نظرسنجی: نسخه دو بزارم؟؟
اره خوبه
نه خوشم نیومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های کوتاه پند اموز(ارزش خوندن دارن)

#1
داستان کوتاه دزدیدن جوانمردی

اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست
مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد
و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : …
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛
زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!

داستان کوتاه و پند آموز پاسخ آهنگر با ایمان

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند
سال‌ها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری
در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت :
واقعا که عجبا.
درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده
نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد
سرانجام در سکوت ، پاسخی را که می‌خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود :
در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم.
می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟
اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود
بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم
تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم
بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد
فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد
باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد :
گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد
حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می‌اندازد
می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد
آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.
باز مکث کرد و بعد ادامه داد :
می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم
ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم
انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد
اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :
خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرف نظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی ، به خود بگیرم
به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده
هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن

داستان های کوتاه پند اموز(ارزش خوندن دارن) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط saeid ، amiiiiir ، " Arrow" ، شکوفه2 ، ຖēŞค๑໓
آگهی
#2
داستان فوق العاده ای بود مرسی
Heart
دل مرنـجــان کــــه ز هــــر دل بــــه خــــدا راهـــی هـــســت
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان