می کنی یا این که به جای تابلو نعش هردویتان را به عنوان مدرک می برم.گفتم: - گاوصندوق توی اتاق است. همان اتاق اول.- راه بیفت و خودت نشان بده.صدای جیغ مانند نادر قطع نمی شد و چون نمی توانستم چهره اش را ببینم و از عکس العمل صورتش به مفهوم کلامش پی ببرم به ناچار راه افتادم و آن مرد هم مرا تعقیب کرد. در نور چراغ قوۀ او به اتاق وارد شدم و یکسر به سراغ گاوصندوق رفتم و با دستی لرزان نشانش دادم. با لحنی پرخاشگرانه گفت: - درش را باز کن!در اثر ترس رمز گاوصندوق را فراموش کرده بودم و به التماس گفتم: - رمز را نمی دانم.پشت گردنم را در دستهای قوی اش فشرد و گفت: - یا بازش می کنی یا همین جا خفه ات می کنم.در دل خدا، خدا کردم و با ترس به مغزم فشار آوردم تا رمز گاوصندوق را به خاطر بیاورم. بعد از پایان کار وقتی در گشوده شد آن مرد مرا به یک سو هل داد و نور چراغ را به داخل گاوصندوق انداخت و چون تابلو را نیافت فریاد کشید:- تو باید بدانی تابلو کجاست!با گریه و التماس گفتم: - باور کنید من نمی دانم منظورتان چیست و شما کدام تابلو را می خواهید.با صدای بلند خندید و گفت: - منظورم تابلوی داوینچی است.کمی قوت قلب گرفتم و گفتم: - آن تابلو که خیلی وقت است از اینجا برده شده.پرسید:- کجا؟- به گمانم باید عتیقه فروشی باشد. وقتی نادر در ایران نبود یک نفر آمد هم تابلو را برد و هم کلید عتیقه فروشی را گرفت. باور کنید من راست می گویم.- آن مرد که بود؟- خودش را صراف معرفی کرد و فامیلش را هم گفت اما من به خاطرم نمانده!با صدای بلند خندید و گفت: - بچه گول می زنی؟- باور کنید دروغ نمی گویم.مرا با خشم روی مبل پرتاب کرد و پرسید:- او چه شکلی بود؟در ذهن شکلی تجسم کردم و آن را با قاطعیت به مرد گفتم که لحن محکمم او را به فکر واداشت و گویی چنین فردی را می شناسد پرسید:- مطمئنی که همین آدم آمده بود؟لحظه تصمیم گیری فرا رسیده بود و در آنی به مغزم خطور کرد که نکند انسان بیگناهی کشته شود؟ پس لحنم را متزلزل کردم و گفتم: - یقین کامل ندارم اما...مرد پرسید:- روز آمده بود یا شب؟- شب بود و به همین دلیل می گویم که ممکن است اشتباه کرده باشم. مرا رها کرد و گفت: - وای به حالت اگر تابلو پیش او نباشد!و سپس با گامهایی محکم و استوار از اتاق خارج شد و من بیرون رفتنش را از خانه ندیدم. وقتی پا از اتاق بیرون گذاشتم برق آمده بود و سالن روشن بود. خودم را به نادر که چشم فرو بسته بود رساندم و آرام پرسیدم:- او رفت؟چشم گشود و با دست به پله ها اشاره کرد که از آنجا بالا رفته است. به جای هر کاری طرف تلفن دویدم و به خانه هاتف تلفن زدم که خودش گوشی را برداشت. با شنیدن صدای او بغضی که در گلو داشتم منفجر شد و میان گریه کمک طلبیدم و بعد بدون توضیح گوشی را گذاشتم و به انتظار آمدن آنها نشستم. هر دوی ما چشم به پله ها دوخته بودیم که شاید او بار دیگر از آن پایین بیاید اما سکوت خانه را هیچ چیز برهم نزد تا این که زنگ خانه به صدا درآمد و چون بیدار خودش کلید به همراه داشت در را باز کرده و داخل شدند. من مضطرب از جا بلند شدم و با دیدن آن دو که هراسان وارد شدند بار دیگر گریستم و در میان گریه ماجرا را تعریف کردم. هاتف به سوی پله ها دوید و به دنبال او بیدار روان شد. دقایقی طول کشید که هر دو پایین آمدند و خبر دادند که دزد از پنجره طبقه دوم وارد و از همان جا هم خارج شده است و وجود میله یا سیم خاردار را برای پنجره ها لازم دانستند. بیدار دست نادر را در دست گرفت و پرسید:- حالت خوب است؟او با انگشت به من اشاره کرد و سپس آوای جیغ مانندش را درآورد که همه فهمیدیم او نگران حال من است. هاتف گفت: - لطفاً آرام بگیرید. خوشبختانه بخیر گذشته است و او فقط قصد بردن تابلو را داشته.بیدار گفت: - ممکن است یکی از اعضاء باند باشد. چون اگر دزد معمولی بود می توانست به راحتی چیزهای دیگر را با خود ببرد.هاتف تأیید کرد و در همان حال گفت: - حالا باید چکار کنیم؟سپس ادامه داد:- ماندن شما در این خانه خطرناک است و باید هرچه زودتر اینجا را ترک کنید و بهتر است بروید خانۀ استاد.گفتم: - نه، اگر این ماجرا در آنجا اتفاق افتاده بود الان شما با دو جسد روبرو می شدید. آن دو پیر هستند و سکته خواهند کرد.بیدار گفت: - حق با آریاناست، من هم می گویم اگر این دو از این خانه خارج شوند، اولاً ممکن است خانه تحت نظر باشد و هرکجا که بروند شناسایی می شود و دوم هم این که آنها گمان می کنند این دو چیزی می دانند و برای این که اقرار نکنند فرار کرده اند. بهتر است هر دو همین جا بمانید و یک نفر از ما پلیس را خبر کند تا خانه را محافظت کند.هاتف خندید و گفت: - توی این شلوغ پلوغی که کسی به کسی نیست! من عقیده دارم که خودمان از خانه مراقبت کنیم و با بهادر و انوشیروان و نامی جلسه ای بگذاریم تا هر شب یک نفر اینجا باشد تا...بیدار حرف او را قطع کرد و گفت: - کسی را لازم نیست خبر کنید، من خودم هستم اما مشکل کماکان وجود دارد و من یقین دارم آنها تا تابلو را پیدا نکنند خیالشان راحت نمی شود. حالا راستی، راستی تابلو کجاست؟من به نادر نگاه کردم و نگاه آن دو نیز متوجه نادر شد و بیدار از او پرسید:- تابلو هنوز در ایران است؟نادر به علامت نه سر تکان داد و با دست اشاره کرد که می خواهد بنویسد. من دفتر و مدادی که همیشه در کنار تخت او می گذاشتم را برداشتم و پیش رویش گذاشتم و مداد را به دستش دادم، او با دستی لرزان و خطی ناخوانا نوشت:- برادر رضا با خود از ایران خارج کرد.بیدار گفت: - شاید منظور آنها تابلوی دیگری است؟نادر نوشت:- نه آنها دنبال همان تابلو هستند و باور نمی کنند که از ایران خارج شده باشد، مرا هم به خاطر همان تابلو به این روز درآوردند!بیدار از روی تأسف سر تکان داد و گفت: - چقدر به تو گفتم که خودت را آلوده این کار نکن اما گوش نکردی. حالا هم جان خودت در خطر است و هم جان آریانا.نادر نوشت:- آریانا را از این خانه ببرید، آنها با من کار دارند.هاتف به من نگریست و من گفتم: - هر جا نادر باشد من هم همانجا خواهنم بود.با این حرف خشم نادر را برانگیختم، او جیغ کشید و انگشت تهدید بلند کرد. گفتم: - فریاد نکش، من بی تو هیچ کجا نخواهم رفت. این بار اگر قرار است بلایی به سر تو بیاید باید من هم باشم، یا هر دو زنده می مانیم یا این که هر دو با هم می میریم.بیدار که چون نادر خشمگین شده بود گفت: - این کاملاً دور از عقل است که...حرفش را قطع کردم و گفتم: - چه با منطق و چه بی منطق، من نادر را تنها نمی گذارم. کاری نکنید از این که شما را باخبر کردم احساس پشیمانی کنم.هاتف گفت: - بسیار خُب حالا که می خواهید بمانید، بمانید. اما من می گویم که دیگران را هم در جریان بگذاریم شاید...نادر با دست اشاره کرد که نه و روی کاغذ نوشت:- هر چقدر کسی کمتر بداند بهتر است. آنها موجودات خطرناکی هستند که معلوم نیست رئیسشان کیست. من فکر می کنم دیگر نیایند و متوجه شده باشند که براستی تابلو پیش من نیست.هاتف به تمسخر گفت: - اما آنها باید آدمهای احمقی باشند که اینجا دنبال آن تابلو باارزش می گردند و بفکرشان نرسیده که تا بحال از ایران خارج شده و به مقصد رسیده است. به نظر من او بدنبال چیز دیگری آمده بوده و تابلو فقط بهانه بوده!بیدار به فکر فرو رفت و لحظاتی بعد از من پرسید:- دقیقاً آن مرد چه کرد؟- من هم دارم به همین نتیجه می رسم که اگر به قول نادر آدمهای خطرناکی باشند و شبکه اطلاعاتی داشته باشند تا به حال متوجه شده اند که تابلو خارج شده و آن مرد هم برای کار دیگری به این خانه وارد شده، خوب است جستجو کنیم شاید چیزی بیابیم.من گفتم: - او کار خاصی انجام نداد جز این که با من به اتاق کار نادر آمد و از من خواست در گاوصندوق را باز کنم و بعد با چراغ قوه درون آن را نگاه کرد و چون مطمئن شد آن جا نیست از من نشانی آن مرد را پرسید و من هم یک تصویر خیالی را برایش بازگو کردم که گویا با یکی از افراد آنها جور درآمد و او با گفتن وای به حالت اگر پیش او نباشد بدون جستجوی دیگر از اتاق خارج شد.هاتف گفت: - همین کارش می رساند که یا مثلاً تمام خانه را گشته و تنها گاوصندوق مانده بوده که از شما خواست آن را باز کنید که این هم خودش جای شک دارد چون این گونه آدمها خیلی راحت می توانند هر گاوصندوقی را باز کنند یا این که فقط آمده بود شما را بترساند و شما مدتی در رعب و وحشت زندگی کنید.گفتم: - می توانست این کار را تلفنی هم انجام دهد!بیدار گفت: - شاید خواسته بفهماند که چقدر به شما نزدیک هستند و اگر بخواهند به قول معروف راحت می توانند به شما دسترسی داشته باشند. من که می گویم بیش از اینکه شما از آنها ترسیده باشید آنها از شما ترس دارند و می خواهند هر طوری که شده شما را در خوف و رجا نگه دارند تا عملی انجام ندهید. مسلماً آنها قصد کشتن شما را ندارند چه امشب مناسبترین زمان را برای انجام مقصود خود داشتند.من گفتم: - کاملاً گیج شده ام و بالاخره نفهمیدم قصد آنها چیست.هاتف گفت: - آنها می ترسند که نکند نادر آنها را شناخته باشد و بخواهد آنها را لو بدهد، اما وقتی که دید نادر قادر به حرف زدن نیست و نمی تواند حرکت کند آزادش گذاشت و رفت.نادر روی کاغذ نوشت:- آن مرد خیال کرد من هنوز کورم و نمی توانم ببینم. یک موجود نیمه مرده ای که فقط نفس می کشد.من گفتم: - اتفاقاً او هم همین جمله را گفت و هنوز نمی دانست که نادر می تواند ببیند و دستهایش حرکت می کنند.بیدار گفت: - شاید از کسی شنیده اند و برای اطمینان یافتن آمده بودند که از نزدیک ببینند و باور کنند که نادر نمی تواند برایشان مشکلی به وجود آورد. همه با این نتیجه خیال خود را آسوده کردیم و برای اطمینان بیشتر یکبار دیگر اتاق کار و اتاقهای بالا را جستجو کردیم و چون چیزی نیافتیم بیدار و هاتف همان بالا خوابیدند و من در طبقه پایین کنار نادر ماندم اما آن شب خواب به چشمم نیامد و تا وقتی که سیپده سر زد. چشمم باز بود و گوش به صدای بیرون خوابانده بودم.قدرت و توانایی نادر پیشرفت کمی داشت و بیماری دیگری که داشت بدان دچار می شد افسردگی و فراموشی بود که این بیماری بیش از ضعف قوای جسمانی هم او را هم مرا شکنجه می داد. آزمودن دکترهای مختلف و بهره گیری از تجربیات آنها هم نتوانسته بود نور حیات را به تمام کالبد نادر بتاباند و او را نجات دهد. نادر هر روز صبح با دستی لرزان روی کاغذ به من صبح بخیر می گفت و گاه مرا می ستود و گاه به باد شماتت می گرفت و زبان به شکوه باز می کرد. او از وضع خود خسته شده بود و مرگ را برای خود سعادتی جاودانه می دانست و زمانی هم با در دست گرفتن دستهایم و گذاشتن بر صورتش با قطرات اشک التماس می کرد که زندگی خود را از او جدا سازم و به دنبال خوشبختی خود بروم.التماسهایش آتش به جانم می زد اما دریغ که از دستم کاری ساخته نبود که برایش انجام دهم. او به گردش از خارج خانه علاقه و تمایل نشان نمی داد و از این که در انظار دیده شود اکراه داشت و روی کاغذ می نوشت خواهش می کنم مرا در میان مردم نگردان تا بیش از این مورد سُخریه (ریشخند، استهزاء) و طعن و حقارت دیگران قرار نگیرم. اگر دوستم داری مرا بگذار تا در سیاهچال بپوسم و از شر این زندگی محنت بار رهایی یابم. این زندگی گوری است بدون سنگ و لوح و کتیبه و من هر ثانیه و هر لحظه سردی مرگ را احساس می کنم و محبتهای تو بیش از آن که جانم را راحت و آرام سازد بر عذاب وجدانم می افزاید. آریانا تو را قسم می دهم که دست از آزار خود و شکنجه من بردار. پدربزرگ می گفت چیزی که نادر را زنده نگه داشته است عشق توست وگرنه او می بایست در اروپا مرده باشد و مادربزرگ می گفت همه مردها وقتی بیمار می شوند کج خلق و عصبی می شوند اما از توجه دیگران به خودشان لذت می برند ولی به زبان نمی آورند و مادر و بقیه عقیده داشتند که اگر نادر در آسایشگاه بستری بشود برای حالش بهتر خواهد بود. رهنمودهای دیگران گاه مرا بر سر دوراهی قرار می داد و از خود می پرسید چه کسی درست می گوید و راه درست کدام است؟ شقایق تنها کسی بود که مرا تشویق می کرد به اینکه هیچ مکانی برای نادر بهتر از خانه خودش نخواهد بود و مرا امید می داد که در مقابل ناصبوری های نادر مقاومت کنم و همچنان به او مهر بورزم. او در شرف ازدواج بود و حضور برادرش، بیدار را می طلبید. با فکر رفتن بیدار دچار وسوسه شدم که نادر را در آسایشگاه بستری نمایم و خود تا آمدن او به خانه پدربزرگ برگردم. تحمل ترس و نگرانی و هر لحظه در انتظار واقعه ای بودن را در خود نمی دیدم و دوست داشتم تا قبل از حرکت بیدار. من نیز از خانه خارج شده باشم. این تصمیم آرامشی به من بخشید و ضعف و ترس و بیم را از دلم دور کرد. شب بود و من در حال غذا دادن به نادر بودم که دستم را گرفت و بر لب خود گذاشت و تمام نگاه سپاسگزارش را بدیده ام دوخت و با آوایی حزین جیغ کشید که دانستم دارد تشکر می کند. از خودم، از فکرم و از خودخواهی ام آن چنان بیزار شدم که اشکم جاری شد و سر بر شانه اش گذاشتم و بی مهابا گریستم و از خود پرسیدم چگونه می توانستی حتی فکر جدا شدن از نادر را به مغزت خطور دهی و او را تنها و بی پناه در آسایشگاه رها کنی؟ آیا روزهای ناتوانی و درماندگی خود را فراموش کردی به یاد بیاور که چگونه در تاریکی وجودت بدنبال یک شعاع نور می گشتی و کسی را می طلبیدی که حرفت را بفهمد و با تو غمخواری کند. حالا که توان یافته ای سر به طغیان بلند نموده و نعمات زندگی را برای خود می خواهی؟ فکر کن اگر این آزمایشی الهی از صبر تو باشد آیا به قبول شکست تن درمی دهی و خود را رسوا می کنی؟ در گوش نادر گفتم عزیزم مرا ببخش که بیش از این نمی توانم جوابگوی عشق تو باشم. ای کاش توان و قدرت آن را داشتم که نیروی خود را به تو منتقل کنم و ضعف تو را از میان بردارم اما من به همین که هست نیز خود را خوشبخت و سعادتمند می بینم و آرزویم این است که تو هم هنوز مرا دوست داشته باشی. به من بگو آیا من هنوز همچون گذشته برایت عزیز هستم؟ دستش را روی موهایم کشید و آه سوزناکی کشید که نشانه عشق کاملش به من بود. صبحی که بیدار ما را ترک کرد دفتری از سفارشان بر طاقچه ذهنم باقی گذاشت که گمان بردم به جای یک خورشید دو خورشید در آسمان در حال درخشیدن است که نور امید آفرینش تاریکی و ترس وجودم را با انوار خود ذایل کرد و به خودم گفتم سهم من اینست.فصل 22ماه رمضان فرا رسیده بود و مردم روزه دار خود را برای یک ماه مهمان خداوند شدن آماده می کردند. در هر سحرگاه نادر با من بیدار می نشست و به دعای سحر گوش فرا می داد و آنچنان غرق در دعا می شد که گاه حرف مرا نمی شنید، اما من خوشحال بودم که روح همسرم به نور الهی اتصال پیدا کرده و دارد خوشه چینی می کند. در شب قدر وقتی به همراه واعظی که دعای مخصوص شب قدر را می خواند ما نیز کتاب دعا گشوده و او را همراهی می کردیم. در آخر دعا حال نادر منقلب شد و با صدای بلند گریست و دو دست به دعا بلند نمود و چیزهایی گفت که من نفهمیدم اما می دانستم دارد از خداوند استجابت دعاهایش را می خواهد و برای این که او را راحت بگذارم تا به نیایش خود ادامه دهد به آشپزخانه رفتم و من هم با دلی شکسته و چشمی اشکبار سر به آسمان بلند کردم و از خدا پرسیدم:- آیا صدای ناله و فغان بندۀ دلسوزت را نمی شنوی؟ برای تو که حاکم بر تمام نیروهایی و همه چیز در کف ارادۀ توست آیا نمی خواهی که به نادر رحم کنی و به او لباس عافیت بپوشانی؟ آیا زمان پایان آلام و مصائب ما فرا نرسیده؟ من در این شب از تو می خواهم که همسر مرا سلامت به من برگردانی تا به شیطان که دارد ایمانم را به تزلزل وادار می کند ثابت کنم که خداوند من آنقدر مهربان است که صدای ضعیف و درماندۀ بنده اش را می شنود و به درخواست او لبیک می گوید. خداوندا! پیش از این که لب به کفر باز کنم و در تور ابلیس گرفتار شوم به من رحم کن و این شب تار را با نور مهر خود روشنی ببخش که دیگر تاب و تحمل صبر کردن ندارم و چیزی نمانده که عصیان زده و طغیانگر شوم. من به قدرت تو، به ارادۀ تو. به بزرگی و عظمت تو ایمان دارم و همین ایمان است که مرا گستاخ می کند تا از تو طلب کنم. آیا تو صدای مرا می شنوی؟ آیا تو به بنده ای که بیمار و دردمند در بستر نشسته و دست التماس و التجاء به سویت دراز کرده رحم می کنی؟ امشب شب استجابت دعاهاست، خودت این را به بندگانت نوید داده ای که بخواهید تا برایتان استجابت کنم. پس صدای ما را نیز بشنو و دعاهایمان را مستجاب کن.وقتی احساس کردم سبک شده ام به آرامی وارد سالن شدم تا خلوت نادر را برهم نزنم، دیدم او همانطور به حالت نشسته به خواب رفته و مرا برای آن که بخوابانمش صدا نزده است. او را بدون این که بیدار شود در بستر خواباندم و با نگاه به چهره مهتابی اش با دلی غمگین و شکسته به نماز ایستادم و سپس به بستر رفتم. از شنیدن صدای آریانا به گمانم رسید که هنوز خوابم و این صدا را در خواب است که می شنوم. خوب چشم باز کردم و با شنیدن بار دیگر نامم هراسان بلند شدم و در بستر نشستم و گوش دادم، اشتباه نشنیده بودم و کسی که مرا به نام صدا می زد نادر بود. قادر به توصیف آن لحظه نیستم و نمی توانم بگویم که چگونه بلند شدم و خود را به او رساندم نادر دستش را به سویم دراز کرد و گفت: - آریانا من می توانم حرف بزنم و به گمانم می رسد که اگر کمکم کنی قادر خواهم بود حرکت کنم.ملحفه را با شتاب از رویش برداشتم و با گرفتن هر دو دستش او سعی کرد پای خود را جمع کند و از تخت پایین بگذارد هر دو هیجان زده بودیم و ناباور به اتفاقی که در شرف تکوین بود نگاه می کردیم. نادر با ترس و دو دلی پای خود را آرام آرام جمع کرد و بهت زده به من نگاه کرد و وقتی دید من از خودش هیجان زده تر هستم نفس بلندی کشید و کارش را ادامه داد و وقتی موفق شد هر دو پا را روی زمین بگذارد دستش را از دستم خارج کرد و هر دو چشمش را لحظه ای بست و بار دیگر نفس عمیقی کشید و سعی کرد پای راستش را بلند کند و بعد از انجام این کار پای دیگر را بلند کرد و چند قدم به جلو گام برداشت و من در پشت او حرکت می کردم که از صدای بلند گریستن اش به جلو دویدم و فریاد زدم:- نادر! آه خدای من، باور کردنی نیست. نادر تو خوب شده ای!او سر فرود آورد و گفت: - بله من خوب شدم. خدا شفایم داد. آریانا خواب بودم که در خواب دیدم نوری در تمام وجودم دوید و گرمای مطبوعی احساس کردم و گویی کسی به من گفت بلند شو و حرکت کن. آریانا این یک معجزه است؟- می دانم عزیزم، دیشب خدا صدای ضجه ما را شنید و دعایمان را اجابت کرد. نادر من و تو بیش از آدمهای دیگر باید شاکر خدا باشیم.سر فرود آورد و گفت: - شاکرم و به نام مقدس خودش قسم که تا زمانی که شمع زندگی ام خاموش شود از یادش و از کمک به بندگانش غافل نخواهم شد. آریانا من هوای بهشت را استشمام کردم و حس می کنم که تازه تولد یافته ام.- بله همینطور است. آیا به راستی دیگر هیچ دردی احساس نمی کنی؟چون کودکان پای بر زمین کوبید و بدنش را تکان داد و گفت: - ببین خوب، خوب شده ام.نمی دانم چند ساعت را هر دو غرق در شادی یقین و ناباوری گذرانده بودیم که تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. پدربزرگ بود و وقتی با صدای هیجان زدۀ من روبرو شد پرسید:- آریانا اتفاقی افتاده؟گفتم: - پدربزرگ تا نیایید باور نخواهید کرد که سحرگاه در خانۀ ما معجزه ای رخ داده و نادر بهبود یافته است.صدای پدربزرگ تغییر کرد و به بانگی بلند پرسید:- چه می گویی؟- باید بیایید و خودتان از نزدیک ببینید.پدربزرگ بدون هیچ حرف دیگری گوشی را گذاشت. به نادر گفتم: - دیشب پدربزرگ وقتی تلفن کرد به من گفت در سحرگاه دست به دعا بردار و همسرت را دعا کن که خداوند شفایش دهد و من بی اختیار زبان به کفر گشودم و گفتم خداوند ما را فراموش کرده و صدایمان را نمی شنود. اما پدربزرگ گفت تو اشتباه می کنی چون خداوند هنگامی که همه نعمتهایش را به بنده ارزانی کرد همواره با آن بیقراری و بیماری هم نصیب کرد تا که بنده یاغی نشود و دچار تباهی نگرد. حالا می فهمم که پدربزرگ راست می گوید!نادر گفت: - آریانا تا دقایقی دیگر استاد و مادربزرگ می رسند. بیا هر دو به استقبالشان برویم و من از هوای آزاد استفاده کنم و به طبیعت نگاه کنم و باور کنم که هر چه رخ داده حقیقی و درست است.با نادر به سوی حیاط رفتیم و او در کنار باغچه سر به آسمان بلند کرد و هر دو دست را به سوی آسمان گرفت و با کشیدن نفس عمیقی گفت: - خداوندا از نعمتی که به من ارزانی کردی سپاسگزارم.و بعد آرام دور حیاط شروع به قدم زدن کردیم. نادر مانند کودکان زبان باز کرده وراج شده بود و از این که می توانست خوب و بدون هیچ لکنتی صحبت کند خوشحال بود و بی وقفه حرف می زد.- می دانی آریانا، از چه زمان عاشق تو شدم؟گفتم: - هر بار به نکته ای اشاره می کنی، این بار از چه زمان احساس کردی که دوستم داری!خندید و گفت: - به خاطر این است که هر چه فکر می کنم، می بینم همیشه عاشقت بوده ام. شاید از همان نگاه اول و یا شاید هم خیلی پیشتر از آن.پرسیدم:- نگفتی از چه زمان؟دستم را در دستش گرفت و گفت: - حالا فکر می کنم از آن زمان که تو برای قدم زدن در باغ پدربزرگت به گردش رفته بودی و من و پدربزرگت تو را زیر آلاچیق درخت مو پیدا کردیم. نمی دانی آریانا چه معصومیتی در چهره ات نهفته بود و من عاشق صورت مهتابی رنگت شدم. در میان انگشتانت شاخه گل رُزی بود. به یاد داری؟ گل را در میان انگشتان ظریفت می گرداندی و نوعی هیجان و بیقراری در حرکات دستت بود. وقتی تو با ما همراه شدی به خود گفتم چه می شد اگر این دختر می فهمید دوستش دارم و او هم مرا.نادر در بیان احساسش صادق بود اما از زمان و مکانی که نام می برد متحیر ماندم، چرا که در باغ پدربزرگ آلاچیق درخت مو نداشتیم و من به یاد نمی آوردم که با چنین صحنه ای روبرو شده باشم. خواستم لب باز کنم و بپرسم که به چه زمان اشاره می کند که صدای زنگ خانه را شنیدیم و هر دو برای باز کردن در رفتیم. نگاه پدر بزرگ و مادربزرگ وقتی به اندام نادر افتاد که در را به رویشان گشود دیدنی بود، هر دو بهت زده با دهنی باز به او زل زده بودند و باورشان نمی شد که نادری که روبرویشان ایستاده همان نادر بیمار و رنجور و اسیر بستر باشد. نادر زانو زد و پدربزرگ را در آغوش کشید و صورت یکدیگر را بوسیدند. نادر پس از آن بوسه ای بر پیشانی مادربزرگ زد و گفت: - خیلی خوش آمدی!پدربزرگ گفت: - گرچه باور کردنش مشکل است اما در مقابل اراده خداوند هیچ چیز مشکل و غیرباور نیست.همانطور که مهمانها را برای داخل شدن به ساختمان همراهی می کردیم مادربزرگ گفت: - الان سیل فامیل به سویت روانه می شود. من با عجله آمدم تا برای پذیرایی از مهمانها آماده ات کنم. من تنها به مادرت اطلاع دادم و می دانم که او از فرط خوشحالی تمام دوست و آشنا و فامیل را خبر خواهد کرد.