24-12-2014، 13:58
شب ها همه در شب پیوسته و خیمه زده بود! شب چنان به اعماق تاریکی فرو رفته که گویی هیچگاه بالا نمی آید! غرق در تاریکی و ظلمت بود، چنانکه از ابتدای عالم چیزی جز تاریکی، سیاهی و ظلمت نبوده است! شب ها همه در شب خیمه زده بود! و سیاهی و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود! هر تاریکی و هر سیاهی از سرچشمه های شبی سیاه تر و ظلمانی تر از خود است که سیراب می شود!
تاریخ و شب زدگان آن ساکت وامانده و دور شده از نور و روشنایی، آرام، نومید، هراسان و سراسیمه در این سیاهی همه گیر یا به خواب و یا به پرسه زنی های بی هدف و بی حاصل و عفن آلوده در این قبرستان ویران و به خواب رفته مشغول!! زندگی ها، سال ها و ماه های تهی و بی معنی و پوچ! سال ها و ماه هایی که آفرینشی و خلقتی ندارند! پیام و تفکر تازه ای ندارند! تنها درگذرند! چون رهگذری تنها و بی کس! و بعد از پا افتاده! فرسوده و ناتوان! و آنگاه مرگ که او را فرا می گیرد!
قرن هاست که شب ها و سیاهی ها دیگر بعدی و ساحتی ندارند! همه تخت اند، مسطحند و همه یکسانند! گویی که از سقف آسمان به زیر آمده اند و بر بستر ناجور و ناهموار زمین چسبیده اند و زمین را و زمان را و تاریخ را و انسان را چنان به سیاهی و بندگی کشانده اند که هیچ کس را و هیچ چیز را نمی توان باز شناخت!!!
حتی کلمات نیز زلا لی و صداقت و شفافیت و برندگی و فرقان خود را از دست داده و دست یاری رسانی و کمک دهی به این سیاهی ها و ظلمات ها سپرده و الواح و تصاویری را که روایتگر زمان و انسان و تاریخ اند شسته و محو نموده است!
شب ها همه در شب بود!! هر شبی و هر تاریکی ای، گوری و گودالی برای تاریکی ها و سیاهی های پیش از خود! گور در گور و سیاهی در سیاهی! و ظلمت در ظلمت! گور در گور و سیاهی در سیاهی! و ظلمت در ظلمت! گور در گور و سیاهی در سیاهی! و ظلمت در ظلمت !
اشباح در گور خفته ای که هرازگاهی با شنیدن گام هایی و یا ضربه های کوبنده بارانی و بادی امید و روزنه تازه ای به روشنایی و رهایی در دلشان زنده می شد!
و تاریخ در گوشه ای چمباتمه زده بود و از دور می نگریست! زیرلب لبخندی تلخ و دردناک داشت! گویی با لبانش می گریست! می گریست! می گریست! م... به سرنوشت انسان! به غربت و تنهایی او! شب ها همه در شب بود! شب هایی کوچک تر و کوتاه تر در کالبد و دل شبی بزرگ تر و طولا نی تر! شبی برتر از هزار شب! شب هایی غریب! خیمه زده و دور افتاده از این شب!
شبی که خداوند زیباترین و عاشقانه ترین غزل هایش را، پرجاذبه ترین و جادویی ترین کلماتش را بر انسان فرو می بارد! غزل ها و کلماتی که نزولشان دیوارها، غرفه ها و شبستان های به شب پناه برده را فرو می ریزند! و فرشتگان با صدای ریزش باران رحمت الهی زیباترین و دلکش ترین سرودهایشان را در ستایش این شب سر می دهند.
اکنون شب قدر است!! شب ارزش ها! شب سرنوشت و تقدیر انسانی نو! شب باریدن حکمت از آسمان! شب فرود آمدن آیات خداوندی! شبی که معشوق خود شخصا دست اندرکار تحول و دگرگونی است! شبی که خداوند تمامی نعمات!
