27-12-2015، 17:00
آدمک خسته شدی؟از چه پریشان حالی؟
پاسی از شب که گذشته است،چرا بیداری
آن دوچشم پر غم را به کجا دوخته ای
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی،
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی،
آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای
کاخ امید خودت را توکجا ساخته ای
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم
تو چرا خشک شدی،او چرا تنها رفت؟
من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت؟
این سکوتت که مرا کشت،صدایی تر کن،
این منم آبی باران تو مرا باور کن،
باور از خویش ندارم که چنین می بارم،
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست،
نه برای تب من فرصت بهبودی است
آنکه پروانه شدن را زمن آموخته بود،
دلش انگار به حال دل من سوخته بود
شاپرک رفت،دل مرد،عزا برپا شد
رفت وانگار دلم مثل خدا تنها شد،
آری این بود تمام من و این بیداری
جان باران،چه شده از چه پریشان حالی؟
برو که آدمکی منتظر باران است
او که با شاپرک قصه ی ما خندان است
من واین مزرعه هم باز خدایی داریم.....
پاسی از شب که گذشته است،چرا بیداری
آن دوچشم پر غم را به کجا دوخته ای
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی،
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی،
آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای
کاخ امید خودت را توکجا ساخته ای
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم
تو چرا خشک شدی،او چرا تنها رفت؟
من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت؟
این سکوتت که مرا کشت،صدایی تر کن،
این منم آبی باران تو مرا باور کن،
باور از خویش ندارم که چنین می بارم،
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست،
نه برای تب من فرصت بهبودی است
آنکه پروانه شدن را زمن آموخته بود،
دلش انگار به حال دل من سوخته بود
شاپرک رفت،دل مرد،عزا برپا شد
رفت وانگار دلم مثل خدا تنها شد،
آری این بود تمام من و این بیداری
جان باران،چه شده از چه پریشان حالی؟
برو که آدمکی منتظر باران است
او که با شاپرک قصه ی ما خندان است
من واین مزرعه هم باز خدایی داریم.....