گفتم: - بیایند مادربزرگ، همه بیایند!پدربزرگ گفت: - آریانا مهمانانت برای افطار مهمان من هستند. نگران پذیرایی از آنها نباشید.پدربزرگ چون گذشته نادر را کنار خود نشاند و گره ای دیگر بر پیوند عاطفه شان زد. همانطور که مادربزرگ پیش بینی کرده بود، چند ساعت بعد خانه مملو از جمعیت شد و به هنگام شب دوستان هم از راه رسیدند و من و نادر را در میان خود گرفتند. هاتف گفت: - در عجبم از کار خداوند که هر کدام از ما را به نوعی عافیت بخشید. من در سر فکر نوشتن نام پنج تن را می پروراندم که چون دستم لرزان شده بود این کار میسر نمی شد تا این که دل شکسته خداوند را به نام آنان سوگند دادم و شفا یافتم.پدربزرگ گفت: - و من به قلم سوگند دادم و توانستم قلم در دست بگیرم.من گفتم: - من خدا را به حرمت دل عاشقان راستین قسم داده بودم.و نادر گفت: - و من به نور و به عشقی که خودش به بندگانش دارد. قسمش داده بودم.بهادر گفت: - بیایید به پاس شکر نعمت خداوندی بار دیگر نمایشگاهی به راه بیندازیم. من آنقدر تحت تأثیر قرار دارم که اگر بگویید تمام اموالت را ببخش دریغ نخواهم کرد.انوشیروان ملیکای کوچک را روی دست بلند کرد و گفت: - من دخترکم را برای فروش می آورم تا شاید بتوانم یک شب آسوده بخوابم.صدای اعتراض جمع بلند شد و دیانا که گویی چنین حرفی دارد حقیقت پیدا می کند کودکش را از انوشیروان گرفت و به سینه خود فشرد. نادر گفت: - باید این کار را چند روزی به تعویق بیندازیم تا بیدار برگردد.پدربزرگ گفت: - تا ما مقدمات را فراهم کنیم او هم خواهد رسید.بار دیگر سیاهه نویسی آغاز شد و نادر به عنوان اولین نفر تمام تابلوهای موجود در خانه را اهدا کرد و دیگران نیز با برشمردن هدایای خود بر لیست افزودند. بدین ترتیب مقدمات بازگشایی نمایشگاه تا آخر شب به طول انجامید و بقیه کارها به روز بعد موکول شد. با رفتن مهمانها سر به شانه نادر گذاشتم و گفتم: - بیا تا سحر بیدار بمانیم.او گفت: - پس بیا با هم به امامزاده برویم و تا وقت سحر آنجا باشیم.هر دو با این نیت بپا خاستیم تا وضو گرفته و راهی شویم، من به طبقه بالا رفتم و لباس پوشیدم. نادر صدای رادیو را بیش از حد بلند کرده بود و به اعتراض من که فریاد می زدم صدا را کم کند توجه نمی کرد. پیش خود اندیشیدم که پس از گذشت ماهها هوس کرده است که با صدای بلند به رادیو گوش دهد. لباس پوشیده بودم و در همان حال فکر کردم که دیگر لزومی ندارد از سالن به جای اتاق خواب استفاده کنیم و حال که نادر خوب شده است می توانیم برگردیم به اتاقمان با این فکر با عجله و شتاب اتاق را مرتب کردم و پس از اطمینان از این که همه چیز مرتب است از پله ها پایین آمدم و بار دیگر بانگ اعتراضم بلند شد که صدای رادیو را کم کن. اما نادر به اعتراضم پاسخ نداد، بنابراین خودم به طرف رادیو رفتم و آن را کم کردم در هال باز مانده بود و سوز شبانگاهی به درون می وزید.برای یافتن نادر قدم به بیرون گذاشتم و او را به نام صدا زدم. ترسی موهوم به یکباره بر وجودم چنگ انداخت و مرا هراسان کرد و یکبار دیگر او را صدا زدم تا که صدایش را شنیدم که گفت اینجا هستم. از ترس گریه سر دادم و با صدای بلند گریستم. صدای گریه ام را شنیده و با شتاب خود را به من رساند و پرسید:- آریانا چه شده. آیا بلایی سرت آمده؟زبانم سنگین شده بود و تنها توانستم با تکان سر تکذیب کنم. مقابل پایم نشست و بار دیگر پرسید:- پس چرا گریه می کنی؟ آیا از چیزی ترسیدی؟سر فرود آوردم و به زحمت گفتم: - ترسیدم تو بار دیگر مرا تنها گذاشته باشی!