تمامی نبوغ! تمامی آفرینندگی و آفرینشگری خویش را بر تمامی بندگان صالح و مومنش فرو می ریزد! شب بازاندیشی کتاب آسمانی! شب آشتی دادن عمل و اندیشه! شبی که سرنوشت انسان تنها به دستان خودش مشخص و معین می گردد! شب خوردن میوه ممنوع! شب پوست انداختن انسان و هستی! شب تغییر جهت از لجن به روح الهی! و آغاز فردایی که تاریخی نو را بنیاد می کند!
تاریخ و شب زدگان آن ساکت وامانده و دور شده از نور و روشنایی، آرام، نومید، هراسان و سراسیمه در این سیاهی همه گیر یا به خواب و یا به پرسه زنی های بی هدف و بی حاصل و عفن آلوده در این قبرستان ویران و به خواب رفته مشغول!! زندگی ها، سال ها و ماه های تهی و بی معنی و پوچ! سال ها و ماه هایی که آفرینشی و خلقتی ندارند! پیام و تفکر تازه ای ندارند! تنها درگذرند! چون رهگذری تنها و بی کس! و بعد از پا افتاده! فرسوده و ناتوان! و آنگاه مرگ که او را فرا می گیرد!
قرن هاست که شب ها و سیاهی ها دیگر بعدی و ساحتی ندارند! همه تخت اند، مسطحند و همه یکسانند! گویی که از سقف آسمان به زیر آمده اند و بر بستر ناجور و ناهموار زمین چسبیده اند و زمین را و زمان را و تاریخ را و انسان را چنان به سیاهی و بندگی کشانده اند که هیچ کس را و هیچ چیز را نمی توان باز شناخت!!!
حتی کلمات نیز زلا لی و صداقت و شفافیت و برندگی و فرقان خود را از دست داده و دست یاری رسانی و کمک دهی به این سیاهی ها و ظلمات ها سپرده و الواح و تصاویری را که روایتگر زمان و انسان و تاریخ اند شسته و محو نموده است!
شب ها همه در شب بود!! هر شبی و هر تاریکی ای، گوری و گودالی برای تاریکی ها و سیاهی های پیش از خود! گور در گور و سیاهی در سیاهی! و ظلمت در ظلمت! گور در گور و سیاهی در سیاهی! و ظلمت در ظلمت! گور در گور و سیاهی در سیاهی! و ظلمت در ظلمت !
اشباح در گور خفته ای که هرازگاهی با شنیدن گام هایی و یا ضربه های کوبنده بارانی و بادی امید و روزنه تازه ای به روشنایی و رهایی در دلشان زنده می شد!
و تاریخ در گوشه ای چمباتمه زده بود و از دور می نگریست! زیرلب لبخندی تلخ و دردناک داشت! گویی با لبانش می گریست! می گریست! می گریست! م... به سرنوشت انسان! به غربت و تنهایی او! شب ها همه در شب بود! شب هایی کوچک تر و کوتاه تر در کالبد و دل شبی بزرگ تر و طولا نی تر! شبی برتر از هزار شب! شب هایی غریب! خیمه زده و دور افتاده از این شب!
شبی که خداوند زیباترین و عاشقانه ترین غزل هایش را، پرجاذبه ترین و جادویی ترین کلماتش را بر انسان فرو می بارد! غزل ها و کلماتی که نزولشان دیوارها، غرفه ها و شبستان های به شب پناه برده را فرو می ریزند! و فرشتگان با صدای ریزش باران رحمت الهی زیباترین و دلکش ترین سرودهایشان را در ستایش این شب سر می دهند.
اکنون شب قدر است!! شب ارزش ها! شب سرنوشت و تقدیر انسانی نو! شب باریدن حکمت از آسمان! شب فرود آمدن آیات خداوندی! شبی که معشوق خود شخصا دست اندرکار تحول و دگرگونی است! شبی که خداوند تمامی نعمات!
تمامی نبوغ! تمامی آفرینندگی و آفرینشگری خویش را بر تمامی بندگان صالح و مومنش فرو می ریزد! شب بازاندیشی کتاب آسمانی! شب آشتی دادن عمل و اندیشه! شبی که سرنوشت انسان تنها به دستان خودش مشخص و معین می گردد! شب خوردن میوه ممنوع! شب پوست انداختن انسان و هستی! شب تغییر جهت از لجن به روح الهی! و آغاز فردایی که تاریخی نو را بنیاد می کند!