فراسوي احساس
مدتها بود دلم براي ماندن هاي بي ادعا تنگ بود...
مدتها بود دلم بهانه تراشي را کنار گذاشته بود و مثل يک دل بي ريا راه خود را طي مي کرد...
نه خوش بود... نه ناراحت...
سکوتي که در کل وجودم داشتم قيمت نداشت
روزي به يکباره در کنار آرامش دروني ام رهگذري در قلبم پا نهاد...
رهگذري که با آمدنش تمام دلخوشي ام را از آن خود کرد...
حکم درختي را داشتم که سايه داشت و مطلقا سکوت... بي شک اين آرامش هر رهگذري را به آن وا مي داشت که براي خودش عالمي اختيار کند..
استراحتش که تمام شد... رفت... نمي دانست درخت او را مي خواست...
آغوشش را بازکرد ... شاخ و برگ هايش را نديد... با تمام وجود صدايش کرد... نرو......... بمان...
التماسهايش زبانه مي کشيد.. بمان... سايه ام را بيشتر مي کنم.. بمان به سازت مي رقصم.. بمان.. همان مي شوم.. بمان آدم ميشوم
نشنيد شايد هم شنيد و خودش را به کري زد...
دلم مي خواهدش....... هرجور که هست...
اما نيست..
ديگر نيست..؟؟
حکايت مادري بي سواد را دارم که تمناي وجود بچه اش را مي کند ولي توانايي گرفتن شماره او را ندارد...
...
مدتها بود دلم براي ماندن هاي بي ادعا تنگ بود...
مدتها بود دلم بهانه تراشي را کنار گذاشته بود و مثل يک دل بي ريا راه خود را طي مي کرد...
نه خوش بود... نه ناراحت...
سکوتي که در کل وجودم داشتم قيمت نداشت
روزي به يکباره در کنار آرامش دروني ام رهگذري در قلبم پا نهاد...
رهگذري که با آمدنش تمام دلخوشي ام را از آن خود کرد...
حکم درختي را داشتم که سايه داشت و مطلقا سکوت... بي شک اين آرامش هر رهگذري را به آن وا مي داشت که براي خودش عالمي اختيار کند..
استراحتش که تمام شد... رفت... نمي دانست درخت او را مي خواست...
آغوشش را بازکرد ... شاخ و برگ هايش را نديد... با تمام وجود صدايش کرد... نرو......... بمان...
التماسهايش زبانه مي کشيد.. بمان... سايه ام را بيشتر مي کنم.. بمان به سازت مي رقصم.. بمان.. همان مي شوم.. بمان آدم ميشوم
نشنيد شايد هم شنيد و خودش را به کري زد...
دلم مي خواهدش....... هرجور که هست...
اما نيست..
ديگر نيست..؟؟
حکايت مادري بي سواد را دارم که تمناي وجود بچه اش را مي کند ولي توانايي گرفتن شماره او را ندارد...
...