سرم را به سینه اش فشرد و گفت: - من دیگر تو را تنها نمی گذارم آرام جانم، فقط هوس کردم تا تو حاضر می شوی کمی در هوای شبانگاهی راه بروم. باور کن من شایسته این همه عشق و دلسوزی نیستم.سربلند کردم و گفتم: - آریانا همسرش را آنقدر دوست دارد که ترسو شده و اگر از او دور شوی چون کودکان بیقرار شده و زاری می کند!دستم را به لبهایش فشرد و گفت: - این قرار مرا چون پرنده ای سبکبال به اوج آسمان پرواز می دهد. آریانا! من هم دوستت دارم و زندگی را فقط و فقط به خاطر با تو بودن و در کنار تو زیستن می خواهم، بلند شو کودک دلبند من که عمر شب کوتاه است و به زودی سحر می رسد.در تاریکی شبانگاهی وقتی هر دو به سوی امامزاده حرکت کردیم نادر گفت: - تو کودک بیگناهی را می مانی که هنوز چشمهای زیبایت بدی و بد کرداری انسانها را ندیده و نمی شناسد. تو همان فرشته پاک و معصوم، دخترکی هستی که با شاخه گل رُز در سایه درخت تاک ایستاده و با نگاه مهربانش آب خوشه های میخوش (میوه ای که مزه ترش و شیرین دارد) را قطره قطره به ساغر جان می چکاند از صمیمیت دستان گرم تو جسم و روح سرد، گرما می یابد و زندگی آغاز می کند.- اما من هرگز در زیر هیچ درخت تاکی نایستاده و تو را ملاقات نکرده ام.نادر با صدای بلند خندید و گفت: - آریانای من، همسرت در روزهای محنت، وقتی که چون مرده ای نیمه جان اسیر بستر بود در رویا تو را ملاقات می کرد و با واژه های بر زبان نیامده تو را می ستود. من نور اتری خود را از تو به دست می آوردم و چون قاصر از بیان بودم گرمی و افروختنی آن را حفظ کردم تا روزی که قادر شوم و به تو بگویم که هرگاه ذهنم را متمرکز کردم تا بتوانم پیگمانهای چشم درون را با نور مرتبط سازم تصویری جان می گرفت که نقش تو بود و به راستی تو همیشه در نقطه ملاقات روح و جسم حاضر بوده ای و خود عقیده دارم که خداوند با ترسیم نقش تو در ضمیرم خواست مرا هوشیاری دهد که چون چشم گشودم پرستار و غمخوار شبهای تاریک خود را فراموش نکنم. در درون حرم عاشقان و شیفتگان بگرد ضریح طواف می کردند، من در گوشه ای ایستاده بودم و گفتم خداوندا، از این که مرا انسان خلق کردی و عواطف و احساسات در وجودم نهادی شکرگزارم و به درگاهت التماس می کنم تا نور و فروغ تابناکت را از دلم برنگیری و مرا به هوای خود در بیابان وهم انگیز رها نسازی. خداوندا به من آن قدرت و توان را عطا کن که بتوانم در راه راست بدون لغزش و خطا به سویت گام بردارم و در رهگذرم دست افتاده ای را بگیرم تا بتواند برخیزد. خداوندا روحم را از تعلقات ریایی پاک گردان تا مست فریبندگی دنیا نگشته و از تو دورم نسازد. کمکم کن تا به وظایف همسری خود آنگونه که رضای تو در آن است عمل نمایم و اگر مرا لایق مادری دانستی به این مقام شامخ مفتخرم ساز تا فرزندی نیکو و صالح در دامان خود پرورش داده و او را به خود عاشق گردانم. تا آن زمان که این تن به خاک سپرده می شود، از عمر خود راضی و مسرور باشم و به امید لطف و مهر تو در آستانه خداوندیت ماوا بگیرم. با بانگ تکبیر که از سر شوق و تحسین با صدای بلند بر زبانها جاری شد. حرم را ترک کردم و در دل این ایمان با من بود که انسان چون حق طلب کند از او جواب خواهد گرفت. چند روز بعد از برپایی نمایشگاه که باز هم به بازار مکاره شباهت پیدا کرد و باشکوهتر از نمایشگاه اول برگزار شد کلاس خطاطی بار دیگر افتتاح شد و هنرجویانی تازه، قدم به مکتب گذاشتند که این بار از وجود استادانی همچون هاتف، بهادر و نادر استفاده می کردند و پدربزرگ و مادربزرگ به عنوان استادان شناخته شده در این هنر، کار نظارت را عهده دار بودند و من هم هنوز شاگرد مبتدی نقاشی در کلاس همسرم هستم و با قلم موی رنگ بر بوم، تصویر بندگان خالص خدا را صورتگری می کنم تا شاید در کنار نام پر افتخار آنها اثر من نیز به یادگار بماند. پـــایـــان