07-09-2014، 9:34
ساعت گیج زمان ]
دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
می شود نقش به ديوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمی آلوده است.
ليک چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر می گريم
گريه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بيهوده است.
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آيد باز.
قصه ای هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمی خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه می ماند از اين جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.
پرده ای مي گذرد،
پرده ای مي آيد:
مي رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
▬▬
شهر غربت ]
ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم:
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزۀ آب.
غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است: پست افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر برخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
▬▬
تنهایی ]
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.
لب های جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید.
درهم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزددر آذر سپید.
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاهی است:
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.
دیوار سایه ها شده ویران.
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید
دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
می شود نقش به ديوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمی آلوده است.
ليک چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر می گريم
گريه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بيهوده است.
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آيد باز.
قصه ای هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمی خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه می ماند از اين جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.
پرده ای مي گذرد،
پرده ای مي آيد:
مي رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
▬▬
شهر غربت ]
ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم:
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزۀ آب.
غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است: پست افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر برخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
▬▬
تنهایی ]
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.
لب های جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید.
درهم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزددر آذر سپید.
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاهی است:
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.
دیوار سایه ها شده ویران.
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید